میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گل‌های معرفت - اریک امانوئل اشمیت

این مجموعه شامل سه داستان است: میلارپا، ابراهیم‌آقا و گلهای قرآن، اسکار و بانوی گلی‌پوش. داستان اول در سال 1997 و دو داستان دیگر در سالهای 2001 و 2002 منتشر شده است. آنها در واقع سه داستان اول از مجموعه‌ای تحت عنوان چرخه نامرئی به حساب می‌آیند که تا سال 2019 شامل هشت داستان شده که مستقلاً منتشر شده است.

در مورد برداشت‎‌هایم از این سه داستان در ادامه مطلب خواهم نوشت. اما اشتراک آنها چیست؟ صراط‌های مستقیم به سوی آرامش و زندگی بهتر! در واقع نویسنده در هر داستان نشان می‌دهد که در ادیان مختلف ابراهیمی و غیرابراهیمی رویکردهای نجات‌بخش و راه‌کارهای معنوی برای بهبود زندگی انسان وجود دارد که می‌تواند دست ما را گرفته و در این روزگار راه‌گشا هم باشد. در داستان اول مفهوم تناسخ و امکانات آن در بودیسم، در داستان دوم راهکار صوفیه در اسلام و در داستان سوم رویکردی در مسیحیت مورد توجه قرار گرفته؛ کاری که در داستان‌های بعدی چرخه نامرئی با نحله‌های دیگر صورت پذیرفته است. در هر کدام از این داستان‌ها ابتدا مسئله‌ای به تصویر کشیده شده و سپس شخصیتی که درگیر آن است به کمک فرد دیگری مراحل حل مسئله و غلبه بر بحران را طی می‌کند؛ فردی که به قولی پیرِ راه است و خضرگونه ما را در طی مراحل یاری می‌دهد. طبعاً نگاه اشمیت به ادیان انسان‌محور است و با رویکردهای ایدئولوژیک یا تکلیف‌محور که معمولاً برای ما بیشتر آشناست متفاوت است.

در واقع وضعیت خاصِ ما شاید مانعی برای درک این نگاه باشد که یک دیندار هم می‌تواند انسانی قانون‌مدار و مدنی یا عقلانی و یا حتی سکولار یا لیبرال و امثالهم باشد! برای ما واقعاً ایستادن در میانه بام سالهاست که سخت شده است و اصولاً عاشق قرنیزهای پشت‌بام شده‌ایم و گویی نذر داریم که از آن طرف سقوط کنیم!

*****

اریک امانوئل اشمیت متولد سال 1960 در لیون فرانسه است. این نمایشنامه‌نویس موفق حوزه‌های مختلفی چون داستان کوتاه و رمان و حتی کارگردانی را تجربه کرده و پیش از همه اینها مدرس فلسفه در دانشگاه بوده است. اشمیت جوایز متعددی دریافت و آثارش به زبان‌های مختلف ترجمه شده است. تاکنون دو اثر از ایشان در وبلاگ مرور شده است که انصافاً هر دو نمایشنامه‌های قابل توصیه‌ای بوده‌اند: خرده جنایت‌های زناشوهری و نوای اسرارآمیز.

مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ هشتم بهار 1390، شمارگان 2000نسخه، 168صفحه

....................

پ ن 1: نمره من به داستان اول 3.3 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.22 نمره در آمازون 4) نمره من به داستان دوم 3.6 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.85 نمره در آمازون 4.4) نمره من به داستان سوم 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.25 نمره در آمازون 4.8)

پ ن 2: اشمیت فلسفه خوانده است. تدریس هم کرده است. اما معنویت‌گرا هم هست. خیلی در قید و بند مسیر خاصی هم نیست! به نظر می‌رسد با هر مسیری که امکان به مقصد رساندن را داشته باشد میانه خوبی داشته باشد و طبعاً مسیرهای زیباتر را ترجیح می‌دهد، حالا در هر مکتب و مذهبی که باشد. اینجا می‌توانید مصاحبه‌ جناب سعید کمالی را با ایشان بخوانید.   

پ ن 3: داستان سوم شاید به دلیل آشنایی دقیق‌تر نویسنده با آن فضا، بهتر از دو داستان دیگر از کار درآمده است علیرغم اینکه در آن دو هم زیبایی‌هایی وجود دارد.

پ ن 4: کتابهای بعدی به ترتیب «تدفین مادربزرگ» از گابریل گارسیا مارکز و «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.

  

میلارپا

سیمون جوان سی‌وهشت‌ساله‌ایست که خواب‌ها و کابوس‌‌های پُرتکراری به سراغش می‌آید: «هر شب در راه‌های دراز سنگلاخی بودم با این زهر کینه و شهوت انتقام که در دلم می‌جوشید.» اوایل چندان اهمیتی به آنها نمی‌دهد اما کم‌کم دچار ترس می‌شود. کلید حل مشکل در کافه توسط زنی اثیری به دست او داده می‌شود. زن، او را به اسمی عجیب (سواستیکا) خطاب می‌کند و منشاء مشکلات فعلی او را در حس کینه و انتقام‌جویی‌اش نسبت به فردی به نام میلارپا عنوان می‌کند و می‌گوید برای عبور از بحران باید صد هزار بار داستان میلارپا بیان شود. سیمون بعدها در مورد این اشخاص تحقیق می‌کند، و حتی به تبت می‌رود و... و حالا ما داستان میلارپا را از زبان او می‌شنویم که گویا همان صدهزارمین نوبت بیان آن است.  

بین سواستیکا و میلارپا ماجرایی رخ داده است که در داستان می‌خوانیم اما ماحصل آن ابتدا شعله‌ور شدن نفرت و کینه و حس انتقام‌جویی دوجانبه است اما در ادامه یکی از این دو به کمک یک عارف بودایی و با تحمل سختی بسیار می‌تواند خود را از این گرداب برهاند و به «آرامش» دست یابد. در واقع حرف محوری داستان به زعم من همین مطلب است: رهایی از نفرت.

برای من چیزی که جالب بود منشاء مشکلات سواستیکا بود. او تجربه ورشکستگی و به فلاکت افتادن را داشت و وقتی دوباره به مال و منال رسید دچار ترس از دست دادن اموال شد و همین موجبات عدم آرامش او را پدید آورده بود. این قسمتش کاملاً قابل پذیرش بود. اما آن بخشی که نگاه ترحم‌آمیز میلارپای هفت هشت ساله، حس کینه را در او برافروخته است کمی برایم ثقیل بود؛ حتی سنگین‌تر از اینکه همین حس در تناسخ‌های متعدد به سیمون در پاریس به ارث رسیده باشد.

از این موضوع که بگذریم راهکاری که برای مشکل مال و منال ارائه می‌شود یقین کردن به ناچیز بودن اهمیت آن است. در واقع سبک کردن آن. وقتی به این موضوع ایمان آوردیم که همه اینها توهمی بیش نیست سنگینی آن سلب می‌شود. چه چیز باعث می‌شود که به این باور برسیم؟! مرگ! مرگ می‌تواند همه این چیزها را به یک توهم تبدیل کند.

همین‌جا داخل پرانتز و برای عوض کردن فضا! عرض کنم که نمی‌دانم چه شد که یک سال و اندی پیش در دام تعاونی مسکنِ محل کار افتادم!! خلاصه اینکه با شرایط اقتصادی پیش آمده، مدتهاست که کار خوابیده و عملاً و نظراً هیچ دورنمایی برای ادامه کار قابل تصور نیست. در یکی از جلسات پیگیری در هفته گذشته، یکی از اعضا به عضو دیگری که زیاده از حد حرص می‌خورد به شوخی گفت همه این حرصی که می‌خوریم برای چیزی است که به وراث‌مان می‌رسد! در همان جلسه و با فکر کردن به حواشی و تبعات این شوخی مقدار بسیار زیادی از سنگینی شکست از دوش‌ من برداشته شد!!

«آدم همیشه به داستان‌هایی که نقل می‌کند آلوده می‌شود. آن قدر از سیمون به سواستیکا رفتم، یا میلارپا شدم که اسمهایم را از یاد می‌برم. شناسنامه‌ام را فراموش می‌کنم و کیسه حاوی عادتها و واکنشهایی را که "من" می‌نامیم از دست می‌دهم. سبکبار سفر می‌کنم.»

 

ابراهیم‌آقا و گل‌های قرآن

شخصیت اصلی این داستان، موسی (مومو) نوجوانی یهودی است که در محله‌ای کم‌بنیه از نظر اقتصادی در پاریس به همراه پدرش زندگی می‌کند. پدر او فردی بدبین و افسرده‌حال است که از سرکوفت زدن به فرزندش ابایی ندارد. مومو خیلی زود با دنیای بزرگسالان و مسئولیت‌ها و مسائل آن روبرو می‌شود و در این رویارویی پیرمردی به نام ابراهیم‌آقا که بقالی مسلمان در محله است به او کمک می‌کند. تا اینجای کار خواننده را به شدت به یاد «زندگی در پیش‌رو»ی رومن گاری می‌اندازد با این تفاوت که آنجا پیرزنی یهودی سرپرستی پسربچه مسلمانی را بر عهده دارد. انتخاب نام‌های موسی و ابراهیم هم طبعاً به ریشه‌های مشترک این دو دین می‌تواند اشاره داشته باشد.

پدر موسی فرد خداناباوری است که معنایی برای زندگی متصور نیست اما در مقابل ابراهیم‌آقا نگاهی کاملاً متفاوت به زندگی و ارزش‌های آن دارد. او با رفتار و گفتارش به مومو درس‌هایی همچون تجربه کردن، خوشرو بودن، دوست داشتن، دیدن زیبایی‌ها، چشم‌پوشی از خطاها و... می‌دهد؛ چیزهایی که مومو را آماده ورود به دنیای بزرگسالان و حل بحران‌هایی که با آن مواجه است می‌کند.

ابراهیم‌آقا کتابی دارد که معمولاً نظرات خود را به آن استناد می‌دهد و می‌گوید که در قرآن من این‌طور نوشته شده و... هرچند برای منِ خواننده بیشتر اینطور به نظر می‌رسد که آن کتاب مثنوی مولانا است. اینجا هم همانند داستان قبل و طبعاً عموم مکاتب عرفانی نقش «پیر» نقشی محوری است؛ محوری‌تر از حتی کتاب، به قول ابراهیم‌آقا «اگر آدم بخواد چیزی یاد بگیره کتاب لازم نداره. باید یه نفرو پیدا کنه و باش حرف بزنه...».

قطعاً در کل جمعیت مسلمان دنیا افرادی همچون ابراهیم‌آقا کم‌شمار هستند و ممکن است عده زیادی (اعم از دین‌باوران و غیردین‌باوران) در پی اثبات این امر باشند که آدم‌هایی نظیر ایشان مسلمان محسوب نمی‌شوند. این به نظر من اهمیتی ندارد! چیزی که اهمیت دارد این است که دنیا با ابراهیم‌آقاها جای بهتری است.

نکته آخر هم اینکه رابطه این دو نفر یک‌سویه نیست بلکه ابراهیم‌آقا هم به نوعی در این ارتباط به رستگاری می‌رسد. اینجا گل‌های معرفت کمی به گل‌های درشتِ معرفت تبدیل می‌شود! اما تلاش این تیپ نویسندگان برای تأسی از آندره ژید ستودنی است: بکوش زیبایی در نگاه تو باشد...

«مواظب باش، مومو، از اتوبان نرو. اتوبان به درد نمی‌خوره. تو اتوبان باید مثل برق حرکت کنی. چیز دیدنی خبری نیست. اتوبان مال احمقاییه که می‌خوان هرچه سریعتر از یک جا برن به جای دیگه. ما که مساح نیستیم که بخوایم زمین گز کنیم. جاده‌های کوچک قشنگ رو پیدا کن که دیدنیا رو به مسافر نشون میدن.»

«عشق تو به اون مال خودته. بگذار عشقت را نخواد، ولی هر کاری که بکنه نمی‌تونه چیزی رو عوض بکنه. فقط سر خودش بی‌کلاه می‌مونه، همین. بازنده اونه مومو، چیزی که تو می‌دی، تا ابد مال تو می‌مونه. اما چیزی را که می‌خوای برای خودت نگه داری برای همیشه از دستش دادی!»

 

اسکار و بانوی گلی‌پوش

اسکار نوجوانی است که به واسطه یک بیماری صعب‌العلاج در بیمارستان بستری است و ظاهراً آخرین تیرهای ترکش پزشکان هم مفید فایده نبوده است. او به مرگ زودهنگام خود واقف است و از اینکه والدین و دیگران به خلاف آن وانمود می‌کنند عصبانی است. مامی‌رُز زنی باتجربه و سن‌وسال‌دار است که به صورت داوطلبانه در بیمارستان به بیماران کمک می‌کند. او با اسکار ارتباطی عمیق برقرار کرده است چرا که او مرگ زودهنگام اسکار را انکار و لاپوشانی نمی‌کند. مامی‌رُز به اسکار پیشنهاد می‌دهد که هر روز از روزهای پیشِ رو را معادل ده سال زندگی فرض کند و بر همین اساس عمل کند و هر روز برای خدا نامه‌ای بنویسد. داستان در واقع همین نامه‌هایی است که اسکار می‌نویسد.

این داستان خیلی لطیف است. حرفش هم این است که زندگی چیز ظریف ارزشمندی است که باید خیلی حواس‌مان به آن باشد و خلاصه هر روز باید با چشمی به آن نگاه کنیم که انگار بار اول است که چشم باز کرده‌ایم و از طرف دیگر این چیز ظریف خیلی شکستنی و گذراست ولذا باید قدر هر لحظه آن را بدانیم. اشک مرا که درآورد شما را نمی‌دانم!

«امروز صد سالم است! مثل مامی‌رُز. خیلی می‌خوابم اما حالم خوب است. کوشیدم که به پدر و مادرم حالی کنم که زندگی هدیه‌ی عجیبی است. اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می‌داند. خیال می‌کند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را می‌زند. خیال می‌کند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش می‌گذارد. به طوری که می‌شود گفت حاضر است که دورش بیندازد. ولی عاقبت می‌فهمد که زندگی هدیه نبوده، گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده‌اند. آن وقت سعی می‌کند کاری بکند که سزاوار آن باشد. من که صد سال از عمرم گذشته می‌دانم چه می‌گویم. آدم هر چه پیرتر می‌شود باید ذوق بیشتری برای شناختن قدر زندگی نشان دهد. آدم باید قریحه‌ی ظریفی پیدا کند. باید هنرمند بشود. در ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت می‌برد. اما در صد سالگی وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد باید مغزش را به کار بیندازد تا از زندگی کیف کند.»

 

نظرات 14 + ارسال نظر
ماهور سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 09:30 ق.ظ

سلام
اتفاقا من داستان دوم رو بیشتر پسندیدم تا داستان سوم
البته باید بگم در کنار لذتی که کلا از خواندن کتاب بردم با داستان سوم و مخصوصا اول زیاد ارتباط نگرفتم
شاید دوست داشتم کمی زیرپوستی تر این صراط‌های مستقیم رو به ما نشان بده کارهای قبلی ای که از اشمیت خوانده بودم یعنی خرده جنایتها و نوای اسرار امیزو خیلی بیشتر دوست داشتم
نمایش موسیو ابراهیم رو هم دیدم که تئاتر خوبی بود


چرا اشمیت با فضای داستان سوم اشناتر بود؟

سلام
گل درشت بودن این داستانها رو منم موافقم.... درک میکنم چه تاثیرات مثبتی را در یک جامعه متکثر مثل فرانسه میتواند داشته باشد یا مورد نظر قرار داده است.
مطمئنا آن دو نمایشنامه جذابیت به مراتب بیشتری دارد.
اما سوالتان
در داستان سوم ما با کاراکترهایی روبرو هستیم که مسیحی فرانسوی هستند و طبعا نویسنده شناخت بیشتری دارد از آنها ... به هر حال ریزه کاری های شخصیتهای مثلا صوفی یا بودایی چیزهایی است که خیلی دم دست نویسنده نبوده ولذا آن شخصیتها شاید به زعم من بیشتر تیپ دلخواه اشمیت از کار درآمده تا شخصیتی که مثلا من نوعی در عالم واقع تجربه کرده ام. منظورم چنین چیزی بود.

سعید سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 04:12 ب.ظ

سلام و درود بر حاج حسین عزیز

به نظرم هر از گاهی نیاز هست که چنین کتاب‌هایی خوانده شود، آدمی ارزش زندگی را خیلی زود فراموش می‌کند ... داستان سوم هم خیلی قشنگ بود، مخصوصا ارتباط اسکار با پگی بلو ...
در داستان دوم هم رسیدن ابراهیم آقا به دریا جالب بود، به عبارت دیگر ابراهیم آقا با مرگ به دریای معرفت دست یافت: الناس نیام فإذا ماتوا انتبهوا
در کل داستان‌های اشمیت خواندنی هستند از جمله ده فرزند هرگز نداشته خانم مینگ و زمانی که یک اثر هنری بودم

ممنون حاج حسین

سلام
خیلی زودتر از آنچه که فکرش را بکنی فراموش می‌کنیم. خودمان مقصریم اما شرایط بیرونی هم ما را به سمت و سوهای خوبی سوق نمی‌دهد. اگر برخی از دغدغه‌های امروزم را به منِ ده بیست سال قبلم نشان می‌دادند صیحه می‌زدم و سر به بیابان می‌گذاشتم
آره آن ارتباط در داستان سوم خیلی لطیف بود. و زیبا.
در داستان دوم هم بله این رسیدن به دریا همان رستگاری دوطرفه‌ایست که گفتم. در داستان سوم هم چنین ارتباطی دیده می‌شود. همانقدر که اسکار روزهای باقیمانده را به واقع زندگی می‌کند مامی رز هم با تعریف قصه‌ها و شخصیتی که به عنوان یک کشتی‌گیر همه فن حریف خلق می‌کند حال بهتری پیدا می‌کند.
سلامت باشید

آریا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 12:25 ق.ظ

مثل همیشه عالی و کامل سپاس از شما

سلام
ممنون از لطف شما

الهام چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 01:53 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام رفیق
مرور و در واقع فرود خیلی خوبی بود از قله ی اکو. ممنون
چیزی که برای سؤال بود از همان موقع که کتاب را خواندم این بود که مترجم عزیزمان یا ناشر محترم بر چه مبنایی اسم مجموعه را گل‌های معرفت گذاشته‌اند؟ چرا از همان عنوان اصلی مجموعه The Cycle of the Invisible استفاده نشده ؟ بیشتر حرفم هم روی کلمه‌ی معرفت است.
بقول خودتان که اشمیت معنویت‌گراست و با هر مسیری که امکان رسیدن به مقصد را دارد میانه دارد، پس با این حساب اسم مجموعه می‌توانست گل‌های معنویت باشد.
جالبه... منم فکر می‌کنم دقیقاً همان جا که گفتی گل‌ها داشتند درشت می‌شدند

سلام
هر ورزش درست و حسابی یک قسمت گرم کردن دارد و یک قسمت سرد کردن که هر دو را معمولاً نادیده می‌گیریم و بعد می‌نالیم که عضلاتمان گرفت
گلهای معرفت فارغ از آن مواردی که اشاره کردید به نظرم کمی دافعه هم داشت برای من حداقل! چند سال بود توی کتابخانه بود و خیلی مرا ترغیب نمی‌کرد بخوانمش! درحالیکه اگر چرخه امر نادیدنی بود مثلاً خیلی بیشتر جذب می‌کرد.
طبعاً گلهای ریز و ظریف نمایشنامه‌هایی که از ایشان خواندیم در میزان درشت‌نمایی این گلها در داستان های این مجموعه تاثیر دارد.
.......
اگر اصرار بر وجود گل‌ها در عنوان باشد گل‌های انسانیت گزینه بهتری است

مشق مدارا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 03:49 ب.ظ

سلام
الهام جان به نکته‌ی خوبی اشاره‌ کردند تازه از فرود قله‌ی اکو برگشته‌ام، بد نیست بروم سراغ اشمیت؛ نوای اسرارآمیز را نخوانده‌ام. خرده‌جنایت‌ها و گلهای معرفت (مثل شما مخصوصا داستان سوم) را که خیلی دوست داشتم.

سلام
آره شما هم تازه از نام گل سرخ بازگشته‌اید. خوشا به سعادتتان
نوای اسرارآمیز را حتماً بخوانید. کم حجم و جذاب.

مجید مویدی جمعه 14 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 01:38 ق.ظ http://Majidmoayyedi.Blogsky.Com

سلام به حسین خان عزیز
از اشمیت، همین نمایشنامه ی خرده جنایت... رو خوندم، به اضافه ی یکی 2تا داستان بلندِ کوتاه

سلام رفیق قدیمی
رسیدن به خیر
داستانهای این مجموعه از همان جنس داستان بلندِ کوتاه هستند.

مهرداد جمعه 14 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 11:57 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
فرصتی دست داد و بعد از مدت‌ها موفق شدم کتابی را با شما دوست عزیزم همخوانی کنم و از این جهت بسیار خوشحالم، تجربه خوبی بود.
اگر بخوام میزان علاقه‌ام به سه داستان این کتاب رو اولویت بندی کنم ترتیب مورد نظرم سه دو یک خواهد بود. داستان اول بیشتر شبیه حکایت‌های قدیمی بود که بسیار شنیده‌ایم و مرا به یاد یکی دو داستان از پائولو کوئیلو می انداخت یا داستانهایی از این دست که به نظرم خیلی هم جالب نبود.
داستان دوم بهتر بود و روایتش برای من شبیه به یک فیلم پیش رفت و همانطور که خودت هم اشاره‌ای داشتی خیلی از قرآن در این اثر خبری نبود و دید اشمیت از اسلام هم گویا نسخه ترکیه‌ای اون بود. اما در مجموع بهتر از داستان اول بود. اما داستان سوم خوب بود، به قول یکی از دوستان که در کامنت‌ها هم اشاره کرده بود ما واقعا گاهی به چنین داستانهایی نیاز داریم تا به واسطه اون یادمون بیاد که اصطلاحاً با خودمون چند چندیم و در زندگی کجای کاریم. این ایده‌ی مامی‌رز برای زندگی های بسیار خیلی به دلم نشست. سالها پیش در یکی از سخنرانی‌های حسین الهی قمشه‌ای ترجمه شعری انگلیسی را شنیده بودم که از همین به دنیا اومدن در صبح و از دنیا رفتن در پایان شب سخن می‌گفت و فردا از نو. و اینگونه چقدر این عمر کوتاه ما طولانی خواهد بود، سرشار از زندگی های بسیار. کاش بتونیم حداقل چند صباحی اینگونه به زندگی نگاه کنیم.
این داستان و حس و حالی که حین خوندنش داشتم بازهم منو به یاد یک کتاب دیگه انداخت،دختر پرتغالی. منتها اونجا کل کتاب نامه‌هایی بود که پدری که به علت بیماری مرگش نزدیک بود برای فرزندش نوشته بود و اونجا هم نگاهی به زندگی و ارزش واقعیش شده بود و من دوستش داشتم. بین خودمون باشه یادمه حین خوندن اون کتاب هم مثل این کتاب چشمام تر شد.
ممنون از یادداشت خوبت
امیدوارم باز هم کتابی رو بخونی که ابر و باد و خورشید و فلک همراه بشن تا من هم همزمان بخونمش. فعلا در دو گزینه بعدی‌ات اینگونه نیست. تا ببینیم بعدش چه خواهی خواند.

سلام
متقابلاً موجبات خوشبختی ما هم فراهم شد
فکر کنم میانگین نمرات خوانندگان در گودریدز همین سه دو یک را نشان می‌دهد.
داستان اول به نظر من یک ضعفی داشت که اگر برای آن کاری انجام می‌داد شاید نتیجه بهتری حاصل می‌شد و آن هم در نقطه اتصال سیمون به سواستیکا و میلارپا بود. به نظرم چون این اتصال سست بود توان بالایی برای تحمل بار یک داستان منسجم را نداشت. آن سنگ بنا را باید مستحکم‌تر قرار می‌داد.
اتفاقاً داستان دوم و سوم به فیلم بدل شده‌اند.
در داستان سوم اینکه ابراهیم به یک گرایش کم‌جمعیتی از اسلام تعلق دارد اشکال نیست. اسلام مولانایی است. ضعفش می‌تواند این باشد که این شخصیت خیلی جا نیافتاده است. تیپیک باقی مانده است. ولی کماکان معتقدم دنیا با ابراهیم‌آقاهای بیشتر جای بسیار بهتری است.
داستان سوم اما تلنگر محکم‌تری بود. عام بود. از این تلنگرها باید خیلی پشت سر هم و متواتر بخوریم تا سر عقل بیایم
یادآوری خوبی بود از دختر پرتغالی... به نظرم کسانی که با نوشته‌های گوردر رابطه خوبی دارند با اشمیت هم میانه خوبی خواهند داشت و بالعکس
منم آخر داستان سوم به آن حال دچار شدم
من هم امیدوارم که اینگونه باشد. ممنون از لطفت

مدادسیاه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 03:58 ب.ظ

هنوز دلیل جذابیت عرفان نوع معاصر غربی را برای خودمان با این پیشینه ی دیرسال و پربار عرفانی نمی فهمم. عکسش برایم قابل فهم تر است.
از مانوئل اشمیت تنها« زمانی که یک اثر هنری بودم» را خوانده ام و به نظرم مشکلی که با آن داستان داشتم اینجا هم وجود دارد. یعنی فکر می کنم او مسائل بسیار عمده ای را در داستان هایش طرح و به زعم خود حل می کند که فهم هر کدامشان یک مثنوی می طلبد.

سلام
کافیست توافق داشته باشیم که برخی وجوه عرفان جذابیت‌هایی عام دارد و می‌تواند طیف گسترده‌ای از مخاطبان را به خود جذب کند. اگر به این توافق برسیم آنگاه با عنایت به گسستگی کامل ما و نسلهای پس از ما، از تاریخ و تجربیات تاریخی (در حوزه‌های مختلف از جمله عرفان) کاملاً قابل فهم است که این جای خالی توسط جایگزین‌های جذاب پر خواهد شد.
از طرف دیگر به روز بودن و کاربردی بودن و داشتن بسته‌بندی مناسب! در قیاس با رقبای داخلی دلایل دیگر آن است.
در مورد اشمیت من آن دو نمایشنامه خرده جنایتها و نوای اسرارآمیز را پسندیدم. اما در این مجموعه من دغدغه‌های نویسنده در هر سه داستان را دوست داشتم. حتی توصیه‌هایش را دوست دارم و خودم آنها را از واجبات و نکات به شدت مورد نیاز خودمان می‌دانم. بحث دوری از نفرت و انتقامجویی، بحث ارزشمند بودن زندگی، بحث تجربه‌گری و... ولی خب در قالب داستان کوتاه بیشتر به طرح موضوع رسیده است و نه بیشتر. به عنوان مثال در همین داستان سوم یک طرح موضوع بسیار کوتاه از مسئله شرور دارد که مسئله‌ای غامض و گسترده است ولی شخصیت مامی‌رز خیلی ساده آن را در ذهن اسکار حل می‌کند!

محبوب شنبه 15 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 06:05 ب.ظ

سلام
متاسفانه فقط خرده جنایتها رو خوندم.اما نوشته شما رو خوندم و لذت بردم. ادم وقتی ده بیست سی پنجاه شصت تا کتاب می خونه خیال می کنه که شاخ غول رو شکونده و دیگه کتابی تو دنیا نیست که نخونده باشه. اما وقتی میاد اینجا مثل بادکنکی که بهش سوزن بخوره ،فس ش می خوابه.بعد با خودش می گه بهتره بی سرصدا رد شم برم کسی نفهمه چقدر کتاب هست که نه دیدم و نخوندنم.
وبلاگ شما برای من اینطوری هاست دیگه
شادوسلامت باشید

سلام
اگر از خرده جنایتها لذت بردید حتماً «نوای اسرارآمیز» را هم توصیه می‌کنم. جتماً از آن هم لذت خواهید برد.
من خودم یک عدد بادکنک ترکیده و تکه تکه شده هستم که تکه‌های باقی‌مانده را با اعتماد به نفس کامل درون لپ می‌کشم و بادکنک‌های ریزی تولید می‌کنم (حتماً تجربه کردید قدیم‌ها؛ بادکنکمان که می‌ترکید با این تکه‌های باقیمانده از این کارها می‌کردیم)
حالا عجالتاً همین نوای اسرارآمیز را بخوانیم و لذت ببریم... آب دریا را اگر نتوان کشید... هم به قدر تسنگی باید چشید. ما هم هرچقدر تلاش کنیم نمی‌توانیم بیش از ذره‌ای و جرعه‌ای از این دریای ادبیات بهره ببریم. طبعاً باید تشنگی خود را حفظ کنیم و در عین حال بچشیم

پیرو شنبه 15 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 09:10 ب.ظ

سلام بر میله گرامی
یادم است از اپیزود مومو یک فیلم هم ساخته شده بود، اشتباه نکنم حوالی سالهای 2005؟ کمی قبل تر یا کمی بعدتر، حافظه یاری نمی کند راستش! بعد از اومبرتو خواندن این داستان های کوتاه باید یک استراحت ذهنی بوده باشد

سلام
بله دقیقاً گفتم یک استراحتی به خودم بدهم و سه تا کتاب کم حجم را در برنامه قرار دادم.
در مورد فیلم هم همینطور است. من عکس‌های مربوط به فیلم را دیدم. تله‌تئاتری هم در ایران کار شده است که یکی از دوستان در همین کامنتها اشاره کرد که آن را دیده و خوب بوده است.

خورشید شنبه 22 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 08:07 ق.ظ

از اشمیت چند کتاب خوندم که پررنگترینش
که تو ذهنم مونده زمانی که یک اثر هنری بودمه یادمه جوری تو داستانش غرق شدم که ذره ذره درد و رنج شخصیت داستان رو واقعا حس میکردم
خیلی سال پیش بخاطر این همذات پنداری به سختی خوندمش و بعد دیگه نخوندم چون نمیخوام دوباره اون حس ها رو تجربه کنم در حالیکه بقیه کتابهام رو حداقل دو یا سه بار خوندم

سلام
شاهد از غیب رسید
داشتم برای یکی از دوستان می‌نوشتم که هر کتابی را در گودریدز نگاه کنیم هم خوانندگانی را خواهیم دید که نمره عالی 5 داده‌اند و هم خوانندگانی که نمره فاجعه‌بار 1 داده‌اند. این طبیعت کار است. سلیقه‌ها، حال و هوای درونی و بیرونی هر شخص و پارامترهای جزیی دیگر همه دست به دست هم می‌دهند و منتهی به آنحسی می‌شوند که نسبت به کتاب پیدا می‌کنیم.
الان شما چنین حس عمیقی به این کتاب اشمیت داشتید و مثلاً دوست دیگری دقیقاً همین اثر را جزء کارهای نه چندان قوی اشمیت برآورد کرده است.
خود رمان خواندن (مثل همراه شدن با هر روایت و قصه دیگری مثل فیلم و تئاتر و...) به نظرم منجر به تقویت قدرت درک دیگران خواهد شد (در دراز مدت) اما همین مواجه با نظرات متفاوت و گاه متضاد هم می‌تواند به ما گوشزد کند که ما انسانها چقدر متفاوت هستیم و واقعاً لازم است که همدیگر را با همین تفاوتها بپذیریم.
ممنون رفیق

اسماعیل بابایی سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 08:36 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
این کتاب رو پیش تر خونده بودم(خدا رو شکر) و با نوشته ی شما داستان ها و شخصیت ها برام یادآوری شد. داستان ابراهیم بیشتر توی ذهنم مونده بود!
موافق نمره تون به کتاب هستم.

سلام
امروز اتفاقاً داشتم سر یکسری مسائل به یکی از دوستان می‌گفتم باید شاکر باشیم الان گفتید خدا رو شکر دوباره تداعی شد
سلامت باشید و از این روزهای پرکاری و شلوغ لذت ببرید

اسماعیل بابایی سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 01:28 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

سپاس،
همچنین

سعید پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 12:44 ب.ظ

سلام.
خوبه که مینویسید. ممنونم

سلام
ممنن از لطف شما

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد