مقدمه اول: بزرگترین اهرام جهان در مصر نیستند بلکه در «ایالات متحده مکزیک» قرار دارند؛ کشوری که بیشتر با دیوارِ ترامپ و ذرت مکزیکی و آن کلاههای لبهدار حصیری میشناسیم که در واقع زادگاه قدیمیترین و پیشرفتهترین تمدنهای قاره آمریکا به حساب میآید: مایاها و آزتکها. سرزمینی خوفناک و رازآلود. خوفناک از این جهت که همین چند سال قبل در یکی از کاوشهای باستانشناسی برجی کشف شد که با استفاده از 6000 جمجمه ساخته شده و متعلق بود به دوران اوج قدرت آزتکها، کمی قبل از ورود اسپانیاییها. رازآلود از آن جهت که هنوز هم معلوم نیست چرا مایاها به یکباره تمدن و شهرهای عظیم خود را رها کرده و به کوهستانها پناه بردند. بههرحال هرنان کورتس در اوایل قرن شانزدهم وارد آنجا شد و هر چه بود و نبود را برانداخت و این مناطق مستعمره اسپانیا شد و نهایتاً پس از سه قرن به عنوان پُرجمعیتترین کشور اسپانیاییزبان به استقلال رسید. مکان وقوع داستان در مکزیک است؛ در شهر کواوهناهواک (در حال حاضر کوئرناواکا) مرکز ایالت مورلوس (زادگاه امیلیانو زاپاتا) با آب و هوایی معتدل و چشماندازهای زیبا از جنگل و دو کوه آتشفشان، جایی که کاخ هرنان کورتس به عنوان یک مقصد توریستی میزبان گردشگران است.
مقدمه دوم: روز مردگان یکی از مهمترین مناسبتهای مکزیکی است. در باورهای سنتی، مردگان در این روز به دنیا بازمیگردند تا به خانواده و دوستان خود سر بزنند ولذا بازماندگانِ آنها در این ایام سعی میکنند شرایط را به بهترین نحو برای متوفای مورد نظر مهیا کنند. خانه را تمیز میکنند، گل و شیرینی و عکسهای خاطرهانگیز از متوفا روی میز قرار میدهند، غذای مورد علاقهی او را میپزند، مزار را غرق گل میکنند و شمع روشن میکنند و دعا میخوانند و گاهی حتی مسیر بازگشت را هم با گل علامتگذاری میکنند! خلاصه اینکه دو سه روز منتهی به دوم نوامبر هر سال، در مکزیک جشن روز مردگان برپاست و در برخی نقاط بسیار پرشور و باشکوه هم برگزار میشود. فلسفه آن هم احترام به درگذشتگان و البته احترام به ایزدبانوی مرگ است! وقایعِ این داستان همه در روز مردگان رخ میدهد.
مقدمه سوم: در اساطیر یونانی اورفئوس فردی است که در نواختن چنگ مهارتی افسانهای داشته است بهنحوی که حیوانات و جمادات هم شیفتهی موسیقی او میشدند. همسرش اوریدیس در اثر نیشِ مار از دنیا رفت و او مدتی آواره کوه و دشت و بیابان شد تا نهایتاً تصمیم گرفت به دنیای مردگان برود و هر طور شده محبوبش را بازگرداند. او در این سفر به واسطهی موسیقی و نوای سحرانگیزش توانست نظر مثبت فرمانروا و ملکهی دنیای مردگان را جلب کند و آنها رضایت دادند... به این شرط که همسرش از پشت او روانه گردد و اورفئوس در طول مسیر هیچگاه به عقب نگاه نکند. آنها روانه دنیای زندگان شدند اما نزدیکیهای دروازه، اورفئوس دچار تردید شد و نیمنگاهی به پشت سر انداخت تا از آمدن اوریدیس اطمینان حاصل کند و در نتیجه شد آنچه شد!
******
«جئوفری فیرمین» کنسول دولت بریتانیا در کواوهناهواک است. در زمان وقوع حوادثِ داستان، رابطه بریتانیا و مکزیک قطع شده و به نوعی میتوان او را کنسول سابق خطاب کرد. فصل ابتدایی در روز مردگانِ سال 1939 روایت میشود؛ یک فیلمساز که از دوستان قدیمِ جئوفری به شمار میآید به همراه دکتری که سابقه آشنایی با کنسول را دارد، به اقتضای این روزِ خاص، یادی از این رفیقِ سفر کردهی خود میکنند. فصل دوم تا آخر، که فصل دوازدهم باشد، در روزِ مردگانِ سال 1938 روایت میشود. در ابتدایِ این روز، جئوفری در میخانهای مشغول نوشیدن است و ناگهان همسرِ سابقِ او «ایوون» که چند ماه قبل از کنسول جدا شده، از راه میرسد. این دو بدون شک عاشقانه یکدیگر را دوست دارند اما مشکلاتی باعث جدایی آنها شده است که یکی از آنها و شاید بنیادیترینِ آنها، اعتیاد مفرط جئوفری به الکل است. ایوون در دوران جدایی نامههای متعددی برای جف فرستاده که هیچکدام جوابی دریافت نکرده است هرچند فیرمین هم در طول این جدایی، چه در حال مستی و چه در هوشیاری، همواره در آرزوی بازگشت همسرش است. ایو نگران از اوضاع و احوال بالاخره از آمریکا راه افتاده و به شهر کواوهناهواک بازمیگردد. این مواجهه و اندک اتفاقاتی که در چند ساعتِ بعدی رخ میدهد و نهایتاً پایان تراژیک آن، کلِ خط داستانی را تشکیل میدهد. داستان مردی که فرصتی دوباره پیدا میکند اما با تردیدها و توهمات و نوعی خودویرانگری، همهچیز را از دست میدهد. این طرح و خط داستانی بسیار ساده است اما خواندن کتاب اینگونه نیست!
از مقایسه زمان آخرین کتابی که در موردش نوشتم تا حال حاضر و البته اشاراتی که در این میان داشتم، واضح است که برای خواندن این کتاب و حتی دوبارهخوانی آن دچار چالش و سختی شدهام (لازم نیست بروید تاریخ انتشار مطلب باباگوریو را کنترل کنید!) اواخر بهمن بود و چهل روز گذشته است. به صراحت عرض میکنم که «زیر کوه آتشفشان» کتاب سختی است. سختخوان است. یکی از دلایل آن میتواند شعرگونگی نثر و سبک روایت آن باشد. بههرحال نویسنده دستی در شعر داشته است و شخصیت اصلی داستان هم این دلبستگی را به شعر دارد. ایشان هر دو نسبت به الکل هم دلبستگی بالایی داشتهاند ولذا ذهنشان یا تیز و فرز است (در تداعی معانی) و یا میزبان صداهای پراکنده و سرگردان! و ترکیب اینها در سبک روایت طبعاً کار را برای خواندن مشکل میکند. این سختی در نسخه اصلی هم مشهود است چه برسد به ترجمهی آن! متنی که بیشمار عبارت و اصطلاح به زبانهای اسپانیولی و لاتین و غیره دارد و چه بسیار اشارات به اشعار شاعران و متون مقدس و نامقدس. مترجم زحمت زیادی کشیده تا این شاعرانگی و البته سختخوانی آن حفظ شود. مثلاً با رجوع به راهنماها و حلالمسائلهایی که پیرامون این کتاب منتشر شده، حدود چهل صفحه یادداشت و پانوشت و تعلیقات در انتهای کتاب آورده است که شما میتوانید بطور میانگین هر سه صفحه یکبار به آنجا مراجعه کنید و این به غیر از مقدمه و مؤخرهایست که آورده است. همه اینها برای کمک آورده شده اما چیزی از سختخوانی کتاب کم نمیکند، اگر اضافه نکند. در ادامه مطلب به این موضوع هم خواهم پرداخت.
******
مالکوم لوری (1909 – 1957) نویسنده و شاعر بریتانیایی، در خانوادهای مرفه به دنیا آمد. از چهاردهسالگی نوشیدن الکل را آغاز کرد! در پانزدهسالگی قهرمان گلف شد و در هجدهسالگی به عنوان خدمه یک کشتی باری به دریا رفت. لوری پس از بازگشت به تحصیل ادامه داد اما نه چندان جدی، و بیشتر به نویسندگی پرداخت و اولین رمانش را در سال 1933 منتشر کرد. یک سال بعد در فرانسه ازدواج کرد و دو سال بعد مدتی به علت اختلالات ناشی از مصرف بیرویه الکل در یک بیمارستان روانی در آمریکا بستری شد. پس از آن به همراه همسرش به مکزیک رفت و تلاش کرد تا زندگی مشترک را نجات دهد. او در این زمان مشغول نگارش دومین اثرش یعنی همین زیر کوه آتشفشان بود و تمام انرژی و وقت خود را صرف نوشتن و نوشیدن میکرد. نهایتاً همسرش او را در سال 1937رها کرد و لوری نیز سال بعد به علت افراط در نوشیدن از مکزیک اخراج شد و به هزینهی پدر در هتلی در لسآنجلس ساکن شد. او در نوبت دوم با یک هنرپیشه سینما ازدواج کرد و در کانادا اقامت گزید. این کتاب در سال 1947 منتشر شد. او به همراه همسرش به نقاط مختلف دنیا سفر کرد و البته به نوشیدن ادامه داد. در زمینه نوشتن هم پروژهای تحت عنوان «سفری که هرگز پایان نمییابد»، برای مجموعه آثارش در نظر گرفته بود که زیر کوه آتشفشان در مرکز آن قرار میگرفت. لوری نهایتاً در 47 سالگی به طرز مشکوکی از دنیا رفت و دستنوشتههای نیمهتمام بسیاری از خود به جا گذاشت که پس از مرگش به مرور به چاپ رسیدند.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول ۱۳۸۶، تعداد صفحات ۵۲۰
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.77 نمره در آمازون 3.9)
پ ن 2: جالب است که انعکاس همه تجربیات زندگی نویسنده در این داستان قابل مشاهده است.
پ ن 3: باید اعتراف کنم زمانی که در مورد کتاب مینوشتم و فکر میکردم بیشتر از زمانی که کتاب را میخواندم لذت بردم و نمرهای بالاتر از این که این بالا ثبت شد، دادم. برای بار آخر میگویم که کتاب سختخوانی بود!
پ ن 4: مشغول خواندن رمان «آفتابپرستها» اثر ژوزه ادوآردو آگوآلوسا هستم. اما مطلب بعدی مربوط به مجموعه داستان کوتاه کوچکی است از فرانک اوکانر با عنوان «نوازندهای که به ایرلند خیانت کرد» که چند روز قبل آن را خواندم.
خودویرانگری!
برقراری ارتباط بین مقدمههایی که آوردم با طرح داستان چندان دشوار نیست. اورفئوس بعد از تلاش بسیار این فرصت را مییابد که به همراه همسرش زندگی دوبارهای را آغاز کنند اما لحظهای تردید رویاهای او را بر باد داد. برای من این داستان روایتی مدرن از ماجرای اورفئوس بود. علیرغم کثرت اشارات و ارجاعات در متن به اساطیر و اشعار و متون کهن، به این یک مورد اشارهای در داستان ندیدم، شاید به این خاطر که کلیت آن به این افسانه ارتباط دارد. کل وقایع هم در روز مردگان جریان دارد؛ زمانی که مردگان به دنیای زندگان بازمیگردند. در فصل ابتدایی این بازگشت در ذهن دو آشنای کنسول صورت میپذیرد. پس از آن بازگشت ایوون و ماجراهای بعدی هم که روشنتر از خورشید است.
نزدیکیهای اواخر داستان (ص354) کنسول به یاد شب گذشته میافتد که به همراه دکتر ویجیل به کلیسا وارد میشود و در عالم مستی برای بازگشت ایوون دعا میکند. دکتر هم برای او دعا میکند. دعاهایی خاضعانه و از ته دل. مستی و راستی! و چند ساعت بعد، ایوون از راه میرسد! پس از یادآوری فوق، اینبار دعا میکند که همسر سابقش رویای زندگی تازهای را با او ببیند تا بتواند خوشبختش کند. بیست سی صفحه بعد این دعا هم اجابت میشود! پس مشکل کجاست؟ چرا با اینکه از ته دل عاشق ایوون است و متقابلاً چنین احساسی نیز وجود دارد، کنسول نمیتواند از این فرصتهای پیاپی برای رستگاری خود استفاده کند؟! در واقع همهی حرف همینجاست.
وقتی ما به مکالمههای ذهنیِ منفیِ خودمان گوش فرا دهیم و عرصه را برای آنها باز کنیم، در واقع راه را برای ویرانی خودمان هموار کردهایم. جئوفری فرمین از این افکار منفی در ذهنش کم ندارد. وسوسههای ذهنی برای نوشیدن مداوم الکل به کنار، این بخش کوچکی از ماجراست(دلخوش به این مقدار نباشید!)، روانِ او رنجور و بلکه گسیخته است. البته که الکل به این موضوع کمک کرده است اما تجربیات دوران کودکی، مرگ مادر، ناپدید شدن پدر، یتیم شدن به معنای نزدیک کلمه و یتیم شدن به معنای کهنالگویی آن (اینجا)، به علاوه موارد دیگر، همه دست به دست هم دادهاند تا او به مرز پارانوئیدی رسیده و گاه آن را هم درنوردد. اینکه او مشغول نوشتن کتابی در مورد نیروهای جادویی و قباله است (اینجا)، اینکه او اتهامات غیرواقعی به دیگران (حداقل در ذهن) وارد میکند، فقدان قدرت اعتماد کردن، توهم خیانت و بخصوص توهم خیانت جنسی، تمایل به آزار دادن خود (و گاهی دیگران) و تحمل رنجهای غیرضروری، و امید بستن به رستگاری از طریق تحمل همین رنجهای غیرضروری و مواردی از این دست نشانههای ادعای من است.
خدایا کاری کن که زندگی را دوست بدارم!
نامههای ایوون و عدم پاسخ به آنها یکی از این موارد است. حداقل بعضی از این نامهها به دست کنسول رسیده است (این عدم قطعیت که در جمله میبینید ممکن است برای مخاطبینی که کتاب را نخواندهاند سؤالبرانگیز باشد جرا که سبک روایت بهگونهای نیست که کسی بتواند با قطعیت ادعایی بکند!) و او در ذهنیاتش جندین نوبت از اینکه نمیتواند و نتوانسته آنها را بخواند سخن میگوید. از اینکه آنها را درست نخوانده است یا سرسری خوانده است و... این را بگذاریم در کنار کارت پستالی که بعد از چرخیدن در نقاط مختلف دنیا در روز روایت به دست کنسول میرسد. یک فردِ نرمال این موارد را به فال نیک میگیرد اما او نمیتواند. نه اینکه نخواهد، میخواهد اما مشکلات روانِ او اجازه نمیدهد.
بر فرض که توهمات او در مورد خیانت ایوون صحیح باشد (که از نظر من نیست) باز هم بخشش و عدم نگاه به گذشته و عقب (اورفئوس را به یاد بیاورید) راهِ رهایی اوست اما او به جای این، در مسیر آزار دادن (بخصوص آزارِ خود) چهارنعل میتازد. مثلاً وقتی در خانه دوست فیلمسازش نشسته است اتاقی را به عنوان مکان خیانت همسرش تصور میکند و این خورهی ذهنی را ادامه میدهد. این فروتر رفتن و سقوط و رضایت دادن به از دست رفتن هرچه هست و رنج کشیدنها معمولاً در نگاه افرادِ خودویرانگر به عنوان راهی برای نایل شدن به حقیقت و سعادت انگاشته میشود. غافل از اینکه این مسیر اگر جهنم آخرت را به ارمغان نیاورد حتماً جهنمِ این دنیا را با خود خواهد آورد. در طول داستان هم گودالهای جهنمی زیادی در ذهن کنسول تداعی شده و جاخوش میکند؛ او به جهنم و وضعیتهای جهنمی اعتیاد دارد و ظاهراً برای بازگشت به آن نمیتواند صبر کند!
جئوفری راه رهایی و رستگاری خود را میداند؛ میداند که باید بتواند دوست بدارد، زندگی را دوباره دوست بدارد، اما این فقره با دعا کردن و آرزو کردن به دست نمیآید. به شعار دادن هم نیست، حرفش را بزنیم اما نگاهمان مدام رو به عقب باشد برای خراش دادن مغز خودمان و دیگران، و هر بار هم آرزوهای خود را که دستیافتنی هستند بر باد بدهیم. این هم جنبه فردی دارد و هم فراتر. العاقل یکفیه الاشاره!
نثر شاعرانه!
نثرِ شاعرانه برای یک داستان کوتاه یا حتی رمان کوتاه شاید چندان اشکالی برای خواننده ایجاد نکند اما، بهزعم من، وقتی حجم بالا برود حفظ تمرکز خواننده دشوار میشود. به هر حال این کتاب کتابی نیست که روزنامهوار خوانده بشود و حتی در نوبت دوم هم چنین نیست! چند نمونه از متن میآورم تا با آن آشنا شوید و البته اینها از موارد ساده و زیبای آن است:
«آنسوی بارانکا ]آبکند[ جلگهها به دامنه کوه آتشفشان گسترش مییافتند و به صورت حصار ظلمت درمیآمدند و مخروط خالص پوپوی پیر بر فراز آن قد برافراشته بود و ستیغهای مضرٌس ایکستاچیهواتل مانند شهر دانشگاهی در میان برف به سمت چپ آن گسترده بود، و آنها هم لحظهای بر ایوان، بیگپ و گفت، ایستاده و دست یکدیگر را نگرفته بودند ولی هر کدام جداگانه بر تختخواب سفری مبتلا به ماتم عشق، دستهاشان پارههای بزرگنماشده خاطرههاشان، نیمهترسان از اختلاط و در عین حال بر همسابان بر فراز دریای غران به وقت شب.» ص89
«در قدرت نسنجیدهی این چشماندازِ روزی روزگاری آوردگاه چیزی بود که گویی بر وی بانگ میزد، حضوری مواود همان قدرتی که فریادش را کل وجودش آشنا تشخیص میداد و باد آن را میگرفت و بازپس میداد، نوعی اسم شب شهامت و غرور دوران جوانی – تصریح پر شور و شر، و در عین حال تقریباً همیشه پر رنگ و ریای جان آدمی شاید، و به نظرش، تصریح آرزوی خوب بودن و کار نیکو کردن. چنان بود که گویی اکنون ورای این پهنهی دشتها دیده دوخته بود و ورای کوههای آتشفشان تا خود اقیانوس آبی فراخ و پیچان، و همچنان در دلش احساس میکرد، مشتاقی بیکران را، آرزوی نسختیدنی را.» ص156
« متوجه شد که هنوز به قدر کافی مست نشده است که درباره فرصتهای رفتنش به آنجا مطمئن شود؛ امروز – دامچالههای بسیاری در آستین داشت! آری لفظ دقیق همین بود: دامچاله... کم مانده بودبیفتد توی بارانکا ]آبکند[، یکی از قسمتهای بیحفاظ کرانهاش در اینجا – آبکند اینجا که میرسید انحنای تندی مییافت و به سمت جاده آلکاپانچینگو میرفت و باز پایین انحنا میخورد و پیش میرفت و باغ ملی را دونیم میکرد – در این تقاطع ضلع پنجم کوچولویی به ملک کنسول اضافه میکرد. وی درنگی کرد و، دل و جرئت یافته از تکیلا، از کرانه به داخل آبکند دیده دوخت. امان از این شکاف هولانگیز، از وحشت ابدی اضداد! ای شکاف عظیم، پرنده دریایی سیریناپذیر، مزن بر من تسخر، اگر چند بیشکیب به نظر میآیم برای افتادن به آروارهات. ولی خوب، آدم همیشه روی این چیزی لعنتی سکندری میخورد، این آبکند بسیار نقش بیکران که از میان شهر میگذشت، آری، در واقع از میان این سرزمین میگذشت، و در جاهایی دویست پا افت به داخل چیزی که در موسم باران رودخانه کمآبی به نظر میآمد وای همین حالا هم، با اینکه قعرش پیدا نبود، احتمالاً اندک اندک نقش معمولیاش را در قالب ورطه و راهآب عظیم از سر میگرفت. شاید اینجا آنقدرها هم ترسناک نبود: اگر کسی میخواست، میتوانست برود پایین، البته به پایمردی مراحل آسان، و در راه هم بالا رفتن گاهگاهی از تکیلا، تا نایل آید به دیدار پرومته که بیتردید باشندهی این راه آب بود.» ص163
« و ایوون رؤیای در حال سوختن را رها که کرد، ناگهان احساس کرد وی را برداشتهاند و به فراسو میبرند، به سمت ستارگان میبرند، از میان چرخشهایِ ستارگان که در هوا پخش میشدند و دایرههای پهن و پهنتری میساختند چنان چون حلقههایی بر آب و در میان این دایرهها، همچون گلهی پرندگان الماسین که آهسته و پیوسته به سوی صورت فلکی سهم پرواز میکردند، حالیا خوشهی پروین پدیدار شد...» ص412
ترجمه و ویرایش!
اعتراف میکنم که در خوانش اول، خیلی از نقاطِ متن برایم قابل فهم نبود و حسابی کلافه شده بودم و به غیر از خط داستانی که گاه قادر به تشخیص آن در کلاف پیچ در پیچ ذهن شخصیتها میشدم چیز بیشتری عایدم نشد. از سختی خواندنِ این کتاب اطلاع داشتم و واقعاً خودم را آماده میدیدم اما بیش از آن چیزی بود که تصور میکردم! مقدمه و مؤخره و چند مطلب انگلیسی را هم مرور کردم که بیشتر به من نشان داد که بقیه هم همینقدر برداشت کردهاند! فیلمی که جان هیوستون بر اساس این کتاب ساخته است را هم دیدم که انصافاً فقط حاوی خط روایی داستان بود و طبعاً نمیتوانست بیش از این باشد. با یکی از دوستان صحبت کردم که نقلقولی از پیشنهاد یک ناشر به یک مترجم برای ترجمه دوباره را بیان کرد. بالاخره عزم را جزم و نوبت دوم را آغاز کردم. نوبت دوم طبعاً اوضاع بهتر شد اما فکر میکنم نوبت سوم و چهارم شاید بهتر جواب بدهد!! متن اگرچه جاهایی نیاز به ویرایش دارد اما به نظرم مترجم زحمت طاقتفرسایی کشیده است و اصلاً نیازی به ترجمه دوباره نیست. مشکل به نظرم از آنجا ناشی میشود که ویراستار این کار کسی باید باشد که توانایی خواندن سهباره این داستان را داشته باشد و گمان نکنم چنین کسی و چنین انگیزهای در صنعت نشر مجال حضور داشته باشد چرا که متنهای به مراتب سادهتر مشکلات ترجمهای و ویرایشی بیشتری دارند.
به هر حال مواردی را در کتابم علامت زدهام، شاید روزی به کار کسی بیاید.
نکتهها و برداشتها و برشها
1) در مورد سرلوحههای رمان (جملاتی که قبل از شروع داستان از نویسندگان و کتابهای دیگر میآورند) در مقدمه توضیحاتی داده شده است. سرلوحه اول از نمایشنامه آنتیگونه اثر سوفکلس است که در واقع میگوید آدمی برای هر چیزی تدبیر و راهحلی یافته است الا مرگ که در مورد آن دستش به جایی نرسیده است. سرلوحه دوم از کتابی از جان بانیان است که مفهومش بهزعم من این است که رهایی و رستگاری در دسترس نیست. سرلوحه سوم از گوته است که تقریباً مفهوم این آیه است: الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا.
2) من حقیقتاً به حلالمسائل و کارآیی آن اعتقادی ندارم! خیلی از تعلیقات به کار من نیامد هرچند بعضی از آنها جالب بود.
3) هیو (برادر ناتنی جئوفری) یکی از پاهایش را بر دیواره نهاد و نگاهی به سیگارش انداخت که بر اثر سوختن و ته کشیدن سریع، مانند بشریت، خمیده مینمود. واقعاً تشبیه و تمثیل جالبی است مخصوصاً اگر چنین سیگاری را تجربه کرده باشید.
4) مؤلفههای خودویرانگری کموبیش در همه وجود دارد. در واقع یک طیف است... از یک جایی به بعد و بیشتر جنبه خطرناک پیدا میکند و روانرنجوری و روانگسیختگی پدید میآید.
5) در مورد خواندن یا نخواندن چنین کتابهای سختی هر خوانندهای خودش بهتر میداند! برای من هر دو سه سال یک بار لازم است. ممکن است برای کسی سالی یک کتاب اینچنینی جذاب باشد (خوانندگان حرفهای) و برای جمع کثیری از خوانندگان شاید چندان توصیه نشود و نیازی نباشد. اما از کجا بدانید آمادگی لازم را پیدا کردهاید؟! مثلاً هر وقت که احساس کردید تاریخ بیهقی را مثل آب خوردن میخوانید!
6) مسکال و تکیلا و نوشیدنیهای دیگر حضور بیوقفهای در رمان دارند. از آنجایی که همه وقایع در ده دوازده ساعت رخ میدهد این حجم الکل قابل تصور نیست! «زندگی برای او همیشه در یک قدمی است، آن هم به صورت گیلاس مشروبی دیگر در نوشگاه تازهای». جئوفری به مرحلهای میرسد که از تمام منافذ بدنش الکل بیرون میزند و اما آنچه گاهی از ذهنش عبور میکند حاکی از آن است که روح آدمی در سایه سلاخخانه است که انگار شکوفان میشود! او که خودش معتقد است خیلی از زیباییها را فقط در عالم مستی میتوان درک کرد و مثالی که میآورد دومینو بازی کردن پیرزنی است که با مرغش در میخانه نشسته است و میگوید اگر مست نباشی این را درک نمیکنی. راست میگوید!
7) مرگ قطعیترین پدیده است! در جایی از داستان چند تیتر روزنامه به چشم کنسول میخورد که یکی از آنها از محتوم بودن مرگ پاپ خبر میدهد. یک آن در ذهنش این خیال جرقه میزند که ممکن است این تیتر به او ارتباطی پیدا کند اما مثل خیلیهای دیگر یا به عبارتی همهی ما، این مرگ دیگران است که ناگزیر است!
8) حضور نمادها در داستان هم که دیگر گفتن ندارد! اسبی که عدد هفت روی کپلش حک شده است در هر سه صحنهی مرگ موجود در داستان حضور دارد. در سه مکان مختلف.
9) پیدا کردن شباهت بین نالههای عشق و نالههای نزع (ص428) برایم آشنا بود ولی هرچه فکر کردم یادم نیامد قبلاً در کدام داستان دیده بودم... صرفاً میخواستم فضل تقدم آنها را تشخیص بدهم.
10) باغچهی خانه کنسول قبلاً (زمانی که ایوون حضور داشته) همانند بهشت بوده است. با خروج ایوون آنجا به جهنمی تبدیل میشود. همسر اورفئوس را هم در باغ ماری نیش زد و در قصه آدم ابوالبشر هم در بهشت مار حضور دارد و این مار هم در باغچه خانه کنسول حضور دارد.
11) در جایی از داستان هیو از بیفایده بودن خارج کردن برادرش از عالم مستی سخن میگوید و بعد جملهای دارد که قابل تأمل است: «اگر قرار میشد تمدن ما یکی دو روزی از عالم مستی بیرون بیاید، روز سوم از پشیمانی میمرد.» یاد این بیت از مولانا افتادم که: اُستن این عالم ای جان غفلت است...
12) واقعاً تکیلا چه میکند! جایی از داستان جف یک تز جالب در مورد حضرت آدم در بهشت میدهد: شاید این آدم بدبخت از زندگی در باغ عدن بیزار بوده است. تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم.
13) تصور کنید شما در حال فکر کردن به موضوعی هستید؛ معمولاً هر آن این اتفاق رخ بدهد که در ذهن به کلمهای برسید که موضوع دیگری را هم به صورت فرعی پیش بکشد و بعد در پسزمینه قرار بگیرد یا حتی دنبال شود. از طرفی ممکن است شما در مورد آن موضوع با کسی که در عالم واقع پیش شما حضور دارد صحبت کنید ولی کلمهای به زبان نیاورید. از طرف دیگر ممکن است قاطی این افکار شما آن فرد هم جملاتی را بگوید، همچنین ممکن است صدای افراد دیگری هم که مرتبط یا غیرمرتبط با شما هستند هم از داخل یا از بیرون مکانی که در آن حضور دارید به گوشتان برسد و همچنین ممکن است یک آگهی تبلیغاتی در دیدرس شما قرار بگیرد یا مجلهای را هم ورق بزنید و چیزهایی در آن ببینید و بخوانید. تقریباً اگر همه اینها را روی کاغذ بیاورید میشود سبک روایتی این کتاب. البته تقریباً.
14) کنسول میداند که اگر مسکال بخورد کارش تمام است اما از فصل دهم این فقط مسکال است که میماند! و حتی اشکی که بر چشمش روان میشود مسکالی است و روایت هم مسکالی میشود!
15) در مورد مکزیک و تاریخ معاصرش در محدوده بین دو جنگ مختصری در مطلب مربوط به کتاب «جلال و قدرت» گراهام گرین نوشته بودم (اینجا). از داستانهای دیگری که در مکزیک میگذشت و به همین سختی و چه بسا سختتر از این کتاب هم بود بدون شک باید به «پوست انداختن» اثر کارلوس فوئنتس اشاره کنم.
16) در بخشی از داستان جایی که ایوون و جف و هیو در محوطه گاوبازی حضور دارند یک تفسیری از مردم مکزیک میدهد که خیلی جذاب و آشناست. اتفاقات داخل میدان را شرح میدهد و اینکه یک هورا کشیدن از ته دل بلند نمیشود: «ولی نه شادی کردنی، نه کف زدنی.» بعد یک سری از تماشاگران حاضر را توصیف میکند و بعد: «خلق مکزیک تاریخ تراژیکشان را به خنده رد نمیکردند؛ خلق مکزیک دچار ملالت شده بودند. گاوه دچار ملالت شده بود. تکتک مردم دچار ملالت شده بودند و شاید هم لحظهای نبوده است که ملول نبوده باشند.»
17) کتاب یک سرلوحه مؤخره هم دارد. یعنی بعد از جملهی آخر داستان، در صفحه مقابل یک جمله از کتاب مقدس به زبان اسپانیولی آمده است با این ترجمه: از این باغ خوشت میآید؟ که متعلق به توست؟ بهوش باش فرزندانت خرابش نکنند!
18) پشت جلد کتاب هم نقلی است از آنتونی برجس در مورد این کتاب که: «در این رمان طرح کلی داستان محور اصلی نیست. کاربرد شیوه بازگشت به گذشته، تکگوییهای درونی طولانی و استفاده از نماد به نحوی برجسته، از ویژگیهای کار اوست اما کتاب متاثر از سنتی است که با اولیس آغاز شد. فرض بر این است که تا سال 1947 دیگر فهم و هضم رمان اولیس برای همه خوانندگان روشنفکر و نیز ناشرانی که آن را چاپ کردهاند، آسان شده باشد اما کافی است فقط متن نامههایی را که بین لاوری و ناشرش رد و بدل شده بخوانید تا بفهمید که چگونه در فهم اهداف هنری او قصور شده است.
چه بسا که تا پیش از پایان قرن بیستم، رمان زیر کوه آتشفشان به عنوان یکی از چند شاهکار بس معتبر این قرن قلمداد شود.» البته به این توجه داشته باشید برجس آدم سختخوانپسندیست!
سلام
امسال تو زمینه خوندن کتاب کولاک کردم
از ۲۹ تا امروز ۴تا کتاب خوندم
به نظرم شروع خوبی بود
البته کتابهای کم حجم و سبکی بودن ولی خیلی حال خوب کن مخصوصا ویکنت دونیم شده کالوینو خیلی به دلم نشست
و مامور ما در هاوانای گراهام گرین هم خوب بود تا حالا از گرین کتاب نخونده بودم
ولی ادمهای خوب روستایی فلانری اوکانر رو نصفه خوندم از همون داستان اولش یه جوری بود
نصف فیلم امیلی پولن هم دیدم
و میخوام عروسک ویکنت دونیم شده رو هم بدوزم اونوقت اگر بخوام به شما هدیه بدم کسی نمیگه دختره خل به ادم به این بزرگی عروسک هدیه داده
اخه چند روز پیش داشتم به عروسک و شما فکر میکردم که چه اشکال داره به میله بدون پرچم عروسک هدیه داده بشه خب من فقط بلدم عروسک بدوزم
سلام
بسیار عالیه... اگه بهارش این باشه کل سال از این حیث احتمالا کولاک است. با آرزوی تداوم.
من هنوز ویکنت رو نخوندم. برای هدیه هم کافیه که از عروسک عکس بگیرید و برام بفرستید و من هم وقتی ویکنت رو خوندم از اون عکس استفاده می کنم یک بار همینطوری کتاب هم هدیه گرفتم خیلی هم خوبه.
ممنون
همراه با این یادداشت، مطلب خودم را هم در مورد دلایل دشواری این داستان خواندم و قضیه یادم آمد.
فکر می کنم هرچه بیشتر به فرم اهمیت بدهیم این قبیل داستان ها که از جمله به دلیل دشواری نوشتنشان تعدادشان زیاد نیست برایمان جذاب تر می شوند.
می دانیم در تاریخ نقاشی در دوره ی مدرن جریانی ایجاد شد که در آن موضوع از اثر حذف شد و تابلو به جای آن که چیزی را بازنمایی یا بازگو کند به چیزی خود اتکا تبدیل شد. در ادبیات هم تلاش هایی در این زمینه صورت گرفته که حاصلش در نهایت خلق داستان هایی مثل زیر کوه آتشفشان است. این که در این کار تا کجا می شود پیش رفت بدون این که خواننده دچار سرسام شود و از آن مهم تر احساس خواندن داستان را از دست ندهد، یکی از دلایلی است که باعث شده به رغم پیش بینی چندین دهه پیش مرگ رمان، این گونه ی ادبی هنوز زنده و سرپا باشد.
سلام
بله مطمئنا خواننده فرم گرا از خواندن این آثار ذوق خواهد کرد منتها خواننده عام طبعا نخواهد توانست آنها را به پایان برساند. البته این کتاب از حیث داستان و خط داستانی و محتوا کمی با این مرز فاصله دارد یعنی اینطور نیست که فاقد موضوع باشد. یا به قول برجس محور اصلی نباشد. الان این سبک تک گویی های درونی طولانی و یا رفت و برگشت های زمانی و ... که در این کتاب به کار رفته است مورد استفاده نویسندگان مختلفی قرار گرفته و گاه ما ₩ من به عنوان خواننده عام) با آنها خیلی هم خوب ارتباط برقرار می کنیم و مشکل نیست خواندن آنها اما اینجا به نظرم این نثر شاعرانه کار را مشکل کرده است. خیلی از جملات را باید دوبار سه بار مثل شعر بخوانیم تا مفهوم بشود.
بطور کلی تجربه نفس گیری بود
اون اوایل واقعا می خواستم کار خواندن این کتاب را رها کنم
ممنون
اغلب جنگها منطق خودشان را داشته اند
و اغلب منطقها از جنگ خودشان بیرون آمدهاند