میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

لولیتا - ولادیمیر ناباکوف


همان‌گونه که در پُست قبلی (اینجا) ذکر شد، پیش‌درآمدِ رمان، متن کوتاهی است که فردی آکادمیک به نام جان ری جونیور  نوشته است و در آن عنوان می‌کند که متن پیشِ رویِ خواننده، اعترافات خودنوشتی است که شخصی به نام «هامبرت هامبرت» آن را در زندان نوشته است. هامبرت قبل از آغاز محاکمه به‌دلیل عارضه قلبی در زندان از دنیا رفته است و وکیلِ او این نوشته‌ها را مطابق وصیت‌نامه‌ی هامبرت به این پروفسور داده است تا بتوان با تغییراتی آن را به چاپ رساند. بنا به تصریح ایشان متن نیاز به اصلاحات و تغییرات چندانی نداشته است که نشان از تسلطِ هامبرت بر ادبیات انگلیسی دارد.

هامبرت در سال 1910 در پاریس به دنیا آمده است. در سه سالگی مادرش را در اثر برخورد صاعقه از دست می‌دهد. پدرش هتلدار است و کودکی‌اش در رفاه می‌گذرد و زنانی که دور و بر پدرش هستند قربان صدقه‌اش می‌روند و دست نوازش بر سرش می‌کشند. در تابستان سال 1923 با دختری همسن و سال خود به نام آنابل آشنا می‌شود و این آشنایی اوج می‌گیرد اما هربار که می‌خواهد به وصل بیانجامد اتفاقی کوچک آنها را ناکام می‌گذارد. خیلی زود آنابل در اثر ابتلا به بیماری از دنیا می‌رود اما هامبرت هیچگاه نمی‌تواند او را فراموش کند و آمیختگی روحی او با آنابل تا سالها ادامه دارد. این واقعه به‌زعم راوی و احتمالاً برخی روانکاوان موجب می‌شود گسلی در زندگی هامبرت پدید بیاید. بخشی از وجود او در این سوی گسل به حیات خود ادامه می‌دهد (مدرسه را به پایان می‌رساند و به دانشگاه می‌رود و...) اما بخشی دیگر از وجود او در آن سوی شکاف باقی می‌ماند به‌نحوی که هامبرت در ارتباطات بعدی خود با زنان پیوسته در جستجوی آنابل است و نهایتاً این‌چنین می‌شود که او نیاز جسمی و روحی خود را در دخترکان نوبالغی همچون آنابل جستجو می‌کند.

این جستجوها البته به واسطه محدودیت‌های اجتماعی و قانونی خطرناک است و چنانچه او دست از پا خطا کند مجازات‌های سنگینی در انتظارش خواهد بود. از این زاویه هامبرت خودش را فردی ترسو می‌داند اما یک‌بار که احساس شجاعت می‌کند در پی یک آگهی تبلیغاتی برای ارضای نیاز ویژه خود سر از بازار سیاه و غیررسمی درمی‌آورد و با گروهی زورگیر روبرو می‌شود و از به عینیت رساندن تصورات ذهنی‌اش پشیمان می‌شود. برای اینکه در اثر فشارهای اینچنینی دچار دردسر نشود به فکر ازدواج می‌افتد. زنی لهستانی‌تبار به نام والریا را با توجه به رفتارهای کودکانه‌ای که دارد انتخاب می‌کند. بعد از چهار سال زندگی مشترک، ارثیه‌ای از طرف عمویش به او می‌رسد به شرط اینکه بنا به وصیت متوفی به آمریکا برود. والریا از رفتن به آمریکا استنکاف می‌کند و هامبرت پس از طلاق به تنهایی به آمریکا می‌رود. به مشاغلی از جمله انجام کارهای پژوهشی در ادبیات فرانسه برای دانشجویان انگلیسی‌زبان مشغول می‌شود اما فشارهای روانی-جنسی موجب می‌شود چند نوبت در آسایشگاه بستری شود.

نهایتاً تصمیم می‌گیرد برای تکمیل کارهای پژوهشی‌اش به شهری دورافتاده برود و در خانه پسرعموی یکی از کارمندان سابق عمویش مستقر شود. یکی از آیتم‌هایی که او را به این سفر ترغیب می‌کند آن است که این پسرعمو دختری 12 ساله دارد. پیش از رسیدن او خانه‌ی پسرعمو در آتش می‌سوزد و میزبان از او می‌خواهد به خانه یکی از آشنایان به نام هیز برود. هامبرت که قصد بازگشت دارد در خانه‌ی خانم هیز با دخترک دوازده ساله‌ای روبرو می‌شود که به قول خودش انگار روح آنابل در او حلول یافته است. از بازگشت صرفنظر می کند و در آن خانه مستقر می‌شود و داستان او با این دخترک که لولیتا می‌نامدش آغاز می‌شود...

جرم هامبرت در اواخر این سرگذشت‌نامه برای ما مکشوف می‌شود و اگر این اعترافات نبود ریشه‌های ارتکاب این جرم بر همگان پوشیده می‌ماند؛ ریشه‌هایی که خود، جرمِ سنگینِ دیگری است و به همین دلیل هامبرت تأکید دارد که این نوشته‌ها بعد از مرگ خودش و ... به چاپ برسد. این سرگذشت‌نامه چنان چندوجهی و لایه‌لایه از کار درآمده است که بعید می‌دانم هیچ خواننده یا قاضی عادلی با یک بار خواندن آن بخواهد حکمش را صادر کند! راز جذابیت کتاب علیرغم موضوع دهشتناک آن در همین نظم و دقت و پیچیدگی سرگذشت‌نامه است.

در ادامه مطلب تلاش شده است با برخی وجوه داستان زورآزمایی شود.

*****

ترجمه‌ی خانم پدرام‌نیا تقریباً اولین و تنها ترجمه این کتاب است. خوشبختانه ترجمه مرحوم ذبیح‌الله منصوری را داشتم و... مقایسه که نه!... مقداری از آن را خواندم. می‌توان آن کتاب را برداشت‌های ایشان از رمان ناباکوف دانست. تاکنون دو نسخه‌ سینمایی بر اساس این رمان ساخته شده است: استنلی کوبریک (1962) و آدریان لین (1997) که طبیعتاً این دو نسخه هم برداشت‌هایی از کتاب هستند!

................

مشخصات کتاب من: ترجمه اکرم پدرام‌نیا، نشر زریاب (افغانستان)، تابستان1393

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.9 در سایت آمازون 4.1 ).

پ ن 2: توصیه من این است که در خوانش اول به ارجاعات و پی‌نوشت‌هایی که مترجم محترم زحمت گردآوری آن را کشیده است مراجعه نکنید چون ممکن است در همان ابتدا برخی از جذابیت‌های داستان را از بین ببرد اما مراجعه به آنها در خوانش دوم لازم و واجب است. البته چندتا از آنها مثل ص123 و ص357 اشتباه است.

پ ن 3: بازخوردهای اولیه و برچسب‌هایی که به این داستان خورده است را همه شنیده‌ایم... یک نمونه‌ی ساده‌اش نظر سردبیر نشریه ساندی اکسپرس لندن است که آن را «پورنوگرافی محض» خواند. در نوشته‌های مختلف درخصوص تأثیرگذاری این داستان عنوان می‌شود که در حال حاضر به دختران نوبالغ افسونگرِ و چه و چه، لولیتا می‌گویند! که این فقره‌ی اخیر نشان می‌دهد چرا ناباکوف به دوباره‌خوانی و چندباره‌خوانی هر کتابی توصیه می‌کند و آه و افسوس می‌کشد!

 

 

 

نحوه مواجهه با روایت

اتفاقات در دنیای واقع به صورت خطی (نسبت به زمان) و زنجیروار رخ می‌دهد. وقتی یک راوی می‌خواهد این اتفاقات را شرح بدهد، به ابتدا و انتهای این وقایع واقف است و با تحلیلی که از روابط علت و معلولی وقایع در ذهن خودش دارد به یک جمعبندی می‌رسد و روایت اینگونه خلق می‌شود. در مرحله بعد ما وارد می‌شویم! ما خوانندگانی هستیم که متنی که از ذهن راوی تراوش شده است را می‌خوانیم و قدم به قدم با نکته‌ها و اتفاقات روبرو می‌شویم و از آنجایی که نمی‌دانیم در سطر بعد و صفحه بعد و یا در انتها با چه منظره‌ای روبرو می‌شویم در خوانش اول امکان ندارد که بر همه‌ی نکات و اهمیت آنها احاطه پیدا کنیم. حکایت ما حکایت شخصیت‌های داستان در هنگام وقوع اتفاقات است. تنها بعد از اتمام خوانش اول است که ما می‌توانیم به جایگاه راوی در چنین داستان‌هایی نزدیک شویم. این در مورد همه کتاب‌های گروه B و C (در مورد گروه‌بندی اینجا) صادق است.

در مورد این اثر به‌طور خاص چنین مواجهاتی قابل تصور است:

الف) مطالعه بخش‌های ابتدایی و کنار گذاشتن کتاب... هامبرت به درستی در همان اوایل (ص32) پیش‌بینی می‌کند که خواننده او را با دهانی کف کرده و خشمگین نظاره می‌کند!

ب) به پایان رساندن کتاب به هر ترتیب ممکن با عنایت به شهرت کتاب و نویسنده.

معمولاً در حالت الف و ب چنین احکامی صادر می‌شود: پورنوگرافی محض؛ عشقی ناب اما گناه‌آلود و یا لولیتای افسونگر با سرنوشتی تلخ!!

ج) رویکرد دیگر آن است که تلاش کنیم از لایه بیرونی اثر عبور کنیم و به لایه‌های زیرین آن پا بگذاریم. با کنار هم گذاشتن نکات ریز و درشتی که بر قلم راوی جاری شده است چیزهایی را کشف کنیم و چهره شخصیت‌های داستان را واضح‌تر کنیم. خودافشایی راوی در این گستردگی که ما با آن مواجهیم این احتمال را بالا می‌برد که نکته‌های کلیدی از زبان او در زمانی که انتظارش را نداریم خارج شود.

با این مقدمه سوالِ اصلی خودم را طرح می‌کنم: تصویری که راوی از خودش، از لولیتا و حتی اشخاص دیگر داستان می‌دهد چه نسبتی با واقعیت دارند؟

افسانه لولیتای افسونگر

وقتی پس از خواندن کتاب، نیم‌ساعت ابتدایی فیلم (نسخه آدریان لین) را دیدم فی‌الواقع شاخ درآوردم! چرا برداشت لین از لولیتا با تصویر ذهنی من چنین تفاوت فاحشی دارد؟ لولیتای لین کاملاً اغواگر و افسونگر است و به نظرم کاملاً مطابق نص صریح اعترافات هامبرت (بخصوص در قسمت‌های ابتدایی) از کار درآمده است. درحالی‌که لولیتای ذهنی من دختربچه‌ای ساده است مثل همه هم‌سن‌وسالان خودش و با همان میزان شیطنتی که در نوجوانان نرمال سراغ داریم و نه بیشتر. این شاید ادعای بزرگی به نظر برسد و آماده گفتگو پیرامون این ادعا در کامنت‌‌ها هستم. اما این تفاوت از کجا ناشی می‌شود؟ از نحوه مواجهه با متن. حالا سعی می‌کنم در ادامه مدعای خودم را ثابت کنم.

قطاری در حال حرکت است و مسافری داخل قطار در جهت حرکت قطار یا خلاف جهت آن در حال دویدن است، وقتی از ما به عنوان ناظر بیرونی سوال شود که سرعت یا میزان جابجایی مسافر را به دست بیاوریم طبعاً حواسمان باید باشد که تاثیر حرکت و سرعت قطار را در نظر بگیریم! لولیتایی از ذهن هامبرت روی کاغذ آمده است؛ حرکت اول ما مشخص نمودن دستگاه مختصات ذهن راوی است:

الف) نظریه نیمفِتیَت عام!

راوی در همان اوایل درخصوص دختران بین 9 تا 14 سال دست به تئوری‌پردازی می‌زند. ایشان معتقد است که برخی از این دختران دارای سرشت انسانی نیستند و می‌توانند برای برخی مردان یک نوع شیفتگی و دیوانگی به ارمغان بیاورند او این‌ها را نیمفت می‌نامد (کلمه‌ای ابداعی از ریشه نیمف به معنی الهه‌های اساطیر یونانی)... طبق این تئوری همه دختران نیمفت نیستند و همه نیمفت‌ها زیبا نیستند. نتیجه اینکه تعداد قلیلی از افراد نیمفت محسوب می‌شوند. اما چه کسانی قادر به شناسایی نیمفت‌ها هستند؟ بنا به نظریه هامبرت، «منحرفان جنسی» قادر به چنین تشخیصی هستند! و جالب است که خود نیمفت‌ها به این قدرت افسونگری خود واقف نیستند.

دوستانی که کتاب را خوانده‌اند یک بار با دقت مرور کنند و از خود سوال کنند که آیا هامبرت با دختری در این سنین روبرو شده است که او را نیمفت نخوانده باشد؟! یکی اثیری‌ترین نیمفت است و دیگری دلرباترین نیمفت و آن‌یکی... جالب است که علی‌رغم جایگاه والایی که لولیتا در ذهن راوی دارد یک نوبت که او را با نیمفت‌هایی که دور و برش جمع شده بودند مقایسه می‌کند لو را دلرباترینِ آنها می‌خواند اما بلافاصله در این صفت تفضیلی تردید می‌کند و نهایتاً دو سه مورد را دلرباتر عنوان می‌کند! آنها به هر شهری که وارد می‌شدند یکی از کارهایشان این بوده است که با ماشین کنار مدرسه‌ای بایستند تا هنگام تعطیلی مدرسه، هامبرت از دیدن منظره‌های زیبا کیفور شود؛ با این حساب خواننده وقتی با ادعای اغواگری و افسونگری لولیتا توسط راوی روبرو می‌شود آیا نباید حواسش به حرکت قطار باشد!؟

ب) تحریک‌پذیری بالا

هامبرت با یک عدد تحریک می‌شود! به یاد بیاوریم که محرک سفرش به رمزدیل وجود یک دختربچه 12 ساله در خانه‌ی پسرعموی مک‌کوی بود بدون اینکه سوژه مورد نظر را دیده باشد. یا به یاد بیاوریم که با دیدن سایه‌ای در پشت پنجره خانه روبرویی تحریک شده و بعد متوجه می‌شود آن سایه متعلق به بازوی مرد همسایه است. وقتی فردی با چنین سطحی از تحریک‌پذیری یک سوژه را اغواگر و افسونگر می‌خواند این ادعا را می‌بایست در چه ضریبی ضرب کنیم تا به تصویر واقعی نزدیک شویم؟!

ج) چندشخصیتی

راوی در چند نوبت به شخصیت‌های مختلف خود اشاره می‌کند: «هامبرت ستمگر»، «هامبرت کوچولو»، «هامبرت بامطالعه» و... طبیعتاً تصویری که هر کدام از این هامبرت‌ها از یک شخصیت‌ ارائه می‌کنند می‌تواند با یکدیگر متفاوت باشد.

د) اغراق

هامبرت در خیلی از موارد اغراق می‌کند... از تیپ و قیافه گرفته تا توانایی‌های جسمی خودش. لذا وقتی فردی اغراق‌گر شخص دیگری را اغواگر و افسونگر می‌خواند می‌بایست یک ضریب بین صفر و یک برای اصلاح آن در نظر گرفت.

ه) تخیلات ذهنی قدرتمند

سوخت موتور محرک راوی در ارتباطاتش با زنان، نیمفت‌ها هستند. او در این زمینه قدرت تخیل بالایی دارد. جایی عنوان می‌کند رقیق‌ترین رویاهایش از شهوانی‌ترین روابطی که نابغه‌ترین نویسنده بر روی کاغذ آورده است هزاربار هوس‌انگیزتر بوده است. لذا با این توصیفات می‌توان گفت اغواگری یک سوژه برای ایشان فرایندی است که در ذهن او شکل می‌گیرد و می‌تواند نسبت چندانی با واقعیت نداشته باشد.

و) پارانویا

هامبرت یک بیمار پارانوئیدی است و احتمالاً جندین نوبت بستری شدنش در آسایشگاه که یک نوبت آن بیش از یک سال طول کشیده است به همین دلیل بوده است. من روانپزشک نیستم اما اگر این شرح‌حال را جلوی روانپزشکان بگذاریم تشخیص اکثریت آنها پارانویا خواهد بود. همین‌جا باید بگویم که این متن یکی از عالی‌ترین متونی است که از زبان یک راوی پارانوئیدی نوشته شده است (البته در میان خوانده‌های من)... در کتاب قهرمانان و گورها یک فصل از کتاب روایتی بود از زبان یک راوی پارانوئیدی که آن هم به‌واقع معرکه بود.

هامبرت دچار سوءظن و بدبینی شدید است و به مرور بر شدت آن افزوده می‌شود (یکی از نقاط اوج را در ص289 ببینید)، او در شرایط بحرانی و پرفشار دچار توهم می‌شود؛ به عنوان مثال وقتی لولیتا از جلوی چشمان او دور و از این بابت دچار استرس می‌شود در توهمات ذهنی‌اش لولیتا را در حال خیانت کردن به انحاء مختلف می‌بیند. این توهمات گاهی منجر به این می‌شود که مدام احساس می‌کند تحت تعقیب است و حتا کار به جایی می‌رسد که ماشین‌های جلویی خود را هم در شمار تعقیب‌کنندگان خود محسوب می‌کند. هامبرت گاهی در گوش خود صداهایی می‌شنود که به او انجام کارهایی را گوشزد می‌کند (مثلاً ص102 یا ص122)... او هم مثل بیماران پارانوئیدی هدف بزرگی برای خودش در نظر داشت (شکستن طلسم نیمفت‌ها- ص183) این حالات نهایتاً به جایی منتهی می‌شود که ارتباط او با واقعیت قطع شود. «ذهن زیبا» را یادتان هست؟ هامبرت هم چنان مشکلی دارد.

چهره واقعی هامبرت

او شاعر است یا جنایتکار؟ خودخواه است یا به فکر دیگران؟ دون ژوآن است یا یک ناتوان جنسی؟ مهربان است یا خشن؟

در متن برای هرکدام از گزینه‌های سوالات فوق چیزهایی قابل یافتن است اما به نظر من بهتر و درست‌تر این است که بگوییم هامبرت می‌تواند ظرف مدت کوتاهی فاصله بین دو قطب متضاد را بپیماید. نمونه تاثیرگذار و به قول خودش «به‌گونه‌ای وحشتناک طنزآمیز» از این حالت در پاراگراف اول ص383 قابل مشاهده است.

تا اینجا همه‌ی مطلب پیرامون روح و روان راوی بود اما حالا که صحبت از «چهره» شد، هامبرت در طول داستان چندبار بر خوش‌قیافه بودنش تاکید می‌کند؟! زیاد! حالا به ص36 بروید و آنجایی را بخوانید که پس از ارتباطش با مونیک و در لحظاتی شاد (فوق‌العاده شاد) به تصویرش در آینه اشاره می‌کند. آیا به نظر شما قیافه واقعی هامبرت این‌گونه نیست؟ اینجا یکی از معدود مواردی است که تصویر بیرونی و منعکس در آینه خودش را روایت می‌کند و نه تصورات ذهنی از خودش را.

چهره واقعی لولیتا

به تصویر جلدی که برای این مطلب انتخاب کردم دوباره نگاه کنید؛ تصویر با سایه‌اش چه تفاوتی دارد؟ خطوط سایه با معیارهای این زمانه از لحاظ جنسی جلب توجه می‌کند درحالی‌که تصویر اصلی یک تصویر شماتیک از یک کودک نوپاست. سایه آن چیزی است که در ذهن هامبرت شکل می‌گیرد و احتمالاً کمی اغراف‌آمیزتر به روی کاغذ می‌آید. ما با خواندن ساده‌ی متن با همین سایه روبرو می‌شویم. بی‌انصافی و کم‌دقتی است که همین سایه را بچسبیم و حکم صادر کنیم! طراحان حرفه‌ای و خلاق چقدر کار را برای توضیح ساده می‌کنند.

بعد از ماجرای تماس اتفاقی پای لولیتا با بدن هامبرت روی کاناپه در پاره‌ی13 از بخش اول که منتهی به حالت خلسه‌ی لذت‌بخشی می‌شود راوی به یک جمعبندی می‌رسد: «بنابراین، رویای دون، آتشین و گناه‌آلودم را بنا گذاشته بودم و هنوز لولیتا سالم بود، و من سالم بودم. اما به واقع آنچه دیوانه‌وار مالک شده بودم لولیتا نبود، بلکه نوآوری خودم بود، لولیتای هوس‌انگیزِ دیگری، شاید واقعی‌تر از لولیتا، لولیتایی که آن یکی را در بر می‌گرفت و می‌پوشاند، لولیتایی که میان من و او شناور بود و هیچ آرزویی نداشت، و به یقین بی‌هیچ آگاهی‌ای و بی‌هیچ زندگی از آنِ خود.» (ص89)

این جمعبندی خیلی کلیدی است و جان کلام در نسبت لولیتای واقعی و لولیتای ذهنی هامبرت در همین کلام است. او پس از این همواره تلاش می‌کند این تصویر ذهنی را به هر طریقی که شده روی لولیتای واقعی منطبق کند؛با تهدید، با تطمیع، با دست پیچاندن و...

چهره واقعی کوئلتی!

اینکه دامنه بحث را به کلر کوئلتی هم برسانیم در نوع خود ممکن است جالب باشد چون حضور عینی او در داستان قابل قیاس با دو شخصیت اصلی دیگر نیست. کوئلتی در ذهن راوی شخصیتی هم‌پایه اهریمن است. بیماران پارانوئیدی معمولاً دشمنان زیادی در ذهن خود دارند که این البته مترادف با نبودن دشمن در عالم واقع نیست. هرچه که هست او هم از فیلتر ذهنی راوی گذشته است. این را فراموش نکنید!

وقتی هامبرت در حال نوشتن این اعترافات است طبعاً اسامی شخصیت‌ها را تغییراتی داده است و با توجه به احاطه‌اش به زبان و بازیگوشی‌اش در بازی با کلمات کارهای مختلفی انجام می‌دهد. بهعنوان مثال در ص48 چنین کاری را با آثار و نوشته‌‌های کوئلتی می‌کند؛ به این اسامی دقت کنید: نمایشنامه نیمف کوچک، بانویی عاشق آذرخش، عشق پدرانه! همه‌ی این اسامی ردپایی در ذهن هامبرت دارند (دومین اسم به‌نوعی به مادر هامبرت اشاره دارد که در اثر برخورد صاعقه مرده است).

حال یک قدم جلوتر برویم! جان ری جونیور (J.R. JR.) در پیش‌درآمد داستان عنوان می‌کند که اگر خواننده کنجکاو بخواهد برای شناسایی شخصیت‌های داستان و منابع جرم و... به روزنامه‌های سپتامبر و اکتبر سال 1952 مراجعه بکند به جایی نخواهد رسید و چیز دندان‌گیری نخواهد یافت. چرا!؟ یعنی نویسنده‌ای در این دو ماه به قتل نرسیده است!؟ این مسیر را می‌توان باز هم ادامه داد و به خود جان ری جونیور که اسمش بی‌گمان شباهت قابل تاملی به هامبرت هامبرت دارد گیر بدهیم!

وضعیت لولیتایی ما!

آیا کسی هست که از سر سادگی، از روی کنجکاوی یا بازیگوشی و یا باری به هر جهت مرتکب خطایی نشده باشد؟ گاهی این اشتباهات در هنگام وقوع برای ما جذاب و پرهیجان هستند و بعدها... بعد از گذشت زمان متوجه ابعاد آن می‌شویم. متاسفانه در اکثر اوقات، خلاصی از آن به سادگی دچار شدن به آن نیست. وقتی لولیتا را در وضعیت ناخوشایندِ احساسِ بی‌پناهی در مقابل کسی که قاعدتاً جز او پناهی ندارد می‌بینیم فقط می‌توانیم بگوییم: طفلک لولیتا!

هامبرت علی‌رغم تمام ضعف‌های روانی‌اش تا جایی که خود را تحت کنترل چارچوب‌های اجتماعی و قانون می‌بیند، چندان خطرناک نیست اما وای بر زمانی که از کنترل خارج شده و قدرت را به دست بگیرد و از زیر آن فشار خارج شود... (دیوی که از بطری خارج می‌شود)... هامبرت مفلوک به هامبرتی مستبد تبدیل می‌شود. کثیری از آدمیان ظرفیت قرار گرفتن در موضع قدرت را ندارند و در صورتی که در چنین وضعیتی گرفتار آیند سرنوشت محتوم‌شان خلق تراژدی است.

از خودمان بپرسیم در گزینش‌های ما در حوزه فردی و اجتماعی پارامتر سلامت روانی چقدر اهمیت دارد!؟

برش‌ها و برداشت‌ها

قرار بود در این قسمت برش‌ها و برداشت‌هایی از متن بیاورم که مطلب بسیار طولانی شد و ترجیح دادم حالا که مصمم شده‌اید دوباره کتاب را بخوانید خودتان اقدام به برش و برداشت کنید و در بخش کامنت‌‌ها در مورد آنها صحبت کنیم. اما چند نکته متفرقه را در ادامه می‌آورم (دروغ چرا!؟ اینها را تایپ کرده بودم و دیلیت کردن آن حیف است!!):

1) پیش‌درآمد ابتدای کتاب مدعیِ است داستان با خودش نتیجه‌ای اخلاقی به همراه دارد، اما ناباکوف به‌رغم این ادعا معتقد است که لولیتا هیچ نتیجه‌ی اخلاقی با خود یدک نمی‌کشد. طبعاً ناباکوف غایت یک اثر هنری را داشتن نتیجه اخلاقی نمی‌داند. از نظر او: برای من یک اثر داستانی زمانی یک اثر داستانی است که مرا به خلسه زیبایی‌شناسانه ببرد.

2) هامبرت علی‌رغم اینکه عموماً به جنبه‌های نرم رفتاری خودش اشاره می‌کند و تصویری محافظه‌کار و سازشگر و ترسو از خودش ارائه می‌دهد، گاهی سهواً فکت‌هایی رو می‌کند که قاعدتاً می‌بایست شاخک خواننده را به جنبش درآورد. به عنوان نمونه وقتی زندگی خود را با والریا در چند پاراگراف شرح می‌دهد و به خیانت همسرش و دوست روسی او می‌رسد و جدا شدن آنها از یکدیگر، برای ما تصویر آدم ناتوان (علی‌الخصوص ناتوان جنسی) و مفلوکی شکل می‌گیرد که حتی جرأت یک اردنگی زدن را ندارد. این تصویر در کل تصویر درستی است منتها برای هامبرتی که در خلوت نیست. در خلوت او کاملاً چیز دیگری است. بعدها وقتی در مقابل همسر دومش شارلوت و برنامه‌ریزی‌های او برای دور کردن لولیتا قرار می‌گیرد افکار مختلفی به ذهنش می‌رسد و... در آنجا ناگهان شارلوت را با والریا مقایسه می‌کند و می‌گوید آنطور که از پس والریا می‌توانست بربیاید نمی‌تواند با شارلوت برخورد کند و اعتراف می‌کند دست والریا را از جایی که قبلاً شکسته بوده می‌پیچانده و او را وادار به کارهایی می‌‌کرده است... چه کارهایی؟! احتمالاً از همان تیپ فانتزی‌هایی که در شب ابتدایی به آن مبادرت کرده بود.

3) در صحنه بازگشت شارلوت به خانه (زمانی که لولیتا را اردوگاه برده است و آن نامه اظهار عشق را نوشته است و...)، هامبرت داخل باغچه است و ناگهان شارلوت را پشت پنجره اتاق لولیتا می‌بیند؛ آیا به ذهنتان رسید که چرا هامبرت دوان‌دوان به داخل ساختمان دوید تا قبل از خروج شارلوت از اتاق به او برسد و عشق خود را به او ابراز کند؟! بله! برای اینکه در فضای اتاق لو می‌تواند شور و حالی به ابراز عشقش بدهد! بعد از آن هم تنها به کمک مشروب و تصوراتش می‌توانست انجام وظیفه کند درحالیکه به راحتی می‌توانست با لنگه جورابِ لولیتا به شارلوت خیانت کند.

4) شاید مخالفین نظر من در زمینه افسانه لولیتای افسونگر بخواهند به صحنه خروج لولیتا از اردوگاه به همراه هامبرت (داخل ماشین) اشاره کنند و به آن بوسه‌ای که لولیتا آغازگر آن است استناد کنند (بخصوص که این صحنه در نسخه آدریان لین با آن سبک هالیوودی به تصویر درآمده است!). خودتان را جای هامبرت بگذارید! اگر این بوسه نشانه‌ی چیز خاصی بود آیا واقعاً نیاز بود که در هتل آن همه به خودتان زجر بدهید!؟ برداشت خود هامبرت این است که این عمل برای لو یک بازی یا مسخره‌بازی نوجوانانه و تقلیدی از تصویر ماجراهای عشقی است و به نظرم برداشت درستی است. نشان به آن نشان که در صفحه بعد از هامبرت می‌پرسد اگر مامان بفهمد ما دو تا عاشق یکدیگریم چه خواهد شد؟ به نحوه بیان دقت کنید... یا وقتی در همین مسیر گردن لو را می‌بوسد لو می‌گوید: آب‌دهانت را روی گردن من نریز کثیف! یا در هتل می‌گوید این «بازی بوس» را کنار بگذار... واقعاً برای لولیتا این موارد یک بازی نوجوانانه است. در مورد کارهایی که فردای آن روز انجام می‌دهد و به قول راوی او را اغوا می‌کند هم باز می‌توان تایید کرد که آنها هم برای لو بخشی از دنیای پنهان نوجوانانه است و حتی گمان می‌کرد بزرگسالان از آن بی‌خبرند و... به همین خاطر هامبرت خودش را به کودنی و نفهمی می‌زند تا کار خودبه‌خود پیش برود.

5) به نمایش «انچنتد هانترز» دقت کنید. در این نمایشنامه شش شکارچی در دره‌ای افسون می‌شوند به‌گونه‌ای که زندگی واقعی خود را فقط در خواب یا کابوس به یاد می‌آورند... این شکارچی‌ها به کمک دیانای کوچک (که در نمایش نقش او را لولیتا بازی می‌کند) از افسون رها می‌شوند اما شکارچی هفتم که شاعری جوان است فکر می‌کند دیانا حاصل تخیل خود اوست و دیانا با بوسه‌ای به او ثابت می‌کند که او واقعی است و... اتفاقی که در عمل برای لولیتا نیافتاد!

6) قضیه بقال روبرویی در اواخر ص41 به نظرم پا در هوا مانده است. سرانجام به کمک والریا برای بیرون آمدن از این گرفتاری موهوم چه راه‌های قانونی‌ای پیدا کرده است؟

7) توصیفی که هامبرت از حس خودش هنگام تماشای بازی تنیس می‌دهد اصلاً برای ما عجیب نیست و من اطمینان دارم که یکی از هامبرتیون مسئول کنترل مسابقات ورزشی (بالاخص والیبال) در تلویزیون است.

8) جستجوی هامبرت در هتل‌ها و بازرسی دفاتر آنها کاملاً مرا به یاد «ذهن زیبا» می‌اندازد. من اگر کارگردان بودم شخصیت هامبرت را دقیقاً بر همین واریاسیون بازسازی می‌کردم. هامبرتِ ناباکوف چنین آدمی است.

9) به این موضوع فکر کنیم که بر چه اساسی هامبرت در ملاقات دوباره با لولیتا پس از سه سال، چندین بار از او می‌خواهد به بازگشت و زندگی با او فکر کند؟! تعجب نباید کرد! این خصوصیت مستبدین است. اصولاً پارانویا هم در میان مستبدین به وفور دیده می‌شود. آنها دوست دارند که همسرشان یا ملت‌شان (فارغ از عملکرد آنها) عاشقانه دوستشان داشته باشند... و معمولاً چنین احساسی هم دارند!

10) با توجه به مندرجات صفحه 380 نظر شما در مورد زندگی چیست؟ آیا واقعاً جوکی بیش نیست یا هست؟! به نظر شما شعر هامبرت در اینجا حامل چه مفهوم و معنایی است؟

11) آقای سرنوشت!... اگر کسی را پیدا نکردید که مسئولیت کاری را که شما انجام داده‌اید را بر عهده بگیرد بهترین گزینه آقای سرنوشت است.

نظرات 27 + ارسال نظر
محمود یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 05:52 ب.ظ

سلام .
خیلی برام غافلگیر کننده بود که به کتاب محبوب من نمره کامل دادید. ناباکوف از بهترین هاست و مسلما لولیتا هم از بهترین اثار ناباکوف .کاش در نکاتی که بر شمردید به مرگ مشکوک شارلوت و احتمال به قتل رسیدن او توسط هامبرت هم اشاره میکردید که یکی از زیبا ترین رمز گشایی های کتاب بود.جایی که در انتهای کتاب ، هامبرت پس از دیدن یک تصادف نمایشی میگوید .اگر من بودم صحنه قانع کننده تری ترتیب میدادم.
در هر حال موفق و پیروز باشید . توصیه من خواندن رمان شاه بی بی سرباز ناباکوف در اسرع وقت است

سلام دوست عزیز
چرا غافلگیرکننده!؟ دوستانِ دوستانِ ما دوستانِ ما هستند
بعد از پایان خوانش اول حدسم در مورد نمره چیزی بین 4 تا 4.5 بود اما بعد از خوانش دوم کار برای نمره دادن خیلی راحت شد! بدون هیچ استرسی این نمره را دادم.
در مورد مرگ شارلوت و خیلی از موارد دیگر می‌شد چون و چراهایی مطرح کرد از این جهت که از راوی روان‌رنجور داستان کارهای زیادی برمی‌آید اما همانطور که شما اشاره کردید در این مورد می‌توان گفت «احتمال»... و من این احتمال را ضعیف ارزیابی می‌کنم. اول اینکه منطق روایت را تضعیف می‌کند،چون در این صورت باید کلیت صحنه کشته شدن شارلوت را یک دروغ از طرف راوی قلمداد کنیم... مواردی که در ادامه مطلب ذکر کرده‌ام و در آن به تفاوت برداشت‌ها و امثالهم اشاره شده هیچکدام به دروغگویی راوی منتهی نمی‌شود بلکه چیزی شبیه همان تمثیل سایه و تصویر و واقعیت است اما مرگ شارلوت و آن صحنه‌ی خاص و عجیب را گمان نکنم بتوان با اتکا به مختصات ذهنی راوی به شکل دیگری بازسازی کرد... باید بیشتر فکر کنم... اما آن ادعای انتهایی که اگر من بودم صحنه‌ی قانع‌کننده‌تری ترتیب می‌دادم قابلیت این را دارد که نوعی هذیان عظمت و هوش از جانب یک بیمار پارانوئیدی قلمداد کرد. باضافه اینکه نویسنده بدین ترتیب یک پیچ دیگر یا یک شوک دیگر به خواننده می‌دهد تا حواسش را بیشتر جمع کند!
در هر حال ممنون از توصیه خوبتان.
معمولاً سعی می‌کنم از یک نویسنده پشت سر هم کتاب نخوانم و بین آثارش فاصله‌ی مناسبی بگذارم. اینطوری تازگی و جذابیتی بیشتری دارد.
ممنون رفیق

سمره یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 06:16 ب.ظ


سلام
نفسمان برید ...

سلام
نباید یک نفس بخوانید
وسط خواندن مطلب یک نوبت نرمش‌های کششی توصیه می‌شود!

شیرین یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 08:18 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام میله خسته نباشی رفیق
شما طولانی بنویسی هم خواندنی ست برادر چرا کوتاهش کردی؟! کلی راغب شدم دوباره کتاب را به دست بگیرم و به مرحله گره گشایی ها و راز گشایی ها برسم. قطعا کار انطباق شماره صفحه ها با اینها که قید کردی ممکن نخواهد بود چون ترجمه در دسترس من متفاوت خواهد بود اما بهرحال این پست یک نقطه مرجع عالی خواهد بود برایم. دست مریزاد

سلام دوست عزیز
به قول معروف: مهمان گرچه عزیز است ولی همچو نفس ...خفه می‌سازد اگر آید و بیرون نرود. دقیقاً به همین خاطر کوتاهش کردم و اصلاً به تهی شدن کیسه‌ام ارتباطی نداشت
در مورد شماره صفحات حق با شماست و سعی می‌کنم آدرس دقیق‌تر بدهم چون می‌توان آن‌طوری هم آدرس داد... پاره‌ی سوم از بخش دوم...اینطوری.
ممنون

نیکی سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 08:24 ق.ظ

سلام
من pdf اش را دانلود کردم دارم میخونم هرچند کتاب رو بیشتر دوست دارم ولی فکر نکنم راحت بتونم به دست بیارمش
تصویر روی جلد که توصیف اش کردید خیلی زیباست.... چقدر گرایش های جنسی مختلفی در بین مردان هست که دانستن در موردش باعث میشه بیشتر مواظب بچه هامون باشیم

سلام
یک دوره‌ای پیدا کردن این کتاب خیلی سخت نبود و خوشبختانه من هم آن را از دوستی هدیه گرفتم
آن تصویر روی جلد موجب شد بخشی از مطلب را کوتاه کنم... دست طراحش درد نکند.
مورد آقای هامبرت یک نوع بیماری خاص است و چه عرض کنم... مراقبت آگاهانه هرچه‌قدر بیشتر، ضرری ندارد! تجربه یک مورد مشابه (نه از نظر مشکل جنسی بلکه فقط همین مشکل پارانویا و سوءظن و بدبینی شدید و...) را در ازدواج یکی از نزدیکان با چنین فردی داشته‌ام و ... در این انتخاب‌هاست که همه باید حواسشان جمع باشد.

کامشین سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 09:44 ق.ظ http://www.kamsin.blog.ir

میله جان سلام. خسته نباشی دوست اندیشمند ما.
مطلبی در مورد ناباکوف است که من همیشه دوست داشتم می توانستم در موردش بنویسم اما خوب دوستان غربی زحمت کشیده اند و این کار را تمام و کمال انجام داده اند. فکر کنم شما بتوانید خوب روی این موضوع مانور بدهید و توضیحات ناقص من را تکمیل کنید.
لولیتا یک اثر هنری است که با قابلیت بالای ناباکوف در به کارگیری زبان انگلیسی حاصل شده و در آن موضوعیت داستان به واسطه کامل بودن فرم ادبی و شکیل بودن ساختار به حاشیه رانده می شه. خدائی اش کی تحمل خواندن رمانی را در مورد یک آدم پدوفایل داره که به قول شما به صرف یک عدد دست و پاش شل می شه؟ تعریف این آدم در یک فرم ناقص ادبی می شه شرح یک رفتار انحرافی و رمانی که در مورد این آدم منحرف نوشته شده باشه می شه چیزی نزدیک به پورنوگرافی که کتاب فوق حتی با داشتن فرم ادبی بی نقص اش، زیر سایه این اتهام تا به حال نفس کشیده و بارها و بارها تجدید چاپ شده.
درست بر مبنای همین نقطه قوت فرمی، فیلم ادرین لین از کوبریک تاثیر گذارتر می شه چون لین می دونه چطور فرم سینمایی را به فرم ادبی کارنزدیک کنه، مای بیننده را مفتون عشق هامبرت بکنه و کاری کنه اغوا گری لولیتا مثل میخ عمل کنه و چشم و قلبمون را سوراخ کنه و طوری از شنیدن صدای جرمی ایرونز قلبمون به تکان در بیاد که انحراف اش را عشق ببینیم. در تاریخ ادبیات این قدرت را نویسندگان متنوعی به عرصه ظهور رسانده اند. طفلی اسکار وایلد هم همینطوری بود. داستان لولیتا بودن فرم ادبی قوی اش چیزی می شه در حد داستان های مجلات زرد! من یک نیم نگاه به ترجمه ذیبح انداختم و حالم بد شد. خدا رحمت اش کنه که در نابود کردن اثر ادبی استادی بود برای خودش.
این بود انشای من.
دیدن پنج دقیقه اولین فیلم لولیتای ادرین لین را به همگان توصیه می کنم.

سلام کامشین گرامی
ممنون از انشایی که نوشتی
در مورد ناباکوف نوشتن آسان نیست و همان بهتر که غربی‌ها زحمت این کار را کشیده‌اند. یک مصاحبه‌ای با کانال2 فرانسه دارد که مصاحبه‌گر آن را بعدها (وقتی ناباکوف فوت کرد) آن را پیاده کرد و با توضیحاتی چاپ کرد. خیلی آدم خاصی بود. ببین کسی که فاکنر و کامو را نویسنده ندونه چقدر خاصه
اما کامل بودن فرم ادبی تعبیر درستیه و اینکه در صورت وجود نقص این سازه بدجور سقوط می‌کرد... به قول شما در حد داستان‌های مجلات زرد... اما علیرغم این، شهرتش و چیزهایی که در موردش خوانده یا شنیده می‌شود نشان می‌دهد که خیلی با دقت خوانده نمی‌شود. نه اینکه روم به دیوار مدعی بشوم که خودم خوب خوندم... اما تقریباً یک همچین چیزی
در مورد دو نسخه فیلمی که بر اساس این داستان ساخته شده است قرار شده که یکی از دوستانم مطلبی را بنویسد. اما به طور کلی تاثیر این دو فیلم به نظرم در شکل‌گیری این نوع برداشت از کتاب کم نبوده است. یا از فیلم‌ها بالاتر، تاثیر آن ناشری است که اولین‌بار کتاب را در فرانسه چاپ کرد... در واقع شهرت آن انتشاراتی در چاپ آثار پورنوگرافیک به این کتاب ضمیمه شد! یاد یک داستان از عزیزنسین افتادم که در آن یک کارمند مفلسی دو تا بلیط سینما می‌گیره تا به همراه همسرش بروند این فیلم کمدی را ببینند و خوش بگذرانند. آنها می‌روند و در سالن حسابی می‌خندند و قهقهه می‌زنند به حدی که صدای اطرافیان درمی‌آید! آنجا کارمند بنده‌خدا می‌فهمد که دیگران در حال اشک ریختن هستند و نگو بلیط را اشتباهی خریده و فیلمی که در حال دیدن هستند یک فیلم عاشقانه سوزناک است!!
حالا حکایت این کتاب هم تقریباً چنین چیزی است.
و اما در مورد ترجمه مرحوم ذبیح باید بگم که تلاشش را کرده است که داستان را قابل فهم کند و به همین خاطر آن را منبسط کرده است. فقط ای کاش در مقدمه تاکید نمی‌کرد که فقط دست به انبساط زده است و چیزی را حذف نکرده است.

مدادسیاه سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 12:35 ب.ظ

عجب یادداشتی! عالی است.
من لولیتا را به تدریج و در طی چند سال خوانده ام بنابر این ممکن است تصویرم از آن، انسجام کافی نداشته باشد. با این وجود مایلم در پاسخ به پرسش ات در مورد لولیتا چند نکته بگویم.
اول این که در برداشت من از لولیتا او دختر بچه ای اغواگر و از این جهت بزرگتر از 12 ساله است.
دوم: تاکیدی که بر جایگاه راوی در داستان داری درست است، اما این خاصیت روایت است که ما راوی را باور می کنیم و از آن فراتر با او همدلی نشان می دهیم.
در این مورد البته استثنای راوی نامطمئن یا غیر قابل اعتماد را داریم که هامبرت از آن گروه نیست.
سوم: شاید موضوع این نیست که هامبرت همه ی دختر بچه ها را نیمفت می بیند بلکه این است که نیمفت هایشان توجه او را به خود جلب می کنند، یا او تنها در مورد نیمفت ها صحبت می کند.
صفحه ی 380 دم دستم نیست اما از قضا به توصیه یکی از دوستان در حال خواندن کتاب«در باره ی معنای زندگی» از ویل دورانت هستم. کار جالبی است حاوی پاسخ تعدادی افراد مشهور به نامه ی پرسشگرانه ی آقای مورخ در مورد معنای زندگی.

سلام بر مداد عزیز
بله شما هم احتمالاً در همان زمان که کتاب توسط مترجم محترم به مرور در فضای مجازی منتشر می‌شد آن را خوانده‌اید. واقعاً کار سخت و طاقتفرسایی بود. ممنون از نکات مورد اشاره و لطفت.
اول: آیا پیش از خواندن کتاب چیزی از فیلم‌ها دیده بودید؟
دوم: راوی سلطان داستان است. اگر بگوید موهایم را به سمت چپ شانه زدم قاعدتاً خواننده چاره‌ای جز این ندارد که جهت موها را در تصویر ذهنی‌اش به سمت چپ متمایل کند. اگر جز این باشد نمی‌توانیم با داستان همراه شویم. هامبرت غیرقابل اعتماد به آن معنا نیست اما تغییر حالتش (مثلاً از مهربانی تا خشونت) در متن قابل مشاهده است ولذا از آن راوی‌های اول‌شخصی است که خواننده باید حواسش به مختصات روانی او باشد تا بتواند به او و زاویه نگاهش نزدیک شود.
سوم: نکته درست و خوبی است. اما هامبرت اگر می‌خواست به این گروه سنی نمره بدهد همه نمراتش بین 4.5 و 5 قرار می‌گرفت!
اما در مورد ص 380 ( پاره 31 از بخش دوم): اینجا جایی است که هامبرت از ملاقات با لولیتای باردار بازمی‌گردد و در جایی توقف می‌کند. در این توقف مست می‌کند و گریه و...در پاره31 که اتفاقاً خیلی کوتاه هم هست (کمتر از یک صفحه) به یاد یکی دو سال قبل می‌افتد که با کشیشی فرانسوی دمخور بوده است و گرایشاتی کاتولیک‌گونه را به عنوان نوعی درمان مد نظر داشته است و امیدوار بوده است که از احساس گناهش به وجود خدا پی ببرد... این مال زمانی است که در کِبِک و در یک آسایشگاه روانی بستری بوده است... آنجا ضمن قدردانی از تلاش‌های آن کشیش عنوان می‌کند هرچقدر به آرامش معنوی و روشنایی‌های جاودانه از این طریق دست یابد باز هم نمی‌تواند از این حقیقت انسانی بگریزد که هیچ چیزی نمی‌تواند رفتار کثیف شهوانی‌ای که به لولیتا تحمیل کرده بود از ذهن آن بچه پاک کند مگر اینکه... شاید حال و هوای مستی باضافه فروریختن همه امید و آرزوهایش او را به این سطح انسانی رسانده باشد و یکی از نقاط اوج روایتش هم هست اینجا... خلاصه، بلافاصله بعد از آن می‌گوید مگر اینکه به من ثابت شود که این کاری که با اون دختربچه کردم و او را از کودکی‌اش محروم کردم سرِ سوزنی اهمیت ندارد. بعد اضافه می‌:ند که اگر چنین چیزی ثابت بشود آن وقت زندگی جوکی بیش نیست... واقعاً این تکه بسیار تاثیرگذار است... و اضافه می‌کند که در این صورت برای درمان بدبختی‌ام هیچ راهی نمی‌بینم به جز افسردگی و داروی مسکنِ هنر کلامی! ... این هم خیلی جالب است چون کل این روایت حکم همان مسکنی است که هامبرت به آن پناه برده است. و بعد در انتها شعری از خودش را به عنوان شعری قدیمی ذکر می‌کند:
اصول اخلاقی برای این موجود فانی یک وظیفه است
ما باید برای معنای فانی زیبایی هزینه بپردازیم.

کتابخوان سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام، واقعآ لذت بردم از خواندن این مطلب، سپاس
در تحلیل داستان و یا یک اثر هنری با رویکرد محتوایی، باید دوچیز را از هم تفکیک کنیم.
1ـ کشف معنا
2ـ خلق معنا
من خودم بیشتر دست به خلق معنا میزنم، اما شما حقیقتآ در هر دو حوزه استاد هستید.
خلق معنای من از این داستان این می شود:
نویسنده میخواهد ضعف نوع بشر را در مواجهه با تمایلاتی که خودش هیچ نقشی در به وجود آمدن آنها ندارد نشان دهد. هامبرت به هیچ عنوان نمی تواند نسبت به این تمایل ریشه دار و قوی که جزیی از سرشت وجودی اش است بی تفاوت باشد.
زندگی یعنی برآوردن خواسته ها و نیازها، حال بعضی از این نیازها در تضاد کامل با قوانین اجتماعی و اخلاقی است، اما چاره چیست؟ مثلآ یک همجنس گرا اگر به تمایلش پاسخ مثبت ندهد به نظر شما اگر هزار سال هم عمر کند هرگز می تواند ادعا کند که زندگی کرده است؟

سلام بر دوست کتابخوان من
من که در حال تجربه هستم و از اشارات و تذکرات دوستان، یاد می‌گیرم. نکته‌ای که شما به آن اشاره کردید (فارغ از اینکه اسمش خلق باشد یا کشف) بسیار مهم و اساسی است در این حد که دوست داشتم جای شما بودم
در واقع بعد از خواندن کامنت شما یک حالت خودابوسعید پنداری به من دست داد! آن تصویر ابوسعید ابوالخیر در آن مسجد مملو از مستمعین... جا نبود و پیرمردی برخاست و گفت به خاطر خدا یک قدم جلوتر بروید... و ابوسعید گفت همه‌ی سخن همین بود که ایشان گفت
....
زاویه دید قابل تاملی است. از این زاویه می‌توان شخصیت هامبرت را بهتر درک کرد.

سحر سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 05:44 ب.ظ

1. همین ابتدا بگویم من فیلم لین را سالها پیش دیدم و کتاب را همین اواخر خواندم و بدبختانه ابدا نتوانستم از بند فیلم رها شوم و "لولیتا" را به عنوان یک اثر ادبی صرف ببینم. یعنی شرط اول ادبیات این است که بی هیچ واسطه ای بتوانی تصاویر ذهنی شخصی ات را خلق کنی که در مورد این کتاب اصلا برای من اتفاق نیفتاد؛ فیلم از آنهاست که ته ذهنت می چسبد و رهایت نمیکند تصویری که فیلم از "هامبرت" میدهد به هیچ روی یک مرد پارانوئیدی نیست؛ عاشق بیچاره ای در دستهای بازیگوش لولیتاست!
دارم فکر میکنم کدام برگردان سینمایی دیگر اینطور روح یک رمان را خدشه دار کرده است؟!!

2. سؤال پایانی بند بالا به این معناست که تحلیل اینجا را دربست بپذیریم ... من تا یک جایی را دربست میپذیرم، تا آنجا که در این رمان هیچ قطعیتی در کار نیست: لولیتا همانقدر که میتواند یک دختر شکننده و بیگناه باشد، همانقدر هم لوس و ماجراجو و اغواگر و تربیت نشده است!
نوع شخصیت و رفتار و سرکشی اش ثابت میکند توان رها شدن از بند اسارت هامبرت را دارد، اما این کار را نمیکند!

3. ما هیچ تصوری از ذهنیت لولیتا و ضلع سوم ماجرا یعنی کوئلتی نداریم ... هر دوی آنها میتوانند به اندازۀ هامبرت یا حتی بیشتر از او بیرحم باشند!

4. پیچیدگیهای زبانی رمان آدم را به مرز جنون میرساند. من نسخۀ اصلی کتاب را 25سال پیش وقتی کلاس زبان میرفتم، تصادفی به دست آوردم ( از خانۀ دوستی کش رفتم که ابداً اهل کتاب نبود! کتاب با تصویر دختر نوجوانی در حال بستنی خوردن هنوز در کتابخانه ام است!) در این 25 سال چند بار تلاش کردم کتاب را بخوانم اما نتوانستم! و میدانی که من اغلب کتابها را به انگلیسی میخوانم.
به نظرم نخوتی پشت سطرها نهفته است که از شخصیت ناباکوف ریشه میگیرد؛ روس متکبری که زبان انگلیسی را برای بیان اندیشه هایش کافی نمیدانست و میتوانست به راحتی آن را به بازی بگیرد!

5. نمرۀ کتاب از نظر من هم 4.5 به بالاست، اما ببخشیدها با تحلیلی که من خواندم ابدا در گروه B قرار نمیگیرد ... کتابی که اینجوری تحلیل بشود قطعاً در گروه C جای دارد!

6. در منابع انگلیسی به صفحۀ کتابهای پنگوئن رندوم هاوس رسیدم که بیست و چند سوال اساسی را دربارۀ کتاب مطرح کرده بود، بدون جواب البته!!
دوست داری چندتایی را اینجا بنویسم کمی خودت را محک بزنی مدیر وبلاگ؟!!!

سلام بر سحر گرامی
ضمن عرض پوزش بابت تاخیر در رسیدگی به کامنتها از تمام دوستان
............
1- فکر کنم هر فیلمی را اگر قبل از خواندن کتابش ببینیم در هنگام خواندن کتاب مدام همان تصاویر فیلم را خواهیم دید و اگر این قضیه عکس شود هم مدام ذهنمان در پی تفاوتها می رود... فکر می کنم شاید بهترین رویکرد این باشد که فیلمهای اقتباسی را نهایتاً برداشت شخصی کارگردان از کتاب در نظر بگیریم ( کتاب در این مواقع صرفاً دستمایه ای برای روایت می شود) و بدین صورت خودمان را از قضاوت خلاص کنیم
2- برداشت من هم صرفاً یک برداشت است البته برداشت کردن نباید بدون معیار باشد... منظورم اشاره به آن جملات کلیشه ایست که می گویند این برداشت من است و برداشت شما هم محترم است و از این حرفها!... برداشتی قابل اعتناست که پایه ای در متن داشته باشد. در مورد لولیتا هم باید گفت که او توان رها شدن را پیدا می کند و به همین سبب هم می تواند خودش را رها کند. به نظر من شرکت در تمرینهای تئاتر این قابلیت را به او می دهد که مانند یک بازیگر نقشش را به خوبی انجام دهد و خودش را رها کند وگرنه تا پیش از آن چنین قدرت و امکانی را ندارد.
3- تصویر ما ناگزیر مبتنی بر همین متن هستند. شاید اگر دسترسی به نوشته ویوین دارک بلوم داشتیم می توانستیم تصویر دقیق تری از کوئلتی داشته باشیم
4- موافقم.
5- از این جهت در گروه B قرار دادم که روایت به گونه ایست که در خوانش اول هم خواننده می تواند از کلیت داستان بهره مند شود یعنی در واقع این امکان فراهم است که مانند یک رمان خوانده شود. مثلاً پوست انداختن فوئنتس به عنوان معیاری از گروه C را در نظر بگیر: آن داستان یا داستانهایی از این دست در خوانش اول کاملاً گیج کننده است و در نوبت دوم است که دوزاری ما می افتد یا حتا خوانش های بیشتر و بیشتر... اینجا البته برای نفوذ به لایه های زیرین چنین حکمی صادق است... در کل یک B است که به زعم من در حوالی مرز C قرار دارد ولی B است
6- حتماً استقبال می کنم. کاش این بیماری و مسافرت پیش نمی آمد و بلافاصله این سوالات همینجا طرح می شد و با آن زورآزمایی می کردیم ولی هنوز هم دیر نشده است
ممنون

کتابخوان سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 08:42 ب.ظ

ممنون از لطف شما دوست عزیز، به قول شاعر: اوستادا از ره شاگردی ات/ اعتبار گفتگو را جسته ام.

تعریف شما به من این جسارت را داد که وقت گرانبهای تان را بیشتر بگیرم.

من به دلیل شرایط خاص زندگی ام نتوانستم تا سوم راهنمایی بیشتر ادامه بدهم. نمیدانم این اتفاق از بخت بد من بود یا از خوش اقبالی ام که عمر و وقتم را در نظام آموزشی ویران و ناکارآمد کشورم به هدر ندادم.
جایی که بزرگ شدم در مجاورت طبیعتی بکر بود،که با یک ساعت پیاده روی و دور شدن از محل زندگی ام می توانستم خودم را به کوهی برسانم که همیشه برایم تداعی گر جزیزه ی اسرار آمیز بود، کوهی سراسر سکوت و راز. آنجا میعادگاه تآملاتی بود که بعدها پایه های تفکر و آگاهی ام را نسبت به زندگی، جهان و پدیده هایش شکل داد. هنوز که هنوز است بعد از گذشت سی سال نمیتوانم آنجا را فراموش کنم و هر چند وقت یکبار باید بروم و تجدید دیداری کنم با «نمیدانم آن کجای فراموشی».
در گیر و دار همین رفتن و آمدن، جرقه های نوشتن یک داستان در ذهنم زده شد و کم کم شروع به نوشتن کردم، بدون اینکه از اصول داستان نویسی چیز زیادی بدانم. نام این داستان را گذاشته ام «صعود» که برداشتی فلسفی از زندگی است. اگر اجازه بدهید قسمتی از آن را اینجا ثبت کنم و نظر شما را راجع به آن بدانم. البته اگر وقت ارزشمند شما را نمیگیرم.

این شعر هم یادگار آنجاست:

اینجا نه جزیزه ی اسرار آمیز بود
نه سرزمین عجایب
اینجا نه از آرزوهای بزرگ خبری بود
نه از سواری با اسب سفید
اینجا برهوتی بود
که تنها معجزه اش
تو بودی

سلام دوباره و البته با تاخیر
نمی توانم قضاوت کنم که از بخت بد یا از خوش اقبالی تان بوده است یا نه اما چیزی که واضح است این است که این نظام به قول شما ویران آموزشی فرزندان کنجکاو و پرسشگر ما را تحویل می گیرد و معمولاً در نهایت افرادی غیرکنجکاو و غیرپرسشگر و بی انگیزه و بدون قابلیت زندگی اجتماعی تحویل جامعه می دهد. از این جهت به نظرم خوش اقبال بوده اید.
از خواندن قسمتی از داستان استقبال می کنم.

کتابخوان سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 08:50 ب.ظ

پنهان شو
بگریز
رد پایت را پاک کن
دستانت را غیب
چراغت را خاموش
تو فقط باش
یافتنت با من

بسیار سخت است... در واقع ادعای بسیار بزرگیست

مدادسیاه سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 10:06 ب.ظ

من فیلم لولیتا را (انگار باید بگویم خوشبختانه) نه قبل و نه بعد از خواندن داستان ندیده ام.

سلام قربان
نه... فکر کنم خوشبختانه واژه درستی نباشد... فیلم هم روایتی است بر پایه داستان... گاهی در این روایت ها خلاقیت های جالبی رخ می دهد... اما در این مورد خاص من از تفاوتی که دیدم کمی شوکه شدم! الان که زمان گذشته است کمی از شوک خارج شده ام چون می بینم دوستانی چون شما برداشت متفاوتی از من داشته اند و این طبیعی است.

سمیرا چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 08:12 ب.ظ

باسلام به میله عزیز
وقتی که دنبال کتاب خاطرات یک گیشا بودم کتابفروش خیلی آروم و آهسته سرش و آورد جلو گفت: یه کتاب دارم خیلی خاصه هر کسی نمیخونه همه روشنفکرا از کتاب استقبال کردن در ضمن کتابش زیرزمینیه هر جایی گیر نمیاد،بهتون توصیه میکنم بخرینش... عاقا منم تو دو دلی موندم ولی گرفتمش و از سال 94 منتظر نقد شمام
البته فکر کنم باید کتاب رو دوباره بخونم حتما.

سلام بر شما دوست صبور
امان از فروشندگان با این روش‌های فروش
وقتی آرام و آهسته کتابی را توصیه می‌کنند ردخور ندارد
حتما دوباره بخوانید. حالا من منتظر دوباره خوانی شما می‌مانم.
موفق باشی

خورشید شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 03:19 ب.ظ

من میترسم بخونمش
دست خودمم نیست نخونده هامبرت تو ذهنم شبیه هانیبال لکتر
یه تصویر وحشتناک هم از لولیتا تو ذهنمه اونم مربوط میشه به برده های جنسی به همین نام
حس میکنم اگه کتاب رو بخونم از لابلای صفحاتش یه همچین چیزایی دربیاد
چند بار اومدم در موردش بگم حس کردم به شدت مسخره اس
پشیمون شدم ولی دل رو به دریا زدم

سلام
طبعاً هامبرت به اندازه هانیبال ترسناک نیست اما اگر چنین حسی دارید فعلاً به سراغ آن نروید... چون معمولاً این پیش‌فرض‌های ذهنی کاری می‌کنند که همان تصاویر بیرون بیایند. بگذارید برای زمانی که این حس کمرنگ و کمرنگ‌تر شده باشد.
خوشبختانه دریای شاهکارهای ادبیات وسعت بالایی دارد.

مهرداد یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 02:51 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
بعد از اون بیانیه صادر شده مبنی بر نخواندن این کتاب از این خوشحالم که در لابلای بند ها تبصره ای تحت عنوان این که "تصمیم را به زمانی بعد از انتشار یادداشتت درباره کتاب منتقل خواهم کرد"وجود داشت.
تصمیم گرفته شد و اون عکس و تحلیلی که ازش داشتی یکی از مهمترین دلایل این تصمیم بود و البته خود ناباکوف هم ول کن ما نبود و همانطور که بهت گفتم خودش هفته قبل اومد سراغم و گفت ما هم تو این کتابفروشی قدیمی هستیما.نمره کامل و اشاره به کتاب ساباتو هم نقش مهمی داشت . کلا این تصمیم نقش زیاد داشت
خلاصه به شرط زندگی و به امید خدا این کتاب را خواهم خواند.
با احترام خدمت خانم سحر باید بگم به نظر من با اینکه کتاب رو هنوز نخوندم باز گمان میکنم در همان گروه B قرار می گیرد.چون فکر می کنم این دسته بندی ات مربوط به تحلیل نباشه و صرفا شیوه روایت و روان یا دشوار بودن آن و غیر خطی بودن و.... مد نظرت باشه. اگر اشتباه فکر میکنم بهم بگو.
ممنون بابت این مطلب خوب.

کامنت قبلی نیاز به ویرایش داشت تکرارش کردم.

سلام مهرداد جان
خُب آن تبصره به کارت آمد و باز هم نشان داد که نباید زود تصمیم گرفت و زود قضاوت کرد... کلاً قضاوت کار سختی است!... فکر کنم به همین دلیل است که بعد از گذشت یک سال از شکایت من در دادگاه هیچ خبری از قضاوت کردن نیست
سحر درست می‌گه و شما هم بیراه نمی‌گویید... نکته اینجاست که آن گروه‌بندی یک گروه‌بندی تجربی بر اساس تجربه من است. ذیل کامنت سحر توضیح دادم.
موفق باشی

سحر دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 08:58 ق.ظ

آخه صرفاً خواندن که لطفی نداره، مهرداد! خب من هم کتاب رو خوندم، اما عمراً به خیلی چیزهایی که میله در این مطلب اشاره میکنه، نرسیده بودم. اونجوری "لولیتا" میتونه در گروه A هم قرار بگیره!

بله از این زاویه حق با شماست (در مورد گروه A منظورمه) ... به مطلبی که گروه‌بندی را توضیح دادم دوباره رجوع کردم
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1397/01/27/post-673
با توجه به آن توضیحات جایی در مرز B و C قرار می‌گیرد ولی چون در خوانش اول هم این امکان وجود دارد که از کلیات و لایه‌های رویی داستان لذت ببریم آن را در گروه B قرار دادم.
ممنون

لادن سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 06:39 ق.ظ http://lahoot.blogfa.com

من هیچوقت فیلم لولیتا را ندیدم ولی کتابش را دوست داشتم انقدر که با خودم اوردم. به نظرم لولیتا یک دختربچه شاد و معمولی هست منظورم اینه که قصد اغوا کردن هامبرت رو نداره. از پیش درامد رمان واقعا لذت بردم و به نظرم هامبرت یک قربانی است

سلام
کلید تصمیم‌گیری در مورد اغواگری لولیتا می‌تواند تفسیر خود راوی از بوسیدن و پیش‌قدم شدن لولیتا در این امر (در سفر از اردوگاه به هتل انچنتد هانترز) باشد. و اتفاقاً نوع روایت در این قسمت نشان می‌دهد هامبرت جانب انصاف را (در روایت) رعایت کرده است و به قول معروف «راوی غیر قابل اعتماد» نیست.

کامشین چهارشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 05:58 ق.ظ http://www.kamsin.blog.ir

میله جان
O Brother Where Art Thou?
اینجوری که نمی شه آدم بعد از نوشتن یک متن پر و پیمان و دندان شکن در حد پروپوزال یک پایان نامه یک دفعه غیب بشه برگرد بیا و از هامبرت دفاع کن وگرنه من با نوشتن صد تا پست در باب پدوفیلی تاریخ ادب و هنر را به باد می دهم.

سلام بر کامشین
الان سر جای همیشگی هستم
واللا چه عرض کنم... یک برنامه سفر از قبل مشخص شده بود ولی چون مریض بودم رفتن به سفر در هاله‌ای از ابهام فرو رفته بود که ناگهان بادی وزید و هاله را با خود برد!
البته قبول دارم متن خوبی است منتها نه در این حد
عصاره‌ای از آن پست‌ها را اینجا هم بگذار... سحر هم قرار است سوالاتی را طرح کند و خلاصه کامنتدونی حسابی پر و پیمان خواهد شد
حتماً از لوئیس کارول هم می‌نویسی نه؟!

اشک ششم چهارشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 01:42 ب.ظ

آقا ما نگرانت شدیم.
خوبی؟

سلام
شرمنده دوستان شدم...یک مسافرت پیش آمد و باقی مسائل... در اولین فرصت به کامنتها خواهم رسید

سمره پنج‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 01:24 ب.ظ

سلام
عیدتون مبارک
به ما گفتن وایستین
هرکی رفته برگرده
هرکی نیامده بیاد
هم قدم میله کتاب بخوانید
فیضی عظیم خواهیدبرد

سلام

حتماً خطبه هم باید بخوانیم!؟

سمره شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 02:45 ب.ظ

شیرین یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 12:37 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام میله وقتت بخیر
آمدم فقط خبر بدهم که کتاب توی دستم هست و دارم خیلی آرام ولی پیوسته جلو می روم. کلی هم دارم از خودم تعجب می کنم که چرا دفعه قبل پرتش کردم کنار! احیانا ربطش بیشتر به آن دوره شلوغ و عصبی اسباب کشی بوده و نه به ناباکوف بیچاره. اصلا نمی شود این کتاب و موضع گیری اش را با عشق سالهای وبا یا یکصد سال تنهایی مقایسه کرد. حالا کتاب را تمام کردم مفصل در موردش حرف خواهم زد با دلایلم.

سلام
وقت شما هم به خیر
خبر جالب و خوشحال‌کننده ایست. منتظر پایان یافتن کتاب خواهم ماند.
موفق باشی

محبوب دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 03:05 ب.ظ http://2zandarman.blog.ir/

سلام
چقدرعقب مانده بودم ازخواندن اینجا.
خوشبختانه امروز فرصتی شد تا بیشترپست های نخوانده را بخوانم. همین طور بخش کامنتها. خیلی خوب بودند.
متاسفانه هیچ وقت نتونستم لولیتا رو تموم کنم. و نمی دونم چرا!
فیلم کوبریک رو ولی دیدم. بعد یاد تصویرسازی ذهنی که صحبتش درکامنت ها شده بود افتادم.
فیلم خوب فیلم خوبه : )
کتاب خوب هم کتاب خوب : )
اما تصویرذهنی که ما حین خواندن کتاب می سازیم تا تصویری که کارگردان به ما ارائه می ده. خیلی متفاوته. همین طور برداشت ها.. به شخصه. با این که طرفدار فیلم های خوب اقتباسی هستم ولی ترجیحم برابتدا خواندن کتاب هست.

سلام
ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است!
فیلم خوب و کتاب خوب هر دو خوبند! ... درک می‌کنم که دیدن فیلم قبل از خواندن کتاب چه تاثیری در تصویرسازی خواننده می‌گذارد... تقریباً ذهن همان تصاویر فیلم را بازیابی می‌کند و بدین‌ترتیب ذهن خواننده محدود می‌شود.
ممنون

حسینم دوشنبه 9 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 10:38 ب.ظ

سلام. و تشکرر بابت مطلب خوب شماااا.من هنوز بعد از بار اول نفهمیدم کلر کوئلتی از کجا وارد ماجرا شد؟؟از همون اول پیشش بود یا از کالج بیردزلی وارد داستان شد

سلام دوست من
ممنون از لطف شما
الان کتاب دم دستم نیست ولی با تکیه بر حافظه اولین بار حضور فیزیکی‌اش در هتل انچنتد هانترز است جایی که وقتی برای خوردن غذا به رستوران می‌روند لولیتا اشاره‌ای در این زمینه دارد اما از آنجایی که در ذهن هامبرت (با توجه به نام کلر که زنانه است) برادرزاده آن دندانپزشک یک خانم نویسنده است متوجه حضور او در رستوران نمی‌شود. همان شب وقتی هامبرت از اتاق بیرون می‌آید در تاریکی بیرون به قول خودش با پیرمردی که صورتش در تاریکی بود هم‌کلام می‌شود که به نظرم این اولین حضور اوست. اما احتمالاً منظور شما از ورودش به ماجرا، ماجرای ارتباط کوئلتی با لولیتاست... که در این صورت از زمان تمرین نمایش در مدرسه است که ارتباط برقرار می‌شود. طبعاً می‌دانیم که قبلاً این دو آشنایی با یکدیگر داشته‌اند از طریق مادر لولیتا و...

Lida شنبه 21 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 03:59 ق.ظ

سلام
مطلبتون خیلی عالی بود
من دارم این کتاب رو میخونم ، توی ذهن من لولیتا فقط یک دختربچه است با شیطنت های خاص خودش ولی هامبرت اون رو اونجوری که خودش دوست داره توی ذهنش میبینه و رفتارها و برخوردهای لولیتا رو کودکانه نمیبینه ، توی این کتاب هر بار هامبرت رو به جور تصور کردم ، یک بار وحشی یک بار مهربان و دلسوز یکبار مریض جنسی یک بار بیچاره و بدبخت یک بار عاشق ولی بیش‌تر بیمار و روان پریش بود توی ذهنم ولی احساس میکنم از این کتاب هیچ نتیجه ای نمیگیرم

سلام
ممنون از لطف شما.
بله ... هامبرت بالا و پایین دارد و با توجه به مشکل روانی‌اش هرگاه از واقعیات فاصله می‌گیرد اطرافش از توهمات پر می‌شود، اما گاهی هم متوجه کودکانه بودن رفتار لولیتا می‌شود. به عنوان مثال همان شبی که از اردوگاه او را به هتل می‌برد یا مثلاً هنگامی که موقع نوشتن این داستان اعتراف می‌کند کودکی لو را از او گرفته است و...
اما موضوع نتیجه گرفتن جای بحث دارد. می‌توانید به آدرس زیر مراجعه کنید:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1397/07/12/post-694/
همین چند دقیقه قبل در کامنت‌ها توضیحاتی برای یکی از دوستان در مورد رمان نوشته‌ام که شاید بتواند در این مورد کمکی بکند.
موفق باشی

Lida یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 02:13 ق.ظ

سلام
امروز کتاب رو تمام کردم ، حالا که کتاب تمام شد دارم به این فکر میکنم که همان طور که همه گفتن این اثر ، یک اثر هنری هستش انگار ناباکوف با دستهاش یک مجسمه ی بسیار زیبا با تمامی جزئیاتش رو درست میکنه و آنقدر ریزه کاری های این مجسمه دقیق وزیباست ، این کتاب رو میتونی مثل یک اثر هنری توی قفسه ها نگهداری کنی

سلام
تشبیه درستی است. اتفاقاً برای یکی از دوستان همین تشبیه مجسمه را به کار برده بودم و گفتم وقتی کاری عمق و بُعد داشته باشد خواننده در برابر این کار به وجد می‌آید و دوست دارد از زوایای مختلف به آن نگاه کند. در مورد کارهایی که فاقد چنین خصوصیتی هستند معمولاً اصطلاح سطحی را به کار می‌برند چرا که عمق پیدا نکرده است.
ممنون رفیق

مارسی جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:33 ق.ظ

من کتاب رو خوندم.نظر زیادی ندارم.تمام کامنت هارو خوندم.
ب نظرم کامنت اول توسط محمود خیلی خوب بود...نشون میده ک من چقدر سطحی میخونم.
بخاطر همین دیگه نمیخوام نظر عمقی بدم یا ادا در بیارم.
ولی در مورد مرگ شارلوت با نظر شما موافقم ولی به روش ساده تری...
ب کتاب نمره بالایی مثل شما نمیدم.
کتاب باید پایان بهتری میداشت.
باید چند تا نقد دیگه هم بخونم.نقدی که پله پله توضیح بده.تا بتونم ببینم کجای داستانم.
کتاب بعدی من کافه پیانو خواهد بود اونجا منتظر باش.بعدشم احتمالن میرم ایرلند شاید دیگه تا مدت ها حوصله حجم بالا نداشته باشم

سلام بر مارسی
خسته نباشی
با دوباره خواندن کتاب چطوری؟ می‌تونی عزمت را جزم کنی و یک بار دیگر پا در این راه بگذاری؟

البته قبلش هم می‌تونی چند تا نقد دیگر هم بخونی
بعدش البته برو به سراغ حجم کم
یه جای ساده تر از ایرلند هم رفتی که چه بهتر
ایرلند سرزمین سختی است

مریم یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 09:26 ق.ظ

سلام و عرض ادب
من به تازگی کتاب لولیتا با ترجمه ی جناب آقای ذبیح الله منصوری رو تمام کردم.
ممنون از نقد جامع و کاملتون در مورد این کتاب
خیلی از زوایای این کتاب رو برام باز کرد و به پرسش هایی که ذهنم رو مشغول کرده بود پاسخ داد.
نقدتون عالی بود
ممنون

سلام دوست عزیز
خوشحالم که این مطالب توانسته است به شما کمک کند.
سپاس از لطف شما

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد