در قسمت قبلی مختصری در مورد کتاب و راوی و روایت و ترجمه نوشتم. بنا داشتم در این قسمت به برخی موارد دیگر بپردازم که نامهای از جان داول (راوی داستان) به دستم رسید! مائدهای آسمانی بود که مرا از نوشتن رهانید! امیدوارم الگویی برای راویان دیگر باشد... کثرالله امثالهم!
..........................
میلهجان، دوست نادیدهام
شگفتانگیزترین اتفاق برای یک شخصیت داستانی فراموششده چون من این است که یک روز صبح یکشنبه از خواب بیدار شود و در اینترنت از سر بیکاری اسم خودش را به زبانهای مختلف جستجو کند و ناگهان با مطلبی جدید روبرو شود... و شگفتانگیزتر آن که با تهمت قتل نیر مواجه شود!
اول فکر کردم که رفتار رئیسجمهور کنونی ما در قبال شما موجب چنین واکنشی شده است اما بعد حدس زدم شاید شما از آنهایی نباشید که پیشفرضشان دیوانه بودن ایشان است... بههرحال روند دنیا به سمت دیوارکشیهای بیشتر است. حالا در فرصتی پس از خوابیدن این قیل و قالها در این مورد برایت خواهم نوشت. فقط تا آن زمان توصیهی من به شما این است که اینقدر جلوی این گاو خشمگین پرچم قرمز تکان ندهید. هرچند تا جایی که من برداشت کردهام علاقهی شما به شاخ گاو و دریده شدن به وسیلهی آن، ریشه تاریخی دارد. (به ادامه مطلب در اون لینک پایین مراجعه فرمایید!)
*****
پ ن 1: برای انتخابات کتاب در پست بعدی آماده باشید.
پ ن 2: تا زمان مشخص شدن نتایج انتخابات کتابهایی که میخوانم اینهاست؛ نئوگلستان پدرام ابراهیمی، در جستجوی تیرانداز (مجموعه داستان کوتاه پلیسی گردآوری و ترجمه سحر قدیمی)، قتل راجر آکروید (آگاتا کریستی).
ادامه مطلب ...
راوی آقای "داول" یک ثروتمند آمریکایی میانسال است. او چند وقت قبل همسرش "فلورانس" را از دست داده و در شروع روایت در انگلستان به سر میبرد. آنها دوازده سال قبل بلافاصله بعد از ازدواج جهت سفری اروپایی از آمریکا خارج شدهاند. ظاهراً سفر دریایی بهگونهای بوده است که پزشکان به راوی اکیداً توصیه نمودهاند که نباید به خاطر قلب همسرش دوباره چنین سفری را تجربه کند لذا آنها در اروپا ماندگار و در پاریس مستقر شدهاند. البته فصلی از سال را نیز در منطقهای به نام نواهایم که آبگرم شفابخشی دارد میگذرانند. آنها نه سال قبل در همین مکان با خانواده اشبرنهام آشنا شدند؛ ادوارد، سروان و ملاک انگلیسی و همسر زیبایش لئونورا که آنها نیز نمونهای از آدمهای خوب و نازنین هستند. این دوستی و آشنایی عمیق و عمیقتر میشود... حالا در شروع روایت، ادوارد و فلورانس از دنیا رفتهاند و راوی گیج و منگ از وقایع و روابط نامشروعی که اخیراً از آنها مطلع شده است داستان خود را برای ما مینویسد... داستانی که ضمن نشان دادن شرایط اجتماعی اروپا در آغاز سده بیستم، به مسائلی همچون روابط انسانی، شناخت پیچیدگیهای انسان و امکان آن و... میپردازد.
روایت به نوعی غیرخطی است و اگر بخواهم تمثیلی به کار ببرم به دایرههای هممرکزی اشاره میکنم که واقعیت در مرکز آن است و در هر دور روایت، اندکی به مرکز نزدیک میشویم و بخشی از حقایق برای ما آشکار میشود اما هربار چیزهای دیگری هم روایت میشود و بعضاً قضاوتهای متناقضی نیز مطرح میشود که گاه اطمینان خواننده را به راوی، سست میکند. او نمیخواهد حقی از اشخاص داستان ضایع شود و تلاش میکند آنها را همانطور که بودهاند به ما معرفی کند لیکن مشکل اینجاست که آیا اصولاً شناخت کامل آدمها میسر است!؟ نزدیک بودن آدمها (حتا به نزدیکی دستکش و دست) آیا تضمینی برای شناخت عمیق آنها میدهد؟ واقعیات و اتفاقات پیرامون چطور؟ آیا میتوان واقعیت را همانگونه که هست درک و آن را بازنمایی نمود!؟ اینجاست که میتوان به مبحث رئالیسم و امپرسیونیسم ورود کرد. بهزعم من روایت در پی بازنمایی واقعیت نیست (رئالیسم) بلکه انعکاسی از واقعیت در ذهن راوی است که روی کاغذ میآید، ضمن اینکه نویسنده میکوشد با جابجا کردن منبع نور (پرتوافکنیهای حسابگرانه به واقعیت) و ترسیم خطوط کلی و رقیق و غلیظ کردن برخی اتفاقات و رنگها، توهمی از واقعیت را در ذهن خواننده ایجاد کند.
انگیزه راوی از نوشتن، شاید به قول خودش استفاده نسلهای بسیار دور خود باشد که با توجه به شناختی که ظاهر متن از راوی میدهد احتمالاً نسلی از ایشان به جا نخواهد ماند! لذا به نظر انگیزهاش خلاص نمودن ذهنش از سنگینی اتفاقاتی است که بر او گذشته است. ظاهراً او چنان دچار گیجی شده است که نمی داند چطور این چیزها را کنار هم بچیند و بنویسد. گاهی عنوان میکند که همهچیز را خیلی واضح تعریف کرده است و گاهی اعتراف میکند که: "داستان را آنقدر آشفته و درهم گفتهام که پیدا کردن مسیر از میان حرفهایی که شاید یکجورهایی هذیاناند برای شما سخت است. چه میشود کرد! چارهای نیست." و در انتها افسوس میخورد که ای کاش میتوانست اینها را پشت سرهم، به صورتی که اتفاق افتادند، مینوشت.
*****
فورد مادوکس فورد (1873 -1939) نویسنده و فعال ادبی انگلیسی است که معروفترین اثرش سرباز خوب. در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. از این کتاب دو ترجمه در زبان فارسی موجود است. ترجمه اول توسط مرحوم ابراهیم یونسی (انتشارات معین) و مطابق اطلاعات کتابخانه ملی در سال 1384 اولین چاپ آن وارد بازار شده است و ترجمهی دوم توسط خانم زهرا نصرالهی (نشر نون) در سال 1394 منتشر شده است.
..........
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4.1 از 5 است. (در سایت گودریدز 3.7 از مجموع 16595 رای و در سایت آمازون 4)
پ ن 2: در ادامه مطلب مختصری در مورد راوی و اندکی هم در مورد ترجمههای این اثر نوشتهام. چون مطلب طولانی شد بخش دیگری در خصوص کتاب را که در حال آماده شدن است در قسمت بعدی و جداگانه خواهم نوشت.
ادامه مطلب ...