«ژرژ دوروا» کارمند ساده و جوانی است که چند ماه قبل از خدمت نظام در الجزایر به پاریس بازگشته است. دوست دارد غذای خوب و کافی بخورد و از تفریحات مورد علاقهاش بهرهمند شود اما حقوق او کفاف نمیدهد:
«عطشی داغ، عطش مخصوص شبهای تابستان امانش را بریده بود، به احساس دلپذیری فکر میکرد که بر اثر نوشیدن مایعی خنک در دهان و گلو ایجاد میشود. ولی اگر فقط دو لیوان آبجو میخورد، بایستی با شام فرداشب وداع میکرد، و او با ساعتهای گرسنگی پایان ماه به خوبی آشنا بود.»
او شبی در چنین حال و احوالی مشغول قدم زدن در یکی از خیابانهای معروف پاریس است که با یکی از همخدمتیهای قدیمش به نام «چارلز فورستیه» برخورد میکند. فورستیه در یکی از روزنامهها مسئولیت مهمی دارد و اوضاع مالیش حسابی روبراه است. فورستیه با دیدن فلاکت ژرژ به او پیشنهاد میکند فردا در مهمانی شام در خانهاش شرکت کند تا ضمن معرفی او به مالک روزنامه بتواند کاری برای او در روزنامه فراهم کند. او همچنین پولی به ژرژ میدهد تا لباسهایی درخور تهیه کند تا بتواند از این فرصت استفاده کند و خودی نشان بدهد. همه چیز مطابق برنامه پیش میرود و ژرژ به عنوان خبرجمعکن در روزنامه استخدام میشود.
حالا حقوق او این امکان را فراهم میکند تا بخش قابل توجهی از رویاهای سابقش را تحقق بخشد اما این طبیعت غالب افراد بشر است که رویاهایشان مدام بهروز شود. او در مهمانی شام با خانم «کلوتیلد دو مارل» آشنا میشود و این آشنایی بخش دیگری از رویاهای او را محقق میکند. رفته رفته هزینههای او بالا و بالاتر میرود و لازم است درآمدش نیز بالا برود.
ژرژ در امور نویسندگی آدم بیمایهایست اما فرد حقهباز و به قول خودمان زرنگی است که با فرصتطلبی میتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. او راه بالا رفتن از نردبام اجتماعی را با سوءاستفاده از اطرافیان مییابد و نشان میدهد که در این مقوله آدم پُرمایهایست! البته دوروا توانایی و سرمایه مهم دیگری دارد؛ قیافه دلنشینی که میتواند نظر زنان را به سوی خود جلب کند. او از این سرمایه در راه مقاصد و رویاهایش نهایت استفاد را میبرد.
«بل آمی» به معنای دوست قشنگ و دلپذیر، لقبی است که دخترِ نوجوانِ خانمِ دو مارل به او داده است و زنان زندگیش او را به این نام خطاب میکنند. داستان نثر ساده و روانی دارد و نیمنگاهی به جامعه فرانسه در اوایل دوران جمهوری سوم و نگاهی ویژه بر رویکرد برخی افراد که در راه رسیدن به هدفشان به هر وسیلهای چنگ میاندازند، دارد.
*****
موپاسان (1850-1893) فقط 43 سال در این دنیا زندگی کرد، اگر دوران کودکی و نوجوانی را از آن کم کنیم، اگر دوران انتهایی زندگیاش که به علت بیماری عملاً قادر به نوشتن نبود را از آن کم کنیم، اگر زمانی را که در تلاش معاش به شغل کارمندی مشغول بود را از آن کم کنیم، تقریباً یک دهه زمان باقی میماند. این حساب و کتاب را از این جهت نوشتم تا وقتی میخوانیم که از ایشان شش رمان، هجده مجموعه داستان (بالغ بر سیصد داستان کوتاه)، سه سفرنامه و یک مجموعه شعر برجای مانده است حواسمان را جمع کنیم!
بل آمی دومین رمان نویسنده است که در سال 1885 منتشر شده است و 36 بار تجدید چاپ شدنش حال و احوال مالی نویسنده را کاملاً روبراه کرد. این داستان تاکنون 7 بار در سینما و تلویزیون به تصویر درآمده است. این رمان که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد تا کنون دو بار به فارسی ترجمه شده است: علیاصغر سروش (1347)، پرویز شهدی (1384).
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه پرویز شهدی، انتشارات مجید، چاپ اول 1384، شمارگان 2000 نسخه، 440 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. (نمره در گودریدز 3.82 و در آمازون 4.2) گروه A
پ ن 2: در ادامه مطلب نامهای از ایشان که به تازگی به دستم رسیده است آوردهام!
ادامه مطلب ...
همانگونه که در پُست قبلی (اینجا) ذکر شد، پیشدرآمدِ رمان، متن کوتاهی است که فردی آکادمیک به نام جان ری جونیور نوشته است و در آن عنوان میکند که متن پیشِ رویِ خواننده، اعترافات خودنوشتی است که شخصی به نام «هامبرت هامبرت» آن را در زندان نوشته است. هامبرت قبل از آغاز محاکمه بهدلیل عارضه قلبی در زندان از دنیا رفته است و وکیلِ او این نوشتهها را مطابق وصیتنامهی هامبرت به این پروفسور داده است تا بتوان با تغییراتی آن را به چاپ رساند. بنا به تصریح ایشان متن نیاز به اصلاحات و تغییرات چندانی نداشته است که نشان از تسلطِ هامبرت بر ادبیات انگلیسی دارد.
هامبرت در سال 1910 در پاریس به دنیا آمده است. در سه سالگی مادرش را در اثر برخورد صاعقه از دست میدهد. پدرش هتلدار است و کودکیاش در رفاه میگذرد و زنانی که دور و بر پدرش هستند قربان صدقهاش میروند و دست نوازش بر سرش میکشند. در تابستان سال 1923 با دختری همسن و سال خود به نام آنابل آشنا میشود و این آشنایی اوج میگیرد اما هربار که میخواهد به وصل بیانجامد اتفاقی کوچک آنها را ناکام میگذارد. خیلی زود آنابل در اثر ابتلا به بیماری از دنیا میرود اما هامبرت هیچگاه نمیتواند او را فراموش کند و آمیختگی روحی او با آنابل تا سالها ادامه دارد. این واقعه بهزعم راوی و احتمالاً برخی روانکاوان موجب میشود گسلی در زندگی هامبرت پدید بیاید. بخشی از وجود او در این سوی گسل به حیات خود ادامه میدهد (مدرسه را به پایان میرساند و به دانشگاه میرود و...) اما بخشی دیگر از وجود او در آن سوی شکاف باقی میماند بهنحوی که هامبرت در ارتباطات بعدی خود با زنان پیوسته در جستجوی آنابل است و نهایتاً اینچنین میشود که او نیاز جسمی و روحی خود را در دخترکان نوبالغی همچون آنابل جستجو میکند.
این جستجوها البته به واسطه محدودیتهای اجتماعی و قانونی خطرناک است و چنانچه او دست از پا خطا کند مجازاتهای سنگینی در انتظارش خواهد بود. از این زاویه هامبرت خودش را فردی ترسو میداند اما یکبار که احساس شجاعت میکند در پی یک آگهی تبلیغاتی برای ارضای نیاز ویژه خود سر از بازار سیاه و غیررسمی درمیآورد و با گروهی زورگیر روبرو میشود و از به عینیت رساندن تصورات ذهنیاش پشیمان میشود. برای اینکه در اثر فشارهای اینچنینی دچار دردسر نشود به فکر ازدواج میافتد. زنی لهستانیتبار به نام والریا را با توجه به رفتارهای کودکانهای که دارد انتخاب میکند. بعد از چهار سال زندگی مشترک، ارثیهای از طرف عمویش به او میرسد به شرط اینکه بنا به وصیت متوفی به آمریکا برود. والریا از رفتن به آمریکا استنکاف میکند و هامبرت پس از طلاق به تنهایی به آمریکا میرود. به مشاغلی از جمله انجام کارهای پژوهشی در ادبیات فرانسه برای دانشجویان انگلیسیزبان مشغول میشود اما فشارهای روانی-جنسی موجب میشود چند نوبت در آسایشگاه بستری شود.
نهایتاً تصمیم میگیرد برای تکمیل کارهای پژوهشیاش به شهری دورافتاده برود و در خانه پسرعموی یکی از کارمندان سابق عمویش مستقر شود. یکی از آیتمهایی که او را به این سفر ترغیب میکند آن است که این پسرعمو دختری 12 ساله دارد. پیش از رسیدن او خانهی پسرعمو در آتش میسوزد و میزبان از او میخواهد به خانه یکی از آشنایان به نام هیز برود. هامبرت که قصد بازگشت دارد در خانهی خانم هیز با دخترک دوازده سالهای روبرو میشود که به قول خودش انگار روح آنابل در او حلول یافته است. از بازگشت صرفنظر می کند و در آن خانه مستقر میشود و داستان او با این دخترک که لولیتا مینامدش آغاز میشود...
جرم هامبرت در اواخر این سرگذشتنامه برای ما مکشوف میشود و اگر این اعترافات نبود ریشههای ارتکاب این جرم بر همگان پوشیده میماند؛ ریشههایی که خود، جرمِ سنگینِ دیگری است و به همین دلیل هامبرت تأکید دارد که این نوشتهها بعد از مرگ خودش و ... به چاپ برسد. این سرگذشتنامه چنان چندوجهی و لایهلایه از کار درآمده است که بعید میدانم هیچ خواننده یا قاضی عادلی با یک بار خواندن آن بخواهد حکمش را صادر کند! راز جذابیت کتاب علیرغم موضوع دهشتناک آن در همین نظم و دقت و پیچیدگی سرگذشتنامه است.
در ادامه مطلب تلاش شده است با برخی وجوه داستان زورآزمایی شود.
*****
ترجمهی خانم پدرامنیا تقریباً اولین و تنها ترجمه این کتاب است. خوشبختانه ترجمه مرحوم ذبیحالله منصوری را داشتم و... مقایسه که نه!... مقداری از آن را خواندم. میتوان آن کتاب را برداشتهای ایشان از رمان ناباکوف دانست. تاکنون دو نسخه سینمایی بر اساس این رمان ساخته شده است: استنلی کوبریک (1962) و آدریان لین (1997) که طبیعتاً این دو نسخه هم برداشتهایی از کتاب هستند!
................
مشخصات کتاب من: ترجمه اکرم پدرامنیا، نشر زریاب (افغانستان)، تابستان1393
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.9 در سایت آمازون 4.1 ).
پ ن 2: توصیه من این است که در خوانش اول به ارجاعات و پینوشتهایی که مترجم محترم زحمت گردآوری آن را کشیده است مراجعه نکنید چون ممکن است در همان ابتدا برخی از جذابیتهای داستان را از بین ببرد اما مراجعه به آنها در خوانش دوم لازم و واجب است. البته چندتا از آنها مثل ص123 و ص357 اشتباه است.
پ ن 3: بازخوردهای اولیه و برچسبهایی که به این داستان خورده است را همه شنیدهایم... یک نمونهی سادهاش نظر سردبیر نشریه ساندی اکسپرس لندن است که آن را «پورنوگرافی محض» خواند. در نوشتههای مختلف درخصوص تأثیرگذاری این داستان عنوان میشود که در حال حاضر به دختران نوبالغ افسونگرِ و چه و چه، لولیتا میگویند! که این فقرهی اخیر نشان میدهد چرا ناباکوف به دوبارهخوانی و چندبارهخوانی هر کتابی توصیه میکند و آه و افسوس میکشد!
ادامه مطلب ...
در نظر داشتم با انتخاب چند پاراگراف از کتاب، خودم و شما را آماده ورود به فضای رمان لولیتا کنم اما بعد از انتخاب پاراگرافها دیدم بهترین پیشدرآمد، پیشدرآمدی است که خود ناباکوف برای این رمان در نظر گرفته است و آن را از قلم فردی آکادمیک با نام دکتر جان ری جونییر در ابتدای کتاب میآورد. بخش اعظم این پیشدرآمد را در زیر میآورم:
لولیتا و اعترافنامهی زنمردهای سفیدپوست دو عنوانی است برای تلی از نوشتههای غریب که چندی پیش به دست نگارندهی این یادداشت رسید و این پیشدرآمد بر آن نگاشته شد.
«هامبرت هامبرت» نویسندهی آن نوشتهها، در 16 نوامبر 1952، درست چند روز پیش از آغاز محاکمهاش، در اثر بسته شدن سرخرگهای قلبی درگذشت. وکیلش ]...[ کار ویرایش این دستنوشتهها را به من سپرد، زیرا در بندی از وصیتنامهی موکلاش ]...[ این اختیار داده شده که با استفاده از عقل و درایتش همهی کارهای آمادهسازی و چاپ لولیتا را انجام دهد. بر این اساس، ]...[ برای ویرایش این اثر مرا برگزید، چون بهتازگی بهخاطر کار برجستهی «Do the Senses make Sense? » که در آن برخی حالتهای ناخوشی و انحرافهای جنسی بررسی شده است جایزهی پلینگ را دریافت کردهام.
ویرایش این دستنوشته بهرغم تصور هردوی ما کار سادهای بود. بهجز رفع چند اشتباه آشکار دستوری و پنهان کردنِ بجای جزییات مهم، این زندگینامه دستنخورده چاپ میشود. البته هامبرت هامبرت خودش هم سعی کرده بود این موارد را پنهان کند، اما هنوز مثل تابلوهای راهنمایی و سنگهای قبر در متن نمایان بودند (منظور اسم جاها یا افرادیست که به اقتضای تجربه و نوعدوستی باید عوض میشدند). اسم خانوادگی عجیب نویسنده از نوآوریهای خود اوست؛ و این نقاب، بر اساس خواستهی کسیکه خود آن را بر چهره زده، نباید برداشته میشد، نقابی که از پس آن، همچنان، دو چشم افسونگرش میدرخشد...
ممکن است آدم کنجکاوی در جستجوی منابع مربوط به جرم هامبرت هامبرت به روزنامههای سپتامبر و اکتبر سال ۱۹۵۲ مراجعه کند، اما همهی چیزهای لازم را بهدست نخواهد آورد و اگر این زندگینامه بهدست من نمیرسید، همچنان علت و هدف این جرم به شکل راز سربستهای باقی میماند.
اگر لولیتا بهعنوان رمان خوانده شود، با موقعیتها و احساساتی که در آن بهکار رفته، برای خوانندهای که آن را بهخاطر سرگرمی و به بهانههای کمارزش میخواند بهشدت مبهم میماند و دیدگاه چنین خوانندهای نسبت به اثر افت میکند. درست است، حتا یک واژهی ناپسند و هرزه در تمام کتاب یافت نمیشود و بیگمان فرهنگستیز سرسختی که به واسطهی آداب و رسوم مدرن آمادهی پذیرش بیچونوچرای زنجیرهای از حرفهای بیتربیتی و زشت در رمانی مبتذل است با ندیدن این حرفها در این کتاب بهشدت شگفتزده خواهد شد. با اینهمه، اگر منِِ ویراستار برای خشنودی حس متناقض محافظهکاریام سعی میکردم صحنههایی را که برخی از آدمها ممکن است «شهوتانگیز» بخوانند رقیق یا حتا حذف کنم ]...[ بهتر بود که بهکل از چاپ لولیتا چشمپوشی میشد، زیرا آن صحنههایی که ممکن است بیجا به صحنههای شهوتانگیز متهم شوند کاراترین عناصر برای پیشبرد این تراژدیاند و به آرمانهای برتر اخلاقی میانجامند. شاید آدمهای بدبین بگویند که آگهیهای پورنوگرافی هم همین ادعا را دارند؛ اما، از سوی دیگر، فردی دانشآموخته ممکن است پاسخ دهد که اقرار پرشور و حرارت هامبرت هامبرت بهواقع هیاهوی بسیار است برای هیچ. زیرا بنا به آمار محافظهکارانهی دکتر بلانش شوارتزمن دستکم ۱۲% از مردان آمریکایی (آمار لفظی) سالانه به گونهای از آنچه هامبرت هامبرت با چنان سرخوردگی شرح میدهد لذت میبرند؛ یا اگر این خاطرهنویس مجنون ما در تابستان سرنوشتساز ۱۹۴۷ به یک روانآسیبشناس کاردان مراجعه میکرد، شاید هیچکدام از این فاجعهها پیش نمیآمد، ولی در آنصورت چنین کتابی هم نبود.
امید است که خواننده این مفسر را ببخشد، چون همان دیدگاهی را که در کتابها و درسگفتارهای خودش آورده در اینجا تکرار کرده و همواره گفته که «ناخوشایند» در بیشتر موارد هممعنیست با «نامعمول»؛ و هر کار بزرگ هنری همیشه نو و خلاقانه است و به همین دلیل نامعمول یا ناخوشایند است، و بنابه سرشتش باید کم و بیش شگفتآور و تکاندهنده باشد. با گفتن این حرفها نمیخواهم هامبرت هامبرت را بستایم. تردیدی نیست که او آدم وحشتناک و زبونیست و نمونهی آشکاری از بیمار جذامی اخلاقی، ترکیبی از ددمنشی و شوخمزاجی که این شوخمزاجی شاید بدی آشکار او را بپوشاند، اما این هم سبب گیرایی او نمیشود. هامبرت بسیار دمدمیمزاج است و خیلی از نظرهای سطحیای که او در مورد مردم و اتفاقهای این کشور میدهد، مسخره است. از آن گذشته، آن درستکاری ناگزیری که در این اعترافنامه نشان میدهد او را از گناه نیرنگ و شرارت بری نمیکند و بیگمان آدمیست غیرطبیعی و ناجوانمرد. اما بهراستی چطور توانسته با قلم نرمَش مهربانی به لولیتا و دلسوزی برای او را چنان مجسم سازد که ما را معجزهآسا فریفتهی کتابش کند در حالیکه همزمان از نویسندهاش بیزاریم؟!
تردیدی نیست که کتاب لولیتا از نظر تاریخچهنگاری پزشکی از آثار کلاسیک محفل روانپزشکی خواهد شد و از نظر هنر از جنبهی تاوان پسدادن برای گناهان فراتر خواهد رفت؛ اما مهمتر از اهمیت علمی و ارزش ادبیاش تاثیر اخلاقی رفتاریایست که میتواند بر خوانندههای جدی داشته باشد، زیرا در این مطالعهی رقتانگیزِ فردی درسی عمومی نهفته است؛ کودک نافرمان، مادر خودبین، شیدای هوسران، اینها نه فقط شخصیتهای زندهی این داستانِ منحصربهفردند که ما را از برخی گرایشها نیز آگاه میکنند و نشان میدهند که میتواند در درون ما اهریمنهای پرتوانی یافت شوند. لولیتا باید همهی ما، پدر و مادرها، کارگزاران جامعه و درسخواندهها را بر آن دارد که با چشموگوش بازتر به وظیفهی پرورش نسلی بهتر در دنیایی امنتر توجه نشان دهیم. (لولیتا - ناباکوف - ترجمه اکرم پدرامنیا-صص11 الی15)
.........................................
پ ن 1: امیدوارم تا هفته آینده مطلب مربوط به لولیتا آماده شود.
در 23 آوریل سال 1899 در یک خانواده اشرافی در سنتپترزبورگ متولد شد. خانوادهای که اعضای آن از سدهی چهاردهم در دربار تزارها حضور داشتند. پدرش روزنامهنگار و سیاستمداری لیبرال و از اعضای دومای روسیه بود. او به واسطه شرایط خانوادگی از کودکی به زبانهای انگلیسی و فرانسوی تسلط پیدا کرد. از نوجوانی سرودن شعر را آغاز کرد و در سال 1916 اولین مجموعه اشعارش را به چاپ رساند. پس از انقلاب، پدرش مقامی در دولت موقت به عهده گرفت اما پس از پیروزی بلشویکها، آنها املاک و سرمایه خود را از دست داده و مجبور به ترک روسیه شدند.
او تحصیلات دانشگاهی خود را ابتدا در جانورشناسی و بعد در زبانهای رومی و اسلاوی در دانشگاه کمبریج به اتمام رساند و سپس به خانوادهاش در آلمان پیوست. پدرش در سال 1922 در سوءقصدی که برای ترور پاول میلیوکوف (اولین وزیر خارجه دولت موقت) ترتیب داده شده بود، به دست سلطنتطلبان کشته شد. ناباکوف بعدها این نوع مرگِ دلخراش و تصادفی را در سرنوشت شخصیتهای برخی آثارش به کار گرفت. پس از مرگ پدر، به فاصله کمی مادرش را نیز از دست داد.
در آلمان به تدریس بوکس، تنیس و زبان پرداخت و نویسندگی را با نام مستعار ولادیمیر سیرین شروع کرد. آثارش شامل داستان، شعر، مقالات و ترجمه رمانهایی بود که در روزنامههای روسیزبان برلین یا پاریس چاپ میشد. نخستین رمانش را با عنوان «ماشنکا» (ماری) در همین دوران نوشت که در سال 1926 در برلین منتشر شد. نوشتن نمایشنامه و کارگردانیِ آن از دیگر کارهایی بود که در این زمان انجام میداد. او برای تأمین مخارج زندگی مجبور بود به سختی کار کند لذا نقدنویسی، تهیه گزارش و کار ترجمه به فعالیتهای ادبیاش اضافه شد. او تا زمان انتشار «لولیتا» در اواخر دهه 50 همواره دچار مشکلات مالی بود.
در سال 1937 با توجه به یهودی بودن همسرش و شرایط سیاسی آلمان، به پاریس نقل مکان و نهایتاً در سال 1940 به آمریکا مهاجرت کرد. در سال 1941 «زندگی واقعی سبایتسن نایت» را به زبان انگلیسی نوشت. او به عنوان حشرهشناس در موزه تاریخ طبیعی مشغول به کار شد و همچنین در دانشگاه ادبیات تطبیقی تدریس میکرد. در سال 1945 به شهروندی آمریکا پذیرفته شد و در سال 1948 به کرسی استادی ادبیات در دانشگاه کرنل نیویورک دست یافت.
در سال 1955 رمان لولیتا توسط چهار ناشر آمریکایی رد شد و ناباکوف آن را در پاریس منتشر و به عنوان نویسنده، شهرت جهانی یافت. سه سال بعد این کتاب در آمریکا چاپ شد. ناباکوف در سال 1960 به سوئیس رفت و باقی آثارش را در آنجا نوشت. او در دوم ژوئیه سال 1977 در سن 78سالگی در لوزان سوئیس از دنیا رفت.
ناباکوف یکی از خوشذوقترین نویسندگان قرن بیستم است. او یک رماننویس نوآور بود که به سبب تسلط به سه زبان از شکلهای متنوع نوشتاری استفاده کرده است. او همواره به خاطر استفاده از طرحهای اصیل و پیچیده در کتابهایش و بازی با کلمات و استفاده از همآوایی لغات ستوده شده است.
«سقوط اصفهان و فروپاشی شاهنشاهی پرشکوه صفویان یکی از بزرگترین دگرگونیهای سدههای متاخر تاریخ ایران بود و بسیاری از پژوهندگان، به درستی، یورش افغانان را با حمله اعراب و یورش مغولان مقایسه کردهاند. جای شگفتی است که در نوشتههای تاریخی ایران دربارهٔ علل و زمینههای این شکست و پیآمدهای اسفناک آن برای تاریخ و مردم این کشور مطلب جدی و مهمی نیامده است؛ در این مورد نیز تنها اشارههای با معنا به آن حوادث را مدیون گزارشهای انگشتشمار بیگانگانی هستیم که در زمان یورش افغانان و محاصرهٔ اصفهان در ایران به سر میبردند...»
یوداش تادوش کروسینسکی (1675-1756) راهب یسوعی لهستانی در سالهای اواخر سلسله صفوی در اصفهان اقامت داشت. او همچون مبلغان مذهبی دیگر که گزارشاتی از اوضاع و احوال محل مأموریت خود تهیه میکردند، گزارش جامعی از وقایعی که منجر به سقوط اصفهان و انقراض سلسله صفویه گردید برای سرپرستی فرقه یسوعیان در فرانسه ارسال کرد. سرپرست مربوطه با توجه به اینکه صفویان متحد بالفعل و بالقوه اروپاییها در مقابل خطر امپراتوری عثمانی بود این گزارش را بااهمیت تشخیص داد و آن را در اختیار راهبی به نام آنتوان دو سِرسو قرار داد و شخص اخیر بر پایه گزارش کروسینسکی و منابع دیگر کتابی با عنوان «تاریخ واپسین انقلاب ایران» به زبان فرانسوی منتشر کرد(1728). طبعاً با توجه به اهمیت موضوع، این کتاب خیلی زود به زبانهای انگلیسی و ایتالیایی ترجمه و منتشر شد.
همچنین نسخهای از گزارش کروسینسکی به دربار عثمانیها رسید و به زبان ترکی عثمانی ترجمه و منتشر شد. جالب است که این ترجمه، دوباره به لاتین بازگردانده شد و پس از آن به زبان آلمانی نیز ترجمه و منتشر شد(1731). همه این تالیف و ترجمهها ظرف سه سال انجام شد و این در زمانی بود که هنوز بخشهای مرکزی ایران تحت کنترل اشرف افغان بود. گزارش کروسینسکی نهایتاً پس از گذشت یک قرن و پس از شکست ایران در جنگهای ایران و روس به دستور عباسمیرزا به فارسی ترجمه شد و با عنوان عبرتنامه منتشر شد.
بازنویسی طباطبایی در کتابِ حاضر، گزارشی کوتاه از حوادث منجر به سقوط اصفهان و توضیح برخی علتهای فروپاشی ایران در پایان عصر صفوی بر پایه روایت کروسینسکی و دو سِرسو است.
... هرگز تسخیر کشوری بزرگ به بهایی ارزانتر از این انجام نشد و کسانی که آن را عملی کردند، به هیچ وجه تصور نمیکردند بتوانند از عهده چنین کاری برآیند...
*****
ترجمه دنبلی از گزارش کروسینسکی، پس از انقلاب حداقل دو بار تصحیح و منتشر شده است: مریم میراحمدی (توس-1363) و یدالله قائدی (آناهیتا-1370). کتاب دو سِرسو نیز دو نوبت ترجمه شده است: ولیالله شادان (کتابسرا-1364) و ساسان طهماسبی (کتابسرا-1391).
به نظر میرسد کتابِ حاضر (سقوط اصفهان...) به سبب حجم کم و روانی نثر و گزیدهگویی و ضربآهنگ مناسب متن و عوامل دیگر مدخل مناسبی است به این مقطع مهم از تاریخ ایران...
مشخصات کتاب من: نشر نگاه معاصر، چاپ چهارم 1390، تیراژ 2000 نسخه، 90 صفحه
........................................
پ ن 1: در ادامه مطلب یکی دو نکته متفرقه اما مرتبط با موضوع آمده است.