میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

من گنجشک نیستم مصطفی مستور

  

وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفه شو و بازی کن! 

.

راوی (ابراهیم) چند ماه قبل, همسرش و دخترش که هرگز زاده نشد را پشت سر هم از دست داده است و همین موجب شده است سوالاتی در باب نهایت زندگی و مرگ  برایش به وجود بیاید و همین سوالات  و غم مرگ همسری که عاشقانه دوستش داشته است موجب به هم خوردن تعادل روانیش شده است و خواهرش او را به آسایشگاه روانی آورده است. آسایشگاهی که از برخی جهات خاص است (مکان داستان همانجایی است که دویدن در میدان تاریک مین در آن جریان داشت); کسانی که در آن حضور دارند ظاهراً دیوانه هستند اما بیشتر به فیلسوفان شبیهند و به تصریح متن بیشترشان معلوم نیست چرا آنجا حضور دارند. مدیر آسایشگاه (کوهی) آدم عوضی و مستبدی است و قوانین خشک و غیرمنطقی وضع نموده است (ظاهراً به صورت مستقیم از پادگان بغل آسایشگاه , به مدیریت آنجا آمده است!). او برای اداره کردن , تئوری هم دارد : گفت اینجا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه می‌دهیم و فشار می‌آوریم. گفت هر چه رفاه را بیشتر کنیم، فشار را هم به تناسب آن زیاد می‌کنیم. گفت از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضی‌ها را که به‌هم خورده است دوباره برقرار می‌کنیم. او فشار را موهبتی می داند که از طریق آن می تواند روح آدمها را بازسازی کند. او همه را از تماس با زنان برحذر می دارد و بر اهمیت این موضوع جهت بهبودی بیماران تاکید دارد. با همه این احوال, مقایسه وضعیت داخل و خارج همانند مقایسه طاعون و تیفوس است و یا به قولی بیرون از داخل بدتر و داخل از بیرون بدتر ... و این البته تعریضی است بر جامعه:

 یواش یواش دارم مطمئن میشم که نمی شه کاری کرد.هیچ کاری نمی شه کرد.دارم مطمئن میشم که همه چیز غلطه. همه چیز از بیخ و بن غلطه.هیچ چیز سر جاش نیست.انگار یه مشت خوک رو بریزی توی مزرعه.یه مشت خوک مریض!

مرگ

مشکل راوی تحت عنوان ترس از مرگ مطرح می شود و اسم داستان هم به همین ترس ارتباط دارد.

از وقتی که افسانه بچه را ناخواسته سقط کرد و من دفنش کردم دائم حس اش می کنم. قبلا نبود. این را مطمئنم. با سقط بچه آمد. نمی فهمم چه ربطی به هم داشتند. نوعی وحشت و ترس و نگرانی و اضطراب شدید است از مردن. از این فکر که ته این زندگی چیست؟ از این فکر که زندگی می کنی و زندگی می کنی و زندگی می کنی و وقتی که حسابی داری زندگی می کنی و زندگی ات سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده، ناگهان چیزی می آید وسط و تو دوپایی می زنی روی ترمز و همه چیز متوقف می شود.

راوی در انتهای داستان در اثر صحبت های مرد مست متحول می شود. اما با تقدیر از سخنان مرد مست در خصوص لولو سر خرمن بودن مرگ برای ترساندن گنجشک ها , میله بلورین! به این جمله دانیال در اواسط داستان اهدا می شود:

...هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه اش نخواهد رساند. ما را اما شاید برساند.

زن

راوی در ابتدای داستان غم مرگ همسرش را مطرح می کند و اینکه نمی تواند او را فراموش کند. او فراموش کردن زنش را (حتی پس از مرگش) همانند پاک کردن نیمی از وجود خود می داند و این کار را برای خودش امکان پذیر نمی بیند. هرچند رندانه اشاره می کند که برخی همه وجودشان را پاک می کنند و آب از آب تکان نمی خورد! این زن چه مختصاتی دارد؟ افسانه در یک کلام ساده است (ساده در مقابل پیچیده):

 افسانه عاشق زندگی و همه ی سرخوشی های آن است. یا بهتر است بگویم بود. برای من زندگی فقط می گذشت اما برای افسانه زندگی جریان داشت. هیچ چیز مثل شنیدن خبر عروسی کسی او را شاد نمی کرد. جریان ازدواج های بستگان را انگار مهم ترین وقایع تاریخی و سیاسی دنبال می کرد. طوری از عروسی های گذشته حرف می زد انگار داشت اخبار مهمی مثل فتح کره ی ماه یا کشف قاره ی تازه ای را گزارش می داد. عید نوروز برای او مهم ترین حادثه ی سال بود. از اوایل اسفند مهیای برگزاری مراسمی می شد که انگار آیینی مذهبی، مقدس بود. جزییات آن را با وسواس و حوصله به دقت انجام می داد. از برق انداختن شیشه های پنجره گرفته تا تغییر دکوراسیون خانه تا خرید مانتو و روسری و کفش و کیف برای خودش و پیراهن و شلوار برای من، تا کاشتن سبزه تا خرید ماهی قرمز- که انتخابش همیشه با سخت گیری وسواس آمیزی همراه بود- تا چیدن سفره ی هفت سین تا دید و بازدید عید- که همه ساله طبق فهرستی حساب شده و بلند بالا تنظیم می شد- تا کارت های تبریک و پشت نویسی آن ها و سیزده بدر و تا هر چه که در متن و حاشیه به این مراسم مربوط می شد. وقتی می شنید یکی از زن هایی که می شناخت آبستن است چنان ذوق می کرد که انگار در مسابقه ی مهمی برنده شده بود. پارسال که یک جفت کلاغ زشت روی چنار گوشه ی حیاط لانه کردند و یکی از تخم هاشان را باد انداخته بود کف حیاط، طوری به تخم له شده نگاه می کرد انگار جنازه ی آدمی است که تابستان همان سال در جاده چالوس با هم دیده بودیم. اشک جمع شده بود توی چشم هاش و کم مانده بود بزند زیر گریه.

امیرماهان خصوصیات مقدسی را در زنان خانه دار و دانیال آن را در تاجی (زن نظافتچی) می بیند, اما انواع و اقسام زنان مطرح شده در داستان بخشی از این خصوصیات را دارا هستند و به نوعی تقدیس می شوند, به خصوص در مقابل مردانی که دربند حقه بازی و پول و قرارداد و سود و چک بانکی و کلاً پیچیدگی های عصر جدید شده اند, مردانی که در پادگان بغلی مدام تمرین کشتن می کنند!

دانستن مردن است

زمانی که در دنیای جدید فجایعی رخ می دهد یا مردم از حل بحران ها عاجز می شوند و به بن بست می رسند; درست یا غلط, یکی از متهمین ردیف اول علم و دانش به عنوان زیربنای دنیای مدرن است. از این روست که دانیال می خواهد چراغ مغزش را خاموش کند و یا از آدمیت استعفا بدهد و سنگ و چوب و خاک باغچه را به آدمی ترجیح می دهد.

در همین رابطه در داستان , در خصوص بدترین وضعیت ممکن پرسشی مطرح می شود. در پاسخ ابتدا وضعیت مادری که فرزندش بیماری لاعلاج دارد و از دست کسی کاری بر نمی آید , توصیف می شود. در مرحله بعد , تصویر اجسادی که در اثر زلزله مرده اند به ذهن راوی می آید و وضعیت بدتر بعدی کشتار است, کشتاری که انشانها با هوشمندی علیه یکدیگر اعمال می کنند. بدتر از آن وضعیتی است که زمینه ساز کشتار می شود و در انتها بدترین وضعیت را دانستن خیلی چیزهای اضافه ذکر می کند:

بدتر از کشتن آدمها چیز هاییه که می دونیم. منظورم خیلی چیز هاست. کاش می شد همه ی درها و دریچه های دانستن رو بست. کاش می شد برگشت. می شد کسی شد مثل تاجی. مثل مادر دانیال. مثل مادر من که میاد اینجا و حتی جدول ضرب رو هم بلد نیست و حتی نمی دونه که زمین دور خورشید می چرخه.

اشکالات کوچک

راوی و زنش ظاهراً هم دانشکده ای بوده اند و از این طریق آشنا می شوند که با توجه به رشته راوی (فلسفه) و رشته افسانه (عکاسی) هم دانشکده ای بودن کمی دور از ذهن است. یا در همان صحنه آشنایی که سال 1380 است , افسانه چند تار موی بیرون مانده خود را به زیر روسری می فرستد, که با توجه به اینکه دانشجویان در محیط دانشکده مقنعه سر می کنند , کمی دور از ذهن است (دقیقش رو خانم ها بگن چون من دقت نمی کردم!). از همین تیپ گیرها , صحنه ایست که راوی از پنجره آسایشگاه به ماشینهای عبوری در اتوبان نگاه می کند و سعی می کند به آدمهای داخل اتوموبیل ها نگاه کند (سرگرمی مورد علاقه من!) و ... کاری که طبیعتاً در ارتفاع همسطح با ماشین ها ممکن است نه از طبقه نهم!

***

مطابق داستانهای قبلی مستور, شخصیت های قبلی در این داستان هم حضور دارند و دغدغه هایشان نیز طبیعتاً همان ها هستند. نویسنده جایی بیان کرده است که شخصیت هایش در این داستان حرفهای قبلی خود را تکمیل تر کرده اند.  

به نظر خودم اگر خواننده ای این کتاب را به عنوان اولین کتاب از مستور بخواند محتملاً لذت خواهد برد ولی اگر چندمین کتاب باشد , کمی برایش تکراری خواهد بود و باصطلاح فاز نمی دهد. 

این کتاب را نشر مرکز در 88 صفحه منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ پنجم 1387 در تیراژ 5000 نسخه و قیمت 2300 تومان) 

پ ن 1: جمله "دانستن مردن است" برگرفته از دیالوگی است که یکی از شخصیت های سریال "لبه تاریکی" در قسمت آخر بیان می کند. قریب به مضمون است چون بیش از بیست سال از زمان پخشش گذشته است! ولی سریال جالب و دوست داشتنی ای بود با اون موزیک زیبای اریک کلاپتن...

پ ن 2: نمره کتاب 2.8 از 5 است.

نظرات 23 + ارسال نظر
صهبانا یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ http://sahbana.vastblog.com

سلام
از مطالب خوب و کتابهایی که معرفی کردید بی نهایت سپاسگزارم .
با اجازه وبلاگ خوب شما را لینک کردم تا از مطالب خوبتان بیشتر بهره ببرم .
توفیق رفیق ...
عزت مستدام
ایام بکام .

سلام دوست عزیز
لطف دارید شما...ممنون

دایناسور یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ب.ظ http://1dinosaur.persianblog.ir

سلام
جهان داستانی و آدم های قصه های مستور را می فهمم و دوست دارم

سلام
من هم دوست دارم... ولی کمی تکراری شده است.

نیکادل دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:36 ق.ظ http://peango.persianblog.ir/

سلام بر میله بدون پرچم
آقا این تن بمیره دیگه بی خیال مستور بشیم
خیلی حرفاش تکراریه و در عین میل به جسارت اسیر نوعی رودروایسی یا بلاتکلیفیه کسالت بار.
من فکر می کنم اگه آقای مستور یکی دو سال مداوم و پیوسته فلسفه بخونه و بعد دوباره دست به قلم بشه زایش خلاقانه ای از نوشته هاش بروز خواهد کرد اما ادامه این روند خطی چندان جالب نیست.
.
راستی دانشگاه تهرانی ها اجازه دارند روسری بزنند. همیشه این اجازه رو داشتن. هم 10سال پیش که مادرسمون تموم شد هم پارسال که همه توی دانشگاه اصلی روسری به سر بودن.
و بد نیست یادی از شاملو کنیم :
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری همه از
مردن در سر زمینیست
که در آن مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد ...
.
دیگه غلط و غلوطش رو ببخشین

سلام بر نیکادل
فکر کنم دیگه چیزی نمونده! یعنی من دیگه کتابی ندارم از ایشون! حالا سال های بعد اگر عمری بود و چیز جدیدی اومد بیرون...
امیدوارم که کار بعدیشون در یک فضای متفاوت باشه... تو می تونی آقای مستور!
...
زمان ما که اینجوری نبود! یعنی من که سرم همیشه پایین بود متاسفانه چیزی ندیدم
...
ممنون از یادتون که تقریباً درست بود:
هراس من باری
همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد

فرواک دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ق.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام.
اساساً تمام کتاب هایی که مستور نوشته بر پایه ی یک سری سئوالات فلسفی بنا شده اند. مستور در این کتاب ها به زعم من دغدغه های ذهنی خودش را به چالش کشیده. در تمام این کتاب ها راوی مغز روان پریش در نظر عام و فیلسوف در نظر خاص دارد. او در هیچ کدام از داستان هایش به نتیجه ی دلخواه نمی رسد و جواب قطعی هم برای سئوالاتش نمی یابد. شخصیت های داستان های مستور که حتی می تواند فرد عقب مانده ی مغزی هم باشد, حرف های تکان دهنده می زنند. حرف هایی که بسیار بعید و دور از ذهن هستند.
این کتاب رو من تو همون اوایل چاپش خریدم و خوندم و اونقدرها بهم نچسبید. می دونید به قول یکی از دوستان کارهای مستور از ده گانه بودن هم گذشته...

سلام
ممنون از توضیحاتتون
دغدغه های مستور تقریباً مشابه دغدغه های خیلی از مردم ماست و واسه همین هم خوانندگان زیادی داره... دغدغه هایی که به آسانی و با جواب های ساده رفع نمی شه!

نادی دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:22 ب.ظ http://ashkemah.blogsky.com

سلام
تکرار داستان مثل مقاله ای می مونه که با کمی تغییر بخوای دوباره چاپش کنی یا به عنوان یک کار جدید ارائه بدی.

در مورد اشکالاتی که گفتی. احتمالا خانمه خیلی قرتی بوده که با روسری می رفته دانشگاه. دانشگاه ما که نبود . مگر این که چادر سر کنند و بخوان زیر چادر روسری بپوشند. اما برادرم که شریف بود اون موقع ها می گفت که بعضی دخترها با روسری میان. البته اون دخترایی که پاچه شلوارشون هم کوتاه بوده.
در مورد نگاه کردن به ماشینها، اگه تخت چسبیده به پنجره ای باشه که مشرف به خیابون باشه و اون اتوبان هم در یه فاصله ای باشه خب دید هم دارن.

بابا تو دیگه چه گیرهایی دادیا. معلومه حوصله ات از خوندنش سر رفته بوده

سلام
دختر خوبی بود... من قشنگ حسش کردم حتی اگه با مینی ژوپ رفته باشه...باور کن
حوصله ام که سر نرفت چون نثرش رو دوست دارم... حقیقت اینه که دوبار هم پشت سرهم خوندم!

پیانیست دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:57 ب.ظ http://baharakmv2.blogsky.com

صبر کنید دست نگه دارید. منم کتاب فرنی و زویی رو خریدم. به خاطر این سه هزار تومن امشب پست اون رو نذارید تا منم بخونمش. ببینید خر عمری آدمو به چه کارایی وامیدارین ها... آخه ما رو چه به کتاب خوندن آخه؟ اونم کتاب بزرگسال... ولی تا صفحه 30 کتاب خوب پیش رفتم.

سلام
اوووه خیلی وقت دارید عجله نکنید!!
هنوز شوخی رو تموم نکردم. تازه بعدش یکی دو روز برای نوشتن مطلبش وقت لازمه و بعد نوبت فرانی و زویی میشه و ... خلاصه شیرین یه هفته دیگه
ورودتون به عرصه بزرگسالان رو تبریک می گم

درخت ابدی دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:18 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
میله جان، امیدوارم دیگه از مستور کتاب دیگه‌ای نداشته باشی
احتمالا عقلای مجانین زندگی راحت‌تری دارن، طبق روایت کتاب.
بعد هم مستور اصل خوش‌خوان بودن داستان‌های عوام‌پسند رو خوب رعایت می‌کنه تو کاراش. این یه حسنه.

سلام درخت جان
نه دیگه تموم شد و هیچ کتابی از ایشون دیگه در کتابخانه ام نیست! مگر این که از طرف دوستان هدیه بگیرم
آره خوش خوان است و روان... جملات کوتاه و فصل بندی های زیاد و وقفه هایی که برای خواننده لذت بخشه...

پیانیست سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ق.ظ http://baharakmv2.blogsky.com

دارم فرانی و زویی رو میخونم ولی روح پلید داریوش مهرجویی نمیذاره از کتاب لذت ببرم. یعنی نامرد حتی متن نامه داداش بزرگه به داداش کوچیکه و سفارش کردن به این که با اعظم جون خوشرفتاری کنه رو هم دزدیده. حتی علی مصفا رو هم بر اساس توصیفات کتاب از زویی انتخاب کرده بوده که هم لاغر باشه و هم خوش تیپ!! یه ذره از خودش خلاقیت خرج نکرده که آکبند بمونه.
یعنی کتاب رو حروم کرد رفت. ما رو باش که کارگردان مطرح سینمامون دزد از آب در اومده. میدونستین سالینجر میخواسته ازش شکایت کنه؟ کارگردانای آامریکایی دارن بال بال میزنن که کتابای طرف رو فیلم کنن نمیذاره اونوقت مشدی داریوش خیلی داش مشدی میاد ایده رو میدزده و صداشم در نمیاره. بابا ای ول...

سلام
ای وای من ... خانم همتی , اینجا ایرانه دیگه و آزادی 360 درجه جریان داره چه انتظارا داری...
بده به متن وفادار مونده!!!
تازه تبدیل خوراک پای قورباغه به چلوکباب رو ندیدی؟ یعنی این خلاقیت نیست؟! دستت درد نکنه !!
ضمناً این برداشت آزاده !!
می دونستم که سلینجر با سینما میونه ای نداشت و اجازه نداد اما نمی دونستم که پری رو دیده و خواسته شکایت کنه...
ممنون

مهدی نادری نژاد سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:33 ق.ظ http://www.mehre8000.org

با سلام
بی شک رمان ققط روایت کننده یک سوژه نیست بلکه تبیین یک نظریه است.
از این نویسنده قبلا کتاب استخوان خوک و دست های جذامی را خوانده بودم .

سلام
بله درست است... رمانهای خوب اینگونه اند و برخی رمانهای خوب هم اینگونه نیستند...
اما تبیین دغدغه هم در نوع خودش بد نیست ...

لیلی سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ق.ظ

من اولین کتابی که از مستور خوندم روی ماه خداوند را ببوس بود. و بعدش ازش هزار تا داستان کوتاه دیگه خوندم و همش تکراری بود و در آخر این کتاب من گنجشک نیستم را خوندم.... ولی اونقدر حرفهاش به دل می نشست که لذت بردم... مخصوصا اونجا که میگه : ...هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه اش نخواهد رساند. ما را اما شاید برساند. البته قبلش در مورد مرگ مادر پدرش میگه بعد به این جمله میرسه...
درکل به نظرم مستور بیشتر بلده حرفهای قشنگ قشنگ بزنه ولی فضای داستاناش کاملا فضایی ساده و تکراری است. و خیلی هم دوست داره ریموند کاروری بنویسه ولی فکر می کنم هیچ وقت موفق نشه


سلام
در خصوص جملات زیبا کاملاً موافقم و یادم نیست در مورد کدوم کتابش گفتم که با بیل جملات زیبا رو ریخته روی هم تو کتابش! مثلاً به همین پاراگرافی که اشاره کردی خودم میله بلورین اعطا کردم
...
از کارور چیز چندانی نخوندم تا الان...

سفینه ی غزل سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ب.ظ

سلام بر عموی بی پرچم عزیز
با عرض پوزش از محضر مبارک نیکادل، قبل از این که مصطفی خان مستور را کلیوم ببوسید و بگذاریدش کنار یه بار هم یک پست برای "من دانای کل هستم" بگذارید(البته اگه تا حالا گذاشته نشده این ایکون یعنی دارم به مغزم فشار میارم.)
آقا این لینک لبه ی تاریکی تون(که یکی از علایق دوران نوجوانی من بود) یک سری کلمات عجیب به خط مریخی از صفحه ی ویکی پدیا تحویل ما می دهد.

سلام عموجان
حال نوه های گلم چطوره؟
..................
نه درست است فشار نیاورید... اون کتاب رو نخوندم و ندارم! حالا امسال که دیگه نه شاید سالهای آینده بخرم...
لینک رو انگلیسیش کردم..نمی دونم چرا از ویکیپدیا فارسی لینک می دم اینجوری میشه؟ ولش...انگلیسیش پربار تره...همون رو که باز کردی می تونی با تغییر زبان که در ستون کناری هستش گزینه فارسی رو انتخاب کنید و به اونجا وارد بشوید...
واقعاً یادش به خیر من که فکر کنم اول دبیرستان بودم
اون جمله رو هم داریوس جدبرگ گفت (اگه درست یادم باشه اسمش رو که درسته!)
ممنون

حسین(گیلانی) سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ب.ظ

(این جای همون گله)

سلام حسین جان
راست میگیا گل نداریم اینجا!!!
ققنوس کجایی؟؟؟

سوفیا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ http://allethiayehich.blogfa.com

سلام
من تازه کتاب مثل آب برای شکلات رو خوندم واز اونجایی که کتاب هایی رو که شما می خونید ندارم فقط اومدم سلامی عرض کنم

سلام
چه خوب!
پس توی پست اون کتاب منتظرتم
ممنون

سوفیا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ب.ظ http://allethiayehich.blogfa.com

دوباره سلام
غلط شد ببخشید
اتفاقا این یکی رو خونده ام
به نظرم روی ماه خداوند روببوس بهترین کار مستور بود
اینا یه سری جمله های قشنگ دارن اما کل داستان به دل آدم نمیشینه

سلام
من داستانهای تهران در بعد از ظهر رو ترجیح می دم

پیانیست چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:48 ب.ظ http://baharakmv2.blogsky.com

http://www.cinemaema.com/module-pagesetter-viewpub-tid-26-pid-3214.html
تو کامنتهای مغولستان خارجی بود. این آقا همین یه بارش نبود این کارو کرد و گفت برداشتم آزاده. کلا تو کار برداشت آزاده...

سلام
می گم پیانیست جان عزم رو جزم کردی پرونده طرف رو قبل از اول مهر بگذاری زیر بغلش ها

بلندترین چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:27 ب.ظ http://bolandtarin.blogsky.com/

لذت بردم از این پستت
بلکه هم کتابرو بخونم
جهت لذت مضاعف!

راستی به سوتی هایی که گرفته بودی هم خندیدم
جالب بود

سلام
خوشمان آمد از لذت بردنتان
و از ترغیب شدنتان برای مطالعه البته بیشتر
اونا حالا زیاد هم سوتی نیست یعنی هست اما در حد تیم ملی نیست!

فرزانه پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:00 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام بر میله عزیز
البته شما که میله اید می تونید میله بلورین اهدا کنید اما من و نیکادل و درخت هم بالاخره یک تمشک بلورین اهدا می کنیم به شما که مستور را کنار بگذاری

مستور فارغ التحصیل عمران است آق مهندس است ! فلسفه نخوانده که ای کاش می خواند و مثل شخصیت های داستانش ... بگذریم . گمانم قبل تر هم گفته ام به نظر من او سوالات را خوب مطرح می کند ولی در پاسخ دادن افتضاح عمل می کند . من محتوای نوشته هایش را می گویم کاری به نثر وادبیاتش ندارم .

اون جمله اول هم احساس خفقان می دهد به آدم . جبر مستوریست

ولی کامم با فکر کردن به لبه تاریکی شیرین شد
موزیکش . رابطه اما و پدرش ... از سریالهایی بود که عاشقش بودم

سلام بر فرزانه گرامی
تمشک بلورین هم که از دوستان برسد نیکوست به روی چشم!
حقیقتاً این تمشک را به خاطر این سوتی ای که دادم , باید سزاوارانه دریافت کنم از بس شخصیت های داستانش تغییر رشته دادند به فلسفه , من دچار این اشتباه شدم این هم توجیه میله وار!
...........
واقعاً سریال حقی بود! خیلی عالی بود... به خصوص در آن دوران برهوت...

NiiiiiZ پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ http://taktaazi.blogfa.com

نه!
فردا در نیمه های شب!
منتظرتونیم
دعا کنید ما را کلی و بیشتر:)

(واقعن چرا دکمه ی نظر خصوصی نداره وبلاگ شما؟:d )

سلام
دعای خیر همه پشت سرته من هم همینطور
حتماً موفق میشی
سفر خوش

رها جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ب.ظ http://fair-eng.blogsky.com

سلام
پست جالبی بود.
فکر می کنم پارسال بود که این کتاب رو خوندم. برام مرور شد!
حق با شماست. اگر کسی این کتاب رو بعنوان اولین اثر مستور بخونه لذت میبره ... به نظر من مستور دیگه حرف جدیدی نمیزنه، داره همون حرف های قبلی شو تکرار می کنه.... واسه همینه که مدتیه از "مستور خوانی" زده شده ام.
سبز باشید

سلام دوست عزیز
فکر کنم من و شما باید مدتی ترک کنیم تابعداً ببینیم چی میشه...
شاید معجزه ای شد
ممنون

فرانک یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:21 ق.ظ http://bestbooks.blogfa.com

مستور نثر زیبایی داره ولی خلاقیتش اون قدر هم زیاد نیست یعنی به نظرم بعد یکی دو تا کتاب دل ادم را یم زنه مگر اینکه فاصله بینش زیاد شه

سلام
حالا شاید با یک کار جدید همه را سورپریز کند...
با فاصله موافقم

سادات یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ب.ظ http://margestan.blogfa.com

تحلیلتان خیلی قشنگ بود .ولی به نظرم اگر مرگ را از این نظر که توقف روزمرگیست نگاه کنیم شاید نوع تحلیلمان نسبت به همه ی آثار مستور متفاوت بشه .مرگ یک جور ترمز زندگی ست برای همین مستور در اکثر کتابهاش از این مفهوم استفاده کرده.

سلام دوست عزیز
ممنون
درسته , مرگ یک مفهوم محوری در داستان های مستوره اما اگر زاویه دید همیشه تقریباً ثابت باشه ناظر رو کمی کسل می کنه.

سادات شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ب.ظ http://margestan.blogfa.com

ممنون از اینکه سر زدین .
ولی من اینجوری فکر نمیکنم ..اگر یک زاویه دید واحد داشته باشیم کل داستانهای مستور رو میتونیم با یک روند تحلیل کنیم و اگر کمی دقت کنیم زاویه دید همه ی نویسندگان و حتی همه ی کارگردانها رو میشه به دست آورد..
آدمهای این داستان سه دسته اند :
۱-نمیتوانند قواعد بازی راتغییر بدهند و بازی می کنند:ابراهیم
۲-نمیتوانن قواعد بازی را تغییر بدهند و بازی نمیکنند :دانیال که خودکش کرد.
۳-میتوانند قواعد بازی را تغییر بدهند :کابلی

سلام
ممنون
منظور من اینه که داستانهای مستور به نوعی تکرار مکررات شده (آدم ها - فضاها - دغدغه هاشان و...)... من نثرش رو دوست دارم اما بعد از خوندن هر داستان چیز جدیدی به نسبت داستان قبلی که خوندم کمتر می بینم... حالا شاید تنوع طلب شدم!!
......
این تفسیر شما هم در مورد این داستان خوبه... اما یکی دو تا سوال میشه طرح کرد: کابلی چگونه قواعد بازی را تغییر می دهد؟ شخصیتی مثل نوری یا امیر ماهان در کدام دسته است؟ کوهی چطور؟

مارسی شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 03:26 ب.ظ

چهارمین کتاب از مستور بود.هرچی بود از روی ماه بهتر بود ولی کلا خوب نبود.
نمیدونم چرا اینقدر روشنی روز واسم گنگه.فکر کنم بعد از ۱۹۸۴ و خاک بکر سومین کتاب نیمه تمومم باشه...صفحه ی ۴۰ هستم تا حالا فهمیدم کارگاه خصوصیه

سلام
درکت می‌کنم...
سربازی بالاخره تمام شد!؟
روشنی روز گنگی زیادی دارد... برای ارزوی صبر می‌کنم. حدس می‌زنم در کجای 1984 گیر کرده‌ای... خاک بکر اما کمتر به نظرم گیر داشت ولی در هر صورت هر دوشون از روشنی روز روان‌ترند. روشنی روز هم سیلان ذهنی دارد و هم غیرخطی است.
امیدوارم بتوانی هرطور که هست تا انتها بروی و نامه جورج وب رو که در مطلبم آورده‌ام بخوانی. چون حقیقتش غیر از من و خودت شاید به تعداد انگشتان دست آدم پیدا کنی که این کتاب رو خونده باشند!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد