دوست عزیز
از من خواسته بودید درخصوص بورخس چند جملهای برای وبلاگتان بنویسم. هرچند حقیقتاً با ادبیات وبلاگنویسی آشنا نیستم اما همان تذکر شما در باب کوتاهنویسی را سرلوحهی این نوشته قرار میدهم. نوشتن در مورد بورخس و داستانهای او ساده نیست، شاید از خواندنش هم سختتر باشد!
در نگاه اول ممکن است برای خواننده، برخی از این داستانها اساساً داستان به نظر نیاید، همانگونه که هزارتوهای شمشادی معمولاً در نگاه اول، هزارتو به نظر نمیرسند و چنانچه واردشان شویم و سرگیجه بگیریم، باز هم هزارتو به نظرمان نمیآیند بلکه یک چیز سردرگمکنندهی خستهکننده به نظر میرسند! چنانچه بتوانیم از بالای یک بلندی به هزارتو نگاه کنیم آنگاه عظمت و پیچیدگی آن را درک میکنیم. برای درک بهتر هزارتو شما و خوانندگانتان را ارجاع میدهم به فیلم درخشش... جایی که جکنیکلسون با تبر به دنبال فرزند خردسالش در آن هزارتوی شمشادی میدود!
اما چگونه میتوان از بالا به هزارتو نگاه کرد؟! این سوال در اینجا از آنرو اهمیت دارد که داستانهای کتابی که خواندهاید همگی از جنس هزارتو هستند. و جواب من ساده است: دوبارهخوانی. البته حتماً برخی از اهل کتاب هستند که در همان مرتبه اول، کل مسیر و خروجی آن را درک میکنند. شما آنطور که خودتان برایم نوشتهاید اینگونه نبودید و خوشحالم که با کمی ممارست، از داستانها لذت بردهاید.
بورخس با نوشتن داستانهای حجیم میانهای نداشت و آن را عملی پرزحمت و موجب اتلاف زمان و سرمایه میدانست. معتقد بود برای موضوعی که پنجدقیقهای قابل توضیح است نباید پانصد صفحه را سیاه کنیم. میدانید که من چند کتاب حجیم نوشتهام و از این زاویه نظر من به نظر ایشان نزدیکتر نبود! اما او نه تنها وانمود میکرد بلکه باور داشت این کتابهای حجیم از قبل وجود دارند و رسالت او تنها خلاصهنویسی و حاشیهنویسی بر آن متون است. حتماً در مجموعهای که اخیراً خواندهاید به این سبک داستانهای او برخوردهاید.
علاوه بر این بورخس قدرت ویژهای در زمینهی تخیل داشت. خیال در نگاه او، مقدمهی آفرینش است. او نشان داد که چگونه برخی تخیلات، رنگ و روی واقعیت به خود میگیرند و کمکم جهانی بر پایهی آن شکل میگیرد که کسی یارای چون و چرا در آن ندارد. این البته برای شما به قدر کافی آشنا است! بله، بدون رویا نمیتوان چیزی را خلق کرد. داستان ویرانههای مدور را به یاد شما میآورم (بورخس به من لطف داشت و جایی عنوان کرده بود که این داستانش وامدار یکی از داستانهای من به نام گل سرخ دیروز است)، در آن داستان مردی تمام کوشش خودش را میکند تا یک انسان دیگر را در رویای خودش خلق کند و به او جان بدهد... به نظر من، این به نوعی داستان خودش بود با این تفاوت که او به خلق یک نفر اکتفا نکرد و یک دنیا خلق کرد، دنیایی که نه تنها قابل رقابت با دنیای موجود است بلکه در حال حاضر عناصری از آن داخل دنیای ما شده است و به حیات خود ادامه خواهد داد.
در مورد هزارتوها و جهانِ بیپایانِ دَوَرانیِ او به تفصیل در مقالهای که پس از مرگش نوشتم، صحبت کردهام. در پایان تاکید میکنم میانِ انواع متعدد لذتهایی که ادبیات میتواند فراهم کند، عالیترینشان لذتِ تخیل است و او در این زمینه بزرگمردی بود که هیچ آینهای قادر به تکثیر کسی چون او نیست.
ارادتمند شما
هربرت کوئین
استادیار گروه نویسندگی خلاق
دانشگاه اوربیسترتیوس
*************************
هزارتوهای بورخس در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. کتابخانهی بابل هم یکی از آن داستانهاست. ترکیبات متفاوتی از این هزارتوها در ایران به چاپ رسیده است که بحث در مورد آن مفصل است.
مشخصات کتاب من؛ نشر کتاب پارسه، ترجمه مانی صالحی علامه، چاپ اول 1393، تیراژ 1100 نسخه، 139 صفحه.
پ ن 1: نمره کتاب بعد از خوانش دور سوم! 4.1 از 5 است. (در خوانش اول شاید حدود 3 بود)
پ ن 2: در ادامه مطلب در مورد داستانهای این کتاب (8 داستان) مختصری نوشتهام که البته کمی خطر لوث شدن دارد. ولی صحبت از لوث شدن برای داستانهای بورخس از آن حرفهاست!! مگر قابلیت لوث شدن دارد!؟