محل وقوع داستان میخانهای کوچک است در حوالی دهه 1930 در آمریکا... در پرده اول نمایش، اکثر شخصیتهای اصلی داستان در میخانه نشستهاند. در واقع روی صندلیهایشان به خواب رفتهاند. آنها آسوپاسهایی هستند که سالهاست در این میخانه جا خوش کردهاند. صاحب این میخانه (هاری هوپ) مردی حدوداً شصت ساله است که از بیست سال قبل و پس از مرگ همسرش از خانهاش (همین ساختمان) بیرون نرفته است. وجه اشتراک این آدمها که در همان پرده اول با داستان همگی آنها آشنا میشویم این است که خیلی وقت است کشتیِ زندگیشان به گِل نشسته است! آنها جمع میشوند و از دیروزهای باشکوه خود داستان میگویند و با چتربازی، نوشیدنیای به دست میآورند و مست میکنند و در عالم مستی از فرداهایی چون بهشت دادِ سخن میدهند. هاری هر شب اِتمام حجت میکند که از فردا این بساط مفتخوری را جمع میکند وهمه باید بدهیهای خود را بدهند و همچنین خودش نیز از فردا بیرون میرود و... باقی افراد هم برای فردا صبحشان اهدافی مشابه دارند و خلاصه اینکه تنور جنبش فرداصبح در این مکان گرم است!
شب آغاز داستان، شبی خاص است چون همه درحالیکه چُرت میزنند به انتظار ورود یکی از دوستان خود به نام "هیکی" هستند. هیکی فروشنده حدوداً پنجاه ساله دورهگردی است که ظروف آشپزخانه میفروشد و سالی دو بار به این مکان میآید و همهی پول خود را صرف مشروبخوری دوستان میکند. یکی از مواقعی که او طبق برنامه حتماً میآید همین ایام است که مصادف با تولد هاری است. هیکی آدمی شوخ و شنگ است و با مسخرهبازیهای خود همه را سرِ حال میآورد و خلاصه اینکه یوماللهِ سورچرانی آنهاست.
بالاخره صبح سر و کله هیکی پیدا میشود اما او اینبار حضوری متفاوت دارد. او نهتنها عرقخوری را ترک کرده و به قول خودش به آرامش رسیده است بلکه با احساس و ایفای نقشی پیامبرگونه، میخواهد دوستان خودش را نیز به بهشت آرامش رهنمون کند. او در این زمینه به دوستانش چه بشارتی میدهد؟ این خوشخیالیها باعث عدم آرامش آدمهاست. کافیست به خودمان دروغ نگوییم و با فردافردا کردن خودمان را گول نزنیم.
هیکی پیامش را میدهد اما نتیجه چه خواهد شد!؟...
*****
یوجین اونیل (1888 – 1953) نمایشنامهنویس نامدار آمریکایی و برنده نوبل ادبی سال 1936 و برنده چهار جایزه پولیتزر است. او نمایشنامههای زیادی در کارنامه خود دارد؛ "مرد یخین میآید" در سال 1939 نگاشته شده است و نسخه سینمایی آن توسط جان فرانکن هایمر در سال 1973 و با مدت زمان 239 دقیقه تولید شده است... بهگمانم یک واو هم جا نیانداخته است!
این نمایشنامه به طور مشترک توسط بهزاد قادری و یدالله اقاعباسی ترجمه شده است.
مشخصات کتاب من؛ انتشارات سپیده سحر، چاپ اول 1380، قطع پالتویی، 199صفحه، تیراژ 3300 نسخه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. (نمره گودریدز 3.96 از مجموع 6611 رای و در آمازون 4.1 است)
پ ن 2: با چیزهایی که در مورد نحوه نگارش "سیر روز در شب" یا "سفر طولانی از روز به شب" (یکی از معروفترین آثارش) خواندم خیلی علاقمند شدم آن کار را هم بخوانم. کاری که در سراسر آن نویسنده گریه کرده باشد باید چیز جالبی باشد.
ادامه مطلب ...
نمایشنامه ای در یک پرده , رمان کوتاهی در قالب یک نمایشنامه یا به قول یکی از دوستانم یک دیالوگ بلند دو نفره... هرچه که هست , مانند اثر قبلی ای که از این نویسنده خواندم (نوای اسرارآمیز) یک اثر دلنشین برای هر نوع سلیقه ای است. داستانی ساده و کم حجم اما پرکشش و با تعلیق های متعدد.
لیزا و ژیل وارد آپارتمان لیزا می شوند. ژیل بر اثر حادثه ای دچار فراموشی شده است و دو هفته در بیمارستان بستری بوده است. لیزا تحت عنوان همسر ژیل تلاش می کند تا حافظه او را باز گرداند و البته در این رهگذر شیطنت هایی هم می کند ... هوم! حالا که شخصیت خودش را به یاد نمی اورد بد نیست که برخی خصوصیات دلخواه مان را به عنوان خصوصیات طرف جا بزنیم و به خورد او بدهیم و بدین ترتیب یک شوهر طراز نوین خلق کنیم! نه؟... لیزا تلاش می کند و ژیل به این تلاش ها به دیده سوءظن نگاه می کند. ژیل که نویسنده داستانهای جنایی بوده است تلاش می کند همانند یک کارآگاه پرده از حقایق بردارد و بدین ترتیب یک دیالوگ بلند دو نفره شکل می گیرد که در آن , لحظات و اندیشه های قابل توجهی خلق می شود...
نویسنده تلاش می کند که یک سری سوال های عام پیرامون مسائلی عام (حقیقت , زندگی زناشوی , عشق و امثالهم ) در ذهن مخاطب ایجاد کند و رندانه از کنار جواب دادن به آن عبور کند چرا که اعتقاد دارد برای برخی موضوعات انسانی جواب عام و جهانشمول و یکسانی وجود ندارد. لذا با این توضیح به برداشت هایی شخصی از داستان می پردازم که در ادامه مطلب خواهم آورد.
***
این نمایشنامه کوتاه 87 صفحه ای ، توسط خانم شهلا حائری ترجمه و نشر قطره آن را منتشر نموده است و از سال 1383 تا کنون به چاپ سیزدهم نیز رسیده است (با قیمت 3500 تومان).
.
پ ن 1: کتاب های بعدی از این قرار خواهد بود؛ "خرمن سرخ" داشیل همت (اگر به رمان جنایی علاقمندید) ، پرنده خارزار کالین مکالو ، آویشن قشنگ نیست حامد اسماعیلیون.
پ ن 2: بعد از قرار دادن مطلب خرمن سرخ ، انتخابات بعدی برگزار می شود.
ادامه مطلب ...
به کسی که زیر کتابخانه بیفتد و بمیرد حسودی میکنم، البته اگر این اتفاق نابههنگام نباشد. (استوپارد)
صحنه این نمایشنامه ویژگی خاصی دارد که باید در ابتدا به آن اشاره ای بکنم; صحنه عبارت است از صحنه نمایش باضافه ردیفی از صندلی های تماشاگران , که بر روی دو صندلی آن دو منتقد از دو روزنامه متفاوت نشسته اند.
داستان نمایش داخلی در مورد فرار یک دیوانه جنایتکار از زندان است که بر اساس اطلاعیه های پلیس که از رادیو پخش می شود رد او تا حوالی ملک اربابی مالدون در حومه اسکس توسط بازرس هاند ردیابی شده است. صحنه داخلی مربوط به اتاق نشیمن این خانه اربابی است , جایی که سینثیا بیوه جوان و زیبای ارباب مالدون زندگی می کند (ارباب مالدون چندین سال است که ناپدید شده است اما سینثیا کماکان به او وفادار است!!).
در صحنه ابتدایی اتاق نشیمن خالی است و سینثیا و دوشیزه فیلیسیتی در خارج از ساختمان مشغول بازی تنیس هستند, درحالیکه یک جسد که صورتش رو به زمین است و دیده نمی شود در گوشه ای از اتاق نشیمن روی زمین افتاده است. ترتیب قرارگیری نیمکتها و وسایل دیگر به گونه ای است که این جسد تا بخش قابل توجهی از داستان توسط بازیگران دیده نمی شود...
نمایش با صحبت های دو منتقد آغاز می شود: من و بر و بچه ها یه جلسه ای تو بار داشتیم و تکلیف این نمایشو روشن کردیم که یه جور سرگرمی محفلی واسه یه مشت مرفه بی درده... دو منتقدی که بر اساس کلیشه های موجود اظهار نظر می کنند و یکی از آنها هم مردی زنباره است که از قضا شب قبل هم با هنرپیشه نقش فیلیسیتی شام خورده است و در جواب منتقد دیگر که به کنایه در قسمتی به این موضوع اشاره می کند چنین جواب می دهد: .... خانم من میرتل کاملاٌ درک می کنه که مردی با جایگاه منتقدانه من اجباراٌ باید هر از گاهی با دنیای صحنه آمیخته بشه...
پس از شنیدن اطلاعیه پلیس از رادیو که توسط خانم خدمتکار روشن شده است, مردی غریبه (سیمون) و با مشخصات اعلام شده از رادیو وارد خانه می شود. باز هم از قضا این سیمون نیز مردی هوسباز است که به تازگی رابطه اش را با فیلیسیتی به هم زده و رابطه اش را با سینثیا آغاز نموده است. سیمون به صورت کاملاٌ اتفاقی وارد خانه می شود و در ادامه سلسله اتفاقات مجبور به ماندن در صحنه می شود و به همراه سرگرد مالدون (برادر ناتنی ارباب که شب گذشته از کانادا بازگشته است) و دو خانم مشغول بازی ورق می شوند تا زمانی که بازرس هاند وارد می شود...
شوخی نویسنده با جماعت منتقد البته بسیار ظریف و جالب از کار در آمده است. علاوه بر صحبتهای کلیشه ای که یک نمونه از آن را خواهم آورد , پیشبینی های آنها که بر اساس همین کلیشه ها صورت می پذیرد همگی پرت و گمراه کننده است و به نظرم رسید که می خواهد به گونه ای بیان کند کسی که خودش به نوعی داخل بازی است نمی تواند با ژست های همه چیز دانانه! در خصوص کلیت کار نظرات از پیش تعیین شده بدهد. به همین سبب در بخشی از داستان به طرزی هنرمندانه و البته هجوآمیز آنها را نیز وارد صحنه می کند (به قول یکی از منتقدین آمیخته می کند!) که موقعیت جالبی را پدید می آورند که جهت لوث نشدن اشاره ای نمی کنم.این هم یک نمونه از صحبتهای منتقدین:
... عقیده من بر این است که اینجا دغدغه ما آن چیزی است که بنده در جای دیگر از آن به طبیعت هویت یاد کرده ام. گمان می کنم حق داریم سوال کنیم – و اینجا آدمی به گونه ای مقاومت ناپذیر به یاد این خروش ولتر می افتد که وُلا - گمان من بر این است که ما حق داریم بپرسیم: خدا کجاست؟
***
سر تام استوپارد نمایشنامه نویس مشهور انگلیسی , برنده 4 جایزه تونی و همچنین جایزه اسکار به خاطر فیلمنامه شکسپیر عاشق می باشد. ایشان رییس کتابخانه لندن است و نظر جالبی در مورد نوع مرگ دلخواهش که همان مرگ در اثر ماندن زیر سقوط کتابخانه است! و در بالا اشاره شد دارد:
شیوه خوبی برای مردن است. وقتی میمیری هم عقلت سر جایش است و هم در حال انجام کاری خوش و جذاب هستی. خیلیها ممکن است بگویند دوست دارند در اوج خوشی با حمله قلبی بمیرند، در کل من دوست دارم با سقوط کتابخانه بمیرم!
کتاب فوق را امیر امجد ترجمه و انتشارات نیلا آن را منتشر نموده است (چاپ اول اسفند 1384 با تیراژ 3300 نسخه با قیمت 900تومان در 75 صفحه).
پی نوشت: طبل حلبی تمام شد و احتمالاٌ در ابتدای هفته آتی مطلبش را خواهم نوشت. کتاب بعدی از ایتالو کالوینو به نام اگر شبی از شبهای زمستان مسافری می باشد.
.............
پ ن 2: نمره کتاب 3.8 از 5 میباشد.