دوست عزیز
از من خواسته بودید درخصوص بورخس چند جملهای برای وبلاگتان بنویسم. هرچند حقیقتاً با ادبیات وبلاگنویسی آشنا نیستم اما همان تذکر شما در باب کوتاهنویسی را سرلوحهی این نوشته قرار میدهم. نوشتن در مورد بورخس و داستانهای او ساده نیست، شاید از خواندنش هم سختتر باشد!
در نگاه اول ممکن است برای خواننده، برخی از این داستانها اساساً داستان به نظر نیاید، همانگونه که هزارتوهای شمشادی معمولاً در نگاه اول، هزارتو به نظر نمیرسند و چنانچه واردشان شویم و سرگیجه بگیریم، باز هم هزارتو به نظرمان نمیآیند بلکه یک چیز سردرگمکنندهی خستهکننده به نظر میرسند! چنانچه بتوانیم از بالای یک بلندی به هزارتو نگاه کنیم آنگاه عظمت و پیچیدگی آن را درک میکنیم. برای درک بهتر هزارتو شما و خوانندگانتان را ارجاع میدهم به فیلم درخشش... جایی که جکنیکلسون با تبر به دنبال فرزند خردسالش در آن هزارتوی شمشادی میدود!
اما چگونه میتوان از بالا به هزارتو نگاه کرد؟! این سوال در اینجا از آنرو اهمیت دارد که داستانهای کتابی که خواندهاید همگی از جنس هزارتو هستند. و جواب من ساده است: دوبارهخوانی. البته حتماً برخی از اهل کتاب هستند که در همان مرتبه اول، کل مسیر و خروجی آن را درک میکنند. شما آنطور که خودتان برایم نوشتهاید اینگونه نبودید و خوشحالم که با کمی ممارست، از داستانها لذت بردهاید.
بورخس با نوشتن داستانهای حجیم میانهای نداشت و آن را عملی پرزحمت و موجب اتلاف زمان و سرمایه میدانست. معتقد بود برای موضوعی که پنجدقیقهای قابل توضیح است نباید پانصد صفحه را سیاه کنیم. میدانید که من چند کتاب حجیم نوشتهام و از این زاویه نظر من به نظر ایشان نزدیکتر نبود! اما او نه تنها وانمود میکرد بلکه باور داشت این کتابهای حجیم از قبل وجود دارند و رسالت او تنها خلاصهنویسی و حاشیهنویسی بر آن متون است. حتماً در مجموعهای که اخیراً خواندهاید به این سبک داستانهای او برخوردهاید.
علاوه بر این بورخس قدرت ویژهای در زمینهی تخیل داشت. خیال در نگاه او، مقدمهی آفرینش است. او نشان داد که چگونه برخی تخیلات، رنگ و روی واقعیت به خود میگیرند و کمکم جهانی بر پایهی آن شکل میگیرد که کسی یارای چون و چرا در آن ندارد. این البته برای شما به قدر کافی آشنا است! بله، بدون رویا نمیتوان چیزی را خلق کرد. داستان ویرانههای مدور را به یاد شما میآورم (بورخس به من لطف داشت و جایی عنوان کرده بود که این داستانش وامدار یکی از داستانهای من به نام گل سرخ دیروز است)، در آن داستان مردی تمام کوشش خودش را میکند تا یک انسان دیگر را در رویای خودش خلق کند و به او جان بدهد... به نظر من، این به نوعی داستان خودش بود با این تفاوت که او به خلق یک نفر اکتفا نکرد و یک دنیا خلق کرد، دنیایی که نه تنها قابل رقابت با دنیای موجود است بلکه در حال حاضر عناصری از آن داخل دنیای ما شده است و به حیات خود ادامه خواهد داد.
در مورد هزارتوها و جهانِ بیپایانِ دَوَرانیِ او به تفصیل در مقالهای که پس از مرگش نوشتم، صحبت کردهام. در پایان تاکید میکنم میانِ انواع متعدد لذتهایی که ادبیات میتواند فراهم کند، عالیترینشان لذتِ تخیل است و او در این زمینه بزرگمردی بود که هیچ آینهای قادر به تکثیر کسی چون او نیست.
ارادتمند شما
هربرت کوئین
استادیار گروه نویسندگی خلاق
دانشگاه اوربیسترتیوس
*************************
هزارتوهای بورخس در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. کتابخانهی بابل هم یکی از آن داستانهاست. ترکیبات متفاوتی از این هزارتوها در ایران به چاپ رسیده است که بحث در مورد آن مفصل است.
مشخصات کتاب من؛ نشر کتاب پارسه، ترجمه مانی صالحی علامه، چاپ اول 1393، تیراژ 1100 نسخه، 139 صفحه.
پ ن 1: نمره کتاب بعد از خوانش دور سوم! 4.1 از 5 است. (در خوانش اول شاید حدود 3 بود)
پ ن 2: در ادامه مطلب در مورد داستانهای این کتاب (8 داستان) مختصری نوشتهام که البته کمی خطر لوث شدن دارد. ولی صحبت از لوث شدن برای داستانهای بورخس از آن حرفهاست!! مگر قابلیت لوث شدن دارد!؟
تلون، اوکبر، اوربیس ترتیوس
راوی (بورخس) و دوستش بیوئی کاسارس (خالقِ ابداعِ مورل) مطابق معمول تا پاسی از شب با هم درخصوص مقولات مربوط به داستان و روایت با یکدیگر صحبت میکنند. بیویی در راستای بحث، نقل قول جالبی از یک حکیمِ اهل "اوکبر" میآورد. نام این سرزمین تا کنون به گوش راوی نخورده است و موجب کنجکاوی او میشود. آنها به دایرهالمعارف بریتانیکا (یکی از کتابهای مورد علاقه بورخس) مراجعه میکنند اما اثری از آن نمییابند درحالیکه بیویی مدعی است آن نقلقول را در همین دایرهالمعارف خوانده است! فردای آن روز بیویی تلفن میکند و از وجود مقالهای درخصوص سرزمین اوکبر در دایرهالمعارفِ موجود در خانهاش خبر میدهد و...
سپس ما به عنوان خواننده به همراه راوی، اولین برخوردمان با سرزمین اوکبر را در همین مقالهی عجیب تجربه میکنیم. شرح مختصری از تاریخ و جغرافیای این سرزمین، که با توجه به ارجاعاتِ متن به مناطق و وقایع داخلی آن سرزمین، برای ما راهگشا نیست. گاهی اسامیِ آشنا به چشممان میخورد ولی از آنها به صورت نمادین استفاده شده است. مختصری هم از ادبیاتِ آن سرزمین و اینکه ادبیاتش تخیلی است و به دو قلمرو خیالی ملخناس و تلون میپردازد، در مقاله صحبت شده است... اینجاست که نام تلون (بر وزن ملون، همان که از طالبی کوچکتر است) به میان میآید... در بخش مراجعِ مقاله نام چهار کتاب آمده است که راوی و دوستش اثری از آنها نمییابند هرچند نام یکی از آنها در فهرست یکی از انتشاراتیها آمده است. آنها به کتابخانه ملی میروند و آنجا را زیر و رو میکنند اما اثری از این سرزمین در هیچ منبعی پیدا نمیکنند...
راوی چندی بعد در هنگام خواندن یک کتاب، به نام نویسندهی یکی از آن چهار کتاب مرجع برخورد میکند. ایشان ظاهراً حکیمی آلمانی در قرن هفدهم بودهاند که در یکی از تقریراتش، توصیفاتی درخصوص یک جمعیت خیالی به نام صلیب گلگون ارائه کرده است که بعدها بر اساس همین توصیفات چنین جمعیتی بنیان نهاده شده است. (به این نکته توجه نمایید که چگونه بر اساس یک متن تخیلی یک امر واقعی شکل میگیرد)
بخش دوم داستان، گزارشی است که راوی بر اساس مقالهای که در سال 1940 در یک جُنگِ ادبیتخیلی منتشر شده، بازنویسی کرده است. در این گزارش از یک مهندسِ خطِ آهنِ انگلیسیِ منزویِ ساکنِ آمریکایِ جنوبی یاد میشود که در سال 1937 در هتلی از دنیا میرود. چند روز قبل از مرگش بستهای حاوی یک کتاب به او رسیده بود که از قضا این کتاب در هنگام مرگ در بارِ هتل باقی میماند. این کتاب جلذ یازدهم اولین دایرهالمعارف تلون است که در 1001 صفحه (بورخس عاشق هزار و یکشب بوده است که امری کاملاً طبیعی است!) به زبان انگلیسی است. کتابی بدون تاریخ چاپ و بدون نام انتشاراتی و محل انتشار، که بر صفحه اولش مُهری زردرنگ نقش بسته است با این نام: اوربیس ترتیوس.
الان شما آماده شدهاید تا بروید این داستان را بخوانید تا بدانید در این بخش دوم چه چیزهایی در مورد تلون بیان شده است و بعد پینوشتهایی که در سال 1947 به این گزارش اضافه شده است را میخوانید و مثلاً میبینید که چگونه چهل جلد از دایرهالمعارف تلون در کتابخانهای در ممفیس پیدا میشود و احتمالاً کلهتان سوت میکشد از این هزارتوی انسانی! از این فکر که چگونه یک امر خیالی به یک امر واقعی تبدیل میشود و از این فکر که گذشته موهوم میتواند در حافظه ما جایگزین گذشته دیگری شود که هیچ چیز قاطع و دقیقی درباره آن نمی دانیم... و احتمالاً با من همنوا میشوید که: بورخسا!متخیل مردا که تو بودی!
نزدیکی به المعتصم
نزدیکی به المعتصم عنوان کتابی است که یک هندیِ مسلمان به نام میربهادر علی در سال 1932 در بمبئی آن را به چاپ رسانده است. بورخس در ابتدا نظریات برخی منتقدین درخصوص کتاب را ذکر میکند (با خواندن داستان قبلی و قرار گرفتن در فضای تلونی قاعدتاً باید حواستان به کاربرد اسامی واقعی برخی نویسندگان و منتقدین باشد!) و سپس نظریات خود و شرحی از کتاب را ارائه میکند. منتقدین کتاب را آمیزهای از تمثیلهای عرفانی و ژانر کارآگاهی میدانند. داستان در مورد دانشجوی مسلمانی است که ایمانش را به عقاید والدینش از دست داده است اما ناغافل وارد دعوای خیابانی بین هندوها و مسلمانها در شب دهم محرم میشود و یک هندو را به قتل میرساند، یا اینکه فکر میکند که او را به قتل رسانده است. این دانشجو پس از این واقعه خود را مخفی میکند و سراسر هند را میچرخد و... زمانی میرسد که با شنیدن نقل قولی از فردی به نام المعتصم بر آن میشود تا او را بیابد...
این داستان نمونهای از آن داستانهای حجیمیست که بورخس وانمود میکند از قبل نوشته شده است و او فقط شرحی و نقدی بر آن مینویسد و از این طریق هم ادای دینی به عطار و منطقالطیرش میکند. احتمالاً کنجکاو شدهاید تا بدانید که این نقد و بررسی چه ربطی به مسائلی عرفانی نظیر خودشناسی دارد. وقتی بخوانید، خواهید فهمید!
پییر مِنار، نویسنده کیشوت
نوشتهای آگاهیبخش درخصوص یکی از مهمترین آثار شاعر و نویسندهی است که به تازگی از دسترفته است (پییر مِنار). متاسفانه در مطلبی که یکی از روزنامههای معلومالحال در رابطه با او منتشر کرده، هیچ اشارهای به آن نشده است. این اثر سترگ، بازآفرینی دونکیشوت است که البته ناتمام مانده است و فقط فصل نهم و سیوهشتم از بخش اول دونکیشوت و قطعهای از فصل بیستودوم را شامل میشود. البته این نویسنده مثل هر آدم خوشذوقی از این تقلیدها و بازنویسیهای مضحک که شخصیتهای خلق شده را به زمان و مکان دیگری میبرند نفرت داشت. بازآفرینی او از این شاهکار سروانتس کلمه به کلمه و سطر به سطر با نوشته اصلی منطبق است!
احتمالاً تعجب میکنید که چگونه یک رونویسی میتواند مهمترین اثر یک نویسنده باشد! اما این رونویسی نیست، فرض کنید بخواهید متنی را که نویسندهای دیگر با ارادهای آزاد نوشته است را کلمه به کلمه بازآفرینی کنید. این کاری بود که منار خودش را به آن متعهد کرده بود. نویسنده این مقاله اگرچه محصول کار منار را بسیار پربارتر از دونکیشوت قبلی میخواند اما در عینحال معتقد است که این کار از ابتدا بیهوده بود!
به این فکر میکنم که راوی چگونه از متنی که کلمه به کلمه همان متن قبلی است میتواند ردپای قلم مِنار را تشخیص بدهد. شاید اشاره ای به قدرت بالا و دستِ بالا داشتن خواننده هم داشته باشد.
ویرانههای مدور
مردی وارد یک معبد قدیمی متروکه میشود. معبدی مدور و باستانی که سالها قبل به واسطه آتشسوزی، به ویرانهای تبدیل شده است. او در آنجا ساکن میشود و مردم منطقه هم او را محترم میشمرند و نیازهای اولیه او را تامین میکنند. هدف اصلی این مرد زاهد خلق یک انسان کامل در رویاهایش است. هدف عجیبی است، میدانم! اما او این کار را انجام میدهد و در نهایت پایانبندی داستان بهگونه ایست که حتماً شما را سوق میدهد که به ابتدای داستان برگردید.
بختآزمایی در بابل
سرگرمی مورد علاقه مردم بابل شرکت در بختآزمایی بود. مردم در ازای سکههای مسی در این قرعهکشی شرکت میکردند و سکههای نقره نصیب برندگان میشد. این قضیه کمکم هیجانش از بین رفت لذا تعداد کمی شماره بازنده به قرعهکشی اضافه شد تا کسانی که قرعهی بازنده نصیبشان میشد جریمه شوند... کمکم این بختآزمایی به جایی رسید که عدهای جانشان را از دست میدادند و عدهای به عرش اعلا میرسیدند...
نحوه تکامل بختآزمایی و نتایجی که راوی از آن میگیرد جالب توجه است و ما را به فکر میاندازد. مثلاً اینکه چرا آداب و رسوم ما سرشار از بخت و اقبال است. و مثلاً شرکت برگزارکنندهی این بختآزمایی که اصولاً یک شرکت مخفی است و ماموران مخفی دارد و... نظرات مختلفی که در مورد این شرکت مطرح میشود واقعاً جالب است: برخی معتقدند شرکت از صدها سال پیش دیگر وجود ندارد و این هرجومرج مقدس در زندگیهای ما فقط موروثی و طبق سنت است. برخی معتقدند شرکت ابدی است. برخی معتقدند شرکت بر همهچیز تواناست اما فقط بر امور جزئی اثر میگذارد. برخی میگویند شرکت هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت و....
بررسی آثار هربرت کوئین
هربرت کوئین نویسندهایست که به تازگی از دنیا رفته است و راوی در این مقاله به بررسی آثار او میپردازد. اولین کتاب کوئین (خدواندگار هزارتو) یک داستان پلیسی است که البته به دلیل همزمان انتشار آن با یکی از آثار الری کوئین، دیده نشد و با شکست مواجه شد. در این داستان قتلی رخ میدهد و در نهایت معما گشوده میشود اما جملهی آخر داستان خواننده را به این فکر میاندازد که معما درست حل نشده است و لذا دوباره کتاب را مرور میکند و راه حل درست را مییابد و بدین ترتیب، خواننده جایگاه برتری نسبت به کارآگاهِ داستان پیدا میکند. داستان های دیگر این نویسنده هم موضوعات جالبی دارد بهگونه ای که مرا واداشت که مکاتبهای با این نویسنده داشته باشم!
کتابخانه بابل
کائنات (که دیگران کتابخانهاش میخوانند) از تعداد نامشخص و شاید بینهایتی از تالارهای ششضلعی تشکیل شده است. وسط هر اتاق کانال هواکشی هست که دورش نردههای کوتاهی کشیدهاند. از هر ششضلعی میتوان طبقات پائین و بالا را، یکی پس از دیگری، تا بینهایت مشاهده کرد...
قفسههای این کتابخانه حاوی کتابهایی است که همهی ترکیبات احتمالی نمادهای املایی را شامل میشود و این یعنی هرچه را که میشود به هر زبانی بیان کرد در این کتابها آمده است ولذا نتیجه این میشود که تعداد کتابها به سمت بینهایت میل میکند. طبیعی است که خیلی از ترکیبات بیمعنی به نظر بیایند اما هیچکدام مطلقاً بیمعنی نیستند و اتفاقاً مستعد تفسیر رمزی یا استعاری هستند. از نظر ریاضی تعداد کتابها اگرچه عددی بسیار بسیار بزرگ است اما بینهایت نیست ولذا راوی به درستی نتیجه میگیرد که تعداد کتابها نامحدود نیست... جهانی بیپایان با کتابهایی که نامحدود نیست؛ پس جهان(کتابخانه) باید مدور باشد!! و اگر کسی بتواند قرنها در این کتابخانه بچرخد ممکن است... نظمی که پس از طی قرون نامعلوم خودش را نشان میدهد.
باغ جادههای چند شاخه
داستان فارغ از مقدمهاش، داستان جاسوسی چینی است که برای آلمانیها فعالیت میکند و در میانهی جنگ جهانی دوم در لندن به اطلاعات مهمی دست یافته است و میبایست آنها را به اطلاع فرماندهاش برساند اما متوجه شده است که لو رفته و خیلی زود دستگیر خواهد شد. به همین خاطر نقشهی عجیبی به ذهنش میرسد. نقشهای که جانش را بر سر اجرای آن خواهد گذاشت اما کارش را انجام خواهد داد. انگیزهی او چیست؟ هیچ حس تعلقی به آلمانها ندارد، هیچ علاقهای به فرماندهاش ندارد و اتفاقاً به نظر میرسد که در نظام نژادپرست نازیها، تحقیر هم شده است. انگیزهی او این است که به فرماندهاش نشان بدهد نژاد زرد هم باهوش است. اما در نهایت انتخاب او به نظر من به چیزی فراتر از جان خودش منتهی میشود و تصمیمگیری او بسیار سخت میشود. من اگر به جای این چینی بودم بیخیال میشدم!!
خسته نباشی میله جان.
حقا که برخس از آن هایی ست که چندبار باید خواندشان. من هم همین روش را در خوانش برخس بکار میبرم . لذتش تازه از بار سوم شروع میشود.
بنظرم جالب میشد اگر توضیح مختصری می دادی که در بار دوم و سوم چه چیزی برایت آشکار شد یا چه شد که نمره از ۳ به ۴ ارتقا یافت
سلام بر شما
حقیقتش در بار اول اکثر داستانهای این مجموعه به نظرم داستان نیامد! بار دوم و سوم بود که شکل داستان به خودش گرفت و برخی ایدهها مثل این رنگ های فسفری که در تاریکی با نور ضعیفی که به آنها میخورد خودشان را نشان دادند. همانهایی که تیتروار در ادامه مطلب به آن اشاره شد اما مهمترین چیزی که برایم آشکار شد و نمره کتاب را بالا برد این بود که دیدم باید با هربرت کوئین تماسی بگیرم و با او در مورد بورخس مکاتبه کنم! این اتفاق در مورد هر متن یا نویسندهای رخ نمیدهد و خوشبختانه ایشان هم به یکی دو مورد مهم اشاره کردند.
بعد از مدت ها سلام...
سلام رفیق قدیمی
رسیدن به خیر
سلام
هنوز از این نویسنده چیزی نخوندم، احتمالا با همین شروع خواهم کرد
ممنون از شما
سلام
حتماً توصیهی هربرت کوئین را مد نظر داشته باش
موفق باشی
تکراری؟
هنگ کردم الان!!
آهان افتاد! فکر کنم منظورت این است که طبق معمول مطلب را نمیخوانی
آونگ فوکو رو خوندم خیلی قبلا. و تازه خیلی هم دوسش نداشتم. ولی الان بائودولینو دستمه و رغبتی بهش نیست. بعلاوه یک بدبختی جدید. الان دیگه ایران نیستم که راحت کتابی که می خوام رو پیدا کنم و...
چون دو روز گذشته مریض بودم و توی خونه استراحت میکردم تا دو سوم کتاب رفتم جلو... واقعن بیماری به موقعی بود!! شاید این بدبختی جدید و پیدا نشدن راحت کتاب مقدمهای باشد برای خواندن کتاب به زبانی دیگر...
وقتی رغبت نیست یکی از کارهای خوب این است که کتاب را کنار گذاشت.
هزار تو ها را خیلی سال پیش خواندم. این یادداشت وسوسه ام کرد که دوباره بروم سراغ بورخس.
ضمناً به قول قدیمی ها بلا به دور.
سلام
بخش شیطانی وجودم بابت وسوسهی دوستان خوشحال خواهد شد. اما در مورد بلا به دور... این هفته را که کلاً چپه بودم و دو بار زیر سرم رفتم اما حالا بهترم. وضعیت کاری هم که در موردش حرف نزنیم بهتره!! بلایای کاری در حال چرخیدن دور سرم هستند
برایت آرزوی سلامتی کامل و دائم دارم.
مراقب خودت باش و از من در شرف بازنشستگی با سابقه ی چند بار قهر، استعفا و تغییر محل کار بپذیر که به مسائل شغلی ات بیش از اندازه بها ندهی.
ممنونم
توصیه خوبی است. تمام تلاشم را میکنم که کمتر بها بدهم امیدوارم که طرف هم کمتر به ما گیر بدهد و خودش را کمتر مثل بختک بیاندازد روی روح و روان من!
درود بر حسین خان کتاب خوان
از دیدن دست نوشته ها زیر و بین کتاب، به نحو دلپذیری متعجب شدم. پیروز باشید همیشه.
سلام بر همراه قدیمی
خیلی بدخط است!؟ البته خیلی سریع و تند نوشتهام وگرنه خطم کمی از این وضعیت بهتر است
سلامت باشید
من هنوز دو سه تا از قصه هاشو تموم نکردم، از جمله پیر منار و بخت آزمایی در بابل، اما به اندازه ی کافی خل شدم ... می دونم بورخس نابغه است و کتابشناس برجسته ایه، اما راستشو بخوای از داستان هایی که باید چند بار بخوانمشان و بعد در مرحله شهود به کشفشان نائل شوم چندان لذت نمی برم، مخصوصا اگر این خصیصه ی همیشگی آثار نویسنده باشد... به نظرم ابعاد روشنفکرانه بر چارچوب خصایص داستان سوار می شوند که برای من شخصا چندان دلپذیر نیست. یعنی دلم می خواهد لذت از خواندن در مرحله ی اول قرار بگیرد و بعد نوبت کشف و شهود برسد، نه این که ناچار بشوی آنقدر روی هر پاراگراف فکر کنی که لذت خواندن یادت برود
خیلی عقب افتاده ام، نه
سلام
بله با این سلیقه بیگانه نیستم چون خودم تا پیش از وبلاگنویسی چنین سلیقهای داشتم و هنوز هم چنین گرایشی را در برخی نمرههایی که میدهم میتوان دید. اما بعد از وبلاگنویسی چه اتفاقی رخ داد؟! اتفاق خاصی نبود! وقتی مجبور به نوشتن در مورد کتابها شدم خواهناخواه به خواندن دوبارهی کتاب سوق داده شدم اینجا بود که لذت این تیپ کتابها را هم درک کردم.
.........
البته که خوش آمدن یا نیامدن ربطی به عقبماندگی ندارد. خوش نیامدن برتری قابل توجهی به الکی خوش آمدن دارد
ولی کشف و شهود مرتبهایست که اولیای ادبی به آن گرایش خاصی دارند
خب راستش من با خواندن همین چند یادداشت کوتاه هم حسابی گیج شدم، چه برسد به خواندن خود کتاب آن هم با تفاسیر که گفتید.
فعلا دست به نقدترین کار ِممکن این است که بگویم: امیدوارم که حالتان خوب شده باشد و امورات کاری به خیر بگذرد.
به نظرم رسید که خواندن کتابخانه ی بابل، مثل درس های پایان ترم است که باید قبلش چندین و چند پیش نیاز را پاس کرده باشی! وگرنه هیچی دست گیرت نمی شود.
در آخر، دلیل توصیه تان در مورد جومپا لاهیری و خواندن کتاب دیگری از او به فاصله ی یک سال بعد را بگویید لطفا. سپاس بی کران
سلام
طبعاً گاهی باید به همین دستبه نقدها اکتفا کرد
................
آن توصیه فقط به جومپا لاهیری اختصاص ندارد. تقریباً همه نویسندهها را در بر میگیرد. تجربهی من این است که فاصلهی کم بین دو اثر از یک نویسنده به دلیل اینکه معمولاً وجود وجوه مشترک فکری اجتناب ناپذیر است موجب میشود که اثر دوم تازگیاش را کمی از دست بدهد. من سعی میکنم حداقل یک سال فاصله بیاندازم
سلامت باشید رفیق
من بالاخره دیشب کتاب را تمام کردم. لازم دیدم بیایم و کمی افاضات دیگر بفرمایم!
این که می گویم کشف هزاران مفهوم مستتر در پشت سطرهای اثر یک نویسنده برایم چندان جالب نیست، به این معنا نیست که از این نوع ادبیات لذت نمی برم یا برایم ارزش ندارد. به هر حال خواننده ی حرفه ای، آنقدر شعور فکری دارد که از تجربیاتش استفاده و یک متن را تاویل کند. در مسیر کتابخوانی ام کتاب هایی به مراتب پیچیده تر از این را هم خوانده ام که البته نیاز به رمزگشایی نداشتند ... موضوع صرفا این است که این رمزگشایی لزوما برای هر کس جذاب نیست و این به بهتر خواندن و حرفه ای تر بودن خواننده برنمی گردد به نظر من. صرفا به سلیقه ی خوانندگی برمی گردد نه لزوما شعور خواننده. راوی نامطمئن "سرباز خوب" برای دوره ای که آن کتاب نوشته شده یک نکته ی بسیار کلیدی و حائز اهمیت است ( خب معلوم است که این را می فهمم، عین همان می ماند که گفتی "مگر ما نمی فهمیم این انتخابات آزاد نیست"!) اما اگر از آن اثر لذت نمی برم به لحاظ ضعف شخصیت پردازی است که حاضرم ساعتها درباره اش بحث کنم. به هر حال قصه را که فقط نوع روایت پیش نمی برد. به نظر من در تجربه ی خوانش یک کتاب "قصه" عامل تعیین کننده ی اول است. طبعا این یک نظر شخصی است اما نمایانگر کم دانشی و بیشعوری خواننده نیست.
برای من به عنوان یک خواننده همچنان "تعلیق" و در مراحل بعدی چند عامل دیگر تعیین کننده ی یک اثر خوب هستند نه دانش نویسنده.
................
در مورد این اثر داستان های اول و آخر را بیشتر دوست داشتم و بعدش هربرت کوئین خدابیامرز را! شما چی؟!!
به نظرم کمی گارد گرفتهاید.
حرفتان کاملاً واضح و قابل فهم است و بعید میدانم کسی به واسطه نپسندیدن این کتاب یا این تیپ داستانها متهم به کمدانشی و بیشعوری! شود. اتفاقاً اگر چیزی را نپسندیم و در ظاهر بهبه و چهچه کنیم نشان از این چیزهاست.
به عنوان مثال یاد گرگ بیابان هرمان هسه افتادم. من کتاب را با جان کندن به پایان رساندم. حلالمسائلش را هم خواندم! کلی نقد در موردش خواندم و بخشهای زیادی از آن را دوباره خواندم اما درنهایت با اینکه تاحدودی متوجه امور شدم ولی داستان را نپسندیدم و اینجا هم در موردش نوشتم. با اینکه میدانیم هسه چه نویسنده بزرگی است و گرگ بیابان در میان آثارش چه جایگاهی دارد.
قطعاً سلایق و حال و روز خواننده و خیلی پارامترهای درونی و بیرونی در موضوع خوشآمدن یا نیامدن، لذت بردن یا نبردن دخیل است.
همینجا داخل پرانتز درخصوص آن جمله معترضه در باب انتخابات عرض کنم که امیدوارم تا زمانی که اکثریت قابل توجهی از مردم ما قدرت تمییز بین شعار عوامفریبانه و برنامه را ندارند هیچ انتخابات آزادی در این دیار برگزار نشود چون در آن صورت نتایج ممکن است موجب ناامیدی شدید ما بشود! خندهدار است اما خیلی از معایب این جامعه پشت آزاد نبودن انتخابات پنهان است و اگر این پرده کنار برود ممکن است ما درجا سکته بزنیم!
.......................
من با فاصله بسیار داستان اول را دوست دارم. این برای من داستان نیست بلکه چکیده تاریخ چندهزارساله جهان است! و نشان میدهد چگونه برخی تخیلات شکل واقعیت به خود میگیرند و بعد قابل کتمان نخواهند بود.
هربرت کوئین زنده است تا من زندهام
هربرت کوئین استاد دانشگاه فرازمینی ها یا زیرزمینی هاست ... زنده بودن روزمره اش می کند که دلنشین نیست؛ کارهای ایشان و دوستدارانشان از جمله مدیر محترم این وبلاگ بعد رمزآلودی دارد که در جهان زندگان بی مزه می شود
اساسا از اینجور قصه هایی که یک یا بیشتر قهرمان مرده دارند و این مرده ها هی می روند و می آیند خیلی خوشم می آید، مثل پدرو پارامو؛ دیوانه اش هستم
او هم از همان دست است... حتمن دقت دارید که خود بورخس در رثای او چیزی نوشته بود و این رسم روزگار است که حالا او در رثای بورخس نامه ای به من نوشته است و این نشان می دهد که... آن صحبت من در موردایشان اشارهای به آن جملهی معروف رهبر سابق داشت که نهضت زنده است تا فلانی زنده است.
من هم مثل فلانی که پارسال از دنیا رفت آدمی فانی هستم
سلام
دیدگاهم نسبت به این کتاب خوب خسته کننده بود
یا بهتر بگم سرگرم کننده نبود
راستش تو دنیایی که اینقدر فشرده و سریع و ... است من به شخصه دوست دارم کتابی که میخونم یکمی هم سرگرم کننده باشه
خلاصه اینکه رفتم دنبال کتابهای خوب سرگرم کننده
سلام
کجا بودید!؟ نگرانتان شدم.
متوجه هستم. من هم همیشه آمادگی خواندن چنین کتابهایی را ندارم.
بله سرگرمکننده نبود منتها برخی ایدهها آدم را به تامل وامیدارد و خُب همین تاملات سر آدم را گرم میکند. یهعنی این هم نوعی سرگرمی است. منتها فکری و پیچیدهتر از سرگرمیهای معمول.
دارم رمان آونگ فوکو از اومبرتو اکو را به پایان میرسانم. الان به شما توصیهاش نمیکنم اما خودم به شدت دارم کیف میکنم! به نوعی یک رمان است که نیمنگاهی به داستان تلون دارد. یک رمان هزار صفحهای
سلام من همینجا کنار وبلاگتون بودم اما هم اینکه مسئولیتهام تو تمام نقشهای زندگیم بیشتر شده و انگار دعاهای طرفداراتون هجم مشغله ی شما رو برداشته و سمت من فرستاده .... اگه وبلاگ داشتم منم مشکلاتمو اینجوری به خیر و خوشی حل میکردم
و هم اینکه چند کتاب اخری که خوندم تو ارشیو وبلاگتون نبود تا با نظر دادنم حضورم رو ابراز کنم
پ ن من خودم از خوندن کتابهای ایرانی خیلی بیشتر لذت میبرم و بیشتر باهاش ارتباط میگیرم . میخوام یکی در میون ایرانی بخونم البته بهترینهارو خلاصه اینکه بیاید بیشتر ایرانی بخونید تا بیشتر ایرانی بخونیم و جنایی پلیسی هم همینطور وقتشو بیشتر کنید
نظر دیگه ای ندارم
تو این که بهترینید هیچ شکی نیست.
سلام
حجم مشغلهها همیشه ثابت است و فقط از شخصی به شخص دیگر منتقل میشود
آن مشکل کاری من هم گوش شیطان کر دارد حل میشود... حالا اگر انتخابات هم به خوبی و خوشی بگذرد دیگر حسابی خوشخوشانمان میشود
من هم امسال بیشتر ایرانی خواهم خواند.
ممنون رفیق لطف دارید
راستی یک سوال هم داشتم
کتاب خوب چی میشناسید در مورد تربیت فرزند و نحوه ارتباط با کودک .... زیاد هست فقط نمیدونم کدومش بهتره
ما آن قدیمها از یک کتاب به نام تغذیه و تربیت کودک اثر اسپایک بهره میبردیم. قطعاً الان گزینههای متنوع و کارآمدتری هست. یک کتابی هم بود با عنوان "برای همه پدر و مادرها" اثر ماتیو ساندرز که آن هم بد نبود ولی اتفاقاً الان خودم هم دنبال کتابهای دیگری هستم. یکی از دوستان که دستی بر آتش دارند پریروز چند کتاب از انتشارات سایه سخن به من توصیه کرد. من هنوز فرصت بررسی پیدا نکردهام. سایتش را ببینید:
http://sayehsokhan.com/default.aspx
شما هم اگر به نتیجهای رسیدید من را خبر کنید.
ممنون حتما
مرسی
این روز و روزگار مطالعه کردن در باب تربیت یا بهتر است بگویم زندگی کردن با بچهها از ضروریات شده است. مثل قدیم نمیشود جلو رفت
سلام
این کتاب رو دارم می خونم، صبح ها در فشار جمعیت در اتوبوس! کتاب رو می گیرم بالا و به مدد کمی بلندتر بودن قدم از بقیه، به کلی از گزند آسیب هایی که به یک کتاب به دست در این مملکت وارد هست (از جمله فشار دادن، هل دادن، له کردن کفش و یک مورد هم تلاش برای بستن کتاب داشتم!) خودم رو حفظ می کنم!
چنان عالمی داره هر داستان که به کلی خارج از جو میشه آدم... و این بهترین نعمته در بی آر تی
سلام
دارم تلاش میکنم تصور کنم وقتی در فشار دارید تلون رو میخونید... وااای...
ولی خوبیش اینه که کتاب سبکی است از لحاظ وزنی (و کتاب سنگینی است از لحاظ کیفی!) و میتوان سرپا خواند... همان کتاب قرمزه رو دارید یا آن کتاب سفیده؟!
آن مورد تلاش برای بستن کتاب مرا به یاد مادرم میاندازد!! (وقتی نگران چشمهایم بود)
سلام و ارادت
این کتاب تازه به دستم رسیده. به اینجا سرزدم ببینم برای شروع چه امتیازی گرفته. اشارهی هزارتو به خواندن بیشتر ترغیبم کرد.
هروقت اینجا میآیم و یادداشتهای قدیمی را میخوانم حس میکنم وارد تونل زمان شدهام. از خودم میپرسم آنقدر جنَم دارم که تا یکی دو دهه بعد(به شرط حیات) پای ثابت خواندن بمانم و همچنان توی این بزم باشم؟! با گیس سفید و صورتی پرآژنگ لابد!
سلام دوست عزیز
از این که بیشتر ترغیب شدهاید هم خوشحالم و هم نگران
نمرهای که دادهام بعد از خواندن نوبت سوم است
واقعاً خاص است...
دیگه بیشتر چیزی نمیگم... دیگه کتاب به دستتان رسیده است و از اینجا به بعد باید همت کنید که با توجه به شغل شما کاملاً در دسترس است.
ایشالا که چند دهه بعد هم اینجا بیایید و با خواندن نوشتههای قدیمی یادی از این رفیق از دست رفته خود بکنید... چی از این بهتر
سلام
پیرو پیام قبلی بالاخره کتاب تمام شد باز هم بر مبنای همان پیام، تفاوت سنی ما آنقدرها هم زیاد نیست که من چند دهه بعد بیایم اینجا و خدایی نکرده شما نباشید. امید که باشیم و همچنان دورهمی سالخوردگی بدون فراموشیمان برقرار باشد.
بعد اینکه تازه متوجه شدم کتاب من با کتاب شما فرق داشته. عنوان کتاب من کتابخانهی بابل و 23 داستان دیگر است با ترجمهی کاوه سیدحسینی/ نشر نیلوفر. دو سه تا عنوان مثل المعتصم و ویرانهها و آن باغ... توی کتاب من نیست. یک داستان داشت به اسم "دیگری" که آخرهای کتاب بود و خستگی و سرگردانی این چند روز را در هزارتوی بورخس تلطیف کرد. خلاصه که تاریخ توی این کتاب موج میزد و دنیای وهمآلود! کمی دشوار بود اما از خواندنش پشیمان نیستم.
سلام
مبارک است. خسته نباشید
من آن یکی کتاب را هم دارم و اتفاقاً ابتدا میخواستم همان را بخوانم اما وقتی دیدم حریف خیلی چغر است به سراغ این کتاب رفتم که تعداد کمتری داستان داشت... حلا ایشالا یه کم جون بگیرم امسال به سراغ بورخس میروم باز... البته اگر جون بگیرم
ایشالا که عمر دراز با عزت همراه باشه... اینجوری باشه من هم که بدم نمیاد
ولی اگه بخواد اینجوری نباشه همون ترجیح میدم که در اوج کفشهام رو آویزون کنم و برم