این کتاب بر پایه مشاهدات نویسنده در جنگ جهانی دوم و از زاویه دید اولشخص، که خود مالاپارته باشد، نوشته شده است. با این وصف بد نیست ابتدا مختصری با نویسنده و زمان-مکان روایت آشنا شویم.
او در سال 1898 با نام کورت اریش سوکرت از پدری آلمانی و مادری لومباردی در ایالت توسکانی به دنیا آمد. از همان دوران نوجوانی به فعالیتهای حزبی و اجتماعی پیوست و در دوران دانشجویی به روزنامهنگاری ادامه داد، در جنگ جهانی اول جنگید و به دلیل استنشاق گاز سمی از ناحیه ریه دچار آسیب شد. در سال 1921 به جنبش فاشیسم پیوست و در روزنامههای مختلف آن قلم زد و حتی در برخی از آنها مدیریت کرد. او نام مالاپارته را در سال 1925 برای خود انتخاب کرد (بناپارت در ایتالیایی به معنای طرفِ خیر است و مالاپارت به معنای طرفِ شر). او قلم تند و تیزی داشت و گاه مسئولین همحزبی او را هم میآزرد اما نقطه اوج انتقادات او در کتاب «فن کودتا» و زیر سوال بردن هیتلر نمود پیدا کرد که موجب شد از حزب اخراج و پنج سالی را از 1933 تا 1938 در حبس و تبعید در جزیره لیپاری بگذراند. او پس از رهایی چندین بار دیگر دستگیر و زندانی شد. در سال 1941 به عنوان خبرنگار جنگی به جبهه روسیه رفت و گزارشاتی که از آنجا ارسال میکرد باعث اخراجش توسط آلمانیها شد. این تجربیات دستمایه یکی از دو شاهکارش «قربانی» شد که در سال 1944 منتشر شد. پس از ورود متفقین به سیسیل به عنوان افسر رابط با ارتش آمریکا همکاری کرد و تجربیات او در این دوره در کتاب «پوست» ظهور یافته که در سال 1949 منتشر شده است. پس از جنگ جهانی دوم مدتی را در پاریس گذراند و در زمینه نمایشنامهنویسی فعالیت کرد. پس از بازگشت به ایتالیا روزنامهنگاری را با همان شور و حال سابق ادامه داد. او که زمانی یک راستگرای افراطی و یک خداناباور محسوب میشد به گروههای چپ (مثلاً حزب کمونیست) و حتی کلیسای کاتولیک نزدیک شد. مالاپارته در سال 1957 پس از سفر ناتمامی که به چین داشت بر اثر سرطان ریه درگذشت.
روایتِ نویسنده در این کتاب حد فاصل ورود متفقین به ناپل تا پایان جنگ و خروج سربازان آمریکایی از ناپل را در بر میگیرد. یکی از معضلات ذهنی من در حال حاضر این است که روایت نویسنده در پوست را چه بنامم!؟ رمان؟ وقایعنگاری هنرمندانه؟ رمان زندگینامهای!؟ مقالات ادبی به همپیوستهی رمانگونه!؟ ناداستانِ ادبی-هنری؟ و.... شاید برای کسی که کتاب را خوانده باشد فرقی نداشته باشد اما برای دیگران به نظرم اهمیتِ بالایی دارد! چرا که اگر با نیت خواندن رمان وارد آن شوید ممکن است در فصل دوم یا سوم یا نهایتاً چهارم قایقتان به گِل بنشیند. از طرف دیگر هم نمیتوان آن را از ذیل رمان خارج کرد چون به هرحال نمیتوان آن را غیرداستانی خطاب کرد و از طرفی وقایعنگاری و مقاله هم معمولاً با چنین تخیل و ظرافت و شاعرانگی و توصیفات نقاشیگونه و کمی اغراق در حواشی! همراه نیستند... اگر بخواهم مورد مشابهی (آن هم فقط در برخی جهات) را که قبلاً دربارهاش نوشته باشم به یاد بیاورم به «امید» اثر آندره مالرو (اینجا و اینجا) اشاره میکنم.
اهمیت اثر در این است که بههرحال نگاه نویسنده با اکثر روایتهایی که از این برههی تاریخ انجام شده است زاویه دارد و انگشت روی نکاتی میگذارد که معمولاً در آن روایتها مغفول مانده است. در واقع اکثر راویان در طرف فاتحین جنگ بودند اما مالاپارته با اینکه همراه متفقین است اما خود را جزء مغلوبین آن به حساب میآورد و البته از نگاه او اساساً «بردن جنگ خجالتآور است». در ادامه مطلب بیشتر به کتاب خواهم پرداخت.
******
این کتاب دو نوبت به فارسی ترجمه شده است. نوبت اول در سال 1337 توسط بهمن محصص (انتشارات نیل) و نوبت دوم در سال 1396 به وسیله قلی خیاط (نشر نگاه). چنانکه مترجمِ اول در مقدمهاش (با تاریخ 1343) آورده است عنوان کتاب را به توصیه جلال آل احمد به «ترس جان» تغییر داده است که اگرچه انتخاب مرتبطی است، در ادامه مطلب خواهم نوشت که چرا با این تغییر موافق نیستم! ایشان در مقدمه ذکر میکند: «... آن را به فارسی برگرداندم تا روشنفکر و روشنفکرنمای کشور من مخصوصاً روشنفکرنما اگر عقلی داشته باشد از آن روی سکهی جنگ دوم جهانی و آزاد شدن اروپا از دست اروپایی باخبر گردد و بداند اگر آلمانها مردم را کشتند، آمریکاییها - پس از سزارین جنگ که وسیلهی «موجودات پرجیب» ماورای اطلس انجام شد – آنان را پوساندند و کشتن کسی از پوساندنش شرافتمندانهتر است.» به این جملات هم که تاحدودی شِمایی از کتاب را ارائه میکند، خواهم پرداخت.
مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن محصص، نشر جامی، چاپ اول 1399، شمارگان 1200 نسخه، 376 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به داستان 3.2 از 5 است. گروه B ( نمره در گودریدز 4.05 نمره در آمازون 4.7)
پ ن 2: مصاحبهای با مترجم دوم اثر که مفید و خواندنی است: اینجا یا اینجا
پ ن 3: ترجمهای از یک مقاله کوتاه در مورد نویسنده: اینجا
پ ن 4: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «روباه» از دی. اچ. لارنس است. پس از آن به سراغ کتاب «کشتن موش در یکشمبه» اثر امریک پرسبرگر خواهم رفت.
چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید!
کتاب اگرچه چند سال پس از اتمام جنگ نوشته شده است اما من به عنوان خواننده کاملاً این احساس را داشتم که راوی در مورد دردهایی که از آن رنج میبرد صادق است (اینکه در زمان وقوع هم چنین درکی داشته اصلاً محل بحث نیست). اما مالاپارته از چه چیز یا چه چیزهایی رنج میبرد که اینچنین پرتکرار در طول کتاب ناله سر میدهد؟! برداشت من این است که اساسیترین رنج راوی، دیدن نابود شدن «عزت نفس» یا «کرامت انسانی» هموطنانش است. البته این دو کلمه مستقیماً در متن موجود نیست و بیشتر برآیند برداشتهای ذهنی من است. راوی از یک ویروس ویرانگر فرهنگی تحت عنوان «طاعون» صحبت میکند که بعد از ورود آمریکاییها رواج پیدا کرده است و مردم را از شرافت و سربلندی و عزت نفس تهی کرده و آنها را به انجام اعمال پست و کثیفی چون وطنفروشی و خودفروشی و بچهفروشی و... وامیداشت بدون آنکه از انجام این اعمال احساس سرافکندگی کنند. او این فرایند را پوسیدن و گندیدن خطاب میکند.
او این تغییر و آلودگی را ناشی از تفاوت دو نوع مبارزه و جنگ میداند: مبارزه برای نمردن و مبارزه برای زنده ماندن! مفهوم مورد نظر نویسنده برای مبارزه نوع اول نبردی است که در آن انسان برای آزادی و شرافت خود میجنگد و در نوع دوم تلاشی است که او برای زنده ماندن و غلبه بر گرسنگی انجام میدهد. در این تیپ مبارزهها، انسان برای پیدا کردن لقمه نانی تن به هر پستی و جنایت و بیشرفی میدهد. او معتقد است که با ورود متفقین، مردم آزاد شدهاند اما درعینحال گرفتار نبرد نوعِ دوم شده و از لحاظ انسانی سقوط کردهاند. طبیعتاً از این زاویه آزاد شدنِ ناشی از ورود متفقین را نوعی سرافکندگی میداند و شدیداً از این بابت متأثر است. او صراحتاً ذکر میکند این طاعون «کاری کرده بود که استبداد طی بیست سال سرافکندگی همگانی و جنگ در دو سه سال گرسنگی و عزا و رنج نتوانسته بود انجام بدهد». مدعای اصلی و از قضا حفرهی اصلی آن در همین جاست! مثل این میماند که ریزش ساختمان متروپل را به دفرمهشدن یکی از ستونها منتسب کنیم و باقی قضایا را داخل پرانتز بگذاریم یا مثلاً آمریکاستیزی نظام را به سیزده آبان منتسب کنیم و غرغرهای روشنفکرانه یا روشنفکرنمایانه و انباشت آن طی دو سه دهه قبل از آن را نبینیم. معمولاً آخرین علت همیشه دلیل اصلی نیست و گاهی حتی کماثرترینِ آنهاست و در این مورد بخصوص بزعم من همینگونه است؛ کافی است تخیل خود را همانند نویسنده پر و بال دهیم و فرض کنیم که به جای ارتش آمریکا، ارتش سرخ وارد ایتالیا میشد یا اصلاً فرض کنیم که هیچ کدام از این ارتشها وارد نمیشد و موسولینی به حکومتش ادامه میداد و... من که هیچ تصویر بهتری به ذهنم خطور نکرد و اتفاقاً معتقدم «پوسیدن» بسیار ربط وثیقی با استبداد دارد!
گر دلیلت باید از وی رو متاب!
در بخشی از داستان نویسنده به فرمانی که به امضای اعلیحضرت پادشاه ایتالیا و مارشال بادولیو (جایگزین موسولینی) رسیده بود میپردازد که دقیقاً در آن نوشته شده بود: «افسران و سربازان ایتالیایی! پرچم و اسلحهتان را قهرمانانه به پای اولین کسی که میآید بیاندازید.» استفاده از کلمه «قهرمانانه» و «اولین کس» (البته اگر ناشی از طنز نویسنده نباشد) در این فرمان واقعاً خندهدار و گریهدار است. مالاپارته با طنز خاص خودش ادامه میدهد:
«واقعاً نمایشی بسیار زیبا و تفریحی بود. همهی ما افسر و سرباز در قهرمانانهتر انداختن پرچم و اسلحه در لجن و بهپای پیروز و مغلوب و دوست و دشمن و حتی پای رهگذر و بهپای آنکه از جریان خبر نداشت و با تعجب میایستاد و نگاه میکرد، از هم سبقت میجستیم.»
این فرمان به درستی مورد طعنهی مالاپارته قرار میگیرد و بهنوعی سرآغاز «مشاهده» آن بیماری طاعونِ مورد نظر میتواند قلمداد شود. تازه همین هم معلول اتفاقات قبلی است که نهایتاً به چنین نرمش قهرمانانهای منتهی شده است پس چطور میتوان آن را به واقعهای که پس از آن یا همزمان با آن رخ میدهد (ورود متفقین) منتسب کرد؟!
از طرف دیگر اگر مثلاً نویسندهای ایرانی بدین پایه از نفوذ کلام و قدرت قلم میرسید و چنین اثر تکاندهندهای خلق میکرد برای من قابل پذیرش بود چرا که ایران در جنگ دوم اعلام بیطرفی کرده بود و علیرغم آن متفقین به ما ورود کردند اما ایتالیا که رسماً داخل جنگ بود!
اگر بخواهم یک شاهد مثال در این رابطه از داخل متن بیاورم به جایی اشاره میکنم که مالاپارته از جک میپرسد جرا برای آزاد کردن ما آمدید؟ و خودش ادامه میدهد که «باید میگذاشتید تا در بردگی بپوسیم». این حرف صادقانه و درستی است. وقتی ذیل یک نظام استبدادی (در اینجا موسولینی) زندگی (بخوانید بردگی) میکنیم، دچار پوسیدگی شدن امری محتوم است. چه آمریکاییها بیایند و چه نیایند.
فرومایه را بخت گردد بلند!
یکی از نکات محوری که نویسنده چندین و چندبار به آن میپردازد و به درستی آن را معلول شرایط جدید عنوان میکند باز شدن عرصه برای قهرمانهای دروغین و مدافعانِ دروغینِ آزادی است. کسانی که تا دیروز زندهباد آلمان میگفتند ناگهان با زندهباد آمریکا و زندهباد شوروی گفتن به جامهی مدافعین آزادی درمیآیند. به قول مالاپارته آنها از پِهن ساخته شدهاند و من اضافه میکنم طبعاً با توجه به ازدیاد مواد اولیه میتوان انتظار فزونی آنها را داشت. آنها زبونانه در زیرزمینها مخفی شده و سر بزنگاه یا از همانجا فاجعه میآفرینند (مثل شلیک به یکی از دوستان راوی از زیرزمین خانه همسایه!) یا بیرون میآیند و چهها که نمیکنند (مثل محاکمه و اعدام جوانان کمسن و سال فاشیست در خیابان). نمونههای دردناکی در کتاب روایت میشود.
من با نویسنده در این مورد کاملاً همنظر هستم. وقایعی چون جنگ و انقلاب چنین عرصههایی را میگشاید. فقط متعجبم که چطور مالاپارته نسبت به انقلابها نگاه مثبتی داشت! هرچهقدر هم به روحیه آنارشیک و چه و چه استناد کنیم باز هم منطقی این است که با این نوع نگاهی که در پاراگراف بالا اشاره شد، به انقلابها به دیده شک یا حداقل با احتیاط نظر میکرد.
نگه داشتن بر تن خویش پوست!
اما چرا عنوان کتاب پوست است... کسانی که خواندهاند کاملاً توجیه هستند؛ در جایی از داستان راوی عنوان میکند که مردم ناپل در طول تاریخ به هر خفتی که افتادهاند باز «بچه» برایشان مقدس بوده و در اوج فقر هم نسبت به نگهداری بچههای بیسرپرست پیشقدم بودهاند اما حالا شرایط به جایی رسیده است که بچهی خودشان را میفروشند... او با یکی از ژنرالهای آمریکایی در مورد اینکه مردم چرا به این روز افتادهاند بحث میکند:
«ژنرال گیوم کمی خشن پرسید: پس چه شما را به این روز انداخت؟
پوست.
پوست؟ کدام پوست.
آهسته گفتم: پوست. پوست ما. این پوست لعنتی. شما حتی تصور هم نمیکنید که آدمیزاده برای نجات پوستش به چه قهرمانیها و بدنامیهایی قادر است. این پوست نفرتآور را میبینید؟ (وقت گفتن با دو انگشت پوست پشت دست را کشیده و به این و آن نشان میدادم) زمانی آدمیزاده از گرسنگی و شکنجه و دردهای وحشتناک رنج میبرد و میکشت و میمرد و آزار میکشید و میآزرد، ولی همه برای نجات روح بود و برای نجات روح خود یا روح دیگری. برای نجات روح به هر عظمت و پستیای قادر بود و نه تنها برای روح خود بلکه برای روح دیگری. امروزه نیز رنج میبرد و میآزرد و میکشد و میمیرد و کارهای عالی و پست میکند، ولی نه برای نجات روح خود، بلکه برای نجات پوستش...»
او این تمدن نوین که یکی از مشخصههای آن بیخدایی است را عامل به وجود آمدن انسانهایی میداند که فقط و فقط به پوست خود اهمیت میدهند و دیگر برای افتخار و آزادی و عدالت کسی نمیجنگد و بلکه همه برای حفظ این پوست نفرتانگیز میجنگند.
این مضمون چند نوبت تکرار میشود و مفهوم مورد نظر نویسنده از انتخاب این اسم کاملاً شفاف میشود. همانطور که گفتم مترجمِ محترم در مقدمه عنوان کرده که به توصیهای این عنوان را به «ترس جان» تغییر داده است. با خواندن پاراگراف بالا تاحدودی میتوانیم این انتخاب را از لحاظ مفهومی تأیید کنیم هرچند که «جان» مفهومی بین جسم و روح است و مثل پوست خیلی مادی هم نیست و در قیاس با آن به روح نزدیکتر است ولذا انتخاب دقیقی نیست بعلاوه اینکه آن کنجکاوی و جذابیتی را که کلمه «پوست» در ذهن خواننده با شروع کتاب ایجاد میشود، ندارد و نمیتواند ایجاد کند و از آن بالاتر نمیتواند آن تفکیکی را که مد نظر نویسنده بوده است به خوبی انتقال دهد.
برای محکمکاری این بخش به یکی از صحنههای خارقالعاده کتاب اشاره میکنم! وقتی راوی به همراه نیروهای نظامی وارد رم میشود، مردمی را میبیند که به ابراز شادمانی و خوشحالی مشغولند. در این میان مردی را میبیند که به سوی ستون نظامی میدود و فریاد زندهباد آمریکا سر میدهد و از بد حادثه ناگهان دچار لغزش شده و سکندری خورده و به زیر تانکِ در حال عبور میافتد... مرد بیچاره چنان پخشِ آسفالت میشود که به قول نویسنده به «قالی پوست انسان» بدل میشود و یکی او را با نوک بیل از کف خیابان جدا میکند و بر دوش گرفته و میبرد درحالیکه مثل یک پرچم با وزش باد تکانتکان میخورد. مالاپارته به دوستش میگوید این پرچمی که از پوست انسان درست شده در واقع پرچم اروپا و پرچم ماست...
برداشتها و برشها
1) سزارین جنگ!؟ با خودم داشتم فکر میکردم برای ما معمولاً ترکیبات و جملات قشنگ همواره حکم استدلال را داشته است! در بازی مافیا شاید تجربه کرده باشید! باید خیلی شانس یارمان باشد که در این دام نیفتیم. کاربرد سزارین جنگ برای ورود آمریکا (در مقدمه مترجم) در واقع مفهومی را که به ذهن میرساند این است که به صورت طبیعی اروپاییها میتوانستند بر آلمان غلبه کنند اما با ورود آمریکا این امر جلو افتاد و نوزاد پیروزی کمی زودتر به دنیا آمد و احیاناً با تاریخ تولد لاکچری که معمولاً سرمایهدارانِ جهانخوار خواهان آنند!! نمیخواهم به روشنفکران نیم قرن قبل خودمان طعنه بزنم... راستش وقتی که متوجه میشوم علیرغم همهی اینها(!) گاهی از همتایان کنونی خودشان باسوادتر بودهاند چهارستون بدنم میلرزد.
2) برتری کشتن بر پوساندن! و تطهیر هیتلر در مقدمه... برای شناخت دهههای بیست و سی و چهلِ خودمان لازم است که به این ریزهکاریها توجه داشته باشیم. البته کاملاً متوجه هستم که آن جملات از حُب هیتلر حکایت ندارد و بیشتر مبتنی بر بغض از سیستم سرمایهداری و مظاهر آن است. حالا همه اینها به کنار، نکته اصلی همان اعلام حکم بر مبنای ترکیبات قشنگ و بازی با کلمات است. حالا برویم سراغ متن کتاب.
3) نویسنده در اجرای «انتقام سخت» به میزان قابل توجهی موفق بوده است و البته نه کامل. از این جهت که چهرهای که از آمریکاییهای داستان میبینیم عمدتاً تهمایههای حماقت را در خود دارند! گاهی هم البته با بیفرهنگی و بیسوادی و حتی بلاهت نیز همراه است. مالاپارته مدام آنها را دست میاندازد و حماقت و بیاطلاعی آنها یا خطاهای نابخشودنی آنها را توی چشمانشان فرو میکند و همواره در این امر موفق است. البته از حق نگذریم که او تلاش کرده تا جانب انصاف را رعایت کند و چندین نوبت تعریف و تمجید فراوانی از دوستان آمریکایی خود ثبت میکند که حتی اگر مواردی را که تعاریفش رنگ کنایه و طعنه دارد کنار بگذاریم باز هم چیزهایی باقی میماند.
4) خوشبینی آمریکاییها یکی از مواردی است که نویسنده به آن میپردازد. توجه کنید که مالاپارته آدم بدبینی است. از نظر او فقر و پلیدی علاجناپذیر است. او خرده میگیرد که آمریکاییها علیرغم اینکه مسیحیترین ملت روی زمین هستند به دنبال رفع پلیدی و فقر هستند درحالیکه نمیدانند بدون پلیدی امکان وجود مسیح محدود میشود و...
5) نکتهای که مالاپارته را شاکی کرده است این است که چرا آمریکاییها خود را مسئول این شرایطی که به وجود آمده است نمیبینند. نه تنها هیچ گونه مسئولیتی را متوجه خود نمیبینند بلکه خود را نجاتدهنده مردم هم میدانند. این شاکی شدن قابل درک است. به نظر من هم این خطایی است که آمریکاییها بارها پس از این هم مرتکب شدهاند (خود را در قامت ناجی دیدن) اما این هم برایم جالب است که ایتالیاییهای داستان باتفاق همین نقش را برای آمریکاییها قائل هستند. حتی میخواهم مدعی شوم مالاپارته هم چنین تصویری داشته است و سرخورده شدنش پس از مواجه شدن با آنها به همین دلیل است!
6) از نکات مثبت کتاب میتوان به نثر زیبا و شاعرانه در توصیفات اشاره کرد به عنوان نمونه این جملات را بخوانید: «در مقابلمان وهزوویو در شنل ارغوانی پیچیده بود. این قیصر شبحسان با سر چون سگش بر تخت خاکستر و مواد مذاب نشسته بود و تاج آتش به سر داشت و آسمان را میشکافت و وحشتناک میغرید. درخت آتشینی که از گلویش خارج میشد در اعماق آسمان فرو رفته و در گودالهای آسمانی گم میشد. نهر خون از حلق قرمز و دریدهاش جاری بود و زمین و آسمان و دریا میلرزید.» البته در نقطه مقابل گاهی جملات سختخوانی هم دارد که باید چندبار خوانده شود که این موارد در فصول ابتدایی بیشتر هستند.
7) از نکات مثبت دیگر کتاب باید به توصیفات مؤثر و تکاندهندهی آن اشاره کرد. مثلاً بخش جمع کردن مردگان که چند صفحهای طول میکشد و واقعاً وحشتناک است. یا محاکمه خیابانی. البته نویسنده نشان میدهد که فقط در جملات طولانی چنین مهارتی را ندارد و در جملات کوتاه هم میتواند چنین کند: «شهر چون پِهن گاوی بود که زیر پای عابری له شده باشد.»
8) فصلهای چهار و پنج با عناوین «گلهای گوشت» و «پسر آدم» برای من کمی سختخوان بود و به نظرم آنجا گذرگاهی بود که خیلی از خوانندگان سختجان (که خود را به آنجا رساندهاند!) سپر انداخته و بیخیال ادامه مسیر شوند. شاید هم من اشتباه میکنم! شاید چون در این بخشها وجود آن تیپ توطئهاندیشیهایی که به شدت نسبت به آن حساسیت دارم، باعث شده چنین تصوری در من پدید بیاید. اینکه در آن زمان قائل به تشکل همجنسگرایان و تأثیرگذاری در جنگ باشیم و... کلاً در این دو بخش سینهخیز پیش میرفتم.
9) بخش مربوط به سگ محبوبِ نویسنده هم بسیار جذاب و البته پایان تلخی داشت. چنان تلخ که در ترجمه دومی که از کتاب شده است مترجم محترم در پانویس اشاره کرده است که سرنوشت فهبو (سگ) به این تلخی نبوده است. این یکی از مواردی است که کتاب را از سمت وقایعنگاری و تحلیل وقایع به سمت داستان و تخیل هدایت میکند. به نظر میرسد این موارد کم نیستند و میتوان در جمعبندی نهایی کتاب را «رمان» خطاب کرد.
10) یکی از لوکیشنهای داستان ویلای نویسنده در جزیره کاپری است که یکی از ژنرالهای آمریکایی خوش دارد هر چند روز یک بار با نویسنده به آنجا بروند. در این مورد کنجکاو شدم و مختصری جستجو کردم و عکسهایی را که در ابتدای مطلب کار کردهام مربوط به همین ویلا است. من اگر جای آن ژنرال بودم ستاد خودم را به این ویلا منتقل میکردم و بیخیال هیتلر و موسولینی و کوفت و زهرمار میشدم! بابا دنیا ارزش هیچی رو نداره!! مالاپارته در اواخر عمر و در پی شیفته چین و انقلاب آن شدن نزدیک بود این ویلا را به باد فنا بدهد... در واقع آن را برای امری شبیه به خانه نویسندگان چینی در وصیتنامهاش قید کرد (تصور کنید که مالکیت ویلا به وزارت ارشاد چین انتقال داده میشد!) که وارثین توانستند این بند را دور بزنند و خانه را از کف ندهند! فیلم تحقیر اثر ژان لوک گدار (1963) در همین خانه فیلمبرداری شده است. در زندگینامه نویسنده میخوانیم که در مقاطعی کوتاه در همین خانه حصر خانگی بوده است و من با دیدن آن ناخودآگاه بر زبانم آمد که: حصری چنین میانه میدانم آرزوست!
11) خانم فِلات یک خانم مسن است که همسر یکی از سناتورهای آمریکایی است و برای سرکشی به جبهههای نبرد آمده است. واقعاً باید راز این را کشف کنیم که چگونه آمریکاییها با این حجم از بلاهتی که در کتاب میبینیم چنین پیشرفت کردهاند! البته راه میانبری هم هست که بگوییم اینا اسمش پیشرفت نیست! و یا اصولاً تصور ما از پیشرفت متأثر از مدیاهایی است که استکبار جهانی افسار آن را در دست دارد! یک بخش کوتاه از کتاب را صوتی کردهام که اینجا میتوانید بشنوید. (به مجرد آماده شدن خواهم گذاشت! البته اگر تمایل به شنیدنش دارید هوپ در کامنت فراموش نشود)
12) ژنرال کورک و آکواریوم ناپل از آن مواردی است که حداقل هر ناپلی که آن را بخواند یک تسبیح الفاظ ناجور نثار ارواح این ژنرال و همراهان و مهمانانش خواهد کرد! خیلی خیلی بیشتر از سربازانِ یادگارینویس بر روی آثار باستانی.
13) به نظر میرسد اشرافیت استخواندار مورد عنایت نویسنده قرار دارد و آمریکاییها به نوعی اشرافیهای تازه به دوران رسیده محسوب میشوند... مثلاً در نگاه نویسنده رقصیدن ژنرال با یک خدمتکار جهت افتتاح مجلس رقص نشان از یک بیفرهنگی محض است!
14) کلام شاعرانه گاهی ابهام دارد و من به عنوان یک خواننده عادی گیج میشوم (مخصوصاً که باید حواستان به کنایی بودن هم باشد) که آیا دقیقاً مفهوم مورد نظر نویسنده را درست درک کردهام یا خیر... مثلاً در فرازهای پایانی که بسیار احساسات خواننده را تحت تأثیر قرار میدهد، سؤالی طرح میشود که مردگان از ما چه میخواهند و... چند نوبت میگوید بعد از مرگ فلانی یا بعد از دیدن جنازه فلانی متوجه پاسخ این سوال شدم و... به نظرم رسید پاسخ این سوال اگر هم بیان شد خیلی مبهم بود و یا البته شاید مشکل از من بوده است... «انسان مرده جنین مرگ است» و جملاتی نظیر این برای من پاسخ قانع کنندهای نبود.
15) راوی حاضرجوابیهای جالبی هم دارد که نمیتوان از کنار آن گذشت. مثلاً یکی از آمریکاییها از او میپرسد که چرا قبل از اینکه ما بیاییم شما علیه موسولینی انقلاب نکردید؟ و او پاسخ میدهد که چون در آن زمان هنوز موسولینی دوستان صمیمیاش چرچیل و روزولت را نرنجانیده بود.
16) در زمان حمله به افغانستان و دوران پس از آن یک جوکی مطرح شده بود که آمریکاییها از متمدن شدن افغانستانیها و عربهای القاعدهای و امثالهم سخن میگفتند و شاهد آن را این قلمداد میکردند که قبلاً وقتی یک مرد با خانواده بیرون میرفت خودش جلو حرکت میکرد و زن و بچه با فاصله پشت سرش روان میشدند اما بعد از ورود ما و البته ازدیاد میادین مین، حالا زنان در جلوی مردان قرار گرفته و مردان پشت سر آنها راه میروند! خواستم بگم این لطیفه باستناد این کتاب در زمان جنگ جهانی دوم در مورد عربهای شمال آفریقا به کار رفته و جدید نیست!
17) یکی از امتیازات بزرگ کتاب تأکید بر این نکته است که وقتی ایتالیاییها در قامت فاتح درآمدند دوران وحشتناکی آغاز شد. دورهای که در آن رحم رفته و نفرت شروع میشد. رفتم عکسهایی از صحنهای که باعث استفراغ مالاپارته در هنگام ورود به میلان و دیدن جنازه موسولینی شده را جستجو کردم. حقیقتاً اگر جای او بودم همین حال به من دست میداد. یا مثلاً وقتی جنازه یکی از دشمنان خودش را که نصفه و نیمه دفن شده بود و به خانوادهاش اجازه دفن کامل را نمیدادند و... درست است که هرچه کنی کشت همان بدروی اما به هر حال مهمترین تعالیم مسیح «رحم» و خالی کردن دل از کینه و نفرت بود!
18) همین که برایمان جا بیفتد که هیچ جنگی حتی جنگ برای مفاهیمی که مورد تأیید نویسنده است «خیر» به همراه ندارد خالی از لطف نیست اما جنگها به وقوع میپیوندند. همین افغانستان را در نظر بگیرید، آیا قابل تصور است که طالبان برخی افکار عقب افتاده خود را کنار بگذارند!؟ پس جنگ بعدی حتماً به وقوع خواهد پیوست.
سلام بر میله عزیز![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
بالاخره یک نقطه مشترک! این کتاب را چندی پیش و به ترجمه فارسی خواندم نام مترجم را بخاطر ندارم اما یادم است همان کسی بود که ساکن فرانسه است و ماجرای دست به ترجمه بردنش را هم مفصل تعریف کرده، خیلی با شوق و ذوق و خیلی عرفانی طور. ترجمه ایراد داری هم بود، اشتباهات دستوری که نشان می داد فرد مسلط به زبان فرانسوی در گمراهی افتاده در جاهایی که نقاط اختلاف ایتالیایی و فرانسوی هستند. (اشتباهات مشابه بین ایتالیایی و اسپانیایی هم اتفاق می افتند) حیف که ترجمه فارسی زیر دستم نیست تا یکی یکی با ذکر شماره صفحه بربشمارم.
در هر صورت، می شود خواندن این کتاب را توصیه کرد و خیلی هم خوشحالم از خواندنش و دانستن یک نقطه نظر متفاوت از جنگ دوم جهانی اما از اینجا تا لذت بردن از خوانش یا موافق بودن با نقطه نظرات دنیایی فاصله است.
یادم می آید که ابتدای بررسی لولیتا تاکید کرده بودید که باید همیشه در نظر داشته باشیم که راوی داستان چه خط فکری/اختلالات شخصیتی و روانی دارد. همین اصل را باید درباره کورته زیو بخاطر داشت. کمی که به رزومه سیاسی، ادبی و زندگی اش نگاه کنیم می بینیم دائما در حال رزونانس از جهتی به جهت دیگری بوده و در مقاطعی جاسوس دوجانبه هم بوده. نه در سیاست و نه در ادبیات ایتالیا خیلی فرد مورد توجه و احترام نیست. برگردیم به خود کتاب و روایت جنگ: خواندن خلاصه کتاب باعث شد فوری فکر کنم چرا در این زمانه سانسور شدید وزارت ارشاد ممکن است کتابی درباره جنگ جهانی دوم منتظر شود؟ در کشوری که کلا وجود شوآ را نفی می کند. خواندن کتاب و موضعگیری های کورته زیو پاسخ روشنی به این شک و سئوال می دهد!
نکته مهم بعدی فرض اولیه کورته زیو است درباره "برنده" بودن! همراه بودن با نیروهای امریکایی برای پاک کردن اثرات فاشیسم از ایتالیا این فرد را دچار اوهام کرده که خودش یا ایتالیا بنده جنگ بوده اند احیانا! فراموش کرده که ایتالیا یک حکومت فاشیست داشت و متحد هیتلر و تمام بدبختی هایش بعد از جنگ بخاطر بازنده بودن و ورشکست شدن اقتصادش بود.
درباره نکات دیگر شما به تفصیل صحبت کرده اید، می خواستم این یکی دو نکته را تاکید کنم که با عینک اشتباه به ماجرا نگاه نشود. آنتی امریکانیسم هنوز هم در ایتالیا وجود دارد و مخصوصا در جناح چپ و نمودش در طرفداری از پوتین و حمله به اوکراین هم در جناح بندی ها دیده می شود که خوب، روشن است و نیاز به تفسیر ندارد! می شود از سری ِ "جناح چپی که جناح چپ نباشد جناح چپ نیست"
ممنون بابت یادداشت خواندنی بر این کتاب
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
این که حکومتهای غیردموکراتیک بسیار تمایل دارند تمام گلوگاهها را کنترل کنند و جلوی خیلی چیزها را بگیرند بحثی نیست اما حداقل در مورد کتاب دیگر زمانه طوری عوض شده است که کار چندانی از آنها برنمیآید. خواننده اگر خواننده باشد به هر آنچه که بخواهد دسترسی خواهد داشت! یا به تأسی از ایشان خواننده اگر خواننده نباشد خواننده نیست
البته این جمله با این که قرار بود بی معنا باشد اما خیلی معنادار از کار درآمد و راستش خودم ازش خوشم اومد![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
این نقطه مشترک رو باید به فال نیک گرفت. اتفاقاً وقتی یکی از بندهای ادامه مطلب را مینوشتم به یاد شما افتادم و گفتم به جای ما یک سفری به آن لوکیشن بزنید. شما ترجمه آقای خیاط را خواندهاید. من چند تکه از آن ترجمه را دیدم و طبعاً به اندازهای نبود که بتوانم قضاوت کنم...
من هم ناراضی نیستم
بله خصوصیات راوی در روایت اهمیت دارد و برای اینکه دیگران دچار سوءتفاهم نشوند باید توضیح بدهم این با قضاوت متن و داستان بر اساس شخصیت یا افکار نویسنده تفاوت دارد اینجا هم چون راوی همان نویسنده است و متن ربط وثیقی با خود نویسنده و تجربیاتش دارد اشارهای به زندگی او داشتم (و نه همه خصوصیاتش) ... میتوانستم مثلاً یکی از شعرهایی که برای موسولینی سروده را مستقیماً در مطلب بیاورم و... ولی کار بیمزه و بیربطی بود (در مقابل هم میشد به گزارشهایی که باعث اخراجش توسط آلمانی ها از جبهه شد تاکید کرد یا مخالفتش با هیتلر... خلاصه اینکه سر پرشوری داشته است که این روزها چندان مورد پسند نیست!). در خود کتاب هم نوسانی که اشاره کردید وجود دارد.
چیزی که اهمیت دارد موضوعی که بعث رنج او و همه کسانی که این تیپ موارد مشابه را میبینند میشود یک واقعیت است. یعنی این تغییراتی که باعث سقوط اخلاقی و انسانی شده و با خود فاجعه به همراه میآورد دردناک است. نویسنده یا میبایست در قالب داستان به سراغ ریشه یابی نمیرفت یا اگر تصمیم به رفتن میگیرد اولویتها را بالا پایین نمیکرد!
در مورد سانسور هم تقریباً دیگر برای من آن اهمیت سابق را ندارد
ممنون از به اشتراک گذاشتن نظرت
فراموش می کردم ... یک نکته درباره نام کتاب:
در ایتالیایی اصطلاحی هست که می گوید Salvarsi la pelle که تحت الفظی اش می شود پوستش را نجات داد و در واقع یعنی جانش را.
و یا اصطلاح دیگر: ci ha lasciato la pelle به معنای برای کاری یا امری پوستش را از دست داد، بواقع جانش را از دست داد.
چه عالی.![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
خیلی این نکته خوبی بود
ممنون
معذرت می خواهم بابت اشتباه نوشتاری:
صد البته که کتاب منتشر می شود نه منتظر!
اختیار دارید![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
یه برنده هم به بنده تبدیل شده بود
باز هم ممنون
شما احتمالاً با آثار و تبعات جنگ آشنایید و میدانید که بسیار زیان بار است آیا چون از آمریکا انتقاد شده است اینگونه گارد گرفته اید؟
سلام دوست عزیز
من به شدت با آثار و تبعات جنگ آشنا هستم و هنوز دور و بر خود قاب عکسهای یادگاری را میبینم و هر از گاهی با دیدن مستندات جدید (فیلمهای مستند و البته مدارک و مستندات!) داغ دلمان تازه میشود. اما بحث اساساً این نیست. راوی از طاعونی صحبت میکند که موجب سقوط اخلاقی و انسانی مردم شده است و این از تبعات جنگ است اما جنگها به صورت تصادفی که به وجود نمیآیند! میآیند؟! فکر میکنم همین ممقدار کفایت داشته باشد!
اما انتقاد از آمریکا... بیشمار کتاب در همین وبلاگ میتوانید بیابید که از اتفاق برخی از بهترین آنها توسط خود آمریکاییان نوشته شده و خیلی قدرتمندانه و هنرمندانه به همین موضوع و موضوعات مشابه پرداختهاند و در همین وبلاگ از آنها تمجید شده است.
بحث سلیقه را هم فراموش نکنید.
سلام
یادم هست سالها پیش که کتاب قربانی را خوانده بودم خیلی تحت تاثیر قلم گستاخ، شاعرانه، معترض و تکان دهنده اش قرار گرفتم.
همیشه جزو اولین اسمهایی بود که در جواب چه کتابهایی خوانده ای میدادم
هنوز هم بعضی صحنه های هولناکش در ذهنم مانده است
اما امروز بعد از بیست سال که از آن روزها می گذرد (هرچند شاعرانگی تلخ کتاب و آنچه به تصویر میکشد مرا در بعضی بخشها به شدت تحت تاثیر قرار داد) اما بطور کلی برایم خسته کننده شد.
راستش من نیمه اول کتاب خیلی خوب پیش رفتم اما از نیمه دوم به بعد حس کردم سبک جملات و آنچه میخواهد بگوید تکراری شده اند و و انقدر صحنه های شوک کننده زیاد بودند که تاثیرشان به مرور کمتر شد.
استفاده ی زیاد از نامهای افرادی که شناختی از آنها نداریم یا نام کوچه ها و محله ها و یا اساطیر باستانی و ارجاعاتش به کتاب دانته و ایلیاد وکتابهای مقدس هرچند که نشان از تسلطش داشته اما خواندن کتاب را برای من سخت کرد مخصوصا که در کنارش داستان پرکششی نمی بینیم
بهر حال این کتاب از آن کتابهاست که حسابی زیر جملاتش را خط کشیدم و بعضی از بخشهایش را بارها و بارها مثل یک شعر خواندم
من ابتدا کتاب انتشارات جامی را خریدم که آنقدر مشکلات نگارشی و ویرایشی و غلطهای املایی مخصوصا در بخش های انگلیسی اش داشت و همچنین کمی نامفهوم بودن بعضی قسمتها، باعث شد ترجمه خیاط را هم تهیه کنم.
به نظرم هر دو ترجمه به اندازه ی هم ایراداتی دارند و بعضی قسمتها در این ترجمه بهتر بود بعضی قسمتها،در آن
و بخشهایی کمی در این کتاب سانسور شده بود، بخشهایی در آن کتاب
جایی دیدم این کتاب را مجموعه داستان نامیده بود
خیلی کنجکاوم بدانم کجای کتاب را می خوانید
کنجکاوی هوپدار
سلام
من را با خود برده بود... اما در اینجا نقصهایی بود که مانع از این باخودبردن میشد. و به قول شما خسته کننده میشد. از این جهت یاد کوه جادوی توماس مان افتادم که مرا از پا انداخت!! البته اینجا توانستم پیروز شده و به خط پایان برسم.
پس شما تجربه قبلی داشتید.
نوع نگاهش مرا به یاد سلین هم انداخت اما سلین حداقل در سفر به انتهای شب و مرگ قسطی داستان محور است و به عبارتی اگرچه آنجا هم سلین بر اساس تجربههای شخصی مینویسد اما خط روایی جذابی را پایهریزی میکند. کاش ذیل کامنت دوست قبلی به این قضیه شباهت با سلین اشاره میکردم! سلین از نویسندههای مورد علاقه من است و حداقل سفر به انتهای شبش به طور قطع در لیست دهتایی رمانهای برتر از نگاه خودم قرار میگیرد... علیرغم همه صحبتهایی که در مورد نویسنده طرح شده و میشود... چون وقتی وارد رمان شدم و تا مدتی بعد از خروج از آن واقعاً روی هوا بودم
من برعکس شما در نیمه دوم خیلی خوب پیش رفتم و نیمه اول برایم سخت گذشت.
اوه. شما هر دو ترجمه را پس نگاه کردهاید... بسیار عالی... سپاس.
حدس میزدم برتری محسوسی بین دو ترجمه وجود ندارد. تکههایی از دومی را هم خوانده بودم و این حدس را زدم!
مجموعه داستان را که نه قبول ندارم.
یک بخش از گفتگوی راوی با خانم فلات.
ممنون
گفتی سزارین و مقدمه، من یاد آن جمله ی متواضعانه مترجم افتادم در مقرمه که همان ابتدا منو میخکوب کرد: نسبت به دستمزدی که گرفته ام این ترجمه از سر خیلیها زیادتر است
درباره سزارین من هم بهش فکر کردم ، برداشتم این بود که جنگ رو سزارین کردن و از دل جنگ این پیامدها بیرون آمده
۳)هم احمق هم صبور، هی صبر می کردند و فحش می خوردند در نهایت می گفتند the hell with you Malaparte
۴) گاهی یه موضوع را در حالت جدی تحقیر میکرد گاهی همان را تایید و گاهی در کنایه تایید و گاهی در کنایه تحقیر اما با شما موافقم که در بیان احساسش صادق بوده است.
۹) برای من هم از ابتدای کتاب این سوال در ذهنم بود که اینها خاطرات مالاپارته است یا کمی اغراق هرچند به ان پاورقی اشاره کردید اما ظاهرا این کتاب را به اسم خاطرات می شناسند
راستی فیلمش را هم دانلود کردم ببینم کنجکاو شدم رو بعضی از صحنه ها
خیلی ممنون بابت این مطلب، من لذت بردم حسابی
به نظر میرسد در آن ایام تواضع چندان مد نبوده است. مشابه این تیپ برخورد را زیاد دیدهایم ولی اینکه در مقدمه بنویسیم که همین از سر ناشر زیاد است عجیب است... البته در چاپ اول نبوده... چاپ اول شش هفت سال قبل از تاریخی که در مقدمه ذکر شده بوده... به نظرم خیلی از نحوه چاپ شاکی بوده است. اگر در چاپهای بعدی همان ناشر، کتاب را با این مقدمه چاپ کرده باشد که باید به سعه صدرش آفرین گفت... البته بعید میدانم.
منظورش از سزارین جنگ این است که آمریکای جهانخوار با دخالتش امور را از سیر طبیعی خود خارج کرد و آنچه خود میخواست را پدید آورد. این دیدگاهی است مبتنی بر این گزاره که «بیشترین سود را چه کسی برده است» که توی کتابهای جنایی معمولاً پلیسها بر مبنای آن عمل میکنند! و تقریباً میتوان گفت که بیشترین سود را آمریکا در جنگ به دست آورد.
همچنین این دوره دورهایست که روشنفکران چپ (یا تحت تاثیر چپ) در ممالک دنیا بروبیای زیادی دارند و طبعاً آمریکاستیزی و غربستیزی مد روز بوده است. سزارین را از این زاویه ببینید.
3) ها والله... خیلی صبور بودند و احترام مالاپارته را داشتند. شاید به خاط ویلاش بوده!
4) آره بعضی جاها واقعاً تشخیص ساده نبود... مثلاً یه پاراگراف طولانی از آنها تعریف می کرد که فلان و بهمان و بعد تهش میگفت جیمی خندان از میان مردم گذشت و من از درد به خودم میپیچیدم که این یعنی تمام چیزهایی که در بالا گفتم کنایه بود و منظورم عکس آن بوده است.
9) طبعاً تجربیات نویسنده پایه قضیه بوده است اما به هر حال وقتی پای نوشتن در این شکل و فرم به میان میآید کمی هم به تخیل بال و پر داده میشود تا حرفهای اساسی خوب جا بیافتد. پای تخیل که به میان بیاید بحث اغراق هم طبیعی است که رخ بدهد... مثلاً چندین جا صحبت کتاب کاپوت (قربانی) با دوستان آمریکایی طرح میشود گویی که همه آنها کتاب را خواندهاند. البته محتمل است که اینگونه باشد اما کتاب 1944 نوشته شده است (تقریبا همان ایام) و چند سال بعد به زبان انگلیسی ترجمه شده است و... اگر این تیپ چیزها را نداشت که از قالب رمان به صورت کامل سقوط میکرد. کسانی که این کتاب را خاطرات قلمداد میکنند کملطفی میکنند.
چه عالی. فیلم را دیدید حتماً اینجا در موردش چند خطی بنویسید.
سپاس از شما
چه نمره ی کمی برای اثر جذابی تا این حد(اگر نپرسی کدام حد)متفاوت. تا جایی که می دانم از نظر سبک چیزی شبیه به این در ادبیات خلق نشده است، مگر اثر دیگر همین نویسنده، قربانی.
می گردم و مطلبی که میلان کوندرا در مورد سبک منحصر بفرد مالاپارته گفته را پیدا می کنم بلکه نظرت را درمورد پوست تغییر دهم.
سلام
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
کاملاً باهات موافقم که اثر متفاوتی است. در این هیچ شکی ندارم. به گمانم یکی دو جمله از کوندرا خوانده باشم در مورد ایشان ولی باز هم دوست دارم نظرات را بخوانم. در ادامه مطلب نقاط قوت و ضعف داستان را از دیدگاه خودم نوشتهام ولی با همه اینها داستان برایم جذاب نبود
فکر کنم در فصل سوم یا چهارم یا پنجم به یاد کوه جادوی توماس مان افتادم
البته میدانم آن اثر هم برای شما جایگاه والایی دارد ولی خب تنها کتابی است که در دوازده سال اخیر نیمه کاره رها کردم.
خوشبختانه این کتاب بخصوص در نیمه دوم طوری بود که رهایش نکنم و به پایان برسانم.
سلام بر دوست عزیزم
هر چقدر سعی میکنم پا به پای شما بیام متاسفانه نمیشه.من یه مرضی دارم کتابهایی که بهم حال میدن چند باره بخوانم و با فواصل زمانی مختلف.الان درگیر خانواده تیبو هستم برای بار سوم در 16 سال اخیر و لعنت به این یوسا که اگه نبود من صدتا کتاب جدید خوانده بودم.و درود بر فردوسی( دلم نیومد مشمول حکم یو سا بکنم)...شاهکارهای یوسا رو مکرر میخونم( گفتگو در کاتدرال،سور بز،جنگ آخر زمان،مرگ در آند و...) و شاهنامه خوانی میراث خانوادگیه و از اصول.کاش ایرانی از شاهنامه نمی برید که انصافا کتاب زندگیه..غرض عرض سپاسی بود برای اینکه هستین و مینویسین و امثال من رو هدایت میکنین...پاینده باشی
سلام
و این یعنی از نگاه من این قضیه را نمیتوان مرض یا هر واژه دیگری که بار منفی داشته باشد قلمداد کرد. در واقع کتابخوانی از نگاه من خواندن یک کتاب در یک دور نیست! این را شاید بتوان گفت مطالعه کتاب! اصل قضیه در دوبارهخوانی است. و حتی سهبارهخوانی.
امیدوارم این مرض شما مثل کرونا همهگیر شود
در مورد شاهنامه هم گفتنیها را گفتید... ما از خیلی چیزهای خوب بریدیم که شاهنامه یکی از آنهاست. نمیدانم از چیزهای غیرمفید چرا اینطور نمیبریم!!
ممنون از لطف شما
*دقت کرده اید؟ در زمان بروز حادثه، کاملا آگاهانه و بدون تفکر در باره نحوه فرارمان، فقط می گریزیم.
سلام
در این خصوص در مطلب مربوط به رمان «فرار کن خرگوش» اثر جان آپدایک نوشتهام :
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/07/24/post-598/
سلام
پوست را چند سال پیش یک بار نیمه کاره رها کردهام و فرصت بازگشتن به آن را هنوز پیدا نکردهام؛ اما طبق توضیحاتی که در متن آوردهای موضع مالاپارته مرا به یاد موضع اعجابآور برخی از هم وطنانم انداخت که از یک سو باور شدیدی به آرمان استقلال خواهی دارند و معتقدند چیزی به نام امپریالیسم جهانخوار اصلاً نباید وجود داشته باشد از سوی دیگر همیشه همان جهانخوار را ملامت میکنند که چرا از فلان دولت و فلان جنبش حمایت کرد یا نکرد!
اگر استقلال برای ایتالیای مالاپارته و اصلا کشورهای درگیر جنگ خوب است اساساً چرا باید آمریکا مانع جنگ بین آنها می شد که بعد بخواهیم بگوییم آن مداخله فقط زمانش زود بوده و منجر به سزارین شده ؟
چطور می شود استدلال اخلاقی آورد در مقابل نیرویی که برای اتمام جنگ مداخله کرده؟ مگر این که مثل نویسنده به همان جملات شاعرانهی جذاب متوسل شویم. پیش فرض این نگاه این است که مسئولیت آمریکا بوده که صلح و ثبات را در اروپا یا مثلا خاورمیانهی امروز برقرار کند و حالا که نکرده باید هر چه فریاد است بر سرش کشید. پیداست که اگر پیش فرض در کار نبود مسئولیت کشورها باید بیشتر به خودشان بر میگشت. البته ادعا این است که اگر آمریکا نبود مثلا ما کشورهای خاور میانه دست در گردن یکدیگر در صلح و صفا بودیم و خوب حالا می شود پرسید که اگر ما این همه خوبیم این همه قانون و اخلاقیاتِ اطرافِ ما برای چه کسانی پدید آمده است؟
در نهایت من نیز حصری چنان میانهی میدانم آرزوست
سلام
البته که این شوخی است و زمان ما و فرصت ما این امکان را نمیدهد هر باری را حمل کنیم.
قولنج هم را شکاندن خیلی هم مفید است![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
امیدوارم این فرصت مهیا شود. کوه جادوی توماس مان تقریباً همین سرنوشت را برای من داشته است و چون گاه و بیگاه یادش میفتم احساس میکنم مثل یک بار روی دوشم باقی مانده و تکلیفش مشخص نشده است! بار را باید به مقصدش رساند
یاد صربستان افتادم! تا یک زمانی این تیپ جماعت مدام میگفتند آقای آمریکا شما که دم از حقوق بشر و فلان و بهمان میزنی چرا به صربستان توجه نمیکنی!؟ بعد که آمریکا تصمیم گرفت توجه کند چند روزی سکوت کردند(محترمینشون چند روزی سکوت کردند اما دریدهها نه) و بعد شروع کردند که جنگ فلان است و بهمان... حکایت آن پیرمردی که با فرزندش و الاغش راهی شهر بود و جماعت هر نوبت یک توصیه اخلاقی داشتند و الی آخر!
آن نکته پیش فرضی که مالاپارته هم داشته است را خوب گرفتید. نکته همینجاست.
اگر آمریکا در خاور میانه نبود واقعاً ما دست در گردن یکدیگر داشتیم... انصافاً... حالا گیریم که یه کم ناجور فشار هم میدادیم
من حاضرم باقی عمرم را آنجا حصر باشم
سلام مجدد بر میله عزیز![](//www.blogsky.com/images/smileys/104.png)
حرف درباره ویلا زدید و غمباد من صد چندان شد!
اصلا بگویند تا آخر عمر انفرادی باش آنجا!
حیف که ملک خصوصی ست و قابل بازدید نیست ولی واقعا شاهکاری ست برای خودش. رفیق از این ویلاها “دو جانبه” ها نداشته باشند من و شمایی داشته باشیم که هر ماه منتظر فیش حقوقی هستیم؟!
لامصب رسم روزگار همیشه همین بوده … حالا هی مالاپارته و باقی رفقا بگویند مرگ بر امریکا!
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
شاید نتوانیم تا آخر عمر دوام بیاوریم آنجا
برای بازدید از ملک میتوانید فیلم تحقیر (contempt ) محصول 1963 از ژان لوک گدار را ببینید. هم فیلم دیدهاید و هم تمام سوراخ سنبهها و تمام مناظر و ویوهای مختلف آن قابل دیدن است.
در مورد دوجانبه بودن و اینها من حرفی ندارم اما همینکه حاضر بود همین ویلای معرکه را بدهد به نویسندگان چینی نشان از چند چیز دارد... شور و حرارت بالا یکی از آنهاست که به نوعی ریشهی آن چند چیز دیگر هم هست!
من سالهای قبل هیچگاه مثل الان منتظر آن فیش نبودم!!
قلمت مانا حسین عزیز
سلام سرباز وطن
ممنون
مطلب میلان کوندرا در مورد مالاپارته در مواجهه است. در یادداشتم در مورد قربانی به آن اشاره ای کرده ام ولی اصل مطلب را خواهم یافت و برایت خواهم نوشت.
سلام
ممنون.
مطلب را دیدم . در این که "سبکی کاملا متفاوت و مختص خود نویسنده است " با کوندرا هم نظر هستم.
ممنون
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
در مدتی که این کتاب نایاب بود از کتاب خیلی تعریف شنیدم اما خب در آن روزها کتاب را پیدا نکردم و دیگر بی خیال خواندنش شدم. البته از این نویسنده کتاب قربانی را دارم اما هنوز نخواندمش.
نگاه نویسنده به جنگ جهانی و ورود متفقین به کشورش برام خیلی نگاه تازه و جالب توجهی بود البته تا حدودی مرا به یاد آن دوستان وطنی انداخت که رگ گردن خودشان را نشان می دهند و با جوش و خروش از آن سالها می گویند و افسوس خوران از شکست هیتلر سخن می گویند و نظرشان این است که در صورت عدم شکست یاد شده ما الان وضع بهتری می داشتیم. بهترین پاسخ به این دوستان تحلیلی است که خودت با استناد به این کتاب آوردی، در واقع این درست است که برخی اتفاقات نظیر جنگ ها و انقلابات سرنوشت یک کشور و یا حتی دنیا را تغییر می دهد اما همانطور که اشاره کردی هیچکدام از این اتفاقات بدون پیش زمینه هایی اغلب داخلی ممکن نیست.
گویا این نویسنده در ترسیم صحنه های جنگ و انتقال نمادین آن به خواننده تبحر خاصی دارد، شنیدهام صحنه ای در کتاب قربانی وجود دارد که خیلی معروف است؛ ورود سربازان اسب سوار به رودخانه و یخ زدن آنها به همراه اسهایشان با توصیفات خیلی جالب توجه و ملموس و البته دردناک. این بخش تانک و پرچمی که آوردی هم از این کتاب خیلی جالب توجه بودو پرمعنا بود. بی شک از این صحنه ها در کتاب کم وجود نداره. ممنون از یادداشت خوبت. جایگاه این نویسنده رو در ذهنم چند پله ای بالا برد
.........
الان برش ها و برداشت ها را خواندم و به پاسخ برخی پرسشهام رسیدم. درباره آن بخش ورود نویسنده به میلان و اتفاقاتی که در میلان در آن روزها افتاد در کتاب شماره صفر اومبرتو h;و در آینده بیشتر خواهی خواند و بی شک با خواندن آن بخشهای کتاب و دیدن عکسهایی که در کتاب وجود دارد همین حال بد برایت تکرار خواهد شد.
این رویکرد ورود امریکایی ها را در کتاب امریکایی آرام هم خواندیم، در آنجا هم گرین به این نکته اشاره کرده بود، آنجا هم مردم هندوچین مثل آن شخصی که در این کتاب پرچم پوستی شد به خاطر فرار از انگلیس با آغوش باز امریکا را میپذیرفتند.
اما در مجموع با بخشهایی که کتاب آوردی فکر می کنم نثر نویسنده برای من خیلی سخت خوان باشد. امیدوارم کتاب قربانی نثر ساده تری داشته باشد.
سلام
این کتاب اثری است کمی تا قسمتی سختخوان... بخصوص اگر به نیت رمان وارد کتاب بشویم... اگر اندکی پیشزمینههای ذهنی خود را در خصوص رمان کنار بگذاریم و وارد کتاب بشویم حال و روز بهتری خواهیم داشت. نمرهای که من دادم هم به این قضیه (ذهنیت خودم در مورد رمان) ارتباط دارد و هم هشداری است که هر مخاطبی بدون مقدمه سراغ آن نرود و سرخورده شود. اگر این موارد را در ذهن داشته باشیم نتایج بهتری در خوانش آ خواهیم گرفت.
به هر حال نگاه متفاوتی است و حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
حتی همین الان هم برخی میگویند مثلاً برای نجات مردم بورکینافاسوی سفلی راهی غیر از ورود نیروی خارجی وجود ندارد! اینها واقعاً حق دارند چون وقتی آدم خوب عمیق میشود واقعاً راه دیگری مشاهده نمیکند اما تجربیات تاریخی نشان میدهد که این راه به مقصود نخواهد رساند ...
اما در مورد ایتالیا در آن مقطع خیلی این رویکرد نمیچسبد چون ورود متفقین یک امر ناگزیر است. از این که بگذریم به نظر میرسد روی سخن نویسنده به کسانی است که این امر ناگزیر را به عنوان یک حرکت نجات بخش ارزیابی می کنند. در این صورت خوب هم میچسبد.
در این کتاب توصیفات و صحنههایی وجود دارد که بعید میدانم هیچگاه فراموششان کنم. از این زاویه واقعاً عالی است.
اگر روزی به سراغ قربانی رفتی با این نیت کتاب را به دست بگیر که به سراغ رمان به معنای معمول آن نمیروی...
موفق باشی