میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گوزن و گوسفند در سرزمین عجایب داریوش رمضانی

داستان مصور برای من تداعی‌کننده‌ی خاطرات شیرین کودکی است. احتمالاً برای دیگران هم! البته همه‌اش شیرین نبود؛ من فقط یک کتاب داشتم که باید به دوستانم امانت می‌دادم تا از آنها بتوانم یک کتاب امانت بگیرم و اگر طرف مقابلم ناز می‌کرد باید نازش را می‌خریدم! چاره‌ای نبود. ولی وقتی موفق می‌شدم، با یک حرص و ولع خاصی کتاب را می‌خواندم. وقتی الان بچه‌های خودم را می‌بینم، حس می‌کنم یک جای کار می لنگد! این همه کتاب در دسترس... و علاقه‌ای که روز به روز تحلیل می‌رود. و رقبایی قدرتمند که نمی‌دانیم با آنها چه کنیم.

داستان مصور برای من تداعی‌کننده‌ی عشق به خواندن است. یادآور کیهان بچه‌ها است... داستان دنباله‌دار حسن‌کچل و نخودی و... و یا همین چند سال قبل، خواندن دوست خردسال و "جیقیل" مانا نیستانی برای این فسقلی‌ها. 

اولین و بدون شک برترین داستان مصور کودکی من، "تن‌تن" است. یک کتاب داشتم و با همان یکی، سری کاملش را خواندم. همین چندسال قبل، همه آنها را دانلود کردم و یک‌بار دیگر خواندم و جالب این بود که هنوز هم برایم جذاب بود و نکته‌ای که می‌خواستم با این مقدمات به آن برسم همین است: هنوز هم داستان مصور جواب می‌دهد! به سن ارتباطی ندارد. منحصر دانستن آن به کودکی صحیح نیست. نمونه بزرگسالش همین کتاب "گوزن و گوسفند در سرزمین عجایب" است.

*****

گوزن و گوسفند در یک رستوران در میدان تجریش کار می‌کنند و هر شب برای بازگشت به خانه سوار اتوبوس بی‌آرتی تجریش-راه‌آهن می‌شوند و هرشب پشت چراغ‌قرمز نیایش گیر می‌کنند. گوزن هرشب از طرح جدیدش برای تغییر محل کارشان می‌گوید، پیدا کردن یک رستوران پایین‌تر از ایستگاه نیایش تا از این چراغ‌قرمز طولانی خلاص شوند. هرشب دامنه این طرح به نقل‌مکان کردن از تهران برای فرار از آلودگی و پس از آن به مهاجرت به خارج از کشور می‌رسد. یک زندگی تکراری و رویاهای تکراری. اما در شبی که ما همراه این دو دوست روایت را آغاز می‌کنیم، پسرکی مرموز، یک دانه لوبیا به گوزن می‌دهد و البته همگی می‌دانیم که لوبیاها چه قدرتی در تغییر یکنواختی زندگی روزمره دارند!

بیماری ایرانی – هلندی

تم اصلی داستان یک موضوع کلان اقتصادی (با تبعات اجتماعی و فرهنگی و...) است که با زبان طنز بیان می‌شود. سرزمینی که منبع لایزالی از درآمد دارد (البته لایزال به نظر می‌رسد!). درآمدی که بدون زحمت حاصل می‌شود و اهالی آن را به این سمت سوق می‌دهد که واقعن چه لزومی است برای زحمت کشیدن و تولید!؟ پول می‌دهیم و بهترین نوعش را وارد می‌کنیم...

این موضوع ظرفیتی بیش از آنچه که در داستان به کار رفته است را دارد. امیدوارم این‌چنین کتابهایی خوانده شود و راه برای داستان‌‌های مصور بهتر و بیشتر باز شود.  

.......

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر چشمه، چاپ اول تابستان1394، تیراژ 1000نسخه، 75صفحه، 6000تومان

پ ن 2: نمره کتاب 3 از 5 می‌باشد. یکی دو تصویر هم در ادامه مطلب آورده‌ام.

  ادامه مطلب ...

پشت فرمان با مامان لیز نورگوآ

اگر در یک مهمانی خسته کننده گیر افتادی, یا صحبت به سیاست و احتلافات عقیدتی رسید, یا اگر خواستی گروهی دل مرده و بی حال را سرزنده و هیجان زده کنی, پای رانندگی زن ها و مهارت های رانندگی شان را به میان بکش. (ص56)

اشتباه نکنید! من قصد ندارم با این نقل قول خودم را "میله بدون پرچم سربدار" بنامم و بین باشتین و سبزوار و نیشابور خودم را دستی دستی دم تیغ ترکان بانو, عروس ارغون شاه مغول بدهم. نه!! گفتم که بلاتشبیه...نگفتم؟!...ای بابا...

این خانم نویسنده دانمارکی که البته الان سن و سالی ازشان گذشته است این کتاب را در اواخر دهه پنجاه قرن بیستم نوشته است. این کتاب هشت فصل دارد و در هر فصل به یک موضوع می پردازد که اشتراک آنها : 1- راوی اول شخص که خود ایشان باشد , 2- موضوع مربوط به تجربیات شخصی خودش یا خانواده اش است و 3- این که محور داستان-خاطره موضوع رانندگی زنان است و از همه مهم تر 4- نثر ساده و روان و طنز آن است که لحظات لذت بخشی را پدید می آورد.

در فصل اول به چگونگی راننده شدن مادرش در دهه سوم قرن گذشته می پردازد, زمانی که پدر قرص و محکم شعار می داد که زنان نمی بایست پشت فرمان بنشینند اما مادر با روش های جالب توجهی به مقابله بر می خیزد و...

در فصل دوم داستان راننده شدن خواهر راوی بیان می شود و در فصل سوم نوبت راننده شدن خود راوی می رسد و پس از آن راوی است و ماشین و اتفاقات جالب خانوادگی:

سایر پدرها وقتی دخترشان را به خانه بخت می فرستند در گوش داماد نجوا می کنند:«دخترم را به دست تو می سپارم. مراقبش باش.» ولی بابای من با همه باباهای دنیا فرق داشت. او به خاطر اصرار بر حفظ اصول اخلاقی اش در رابطه با زن ها و ماشین سواری نتوانست جلو خودش را بگیرد و شب عروسی ام در گوش شوهرم نجوا کرد:« هیچ وقت نگذار گواهینامه بگیرد.» شوهرم هم سر تکان داد و کاملاً موافق بود. او با بابا هم عقیده بود که هر بلایی قرار است سر ماشین بیاید باید توسط مرد خانه باشد. نیازی به کمک زن خانه نبود. ... گاهی وقتی پسرهای دوقلویم را ترک دوچرخه می نشاندم و پسر سه ساله ام را هم پشت دوچرخه جاسازی می کردم و چهارمی را هم توی شکمم حمل می کردم و بند قلاده سگمان را هم دست می گرفتم و فرمان را می چسبیدم, شوهرم را پشت فرمان ماشین فوردش در خیابان می دیدم. او با ژستی درست و حسابی برای من و سایر اعضای خانواده اش دست تکان می داد و بچه ها هم برایش دست تکان می دادند و من مجبور بودم برای حفظ تعادل خانواده هم که شده به یک سر تکان دادن کوتاه قناعت کنم.

من از خواندن این کتاب لذت بردم. بخش بزرگی از این لذت طبیعتن به نوع طنز آن بود که باب میل من است و نمونه اش را در بالا آوردم که در این زمینه لازم به ذکر است کمتر پیش می آید که زبان طنز به خوبی ترجمه شود اما وقتی پیش می اید  باید قدر دانست. بخش دیگری از آن به نوع چاپ آن و به طور مشخص قطع جیبی آن است. جان می دهد برای جیب بغل...و این موضوع با کاغذ کاهی و سبک آن ترکیب شده است و محصول نهایی کتابی جمع و جور و سبک است که به راحتی قابل حمل است.

این کتاب را مهرداد بازیاری ترجمه و نشر هرمس منتشر نموده است. (مشخصات: چاپ اول, سال 1393, تیراژ 2000 نسخه, 198 صفحه, 3500 تومان)

مادربزرگت رو از این جا ببر دیوید سداریس

 

یک مجموعه داستان کوتاه که در آن نویسنده با زبان طنز به بیان بخشی از اتفاقاتی که در گذشته آنها را تجربه کرده است می پردازد. این نویسنده و طنزپرداز آمریکایی، همانطور که از نامش پیداست, پدری یونانی تبار داشته است که در برخی از این داستانها و به خصوص داستان مادربزرگت را از... به خانواده پدری اش اشاره می کند. داستانهای این مجموعه خوشخوان و روان هستند و می توانند لحظاتی لبخند و حتا خنده را با لبانتان آشتی دهد ولذا از این جهت بد نیست که لبانتان از سیگار و دیگر مشغولیات منشوری اندکی فارغ شود.

طاعون تیک: پسربچه ای که فرامین صادر شده از مغزش را انجام می دهد؛ ذهنی که صاحبش را یک لحظه آرام نمی گذارد و دکمه ای برای خاموش کردنش در دسترس نیست. فرامینی نظیر لیس زدن کلید چراغ های کلاس درس, فشار دادن دماغ به در یخچال و کاپوت ماشین (چه نوستالژیک!!), کوبیدن پاشنه کفش به پیشانی و کلی تیک دیگر... لذت جایی در این فرایند نداشت, باید این کارها را می کردم چون هیچ چیز بدتر از اضطراب ناشی از انجام ندادن شان وجود نداشت. موقعیت های طنز جالبی در داستان پدید آمده است و پایان خوب داستان هم مزید بر علت می شود که بگویم این داستان خیلی خوب بود.

گوشت کنسروی : استفاده مناسب از عنصر غافلگیری (خیلی خوب)

مادربزرگت را از اینجا ببر : ابتدا توصیف زندگی مادربزرگ پدری راوی در آپارتمانی بسیار کوچک که اصلن شبیه آپارتمان نیست و به قول راوی, زندگی سگشان به کودکی پدرش شرف داشته است! خانواده پدری راوی از مهاجران یونانی بوده اند و این مادربزرگ ظاهرن هیچ تغییری نکرده است (با توجه به حفظ سنن و عادات و...) بعد از این همه سال, انگلیسی را هنوز خوب حرف نمی زند و بعد از گذشت 11 سال از ازدواج پسرش هنوز به عروسش می گوید "اون دختره" و او را مستقیم مخاطب قرار نمی دهد و البته سایه یکدیگر را با تیر می زنند...خوشبختانه مادربزرگ یونانی در شهر دیگری است اما به واسطه تصادف و شکستگی لگن, این مادربزرگ به خانه آنها وارد می شود و خب حتمن می دانید که با این اوصاف چه موقعیت طنزی پدید می آید. (خوب)

غول یک چشم : پدری که وظیفه خودش می داند که همواره بچه هایش را از خطر بترساند... تا حالا از این زاویه به مضحک بودن رفتارمان نگاه نکرده بودم! (خوب)

یک کارآگاه واقعی : مادر و خواهر راوی کشش نه چندان غریبی! به سریال های تلویزیونی دارند و البته فقط سریال های پلیسی جنایی... (متوسط)

دیکس هیل : راوی وقتی در کلاس هفتم است برای کار مجانی و عام المنفعه به تیمارستان دیکس هیل می رود...(متوسط). من شیفته این سیستم آموزشی و پرورشی هستم: سیستم ما سوسول پرور شده!

حشره درام : در پی حضور یک بازیگر جهت الهام بخشی به دانش آموزان در کلاس نهم, راوی و دوستش به موضوع نمایش و بازیگری علاقمند می شوند و... (خوب). به نوعی یاد عزیز نسین افتادم و البته یاد زمان مدرسه و کلاس نهم خودمون که جهت الهام بخشی یه نفر میومد غسل ترتیبی رو آموزش می داد!

دینا : پدر عقیده دارد که هیچ چیز به اندازه کار بعد از مدرسه شخصیت آدم را نمی سازد و لذا پول توجیبی را قطع می کند و راوی و خواهرش به کار در کافه تریاها مشغول می شوند...(متوسط) اون قضیه سیستم آموزشی که در بالاتر اشاره کردم ترکیبی از نظام رسمی آموزش و سبک زندگی خانوادگی است.

سیاره میمون ها : ماجراهای اتواستاپ زدن های راوی...(خوب). اتواستاپ هم جابجایی رایگان به وسیله ماشین های عبوری که تقریبن همان "تاکسی مرسی" است و در کتاب بعدی نیز حضور دارد!

چهارضلعی ناقص : راوی و هم اتاقی معلولش در دانشگاه و باز هم اتواستاپ... منتظر بودم بالاخره یک زمانی روزنامه را باز کنم و ببینم که دولت از دانشگاه ما به عنوان یک مرکز تحقیقات کثیف و غیرانسانی استفاده می کرده برای سنجش میزان تاثیر صدای بلند و ممتد موسیقی پینک فلوید بر ذهن موجوداتی که بلد بودند از هر چیزی قُلقُلی درست کنند ولی نمی فهمیدند که نمی شود سوار مینی بوس شد و یک راست رفت اروپا! در همین راستا در یکی از داستانهای این مجموعه که برای لو نرفتن موضوعش به اینجا واگذارش کردم نقل قولی از پدرش دارد که جالب است و مرا یاد یکی از برنامه های ترک اعتیاد تلویزیون خودمون انداخت که مهمان برنامه از زمان دانشجویی اش صحبت می کرد و فی الواقع من لای پنبه درس خوندم در قیاس با این عزیزان و همینطور راوی اپرای شناور که مطلب بعد از بعدی است...: پدرم همیشه می گفت:«دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته». راست می گفت, چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم...

شب مردگان زنده : راوی از شبی می گوید که جلوی در ویلای تابستانی اش ایستاده و موشی را در آب خفه می کند, مینی بوسی می ایستد و راننده از او آدرسی را می پرسد. راوی می خواهد به او کمک کند اما همه چیز شبیه موقعیتی است که معمولن در فیلهای ژانر وحشت پدید می آید...(خوب)

***

این کتاب مجموعه ای است منتخب که مترجم (پیمان خاکسار) از کتابهای مختلف این نویسنده آمریکایی برگزیده است. با توجه به جمیع جهات شاید این موضوع (به هم خوردن ترکیب مورد نظر نویسنده) در این مجموعه آسیب رسان نباشد اما علاوه بر تشکر از مترجم به خاطر سبک ویژه اش در کشف و شناسایی نویسندگانی که معمولن کشف و شناسایی نمی شوند (چون همه که نوبل نمی گیرند!!) باید اضافه کنم من با این سبک گزینش مخالفم! در مورد پازل تاکتیکی نویسنده قبلن نوشته ام (مطلب مربوط به دلتنگی های نقاش...سلینجر) و علاوه بر این موضوع باید به سرنوشت کتابهای عزیز نسین در ایران توجه کرد: بعد از این که ایشان مورد توجه قرار گرفت انواع و اقسام مجموعه ها روانه بازار شد که اکثرن اسمشان را از یکی از داستانها وام می گرفتند و اشتراکات زیادی با دیگر مجموعه ها داشتند و ما به عنوان مجموعه جدید تهیه می کردیم و کنف می شدیم! آخر سر هم با این که ده برابر تعداد عناوین کتابهایش در ایران چاپ شد بعید می دانم همه داستانهایش ترجمه شده باشد. حالا همه اینها به کنار! انتخاب تصویر کتاب برای وبلاگ هم مشکل می شود!!

 

بیشعوری خاویر کرمنت

 

بدینوسیله اینجانب میله بدون پرچم اعلام می دارم که بیشعور هستم. من صادقانه به خاطر تمام آزار و اذیت هایی که به ]خودم و[ شما خوانندگان محترم رسانده ام پوزش می خواهم و با فروتنی از همگان برای جبران خساراتی که وارد کرده ام یاری می طلبم. باشد که با شعور شوم. (برگرفته از بخش راه های درمان به عنوان اولین قدم!)

بله درست است و این اعتراف ناشی از جوگیرشدن و شوخی نیست. البته همین که احساس می کنم برخی از دوستان این اعتراف را به شوخی برداشت می کنند هم می تواند ناشی از بیشعوری راقم این سطور باشد. چه بسا منطقی این باشد که خواننده با خود بگوید خوب این که واضح بود بابا !  یه چیز تازه تر بگو , برای گیس گلابتون , راستی آکادمی هم به پایان رسید!!

و اما بعد:

این کتاب همان طور که از عنوان فرعی آن بر می آید نوشته ای راهنما است برای شناخت و درمان خطرناک ترین بیماری تاریخ بشریت که به زعم نویسنده a s s h o l ism یا به قول مترجم , بیشعوری است.

نویسنده کتاب که یک پزشک متخصص مقعدشناسی است و تجربه طولانی در این امر دارد! ابتدا در مقدمه کتاب از نحوه متوجه شدن خود نسبت به این بیماری در وجود خودش پرده بر می دارد: من بیست سال آزگار یک بیشعور تمام عیار بودم و به نشانه های آن می پردازد. از نظر او بیشعور کسی است که رفتار وقیح و نفرت انگیزی را به صورت کاملاً ارادی و عمدی از خود بروز می دهد و از ایجاد اختلالی که در کارها به وجود آورده و آزاری که به دیگران رسانده قلباً بسیار خوشحال است. البته تعریف این واژه بسیط, کار سختی است و بهتر است که به وسیله نشانه های آن مشخص شود. ولی من همین جا فرصت را مغتنم می شمارم و یک قید جدید به همین تعریف نصفه و نیمه اضافه می کنم و آن هم اضافه شدن کلمه "خود" به تعریف است زیرا که چه بسیار آزارها که در نتیجه بیشعوری به خود آدم وارد می شود و دیگران روحشان هم خبردار نمی شود و لذا به نظرم رسید که یک قسم جدید به نام بیشعور خودآزار جایش در کتاب خالیست.

همینجا یادآور شوم که زبان کتاب طنز خاصی دارد که مترجم هم از پس آن برآمده و کتابی خواندنی ماحصل این تلاش است. پس زود قضاوت نکنید که آه باز هم از این کتابهای روانشناسی دوزاری!! ... برگردیم سر تعریف بیشعوری:

بعضی ها هم می گویند که واژه بیشعوری خیلی سوبژکتیو و ذهنی است گویا بیشعورها فقط در نظر ناظر وجود دارند. شخصاً به عنوان یک مقعدشناس سابق معتقدم که این نظر فقط به درد استعمال به گویندگان این قبیل حرف های قلمبه و سلمبه می خورد.

بیشعوری شاید یک بیماری باشد ولی قطعاً حماقت نیست چون بیشتر بیشعورهای تاریخی و جغرافیایی احمق نیستند بلکه باهوش هم هستند... مثلاً سیاستمداری که با زیرکی از جهل و زیاده خواهی مردم با دادن وعده های توخالی و ارائه آمار مضحک از آنها سوئ استفاده می کند و...

بیشعوری باید از حالت تابو خارج شود و با  شفافیت و بدون هیچ ملاحظه ای نمایش داده شود, چرا که همین ملاحظات و تعارف هاست که باعث می شود بیشعورها بیشتر و بیشتر در بیشعوری شان غرق شوند.

برخی خصوصیات و نشانه های عام بیشعوری که می توان از کتاب استخراج نمود عبارتند از:

خودپسندی فجیع – نفرت انگیزی بی حد – خیرخواهی متکبرانه – کسب قدرت با خوار و خفیف کردن دیگران – امتناع از صفات اصلی انسانی – سوءاستفاده بیرحمانه از آدم های ساده – مراقبت خواهی – حالت تهاجمی داشتن – تعصب فکری – وقاحت – انکار – حرافی – عصبانیت – عدم فداکاری – غرزدن – و...

اگر پس از مطالعه کتاب متوجه شدیم که بیشعور هستیم اصلاً به این معنا نیست که ما آدمی بی ارزش, فاسد و علیل هستیم, نباید غصه خورد و از آن بدتر انکار نمود, بلکه صرفاً به این معناست که بیشعور هستیم. درک درست این مسئله شانس بهبود ما را بالا می برد.

و یادمان باشد هدف درمان این است که ما در حد معمول شعور , شخصیتی قابل دوست داشتن و رفتار معقولانه ای داشته باشیم و همین کافیست!

***

کتاب حاوی 25 فصل کوتاه است و لذا خواندن آن زیاد سخت نیست! در ابتدای هر فصل از زبان شخصیت های مثلاً مشهور یا کسانی که تحت درمان هستند یا وابستگانشان جملاتی بیان می شود که بسیار جالب توجه است که زائیده ذهن طنازنویسنده است مثلاً:

دو شگفتی بزرگ جهان, اهرام مصر و مجسمه ابوالهول نیستند آنها عبارتند از اینکه 1) چرا بیشعورها به خودشان حق می دهند که اینقدر نفرت انگیز رفتار کنندد؟ 2) چرا از یادآوری این نکته اینقدر می رنجند؟ سنت اراکلیوس شهید صدر مسیحیت (دست کم خودش این طور فکر می کرد)

یا در ابتدای فصل ازدواج با بیشعور(فصل بیستم) چنین می خوانیم:

وقتی فهمیدم عشق از زندگی ما بیرون رفته که او دیگر سیگارش را هنگام بوسیدن من از لب برنمی داشت. (ماری جین همسر یک بیشعور)

مقدمه مترجم هم در نوع خودش جالب است از مشکلات صنفی! گرفته تا فیلترهای ارشاد که قصه پر غصه ایست! اشاره می کند که درنسخه ارائه شده به ارشاد کلیه مطالب حساسیت برانگیز را حذف نموده است اما باز هم موفق نشده از صافی بگذرد. مثلاً از چند تشابه شگفت انگیز یاد می کند که اگر عیناً ترجمه می شد کسی باور نمی کرد که این جوکی از زبان نویسنده باشد و همه فکر می کردند که این از خاطرات واقعی مترجم است !! مثلاً در بخشی که به بیشعوری سیاستمداران می پردازد, نویسنده چنین می نویسد: یکی از خصلت های این بیشعورها این است که خود را چنان برگزیده خداوند می دانند که حتی هاله نورانی دور سرشان را هم می بینند! یادآوری این نکته ضروریست که این کتاب بیست سال پیش نوشته شده است.

***

این کتاب را آقای محمود فرجامی ترجمه نموده و آن را در مجازستان! منتشر نموده است که به احتمال زیاد به سمع نظر خوانندگان رسیده است. به هر حال دستیابی به آن آسان است و هزینه آن نیز صرفاً هزینه یک پیتزای معمولی است که به حساب مترجم خواهید پرداخت (روش های پرداخت در کتاب به دقت بیان شده است)!.

*** 

پ ن 1: درنگ هم به روز شده است!

ادامه مطلب ...

بازرس هاند واقعی تام استوپارد


 

به کسی که زیر کتابخانه بیفتد و بمیرد حسودی می‌کنم، البته اگر این اتفاق نابه‌هنگام نباشد. (استوپارد)

صحنه این نمایشنامه ویژگی خاصی دارد که باید در ابتدا به آن اشاره ای بکنم; صحنه عبارت است از صحنه نمایش باضافه ردیفی از صندلی های تماشاگران , که بر روی دو صندلی آن دو منتقد از دو روزنامه متفاوت نشسته اند.

داستان نمایش داخلی در مورد فرار یک دیوانه جنایتکار از زندان است که بر اساس اطلاعیه های پلیس که از رادیو پخش می شود رد او تا حوالی ملک اربابی مالدون در حومه اسکس توسط بازرس هاند ردیابی شده است. صحنه داخلی مربوط به اتاق نشیمن این خانه اربابی است , جایی که سینثیا بیوه جوان و زیبای ارباب مالدون زندگی می کند (ارباب مالدون چندین سال است که ناپدید شده است اما سینثیا کماکان به او وفادار است!!).

در صحنه ابتدایی اتاق نشیمن خالی است و سینثیا و دوشیزه فیلیسیتی در خارج از ساختمان مشغول بازی تنیس هستند, درحالیکه یک جسد که صورتش رو به زمین است و دیده نمی شود در گوشه ای از اتاق نشیمن روی زمین افتاده است. ترتیب قرارگیری نیمکتها و وسایل دیگر به گونه ای است که این جسد تا بخش قابل توجهی از داستان توسط بازیگران دیده نمی شود...

نمایش با صحبت های دو منتقد آغاز می شود: من و بر و بچه ها یه جلسه ای تو بار داشتیم و تکلیف این نمایشو روشن کردیم که یه جور سرگرمی محفلی واسه یه مشت مرفه بی درده... دو منتقدی که بر اساس کلیشه های موجود اظهار نظر می کنند و یکی از آنها هم مردی زنباره است که از قضا شب قبل هم با هنرپیشه نقش فیلیسیتی شام خورده است و در جواب منتقد دیگر که به کنایه در قسمتی به این موضوع اشاره می کند چنین جواب می دهد: .... خانم من میرتل کاملاٌ درک می کنه که مردی با جایگاه منتقدانه من اجباراٌ باید هر از گاهی با دنیای صحنه آمیخته بشه...

پس از شنیدن اطلاعیه پلیس از رادیو که توسط خانم خدمتکار روشن شده است, مردی غریبه (سیمون) و با مشخصات اعلام شده از رادیو وارد خانه می شود. باز هم از قضا این سیمون نیز مردی هوسباز است که به تازگی رابطه اش را با فیلیسیتی به هم زده و رابطه اش را با سینثیا آغاز نموده است. سیمون به صورت کاملاٌ اتفاقی وارد خانه می شود و در ادامه سلسله اتفاقات مجبور به ماندن در صحنه می شود و به همراه سرگرد مالدون (برادر ناتنی ارباب که شب گذشته از کانادا بازگشته است) و دو خانم مشغول بازی ورق می شوند تا زمانی که بازرس هاند وارد می شود...

شوخی نویسنده با جماعت منتقد البته بسیار ظریف و جالب از کار در آمده است. علاوه بر صحبتهای کلیشه ای که یک نمونه از آن را خواهم آورد , پیشبینی های آنها که بر اساس همین کلیشه ها صورت می پذیرد همگی پرت و گمراه کننده است و به نظرم رسید که می خواهد به گونه ای بیان کند کسی که خودش به نوعی داخل بازی است نمی تواند با ژست های همه چیز دانانه! در خصوص کلیت کار نظرات از پیش تعیین شده بدهد. به همین سبب در بخشی از داستان به طرزی هنرمندانه و البته هجوآمیز آنها را نیز وارد صحنه می کند (به قول یکی از منتقدین آمیخته می کند!) که موقعیت جالبی را پدید می آورند که جهت لوث نشدن اشاره ای نمی کنم.این هم یک نمونه از صحبتهای منتقدین:

... عقیده من بر این است که اینجا دغدغه ما آن چیزی است که بنده در جای دیگر از آن به طبیعت هویت یاد کرده ام. گمان می کنم حق داریم سوال کنیم – و اینجا آدمی به گونه ای مقاومت ناپذیر به یاد این خروش ولتر می افتد که وُلا -  گمان من بر این است که ما حق داریم بپرسیم: خدا کجاست؟

***

سر تام استوپارد نمایشنامه نویس مشهور انگلیسی , برنده 4 جایزه تونی و همچنین جایزه اسکار به خاطر فیلمنامه شکسپیر عاشق می باشد. ایشان رییس کتابخانه لندن است و نظر جالبی در مورد نوع مرگ دلخواهش که همان مرگ در اثر ماندن زیر سقوط کتابخانه است! و در بالا اشاره شد دارد:

شیوه خوبی برای مردن است. وقتی می‌میری هم عقلت سر جایش است و هم در حال انجام کاری خوش و جذاب هستی. خیلی‌ها ممکن است بگویند دوست دارند در اوج خوشی با حمله قلبی بمیرند، در کل من دوست دارم با سقوط کتابخانه بمیرم! 

کتاب فوق را امیر امجد ترجمه و انتشارات نیلا آن را منتشر نموده است (چاپ اول اسفند 1384 با تیراژ 3300 نسخه با قیمت 900تومان در 75 صفحه).

پی نوشت: طبل حلبی تمام شد و احتمالاٌ در ابتدای هفته آتی مطلبش را خواهم نوشت. کتاب بعدی از ایتالو کالوینو به نام اگر شبی از شبهای زمستان مسافری می باشد.

.............

پ ن 2: نمره کتاب 3.8 از 5 می‌باشد.