در قسمت قبلی مختصری در مورد کتاب و راوی و روایت و ترجمه نوشتم. بنا داشتم در این قسمت به برخی موارد دیگر بپردازم که نامهای از جان داول (راوی داستان) به دستم رسید! مائدهای آسمانی بود که مرا از نوشتن رهانید! امیدوارم الگویی برای راویان دیگر باشد... کثرالله امثالهم!
..........................
میلهجان، دوست نادیدهام
شگفتانگیزترین اتفاق برای یک شخصیت داستانی فراموششده چون من این است که یک روز صبح یکشنبه از خواب بیدار شود و در اینترنت از سر بیکاری اسم خودش را به زبانهای مختلف جستجو کند و ناگهان با مطلبی جدید روبرو شود... و شگفتانگیزتر آن که با تهمت قتل نیر مواجه شود!
اول فکر کردم که رفتار رئیسجمهور کنونی ما در قبال شما موجب چنین واکنشی شده است اما بعد حدس زدم شاید شما از آنهایی نباشید که پیشفرضشان دیوانه بودن ایشان است... بههرحال روند دنیا به سمت دیوارکشیهای بیشتر است. حالا در فرصتی پس از خوابیدن این قیل و قالها در این مورد برایت خواهم نوشت. فقط تا آن زمان توصیهی من به شما این است که اینقدر جلوی این گاو خشمگین پرچم قرمز تکان ندهید. هرچند تا جایی که من برداشت کردهام علاقهی شما به شاخ گاو و دریده شدن به وسیلهی آن، ریشه تاریخی دارد. (به ادامه مطلب در اون لینک پایین مراجعه فرمایید!)
*****
پ ن 1: برای انتخابات کتاب در پست بعدی آماده باشید.
پ ن 2: تا زمان مشخص شدن نتایج انتخابات کتابهایی که میخوانم اینهاست؛ نئوگلستان پدرام ابراهیمی، در جستجوی تیرانداز (مجموعه داستان کوتاه پلیسی گردآوری و ترجمه سحر قدیمی)، قتل راجر آکروید (آگاتا کریستی).
برگردیم به مطلب شما... راستی این را هم میدانم در پنجاه شصت سال گذشته، صحبت از مرگ مولف و امثال آن دست شما را برای برداشتهای متعدد باز گذاشته است و از این زاویه قاتل دیدن من توسط شما قابل درک است. اما واقعاً دلتان میآید به ما آدمهای خوب چنین برچسبی بزنید!؟ همین الان نگاهی به آرشیوتان انداختم... جالب بود... شما چنین تشکیکی را در مورد شوهر مادام بواری نیز داشتهاید! لااقل خیالم راحت شد که تنها نیستم!!
شما از سادگی بیش از حد من تعجب نمودهاید و با توجه به سابقه صدها و بلکه هزاران سالهی خودتان در توطئهاندیشی و قیاس با زمانهی خودتان، نیمکاسهای زیر کاسه تصور نمودهاید. ما چهار نفر بودیم که سه نفر دیگر قماربازان حرفهای بودندکه دست خود را پیش من رو نمیکردند. البته مختصری که در اوضاع و احوال امروز دنیا غور نمودم دیدم واقعاً آن سه نفر در قیاس با کروکودیلهای امروزی، برههایی سربراه بیش نبودند! با این حساب تکلیف من مشخص است. مردی ساده و نجیب که دربند هیچگونه احساسات جنسی نبودم و شاید از این حیث آدم متفاوتی هستم... تفاوتی که در نگاه شما به نامطمئن بودنِ من تعبیر شده است. بله در این دنیا مردی قابل اطمینان است و حق دارد نفس بکشد، که همچون نرهاسبی افسارگسیخته پشت زنانی که دوروبرش هستند شیهه بکشد. من به دلیل اینکه متفاوت بودم باید تحمل دریافت برچسبهایی نظیر ابله و گاگول را داشته باشم... "نامطمئن" که صفت پاستوریزهایست!
در زمانهی ما حفظ ظاهر امر واجبی بود که بسیاری از مردم و علیالخصوص ثروتمندان، بدان اهتمام داشتند. شاید فکر کنید که عجب آدمی بودهام که هیچ رگهای از بدگمانی در خود نداشتهام. حتی میتوانید ابلهام بپندارید اما باید شرایط آن زمان را در نظر بگیرید. در همین وبلاگتان خواندم که معتقدید ورود فاکتور عشق به مسئلهی ازدواج امری جدید و مختص قرن بیستم است. یکی از شرایط زمانهی ما همین امر بود. شما به ازدواج ادوارد و لئونورا نگاه کنید. اثری از عشق در آن میبینید؟ ازدواج من و فلورانس هم بیشتر به یک معامله شبیه بود. حتماً به ما حق میدهید که خود را نسل سوخته بخوانیم! همین ادوارد خدابیامرز تا دو سال بعد از ازدواجش نمیدانست بچه چگونه به وجود میآید. لئونورا هم نمیدانست. ما را با خودتان مقایسه نکنید!
زمانی که در آمریکا مشغول کارهای اداری و تجاریام بودم با آدم های مختلفی روبرو میشدم. دفترچهای داشتم که درباره مراجعینم داخل آن مینوشتم... از خطوط چهره و قیافه و عادات و کلام و... اما تجارب بعدی به من آموخت که نمیتوان کسی را دقیق شناخت و نمیتوان قاطعانه گفت آدمهایی که میشناسیم در یک موقعیت خاص چه واکنشی نشان میدهند. بعد از آن دچار حیرت شدم و همیشه این سوال را در ذهن داشتم که در رابطه با مردم به حس اولیهام اعتماد کنم یا نه؟ ادوارد آدم نجیبی بود، همانطور که گفتم در گفتار و رفتارش چیزی نبود که نتوان در یک کانال تلگرامی در دسترس کودکان منتشر و همرسانی نمود... پاک پاک... اما خُب، گمان نکنم کسی جرئت داشته باشد افراد اُناث خانوادهاش را در تیررس چنین سرباز خوبی قرار بدهد! واقعاً دستورالعملی وجود ندارد تا ما بتوانیم بر اساس آن در مورد ارتباط و معاشرت و... با آدمها پیش برویم. من که راه به جایی نمیبرم. سرتاپا ابهام و تاریکی است.
نمیتوانم فکر کنم اطرافیانم آدمیانی شریر و نابکار بوده باشند. محال است فکر کنم ادوارد اشبرنهام مردی بیشیلهپیله، درست و شریف نبود. این ها البته برخلاف چیزهایی است که من یک عمر در او دیدهام. یکی از تشکیکات شما این بود که چرا در روایت من این همه تناقض در احساس ادوارد به لئونورا وجود دارد. خوشبختانه این مسئله را اندکی میتوانم روشن کنم. شاید ادوارد به لئونورا در ابتدا علاقه هم داشت ولی بعدها به دلیل سردی رابطه و مسائلی که در کتاب بیان کردم شرایطی پیش آمد که واقعاً دل لئونورا شکست و همین دلشکستگی کلید سوال شماست! بله این دلشکستگی طبعاً موجب غصهدار شدن لئونورا میشد و حتماً یادتان هست که ادوارد نقطهضعف شدیدی در کمککردن و دلجویی از زنان غمگین و غصهدار داشت... خُب... آن دور شدن و نزدیک شدنهایی که متناقض به نظر میرسد به همین دلیل است. البته من محال است که دیگر به دوام و بقای عشق زنها و مردها ایمان داشته باشم و یا محال است باور کنم احساسات و هیجانات با گذشت زمان مثل همان روزهای اول باقی بماند. حداقل چیزی که من بعد از این جریانات به آن رسیدم این است که نگاه یک مرد به عشق ذاتاً چیزی است برای زیاد کردن تجربه. مرد با هر زن جدیدی که مجذوبش میشود انگار دید بازتری پیدا میکند. دید ادوارد خدابیامرز این اواخر خیلی باز شده بود اما نه به اندازهی دید مردمان روزگار شما!
شما نمیتوانید حس پرستاری را بفهمید که از کسی دوازده سال تمام پرستاری کرده، بی آنکه دلش بخواهد از کسی پرستاری کند، تازه از طرف هم متنفر باشد. به گمانم به جای آن یکی فلورانس (نایتینگل) باید مرا به عنوان سمبل پرستاری برمیگزیدند.
همینجا باید مجدداً اعتراف کنم چنانچه جرئت و قدرت بدنی ادوارد را داشتم فکر میکنم بیشتر کارهایی را که ادوارد کرد، من هم انجام میدادم. بیشک من شبیه مردهای دیگرم، فقط شاید به خاطر اصل و نسب آمریکاییام ضعیفترم. با این حال میتوانم به شما اطمینان بدهم که شخصی با اراده و شریفم. هرگز کاری نکردهام که دلواپسترین مادر (با دلواپسان خودتان قیاس نکنید لطفاً!) یا محتاطترین رئیس کلیسا با آن مخالفت کند. قتل که جای خود دارد!
دنیای عجیبی است. همهچیز در آن وجود دارد تا همه راضی شوند... ادوارد و فلورانس، لئونورا و رادنی، من و نانسی... با این حال همه به چیزی اشتباه میرسند. مثل شما که به نتیجهگیری اشتباه رسیدید. در مورد ثروت دایی فلورانس همانطور که گفتم من نمیخواستم اینطوری پولدار شوم. تنها چیزی که میخواستم این بود که بتوانم برای نانسی زندگی خوبی فراهم کنم. نانسی...آه... نانسی جز وقتی که از خواب بیدار میشد و شروع میکرد به چرت و پرت گفتن، دختری رنجور و عصبی بود. ولی... چه موجود دلنشینی بود این دختر! شاید ذهنتان در رابطه با احساسم نسبت به لئونورا منحرف بشود لذا لازم است توضیح بدهم که بله، من همیشه عاشق لئونورا بودم و حاضر بودم آنچه را از زندگیم باقی مانده بود به پای او بریزم. اما مطمئنم در این مورد و موارد دیگر هیچ انگیزه جنسیای در کار نبود... تا آنجا که میدانم این شانههای سفید بود که کار دست من میداد... احساس میکنم وقتی به آنها نگاه میکنم اگر لبهایم را روی آن بگذارم، آنها کمی خنک میشوند. همین! به هرحال من هم به شکلی کمرنگتر دنبالهروی راه ادوارد هستم، فکر میکنم دارم پا جای پای او میگذارم، چون واقعاً دوست دارم مردی چند زنه باشم، با نانسی، با لئونورا، با میزی میدن و اگر بشود حتی با فلورانس. به شما حق میدهم که تعجب کنید... دل بشری چیزی بسیار اسرارآمیز و مبهم است.
زندگی همهی آدمها شبیه زندگی ما آدم های خوب است. کسانی مثل ادوارد و فلورانس اهل اقدام و عمل هستند و کسانی هم مثل من اهل نظر. به هرحال آدمهای خوب، ظاهر آرام و بیقیدشان را حفظ میکنند. فکر میکنم به نظر خدا هم بهتر بود اگر سعی میکردند به زور چشمهای هم را با چاقو دربیاورند ولی خُب این کار از ما آدمهای خوب برنمیآید.
در انتها خوشحالم که به تجزیه و تحلیل روانی من نپرداختی چون برای این داستان اهمیتی نداشت. خدایِ من! حتا در این نامه هم نتوانستم آنجور که دلم میخواست شرایط را شرح بدهم و جلوی سوءتفاهمها را بگیرم.
ارادتمند
جان داوِل
بعدالتحریر:
میلهجان آرشیوت را نگاهی انداختم... معلوم است وقت زیادی روی این کار میگذاری. کامنت گذاشتن برای این مطالب ساده نیست. حتا اگر کتاب را خوانده باشیم هم ساده نیست. پیشنهاد میدهم بعد از هر مطلبی که در مورد کتاب و داستان مینویسی سوالاتی در رابطه با ظاهر و باطن داستان طرح کنی و از این طریق کار مخاطب را برای مشارکت تسهیل کنی. موفق باشی.
جناب میله ی عزیز سلام
وبلاگ وزین وزین شما را دیدم و از تعدد و تکثر پست های نخوانده به وحشت افتادم ، در دم جیغ کشیده ، صورت در پس مونیتور نهان کرده، و از آن بین تنها توانستم یک لغت دیده و فریاد درکشم که یا شیخ! مسئلتا!! اون کثرالله امثالهم یعنی چی؟!...
فکر نکنید بخاطر طولانی بودن پست و ضیغ وقت، تن به خواندن در نداده ام ها!!
سلام بر بندباز

از نثرتان پیداست که شما آماده شدهاید نئوگلستان اثر پدرام ابراهیمی را بخوانید و توصیه میکنم که بخوانید
کثرالله امثالهم یعنی خدا مثل ایشان را زیاد کند
همچنان فکری از ذهن من دور باد
دریافت پیام از دوستان قدیمی در ابتدای صبح، روز آدم را جادویی می کند. می آیم سری می زنم و می بینم همچنان در کار خواندن و نوشتن هستید. چه خوب که هنوز جاری هستید و می روید. من مدت زمانی است که بیشتر در کار خواندنِ خود و نوشتنِ خود هستم. کمتر کتاب می خوانم و از این روست که کم سر می زنم. سلامت و برقرار باشید.
سلام

یکی از مطالب قدیم خودم را میخواندم که در کامنت دونی کامنت شما را دیدم و ... ببینید کامنت چه مزایایی دارد
البته کمتر کتاب خواندن عذر قابل قبولی نیست. عذر بدتر از گناه است در واقع
سلامت و شاد باشید
سلام ببخشید با تبادل لینک موافق هستید؟اگر موافق بودین خبرم کنید.
سلام
تبادل لینک امری دلی و اختیاری است... توافقی و اینها نیست. مثل عاشق شدن. تصور کنید مرد یا زنی به زن یا مردی پیشنهاد بدهد که با عاشق شدن موافق هستید! اگر موافق بودید خبرم کنید.
سلام
واقعا به شوهر مادام بواری هم شک کرده بودید که همسرش رو کشته؟؟؟؟!!!!!
وااااای انگار واقعا خودشه همون جمله بندی همون حرفها همون مظلوم نمایی چندش وار
یعنی این مارو کشت با این نجابت و عدم احساسات جنسیش
من ترجمه ی ابراهیم یونسی رو میخونم
چنین بعد التحریر هوشمندانه ای از این شخصیت خیلی بعید بود
سوالهای سخت نپرسین
سلام

البته... هنوزم سر حرفم هستم! منتها یادتان میآورم که شوهر مادام بواری قبلاً ازدواج کرده بود. با یک بیوه مسنتر از خودش(گمونم بیست سال) هم ازدواج کرده بود. از آن ازدواجهای قرن نوزدهم به ماقبل که کاملاً معامله بوده برای خودش... بعد موقعی که مادام بواریِ آینده کم کم داشت وارد ذهن دکتر (شارل بود اسمش گمونم شارل بواری) میشد یهو ناغافل همسر دکتر از دنیا رفت!! و راه برای ورود مادام بواری اصلی باز شد. منظور از شک به شوهر مادام بواری در مورد این مرگ است وگرنه خود مادام بواری اصلی (اما روئه) که داستانش مشخص است.
خوب معلومه که خودشه چون خودش نامه رو نوشته
به نظر من که اون بعدالتحریر هم از ایشون بعید نیست چون من معتقدم هوشمندانه خودش رو زده بود به پپهگی!! اتفاقاً همین بعدالتحریر نشان میدهد که از آن هوشمندیای که یک قاتلِ بابرنامه میبایست داشته باشد برخوردار است
وبلاگ توانایی پاسخگویی به چنین پیشنهاداتی را ندارد. نیاز به سایت است. حالا یکی دو بار امتحان خواهم کرد ببینم چطور جواب میدهد. سوالات آسان و سخت به طور مخلوط خواهد بود.
جالب اینجاست که با راوی این نامه بیشتر از راوی خود داستان ارتباط برقرار کردم، شاید لازم بود شخص سومی مکنونات این بابا را علنی کند!
نامه نگاری های یا در واقع پا توی کفش مولف کردن تان عالی است، جناب میله، اما قبول کنید تخیلتان دیگر ره به ترکستان برده است، طرف همون بهش میاد تنبلی کنه و پول های بادآورده شو خرج کنه، همین و بس!
سلام
فکر کنم لازم بود که یک سری اضافات به کنار گذاشته شوند تا خطوط اصلی خودشان را نمایان کنند. من این را از برخی کارآگاهان یاد گرفتم
امیدوارم یک زمانی حقیقت را به صورت خصوصی برای من بنویسد لااقل
میله جان فکر کنم برخورد فعال تر با نظرات یکدیگر مستلزم خواندن همزمان یک اثر باشد که آن هم مزایا و معایب خودش را دارد. در مورد من قضیه این است که وقتی کاری را خوانده باشم و چیزی در باره آن نوشته باشم فکر می کنم به عنوان نظر نباید حرفهای قبلی ام را تکرار کنم.
سلام
کلاً خیلی سخت است قبول دارم... خودم هم چنین موقعیتهایی را درک کردهام. برخورد فعال شرایط خاص خودش را دارد که خواندن همزمان اثر شرط لازم آن است.
شاید حالا این پیشنهاد جان داول مفید باشد... اما چندان انتظار معجزه ندارم.
من هم با همزمان خواندن یک اثر موافقم ... شاید دست کم فصلی یک دو بار بتوانیم همزمان اثری بخوانیم
سلام
فصلی یکی دو بار خیلی عالیست... چنانچه پنج شش تن از دوستان چنین کنند آن وقت همیشه یک نگاه دیگر هم در کامنتدونی وجود خواهد داشت و این مفید است.