مقدمه اول: اولین تجربه مواجهه من با بالزاک در سنین نوجوانی رخ داد. هر وقت که هیچ کتاب یا سرگرمی مناسبی نداشتم به سراغ کتابهای خواهر و برادران بزرگتر میرفتم. خیلی زود موارد جذاب را چندین بار دوره کردم اما چند کتاب هم بود که هرگاه دست میگرفتم در اوایل آن درجا میزدم و بعد از چند صفحه تلاش و عرقریزی کتاب را سر جایش گذاشته و زوزهکشان پیِ کار خود میرفتم! یکی از آنها «اوژنی گرانده» بود. بعدها متوجهِ سبک بالزاک شدم؛ اینکه ابتدا مکان و شخصیتهای داستانش را با جزئیات دقیق توصیف و به نوعی داستان را با همین مقدمات آغاز میکند که همین امر سبب میشود برخی خوانندهها از آثار او فراری باشند! بخصوص اگر مثل آن تجربههای اول من در زمان نامناسبی به سراغ او رفته باشند. کمحوصله بودنِ خواننده اختصاص به زمان و مکان ما ندارد. شاید چون ما در این فضا نفس میکشیم و اطرافیان خود را در مجازآباد و خارج از آن میبینیم، حس کنیم که خودمان در این زمینه گوی سبقت را از جهانیان ربودهایم و در این زمینه هم مدعی کسب مدال و زرشک هستیم! احتمالاً اینگونه نیست اما در این نمیتوان چون و چرا کرد که وضعیتِ ما در مقایسه با خیلی از نقاط مختلف جهان، بهگونهایست که نیازِ بیشتری داریم به حوصله کردن و خواندن و فهمیدن و درک کردن... اینکه چندتا برچسب و خطکش و اَرهی از پیش آماده در جیبمان داشته باشیم و در هر مواجههای آنها را مورد استفاده قرار دهیم، ما را به جایی نخواهد رساند.
مقدمه دوم: به نظر میرسد بالزاک در باباگوریو کمی مراعات خواننده را کرده باشد! در همان اوایل وقتی از توصیف محله به پانسیون خانم ووکر میرسد و صفحاتی در باب ساختمان و طبقات و یک به یک ساکنین و وضعیت اتاقهای آنان مینویسد چنین عنوان میکند: «برای آنکه بتوان شرح داد که این اثاثه چقدر کهنه، ترکدار، پوسیده، شکسته، کور، عاجز، مردنی است، میباید دست به توصیف کاملتری زد که ناچار داستان را به تأخیر خواهد انداخت، و اشخاص عجول ما را نخواهند بخشید.»! یاد شاعر شهر قصه به خیر که میخواست قصیدهای در هزار و خردهای بیت بخواند و مخاطبین فریاد برمیآوردند که ای آقا به گوش ما رحم کنید و تخفیف بدهید و...! خواستم بگویم انصافاً بالزاک در این داستان کمی تخفیف داده است. البته در مورد ترجمههای این اثر باید دقت کرد که در جای خود توضیح خواهم داد.
مقدمه سوم: «انگیزه روایت» میتواند یکی از شاخصهای مناسب برای انتخاب کتاب باشد؛ اینکه بدانیم نویسنده چرا این داستان را روایت کرده است به ما کمک میکند تا پاسخ این سؤال را دریابیم که چرا این داستان را بخوانیم؟ بالزاک مدعی است که پاریس جایی است با رنجهای واقعی و شادیهای غالباً دروغین. او همچنین معتقد است که برای تغییر در این محیط و افکار و اخلاق مردمانش شاید به معجزه نیاز باشد؛ معجزهای که تأثیر مداوم داشته باشد اما در عینحال عنوان میکند که در گوشهوکنار همین پاریس گاهی به وقایع و اتفاقاتی برمیخوریم که به یک تراژدی میماند و مطلع شدن از آن شاید بتواند خودخواهیها و سودجوییها را متوقف کند و ما را به همدردی وادار کند. پس در واقع هدف و انگیزه روایت همین سه موضوع است: توقف خودخواهی، توقف سودجویی و تقویت همدلی. او البته ابراز تردید میکند که شاید بیرون از محدوده پاریس این داستان چندان قابل درک نباشد و یا اینکه مخاطب بعد از خواندن داستان به جای اینکه چند قطره اشکی بریزد، برود و با اشتهای کامل شامش را بخورد و سنگدلی خودش را به حساب نویسنده بگذارد و او را به شعرگویی و اغراق متهم کند. اینک این شما و این باباگوریو!
******
داستان در سال 1819 در پاریس جریان دارد. «اوژن دو راستینیاک» جوان بیستویکسالهی شهرستانی است که برای تحصیل در رشته حقوق به پاریس آمده است. خانواده او تقریباً نیمی از درآمد سالیانه خود را برای این کار صرف میکنند تا اوژن بتواند به جایی برسد و با توفیقاتش موجبات بهروزی کل خانواده را فراهم کند.
«اوژن دو راستینیاک کاملاً قیافه مردم جنوب فرانسه را داشت. رنگش سفید، موهایش مشکی و چشمانش آبی بود. رفتار و کردار و وضع عادیش نشان میداد که از خانواده اشراف است که تربیت اولیهشان جز یک رشته آداب و رسوم خوشمشربی چیز دیگر نیست. با آنکه او از لباسهای خود مواظبت میکرد و روزهای عادی رختهای سال پیش را بکار میزد، باز میتوانست گاه مانند یک حوان شیک از خانه بیرون برود. معمولاً او یک پالتوی کهنه و یک جلیتقه بددوخت به تن داشت، یک کراوات سیاه مچالهشده و بد گره خوردهی دانشجویی میبست، یک شلوار ساده و کفشهایی که از نو تخت انداخته بود میپوشید.»
اوژن در سال اول تحصیلش، با توجه به فراغتی که دارد با ظواهر زندگی در پاریس آشنا شده و با قیاس سطح زندگی خانواده خود و در فداکاری و فشاری که خانواده بابت تحصیل او متحمل میشوند دچار یک میل و آرزو جهت کسب موفقیت و بالا رفتن از نردبام ترقی میشود. او که در ابتدا جدیت در کار و تحصیل را راهِ وصولِ به خواستههایش میداند خیلی زود به این نتیجه میرسد که باید آشنایان متنفذی بیاید و برای این منظور باید به مجالس و محافل اشرافی راهی پیدا کند و این ممکن نبود مگر با پیدا کردن حامیانی از جنس لطیف... لذا بخش مهمی از داستان به کنشها و واکنشهای این شخصیت در دوراهیها و سهراهیهای پیش رویش و ارتباط آنها با اخلاق و منطق دارد. اما بابا گوریو کیست و نقش او در داستان چیست!؟ پیرمردی است از ساکنین پانسیون و همسایهی اوژن که چند سال قبل از آغاز داستان خودش را آرشوار در کمانی گذاشته است تا زندگی دو فرزندش را به بهترین وجه ممکن شکل بدهد. همین عشقِ بهزعمِ من کور، مقدمات یک تراژدیِ کلاسیک را فراهم میکند.
در ادامهی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.
******
اونوره دو بالزاک (1799-1850) در خانوادهای متوسط در شهر تور فرانسه به دنیا آمد. تا چهار سالگی نزد دایه بود و از هشت سالگی هم به مدت شش سال در مدرسهای شبانهروزی اقامت داشت. در پانزدهسالگی به همراه خانواده به پاریس نقل مکان کرد. سپس وارد دانشکده حقوق شد و به عنوان منشی در یک دفتر وکالت مشغول به کار شد. پس از فارغالتحصیلی به فعالیت ادبی مشغول شد. در سالهای ابتدایی با نام مستعار مینوشت و به همکاری با نشریات و روزنامهها پرداخت. در سیسالگی اولین اثر با نام خودش به چاپ رساند. با انتشار رمان چرم ساغری (1831) به شهرت رسید و پس از آن به صورت تماموقت به نوشتن پرداخت. این اصطلاح «تماموقت» بهواقع برازندهی اوست که به روایتی بطور میانگین شانزده ساعت در روز مینوشت! و من در تعجبم که زمان باقیمانده را چگونه بین استراحت و خوردن و شرکت در مجالس و مهمانیها و معاشرت با دوستان و غیره و ذلک تقسیم میکرد. همین غیره و ذلک به تنهایی کلی زمان میبرد! بالزاک در این دو دهه به طور میانگین سالی دو هزار صفحه نوشته است که البته میشود روزی پنج شش صفحه و این نشان میدهد نظم و تداوم چه اثراتی دارد.
بابا گوریو در سال 1834 ابتدا در نشریه به صورت سریالی و سال بعد به صورت کتاب منتشر شد و تقریباً مهمترین اثر نویسنده محسوب میشود.
حدود سی رمان از او به فارسی چاپ شده و این کتاب هم چند نوبت توسط مترجمان قابل توجهی ترجمه شده است. در مورد این ترجمهها در ادامه مطلب خواهم نوشت.
...................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.8 نمره در آمازون 4.6)
پ ن 2: توصیفات دقیق و جزئینگرانهی نویسنده به خاطر پُر کردن صفحات و حجیم کردن اثر نیست بلکه او از این طریق حال و روز و تمایزات طبقاتی و خاستگاه شخصیتهای داستانش را ترسیم میکند. نقاشیهای سبک رئالیستی را حتماً دیدهاید و متوجه جزئیات ریز و دقیق آنها شدهاید. بالزاک به نوعی حلقه واسط بین دو سبک رئالیسم و ناتورالیسم در ادبیات است.
پ ن 3: با پشتکاری که بالزاک داشت اگر عمر برخی مسئولین را داشت در زمینه تعداد آثارش رکوردهایی به جا میگذاشت که حالاحالاها نقل محافل بود.
پ ن 4: کتاب بعدی کتاب سختی است! اگر کسی میخواهد همخوانی کند حواسش جمع باشد. حجیم هم هست. گفتم که یک وقت مدیون نشوم. خودم هم دو صفحه دیشب خواندم! زیر کوه آتشفشان اثر مالکوم لوری. با توجه به حجم کتاب و اینکه تازه کتاب را شروع کردهام و... شاید این وسط یکی دو پُستِ میانبرنامه بروم.
ارزشهایی که جابجا میشوند!
زمان داستان سال 1819 است. تقریباً سه دهه بعد از آغاز انقلاب فرانسه، انقلابی که ابتدا به دنبال مشروطه کردن نظام پادشاهی مطلقه بود اما روند حوادث بهگونهای پیش رفت که میدانیم: جمهوری اول با هرجومرج و حکومت وحشت با گیوتینهایش و ترمیدور و قانونهای اساسی پیاپی و کودتاها و برآمدن امپراتوری ناپلئون از دل آن و سپس بازگشت بوربونها و... سال 1819 در واقع سه چهار سال بعد از بازگشت بوربونها به سلطنت است. حوادث این سه دهه تأثیرات عمیقی بر جامعه فرانسه و بلکه اروپا گذاشت. ارزشها جابجا شد، امیدهای زیادی جوانه زد و آرزوهای زیادی بر باد رفت. اتفاقاً یکی از رمانهای نویسنده که از لحاظ زمانی کمی متقدمتر از باباگوریوست همین «آرزوهای بر باد رفته» است. بگذریم!
جمعیت پاریس در همین مدت کوتاه به واسطه مهاجرتها دو برابر شد. بخشی از مردم برای سیر کردن شکم و بخشی دیگر برای حفظ و ارتقای موقعیت اجتماعی تلاش میکردند و طبعاً در هر دو گروه این «پول» بود که به قویترین ابزار مبدل شده بود؛ ارزشی که هیچ رقیبی برای آن قابل تصور نبود. ثروتمند شدن رویای همگان بود و هرچه سریعتر بهتر! و راههای میانبُر بر اثر حوادث فوق، بیشتر در دسترس قرار گرفت و اقبال به آن بیشتر شد.
بالزاک در چنین فضایی داستان را روایت میکند. پانسیون مادام ووکر مقیاس کوچکی از پاریس است. روابط میان ساکنین آمیزهای از بیاعتنایی و عدم اعتماد است. همسایگانی که قادر به حل مشکلات (و حتی گاهی همدردی) یکدیگر نیستند و مصیبتهای دیگران کمترین تأثیری بر آنها ندارد و این تازه قسمت خوبِ پاریس است چون در محافل دیگر مردم برای دیدن مصیبت دیگری با ولع حضور مییابند و لذت میبرند... به قول راستینیاک در این جایی که به جهنم میماند «احساسات والا چطور میتوانند با جامعه دنی و سفله و سطحی کنار بیاید؟»
آموزههای اساتید!
همانطور که اشاره شد راستینیاک در هنگام ورود به پاریس در نظر داشت که با درس خواندن، کار و تلاش خود را به جایی برساند اما به زودی متوجه میشود که این راه شاید راهی طولانی باشد! جاهطلبی او یا میل و اشتیاق او برای صعود از نردبان ترقی و البته الگوهایی که جامعه در اینگونه مواقع به چشمان اعضایش فرو میکند، سبب شد تا او به دنبال راههای کوتاهتر برود: پیدا کردن حامیانِ بانفوذ از طریق راه یافتن به محافل اشرافی.
در ادامه این مسیر دو نفر در نقش استاد برای او ظاهر میشوند. یکی از آنها «کنتس دو بوسئان» است که نسبت خویشاوندی دوری نیز با او دارد. آموزههای او خواندنی است! اولین نصیحت او این است که آنچه در ذهن یا دل دارد صراحتاً بروز ندهد. او این نکته تئوریک را میگوید و بعد آن را پیش چشمان شاگرد در مواجهه با «دوشس دو لانژه» به صورت عملیک پیاده و اجرا میکند؛ ریاکاری و حفظ ظاهر اصل اول است! استاد عصاره تجربیاتش را اینچنین تدریس میکند:
«... هرچهقدر سردتر حسابگری کنید، بیشتر موفق میشوید. بدون ترحم ضربه بزنید، آنوقت از شما میترسند. مردها و زنها را فقط مثل اسب چاپار به کار بگیرید که در هر منزلی خسته و مُرده به جا میگذاریدشان، به این ترتیب میتوانید به اوج امیالتان برسید.» و یکی دو صفحه نکات تستی دیگر بیان میکند تا به اینجا میرسد که: «در پاریس، محبوبیت یعنی همهچیز، یعنی کلید قدرت. اگر زنها در شما هوش و ظرافت و استعداد ببینند، مردها هم این را باور میکنند، اگر مأیوسشان نکنید. آنوقت میتوانید همهچیز بخواهید، پایتان به همهجا باز میشود. آنوقت میفهمید این جامعه یعنی چه، یعنی جمع گولها و رذلها...»
استاد دوم یکی از همسایگان به نام ووترن که مجرمی سابقهدار اما به شدت آدمشناس و به قول ما دنیادیده است. به نظر من که باهوش است و خوب هم سخنرانی میکند! او در بیان اعتقاداتش صراحت بیشتری دارد و درسهایش را بدون ظرافت انتقال میدهد که همین البته باعث رَم کردن دانشجو میشود! مرور بخشهایی از آموزههای او خالی از لطف نیست:
«ثروتِ سریع مسألهای است که امروزه پنجاه هزار جوان قصد دارند حلش کنند، جوانهایی که همه در وضعیت شما هستند ]...[ خودتان حساب کنید... مبارزه چقدر وحشیانه است. ]...[ میدانید در این مملکت چطور باید ترقی کرد؟ یا با درخشش نبوغ یا با شگرد فساد. یا باید مثل یک گلوله توپ میان این توده آدم راه باز کنید، یا اینکه مثل طاعون به جانشان بیفتید. شرافت به هیچ دردی نمیخورد ]...[ بنابراین اگر میخواهید بسرعت به ثروت و موقعیت برسید باید پیشاپیش پولدار باشید یا پولدار به نظر برسید ]...[ زندگی اینطوری است. از آشپزخانه خوشگلتر نیست و به همان اندازه هم بوی گند میدهد، اگر هم میخواهی کاری صورت بدهی باید دست کثیف کنی؛ فقط باید بلد باشی بعداً آبی به سر و دست بزنی: همه اخلاقیات عصر ما همین است ]...[ علمای اخلاق هیچوقت نخواهند توانست عوضش کنند. بشر نقص دارد. گاهی تزویرش کم و گاهی زیاد میشود و آنوقت احمقها میگویند که به اخلاق پایبند است یا نیست...»
البته این دو استاد فقط درس نمیدهند و کلیات نمیبافند بلکه هر کدام یک پیشنهاد عملی مؤثر هم ارائه میدهند که برای تجربهی آن باید کتاب را خواند.
نبردهای اوژن!
این جوانِ دانشجو در مسیری که برای نفوذ در محافل اعیانی در پیش میگیرد، در قدم اول چنان تحقیر میشود که میخواهد قید این کار را بزند و برود دنبال درسش تا روزی یک قاضی خشن بشود (چرا خشن؟! احتمالاً تلافی و عقدهگشایی) اما پس از شنیدن نصایح ویکنتس تصمیم میگیرد برای رسیدن به ثروت و مقام دو مسیر موازی در پیش بگیرد و هم بر علم و هم بر عشق تکیه کند. مثل ما که همیشه میخواهیم چیزهای آرمانی را به هم گره بزنیم. بالزاک به طعنه میگوید که او هنوز بچه بود و نمیدانست دو خط موازی هرگز نمیتوانند به هم برسند. یادش به خیر!
بعد از شنیدن حرفهای صریح و تکاندهنده ووترن، چنان رگ اخلاقیاش میجنبد که تصمیم بر طی کردن راه درست و شرافتمندانه میگیرد تا هر شب با خیال و وجدان راحت سر بر بالین بگذارد و چه اشکالی دارد که این مسیر کُند و طولانی باشد؟! پس مهار خود را به دست «دل» میدهد که راهنمای خوبی است. فردای همانروز همین دل، با پوشیدن لباسهای برازنده و در مسیر قصر ویکنتس، نگاه کردن به آئینه وجدان را که شب گذشته شعارش را میداد، فراموش میکند.
کشمکشهای درونی اوژن ادامه مییابد، زشتیها را میبیند و بر خود نهیب میزند و این نهیبها به شکل مقاومت در برابر فساد در ذهنش شکل میگیرد. این مقاومتهای کوچک کارکردش این است که ما پیش خودمان لاف بزنیم و کارهای خودمان را توجیه کنیم و نتیجهی منفیتر آن این است که باور میکنیم که میتوانیم در مقابل هر تجربهای و هر پرتگاهی خودمان را حفظ کنیم و سالم بیرون بیاییم.
اوژن بعد از دیدن سرنوشت اساتید خود سه راه پیش پای خود میبیند: یا به شیوه زندگی سابق خود در خانواده بازگردد، یا مثل ووترن طغیانگرانه عمل کند، یا به مبارزه در محافل اشرافی ادامه بدهد. اولین راه ملالآور است و دومی غیرممکن و سومی نامطمئن! ممکن است به عنوان خواننده انتظار داشته باشیم بعد از مواجهه اوژن با سرنوشت باباگوریو و دیدن آن اقیانوس لجنی که به محض پا گذاشتن در آن تا گردن فرو رفتن حتمی است، دُمش را روی کولش بگذارد و فرار کند اما انتخاب بالزاک چیز دیگری است!
مقایسه ترجمهها!
من در خوانش اول، ترجمه بهآذین را خواندم و راضی بودم. یک ترجمه از آقای بهروز بهزاد به صورت رایگان در فضای مجازی موجود بود که چند مورد را تطبیق دادم و متوجه شدم چرا رایگان است! در کتابخانهای که عضو هستم نسخه ترجمه سحابی را یافتم و آن را برای خوانش دوم امانت گرفتم. به طور کلی من همیشه در خوانش دوم راضیترم اما به نظرم در بیشتر نقاط روانتر بود. نقل قولهایی از ترجمه ادوارد ژوزف در فضای مجازی بود که چند مورد از آنها را برای تطبیق با سه ترجمه دیگری که داشتم انتخاب کردم که نتیجه را در زیر میبینید. مهمترین نتیجه این است که وقت خودتان را با کتابِ مفت هدر ندهید!
اداورد ژوزف ، م.الف.بهآذین ، مهدی سحابی ، بهروز بهزاد
هرچند دل انسان میتواند در جهان پرعظمت عشق و محبت جای امنی برای خود بیابد، در عوض کمتر قادر است در سراشیب بغض و کینه جلوی خود را بگیرد.
اگر قلب انسانی هنگامیکه به ارتفاعات محبت صعود میکند گاه نفسی تازه میکند، برعکس، هیچ چیز آن را در سراشیب تند احساسات کینهآلود متوقف نمیسازد.
دل آدمی وقت بالا رفتن از بلندیهای محبت گهگاه استراحتی میکند، ولی در سراشیب تندِ احساساتِ نفرتآلود بندرت میایستد.
این جمله را ندارد!!
..............
اشخاصی که مغز ضعیف دارند، ارضای احساسات خوب یا بد خود را در این میدانند که لاینقطع نیش بزنند یا کوچکی نشان بدهند.
اشخاص پست و حقیر احساسات خوب یا بد خود را با حقارتهای مداوم ارضاء میکنند.
سرشتهای سفله احساسات خوب یا بدشان را با سفلگیهای مداوم ارضا میکنند.
این جمله را ندارد!!
.............
این را بدانید که زن عاشق همانقدر که قادر است انواع خوشی و لذتها را از خود ابداع کند، همانقدر هم قدرت دارد تردید را به انواع مختلف به خود راه بدهد. وقتی که معشوق بخواهد او را ترک کند، چنان به سرعت معنای هر حرکت را حدس میزند که حتی اسب ویرژیل که میتوانست با بوییدن ذرات از راه دور عشق را احساس کند، چنان قدرت عملی نداشت.
باید خوب به خاطر سپرد که زنی که یکی را دوست دارد خیلی بیشتر از آنچه در رنگآمیزی و تغییر لذت خود استاد است، در پیدا کردن موجبات شک و حسادت موشکافی نشان میدهد. هنگامیکه نزدیک است او را ترک کنند معنای کوچکترین حرکتی را به سرعت برق در مییابد.
این را بدانید، مهارتِ زنِ عاشق در ایجاد شک برای خودش حتی از تواناییاش در تنوع دادن به خوشیها هم بیشتر است. در نقطهای که دیگر معشوق میخواهد رهایش کند مفهوم یک حرکت او را حتی سریعتر از مَرکَب ویرژیل حس میکند که حضور عشق را از بسیار دور بو میکشد. (در پانوشت پیرامون اسب ویرژیل توضیح داده است)
طبیعی است زنی که کسی را دوست دارد خیلی زود دچار سوءظن میشود.
..........
جوانان جرئت ندارند در آینه، وجدان خود را ببینند، مخصوصاً وقتی که بیعدالتی در آن منعکس باشد؛ در صورتی که مردان پخته جرئت این کار را دارند. فرق بین این دو مرحله عمر همین موضوع است.
جوانان وقتی که به طرف بدی کشیده میشوند جرأت نمیکنند خود را در آئینه وجدان نگاه کنند، و حال آنکه پیران خود را در آن دیدهاند: اختلاف بین این دو مرحله زندگی تنها در همین است.
جوانی جرأت نگاه کردنِ خود در آینه وجدان ندارد هنگامیکه وجدان به طرفِ بیعدالتی متمایل است، درحالیکه سالخوردگی خود را در آن دیده است: همهی تفاوتِ این دو دوره زندگی در همین است.
مرد جوان دارای امتیازی است که وقتی در مقابل بیعدالتی قرار میگیرد جرأت نمیکند خود را در آبینه وجدان بنگرد درحالیکه مرد سالخورده همه چیز را میداند و همین اختلاف زندگی بین این دو گروه است.
.........
...و برای اثبات نخستین مبارزه خود با اجتماع عالی پاریس، راستیناک به خانه مادام دو نوسینگن رفت و در آنجا شام خورد.
اینک من و تو! و به عنوان اولین پرده اعلام نبردی که جامعه را بدان میخواند راستینیاک برای شام نزد مادام نوسینگن رفت.
حالا این من و این تو! و به عنوان اولین حرکت مبارزهجویانه در برابر این جامعه، برای شام به خانه خانم دونوسینگن رفت.
خب حالا هر دو باید با هم مبارزه کنیم. و برای اینکه اولین حالت بیاعتمادی خود را نسبت به این اجتماع نشان بدهد برای صرف شام راه منزل خانم نوسینگان را در پیش گرفت.
نکتهها و برداشتها و برشها
1) هرچه نوشتیم در مورد اوژن دو راستینیاک است! پس باباگوریو چه؟! طفلک بابا گوریو در زمان سکونتش در پانسیون همواره آماج سمپاشی دیگران و بخصوص مادام ووکر بود و سرنوشتش هم که... تنها نصیبی که برد همین بود اسمش بر عنوان کتاب نشست! عشق پدری گوریو به دخترانش ممکن است اغراقگونه به نظر برسد اما برای من که قابل باور است. من برای دخترانم بیش از این هم فداکاری کردهام!! اما در نقطه مقابل رفتار دختران باباگوریو اغراق بیشتر و باورپذیری کمتری دارد.
2) بالزاک مینویسد که در هر جمع و کلاسی همیشه یک فرد هست که سوژهی متلک و شوخی و خلاصه بز بلاکش جمع باشد... فرانسه تو هم!؟... و در این پانسیون هم باباگوریو همین نقش را دارد. به عنوان مثال یکی از آنها در مورد مهِ غلیظ صبحگاهی از چنین صفتهایی استفاده میکند: پُرزور، بیسابقه، شوم، مالیخولیایی، نفسگیر، و در انتها گوریوصفت!!
3) این رمان به نوعی توصیف زندگی روزمره را در زمانهای که داستان در آن جریان دارد ارائه میدهد و این بسیار اهمیت دارد. آن هم از فاصلهای کم... نهایتاً 15 سال.
4) در مورد گوریو و اینکه مثل لیموی چلانده شده با او رفتار شد فارغ از اینکه ثروتش را چگونه به دست آورده بود، دل آدم به درد میآید. اما اگر هدف سوزاندن دل ما بود نباید منشاء ثروت او اینگونه (استفاده از شرایط پس از انقلاب و قحطی گندم و تجارتی که او در این زمینه با توجه به اطلاعات و زد و بندها داشت و...) بیان میشد چون یک مقدار از بار همدردی ما کم میکند! کم میکند؟!
5) در راستای بند فوق آیا دل شما برای سرنوشت مادام دو بوسئان گرفت؟! با در نظر گرفتن اینکه او استفاده ابزاری از هر انسانی را جایز میداند.
6) به نظر میرسد منشور حقوق شهروندی که در سال 1789 و در طلیعه انقلاب منتشر شد چند دهه طول کشید تا در جان و دل شهروندان نشست و منشاء اثر شد. تازه این منشوری است که هنوز هم که هنوز است بعد از دو قرن و خردهای وقتی آن را میخوانیم لذت میبریم از دقت نظر پشت هر بند آن... و البته بالزاک در جایی از همین داستان یک تیکهی درشت نصیب لافایت (پیشنهاد دهنده همین اعلامیه به مجلس ملی) میکند. به هر حال سلیقه سیاسی بالزاک را باید در نظر گرفت! البته اگر بالزاکالهیها من را متهم به لافایتالهی نکنند!
7) در پاریس مرد شرافتمند کسی است که حرف نمیزند و در بندوبست دیگران شرکت نمیکند.
8) اگر اوژن پیشنهاد ووترن را میپذیرفت داستان خیلی زود به پایان میرسید! پیشنهاد بیشرمانهای بود اما نه بیشرمانهتر از گزینههای دیگر روی میز... نکتهی قابل توجهش همان است که بعد از پیشنهادش میگوید از هر 60 ازدواج 47 تای آن با چنین معاملاتی شکل میگیرد. این حرف درستی است. وارد شدن فاکتور عشق به ازدواج امر متأخری است. اگر پیدایش انسان بر روی زمین را 12 نیمه شب گذشته فرض کنیم تقریباً همین چند ثانیه قبل عشق وارد ازدواج شده است! به این گزاره البته استناد نکنید چون همین الساعه به ذهنم رسید ولی گیدنز در این زمینه فنیتر و دقیقتر صحبت کرده است.
9) در ادامه بند فوق باید اذعان کرد که بالزاک، آدم به قولِ جوانهای امروزی «ازدواجی» نیست. دیدگاهی بدبینانه به این قضیه دارد. در این داستان هم الگوی موفقی از ازدواج مشاهده نمیکنید. مشخصا نقد هم دارد (به عنوان ابزاری برای تامین مالی و ابزار قدرت بازتابدهنده واقعیت خشن ساختارهای اجتماعی زمانه خود). در زندگی شخصی خودش هم اینگونه بود. در 51 سالگی ازدواج کرد و دو ماه بعد هم مُرد!! (البته میدانم که مادام هانسکا به خاطر رو به موت بودن بالزاک و از سر لطف با او ازدواج کرد)
10) ووترن به دنبال سوراخهای قانون است و انجام جنایتهای تر و تمیز... من هم با راستینیاک همعقیده هستم که او به خیلیهای دیگر (شخصیتهای این داستان) شرف دارد. اما نحوه گیر افتادن و علت آن تر و تمیز نبود. جا داشت که بهتر از این پرداخت شود.
11) در مورد جوانی جملاتی در بالا نقل شد، علیرغم این نقدها بالزاک در جایی از داستان عنوان میکند این جوانانی که در پاریس زندگی میکنند واقعاً غولهای شکیبایی و صبوری هستند چون با وجود شرایطی که آنها را به فساد و جرم سوق میدهد آنها تقریباً همیشه خود را حفظ میکنند. این را باستناد آمار جرایم میگوید.
12) این از زبان باباگوریو به دل نشست: «خدایا، چقدر این دنیا را بد ترتیب دادی! تازه به قراری که میگویند، خودت هم یک پسر داری. تو باید مانع شوی که ما در وجود فرزندانمان رنج بکشیم.»
13) «بیانشون» یکی از دوستان راستینیاک، دانشجوی پزشکی است. در آن اواخر جملهای گفت که اشک مرا درآورد: «پزشکانی که طبابت کردهاند فقط بیماری را میبینند، ولی من، پسرجان هنوز بیمار را میبینم.»
14) بابا گوریو ده سال است که میداند چه بلایی به سرش آمده است. میداند اما نمیخواسته و نمیخواهد باور کند. جرئت باور کردن را ندارد. حالا این کفاره زیاد دوست داشتن است یا نتیجه عادت دادن دختران به بدرفتاری با خود اما در هر حال مرگ بر داماد!!
15) اگر باباگوریو پولی در نزد خود نگاه میداشت فایدهای داشت؟ نگه داشته شدن احترام به خاطر پول بهتر است؟! به نظر من که خرجش کنید از همه بهتر است!
16) بالزاک در ابتدا انگیزهاش را همانطور که گفتم توقف در حرکت شتابنده خودپرستی و سودجویی عنوان میکند اما شخصیت اصلی داستان در این راستا دچار تحول نمیشود! این هم در جای خود نکتهایست. همینجا یادآور شوم که بالزاک در دوره دوم نویسندگیاش به این سو متمایل شد که از شخصیتهای ساخته و پرداخته شده خودش در داستانهای دیگر استفاده کند. این مجموعه آثار خود که در زمان حیاتش در 18 جلد چاپ شده بود «کمدی انسانی» نامید که بعد از مرگش نهایتاً به 24 جلد رسید. از روی عناوین کتابها به نظرم خانم دو نوسینگن را میتوان ردیابی کرد و شاید از آن طریق فهمید که راستینیاک چه کرد و به کجا رسید!
17) در چند روز پایانی روایت دیگر هیچ خبری از مادموازل ویکتورین نیست! یعنی بعد از فوت ناگهانی! برادرش از داستان خارج میشود و تمام. یعنی به پول رسیدن اینقدر آدم را عوض میکند؟! به هر حال اگر خبری از او دارید (منظورم در داستانهای دیگر نویسنده) اطلاع دهید.
سلام. چه مترجم هایی این کتاب رو ترجمه کردند!
البته،به هر حال بالزاک کتاب رو نوشته.
سلام
البته که همه آنها به بالزاک برمیگردند اما خواننده در این زمان (همین الان را عرض میکنم) با زبانی متفاوت از هفتاد سال قبل (زمان برخی ترجمهها) مینویسد و میخواند. به این فقره باید دقت کرد. آن ترجمهای هم که به رایگان در اختیار همگان است چندان مورد وثوق نیست و احتمالاً خود بالزاک از انتساب آن به خودش ابا دارد
حسین جان سلام،
خسته نباشی... خیلی عالی بود، من البته سالها پیش تنها ترجمه مهدی سحابی را خواندم.
مقایسه ترجمهها واقعا گویای تفاوت هاست. به قول خودت اثبات میکنه که هزینه بیجا نکنیم، اونم تو این وانفسای پیشرفت و سرعت لوکومتیر
باز سپاسگزارتم که دوباره من را به حال و هوای کتاب برگردوندی و البته با این نقد و تحلیل، دریچهیی نویی را برایم گشودی.
عالی عالی بود
سلام
مسعود گرامی ممنون از لطفت
انگلیسیها یک ضربالمثلی دارند با این مضمون که آنقدر پولدار نیستم که جنس ارزان بخرم. ما هم یک مثل داریم که طناب مفت گیرش بیاد خودش رو دار میزنه...
البته من ترجمه دوم را مفت از کتابخانه گرفتم و خواندم.
واقعاً چرا کتابخانهها را درنمییابیم!
ب نظرم کتاب هیچ چیز خاصی نداشت
من واقعن خوشم نیومد
غیر قابل باور بود
متن شما عالی بود
حتمن فردا دوباره میخونم
راستینیاک همشهری ما بود
یه کتاب ایرانی خیلی خوب خوندم.اونجا میام دوباره
سلام
درک میکنم.
اتفاقاً با یکی از دوستان از این زاویه در هنگام خواندن کتابی مشابه (بل آمی) صحبت میکردیم. شرایط اجتماعی و تفاوت آن در بعضی جهات خیرهکننده است و شاید از این زاویه برای شما غیرقابل باور باشد.
در مورد کتاب بعدی هشدار دادهام واقعاً سخت خوان و تا حدی کلافه کننده است!
با توجه به اینکه گفتی « اونجا میام دوباره» احتمالاً آن کتاب ایرانی را من خواندهام. کنجکاو شدم
معلوم می شود پاریس تغییرات زیادی را تجربه کرده که از جایی با رنجهای واقعی و شادیهای غالباً دروغین در روزگار بالزاک تبدیل شده است به جشن بیکران زمان همینگوی!
یادم است بابا گوریو را به عنوان یکی از برجسته ترین اثر بالزاک دست گرفتم و به عنوان پدرانه ترین رمانی که تا آن زمان خواننده بودم به پایان بردم.
توصیفات شروع داستان خیلی سینمایی است.
در مورد نظر مارسی فکر می کنم اگر چنین آثاری را در جایگاه تاریخی شان نخوانیم لذتش را تجربه نخواهیم کرد. موافقم که بخشی از موضوع مربوط به تفاوت شرایط اجتماعی آن زمان و زمانه ی ماست اما از آن بیشتر به نظرم مسئله مربوط به تفاوت شیوه ی داستان نویسی دو زمانه است. خلاصه آن که کلاسیک ها را باید مثل کلاسیک ها خواند.
سلام
بله دقیقاً تغییرات بسیار قابل توجه است و طبعاً تلاشهای پیگیرانه قابل توجهی هم رخ داده است تا این تغییرات حاصل شود. به عنوان یک مثال ساده جایی از همین داستان، راوی صفتی برای یکی از شخصیتهای زن داستان به کار میبرد (یکپارچه زن) و توضیح میدهد که در آن زمان تازه صفتهای اینچنینی داشت جایگزین صفتهایی نظیر «فرشته آسمانی» و صفاتی که با عنایت به الهههای یونانی ساخته و رایج بود، شده بود. این در واقع یک نکتهی خیلی ریزی است و نمیدانم خودِ بالزاک عنایت به عمق آن داشته یا نداشته ولی به هر حال برای ما یک نمایشگر از روند تغییرات از آسمان به زمین است. نگاهها دارد عوض میشود...
برای من کلاسیکها از این حیث بسیار واجد اهمیت است. (جهات دیگر هم جای خود دارد)
در واقع این وجه از زندگی روزمره آنچنان اهمیت دارد که محققین تلاشهای بسیاری برای کشف و ثبت آن میکنند و رمانهای اینچنینی از این زاویه قابل تأمل هستند.
....
پ ن: دارم تلاش میکنم در زیر کوه آتشفشان!
سلام
به نظرم این چهارمین اثری بود که از بالزاک خواندم و نسبت به بقیهی آثارش، بیشتر دچار همان تاثر عبرتآموز پایانی شدم. فضای داستان بسیار نزدیک به زنبق دره بود اما از بخشی که دوربین به سمت باباگوریو و محبت افراطیاش چرخید سیر داستان نیز مسیر متفاوتی را پیمود.
انتظار داشتم اوژن عبرت بگیرد و آخرش به دیار خودش برگردد و مادام دو بوسئان را هم خیلی علیهالسلام ندیدم که دلتنگ عاقبتش بشوم اما ترجیحات بالزاک متفاوت از آب درآمد. در هر صورت او پیام مهمتری داشت که حتی در درهی زنبق هم به آن اشاره کرده بود که: "جامعه اعیانی مانند دختران جوان رومی در سیرک، هرگز به گلادیاتوری که از پا افتاده است رحم نمیکند." به طور کلی واقعگرایی و شناخت روحیات شخصیتها و توصیف واکنشهای عریان آدمی در دل جامعهای تنوعطلب و افسارگسیخته نکاتیست که بالزاک به خوبی از عهدهی آن برآمده.
سلام
در مورد انتظار پایانی تقریباً به صورت طبیعی خواننده چنین انتظاری برایش پیش میآید چون که همراه با اوژن با عمق اون باصطلاح اقیانوس لجن آشنا شده و...بخصوص وقتی به آن مراسم خاکسپاری میرسیم و آن غربت را حس میکنیم. اما وقتی فارغ از احساسات به آن سه راهی که اوژن در ذهنش ترسیم میکند فکر کنیم میبینیم این تصمیم برای اوژن چندان غیرمترقبه نیست. او باید به موفقیت برسد و خانوادهاش را با خود بالا بکشد و برای این منظور باید راه مبارزه را انتخاب کند.
حالا علاوه بر این فارغ از اخلاقی بودن یا نبودن، در داستان به عنوان خواننده اگر با بازگشت اوژن مواجه میشدیم چه حالی به ما دست میداد!؟ به نظرم فاجعه میشد. کتاب تبدیل میشد به یک حکایت آرمانگرایانه که چندان تاثیری نداشت و با واقعیت نیز همخوانی نداشت چرا که اگر با لمس کردن و دیدن عمق این اقیانوس آدمها از آن دوری میجستند مشکل خود به خود حل میشد
مشابه آن جمله را در این کتاب هم داریم. کلمه سیرک در آن جمله انتخاب خوبی نبوده... میتوانست یا «در سیرک» را کلاً حذف کند یا به همان کلوزیوم اشاره کند یا مثلاً بگوید: «جامعه اعیانی مانند دختران جوان رومی در میدان نبرد گلادیاتورها، هرگز به کسی که از پا افتاده رحم نمیکند.»
آلرژی سالهای جوانیام به بالزاک نادرست بود.
سلام باباگوریو رو خوندم و بلافاصله متن شما را چه خوب که مثل ژرمینال قدیمی نبود . برای ثبت بهتر و عدم فراموشی داستان و یاد آوری نکات از دست رفته کتاب ،همیشه شما را می خوانم .عالی بود ممنون
سلام نیکی عزیز
دوستانی چون شما مایه دلگرمی هستند