مقدمه اول: عمده شهرت اریش کستنر (1899-1974) نویسنده و شاعر آلمانی، در زمینه ادبیات نوجوان یا نوجوانانه است و به همین خاطر مدال هانس کریستین آندرسن را هم در سال 1960 دریافت کرده است. معروفترین اثر او «امیل و کارآگاهان» است؛ نوجوانی که با قطار از شهرستان به پایتخت میرود و در راه، تمام پولش به سرقت میرود و در مقصد به کمک همسنوسالانش برای یافتن سارق تلاش میکنند و... در این اثر دوستی صاف و صادق کودکان با یکدیگر و اعتماد و همکاری بین آنها بیشتر از هر چیز دیگر به چشم میخورد. دنیای قشنگ کودکانه. همهی شخصیتهای داستان «سه نفر در برف» بزرگسال هستند اما چندان دور از آن فضای قشنگ نیست.
مقدمه دوم: چند روز قبل در یکی از گروههای دوستانه، یکی از دوستانی که مدتی در روسیه کار و زندگی کرده برای یکی از دوستان غربنشین استدلال میکرد که ذهنیت شما در مورد روسیه و پوتین به واسطه تبلیغات رسانههای غربی شکل گرفته است و قضاوت درستی ندارید و بلافاصله مدعی شد که اساساً در غرب دموکراسی وجود ندارد! و روسیهای که مدعی دموکراسی نیست اوضاعش در این زمینه بهتر است. در این میان فحش به یک سری نیروهای فعال در داخل که در سه دهه اخیر بارها و بارها به رندان رفتهاند از زبانش نمیافتاد چرا که یکی از آنها در مطلبی از کتاب ترولهای پوتین یاد کرده بود! و با همه این احوالات خود را مخالف نظام هم میدانست و خلاصه اینکه در جمیع جهات سوژه عجیب و غریبی بود و از تک و تا هم نمیافتاد. چه شد در این مقدمه یاد ایشان افتادم؟! بعد از مقدمه اول از اینکه کتابهای کسی مثل کستنر در مراسم کتابسوزانِ هیتلر سوخت متعجب بودم... بعد با این یادآوری متوجه شدم که نباید تعجب میکردم! شیفتگانِ پیشوا در طول و عرض تاریخ و جغرافیا به همین سبک عمل کردهاند. پیشواهای مختلف با عقاید بسیار متفاوت ظهور کردهاند اما شیفتگانِ آنها تقریباً عملکرد و آرای مشابهی داشتهاند.
مقدمه سوم: در جستجوهایم ترجمه شعری از کستنر را یافتم که مرور آن خالی از لطف نیست. ترجمه این شعر کار خانم فرشته وزیرینسب است و با این عبارات آغاز میشود:
ما همه در یک قطار نشستهایم
و از میان زمان میگذریم
به جلو نگاه میکنیم
به اندازه کافی دیدهایم.
همه در یک قطار سفر میکنیم.
و هیچ کس نمیداند تا کجا !
شعر ادامه پیدا میکند و نهایتاً با عباراتی مشابه به پایان میرسد:
ما همه مسافر یک قطاریم
به زمان حال در آینده.
به جلو نگاه میکنیم
به اندازه کافی دیدهایم.
همه در یک قطار نشستهایم
و بسیاری در کوپهی عوضی.
******
داستان با دو پیشگفتار آغاز میشود که به نوعی منشاء داستان را مشخص و در واقع خواننده را مهیای ورود به داستان میکند. نویسنده ذکر میکند که با دوستش «روبرت نوینر» برای دیدن پیکره شهسوار بامبرگ در سفر بودهاند و مردی در کوپهی قطار، داستانی واقعی برای آنها تعریف کرده که سوژه مناسبی برای نوشتن بوده است. نویسنده از قصد خود برای به رمان درآوردن این اتفاق میگوید و به دوستش پیشنهاد میدهد که او هم نمایشنامهای بر این اساس بنویسد... روبرت هم همین نیت را دارد و نوشتن رمان را برای خود و نمایشنامه را به نویسنده توصیه میکند! کار به قرعهکشی و پرتاب سکه میکشد و نهایتاً نوشتن نمایشنامه به روبرت نوینر و نوشتن رمان به نویسنده میرسد و داستانی که در ادامه میخوانیم همین رمان است. البته روبرت نوینر هم نمایشنامه مورد نظر را نوشته است. بد نیست بدانید روبرت نوینر یکی از اسامی مستعار نویسنده است! از این زاویه پیشگفتار کتاب و حکایت آن سفر بسیار بامزه است.
داستان از عمارت باشکوه ثروتمندی به نام «توبلر» آغاز میشود که میلیونری صاحبنام است اما خلقوخویش به میلیونرها نمیخورد. یکی از داراییهای او صنایع تولید مواد شوینده است که اخیراً یک مسابقه تبلیغاتی برای عموم برگزار کرده و دو نفر در آن برنده شدهاند که جایزه آنها سفری به یکی از مناطق تفریحی معروف در کوههای آلپ است. هتلی گرانقیمت و لوکس، در کنار پیست اسکی و چشماندازی زیبا که پاتوق ثروتمندان اروپایی است. یکی از برندگان، جوانی است که علیرغم گرفتن مدرک دکترا، هر چه تلاش کرده نتوانسته برای خود کاری پیدا کند و هنوز در کنار مادر و با حقوق بازنشستگی او اموراتش را میگذراند. برنده دوم خود آقای توبلر است که با نامی مستعار (شولتسه) در این مسابقه شرکت کرده و برنده شده است و قصد دارد در قالب یک ناشناسِ معمولی (و تا حدی فقیر) به این مسافرت برود. او علیرغم مخالفت اطرافیان و بخصوص دخترش، تصمیم خود را عملی میکند و همین آغاز یک سلسله اتفاقات بامزه و لطیف است که علیرغم قابل پیشبینی بودن، چیزی از جذابیتهای آن کم نمیشود.
مادرم میگوید "مال دنیا اغلب لبخند خداست به کسانی که از جهات دیگر دستشان کوتاه مانده است!"
شولتسه گفت: «من در کار دنیا این همه انصاف نمیبینم! مادرت کار را زیاد ساده گرفته!»
این کتاب را به نوجوانان و بزرگسالانی که نوجوان درونشان تشنه است توصیه میکنم.
******
اریش کستنر در سال 1899 در شهر درسدن در شرق آلمان به دنیا آمد. بعد از تحصیلات مقدماتی قصد داشت برای معلم شدن به دانشسرای مربوطه وارد شود اما با اوج گرفتن جنگ اول جهانی به خدمت فرا خوانده شد. خیلی زود به واسطه عارضه قلبی از خدمت فارغ شد. بعد از جنگ در رشته زبان و ادبیات آلمانی دکترا گرفت و فعالیت در عرصه روزنامهنگاری را پیش گرفت. با روی کار آمدن نازیها ممنوعالقلم شد و کتابهایش در کتابسوزان مورد عنایت قرار گرفت. او پس از جنگ روزنامهنگاری را از سر گرفت. به واسطه کتابهایش جوایز متعددی دریافت کرد و شش نوبت هم کاندیدای نوبل بود اما توفیق نیافت. علاوه بر داستان، برخی از سرودههایش نیز شهرت جهانی دارد. او در 75 سالگی در مونیخ از دنیا رفت.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول 1392، تیراژ 1650 نسخه، 248 صفجه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: از این کتاب چندین اقتباس سینمایی انجام شده است. در پشت جلد کتاب چنین نوشته شده است: رمان دلنشین «سه نفر در برف» به موضوعی میپردازد که در ادبیات جهان همیشه تازه است. و آن اینکه جامعه اگر آلوده رنگ و ریا باشد، آدمها ارزش یکدیگر را بر اساس ظاهر میسنجند.
پ ن 2: کتابهای بعدی «تبصره 22» اثر جوزف هلر، «صبحانه در تیفانی» اثر ترومن کاپوتی، «فرانکشتاین» اثر مری شلی و «ساعت ستاره» اثر کلاریس لیسپکتور خواهد بود. ممکن است ترتیب کمی جابجا شود.
درود بر شما



خانواده مرکل را مقطوع النسل نکرد وگرنه آلمان با داشتن این همه پتانسیل نازی دوباره آغازگر جنگ سوم جهانی میشد...

دیشب مطلبتان را خواندم البته کوچولو ها بسکه سر و صدا دادند تمرکز کافی برای ارائه نظر نبود. عینهو پیشوا که با چک و لگد و تهدید برای سرکوب سر و صداها وارد عمل میشود ورود کردم اما طبق روال عادی بقیه شبها چنین فضای آرامی میسر نشد
و اکنون که اهل و عیال خوابند چند خطی بنویسم
اولا درباب آن دوست فرزانه پوتین پرست میفرمودید گویا روسیه ارث پدر پوتین است و در کنارش چندتا کشور دیگر مثل کره شمالی، ونزوئلا، ایران، اوکراین، کوبا، لیبی، یمن و... هم روی نقشه تفکیک اموال از پدربزرگها و عموهایش بجا مانده. گه گداری که قصد تفرج داشت به این املاک هم سری میزند بالاخره عموها و داییهایش تخم نفاق را در این سرزمینها خوب کاشته اند.
ثانیا کشور گَل و گنده روسیه از قاعده هرج و مرج مستثنی نیست. اصلا جناب پیشوا ولایات و ایالات زیر پرچم را گذاشته روی اوتوپایلوت و اکثرا بصورت خودمختار اداره میشوند و به فکر اضافه کردن ملک به غرب کشورش هست. به به و چه چه به این مدل دموکراسی ساخت روسیه.
ثالثا دِ لامصب با آن آشپز همیشه درصحنه آن صندلی را ول کن و در صورت داشتن احزاب بده به ۴تا حزب دیگر مثل مابقی کشورهایی که راسشان مثلا خانمی صلح طلب و اقتصاددان نشسته که ۵ واحد مدیریت در خانه پدر و مادرش پاس کرده و مابقی واحدهای مدیریتی را با گفتگوی سایر آقایان و خانمهای همسایه یا غیرهمسایه حل و فصل میکند نه با روش مناقشه و لشکرکشی. البته بعید است پیشواجماعت به زنان به شکل دیگری غیر از کارگاه افزایش جمعیت یا نهایتا زاینده مردان سلحشور نگاه کنند!!!
در پرانتز خدا پدر هیتلر را بیامرزد اقلا در جریان کشیدن تخمها و سپس شمارش آنها
خوب رابعا هم بود پیرامون تحولات داخلی روسیه (استخدام در سپاه زیرخاکیشان به رهبری پریگوژین) که فعلا بماند از دوست فرهیخته غرب نزده شما میکشم بیرون و میروم سروقت اصل داستان...
و اما بنظر داستان از شاکله خوبی برخوردار شده و چه آن را لو بدهید یا ندهید نفر سومی که در برف فرو رفته که بوده؟ حدسم براین است دختر شولتسه وارد ماجرا شده و یک فلش بک به عقب بزنم دوستی که نمایشنامه نویس بود شد خود نویسنده پس احتمالا کوپه قطاری که وصف شد با آن شمایل نبوده، شاید نویسنده با یک سرمایه دار تولید کننده افتاده به درد و دل و داستان را برای جوانان نوشته. ولی در کل موافقم با حرف شولتسه که هرکس سرمایه دار شده در بلیط بخت آزمایی که دنیا برایش باز کرده برنده نشده. مثلش میشود بادآورده را باد می برد. بلکه هر سرمایه داری عمرش را هزینه کرده تا سرمایه دار شده. زندگینامه افراد موفق قریب به اتفاق همین است که خودشان روی پای خودشان ایستاده اند چه پدر (سختگیر و ناولخرجشان) بی پول بوده یا نبوده. یا اساسا پدرشان در کودکی از دست رفته و با جامعه سخت (بدون پر قو) مواجه شده اند.
راستی تا یادم نرفته درباب شعر قطاری که وصف کردید. اگر برخیها بگذارند راننده قطار همان مسیر رفتن به آینده را طی کند و مثل بنده قصد برگشتن به گذشته را نداشته باشند. و برخی افراد (شبه حاجی و شبه اوسا) که فرمودید کوپه ها را عوضی سوار شدند بماند که آویزان شدن به پنجره قطار یا پنهان شدن در دستشویی مشتمل بر کودکی پر از حقارتشان بوده و حالا کوپه ها را که چه عرض کنم واگنها را ارث پدرشان میدانند اگر از قطار پیاده شوند . لااقل بقیه قطارسواران به مقصد میرسند وگرنه آینده را همینها با همان مالک قطار (یا بهتر بگویم غاصب قطار) به گند عظما میکشانند!
پ.ن: چند وقتیست در اداره بدلیل کمبود سرویس بهداشتی و شاهکار هنری امور رفاهی از دستشویی ویژه مدیریت سازمان بهره می برم. واقعیت ریدن در آن دستشویی هم تفاوتی با ریدن در دستشویی خانه خودم ندارد!
سلام
و در کوپه با این داستان آشنا میشوند... در برگشت هم متوجه میشوند که در این فاصله آن دختر با پزشکی که او هم هیچ آشنایی با پیکره شهسوار بامبرگ نداشته نامزد کرده است
حقیقتاً هیچ انگیزهای برای بحث نداشتم! البته یک دلیلش این بود که صحبتها را بعد از چند روز مشاهده کردم و دیگر امکان نداشت خودزنی کنم
خودزنی از این جهت که چند نوبت با همین شخص وارد بحث شدهام و هیچ فایدهای نداشته است. چند وقت قبل یک جمله از لنین آورده بود با این تحلیل که هر چه وضعیت در داخل بدتر بشود در نهایت بهتر خواهد شد! مثلاً انقلاب میشود و خلاصه خلاص... من در مقابل گفتم این جمله لنین ناظر به دوران پیش از انقلاب اکتبر است و خوشبختانه ما الان بیش از صد سال از زمان بیان این سخن گذر کردهایم و این سوال را میتوانیم پاسخ بدهیم که برای روسیه آیا اثبات شد که حرف لنین درست است یا خیر؟ برای جهان بهتر شد یا خیر؟ برای مای ایرانی بهتر شد یا خیر؟ این سوالات به نظر من پاسخهای روشنی داشت: «خیر»
ولی این دوست ما در آن زمان معتقد بود که حرف لنین درست از کار درآمده و شوروی خیلی وضع خوبی داشت و حداقل نسبت به الان وضعش خیلی بهتر بوده و مردم حسرت آن دوران را میخورند!
صرف نظر از درستی و نادرستی این ادعا و شرایط و پیشزمینههای آن نکته در این است که «ما» (این دوست و دوستان دیگر و خودم و خیلی های دیگر) خیلی به لوازم عقاید خود پایبند نیستیم و واقعاً میتوان گفت فاقد عقاید اصولی و ریشهدار هستیم... لذا رفتار و گفتارمان ثبات ندارد... هرهری است... همینجوری از روی شکم است (البته ادعاهایمان سقف آسمان را پاره پوره میکند)... پایه و مبنایی ندارد... لذا بحث و وارد بحث شدن کار بسیار احمقانهایست. فایدهای هم ندارد. فقط وقت ما را ضایع میکند. متاسفانه.
.......
داستان خیلی سرراست، ساده، خوشخوان، قابل پیشبینی، لطیف، و البته کم ادعاست.
طنز بامزهای هم دارد در کل.
نفر سوم پیشخدمت آقاست که در نقش یک میلیونر وارد هتل میشود تا هوای ارباب خود را داشته باشد.
در مورد آن کوپه قطار پیشگفتار هم تمهید خیلی بامزهایست... راوی و دوستش روبرت در حال سفری هستند که دوستدختر روبرت باعث و بانی آن بوده است! این دختر که در رشته تاریخ هنر تحصیل میکند دوست ندارد با کسی ازدواج کند که پیکره شهسوار بامبرگ را ندیده باشد! و این دو دوست میروند که این شرط را دارا شوند
در مورد شعر و کوپه عوضی هم بیشتر به یاد آن دوست و بسیاری دوستان دیگر افتادم که فکر میکنند در حال حرکت به سمت A هستند اما به نظر میرسد در حال دور شدن از A هستند. و این دور شدن خیلی به مذاق غاصبان خوش میآید و خوشخوشانشان میشود.
پ ن: دستشویی مدیران ما از دستشویی خانه خودشان راحتتر است و لذا ترجیح میدهند به جای انجام آن کار در خانه، آن کار را درسازمان انجام بدهند! در نتیجه در داخل یا خارج دستشویی آن فعل ریدن را به خوبی صرف میکنند.
راستی یک نکته یادم رفت بگویم.
پیشواپرستی مشروط براینست از کودکی تا زمان مرگ مغزت در اختیار ایشان بعنوان برادر بزرگ باشد و احتمالا هر کسی از ابتدا مخالف شد از کودکی مغزش در اختیار ضد انقلابها، بیگانگان و دشمنان پیشوا بوده.
اصلا هر شخصی در بدنه خود نظام با هردلیلی دچار انحراف از جریان اصلی پیشواپرستی شد مثلا وسط راه دچار تحولات اعتقادی شد یا در اثر خستگی تمایلی به شستشوی مغزی نداشت اتوماتیک میرود داخل دسته مخالفها. (بازنشسته ها و خسته ها معمولا تا زمانی صدایشان درنیاید کمی تا قسمتی در مصونیت میمانند. هرچند احتمال دارد همان ها هم مجرم فکری از آب درآیند)
پس طبق یک قاعده کلی آنهایی که نمی فهمند علت به میراث گذاشتن زمین در اختیار پیشوایان، حکم الهی است طبق همان حکم الهی باید بروند به جهنم. و نویسنده بیچاره که هیچ سلاحی جز قلمش ندارد یا خودش آثارش را میسوزاند یا برادران گمنام زیرزمینی علاوه بر خودش، آثارش و تمام فک و فامیلش را میسوزانند!
گاها برخی از نابودگران آثار که مجوز سوزاندن ندارند، پیشنویسها و نوشته های خط خورده را طبق دستور ثبت و ضبط میکنند تا پس از واشکافی و تجزیه و تحلیل اثر توسط بالادستیها، در اختیار سایرین قرار نگیرد. بعنوان نقطه قوت درین ویرانشهر برخی مواقع که رژیمها عوض میشوند آرشیو نهادهای اطلاعاتی اسبق جایگاه خوبی برای نشر آثار مخالفین و مبارزین انقلابی میگردد!
گاهی نیاز به این همه ممارست در امر مغزشویی نیست... یعنی واقعاً نیازی نیست که از زمان کودکی تا مرگ مدام روی مغز کسی کار کرد تا نتایج مورد نظر حاصل شود... واقعاً نیازی نیست
کافیست شرایطی را پدیدی بیاورند که فرصت یا حس یا انگیزه یا توان یا علم به کار بردن مغز شکل نگیرد... خوب که نگاه کنیم عمده ما نه فرصت به کارگیری مغز را داریم! و نه حس و انگیزه برای این کار داریم!! و نه آگاهی و توان لازم برای به کارگیری را داریم!!! و البته خودمان فکر میکنیم که خیلی کارمان درست است
لذا واقعاً نیازی به این همه انرژی گذاشتن نیست... با چهارصد پونصد سایبری میتوان کاری کرد که یهو همه کاربران (از کتابخوان و کتابنخوان، تحصیل کرده و نکرده، سیاسی و غیرسیاسی و...) بیفتند به جان فرد مورد نظر!
همین گوشی و صفحات مجازی به تنهایی توانسته است خیلی از بار مربوطه کم شود
مثل استادیوم که با چند لیدر میتوان خیلی کارها را صورت داد!
سلام
یاد نویسندهی نوستالژیهای کودکی مان بخیر که کودکی و نوجوانی را جدی گرفت و برایشان نوشت...نسل هایی که همیشه قدرتمندان دیکتاتورمآب و ترولهایشان را بسیار نگران می کند ...یاد نقلی از احمدرضا احمدی فقید افتادم که گفته بود اگر انسان شکست قطعی نخورده مدیون سوسوی خندهها و دویدن کودکان در زمان است.
کستنر هم طنازانه به بچه ها گفته بخندید و خوش باشید، ولی خودتان را گول نزنید و نگذارید که دیگران هم فریب تان بدهند.
و بالاخره جمله طلایی این متن : «پیشواهای مختلف با عقاید بسیار متفاوت ظهور کردهاند اما شیفتگانِ آنها تقریباً عملکرد و آرای مشابهی داشتهاند.»
سلام
... متاسفانه پتانسیل شیفتگی در میان برخی ملتها بالاست!
واقعاً به خیر... ادبیات کودک و نوجوان خیلی اهمیت دارد چرا که هنوز بچهها توسط بزرگسالان مسموم نشده و به داستان اهمیت میدهند و راحت جذب آن میشوند! نویسندههای بزرگی در این حوزه هم قلم زدهاند... از این بزرگان یکی هم اومبرتو اکو است که برای اتمام حجت اسمش را آوردم
یاد رفتگان به خیر...البته آنها همیشه با آثارشان حضور دارند و حضورشان خیلی جدی و مستحکم است.
جمله احمدضا احمدی فقید هم بسیار درست است... خیلیها تلاش کردند این خندهها و دویدنها را محدود کنند اما نتوانستند توفیق پیدا کنند و ... نخواهند یافت!
ممنون از لطف و توجه انتهایی
درباره حرکت استادیومی جناب اورول در داستانشان به نیروی جمعیت کارگر و طبقه پایین جامعه اشاره دارد مثلا آنجا که دو زن سیاهپوست سر یک قابلمه با هم دعوا دارند سر و صدای جمعیت پشتیبان دو زن بر دل وینستون هراس می اندازد و بعدا به این نتیجه میرسد اگر این جمعیت با هم یکصدا شوند قدرتی مخوف و نابودگر برای دولت اوشنیا خواهند داشت. (نظریه ای که جناب مارکس هم بر آن اذعان دارد منتهی راه حلی برای حفظ این انسجام و یکپارچگی پیدا نمی کند.) در واقع زمانیکه انقلاب گرسنگان فرانسه پشت کاخ ورسای شکل گرفت اتحاد مردم سبب سرنگونی نظام پادشاهی شد اما نتیجه تلخی که در رمان دزیره نویسنده به آن اشاره داشت تاج شاهی بدرون فاضلاب افتاده بود و ناپلئون خم شد و آنرا برداشت و روی سرش گذاشت.
و مردم فرانسه را قربانی خواسته خودش (توسعه قلمرو به بهانه صدور بیانیه حقوق بشر) نمود.
اینجا همان عدم اطلاعی که شما بدرستی نام بردید سبب شد مردم فرانسه گول شعارهای انقلابی ناپلئون را بخورند و از همه کارهای قبلی و زندگی آرام (تحصیل، دامداری، کشاورزی، خرید و فروش، کار در کارخانه) دست بکشند و مردان و جوانان به جبهه پیشروی ملحق شوند. براورد جنگهای ناپلئونی مشتی سرباز ناقص یا خانواده های داغدار گردید و جالبی آنجا که در آخرین روزهای جنگ لایحه پارلمان این شد پسران ۱۲ ساله به بالا عضو جبهه گردند. یعنی فرانسه برای چپاندن خواسته اش به سایر دولتها سرباز کم آورده. تکرارش کاریکه اواخر جنگ ایران و عراق شکل گرفت و حتی بچه های دوره راهنمایی برای اعزام به جبهه راغب شده بودند!
و نکته جالبتر بازگشت ناپلئون در دور دوم به قدرت است (حکومت ۱۰۰ روزه پس از فرار از جزیره). یعنی همان مردم فرانسه که از فتح پاریس توسط ارتش بریتانیا و متحدین شرقی بی سرپرست شده بودند دوباره راغب شدند ناپلئون برگردد و بر آنها حکومت کند. یکجور شبیه دل دل زدن ملت ما برای بازگشت رضا پهلوی به صحنه حاکمیت! البته اگر رضا قدری عرضه و جربزه پدربزرگ را داشت قطعا فتح تهران با فلج کردن زیرساختها راحت بود.
اما در کلیت نظام چه رضا باشد یا نباشد دیکتاتور بدنبال اعاده حق مردم یا سپردن حکومت به افراد شایسته نیست. در مواقع خطر یا تبدیل تهدید به فرصت یکجور بازی داخلی راه می اندازد تا حکایت دعوا سر تصاحب قابلمه جلوی چشممان بیاید. کاریکه درین چندساله انجام داده از جریان ۸۸ که دو جمعیت متضاد در خیابانها به بهانه تقلب در انتخابات بجان هم می افتادند تا ۱۴۰۱ با بهانه موی مهسا!
پشت پرده این نمایش خانگی جنگ داخلی و تصویرسازی جهان فرامرز میشود قطعنامه هایی که فشارش روی مردم بیشتر میشود. البته نظام هم در راستای قهر مردم برای حفظ خودش قدری فشرده و جمعتر میشود یعنی دیگر فرامرز برایش اولویت نیست و می افتد داخل مرز!
پ.ن: بابت اظهار نظرتان درخصوص داستانم سپاسگذارم
امیدوارم آخر و عاقبت ما ختم به خیر شود!
یکصدا شدن وجوه مثبتی دارد و وجوهی منفی... همیشه مثبت نیست برخلاف آنچه که گاهی به نظر میرسد... در واقع بیشتر اوقات نشان از وجود یک خطا یا حجم عظیمی از «چشمپوشی»هاست.... چشمپوشیهایی که امکان یک صدا شدن را فراهم میکند.
بدون یکصدا شدن هم معمولاً در مسائل اجتماعی سیاسی کار پیش نمیرود و گرههایی باقی میماند.
خلاصه اینکه خیلی خیلی هوشمندی و ظرافت میخواهد.
وقتی هوشمندی و ظرافت نباشد، کار جوامع باری به هر جهت پیش میرود... به نتایج مورد نظر که نمیرسد هیچ ، گاهی به مرتبهای پستتر سقوط میکند و... بعد از مدتی عمده حاضرین و غایبین به این نتیجه میرسند که دستهایی در پس پرده همه امور را در جهتی که میخواست پیش برد
آن آخر و عاقبت خوش دعای ابتدایی در گرو رسیدن به سطحی از ظرافت و هوشمندی اجتماعی است. اینچنین باد.
سلام ممنون بابت بررسی ،نظرتون راجب ترجمه های سروش حبیبی چیه و اینکه اسم در کردن یه مترجم چقد میتونه واقعی باشه و چقدر جو گیری ملت
سلام
به عنوان یک خواننده باید بگم از ترجمههای ایشان راضی هستم.
جوگیری مربوط به یک دوره زمانی کوتاه است و چنانچه فردی بتواند در دورههای مختلف رضایت نسبی خوانندگان را به دست بیاورد دیگر نمیتوان آن را به جوگیری نسبت داد. در واقع آزمون مشخص کننده همین آزمون تداوم است.
البته ابتدا در پاسخ میخواستم بگویم که تیراژ کتابها در ایران اصولاً به اندازهای نیست که بخواهیم از «جو گیری» برای پدیدههای مرتبط با کتاب استفاده کنیم اما بعد یاد یکی دو گعده مرتبط افتادم و دیدم نه! این راه خوبی برای پاسخ سوال شما نیست.
درست میفرماین میشه نظرتونم راجب حمید رضا آتش برآب بگین اونم میگن مترجم خوبیه من تازه قمار باز با ترجمه ایشون گرفتم البته هنوز نخوندم قیمت قبل بود وسوسه شدم.و در آخر اینکه بررسی بعدی کی میاد خسته شدم
سلام مجدد
) ولذا دو سه تا از کارهای ایشان را به کتابخانه خودم اضافه کردم تا در فرصت مناسب بخوانم ... یا نصیب و یا فرصت
بالاخره ایشان از مترجمان جوانتر هستند و تحصیلات تخصصی در زمینه ادبیات روس دارند. از طرف دیگر من همده آثار روسی که خواندم در عنفوان جوانی (سی سال قبل) بود و هنوز ایشان و دوستان جوان دیگر پا به این عرصه نگذاشته بودند ولذا بنده نمیتوانم اظهارنظری بکنم. چند سال قبل در فضای مجازی حملاتی بر علیه ایشان شکل گرفت که من در آن زمان اگرچه با موارد مشابه آن (ادعایی که مطرح شده بود) غریبه نبودم ولی بطور کلی آن حملات را صحیح تشخیص ندادم (به عنوان یک خواننده معمولی که این گوشه از فضای مجازی نان و ماست خودش را میخورد
مطلب بعدی را هم امروز کلید میزنم.
سلام میله
-

از کستنر " خواهران غریب" اش رو خوندم
نمایشنامه رادیویی اش رو شنیدم
و
فیلم اقتباس شده از روش
- با بازی خسرو شکیبایی
و ترانه زیبای
مادر من ، مادرمن ، تو یاری و یاور من
رو هم دیدم
کستنر مثل مارک تواین
- با تام سایر و هاکلبری فین -
یا چارلز دیکنز
- با دیوید کاپرفیلد و اولیور توییست -
تصویر سازان مقطعی از زندگی ما هستند که خیلی زیباست
زیباست به همون دلیلی که غالبا گفته میشه یعنی
معصومیت حاکم بر اون!!!
معصومیتی که با طمع ،حرص و آز
و ذوب شدن در ایدئولوژی های مختلف دنیای بزرگسالان
هنوز آلوده نشده.
من مدتهاست از ادبیات بزرگسالان بریدم و
آرامش و سبکی خیال رو
در ادبیات مرتبط با این مقطع سنی جستجو می کنم
و
جنگ و جدال های بیشمار
- عموما سر لحاف ملا رو -
که در آثار مکتوب مقاطع دیگر سنی ، به وفور اومده
رو برای علاقه مندانش گذاشتم !!!
هر کتابی که برای این رده سنی نوشته میشه شبیه چشمه کوچک و خنکیه که از لای تخته سنگی در کوهستانی دور بیرون زده .
نمیتونه آب شهری رو تامین کنه
اما
برای عاشقان طبیعت که از تمدنی موجود جدا شدن و تا اون کوهستان دور اومدن
مایه نشاط و شور و شوق زندگیه
ممنون بخاطر معرفی آثار این نویسنده خوب
می رم دنبال کتابهای
امیل و کاراگاهان
و
سه نفر در برف
که هنوز نخوندمشون
آسودن کنار این چشمه های کوچک و خوردن آبشون
لذتی داره وصف ناپذیر
ای کاش
هیچوقت انسان از سن دوازده سالگی بزرگتر نمیشد !!!
اونوقت شاید
دنیا جای زیباتری برای زندگی بود
سلام

من را یاد یکی از دوستان قدیمی وبلاگ انداختید که همین عقاید و روحیات را داشت
از یک منظر با شما موافقم ... دنیا و آدمهای داخل اون خیلی معطوف به هدف شده اند! یعنی همواره به دنبال رسیدن به خواسته هایی در حال تلاش هستند تا در آینده به آنها دست پیدا کنند و بدبختانه این اهداف بیشتر در محدوده ثروت و قدرت است ... مولفه هایی که در دنیای کودکان اینگونه بارز و موثر نیست....در نزد کودکان حال بیشتر از آینده مطرح است....
از منظر دیگر می توان ادبیات بزرگسال را هم به نوعی در گروه غم دورماندگی از کودکی ارزیابی کرد! یعنی خیلی چیز جدایی نیست! مثلا ادبیات ضد جنگ را با همه تلخی ها در نظر بگیرید... نوستالژی دوران و وضعیت عاری از جنگ در بین سطور موج می زند....
البته نمی خواهم شما را قانع کنم که تغییر روش بدهید
ممنون
سلام حسین آقا و خداقوت!
این نوشته ی شما یادم انداخت که «امیل و کارآگاهان» رو خونده ام! پاک یادم رفته بود! یادم نیست کی البته، اما تجدید خاطره شد!
و کتاب سوزی نازی ها، من رو یاد آثار هنری ای انداخت که به اشون آسیب زدن و هنرمندان بزرگی که ممنوع الکار شدن.
سلام
ممنون
یکی از بهترین داسنان ها پیرامون موضوع ضربه زدن به آثار هنری و هنرمندان و نقش ایدئولوژی در آن ، کتاب زنگ انشاء است اثر زیگفرید لنتس ... به این موضوع در قالب داستان خوب پرداخته است.
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1399/04/26/post-770/
دو سه هفته پیش در جایی که انتظارش را نداشتم چند کتاب کمیاب از جمله از کاواباتا که داستانش را خواهم نوشت پیدا کردم . همسر گرامی هم چند کتاب خرید که یکی از آنها همین داستان جناب کستنر بود. در منزل طرح روی جلد آن را که دیدم از ایشان پرسیدم کتاب را می شناخته یا اتفاقی تصمیم گرفته است. در جواب با تعجب فرمود: اثر کستنر است! از فرمایش ایشان و این پست چنین نتیجه می شود که من از اوضاع پرتم.
سلام

از این اتفاقات برای من کم رخ نمی دهد
راستش من روزی که این کتاب را خریدم خوب یادمه.... رفتم برای برادرزاده ام کتاب بخرم که آن زمان حدود پانزده شانزده سال داشت.... چند کتاب از جمله همین کتاب را در حوزه نوجوان انتخاب کردم و خریدم ... بعد کمی دقیق تر بررسی کردم و این کتاب را که خودم نخوانده بودم از هدایا مستثنی کردم و برای خودم نگه داشتم
نتیجه اینکه من در اون زمان خیلی پرت تر بودم
هفت هشت ده سال گذشته است از آن روز و تازه آن را خوانده ام
سلام و خسته نباشی
مطالبت را در وبلاگ بررسی کردم آفرین
برای خودت سبکی داری اما این همه زحمت می توانست نتایج بهتری هم برای خودت و شاید برای دیگران داشت
وبلاگ آن هم وبلاگ های ایرانی جای زیادی برای رشد در گوگل و دیده شدن ندارند. بسیاری از مطالبت حتی در صفحه های پنجم گوگل هم بالا نیامده است.
به نظرم یک سایت بزن و این مطالب را به آن منتقل کن هزینه زیادی هم ندارد
می توانی یک بک آپ از مطالب بگیری و سایت جدید که زدی همه مطالب را به طور یک جا وارد آن کنی قبل از این کار البته باید کل مطالب این وبلاگ را حذف کنی تا ایندکس آنها در گوگل پاک شود و مطالب سایتت تکراری حساب نشود و بعد که اینجا را حذف کردی حداقل 2 تا 1 ماه صبر کنی
خلاصه با توجه به کیفیت مطالبت و حجم آن تا الان می بایست یک سایت قوی در اینترنت می داشتی که حتی ممکن بود درامد زایی هم داشتی و مخاطب بیشتری هم وجود داشت
نکته دیگر اینکه روی سئو مطالبت هم کار کن به خصوص عنوان ها تا بتواند در گوگل در صفحه اول بیایند
اینجا که برای دل خودت نمی نویسی؟می نویسی؟
هدفت چیست؟
به نظرم سایت تلاش نت برای راه اندازی سایت قیمت های خوبی دارد
موفق باشی عزیزم
سلام
ممنون از توجه شما
در مورد نتایج بهتر البته اگر منظور شهرت و درآمد و خوانندگان بیشتر باشد کاملاً حق با شماست و این پلتفرم بیش از این ظرفیت ندارد. شایددرحال حاضر سایت زدن هم چندان به این نتایج منجر نشود و نیاز به حضور پر قدرت در پلتفرمهای مورد اقبال عموم باشد.
من به سایت خیلی فکر کردم... بیشتر از جهت حفظ مطالب و کامنتها ... وبلاگ از این جهت امنیت خوبی ندارد.
در مورد هدف هم تا الان آن سه مورد بالا را مد نظر نداشتهام
تا الان هدفم بیشتر برنامهدار شدن و منظم شدن خودم در زمینه کتابخوانی بوده است که تا حدودی به این قضیه نزدیک شدهام.
ممنون
سلام
این کتاب را سه چهار سال پیش خواندم و به نظرم خیلی بانمک آمد و اتفاقا لازم بود.
اصلا لازم است گاهی داستانی بخوانی که صرفا سرگرمت کند، حالت را نگیرد، ادعای خاصی نداشته باشد، بیانیه صادر نکند، انسان تنهای قرن بیست و یکم را به روح و روانت نپاشد، مبارزه بر علیه ظلم نکند و این چیزها :))
سلام
به نظر من هم لازم است هرچه بیشتر ارتباط خودمان را با سادگیهای اینچنینی حفظ کنیم.
بله واقعاً له شدیم زیر بار این همه معنا