میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گفتگوی بنیادین فرهنگی!

چند روز قبل با مقداری سبزی‌خوردن وارد خانه شدم. یکی از پسرانم با هیجان درحالی‌که تلاش می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد از من پرسید این سبزی را از کجا خریده‌ام و من هم خیلی ساده گفتم مطابق معمول از همین جلوی ایستگاه مترو... و او با همان حال و هوا تأکید کرد که از ایشان دیگر خرید ننمایم و در پاسخ به سوال من، علت را (در حالیکه از دهان و دماغ و چشم همزمان شلیک خنده‌اش رها شده بود) قضای حاجت سبزی‌فروش در منتها‌الیه دیوار مترو اعلام کرد!

این گوشه از دیوار مترو، روبروی خانه ما قرار دارد و خواه‌ناخواه با چنین منظره‌هایی زیاد مواجه می‌شویم؛ در حالیکه فاصله درِ اصلی مترو تا این گوشه‌ی خاص کمی بیشتر از فاصله توالت‌های عمومی مترو از در اصلی است! و ما همواره با این سوال مواجه هستیم که چرا راننده‌ها و دستفروش‌ها (که قطعاً از وجود توالت‌ها باخبر هستند) مسیر طولانی‌تر را طی می‌کنند و این امر خطیر را در جایی انجام می‌دهند که قاعدتاً آرامش کمتری دارد! البته تاکنون جوابی نیافته‌ایم.

چند وقت قبل پسرم با یک مورد خاص مواجه شده بود؛ دو نفر با فاصله کمی از هم مشغول تخلیه مثانه بودند و همزمان با هم صحبت می‌کردند. اگر در محل مزبور شنود کار می‌گذاشتیم احتمالاً گفتگوی ضبط شده می‌توانست از این قرار باشد:

صدای خش‌خش استقرار پای مردی 44 ساله بر روی یک جای سفت... و همزمان: بد روزگاری شده! طرف اول صبح ده‌هزاری به آدم می‌ده... فکر می‌کنه ما خنگیم نمی‌فهمیم واسه پیچوندن کرایه پول درشت می‌ده.

صدای باز شدن زیپِ مردی 47 ساله...: بابا چه انتظاری داری! همه‌چی نسبت به یکی دو ماه قبل 50درصد گرون‌تر شده کسی صداش درنمیاد اما تا کرایه رو دو برابر می‌کنیم زبونشون دراز می‌شه!!

صدای قورت دادن آب دهان مرد 44 ساله...(معمولاً بعد از قورت دادن مطلب مهمی بیان می‌شود): بابا حقمونه هرچی سرمون میاد!... (سکوت... صدای فشار دندان‌ها بر روی یکدیگر نشان می‌دهد مبارزه‌ای جانانه برای جلوگیری از طغیان شماره دو در مسیر پشتی در جریان است)

صدای کشیده شدن جسمی نرم بر روی جسمی سخت که نشان از اعتقادات یک مرد 47 ساله دارد...: فرهنگ آقا فرهنگ!... (محض احتیاط مستحب کلمه فرهنگ همزمان با آن صدای کشیده شدن جسم نرم و سخت برای بار سوم تکرار می‌شود)... بی‌فرهنگی بیداد می‌کند!

صدای بالا کشیده شدن شلوار مردی 44 ساله...: ‌فرهنگ‌ رو نابود کردن آقا، لعنت به باعث و بانیش!

صدای بسته شدن زیپ شلوار مردی 47 ساله...: راست می گی... تف به ذاتشون!

******

پ ن 1: من به دلیل کلیه‌ی سنگ‌سازی که دارم کاملاً درک می‌کنم که شرایط اضطراری یعنی چی! و می‌دانم با کمبود توالت عمومی در سطح شهرها مواجه هستیم اما با دیدن قضای حاجت در فاصله صد متریِ توالت عمومی چه باید گفت؟ حالا جلوی محل زندگی دیگران بماند!!

بنگر فرات خون است - یاشار کمال

منطقه آناتولی در سالهای انتهایی امپراتوری عثمانی و سالهای آغازین جمهوری ترکیه، دوران تلخ و پر تنشی را از سر گذراند؛ جنگ‌هایی که تلفات بسیاری به بار آورد و همچنین کشتار و نسل‌کشی و کوچ‌دادن اجباری ساکنینی که اقلیت محسوب می‌شدند. یکی از این اقلیت‌ها یونانی‌هایی بودند که در سواحل غربی این منطقه زندگی می‌کردند. این داستان در جزیره‌ای به نام «کارینجالی» جریان دارد که از سه هزار سال قبل تا کمی پیش از شروع روایت، محل سکونت یونانی‌ها بوده است. ساکنان این جزیره مثل باقی اتباع امپراتوری در جنگ‌ها  در کنار ترک‌ها حضور داشتند و کشته‌های زیادی هم داده‌اند اما پس از پایان جنگ جهانی اول و تشکیل جمهوری ترکیه، طبق توافقات مابین یونان و ترکیه قرار بر این شد که ترک‌های ساکن در یونان و یونانی‌های ساکنِ ترکیه به سمت مقابل کوچانده شوند و این قضیه شامل حال ساکنان این جزیره نیز شد و همگی علیرغم میل باطنی به یونان فرستاده شدند.

حال در ابتدای روایت فردی به نام «پویراز موسی» وارد این جزیره خالی از سکنه می‌شود. ظاهراً شهرت یافته است که در این جزیره، «اجنه» حضور دارند ولذا هیچ‌کس راضی نشده در آنجا سکونت یابد. پویراز اما به دلایلی، علیرغم اینکه از همان ابتدا متوجه حضور یک فرد دیگر در جزیره می‌شود خیلی زود تصمیمش را برای سکونت می‌گیرد. داستان در تقابل پویراز موسی و فرد دیگر که خیلی زود هویتش آشکار می‌شود به پیش می‌رود.

دو مسئله‌ی محوری در این داستان جلب توجه می‌کند؛ محور فرعی: وطن چیست و کجاست؟ آیا با خط‌کش نژاد یا مذهب یا زبان می‌توان محدوده‌ی یک کشور را مشخص کرد؟ و محور اصلی: آیا آثار مخرب جنگ فقط محدود به کشته شدن انسان‌ها و تخریب و نابودی شهرها و آبادی‌هاست؟ آیا محو انسانیت اثر وحشتناک‌تری نیست؟ به این دو مورد در ادامه مطلب خواهم پرداخت.

******

یاشار کمال (1923 – 2015) نویسنده کُرد زبان اهل ترکیه اولین اثرش را در سال 1955 با نام «اینجه ممد» منتشر کرد که با آن به شهرتی جهانی رسید و در طول شصت سال فعالیت ادبیش پس از آن کتاب، 35 رمان دیگر نوشت. کتابِ حاضر بخش اول از سه‌گانه «قصه جزیره» است که در سال 1997 منتشر شده است. دو کتاب بعدی با عناوین «آب خوردن مورچه» و «خروس‌خوان» ترجمه شده است.

.........

مشخصات کتاب من: ترجمه علیرضا سیف‌الدینی، نشر ققنوس، چاپ اول 1386، تیراژ 1650نسخه، 448 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. (در سایت گودریدز 4.4 که با توجه به نمرات و نظرات گویا غیر از زبان اصلی فقط به فارسی ترجمه شده است)

پ ن 2: در جستجویی که برای نمره گودریدز کردم متوجه شدم گویا قصه جزیره4 هم داریم و به جای سه‌گانه شاید چهارگانه باشد!

پ ن 3: کتاب‌های بعدی «آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» از مجتبا هوشیار محبوب، «دختری در قطار» از پائولا هاوکینز خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

بوق‌ها برای که به صدا درمی‌آیند!؟

در زمان‌های نه‌‌چندان قدیم وقتی به استادیوم می‌رفتیم، تماشاگران به فراخور حال و هوای بازی شعارهایی یک یا دو بخشی سر می‌دادند و گاهی هم اشعاری چند بخشی به صورت هماهنگ توسط بخشی از تماشاگران خوانده می‌شد که طبعاً این فقره‌ی آخر نیازمند سطحی از هماهنگی بین تماشاگران بود. کارکرد این شعارها تهییج تیم مورد علاقه برای ارائه یک بازی زیبا و کسب پیروزی است. در سال‌های اخیر منهای مواردی که تماشاگران احساس می‌کنند باید داور بازی را مورد ملاطفت قرار دهند (و احیاناً افراد دمِ دستِ مشابه) کمتر دیده‌ام شعارهای اینچنینی (ترغیب‌کننده‌ی تیم‌) سر داده شود.

در جام جهانی 1986 تماشاگران مکزیکی یک نوع هماهنگی حرکتی تحت عنوان «موج مکزیکی» به نمایش گذاشتند که مورد توجه طرفداران فوتبال در همه‌جای دنیا قرار گرفت. رسیدن به هماهنگی جهت اجرای موج مکزیکی سخت نبود و نسبت به سطحِ مورد نیاز وفاق و هماهنگی جهت شعار دادن ساده‌تر بود. شاید به همین علت است که هموطنان ما از وفادارترین پیروان موج مکزیکی هستند و گاهی که سر کیف می‌آیند به صورت خودجوش آن را اجرا می‌کنند. در مورد تشویق ایسلندی نیز این قضیه صادق است و پیش‌بینی می‌کنم که در قرن‌های بعدی ایسلندی‌ها می‌توانند برای دیدن این سبکِ برگرفته از سنت‌های نیاکان‌شان به ایران و ایرانیان نظر کنند.

در جام جهانی 2010 آفریقای جنوبی، دنیا با پدیده‌ی دیگری در حوزه هواداری ورزشی مواجه شد؛ نوعی بوق به نام بوبوزلا! البته این بوق چندان مقبولِ نظرِ اهلِ فن نیافتاد و منتقدان پروپاقرصی در همان زمان داشت اما در ورزشگاه‌های ما به شدت مورد استقبال قرار گرفت. آنهایی که تماشاچی قدیمی محسوب می‌شوند حتماً می‌دانند پیش از سال 2010 هم بوق و بوق‌زدن در ورزشگاه‌های ما رایج بود لیکن صدا درآوردن از آن بوق‌ها کار هر کسی نبود. بوق‌های جدید اما توسط یک طفل چهارساله به صدا درمی‌آید... به کر کننده‌ترین صوت ممکن!

با ورود این بوق‌ها علاوه بر ایجاد آلودگی صوتی، بساط شعارها و شعرهای هواداری جمع شد و سطح هماهنگی بین تماشاگران به جایی رسید که وقتی توپ دست تیم حریف می‌افتاد هوادارن شروع به بوق زدن بکنند تا تمرکز حریف بر هم بخورد! بحثِ جوانمردانه بودن یا نبودنِ این کار موضوعِ این مطلب نیست، بلکه بیشتر سطح هماهنگی مورد نیاز برای این سبک هواداری مدِ نظر است که تقریباً همان هماهنگی انسان‌های اولیه و غارنشین برای آن کفایت می‌کند.

ده روز قبل برای دیدن بازی دوستانه تیم ملی ایران در مقابل سوریه به استادیوم رفتم. نکته‌ای که برای من جالب توجه بود این بود که در طول بازی حتی یک مورد شعار هماهنگ مطلوب هم مشاهده نکردم درحالیکه یک تیمِ لیدریِ مجهز به طبل و ادوات دیگر جایگاه به جایگاه دور زدند و نهایت تلاش خود را برای بیرون کشیدن یک شعار تک سیلابی از جماعت حاضر به کار بستند اما دریغ...! درعوض صدای بوق‌ها متناوباً در ورزشگاه طنین‌انداز بود. خردسال و بزرگسال بوقِ خود را می‌زدند و هرکس کار خودش را می‌کرد. مثل جامعه خودمان و نهادها و سازمان‌های کوچک و بزرگِ آن... هرکس بوق خودش را می‌زند.

اگر اهل فوتبال باشید شاید بدانید که هواداران باشگاه‌هایی نظیر لیورپول و بایرن مونیخ و منچستر و ...چه اشعار و شعارهایطول و درازی را هماهنگ و یک‌صدا در استادیوم‌هایشان می‌خوانند و فضای به‌شدت احساسی و برانگیزاننده و انرژی‌بخشی به وجود می‌آورند و از این طریق ورزشگاه را برای حریفانشان «باصطلاح» به جهنم تبدیل می‌کنند.

به نظر می‌رسد ما از یک زمانی به بعد به جای حرکت به این سمت، در جهت مخالف به سمت روش‌هایی رفتیم که نیاز به هماهنگی چندانی بین اجزای جامعه (در اینجا جامعه هواداران) نداشت. شاید بتوان گفت به‌واسطه اتمیزه شدن جامعه بزرگتر، این تغییر مسیر خواه‌ناخواه رخ داد. اما از آنجایی که دوست داشتیم و دوست داریم که همیشه پیروز باشیم، ورزشگاه‌هایمان را برای رقیبان خود، از طریق بوق و فحش و پرتاب اشیاء، «به‌واقع» به جهنم تبدیل کردیم!

....................................

پ ن 1: عنوان مطلب برگرفته از عنوان کتاب معروف همینگوی است (اینجا)... واقعاً این ناقوس‌ها به نشانه مرگ چه چیزی به صدا درآمده‌اند!؟

موضع‌گیری وبلاگی

ده روز از نوشتنِ آخرین پست وبلاگی می‌گذرد و اگر به تاریخ پست‌های قبلی و موضوعات آن دقیق شویم به این نتیجه می‌رسیم که، یک ماهی است چراغ وبلاگ را با سیمی که روی دکلِ یوسا انداخته‌ام روشن نگه داشته و آبِ کانال را هم با سطل از رودخانه‌ای که بغل همان دکل روان است تأمین کرده‌ام. این البته عجیب و عینِ فرصت‌سوزی است!

ناظرانِ آگاه نیک می‌دانند که در این یک ماه چه سوژه‌ها از در و دیوار و آسمانِ این دیار بارید که هر کدام می‌توانست سوخت چندین ماهِ یک آدمِ اهلِ دل را در وبلاگستان تأمین کند. اما سرعتِ حوادث چنان بالاست (شما بخوانید جامعه ما چنان کوتاه‌مدت است) که تا یک وبلاگ‌نویس بخواهد مضمونی چاق کند و مزقونی بنوازد موضوع به تاریخ پیوسته و از یادها رفته است. فی‌الواقع از این زاویه دوران وبلاگ‌نویسی پایان یافته است و فوکویاما در آن مقاله‌ی «تاریخ»ی‌اش به همین «پایان» اشاره داشت!

شاید بد نباشد بدانید که من می‌خواستم با ذکر خاطره‌ای از دوران تحصیل، خودم را به پرونده‌ی آن قتل نزدیک کنم اما تا آمدم به خودم بجنبم و نکات نغزی در مورد آن بنویسم و موضعی بگیرم، موضوع از دهان افتاد و همه راهی شمال شدند! خاطره مربوط به دوران امتحان نهایی سال چهارم دبیرستان بود که یکی از همسایگان حوزه امتحانی ما یک ماه به صورت مداوم آلبوم جدید سعید را با صدای بلند گوش می‌داد... حداقل یک ماه... و ما هر روز با شنیدن این که «پرستوها همه رفتند، کبوترها همه رفتند، همه همشهریا بار سفر بستند» به فکر فرو می‌رفتیم. یعنی بیست سال قبل چنین توانمندی‌هایی داشتیم و می‌توانستیم بیش از یک ماه با یک چیز واحد خودمان را مشغول کنیم!

بلافاصله بعد از بازگشت دسته‌جمعی از شمال و در اوج تنش‌های سیاسی منطقه ناگهان خبر آمدنِ «شینزو آبه» همه‌ی توجهات را به خودش جلب کرد. من دوست داشتم از طریق «کوبو آبه» خودم را به این قضیه نزدیک کنم و در مورد «تجاوز قانونی» و «چهره دیگری» موضع‌گیری کنم که ناگهان «رامبد» افتاد وسط ماجرا و من متعجب از تعجبِ هموطنان دیدم بهترین فرصت است که یادی بکنم از معرفی کتاب «جام جهانی در جوادیه» در برنامه ایشان برای آن مسابقه کتابخوانی و یک موضعی در مورد آن فرصت‌سوزی عظیم بگیرم که شینزو از راه رسید و دو نفتکش هم مورد اصابت قرار گرفت و داستان‌های جدیدی آغاز شد.

خُب با این حساب چه می‌توان کرد!؟ بهترین کار این است که به استقبال مسابقات والیبال که فردا آغاز می‌شود بروم و یک موضعِ محکم در باب «بوق‌» بگیرم و آرزو کنم که ای کاش این بوق‌ها که هیچ نفعی برای تیم‌های ورزشی ندارد از سپهرِ هواداری ما خارج شود! راستی چرا ما بی‌خیال این نحوه‌ی تشویق نمی‌شویم؟! این موضوع مطلب بعدی است. موضوعاتی که همیشه هستند و موضع‌گیری در مورد آنها بیات نمی‌شود!  

زندگی واقعی آلخاندرو مایتا - ماریو بارگاس یوسا

راویِ داستان نویسنده‌ایست که روایتش را با توصیف برخی محله‌های لیما (پایتخت پرو) آغاز می‌کند؛ جایی که خانه‌ها در تقابلی آشکار با طبیعتِ آنجا زشت هستند و ساکنینِ آن نیز در کمال تعجب (البته نه عجیب برای ما) زباله‌های خود را هرجایی که دم دست است می‌ریزند... در واقع زیر دماغشان! و این حکایت هر مکانی است که سرمایه اجتماعی در آن به میزان قابل توجهی پایین است: من اگر آشغال نریزم، دیگری می‌ریزد! خلاصه اینکه همیشه برای «دیگران» باید فرهنگ‌سازی کرد. راوی پس از این مقدمه کوتاه نتیجه می‌گیرد که اگر بخواهی در لیما زندگی کنی یا باید به فلاکت و کثافت عادت کنی یا عقلت را از دست بدهی و بزنی مغزت را داغان کنی. بعد بلافاصله عنوان می‌کند که «مایتا» هیچ وقت عادت نمی‌کرد.

مایتا همکلاسیِ راوی بوده است؛ دانش‌آموزی که هیچگاه پدر نداشت و بعد از فوت مادرش در کلاس سوم، تحت سرپرستی خاله‌اش بزرگ شد. او یک کاتولیک مقید بود و همواره دغدغه فقرا را داشت و با اینکه خود فقیر بود، از غذای خودش به فقیرترها می‌داد. هم‌کلاسی‌ها فکر می‌کردند که او روزی کشیش خواهد شد. اما اینگونه نشد و او در دوران دانشجویی با افکار چپ آشنا شد و مذهب را کنار گذاشت و به یک انقلابی حرفه‌ای تبدیل شد. سالهای جوانی را به فعالیت در احزاب چپ به همراه انشعاب‌های معمولِ آن گذراند و در میانسالی، در سال 1958، درگیر یک شورش مسلحانه‌ی ناکام شد و به تاریخ پیوست.

حالا، یعنی 25 سال پس از آن جریان، راوی می‌خواهد زندگی او را دستمایه یک رمان کند لذا پس از تحقیق، به دیدار تمام کسانی می‌رود که با مایتا ارتباط داشتند و تلاش می‌کند خط سیر او در ایامی که منتهی به آن حرکتِ ناکام گردید را بازسازی کند.

کتاب ده فصل دارد که در هر فصل راوی در مکانی قرار می‌گیرد که به نوعی، مایتا در 25 سال قبل در آنجا حضور داشته است و بدین‌ترتیب داستان در هر فصل، حداقل در دو زمانِ متفاوت روایت می‌شود؛ مثلاً در فصل اول وقتی به ملاقات خاله‌ی مایتا می‌رود هم گفتگوی راوی با ایشان در خصوص مهمانی‌ای که در آن، مایتا با ستوانِ جوان والاخوس آشنا شد جریان دارد و هم بازسازی آن مهمانی و گفتگوهایی که بین آن دو نفر شکل گرفته است (طبعاً در ذهن راوی). دوستانی که با آثار یوسا آشنایی دارند می‌دانند که این تغییر زمان گاه در وسط یک جمله می‌تواند رخ بدهد. البته این کتاب به مراتب ساده‌تر از گفتگو در کاتدرال و سالهای سگی است. برای گمراه نشدن نیاز نیست خیلی دست و پا بزنیم و فقط کافیست تمرکز داشته باشیم.

نُه فصل از ده فصل کتاب به همین شکل جلو می‌رود و ما به سرانجامی که از همان ابتدا حدس می‌زدیم نزدیک می‌شویم اما در انتهای فصل نهم، راوی مطلبی را برای ما آشکار می‌کند که افق‌های کاملاً جدیدی پیشِ چشمِ خواننده باز می‌کند و بدین‌ترتیب فصل دهم با شگفتی‌های خود آغاز می‌شود و...

*****

این پنجمین کتابی است که در ایام وبلاگ‌نویسی از یوسا می‌خوانم: مرگ در آند، سال‌های سگی، گفتگو در کاتدرال، جنگ آخرزمان . تقریباً هر دو سال یک اثر از این نویسنده‌ی متفکر... از این بابت آدم بخت‌یاری هستم. ترجمه این کتاب توسط حسن مرتضوی انجام شده است و نشر دیگر آن را منتشر کرده است.

مشخصات کتاب من: چاپ یکم اسفند1377، تیراژ 2000 نسخه، 436صفحه

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.8 از 5 است.گروه C ( در سایت گودریدز 3.77 و در آمازون 3.7)

پ ن 2: کتاب بعدی «بنگر فرات خون است» از یاشار کمال و پس از آن «آن‌ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» از مجتبا هوشیارمحبوب خواهد بود.

 


ادامه مطلب ...