میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

به قهرمانان و گورها خیلی نزدیک می‌شویم!

فکر کرد انگاری شاهزاده‌ای است که پس از سفر دور و دراز و گذشتن از مناطق متروک و پرمخاطره، سرانجام به غاری رسیده است که زیبای خفته در آن آرمیده است و اژدهایی بر در غار نگهبان اوست. به‌علاوه، انگاری آگاه بود که اژدها موجودی تهدید کننده در کنار دختر و مراقب او، آن‌طور که در افسانه‌های کودکی به ما گفته‌اند، نبود؛ بلکه در عوض، و این بس دهشتناک‌تر بود، موجودی در درون خود او بود: گفتی که دختر اژدها-شاهزاده‌خانمی بود، غولی دست‌نیافتنی بود، پاکدامن بود و در عین‌حال از نفسش آتش می‌بارید، معصوم بود و در همان حال طغیان‌گر؛ کودکی کاملاً پاکدل در جامه عشای ربانی، اسیر کابوس‌های یک خزنده یا خفاش. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص144)

 ..................

...قیافه‌ای که گویی وی به عمد به خود می‌گرفت تا نقشش را در آن دنیای مبتذل بازی کند؛ قیافه‌ای که به نظر می‌رسید وقتی با مارتین تنها می‌شد هنوز با او مانده بود و جزئیات نفرت‌انگیز آن به کندی محو می‌شد، همان‌طور که یکی از قیافه‌هایی که به مارتین و فقط به مارتین تعلق داشت به تدریج پدید می‌آمد، قیافه‌ای که او منتظر آن می‌ماند همان‌طور که یک نفر در میان جمعیتی نفرت‌انگیز منتظر مسافر محبوب خویش می ماند. ولی به قول برونو، خود واژه شخص به معنی «صورتک» است، و هر یک از ما صورتک‌های متعددی دارد: صورتک پدر، استاد، عاشق... ولی کدام یک از آنها واقعی است، صورت خود ماست؟ و آیا در حقیقت صورت واقعی وجود دارد؟ در بعضی لحظه‌ها مارتین فکر می‌کرد آله‌خاندرایی که اکنون در برابر خویش می‌دید، آله‌خاندرایی که به شوخی‌های بابی می‌خندید همان آله‌خاندرایی که او می‌شناخت نیست و نمی‌توانست باشد، و بالاتر از همه نمی‌توانست آن آله‌خاندرای عمیق، شگفت‌آور و ترسناکی که او دوست داشت باشد. ولی در مواقع دیگر (و هرچه هفته‌ها می‌گذشت بیشتر متقاعد می‌شد) به این فکر گرایش پیدا می‌کرد، همان‌طور که برونو هم فکر می‌کرد، که همه این آله‌خاندراها واقعی‌اند و آن قیافه بوتیکی نیز حقیقی و اصیل است. و به این یا آن شکل نوعی از واقعیت را در سرشت آله‌خاندرا نشان می‌دهد: واقعیتی –و فقط خدا می‌داند چند واقعیت دیگر هم بودند- که برای مارتین بیگانه بودند، به او تعلق نداشتند و هرگز هم نمی‌توانستند داشته باشند. و بعد، وقتی آله‌خاندرا می‌آمد پیش او و بازمانده‌هایی از آن شخصیت‌های دیگر را با خود داشت، انگاری وقت نکرده بود (یا میل نداشت؟) صورتکش را عوض کند، مارتین نشانه‌های وجود بیگانه‌ای را که در شخصیت او هنوز این‌پا و آن‌پا می‌کردند تشخیص می‌داد –در زهرخندی طعن‌آمیز بر لب‌های او، در شکلی خاص از حرکت دادن دست‌هایش، در برقی در نگاهش- مثل کسی که در نزدیکی زباله‌دانی بوده است و هنوز اثری از بوی گند آن را با خود دارد و پیش ما آورده است. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص203)

 



به قهرمانان و گورها نزدیک می‌شویم!


... حیوانات به هنر نیازی ندارند: آنها به همین اندازه که زندگی می‌کنند راضی‌اند، زندگی‌شان در صلح و آرامش، و هماهنگ با نیازهای غریزی‌شان می‌گذرد. یک پرنده فقط به چندتا دانه کوچک یا چندتا کرم نیاز دارد، و به یک درخت که در آن لانه بسازد، و به فضای آزاد پهناوری که در آن بال بگشاید؛ و زندگی آن از تولد تا مرگ با ضرباهنگی شاد می‌گذرد که هیچ‌گاه یاس ماورای طبیعی یا دیوانگی آن را از هم نمی‌پاشد. و حال آنکه انسان با برخاستن روی پاهای عقب و ساختن نخستین تبر از یک سنگ دارای لبه‌های تیز به این وسیله شالوده شکوه و جلال خویش را نهاد، ولی همچنین سرچشمه‌ای برای اندوه خویش ایجاد کرد:زیرا وی با دستان خویش و با ابزارهای ساخته دستانش آن بنای شگفت و شکوهمند را آفرید که فرهنگش می‌نامند و با این کار گسستگی بزرگ در وجود خویش را ایجاد کرد، چه او از این پس دیگر حیوانی صرف نبود و در عین حال تا حد خدا شدن هم که اندیشه‌اش به او نوید می‌داد نرسیده بود. وی از این پس آن موجود دوگانه تیره‌روزی خواهد بود که بین زمین و حیوانات از سویی و آسمان و خدایانش از سوی دیگر در تتکاپوی زندگی است، آن موجودی که بهشت زمینی معصومیت خویش را از دست داده است ولی به بهشت آسمانی رستگاری خود هم نرسیده است. آن موجود زجردیده دلشکسته‌ای که برای اولین بار به علت هستی خویش می‌اندیشد. و به این سان دستانش، و بعد آن تبر، آن آتش، و سپس دانش و فن‌آوری هرروز شکاف جداکننده او از نژاد آغازینش و شادی حیوانی‌اش را عمیق‌تر می‌کنند، و در نهایت، شهر آخرین مرحله در سیر زندگی دیوانه‌وار او، جلوه عالی خودپسندی‌اش، و شکل نهایی از خود بیگانگی‌اش بود. و سپس موجودات ناخرسند، کم و بیش کور و کم و بیش دیوانه، کورمال کورمال به جستجوی آن هماهنگی گمشده از میان خون و اسرار برخواهند خاست، و از راه نقاشی یا نویسندگی واقعیتی متفاوت با واقعیت اسفباری که آنها را احاطه می‌کند خواهند آفرید، واقعیتی که غالباً تخیلی و جنون‌آسا به نظر می‌رسد، ولی عجیب اینکه در نهایت خود را عمیق‌تر و واقعی‌تر از واقعیت هرروزه نشان می‌دهد. و بدین‌سان، به مفهومی که در خواب می‌توان دید، این موجودات آسیب‌پذیر تدبیری می‌اندیشند که بر ناخرسندی فردی غلبه کنند و مفسران و حتی منجیان (رنجدیده) سرنوشت جمعی شوند. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص553)

 


به سوی قهرمانان و گورها!

...به رویدادهایی امید بسته‌ایم و می‌بندیم که چون تحقق پذیرند حاصلی جز سرخوردگی و تلخکامی ندارند – به همین دلیل است که بدبینان از میان خوش‌بینان برمی‌خیزند، چون برای این‌که تصویر سیاهی از جهان داشته باشیم باید قبلاً به آن جهان و امکاناتش باور کرده باشیم. و واقعیت شگفت و متناقض این است که بدبینان، آن‌گاه که سرخورده و مایوس می‌شوند، همیشه و به‌طور مستمر دستخوش نومیدی نیستند، بلکه کم‌و‌بیش آماده‌اند، به اصطلاح در هر لحظه‌ای امید خود را زنده کنند، هرچند به سبب نوعی شرم‌رویی ماورای طبیعی این موضوع را در زیر لفاف سیاه مردانی که از تلخکامی همگانی رنج می‌برند پنهان می‌کنند – انگاری، بدبینی برای این‌که خود را قوی و همواره پرشور و زنده نگه دارد، گاه‌گاه نیاز به محرکی دارد که چیزی جز سرخوردگی بی‌رحمانه تازه‌ای نیست. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص36)

****************************

خاطره می‌تواند با مرگ مبارزه کند ]...[ و اینچنین است که ما بسیاری از پیرمردان را می‌بینیم،مثل دون فرانسیس دارکانخلو، که تقریباً هیچ حرف نمی‌زنند. و به نظر می‌رسد همواره به دوردست خیره شده‌اند، درحالی که در‌واقع آنها به درون خویش، و به ژرفای خاطره‌ها می‌نگرند، زیرا خاطره چیزی است که در برابر گذر زمان و قدرت ویرانساز آن مقابله می‌کند؛ چیزی است همچون شکلی که ابدیت می‌تواند در سیر بی‌منتهایش به خود بگیرد. و هرچند ما (خودآگاهی‌مان، احساساتمان، تجربه‌مان از بی‌رحمی‌ها) در طی سال‌ها مدام تغییر می‌کنیم، هرچند پوستمان و چروک‌های صورتمان گواه و شاهدی بر این گذشت زمان هستند، چیزی در ما، در ژرفای وجودمان، در بخش‌های بسیار تاریک آن هست که با چنگ و دندان به کودکی و گذشته ما چسبیده است، و نیز به مردم و سرزمین زادبومی‌مان، به سنت و رویاهایمان که به نظر می‌رسد در برابر این فرایند غمبار مقاومت می‌کنند: خاطره، خاطره اسرارآمیز خودمان، آنچه هستیم و آنچه بوده‌ایم. (بی آن همه چیز چه هولناک بود! برونو پیش خود چنین گفت.) کسانی که آن را به طور کامل از دست داده‌اند، گویی در انفجار هراسناکی که آن مناطق ژرف را به طور کامل از بین برده است، این افراد چیزی نیستند جز برگ‌های آسیب‌پذیر، لرزان، و بسیار سبکی که باد خشمگین و بی‌احساس زمان آنها را با خود می‌برد. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص234)

 


کنستانسیا کارلوس فوئنتس


خواندن آثار فوئنتس آسان نیست. یعنی بعد از خواندن آئورا و پوست انداختن و حالا کنستانسیا به این نتیجه رسیده ام که خواندن آثار فوئنتس برای من آسان نیست...مثل شعر می ماند, نوشته ای در مرز واقعیت و خیال, و صحبت از این مرز در این موقعیت بخصوص کار لغوی است! چون اساسن در نوشته های فوئنتس بین واقعیت و خیال مرزی نیست و بین زندگی و مرگ نیز به همچنین. آن وقت برای من ِ میله که بیشتر به دنبال خط داستان و مفهوم و محتوا هستم, کمی گیج کننده است. تشنه در کنار نهر آب و با دو دست آب را به سمت دهان بالا آوردن و در نهایت چند قطره به زبان و دهان رسیدن. دست خنک می شود و گاه لب و دهان نیز...اما تشنگی به جای خود باقی است. حتمن همگی تا الان لذتی که از خواندن شعری که چندان مفهوم هم نبوده را چشیده اید. گاه یک بیت شعر حافظ یا یک قطعه شعر نو را بارها خوانده ایم و لذت برده ایم و بعد از سالها به یکباره پی به یکی از لایه های زیرین آن می بریم...آن لحظه بی گمان "فیل کیف" می شویم و البته این به معنای آن نیست که دفعات قبل لذت نبرده ایم و احساس مان کاذب بوده است...به نظر من که اینگونه است.

اما از مولفه های سلیقه شخصی خودم در مورد رمانِ خوب، یکی این است که شعر نباشد(شعر به جای خودش البته ارزشمند است). خوشبختانه هستند دوستان کتابخوان دیگری که این گونه فکر نمی کنند و لذا این رمان ها هم نوشته می شود و هم خوانده می شود و هم از آنها لذت برده می شود...از شما چه پنهان حتا خود من هم گاهی لذت می برم!

در ادامه مطلب سعی خواهم کرد تا برخی راه های ورود (از دید خودم) به لایه زیرین کتاب را بیاورم. بدیهی است من مدعی فهمیدن این داستان نیستم ولی ضمن احترام و تشکر از کسانی که در فضای مجازی به دست و پنجه نرم کردن با این کتاب اقدام نموده اند, وقتی نوشته های موجود را خواندم, دیدم که در این زمینه من تنها نیستم.

***

از کارلوس فوئنتس نویسنده فقید مکزیکی آنطور که من دیدم اثری در لیست 1001 کتاب حاضر نیست اما نویسنده ای صاحب سبک و پرآوازه بود. این سومین کتابی بود که از ایشان خواندم و دو کتاب دیگر هم در کتابخانه ام در انتظار خوانده شدن هستند. این کتاب داستان بلندی از یک مجموعه داستان است و آن را آقای عبدالله کوثری ترجمه و نشر ماهی در قطع جیبی روانه بازار نموده است.

مشخصات کتاب من: چاپ اول, سال1389, 132 صفحه, تیراژ 2500 نسخه, 2400 تومان


 

ادامه مطلب ...

جنگ آخرزمان ماریو بارگاس یوسا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.