راوی آقای "داول" یک ثروتمند آمریکایی میانسال است. او چند وقت قبل همسرش "فلورانس" را از دست داده و در شروع روایت در انگلستان به سر میبرد. آنها دوازده سال قبل بلافاصله بعد از ازدواج جهت سفری اروپایی از آمریکا خارج شدهاند. ظاهراً سفر دریایی بهگونهای بوده است که پزشکان به راوی اکیداً توصیه نمودهاند که نباید به خاطر قلب همسرش دوباره چنین سفری را تجربه کند لذا آنها در اروپا ماندگار و در پاریس مستقر شدهاند. البته فصلی از سال را نیز در منطقهای به نام نواهایم که آبگرم شفابخشی دارد میگذرانند. آنها نه سال قبل در همین مکان با خانواده اشبرنهام آشنا شدند؛ ادوارد، سروان و ملاک انگلیسی و همسر زیبایش لئونورا که آنها نیز نمونهای از آدمهای خوب و نازنین هستند. این دوستی و آشنایی عمیق و عمیقتر میشود... حالا در شروع روایت، ادوارد و فلورانس از دنیا رفتهاند و راوی گیج و منگ از وقایع و روابط نامشروعی که اخیراً از آنها مطلع شده است داستان خود را برای ما مینویسد... داستانی که ضمن نشان دادن شرایط اجتماعی اروپا در آغاز سده بیستم، به مسائلی همچون روابط انسانی، شناخت پیچیدگیهای انسان و امکان آن و... میپردازد.
روایت به نوعی غیرخطی است و اگر بخواهم تمثیلی به کار ببرم به دایرههای هممرکزی اشاره میکنم که واقعیت در مرکز آن است و در هر دور روایت، اندکی به مرکز نزدیک میشویم و بخشی از حقایق برای ما آشکار میشود اما هربار چیزهای دیگری هم روایت میشود و بعضاً قضاوتهای متناقضی نیز مطرح میشود که گاه اطمینان خواننده را به راوی، سست میکند. او نمیخواهد حقی از اشخاص داستان ضایع شود و تلاش میکند آنها را همانطور که بودهاند به ما معرفی کند لیکن مشکل اینجاست که آیا اصولاً شناخت کامل آدمها میسر است!؟ نزدیک بودن آدمها (حتا به نزدیکی دستکش و دست) آیا تضمینی برای شناخت عمیق آنها میدهد؟ واقعیات و اتفاقات پیرامون چطور؟ آیا میتوان واقعیت را همانگونه که هست درک و آن را بازنمایی نمود!؟ اینجاست که میتوان به مبحث رئالیسم و امپرسیونیسم ورود کرد. بهزعم من روایت در پی بازنمایی واقعیت نیست (رئالیسم) بلکه انعکاسی از واقعیت در ذهن راوی است که روی کاغذ میآید، ضمن اینکه نویسنده میکوشد با جابجا کردن منبع نور (پرتوافکنیهای حسابگرانه به واقعیت) و ترسیم خطوط کلی و رقیق و غلیظ کردن برخی اتفاقات و رنگها، توهمی از واقعیت را در ذهن خواننده ایجاد کند.
انگیزه راوی از نوشتن، شاید به قول خودش استفاده نسلهای بسیار دور خود باشد که با توجه به شناختی که ظاهر متن از راوی میدهد احتمالاً نسلی از ایشان به جا نخواهد ماند! لذا به نظر انگیزهاش خلاص نمودن ذهنش از سنگینی اتفاقاتی است که بر او گذشته است. ظاهراً او چنان دچار گیجی شده است که نمی داند چطور این چیزها را کنار هم بچیند و بنویسد. گاهی عنوان میکند که همهچیز را خیلی واضح تعریف کرده است و گاهی اعتراف میکند که: "داستان را آنقدر آشفته و درهم گفتهام که پیدا کردن مسیر از میان حرفهایی که شاید یکجورهایی هذیاناند برای شما سخت است. چه میشود کرد! چارهای نیست." و در انتها افسوس میخورد که ای کاش میتوانست اینها را پشت سرهم، به صورتی که اتفاق افتادند، مینوشت.
*****
فورد مادوکس فورد (1873 -1939) نویسنده و فعال ادبی انگلیسی است که معروفترین اثرش سرباز خوب. در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. از این کتاب دو ترجمه در زبان فارسی موجود است. ترجمه اول توسط مرحوم ابراهیم یونسی (انتشارات معین) و مطابق اطلاعات کتابخانه ملی در سال 1384 اولین چاپ آن وارد بازار شده است و ترجمهی دوم توسط خانم زهرا نصرالهی (نشر نون) در سال 1394 منتشر شده است.
..........
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4.1 از 5 است. (در سایت گودریدز 3.7 از مجموع 16595 رای و در سایت آمازون 4)
پ ن 2: در ادامه مطلب مختصری در مورد راوی و اندکی هم در مورد ترجمههای این اثر نوشتهام. چون مطلب طولانی شد بخش دیگری در خصوص کتاب را که در حال آماده شدن است در قسمت بعدی و جداگانه خواهم نوشت.
راوی از نگاه من
این سبک روایت البته در زمان خودش (1915) امر غریبی بود و شاید الان برای ما غریب نباشد اما خود راوی برای من هنوز عجیب و غریب است. بعد از دو دور خواندن داستان، هنوز تردید دارم که برای راوی از صفات گاگول، نامطمئن، نامتعادل، سادهدل و شوت و امثالهم استفاده کنم یا او را اندکی حیلهگر، طناز یا... خطاب کنم.
در برخی موارد نظراتی میدهد و نقلقولهایی از خودش میآورد یا وقایعی را ذکر میکند که به سادهدل بودن او رای قطعی میدهیم. اما این سادهدلیها را با برخی تحلیلهای دقیق (بهخصوص در بخشهای پایانی) چگونه جمع کنیم؟
ازدواج او و فلورانس یک کمدی درام است. وقتی فلورانس موضوع ازدواج را به خانوادهاش اطلاع میدهد، خالههایش با راوی صحبت میکنند و به هر زبان عنوان میکنند بابا خودت را بدبخت نکن! اما راوی نمیفهمد. بندگان خدا در آخر عنوان میکنند ما باید چیزهای بیشتری برای تو بازگو میکردیم اما خُب این دختر، خواهرزادهی ماست... اما راوی تا زمان نوشتن این بخش حتا ذرهای به ناراحتی فلورانس از رویارویی او با خالههایش مشکوک نشده است. بله او سادهدل است.
داستان اقامت در پاریس و آن مردک جیمی کافیست تا ما را به حماقت راوی مطمئن سازد. داستانی که در مورد خدمتکار سیاهپوستش سر هم میکند و عنوان میکند که فلورانس از غیرتی شدن او میترسیده است نیز مرا حسابی خنداند!
بعد از 9 سال آشنایی، برای لئونورا قسم میخورد که ادوارد در نبود او به هیچ زنی نگاه نمیکند و لئونورا در پاسخ، به او نگاه نگاه میکند! به نظرم آمد راوی چه اصراری دارد که ما او را گاگول بدانیم!؟ ظاهراً اطرافیانش برای او بهشتی ساخته بودند که در آن خوش بود و مثلاً به منظره افتادن یک گاو داخل جوی آب میخندید و کیف میکرد و... و حالا با شفاف شدن موضوعات از آن بهشت خارج شده است و دنیایش تبدیل به برزخ و دوزخ شده است.
راوی گاه در هنگام روایت به خطاهای خودش پی میبرد و اعتراف میکند مثلاً جایی میگوید فلورانس هیچوقت از دید من دور نبوده است و جای دیگر عنوان میکند که غیرعمدی خواننده را به اشتباه انداخته است و حالا که خوب فکر میکند میبیند بیشتر وقتها از دیدرس او دور بوده است!
چندین تناقض در نحوهی قضاوت راوی در مورد ارادت شخصیتهای داستان به یکدیگر قابل مشاهده است. گاهی ادوارد را عاشق همسرش میخواند و گاه از نفرت او از همسرش سخن میگوید. این تناقضات فقط به این قضیه محدود نمیشود. البته قضاوت راوی در مورد شخصیتها تابع زمان و وقایعی که رخ می دهد است. مثلاً آقای رادنی بیهام را مرد نازنینی توصیف میکند و بعد که او ازدواج میکند، او را گوسفندی بهتماممعنا خطاب میکند... چنین تغییراتی طبیعتاً تناقض نیست و منظور من این موارد نیست. به عنوان نمونه راوی در ص117 (ترجمه خانم نصرالهی) عنوان میکند که همسرش به مرحلهای رسیده بود که دیگر رعایت حال او را نمیکرد و حتا به نظر میرسد همهی مسائل را برای او بیان کرده بود... پس چگونه خودش را اینگونه بیاطلاع و شوت نشان میدهد که انگار بعدها و در صحبتهای ادوارد و لئونورا متوجه قضایا شده است!؟
راوی ظاهراً از کنایات و طعنهها متوجه چیزی نمیشود و چندین بار شکایت میکند که چرا صراحتاً و شفاف با او صحبت نکردهاند. درحالیکه که گاه خودش طعنهآمیز روایت میکند... این من را مشکوک میکند. همان شبی که ساعت یک نصفهشب به در اتاق خواب فلورانس میرود تا با هم پیش کشیش بروند و عقد کنند، فلورانس را در آغوش میکشد... آغوش خالی... به قول خودش برای اولین و آخرین بار... آن هم نه فقط در مورد فلورانس بلکه هیچ زنی! و جای دیگر عنوان میکند که خودش را در دستهی پرشور و حرارتها قرار میدهد. به قول مرحوم یونسی (یکی از مترجمین کتاب): سبحان الله!
به نظر میرسد نقش لئونورا سرگرم کردن راوی بوده تا ادوارد به مسائل اصلی برسد و البته راوی به این مسئله صراحتاً اشاره کرده است... اما چنین آدم شوتی نیاز به چنین تمهیداتی داشته است؟ یک پاسخ قانعکننده این است که: بله... آدمهای خوب به حفظ ظواهر اهتمام کامل دارند! یک پاسخ مشکوکانه این است که نخیر... زیر کاسهی راوی نیمکاسهایست! اصولاً به قول آقا به آمریکاییها نمیتوان اعتماد کرد!
ظاهراً من دستاویزی ندارم که از صفت حیلهگری برای چنین آدم شوتی استفاده کنم. اما... میخوانیم که فلورانس در روز مرگش سیاه پوشیده بود چون چند روزی بود که عموزاده یا عمهزادهاش فوت کرده بود و از مقید بودن آمریکاییها به این قضیه سیاه پوشیدن صحبت میکند. در جای دیگر میخوانیم که اموال دایی ثروتمند فلورانس به راوی رسیده است چرا که فلورانس پنج روز بعد از داییاش فوت کرده است. چرا در هنگام توصیف روز مرگ فلورانس از فوت عمهزاده و اینها یاد میکند؟ به نظرم رسید فلورانس عزادار داییاش بوده است و راوی برای حساس نشدن ما به قضیه ارث و میراث، از چنین ترفندی بهره برده است! نمیخواهم بگویم که راوی همسرش را به قتل رسانده است و این همه سال منتظر مرگ این دایی بوده است...نه! نه به این شدت! البته شاید هم به همین شدت! به هرحال مشخص است که اینها هیچ رابطهای با هم نداشتهاند و به قول راوی پس از گذشت یکی دو سال زیاد در بند عشق و محبت او نبوده است! که البته همین هم جای چون و چراست... یکی دو سال!؟
وقتی قضیه سفر اول فلورانس و داییاش به اروپا را تعریف میکند و قسمت انتهایی آن را در محلی به نام لدبری و خانهای که مالکش مردی به نام بگشاو است عنوان میکند، اینجا به طور مبهم به بازگشت ناگهانی آنها اشاره میکند (و به نظرم عامدانه به قضیه رسوایی انتهای آن سفر اشاره نمی کند). چند صفحه بعد همین آقای بگشاو وارد میشود و با دیدن فلورانس آن جمله افشاگرانه را عنوان میکند. اینجا راوی فقط به آشنا بودن نام محل اقامت بگشاو اشاره میکند!! بعد بلافاصله قضیه خودکشی رخ میدهد و راوی دیدن همین بگشاو را علت اصلی بیان میکند! آیا این قضیه مشکوک نیست!؟
دلیل دیگرم برای این قضیه این است که جای دیگری قسم میخورد که اگر میدانست این دو واقعاً به هم علاقمندند و عاشقانه یکدیگر را دوست دارند هرگز از همدیگر جدایشان نمیکرد (ص108). ضمیر "این دو" به نظر من به ادوارد و فلورانس ارجاع دارد و راوی این اعتراف را در میان داستان دکشدن جیمی گنجانده است (بهزعم من حیلهگرانه!). میدانیم که جدا شدن جیمی و فلورانس به دست ادوارد رخ داد، پس این ادعای راوی که جدایشان نمیکردم به چه معناست!؟ چه عملی انجام داده است که منجر به جدایی ادوارد و فلورانس شده است!؟ مادهی داخل شیشهی امیل نیترات را با اسید پروسیک عوض کرده است!؟ آیا من اخیراً زیاد سریال پوارو دیدهام!؟ جواب این سوال را خودم میدانم: بله!
جمعبندی: در هر دور روایت و با هر ضربهی قلممویی که راوی به بوم نقاشیاش میزند، تغییراتی در احساسات راوی رخ میدهد و شاید به همین دلیل است که تصویری تقریباً متفاوت در ذهنمان نقش میبندد... مثل تغییر زاویه نور و جلوههای متفاوتی که از اشیاء به چشم ما میآید. اگر بخواهم یک مثال خوب و دقیق برای امپرسیونیسم ادبی بزنم بیتردید این رمان را مثال خواهم زد.
ترجمه
همانطور که اشاره کردم کتاب دو ترجمه دارد. من ابتدا ترجمه خانم نصراللهی را خواندم و بعد ترجمه مرحوم یونسی را که ترجمهی قدیمیتر است. با توجه به اینکه زبان ترجمهی آقای یونسی بعضاً شامل کلماتی مهجور است شاید ترجمهی دوباره (با عنایت به گذشت زمان) امری لازم بوده است اما با توجه به مقابلهی گذرایی که انجام دادم اطمینان دارم که مترجم دوم نگاهی به ترجمهی قبلی نیانداخته است ولذا ما الان دو ترجمه داریم که هر دو حاوی اشکالاتی هستند!
بعضی از این اشکالات معنا را کاملاً عوض مینماید و بهخصوص در این متن که به نظر من دقت و ظرافت خاصی دارد، تاثیرگذار است. تفاوتها بین این دو ترجمه زیاد است و من همه متن را مقابله نکردم. برخی از این موارد به شرح ذیل است:
در ص92 ترجمه یونسی لئونورا به وکیل تلگراف میزند تا باجگیر را سرجایش بنشاند و همین کار در ترجمه نصرالهی توسط ادوارد انجام میشود که با توجه به متن، ترجمه نصرالهی درست است. آنهایی که داستان را خواندهاند چنانچه مراجعه کنند تایید خواهند نمود فاعلیت این عمل اهمیت دارد.
.......
نصرالهی: باور نمیکنم که میتوانستم به زندگیام با آنها بیشتر از این ادامه بدهم. (ص81)
یونسی: من فکر نمیکنم بدون وجود این زن و شوهر میتوانستم به زندگی ادامه بدهم. (ص95)
........
وقتی راوی به خاطرخواهان فلورانس اشاره میکند:
نصرالهی: آنها هم از طرف خانمهای هرلبرد با همان سردیای که نصیب من میشد پذیرایی میشدند. (ص94)
یونسی: از آنها هم با همان سردی استقبال میشد که من مواجهش بودم-البته از سوی خانمهای هرلبرد... (ص106) دقت دارید که انتهای این جمله بار طنز خاصی دارد و به نوعی به ذهن خواننده متبادر میکند که آنها از سوی فلورانس به گرمی استقبال میشدند که در این ترجمه درست درآمده است.
.......
نصرالهی: البته با اینکه من آنقدر فلورانس را نبوسیده بودم ...(ص95)
یونسی: اما با اینکه تاکنون من فلورانس را حتی نبوسیده بودم... (ص107)
.......
نصرالهی: اگرچه فلورانس آنقدر خواستههایش زیاد بود که با شوهری که در یک فروشگاه خشکبار از صبح تا شب جان می:ند کارش راه نمیافتاد. این همهی آن چیزی بود که پیرمرد میتوانست از آن مردک بخواهد. از آن یارو نفرت داشت...(ص102)
یونسی: هرچند فلورانس احتیاجاتش آنقدر وسیع بود که با یک کارمند فروشگاه پارچه فروشی تامین نمیشد – و این منتهای خدمتی بود که از پیرمرد هرلبرد ساخته بود. من از او نفرت داشتم... (ص114)
فارغ از قضیه پارچه فروشی و خشکبار که بیاهمیت است این تفاوت ارجاع ضمایر در مقابلهای که داشتم خیلی توی چشم میزد. کی از کی نفرت داشت!؟
.......
نصرالهی: خوب، البته به قدر کافی چیزهایی چشمهای من را باز کرده بود. (ص102)
یونسی: البته چیزهایی بود که چشم و گوش مرا باز کند، و شمار این چیزها هم کم نبود. (ص114)
طبیعتاً ترجمهی اول کاملاً خطاست. در واقع چیزها زیاد بوده منتها چشم راوی باز نشده.
.......
نصرالهی: فکر میکنم هردو پانزده هزار دلار در سال عایدی داشتیم.(ص107)
یونسی: خیال می کنم دوتایی سالی هفتاد و پنج هزار دلار درآمد داشتیم (ص119)
خودتان با این قیمت دلار حساب کنید ببینید فرقشان چقدر است!
.......
نصرالهی: شاید همان روز صبح بود که ادوارد شش دندان طلایی جلویی آن کلاغ زنگی چاق را ریخت توی حلقش.(ص107)
یونسی: خیال میکنم که این کلاغ چاقالو شش دندان پیشین طلایش را صبح روزی بر سر همین جریان به ادوارد باخت. (ص119)
ترجمهی اول سلیستر است... در دومی انگار به جای دعوا نشستند قمار کردند!
.......
نصرالهی: در حقیقت، آن بدبخت بینوا با فلورانس گیر افتاده بود. فلورانس در مقایسه با لئونورا که کودک شیرخواری بیش نبود، تاتاری بود که ادوارد بیچاره را در چنگهایش گرفته بود.(ص115)
یونسی: حقیقت این است که مرد بینوا با ازدواج با فلورانس با «خرسی» در جوال رفته بود که در قیاس با او لئونورا طفلی شیرخوار بود. (ص128)
جمله دوم علاوه بر نامانوس بودن خطای آشکاری در کاربرد کلمه ازدواج دارد.
........
بعد از اصرار لئونورا جهت اقامت راوی در کنارش لئونورا چنین ادامه میدهد:
نصرالهی: نمیتوانی برادری برای من باشی یا یک مشاور یا یک حامی، تو همهی آن تسکینی هستی که در دنیا دارم.(ص122)
یونسی: برای من میتوانی برادر باشی، مشاور باشی یا پشتیبان. به هر حال همه تسلایی که در این دنیا دارم شمایید. (ص134)
معلوم نیست میتواند یا نمیتواند! با توجه به شور و حرارتی که راوی دارد این قضیه اهمیت دارد.
........
نصرالهی: اما این اشاره عجیب تاثیری قوی روی آنچه بعد پیش آمد داشت. میخواهم بگویم شاید لئونورا هیچ وقت دربارهی ارتباط فلورانس و ادوارد با من حرف نمیزد اگر من دو ساعت بعد مرگ زنم نمیگفتم: «حالا میتوانم با دخترک ازدواج کنم».(ص121)
یونسی: اما این سخن غریب بر آنچه بعد پیش آمد تاثیر نیرومندی داشت. یعنی اگر من دو ساعت پس از مرگ همسرم درباره مناسبات فلورانس و ادوارد چیزی نگفته بودم لئونورا احتمالاً هرگز با من در این مورد چیزی نمیگفت: «حالا میتوانم با دختره ازدواج کنم». (ص133)
نمیدانم نویسنده دقیقاً چه نوشته است اما به نظرم ترجمه دوم خطای فجیعی دارد.
........
نصرالهی: لئونورا جلوی پنجره ایستاده بود و بلوط چوبیای را که به ته طناب پردهی پنجره بود بیحوصله و پرت به این طرف و آن طرف میچرخاند.(ص123)
یونسی: لئونورا جلو پنجره ایستاده بود. و جوز کلاغی را که به قیطان پشت پردهای بسته بود گیجوار در میان انگشتانش میگرداند. (ص135)
جوز کلاغ چی هست!!؟
.......
نصرالهی: من فکر میکنم خوی و عادت جامعهی جدید امروزی، خوی و عادت انگلیس امروزی، این است که هرکسی برای گرفتن تصدیق و تایید خیلی سرزنش شود.(ص46)
یونسی: من خیال می کنم گناه این امر بیشتر متوجه عادت متجددین، یا همین عادت مردم «مدرن»، به این است که هرکس را به اعتبار انسان بودنش به چشم یک انسان مینگرد. (ص61)
به نظرم میرسد ترجمهی دوم معنای درستتری دارد اما در هر صورت آیا هر دو عزیز یک جملهی واحد را ترجمه کردهاند!؟
.........
خیلی طولانیاش نمیکنم... مثالها زیاد است و من هم به هیچوجه در زمینه ترجمه صاحب صلاحیت نیستم و صرفاً از منظر یک خواننده به دو ترجمه نگاه کردم (که ای کاش نکرده بودم! مثل راوی که با کسب اطلاعات پیرامون ارتباطات همسرش، از بهشتی که در آن خوش بود وارد برزخ شد). با توجه به اینکه سازوکاری جهت جلوگیری از همزمانی ترجمهها وجود ندارد، بروز این اتفاق امری غیرقابل اجتناب است (متاسفانه) ولذا تفاوت ترجمهها را میتوان توجیه نمود اما وقتی چند سالی فاصله بین دو ترجمه است، حیف است که در انتهای کار به ترجمه قبلی نگاهی نیاندازیم.
البته در سازمان ما و خیلی مشاغل دیگر دیدهام که همه میخواهند چرخ را از اول خودشان اختراع کنند.
ممنون از زحمات شما و وبلاگ عالیتون

سلام
لطف دارید
برایتان موفقیت توام با سر بلندی آرزومندم
شما هم به من سر بزنید واقعا دست گلتون درد نکنه،تشکرررررررررر
96151
سلام
شما هم موفق باشید. به کجا باید سر بزنم!؟
سلام
مطمینیدهردومترجم ازیه کتاب ترجمه کردند؟
سلام
بله اطمینان دارم. فقط یکی دو مورد است که خواننده ممکن است چنین سوالی از خودش بپرسد.
میله ی عزیز سلام
) هر کدوم جوابم رو بدید ممنون میشم. اگه همه هم جواب بدن که دیگه نور علی نور میشه
حقیقتش این قضیه ی ترجمه ها، حسابی حالم رو گرفت. بعضی تفاوت ها و خطاها واقعا فاحش هستن و از اساس جمله و داستان و روایت و .... زیر رو روو می کنن.
با این وجود بعید می دونم سراغ کار پر ریسکی مثلِ این برم؛ مگر اینکه وقت کنم و هر دو ترجمه رو بخونم.
+ از مطلبت راجع به امپرسیونیست و رئالیسم واقعا لذت بردم و یاد گرفتم. ممنون.
با توجه به توضیحت، میشه گفت "رگتایم" و نوع خاصِ رئالیسمش هم مایه های امپرسیونیستی دارن؟
خودت یا مداد جان یا سحر یا درخت (چی گفتم؛ یا خدا
سلام
البته که من از نظرات دیگران یاد میگیرم. برداشت من از چند رمان و کتابی که خواندهام این است که اصولاً همه به دنبال نشان دادن یک واقعیت به خواننده هستند لیکن برخی آن را یک موضوع یا شیء یا یک امر بیرونی میدانند که درصورتیکه نویسنده بتواند تمام جزئیات آن را برای خواننده شرح دهد خواننده میتواند به آن واقف گردد. در واقع وصول به این امر بیرونی هم برای نویسنده و هم برای خواننده امری ممکن است. واقعیت همین است که بیرون از ذهن ما جریان دارد و برخی از آنها معتقدند که چنانچه عکسی از آن بگیرند همهی وجوه آن را مشخص نمودهاند و برخی معتقدند که نه... نحلههای دیگر هم به دنبال نشان دادن امر واقع به خواننده هستند لیکن تفاوتها در امکان و نحوه فهم امر واقع و در امکان و نحوه شرح آن است.
.............
در مورد رگتایم با توجه به اینکه راوی نوعی دانای کل است طبیعتاً نمیتوان آن را امپرسیونیستی خواند (به زعم من) عموم این آثار راوی اول شخص دارند و بازنمایی واقعیت از طریق انعکاس آن در ذهن راوی پدید میآید.
با سلام

اول اینکه از اینکه همراه وبلاگ این کتاب رو خوندم اصلا پشیمون نیستم و هیجان خواندن کتابی که مطمئن نیستم خوبه یا بد، و خودم باید اینو تشخیص بدم اصلا خالی از لطف نبود.
خوب، از جذابترین مولفه ی کتاب به نظر من راوی اش بود و به قول شما سفاهت عامدانه که میشه از همون اوایل داستان فهمیدش.
فکر میکنم کتاب از نظر اصول و تاکتیک حرفه ای بود البته باید بگم دو سوم اول کتاب دچار سردرگمی ی حرص دربیاری شدم که ناخوداگاه مانع از لذت بردن کاملم از داستان میشد که باعث شد نتونم با امتیازی که دادید هم نظر باشم. البته سبک داستان را میپسندم. و منکر خوب بودن کتاب اصلا نمیشم
در مورد ترجمه به مسئله ی ناجوری اشاره کردید که وسواس منو تو این زمینه دامن زدید. خیلی وقتها از خودم میپرسم که فلان جمله واقعا همینقدر نا مفهوم و پیچیده است یا از ضعف ترجمه است
منتظر بخش دوم این مطلب هستم.
سلام
- این نکته مهمی است که واقعاً از پیش معلوم نیست که کتابی را بپسندیم یا نپسندیم.
- پس شما هم به عامدانه بودن سفاهت راوی مشکوکید...
- این کتاب از آن کتابهای یک دور خواندنی نیست و من هم اگر در پایان خوانش اول میخواستم نمره بدهم نمرهی کمتری میدادم (کما اینکه حدود 3.5 تا 3.9 برآوردم بود) اما در خوانش دوم برایم جذابتر شد... طبیعی است که وقتی کتابی در خوانش دوم جذابتر شود حتماً نمرهبالایی باید بگیرد!
- سبک داستان به گونهایست که در خوانش اول سردرگمی و کلافگی تاحدی اجتنابناپذیر است.
- در مورد ترجمه نباید زیاد وسواسی بشویم! (یاد آن زندانی شدن به همراه تعدادی آدم خشن افتادم که توصیه میکنند باید سعی نمود لذت ببریم!) ... چارهای نیست... مولانا میفرماید:
اُستن این عالم ای جان غفلت است
در این فقره هم برای تداوم کتابخوانی باید غفلت پیشه نمود. منتها گاهی لازم است هشداری در این زمینه صادر نمود. باشد که اثری داشته باشد.
- هرجایی که مفهوم پیچیده میشود البته اولین شک همان است که گفتید. در کُتُب علوم انسانی و اجتماعی وضع خیلی بدتر است.
تحلیل موشکافانه ی خوبی است. از آن لذت بردم.
در شماره ی آخر مجله ی نگاه نو مثل کاری که اینجا کرده ای یک نفر ترجمه های گتسبی بزرگ را با همدیگر و با متن اصلی مقایسه کرده است. حقیقتأ که از تفاوت ها مو به تن آدم راست می شود.
سلام
ممنون.
همانطور که برای ماهور نوشتم برای ما لازم است که در اکثر اوقات نسبت به این قضیه غافل باشیم! اگر غافل نباشیم نمیتوانیم کتاب بخوانیم.
منتها گاهی هم لازم است که دوستانی که در آن جبهه مشغول کار هستند بدانند که باید حواسشان باشد و...
آقا یکی بیاد برای من توضیح بده بدون پرچم چی می گه؟!!!!!
یعنی شما می خوای بگی این بابا خودش زنشو کشته، بعد خودشو زده به موش مردگی و حماقت؟!!!
بین اون کارهای پلیسی تازه ای که خوندی "چراغ گاز" هم بوده؟!
.............
برای مجید:
من خودم تو پله ی اول موندم مجید، یعنی فعلا تو کارکرد کاراکتر اصلی موندم، حالا چه برسه به بحث های ادبی!
اما یک نصیحت خبیثانه: نرو سراغ این کتاب .... نمره اش بیشتر از 3.2 نیست؛ میله جوگیر شده!
سلام
به طور قطعی ایشان را به قتل متهم نکردم بلکه فقط اشاراتی داشتم که این آدم آن چنان که اصرار دارد ما به بلاهت و حماقتش یقین کنیم نیست... و به نظرم مشکوک است!
چراغ گاز را نخواندم ولی الان یک مجموعه داستان کوتاه پلیسی را در دست دارم به نام در جستجوی تیرانداز.
ضمناً تا حالا ندیدید یا نخوندید که مردی زن ثروتمندش را بکشد و خودش را به موشمردگی بزند!!؟ به نظرم زنان ثروتمند باید حواسشان به این فقره باشد
.........
اتهام جوگیر شدن هم اتهام قابل تاملی است... آدم توی این هوا نفس بکشد و جوگیر نشودبلانسبت شما و دوستان آدم نیست
ممنون از پاسختون

دوباره میخونمش پس
هرچند کتابهای وسوسه انگیز دیگه ای دم دست دارم ... یعنی خیلی دم دست
کتاب بعدیتون چیه
کدام ترجمه را خواندید؟

بار دوم خیلی سریع پیش میرود... تجربه کنید بد نیست
این وسوسهها نباید بگذارند که از راه راست خارج شوید
کتاب بعدی نیاز به انتخابات دارد که به زودی برگزار خواهم کرد. منتها تا مشخص شدن نتایج آن انتخابات یکی دو کار پلیسی خواهم خواند و الان کتابی به نام نئوگلستان از پدرام ابراهیمی.
در واقع بعد از چند کار سنگین لازمه که استراحتی به خودم بدهم.
1. من چون خیلی منگ کتابه بودم گفتم بذار یه چند روز تامل کنم، بلکه بتونم چهار خط بنویسم! ... اما اشتباه می کردم، هنوز در همان ابهام اولیه به سر می برم
2. خب به نظرم همین نکته ی اول روشن می کنه که با کار قابل اعتنایی رو به رو هستیم؛ حالا ممکنه از کشف و شهودی که در پس کار وجود داره، لذت ببریم( مثل میله! ) یا این که لذت نبریم ( معلومه دیگه مثل کی! ) این در هر حال از ارزش کار کم نمی کنه، اما می خوام همین ابتدا تاکید کنم این ارزش از نظر من اونقدر هم نیست که کار رو به شاهکار تبدیل کنه.
3. بارزترین ویژگی کتاب همان شک در روایت و رفتار و خصوصیات راوی است، یعنی این آدم یه قصه ی چهار خطی سرراست درباره ی پنج شش تا آدم خوب سرراست رو چنان پیچ و تاب می ده که خواننده مدام درگیر می شه و آخر سر هم سر از کار این آدم ها درنمیاره؛ دقیقا نسخه ی قرن نوزدهمی کوندرا!!!
4. من اگه الان بخوام بگم قصه ی این کتاب چی بود در می مانم: ناتوانی جنسی زنانه و مردانه، فضای اجتماعی انگلستان در اوایل قرن بیستم، خیانت، عشق، رابطه ی انسانی ... همه ی اینها؟ هیچکدام شان؟ ... اما اگر نتوانم جواب دهم نمی شود آن را ضعف اثر در نظر گرفت؟!!
5. شاید چون کار رو به انگلیسی خوندم یه خرده اذیتم کرد، چون اوایلش با یه نثر بسیار پیچیده ی عجیب رو به رو هستیم که هر چه پیش می رود البته روان تر می شود، اما مطمئنم اگر هم فارسی بود امکان نداشت دو بار بخوانمش ... حوصله ی این کتاب هایی که هی باید مغز بگذاری تا کشف اش کنی، ندارم، البته قطعا به گیرایی و کشش قصه هم بستگی دارد و مثلا برخلاف خیلی از قصه هایی که اتفاقا فرایند کشف شان را دوست داشته ام ( به عنوان مثال گفت و گو در کتدرال ) این یکی هیچ جذابیتی برایم نداشت. شاید به این دلیل که به هیچ وجه شخصیت ها و اعمالشان را درک نمی کردم.
6. در راستای بند قبلی می توانم مثلا اشاره کنم چرا لئونورا با وجود علاقه به حفظ زندگی مشترک کاری برای نزدیک شدن به ادوارد انجام نمی دهد؟ با عنایت به این که زن زیرکی بود و این را در راست و ریس کردن امور املاک و زنان زندگی شوهرش نشان می دهد. طبعا در همین راستا هراس او از رابطه با شوهرش، هر چقدر هم عقب افتاده و صومعه ای و نفهم باشد، درک نمی کنم. نویسنده ما رو چی فرض کرده؟ داره از رابطه ای به بلندی تاریخ بشر می گه، اون وقت اینا نمی دونستند بچه چطور به وجود می آید؟ ... یا در مورد دیگر واقعا احمقانه است فلورانس با آن تجربیات غنی و ذکاوت و طبع آتشین که حتی خاله هایش را هم به لرزه می انداخت و زیر گوش شوهرش با اون بابا جیمی خوش می گذراند، از دیدن ادوارد و نانسی یا شوهرش و آن مردک آن طور برآشفته شود که برود خودکشی کند ... چنان زنی در اینگونه موقعیت ها از هم نمی پاشد! یا مثلا در اواخر داستان چرا ادوارد روی خوشی به نانسی نشان نمی دهد؟ با توجه به روحیات و توانایی های این کاراکتر، بدیهی است نانسی هم می تواند مثل بقیه ی زنان زندگی اش باشد و چیز غریبی نیست، به ویژه که حالا بعد از مرگ فلورنس در اندوه و تنهایی به سر می برد و نیاز به یک زن بیشتر نمایان می شود؛ یعنی آنقدر از آن مرگ متاثر است که متنبه شده و نمی خواهد دنبال زنان دیگر برود؟!!!
از او بعید است!
7. بند بالا نشان می دهد که اگر از ابهام روایی داستان و روای ساده دل یا به قول شما شیادش فاصله بگیریم با ضعف شخصیت پردازی رو به رو می شویم که زهرش می ریزد توی داستان و آن را به رمانی معمولی و نه یک شاهکار تبدیل می کند. شیوه ی روایت به تنهایی نمی تواند نقطه ی قوت داستان باشد. آن هم در داستانی با چند کاراکتر معدود که تعلیقی هم ندارد. نگو دل تو دلم نبود که بفهمم ادوارد و فلورنس چرا مردند که باور نمی کنم!
8. نکته ی آخر این که از این زن های خائن ضعیف که یا سم می خوردند یا خودشون رو می اندازند زیر قطار یا از ناکجاآباد سر در می آورند، متنفرم!!!
این نویسنده های قرن نوزدهمی زن ها رو خیلی عقب افتاده فرض می کردند واقعا
سلام
1- با توجه به طول و عرض کامنت به نظر میرسد از منگی و ابهام اولیه خارج شدهاید.
2- البته که شاهکار نیست ولی حداقل هر دو در قابل اعتنا بودن کار توافق داریم.
3- نوع روابت به نظرم هدفمند است... نقاشی را مثال میآورم و زدن قلممو بر روی بوم؛ هر ضربتی هدفی دارد مگر اینکه معتقد باشیم برخی قلم را همینطوری میزنند و عدهای هم از درون آن چیزهایی بیرون میکشند و قلمفرسایی میکنند.
4- قصه کتاب همهی اینهایی که گفتید بود اما فرم روایتِ "همهی اینها" و کسی که این روایت را میکند به گونهایست که شما را به سمت ماهیت واقعیت سوق میدهد. و این سوق دادن خودش قوت اثر است.
5- واوووو... چه جالب... پس اوایل کار نثر پیچیدهای داشته است. در صفحات اول گاه با جملات مبهمی روبرو میشدم که میشد حدس زد اصل کار کمی در اوایل سنگین است. یکی از گرههای اصلی شما درخصوص کتاب در همین جمله پایانی این بند نهفته است. عدم درک شخصیتها و اعمالشان. البته درخیلی از موارد حق با شماست اما مقصر راوی است یا نویسنده!؟ این تفاوت مهمی است.
6- الف) لئونورا: این هراس(هراس لئونورا از خروج ادوارد از محدودههای عرفی آمیزش جنسی) قطعاً برای خیلیها قابل درک نیست حتا با اشاراتی به تفاوت مذاهب و تربیت کودکان براساس مذهب... برای من هم تا حدودی قابل درک بود. شاید اگر لئونورا راوی بود توضیحاتی میداد که این مسئله بیشتر قابل درک میشد. از این که بگذریم در موردی که نویسنده را خطاب قرار دادهاید و از رابطه زن و شوهر و نحوه به وجود آمدن بچه و وجود یک تجربه ریشهدار به بلندای تاریخ بشریت گفتید یک مثال میزنم: پسرم! در حال حاضر گوگل (رحمت اللا علیه) همیشه در دسترس است و میتواند عمق و عرض و طول و خلاصه کل ابعاد یک مسئله را کف دست آدم بگذارد. پسر سیزده سالهی من سیاستهای باشگاه لیورپول در پنجره نقل و انتقالات زمستانی را نقد و تحلیل میکند و به کلیه دوستان و آشنایان در زمینه خرید گوشی و اتوموبیل و... توصیههای دقیق و مبسوط می دهد و برخی ویدیوها و تحلیلهایش در صفحات مجازی خیلی بیشتر از مطالب من بازدیدکننده دارد! در واقع ایشان که به طور گستردهای در فضای مجازی حضور دارد هنوز خبر ندارد که بچه چطور به وجود میآید و همین چند روز قبل که درخواست یک خواهر داشت برایم محرز شد که نمیداند! البته موقعش که برسد خواهد دانست... منظورم این است که ندانستن آنها (لئونورا و ادوارد) چندان دور از ذهن نیست.
ب) فلورانس: باهات کاملاً موافقم. یعنی شدیداً موافقم. اصلاً یکی از دلایل مشکوک شدن من به راوی در زمینه زدن اتهام قتل می تواند همین باشد. آفرین.
ج) ادوارد: به نظرم عملکرد ادوارد به نوعی واکنشی بود به اقدامات لئونورا... توپ بدمینتون را در نظر بیاورید. ادوارد با قبول این رابطه در واقع به خوابیدن توپ بدمینتون در زمینش رضایت میداد! و او نمیخواست این اتفاق برایش رخ دهد. باصطلاح نمی خواست کم بیاورد. از طرفی دیگر این بچهها را دیدهاید که از گذاشتن لقمهی آماده و لذیذ توسط مادرانشان در دهانشان امتناع میکنند!؟
7- نمیتوانیم از راوی و ریزهکاریهای شخصیتی او بگذریم و فارغ از ابعاد شخصیتی او در مورد شخصیتپردازی داستان و روایت قضاوت کنیم. ما شخصیتها را از میان سخنان او باید بشناسیم. در اینگونه موارد باید به انگیزههای راوی توجه کنیم.
8- نکتهی اصلی اغلب آخر از همه میآید! فکر کنم شاید اوایل قرن بعدی در یک وبلاگ اینچنینی دیالوگی عکس این موضوع را خواهند خواند! البته گمانم این است که با تغییراتی که در خانواده و شکل آن رخ خواهد داد کلاً موضوع خیانت و ابعاد آن تغییرات بنیادینی خواهد داشت... شاید تا یکی دو قرن دیگر... کتابخوانان آن دوره احتمالاً با تعجب و چشمان گرد شده چنین داستانهایی را خواهند خواند!
اوه راستی مقایسه ی ترجمه ها عالی بود، نمره ی این کار شما از نمره ی خود کتاب بیشتره! ... واقعا چه حوصله ای! اما ای زبل، ای مچ گیر، ای دقیق، ای شکافنده ی ترجمه ها! ... رحم کن به این مترجمان بینوا
من در واقع بخش کوچکی از کار را با هم مقایسه کردم...
خودم اگر بخواهم چنین متنی را ترجمه کنم قطعاً کار طنز ماندگاری حاصل خواهد شد!
اما طبعاً به عنوان یک خواننده انتظاردارم که دو ترجمه از یک کار چنین اختلافهای تاثیرگذاری نداشته باشند یا بهتر است بگویم که اختلاف متنی که میخوانیم با متن اصلی اختلافی در حد قوت و ضعف زبان و ادبیات فارسی باشد...
شاید بهتر باشد بگویم که مترجمان باید به ما خوانندگان بینوا رحم کنند
سلام. بعد از مدتها. احوال شما؟ خانم بچه ها خوبن؟ مسیحا جان چطورن؟ مام خوبیم خدا رو شکر. البته خوبیم به خاطر این که امیدواریم روزهای سخت زندگی رو با همت مضاعف راست و ریست کنیم، وگرنه زندگی بی مشکل کجا پیدا میشه...
اومدم اینجا ببینم از اون روزهای روشن چیزی باقی مونده یا نه. خوب خدا رو شکر سنت حسنه کتابخوانی برقراره. دوستان جدیدی هم جای قدیما اومدن دارن اضافه کاری میکنن که جای ما تنبلان روپر کنن. اینه رسم روزگار. همیشه به یک شکل باقی نمیمونه.
حقیقتا و به راستی یه موضوعی تو ذهن من هست و اونم اینه که چرا شما رمان نوجوان نمیخونین. به خدا عالیه. مخصوصا شما که تو خونه نوجوان دارین باید باید بدونین و بخونین و تحلیل کنین. دنیای بی نظیریه. من نمیخوام نظرم رو تحمیل کنم. پیشنهاد میدم یک بار یه رمان نوجوان مشدی پیدا کنین و بخونین. آخ که چه دنیایی رو از دست میدین اگر نخونین کتاب هستی،اثر آقای فرهاد حسن زاده رو. اصلا باورتون نمیشه که ایران یه همچین نویسنده ای داشته باشه. عالیه. مطمئنم پشیمون نمیشین. حالا فکر نکنین من از ایشون پولی گرفتم و دارم تبلیغ میکنم. البته تو فیس بوک دیدم نوشته و عکساشون رو. ولی کتاب رو از صمیم قلب دوست داشتم. حتی دخترم که بی حوصله تر از منه و به لحاظ فکری هم با من خیلی فرق داره کتاب رو خیلی دوست داشت. تو این سالها خیلی رمان نوجوان زیاد خوندیم دو تایی. عالیه. دنیای خیلی زیباییه.
وقتی دوباره کامنتم رو خوندم خودم زیاد خوشم نیومد از این لحن. فکر نکنین دارم اصرار میکنم. فقط احساسم رو بیان کردم.
به خانم بچه ها خیلی سلام برسونین. موفق باشین.
سلام
وگرنه هم سروش مریض است و هم مسیحا دستش شکسته است و از کف دست تا زیر کتفش در گچ است




بهبه دوستان قدیم
همه خوبند. خوب به معنای مصطلحی که همه میگویند البته
باران و بامداد هم ایشالا خوبند دیگه... البته نه مثل ما
"همت مضاعف" برای نام سال بعد مناسب است اما خُب چون یک سال یادمه کار مضاعف داشتیم شانسی نخواهد داشت
دیگه ما عادت کردیم و به همین سبک ادامه خواهیم داد. بله خوشبختانه دوستان هم هستند و در کنار هم راه را ادامه می دهیم. واقعاً دوست دارم قدیمیها هم باشند. در واقع نبودنشان یکجور شکست است برای من...
در مورد رمان نوجوان حق باشماست.باید تلاش کنم بچهها را بکشانم به نوشتن مطلب و تحلیل کارهایی که می خوانند. منتها اگر خودم بخواهم بخوانم یهجورایی تمام زندگیام منحصر میشود در نوجوان!! (طبعن نوجوانهای خودم) به نظرم همین یک دریچه باقیمانده به روی خودم و علایق خودم را باید باز نگه دارم
اما در کل پیشنهاد خوبی است که یکی دو مورد را تست کنم. قطعاً در اولین فرصت این کتابی را که گفتید تهیه میکنم. "هستی"... از آقای حسنزاده قبلاً یک کار خواندهام و اتفاقاً ایشان هم برای مطلبی که در موردش نوشتم کامنت گذاشتند. لذا مطمئن هستم که پولی در کار نیست
حالا غیر از این مورد اگر پیشنهاد دیگری هم دارید بدهید. من از این به بعد سعی میکنم سالی یکی دو تا کار نوجوان هم بخوانم. ممنون از این پیشنهاد خوب.
سلامت و شاد باشید
سلام. ممنون از شما بابت این همه مطلب خوب.
وقتی ترجمه ها رو با هم مقایسه می کردم، وحشت برم داشت. با خودم فکر می کنم این همه کتاب که خوندم آیا همون چیزی رو ازش فهمیدم که نویسنده می خواسته بگه؟
این وحشت در مورد کتابهایی که رو زندگیم تاثیر دارن خیلی بیشتره....
سلام
پشتم بسیار می لرزد چنانچه عزم شما و دوستان دیگر برای خواندن بابت چنین مقایسه هایی کمی سست شود.
زیاد به این قضیه شک نکنید. همیشه اینجوریها هم نیست. خودم هم گاهی میترسم ولی بهتره که به این ترسها بها ندهیم.
ممنون از لطفتان
سلام، ممنونم و امیدوارم دست بچه زودتر خوب بشه. پسرک منم سرش شکسته. امان از این پسرا. ایشالله استرسها کم بشه. آمین.
در مورد کتاب نوجوان خیلی خوشحال شدم . امیدوارم دسته بندی جدیدی باز بشه تو وبلاگ.
سلام
رای فراموش نشود
امان از دست این پسرها!
ممنون
توی انتخابات جدید یک مورد منسوب به نوجوانان هست
سلام بعد از مدتها
حقیقتا خیلی دلم برای خوندن وبلاگتون تنگ شده بود ولی خب من خیلی وقت پیش استارت خوندن کتاب انگلیسی رو زدم و از اون به بعد بیشتر کتاب های مدرن انگلیسی خوندم (کتاب های روانشناسی، فمنیستی، یا زندگینامه) که باید بگم تجربه ی بسیار شیرینی بود. همینکه میشه کتاب رو تو بستر اصلیش خوند و نیازی نیست نگران سانسور باشی خیلی لذت بخشه. کما اینکه بعضی کتاب ها هم اصلا ترجمه نشده.
حالا من بعد مدتها برگشتم به رمان خوندن چون اولش فکر میکردم خیلی آماده نیستم که انگلیسی رمان بخونم خصوصا برای رمان های قدیمی. ولی سرباز خوب رو از پیشنهاد های شما برگزیدم و دوست داشتم.
من اتفاقا شخصیت لئونورا برام خیلی جذاب بود. با وجود اینکه مطمئنم خودم اصلا مثل اون واکنش نشون نمیدم وقار خاصی داشت این کاراکتر و همه ی اون پیشینه اش با کلیسای کاتولیک و ترویج اون عقاید باعث شده بود اونجوری بشه. ادوارد هم شخصیت ملموسی داشت. من از راوی خوشم نیومد زیاد. به نظر خیلی شخصیت محکمی نداشت و طرز روایت داستان هم اونقدر متفاوت نبود از نظر من. بله راوی مطمئن نبود و از این موضوع به اون موضوع می پرید ولی چیز خاصی من در ساختار رمان ندیدم. ولی در کل جذاب بود تا پایان.
و اینکه من حس میکنم الان بیشتر ترجیح میدم کتاب هایی بخونم که علاوه و بر داستان گویی یکم تم انتقادی داشته باشند و خب به نظرم این کتاب نداشت اونقدر. مثلا میتونست بیشتر رو همین تاثیر ازدواج سنتی یا کلیسای کاتولیک مانور بده.
من الان آخرین رمانی که میخونم the night watch هست که داستان سه زن و یک مرد رو در دوران جنگ جهانی دوم دنبال میکنه. بسیار جالبه ولی بعید میدونم ترجمه شده باشه چون شخصیت های اصلی همجنسگران.
من دو کتاب زندگی نامه ای becoming و born a crime رو هم به صورت صوتی گوش دادم که هر دو بسیار جالب بودن و پیشنهاد میکنم.
در نهایت خوشحالم که هنوز وبلاگ رو پابرجا نگه میدارید امیدوارم که سلامت و پاینده باشید
سلام رفیق قدیمی و کتابخوان خودم


امیدوارم همیشه سلامت و شاد و کتابخوان باشی
کار بسیار خوبی کردید و از این پس برخی دغدغههای یک خواننده را نخواهید داشت.
کاش همزمان یا با فاصله زمانی کم کتاب را خوانده بودیم و میشد در مورد آن چند سوال ریز بپرسم و استفاده کنم
ممنون از پیشنهادات و بیان نظرات و برنامهها
راستی این مطلب یک قسمت دوم هم دارد:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/11/21/post-613
بد نیست آن را هم یک نگاهی بیاندازید.