مقدمه اول: سینگر تقریباً آخرین نویسندهی بزرگی است که به زبان «ییدیش» مینوشت. این زبان یکی از زیرشاخههای زبانهای ژرمنی محسوب میشود که قرنها زبان مادری و اصلی یهودیان مناطق اروپای مرکزی و شرقی بود. در واقع آثار او عمدتاً ابتدا در روزنامهای که در آن فعالیت داشت به چاپ میرسید. بعداً به زبان انگلیسی ترجمه شدند و البته خودش هم در فرایند ترجمه نقش ایفا میکرد.
مقدمه دوم: سینگر برنده نوبل ادبی سال 1978 است. شناخت نویسندههایی که در دهه هفتاد و هشتاد میلادی شاخص بودند برای ما با تأخیر زیاد حاصل شد. شرایط آن دوران و قطعی ارتباطات و پس از آن هم تنبلی امثال منِ خواننده!
مقدمه سوم: وقتی وبلاگنویسی را شروع کردم سروش پنج ششساله بود و اسمش را به پیروی از نام ویلاگ به شوخی گذاشته بودم سیخِ بدون کباب! دو سه هفتهایست که زندگی دانشجویی را آغاز کرده است. برای یک پدر کمی هراسناک است اما از بهومیل هرابال، نویسنده نامدار چک وام میگیرم که در تنهایی پرهیاهو از هگل وام گرفته بود: تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت راکد و متحجر است، وضع بیتحرک احتضار، و تنها چیزی که جای خوشحالی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال تلاشی مدام است، تلاشی که به واسطهی آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد.
******
«هرمان برودر غلتی زد و یک چشمش را گشود. در عالم خواب و بیداری نمیتوانست تشخیص دهد کجاست، در تسیوکیف، یا در اردوی آلمانیها؟ حتی لحظهای خود را مخفی در انبار کاه در لیپسک تصور کرد. این مکانها هرچند گاهی در ذهن او به هم میآمیختند. میدانست در بروکلین است اما صدای فریاد نازیها را میشنید. آنها سرنیزه را در کاه فرو میکردند تا او را خارج کنند و او خود را بیشتر و بیشتر میان کاهها پنهان میکرد...»
راوی، سومشخص معطوف به ذهن شخصیت اصلی داستان است. هرمان مردی میانسال است. یک یهودی که به نظر میرسد از مهلکه نازیها جان سالم به در برده است اما در واقع زخمهای بیشماری در روح و روان او باقی مانده است. تقریباً تمام اعضای خانوادهاش را از دست داده است. حتی یک شاهد عینی او را از نحوه کشته شدن زن و دو فرزند خردسالش باخبر کرده است. خود او سه سال را در یک کاهدانی مخفی بوده و طی این مدت طولانی آب و غذایش توسط دختری روستایی به نام یادویگا، که قبل از این وقایع خدمتکار خانه آنها بوده، تأمین میشده؛ ریسک بزرگی که میتوانست به قیمت جان یادویگا و تمام اعضای خانوادهاش و حتی روستایشان تمام شود. هرمان پس از جنگ با این دختر هموطنِ لهستانی، ازدواج کرده و به آمریکا میآید.
در آمریکا زندگی سخت و پیچیدهای را آغاز کرده است. شغلش نوشتن خطابه و مقاله برای یک خاخام ثروتمند است. در واقع یک نویسندهی پشتِ پرده است. او که ایمانش به خدا متزلزل شده است گاه مقالههایی مینویسد که از موضع یک مؤمن مذهبی نوشته شده است و گاه خطابههایی مینویسد که در آنها نوید دنیایی بهتر و فردایی روشنتر میدهد درحالیکه خودش به هیچوجه چنین اعتقاداتی ندارد. در واقع او هنوز که هنوز است خود و عقاید خود را در کاهدانی مخفی نگاه داشته و به یک زندگی مخفیانه ادامه میدهد. نه تنها خودش از ارتباط با دیگران پرهیز میکند بلکه از یادویگا هم چنین انتظاری دارد. آنطور که از پاراگراف اول و در سراسر متن برمیآید او همواره از برآمدن دوباره نازیها و گروههای مشابه در هراس است و مدام به راههای مخفی کردن خود در شرایط بحرانی فکر میکند.
او که درآمدش به سختی کفاف مخارجش را میدهد، استادِ انتخابهای نادرست است! هر کاری که میکند کلاف زندگی خود را پیچیدهتر میکند. معشوقهای به نام ماشا دارد که با انواع دروغ و دغل، فرصت بودن با او را فراهم میکند و در این میان با شروع داستان اتفاقی رخ میدهد که این زندگی دوگانه را به زندگی سهگانه تبدیل میکند و اقامتش در آمریکا در معرض خطر قرار میگیرد و باید بیش از پیش به پنهانکاری بپردازد. البته این تهدید به نوعی فرصتی برای بهبود وضعیت با خود به همراه دارد اما آیا هرمان با این پیشینه میتواند تصمیم درستی بگیرد؟!
در ادامهی مطلب به برخی نکات پیرامون کتاب خواهم پرداخت.
******
ایزاک بشویس سینگر (1904-1991) در خانوادهای یهودی در روستایی نزدیک به ورشو به دنیا آمد. او در جوانی به نوشتن داستان کوتاه و ترجمه رمانهای معروف به زبان ییدیش روی آورد و در موطنش لهستان تا حدودی شناخته شده بود. او در سال 1935 و با پیشبینی خطراتی که در پیش بود به آمریکا مهاجرت کرد. به کمک برادرش که نویسندهای معروفتر بود در روزنامه دیلی فوروارد که به زبان ییدیش منتشر میشد مشغول به کار شد. او داستانهایش و حتی رمانهایش را نیز به صورت داستان دنبالهدار در همین روزنامه به چاپ میرساند.
از رمانهای معروف این نویسنده میتوان به خانواده موسکات، جادوگر لوبلین، عمارت اربابی اشاره کرد. دشمنان ابتدا به صورت سریالی در سال 1966 در روزنامه فوروارد به چاپ رسید و سپس در سال 1972 به انگلیسی ترجمه و منتشر شد. فیلمی با همین نام به کارگردانی پل مازورسکی در سال 1989 از این داستان اقتباس شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترحمه احمد پوری، نشر باغ نو، چاپ اول 1393، تیراژ 2000 نسخه، 262 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4 و در سایت آمازون 4.5)
پ ن 2: اسم نویسنده در هر سه بخش این ظرفیت را دارد که در فارسی چند حالت املایی متفاوت بگیرد: ایساک و آیزاک و اسحق، باشویس و بشویس، سینگر و زینگر!
پ ن 3: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا). البته یکی دو ماه قبل کتابی در حوزهی روانشناسی مسائل پولی و مالی خوانده بودم که مطلبش هم مدتهاست که آماده است.
دشمنان کجا هستند!؟
اولین موضوعی که در ذهن خواننده پررنگ میشود برجسته بودن نقش دشمن در ذهن هرمان است. او در خواب مورد حملهی سربازان نازی قرار میگیرد، در وان حمام به راهکارهای مقابله با آنها فکر میکند، در خیابان به پناهگاههای احتمالی برای فرار از دست دشمنان میاندیشد. بدون شک میتوان به وقایع دههی سی در آلمان و سپس جنگ جهانی دوم، به عنوان ریشه این وسواس ذهنی اشاره کرد. آن دوران سختی که در کاهدانی و در تشویش دستگیری گذرانده بدون شک بیتأثیر نیست. زخمهای آن دوران هنوز التیام نیافته و اثرات بلندمدت روانی به بار آورده است. دیگرانی هم که از اردوگاهها جان به در بردهاند همین آثار را با خود دارند؛ مثلاً مادر ماشا هم هرگاه بر در میکوبند ناخواسته فکر میکند که نازیها آمدهاند و یا خود ماشا و حتی تامارا قادر به خوابیدن نیستند و...
از تبعات مخرب جنگ و وضعیتهای جنگی داستانهای بسیاری نوشته شده است (مثلاً اینجا و اینجا و اینجا و اینجا). چه فیلمها و چه مقالات وغیره و ذلک... از همه اینها فراتر، تجربههای مستقیم بسیاری که خیلی از مردم داشتهاند... اما جنگ و وضعیت جنگی همچنان در خیلی از نقاط دنیا استمرار دارد. دلایل این تداوم را هم میتوان اینگونه خلاصه کرد که اگر برای خیلیها ضرر دارد برای بعضیها سودمند است!
به طور کلی آدمها در وضعیت جنگی باید بهنحوی عمل کنند که جان خود را از خطراتِ پیشِ رو برهانند. در واقع در سلسله مراتب نیازها و یا همان هرم مازلو، در چنین شرایطی به سمت قاعده هرم و نیازهای اولیه سوق داده میشویم. ترسِ جان ممکن است ما را به هر کاری وادار کند کما اینکه در همین داستان هم شواهد بسیاری در همین راستا از زبان کسانی که توانستهاند از اردوگاههای نازیها جان به در ببرند بیان میشود. این چه اشکالی ایجاد میکند؟! نیازهای سطوح بالاتر داخل پرانتز قرار گرفته و به مرور فراموش میشوند که مهمترینِ آن عزت نفس و کرامت انسانی است. اینکه میبینید برخی حکومتها دوست دارند اتباع خود را در شرایط جنگی نگاه دارند از همین زاویه قابل تحلیل است. آدمهایی که هویت انسانی و «خود» خویش را از دست دادهاند خیلی سادهتر قابل کنترل هستند. (در اینجا مصداق بهترش قابل مشاهده است)
یکی از ابتداییترین روشهای حفظ جان «پنهان» شدن است. پنهان کردن! از بدن گرفته تا نژاد و عقاید و تفکرات. در طول تاریخ خیلی از آدمها برای زنده ماندن دست به پنهان کردن زدهاند. بدیهی است. این در واقع یعنی شکاف و دوگانگی در ذهن... زندگی کردن مطابق آنچه که قبول نداریم اما برای زنده ماندن ناچاریم به آن تن بدهیم و علایق و عقاید خود را کتمان کنیم. وقتی این امر طولانی شود تبعات روانی سنگینی دارد. آدمها به موجوداتی بیخود و در عینحال خودخواه بدل میشوند! بیخود به معنای فاقد هویت و شخصیت و خودخواه به معنای رایج آن: مثل هرمان در این داستان.
هرمان (با عنایت به متن) دیگر به خدا باور ندارد اما برای کارفرمایش خطابههایی با مضامین مذهبی مینویسد و در بزنگاهها گفتار و اعمالش همانند یک خشکهمقدس افراطی است. از لحاظ سیاسی هم همینطور. در احساساتش هم این دوگانگی مشهود است. دلش به حال این میسوزد اما آن یکی هم برایش جذاب است! از آن بدتر، خود را مجاز به انجام کارهایی میداند که برای دیگری مجاز نمیداند. کلاً چنان از لحاظ روانی دفورمه شده که هر اقدامش، تنگنایی خوفناکتر برایش به ارمغان میآورد و اینجاست که باید گفت او نیازی به خیالبافی در مورد ظهور و هجوم مجدد نازیها ندارد چرا که بنا به ضربالمثلی که از زبان ییدیش به یاد میآورد «آنگونه که خود آدم میتواند به خود ضربه بزند ده دشمن نمیتواند».
نکتهها و برداشتها و برشها
1) به نظر میرسد مشکل اصلی هرمان (انتخابهای دردسرساز) علیرغم دهشتناک بودن فجایع جنگ دوم، ریشه در جای دیگری دارد. او پیش از جنگ و در ازدواج اولش هم مشکل داشته است. او تحت تأثیر آموزههای شوپنهاور اساساً قصد ازدواج و بچهدار شدن نداشته اما هر دو را با هم مرتکب میشود و این مسیر را ادامه هم میدهد! او فرصتهای طولانی و متعددی دارد که به رفتار خود بیندیشد و در آن بازنگری کند اما هیچ تغییری نمیکند. چرا؟! او به «خود»ش اعتقادی ندارد و از خودش فرار کرده یا خودفریبی میکند و چون جرئت خودکشی ندارد وجدان خود را میکشد و باری به هر جهت ادامه میدهد.
2) در چنین حال و احوالی وقتی تامارا از اوضاع او تاحدودی باخبر میشود از او سؤال میکند که «تو واقعاً اینقدر حقیری یا از بدبختی لذت میبری؟»... حقیقت این است که سقوط انسان چنان تدریجی است که خود آدم متوجه آن نمیشود.
3) هرمان توان قبول کردن حقایق را ندارد و از آنها فرار میکند گویی مسخ شده باشد. البته این تعبیر خود اوست! در جایی از داستان وقتی همسر اولش تامارا از خاطراتش در اردوگاههای شوروی صحبت میکند از زنی آمریکایی یاد میکند که به دنبال عدالت اجتماعی به روسیه آمده و او را برای بازپروری و اصلاح به اردوگاهی که تامارا در آنجا بوده میفرستند و طفلکی در اثر گرسنگی و اسهال میمیرد و در لحظات آخر از تامارا میخواهد که حقیقت را به خانوادهاش بازگو کند. هرمان میگوید اگر خانواده دختر کمونیست باشند به هیچ وجه حرفهای تو را باور نمیکنند چون مسخ شدهاند. خودِ هرمان هم چنین حالتی دارد. شاید برای برخی خوانندگان شخصیتی حرصدرآر باشد اما خیلی از ما در شرایط بحرانی قادر به تصمیمگیری نیستیم و عنان کار را رها کرده و به هر چه پیش میآید رضا میدهیم.
4) نقطه اشتراک نازیها و استالینیستها در این داستان و نقطه اشتراک آن دو گروه با گروههای مشابه همین سرکوب «خود» است. آنها یک خودِ قالبی را برای جامعه تجویز میکنند و با معیاری همچون تخت پروکروستس میخواهند همه را به اندازه کنند. وقتی هویت یک فرد منکوب شد، کنترل آن و استفاده از آن بسیار آسان خواهد شد.
5) ماشا و هرمان هر دو با کمی اغماض وضعیتی مشابه دارند اما تفاوت قابل تأملی را میتوان بین این دو شناسایی کرد. ماشا «با تمام آن منفیبافیهایش» میلِ غریزی خود به یک زندگی معمول (ازدواج و بچه و خانه و موسیقی و تئاتر و حتی خندیدن از تهِ دل به یک جوک و...) را حفظ کرده است اما هرمان نه! یک اندوه مزخرفی در درون او نهادینه شده که او را از یک زندگی نرمال دور کرده است. او فقط اطفای نیازهای اولیهاش در کوتاهمدت را مد نظر دارد! از این جهت در بالا گفتم که خودخواه است.
6) نویسنده در مورد هرمان به درستی عنوان میکند که «او قربانی هیتلر نبود. خیلی پیشتر از زمان هیتلر قربانی شده بود».
7) البته در همه زمینهها نباید از هرمان انتقاد کرد! خواستههای بدن پیچیده و بعضاً متناقض هستند.
8) نویسنده فردی گیاهخوار است و در این داستان (و ظاهراً در باقی آثارش) اشاراتی در این راستا دارد: «انسان در کشتن حیوانات مثل نازیها رفتار میکند. این خودپسندی که انسان برای ارضای خود در مقابل موجودات دیگر دارد نمونه افراطیترین نوع نژادپرستی است و اثبات این فرضیه هست که قدرت حق میآفریند.» هرمان بارها تلاش کرده که گوشتخواری را کنار بگذارد اما نه یادویگا و نه ماشا با او همراهی نکردهاند. ماشا معتقد است بدون گوشت نمیشود غذا پخت و از آن بالاتر اینکه «خدا خودش هم گوشتخوار است. گوشت انسان میخورد. چیزی به نام گیاهخواری وجود ندارد. اگر تو هم آنچه من دیدهام به چشم میدیدی قبول میکردی که خدا کشتار را تأیید میکند.» و جواب خوب هرمان به این گفته: «لزومی ندارد تو آنچه را که خدا میکند، بکنی».
9) ماشا هم اگرچه یک یهودی غیرمعتقد است ولی از رسوبات باقیمانده در ذهنش خلاصی ندارد. گاهی استدلالهایی قابل تأمل میآورد و گاهی رفتارهایی در جهت عکس دارد (روشن کردن شمع و گرفتن روزه و...) ... جایی از داستان با اشاره به یک فیلم مستند راز بقایی که در دوران دبیرستان دیده است از جنگ دو گوزن نر بر سر یک گوزن ماده یاد میکند که در انتهای این نبرد یکی از نرها میمیرد و آن یکی نیمهجان... و در تمام این مدت گوزن ماده برای خودش میچرد. ماشا میگوید در زمان اسارت در اردوگاه به این صحنهها فکر میکردم و از اینکه خدا چنین خشونتی را در وجود این حیوانات معصوم گذاشته است به این نتیجه رسیدم که پس دیگر به هیچ چیز نمیتوان امید بست.
10) ماشا از این جملات کم ندارد. مثلاً در پاسخ سوال هرمان که با این کفرگوییها چرا فلان روز مقدس شمع روشن میکنی، میفرماید که «برای خدا نیست. خدای واقعی از ما متنفر است اما ما در خیال بتی ساختهایم که دوستمان دارد و ما را بندگان خاص خودش آفریده.» طبیعتاً باورمندی به خدایی که مهربان و تواناست برای کسانی که تجربیاتی همپایه ماشا داشتهاند آسان نیست.
11) شخصیتهای داستان همه خاکستری هستند. این شاید اشاره به بدیهیات باشد اما خُب برای ما صفر و یکی ها واقعاً باید از ته دل آرزو کرد که روزی اصلاح شویم.
12) تامارایی که در ذهن هرمان بود و در ص64 برخی خصوصیات قبلی او ذکر میشود (اینکه تجسم عینی تودهها بود، از این جهت که همیشه به دنبال رهبر بود و عقیدهای از خود نداشت و شعارها هیپنوتیزمش میکرد) ناگهان پس از تحمل دوران سخت در اردوگاههای شوروی (علیرغم اینکه مدتی کمونیست بود) در داستان با آن صلابت و قدرت ظاهر میشود ما را امیدوار میکند که تغییر و بهبود امکانپذیر است!
13) آیا فردی مثل خاخام لمبرت هم شفاپذیر است؟ او البته آدم دست به خیری است! اما اینکه دوست داشته باشد کتابی بنویسد (به نام او بنویسند!) که در آن اثبات کند که ریشه تمامی دانش بشری از تورات است، نشان از یک بیماری غیر قابل درمان دارد. دیدم که میگم.
14) رفتار پایانی هرمان شاید برای برخی عجیب باشد! شاید انتظار عمل دیگری داشته باشند اما به نظر من که نویسنده بهترین انتخاب را کرده است. چرا؟ چون هرمان در برابر بحرانها همواره بهترین پاسخ را با پنهان شدن تجربه کرده است ولذا منطقی است که این بار هم در شرایط بحرانی همین کار را بکند. در فرار کن خرگوش جان آپدایک این موضوع را شرح دادهام.
15) هرمانی که در ذهن من شکل گرفت بسیار خودخواه بود. مخصوصاً در صحنههای پایانی! به این فکر میکردم که ظاهراً تنهایی و انزوا آدم را خودخواه میکند. باید بیشتر با دیگران بجوشم و حشر و نشر کنم!! دنبال تماشای فیلم نرفتم چون نمیخواستم تصویرم کج و معوج شود... دوستانی که خواندهاند میدانند که تامارا در مؤخره چند بار در روزنامه آگهی میدهد، اما خبری از هرمان نیست که نیست. در فیلمنامه اما هر ماه پاکتی از طرف اداره پست به دست آنها میرسد که حاوی پول است! در اقتباسهای سینمایی عمدتاً تلخی انتهای داستان گرفته میشود.
16) نتوانستم مقاومت کنم و عکسهایی از فیلم را الان دیدم!! هنرپیشه نقش ماشا انتخاب خوبی به نظرم رسید. هرمان تو اینجوری بودی!؟ علیرغم اون سه سال ماندن در کاهدونی چقدر خوب موندی!!
......................
تلگراف وارده
سلام میله
در مورد خوب موندن نظر لطفته. گرچه بیتأثیره ولی آدرس کاهدونی رو برات میفرستم. ویزا رو چی کار میکنی!؟
ارادتمند
هرمان برودر
تبریک به سروش و به شما.
انتخاب جمله ی هگل بسیار بجاست. امیدوارم سروش و دیگر فرزاندان ما در دنیایی سالم تر و سرخوشانه تر زندگی کنند .
یادداشتت مثل همیشه جالب و خواندنی است و برایم یادآوری خوبی بود.
سلام
ممنون. واقعاً آرزو میکنم چنین وضعیتی پیش بیاید که همه ایرانیان بتوانند در سرزمین خود زندگی کنند.
نظر لطف شماست
سلام
خداقوت
به یه میله بدون پرچم اصلا نمیاد که سروش داشته باشه ،چه رسد به اینکه سروشش بره دانشگاه
میله بدون پرچم خوبتر مانده
آدرس کاهدانی هم لازم نیست
سلام
کلمات ظاهراً مرا خیلی جوانتر از آنچه هستم نشان میدهند
خوشحال شدم
ولی با این حال به پای هرمان نمیرسم! اگه ویزا بدهند بهش فکر میکنم
سلام
تبریک می گم میله
همه جوجه ها ، باید وقتش که شد آشیانه رو رها کنند
و دنبال سرنوشتشون برن
جوجه آدمها هم از این قاعده مستثنی نیستند.
این قانون طبیعته
با آرزوی خوشبختی برای این جوجه
راهش کم سنگلاخ باد
سلام
هیچ لذتی بالاتر از این نیست که یه پرنده بشینه روی شاخه درخت و پرواز جوجهش رو نظاره کنه البته در آدمها این قضیه خیلی متفاوته مثل اون پرندهه نمیتونه بشینه روی شاخه و فقط نظارهگر باشه! یعنی سنگلاخ که چه عرض کنم... چنان سنگباران است که ...
به امید روزهای بهتر.
ممنون
تبریک میگم میله جان امیدوارم که سروش شما هم آینده خودش را بسازه.
ولی بهتون نمی اد برادر. حالا من بچه ندارم حالیم نیست اما خوب شما را که دیده ام...نمی آدش نمی اد!
بزنیم به چوب و تخته.
در مورد کتاب آقا باوشیتس هم حرف نزنم بهتره. من رمان نخوان بروم کتاب های بی مزه خودم را بخوانم و دم نزنم.
سلام
ممنون... ایشالا که طوری زمان حال رو سپری کنه که در آینده به گذشتهاش با حسرت نگاه نکنه... دیگه ما زورمان را زدیم و خواهیم زد... باقیش با خودشونه
البته زدن به تخته که ضرری ندارد اما برای قضاوت به یک جلسه و عکس پروفایل نباید اکتفا کرد
کتاب خوب زیاد است. شما هر از چندی به سراغ رمان میآیید پس باید دعا کنیم به یک اثر قابل توجه رجوع کنید بلکه آشتی کنید.
کافران خدا را از سنگ میسازند و ما از رویا
کتاب در ذهن من عمیق و تاثیرگذار بود
عوارض و اثرات پس از هولوکاست را در بازمانده های یهودی خوب به تصویر کشید
انگار با مهاجرت هم نمیتوانستند زندگی را دوباره شروع کنند
رنگ و بوی یهودیت در زندگی امریکاییشان هم به شدت مشهود بود
چرا ماشا از میان این همه عاشق پولدار چسبیده بود به هرمان نمیدانم
البته یه جا هم خوب اشاره شد
که در مهمانی کسی به هرمان گفت
واقعا چکار میکنی که یک زن به زیبایی تامارا داری یک معشوقه به جذابیت ماشا و یک زن مسیحی که بخاطرت یهودی شده
دارم به زندگی هرمان پس از رها کردن همه چیز فکر میکنم
من هم تبریک میگم به پسرتون و شما
ممنون از مطلبتان که مثل همیشه عمیق و پر از نکته بود
سلام
این جمله که اشاره کردید با قبل و بعدش از قشنگترین جملات ماشا است.
داستاگو بودن اثر باعث تأثیرگذاری بیشتر میشود. برای من که اینگونه بود.
متعصبانه هم نگاه نکرده بود.
....
این سوالی است که من هم جوابی برایش نداشتم. یعنی یکی دو دهم از نمره هم به همین خاطر میخواستم بیشتر کم کنم! البته کاملاً قابل هضم است شروع رابطه اما ادامه آن با روحیات ماشا نمیخواند. البته به این فکر کردم که شرایط خاص ماشا (ارتباطی که هنوز با شوهر سابق کات نشده و طلاق رخ نداده است) در میان یهودیان و در آن زمانه شاید محدودیتی در انتخاب ایجاد کرده باشد. ولی مورد ماشا را در کنار تامارا و یادویگا بگذاریم واقعاً برای سوال اون یارو که توی مهمانی بود جوابی پیدا نمیکنیم. بخصوص بعد از ناپدید شدن هرمان و موسموس کردن اون یارو خاخامه دور و بر تامارا، ایشان هم در آخرین جمله در باب ازدواج عنوان میکند شاید در دنیایی دیگر با هرمان!!!
...
هرمان بعد از پایان داستان در کاهدانی ذهنی خود مخفی شده است.
ممنون از لطف شما
و همراهی در مطالعه کتاب
سلام میلهی عزیز
ثمرهی رویاهای دیروز ما کمکم ازمون فاصله میگیرند و میرن دنبال رویاهای خودشون. من هم تبریک میگم و بهترینها رو برای بچههای فردا آرزو میکنم.
سلام
بچههای ما تا الان که توی خانواده بودند بهترینها رو برای خودشون مطالبه کردند و توفیق داشتند ایشالا با همین فرمان توی جامعه هم توفیق پیدا خواهند کرد. مثل ما با هر ذلت و زبونی نمیسازند.
ممنون
سلام میله عزیز
اجازه بدین در اشاره به حاشیه مطلب که البته در مرکز زندگی شماست، تبریک بگم
امیدوارم ویزا هم برسه و سیخ بدون کباب به خواسته هاش برسه. راستی این مدل اسم گذاری کمی شباهت به روش سرخپوستان داره
سلام
ممنون از لطف شما
سیخ بدون کباب باید بمونه و اینجا رو بسازه
اون پروژه تورین هم افتاد به بعد از لیسانس... امیدوارم که تصمیم درستی گرفته باشیم.
بله بیشباهت نیست. خود من گاهی به واسطه حساسیت سرخپوست میشم
سلام.
چهقدر عجیب! بعد از سالها یهو به سرم زد بیام وبلاگهای قدیمی رو چک کنم. این وبلاگ در لحظهی اول به ذهنم اومد. هیچ فکر نمیکردم هنوز هم ادامه داشته باشه. تقریباً به هر وبلاگ قدیمی که سر زدم، مفقود شده بود. اینجا که رسیدم، دوباره پریدم به دوران کمسروصدای خودمون، اون سالها، وبلاگهای کوچیک، مطالب مفید، ... یادش بهخیر ... چه دورانی بود. امیدوارم شما هم هنوز منو یادتون باشه. خیلی خوشحالم که اینجا هنوز به راهه. قطعاً زین پس سر خواهم زد و خواهم خوند، به یاد قدیما...
سلام
مگر می شود دوستان قدیم را از یاد برد؟! البته در دنیای واقعی محتمل است اما حداقل اینجا چنین امکانی احتمالش بسیار پایین است! حداقل در مورد شما که لینک سایت تان در همین ستون سمت راست موجود است و من به آنها سر می زنم
...
گاهی برای خودم هم عجیب است! این ستون سمت راست را عرض می کنم.... خیلی از دوستان قدیمی ول کردند و رفتند و من هم بعد از مدتی با درد و حسرت جای آنها را با لینک فعال دیگری عوض کردم !
دوران خاطره انگیزی بود. یادش به خیر رفیق
سلام
یهو یاد اون نقاشی افتادم که از شما کشیده بودم
همون نخل بی سر
و شما یه تفسیر قشنگ برام ازش نوشتین
این روزها بخاطر اینکه بگذره بره خودمو بستم به نارنگی خوردن و ادبیات روسیه خوندن
حالا این دوتا بهم چه ربطی دارن نمیدونم
ولی تنها گزینه بیمارستانیه
امیدوارم سروش و همه بچه های این سرزمین حال دلشون خوب باشه
سلام
امیدوارم حال دل همه خوب بشه... یه کم دور از دسترس به نظر میاد اما خب آرزو رو لااقل میتوان داشت... دیگه این حق آرزو داشتن رو کسی نمیتونه محدود کنه... البته میدونم که شرایطی هست که اون رو هم محدود کنند!! ولی خب تا اون زمان از گزینههای روی میز به قدر کافی باید استفاده کرد... از نارنگی گرفته تا ادبیات روسیه
با آرزوی سلامتی
آقا دامون شما این چند وقته یکم کم کار شدید ! لطفا بیشتر بنویسید! / 小津安二郎
قابل توجه ایشان