میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بتا - هاله حامدی‌فر


«واقعیت این است که تمام گروه دارویی سیناژن و 8 شرکتش، 10 کارخانه‌ی تولیدی آن در ایران و ترکیه، 50 قلم داروی بیماران خاص، 3500 نفر پرسنل و 60 درصد صادرات دارویی کشور و یک و نیم میلیارد صرفه‌جویی ارزی از ریشه‌ای به نام سینووکس بود و نطفه‌ی تمام این ایده‌ها از فروش ویال کوچکی با سری سرخ آغاز شد.»

جمله‌ی بالا از زبان خانم حامدی‌فر، مدیرعامل این گروه دارویی بیان شده است و کتاب «بتا» شرح و بیان تجربیاتی است که یک شرکت کم‌نام‌ونشان با 12 نفر پرسنل را به گروهی با مشخصات بالا تبدیل کرده است. مقایسه وضعیت ابتدایی و انتهایی شرکت (آمار فوق) طبعاً ما را مجاب می‌کند که نگاهی دقیق‌تر به این تجارب بیاندازیم بخصوص اینکه به‌صورت تاریخی، در سرزمین ما به‌ندرت دیده می‌شود که افراد موفق در حوزه‌های صنعتی و اقتصادی، تجربیات خود را روی کاغذ بیاورند. همین قضیه هزار نکته‌ی باریک‌تر ز مو در خود پنهان دارد و می‌تواند موضوع پژوهش‌های اجتماعی و تاریخی و فرهنگی قرار بگیرد. تحقیق در مورد اینکه چرا ما به سمت پنهان کردن توفیقات و یا حتی کم کردن و عدم گسترش آن سوق داده می‌شویم هم جذاب است و هم کاربردی و البته راهگشا. در این خصوص در ادامه کمی پیش‌تر خواهم رفت ولی همین‌جا قابل تأکید است که علم به طور کلی، و صنعت به طور اخص، بدون مستندسازی و ثبت تجربیات شکل نمی‌گیرد و یا اگر جرقه و حتی شعله‌ای هم افروخته گردد با بادها و طوفان‌هایی که در منطقه‌ی ما وزیدنِ آن دور از انتظار نیست!، به خاموشی خواهد گرایید.

با این مقدمه می‌توان نتیجه گرفت که نفسِ مکتوب کردن این تجربیات یک موفقیت و گامی به پیش است. لذا این کتاب فقط بیان تجربیات و خاطرات یک فرد موفق در امر صنعت دارویی نیست، این هست ولی می‌توان به فراخور حال از آن فراتر هم رفت؛ هم در حوزه اجتماعی و هم در حوزه فردی، مثلاً خواننده‌ی کتاب می‌تواند با دنبال کردن این تجربه، به اهمیت برخی پارامترها در دستیابی به موفقیت پی برده و گاه به خاطرات و تجربیات خود بیاندیشد و کلاهش را قاضی کند و یا بهتر از آن به افق پیشِ روی خود نگاه کرده و در جهت بهبود امور گامی به جلو بردارد.

نویسنده در فصل ابتدایی خیلی گذرا به دوران کودکی و تحصیل و نهایتاً فارغ‌التحصیلی در رشته داروسازی در دانشگاه تهران می‌پردازد و خیلی سریع به سراغ یکی از سرفصل‌های تإثیرگذار در زندگی حرفه‌ای خود (بزعم من) که همانا گذراندن دوره یکساله در کوبا است، می‌رود. او با اندوخته‌های این دوره، در انستیتو پاستور ایران مشغول به فعالیت می‌شود و تا رده مدیریت تضمین کیفیت پیش می‌رود. پس از آن به عنوان کارِ دوم به شرکت سیناژن که در زمینه کیت‌های آزمایشگاهی فعالیت می‌کند می‌پیوندد. پس از مهاجرت مدیرعامل این شرکت کوچک، خانم حامدی‌فر به صورت تمام‌وقت در آنجا مشغول می‌شود. همه این موارد در فصلی کوتاه و بیست صفحه‌ای بیان می‌شود تا پس از آن به سراغ موضوع اصلی کتاب که بر روی جلد نشسته است (بتا) برویم. ایشان با توجه به علایق و توانمندی‌های خود به سراغ لیست داروهای وارداتی به کشور می‌رود و گزینه‌ی اول این لیست که دارویی با محتوای «اینترفرون بتا» برای درمان ام اس است را انتخاب می‌کند. این آغاز فعالیت‌های تقریباً پنج ساله‌ایست که منتهی به تولید این دارو می‌شود و کتاب عمدتاً بیان این تجربیات است.

طبعاً ممکن است با توجه به تخصصی بودن موضوع این‌طور به نظر برسد که برای خواننده‌ای غریبه با آن، خسته‌کننده باشد اما برای من این‌گونه نبود و حتی بسیار آموزنده هم بود. گاهی برخی موانع و مشکلات برایم آشنا بود و گاهی حیرت‌انگیز! گاهی دلگیر و ناامید می‌شدم و بر بانیان وضع موجود ...عرض ارادت می‌کردم! و البته گاهی هم کورسوهایی از امید در انتهای تونلی که در آن به سر می‌بریم به چشم می‌آمد.

............

مشخصات کتاب من: هاله حامدی‌فر، انتشارات امین آتنا، چاپ پنجم 1399، شمارگان 2000 نسخه، متن (منهای عکس‌های انتهای کتاب) 210 صفحه.

............

پ ن 1: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل در تاریکی» اثر قاسم هاشمی‌نژاد است. پس از آن به سراغ کتاب پوست (ترس جان) از کورتزیو مالاپارته خواهم رفت.

 
 

بدیهیات، رمز موفقیت!

گاهی اوقات که با زندگینامه یک نویسنده یا نظریه‌پرداز و یا اصولاً هر فرد موفقی که روبرو می‌شوم از این امر تعجب می‌کنم که گویا رمز موفقیت آنان امور پیچیده و عجیب و غریبی نیست. آنها نکاتی را به عنوان راهکار پیش‌برد امور بیان می‌کنند که خیلی ساده و پیش پا افتاده به نظر می‌رسد. گاهی حتی به ذهن ما می‌رسد که شاید ایشان نکات اصلی و فوت‌های کوزه‌گری را پیش خود نگاه می‌دارند و بدیهیاتی را که همگان می‌دانند به مخاطبان خود قالب می‌کنند! اشتباه می‌کنیم؛ موفقیت در همین بدیهیات است! اما جاری و ساری کردن آنها در زندگی کاری است که اقلیتی ناچیز از آدمها قادر به آن هستند. من اگر بخواهم با توجه این کتاب یکی از همین بدیهیات را به عنوان یک شاخص بیان کنم انگشت خود را روی «عشق به کار و عشق به محیط کار» می‌گذارم.

می‌بینید!؟ از این بدیهی‌تر مگر داریم؟! آیا فرد موفقی را دیده‌اید که عاشق کارش نباشد؟! نه. همه می‌دانیم که چنین چیزی امکانپذیر نیست. همه می‌دانیم برای داشتن رضایت خاطر باید به دنبال کاری برویم که از آن لذت ببریم. همه این را می‌دانیم اما وقتی به دور و اطراف خود نگاه می‌کنیم اکثریت افراد این‌گونه نیستند! بعضی حتی با نفرت کامل هر روز به محل کار خود می‌روند! با هر کدام هم که صحبت می‌کنید از رویاهای خود برای انجام کارهایی بعد از بازنشستگی سخن می‌گویند غافل از اینکه انرژی عظیمی در این فاصله به هدر می‌رود و آن روز موعود هم متأسفانه هیچگاه نخواهد رسید.

من به فرزندان خودم اگر بتوانم همین یک موضوع را بفهمانم و آن را جا بیاندازم، بهترین میراث را برای آنها گذاشته‌ام. عملی کردن همین موضوع بدیهی کار ساده‌ای نیست. اگر یافتن معشوق کار ساده‌ای بود دنیا پر از عشق بود اما متأسفانه اینگونه نیست. هر کدام از ما اگر بخواهیم دلایل عدم موفقیت خود در این زمینه را بنویسیم از خرد و کلان چیزهایی برای نوشتن داریم اما در هر صورت، باقی ماندن در کار و محیط کاری که عاشق آن نیستیم یک فاجعه است.

 

 

جمله طلایی

معمولاً وقتی چنین کتاب‌هایی می‌خوانیم انتظار خواندن جملاتی نظیر این را داریم: «اگر راهی پیدا کردی که در مسیر آن مانعی نبود، معمولاً به جایی ختم نمی‌شود.» یا «اگر در مسیر دستیابی به چیزی که برایت ارزش دارد، احساس کردی دلهره نداری، بدان که احتمالاً به آن نخواهی رسید.» این‌ها جملات قشنگی هستند و معمولاً روحیه‌بخش و مثبت تلقی می‌شوند اما از آنهایی هستند که در جاهای دیگر قابل مشاهده است هرچند وقتی که در قالبِ مکتوب شدن تجربیات این‌چنینی قرار می‌گیرد مؤثرتر خواهند بود. اما اگر بخواهم جمله‌ای از کتاب تحت عنوان جمله طلایی انتخاب کنم بی‌تردید سراغ جمله زیر خواهم رفت:

«هرچه سهم پول خزانه در بودجه خرید محصولی کمتر باشد، احتمال موفقیت آن بیشتر است

این جمله را هرجایی نمی‌توانید پیدا کنید. این جمله محصول یک تجربه گران‌بهاست و به نوعی یک جمله طلایی بومی است. اگر در گوشه کنار صنعت بوده باشید به درستی آن اذعان خواهید کرد. نگارنده این جمله را ذیل خاطره‌اش از ساخت «کیت تشخیص ایدز» بیان می‌کند؛ این کیت توسط انستیتو پاستور ساخته می‌شود و خریدار آن هم طبعاً سازمان‌های دولتی بوده و هستند. انستیتو در نهایت نمی‌تواند محصول خود را که از لحاظ کیفی هم نتایج عالی داشته است به آن سازمان بفروشد و پروژه تولید آن کیت تعطیل می‌شود. علت در همین جمله طلایی نهفته است. پول خزانه یعنی دلاری که قیمت آن از قیمت بازار کمتر است! این یعنی پولِ کارنکرده! این یعنی سود یهویی!! این یعنی آدمهایی که ره صدساله را می‌توانند یک شبه بروند! و همه این‌ها یعنی فساد.

در این رابطه مثال‌های خوبی در کتاب می‌توان یافت. اما برای اینکه خواننده عام هم بتواند با عمق قضیه آشنا بشود به سراغ مثالی فوتبالی می‌روم. خیلی هم لازم نیست باز کنم! در تیم‌های مختلف که از بودجه عمومی استفاده می‌کنند حتماً دیده‌اید برخی مدیران چه اصراری برای خرید بازیکن خارجی دارند و حتماً دیده‌اید بعضاً چگونه گند کارشان در می‌آید و چه محصولات بُنجلی با قیمت‌های آن‌چنانی روی دست همه‌ی ما می‌ماند. در این قراردادها منافعی پنهان است که علیرغم همه‌ی این چیزها تکرار می‌شود. تازه یکی از خصایص فوتبال این است که به هر حال جلوی چشم است و کیفیت محصولِ مورد نظر جلوی چشمان ما روی زمین چمن رژه می‌رود. هرچند همان‌جا هم به کمک بازوهای رسانه‌ای تلاش می‌شود گربه‌ای نحیف در حکم ببر مازندران نمود پیدا کند. در حوزه‌های دیگر نه تنها چنین مشکلاتی وجود ندارد (یعنی اصولاً دیده نمی‌شوند) بلکه کلیشه‌هایی (نظیر شکستن انحصار و...) وجود دارد که در صورت نیاز با بیان آن مورد اقبال عموم نیز قرار می‌گیرند! (و این درد بزرگی است).

 

دلخوشی فوتبالی ما!

صحبت از فوتبال شد و یاد گفته‌های متواتری افتادم که خیلی‌ها در هنگام صحبت از کم و کاستی‌های فوتبال به زبان می‌آورند که «همه دلخوشی مردم به همین فوتبال است»! کسی هم از مسئولین امر کلاهش را بالاتر نمی‌گذارد که چرا باید دلخوشی مردم به چنین چیزی وابسته باشد. نویسنده در چند نوبت تاریخ برخی اتفاقات پیرامون تولید «بتا» را با وقایع فوتبالی نشانه‌گذاری کرده است. در یک مورد از حضورش در سوئیس همزمان با شکست تیم ملی فوتبال این کشور در جام جهانی سخن می‌گوید و اینکه با چهره‌های افسرده‌ای روبرو نشده است. من هم تجربه مشابهی با کره‌ای‌ها داشتم! تیم ما تیم آنها را در کره شکست داده بود و با اینکه طرف‌های مقابلِ ما در جلسه خیلی فوتبالی هم بودند اما عین خیالشان نبود... اگر برعکس بود نمی‌دانم ما چه حالی داشتیم!! غرض اینکه به قول نگارنده: «گویا دانش و فن‌آوری و در سایه آن رفاه و امنیت، پشتوانه‌ای آنچنان محکم ایجاد کرده است که روحیه ملت را از ضربه‌پذیری حفظ می‌کند و مردم همه عشق، احساسات، تعصب و آرزوهای خود را به ساق پای یازده جوان نمی‌بندد تا روانه زمین چمن نمایند. مسلماً درصدی متوجه این میدان‌هاست، ولی میدان‌های دیگری هم برای آفریدن افتخاراتی دیگر وجود دارد. افتخاراتی محکم و با ثبات، بدون وابستگی به شانس و اقبال، با پشتوانه‌ای از دانش، فن‌آوری و تلاش

حرف درستی است منتها باید حواس‌مان باشد که در آن میدان‌ها چهارچشمی غضنفرها را بپاییم! آنقدر که غضنفرها گل به خودی می‌زنند، دیگران به ما گل نمی‌زنند. در این کتاب تعدادی از این تیپ افراد معرفی و موقعیت‌های آنان تا جایی که مقدور است شفاف می‌شود. اما علت تکثیر چنین افرادی چیست و ریشه‌ی آنها کجاست؟!

 

خُرده فرهنگ دهقانی و موانع توسعه

اِوِرت راجرز یکی از جامعه‌شناسانی است که در زمینه توسعه و موانع آن نظریه‌پردازی کرده است. او  یکی از موانع مهم توسعه را "خرده فرهنگ دهقانی" می‌داند که از بروز نوآوری و پذیرش تغییرات در جوامع روستایی جلوگیری می کند. در طول قرن‌ها و هزاره‌ها با توجه به محدودیت زمین و آب در روستاها ظرفیت محدودی برای کار و درآمدزایی از زمین وجود داشته است و هرگاه جمعیت کمی افزایش داشته یا بازدهی آب و زمین از حد معینی پایین‌تر بوده، بحران به وجود آمده است. سالیان دراز وضعیت به همین ترتیب سپری شده و این تجربه‌های زیست‌شده منجر به یک جهان‌بینی خاص در ساکنان چنین جوامع بسته‌ای شده است: «جهان‌بینی مبتنی بر وجود خیرِ محدود». مطابق این دیدگاه، منابع حیاتی محدود است و هرگاه سهم دیگران از این منابع افزایش یابد به معنای این است که به صورت خودکار سهم ما کم می‌شود. در نقطه مقابل خیرِ نامحدود به معنای آن است که منابع حیاتی در دنیا نامحدود هستند و پیشرفت دیگری (در هر حوزه‌ای) مانعی برای ما ایجاد نمی‌کند و همه می‌توانند در سایه تلاش و پشتکار و انتخاب مسیر درست به موفقیت دست پیدا کنند.

اینکه  جهان‌بینی مبتنی بر خیرِ محدود چه تبعاتی به همراه دارد در نظریه راجرز آمده است و موضوع این بخش نیست (هرچند توصیه می‌کنم در مورد آن جستجویی انجام بدهید) اما ترجمه و تلخیص این نوع نگاه به زبان شیرین فارسی چنین می‌شود: «تنگ نظری». کوتاه و گویا! آن غضنفرهایی که در بخش قبلی از آنها یاد و در مورد گل به خودی‌هایشان انذار داده شد از درون این فرهنگ بیرون می‌آیند. لازم هم نیست در منزل مادربزرگ مرحوم من درس خوانده باشند بلکه می‌توانند از هاروارد هم فارغ‌التحصیل شده باشند. این تیپ افراد به دلیل داشتن این نوع جهان‌بینی داشته‌های دیگران را تحمل نمی‌کنند (از شهرت گرفته تا ثروت و...) و از انجام هر عملی برای تخریب فروگذار نخواهند کرد. حالا تصور کنید که دروازه‌ی نهادهای تأثیرگذار به روی این افراد «گشاد» باشد... آنها با تصمیمات خود دمار از روزگار همه درخواهند آورد. در عجبم از ملائمت آدم‌ها و ساختارهایی که تنگی و گشادی‌شان جابجاست!   

نویسنده در فصلی از کتاب با عنوان «جفا» به برخی ناملایمات و مشکلات اشاره می‌کند که احتمالاً دل هر خواننده‌ای را به درد می‌آورد.

حالا احتمالاً شفاف‌تر می‌شود که چرا در سرزمین ما در طول تاریخ، مکتوب کردن تجربیات رخ نداده است. تا همین اواخر هرگاه وزیران کمی فربه می‌شدند (از لحاظ ثروت یا قدرت یا محبوبیت) به طعمه‌ای در دسترسِ سلطان تبدیل می‌شدند و به قتل رسیده و اموالشان مصادره می‌شد. رده‌های پایین‌تر همین حکم را برای بالاتری‌ها داشتند و در جامعه اصولاً همگی از این ترس داشتند که به چشمِ دیگران بیایند! به چشم آمدن هزار دردسر ایجاد می‌کرد و هزاران زبان را می‌گشود.

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) پیدا کردن رشته تحصیلی و شغل و حتی رشته ورزشی مورد علاقه و متناسب با استعدادها خودش یک پروژه است که واقعاً امری حیاتی است. از مناطق دیگر خبر چندانی ندارم ولی اینجا پای صحبت هر فردی (موفق در ورزش و تحصیل و کار) بنشینیم، رد و پای بخت و اقبال را به نوعی مشاهده می‌کنیم. مثلاً نویسنده در زمان انتخاب رشته دانشگاهی قصد داشته‌ است فقط رشته‌ی پزشکی را انتخاب کند اما ناگهان فردی آشنا از راه می‌رسد و از رشته داروسازی سخن می‌گوید و آن را توصیه می‌کند و در نتیجه این رشته هم جایی در برگه تعیین رشته پیدا می‌کند و... من هم که یکی دو سال بعد از ایشان وارد همان دانشگاه شدم شرایطی تقریباً مشابه را تجربه کردم!

2) نگارنده با توجه به عادت شاگرد اولی در دوران تحصیل، در دوران فعالیت شغلی هم به سمت کارهای بزرگ و بزرگترین پروژه‌ها می‌رود. البته این روزگار نمی‌توان مشابه رفتار مادرِ راوی را داشت... ما که والدین این دور و زمانه محسوب می‌شویم معمولاً چنین توانایی برای اعمال فشار نداریم! دلایل متعددی می‌توان برای این نتوانستن برشمرد. جامعه هم که مدام الگوهای یک شبه موفق شدن را به فرزندان ما ارائه می‌کند (از ثبت نام خودرو و خرید و فروش و دلالی هر کالایی و ارز و رمز ارزی و پولدار شدن ناگهانی گرفته تا دکترا گرفتن ناگهانی!) و دستان ما را بیشتر از پیش می‌بندد. خلاصه اینکه بعضی از ما که امکان آن تربیت کردن را نداریم تلاش می‌کنیم با نامطلوب دانستن آن خود را برهانیم!

3) بخش تجربیات کوبا کوتاه بود. این بخش جای کار بیشتری داشت (البته که می‌دانم همین قدر هم در راستای موضوع کتاب کفایت می‌کند) و می‌توانست نکات آموزنده بیشتری در اختیار خواننده بگذارد... فقر و رضایت نسبی... شاد زیستن و آرامش داشتن... این موارد را که با خودمان مقایسه کنیم موضوع تأمل‌برانگیز می‌شود. نگارنده به یکی دو تا از خلقیات نکوهیده ما (ریاکاری و حرص زدن...) اشاره می‌کند من اگر بخواهم به یکی از ریشه‌های شکل‌گیری و گسترش و تداوم این تیپ اخلاقیات اشاره کنم، ناامنی نهادینه شده در این سرزمین به ذهنم می‌رسد که در طول تاریخ حضور مستمر داشته است. یک قلمِ آن در حوزه اقتصادی است: تجربه حداقل نیم قرن تورم کم نیست! هر آدم آرام و درویش‌مسلکی را به حرص زدن و دلالی سوق می‌دهد.

4) برای توفیق در یک پروژه علاوه بر سرمایه‌های اقتصادی و انسانی به نوع دیگری از سرمایه نیاز است: سرمایه اجتماعی. ارتباطات گسترده و متقابل بر پایه اعتماد یکی از مؤلفه‌های آن است.

5) شرح جلسه‌ای که در آن راوی از پروژه خود برای اخذ دلار دولتی دفاع می‌کند برای من بسیار جالب بود. چون تاکنون از فضا و شکل و شمایل این تیپ جلسات چیزی نشنیده بودم. البته همان‌طور بود که می‌شد انتظار داشت: همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید. اصولاً وجود چنین آپشنی علاوه بر فساد (که در مورد آن زیاد گفته‌اند) یک اثر مخرب دیگر هم دارد و آن هم این است که چون این منبع دارای ظرفیت محدودی است به صورت خودکار و افزاینده آن جهان‌بینی مبتنی بر خیر محدود را تقویت و گسترش می‌دهد. هرکسی بتواند بخشی از این رانت را به خود اختصاص دهد طبعاً جا را برای دیگران تنگ می‌کند و به همین خاطر است که رقیبان برای خارج کردن دیگران از میدان دست به هر رذالتی می‌زنند.

6) روابط بین شرکت‌های دولتی (حتی اگر زیر نظر یک وزارتخانه باشند) به رابطه دو روستایی (ذیل خرده فرهنگ دهقانی) شباهت دارد! گاهی چنان خصومتی مشاهده می‌شود که آدم متحیر می‌ماند! علت را نباید در شیفتگی مدیران برای خدمت و عِرق سازمانی و اینها بجویید... یکی از ریشه‌های آن همین اتصال به بودجه خزانه یا همان خیرِ محدود و تبعات آن است.

7) کارآفرینی با توجه به شرایطی که در آن به سر می‌بریم یک الزام حیاتی است لذا انتظار می‌رود که همه (مسئول و غیرمسئول) در حمایت از آن با ذوق و شوق از یکدیگر سبقت بگیرند. واقعیت تلخ این است که چنین نیست! شاید به نظر برسد فعالیتی که می‌تواند از خروج ارز جلوگیری کند بر روی سرها حلواحلوا می‌شود... بله استثنائاتی قابل ذکر است اما قاعده این است که در هر حوزه‌ای متولی و متولیانی حضور دارند که وظیفه انجام واردات را بر عهده دارند و آنها حافظ شرایط موجود هستند. شرایطی که در آن منافعِ سریع و آنی نصیب ایشان خواهد کرد. بدبختانه وقتی سازوکارها همه را به سمت دلالی سوق می‌دهد و الگوی یک شبه ره صد ساله رفتن را نهادینه می‌کند دیگر چه انتظاری می‌توان داشت! جامعه دلالی‌محور عرصه را بر کارآفرینی تنگ می‌کند.

8) کارآفرینان اگر از سد موانع مختلف بگذرند باید در زمینه خنثی‌سازی شبهه‌افکنان، هزینه کنند.

9) استادی برای درس روش‌های طراحی مهندسی داشتیم که تجربیات جالبی در حوزه صنعت داشت و از مدیران منطقه‌ای GM در پیش از انقلاب بودند و... ایشان مُدام از وجود عجیب و غریب ماشین‌آلات متعدد در بازار داخل سخن می‌گفتند و موارد جذابی را بیان می‌کردند که بعضاً شاخ مخاطبین را درمی‌آورد! تجربیات خانم حامدی‌فر در زمینه تأمین تجهیزات تولیدی خاطرات ایشان را برایم زنده کرد.

10) «اگر در این خاک ستمدیده، فقط سی‌درصد افراد درست و سالم کار می‌کردند، امروز دچار این اقتصاد ورشکسته نبودیم. هرکس دستش می‌رسد تکه‌ای می‌کند و می‌برد و بیچاره مادرمان ایران با این تن شرحه شرحه.»     

 


نظرات 7 + ارسال نظر
جمشید چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 07:09 ب.ظ

میله جان سلام
من از ارادتمندان شما هستم و از زخم خوردگان این خانم موفق. تولید دارویی تخصصی برای ام اس در داخل باعث شد نمونه خارجی اون با نام تجاری آوونکس حکم سیمرغ و کیمیا پیدا کنه و مریض های بیچاره زودتر کلکشون کنده شه.مادرم،همسر پسر داییم و همکارم که نابود شدن بخاطر همین داروی وطنی. پزشک فوق تخصص مادرم در جواب اصرار من که تو دفترچه بنویس سینووکس چون بیمه الان فقط پول اینو میده گفت من شرافت پزشکیم اجازه نمیده داروی بی خاصیت تجویز کنم. بلایی که سر بیماران ما اومد نشان داد دکتر واقعا شرافت پزشکی داشت.میدانم به مذاق خیلیها خوش نمیاد حرفام و با ردیف کردن جنبه های مثبت کتاب بهم میتازن ولی من هنوز داغدار مادر و همکارم هستم و همسر پسرداییمو تو رختخواب میبینم و جگرم میسوزه. باقی بقایت. صلاح دونستی اختیار داری اینو نذاری دیگران ببینن

سلام
اول اینکه چرا باید صلاح مصلحت کنم که این کامنت را باقی بگذارم یا حذف کنم!؟
ببینید دوست گرامی مجوز دادن به یک دارو فرایندی نیست که ساده برگزار گردد. نه اینجا و نه جاهای دیگر. یکی از بخشهای آن مطالعات بالینی است و نمی توان به سادگی حکم داد پزشکان درگیر در فرایند مطالعات بالینی یک دارو فاقد شرافت پزشکی هستند .
من مبلغ دارو نیستم و تخصصی در این زمینه ندارم و به خودم چنین اجازه ای نمی دهم وارد این حوزه ها بشوم که طبعا احساسی و خام و بی مایه خواهد بود.
بر اساس کتابی که خوانده ام فقط می توانم این سوال را مطرح کنم که چگونه یک داروی به قول شما بی خاصیت می تواند مجوزهای لازم را در نقاط دیگری غیر از ایران کسب کند‌ یا مثلا بعد از پانزده سال قاطبه پزشکان داخلی و.... از لحاظ شرافت پزشکی دچار چنین نقصانی شوند که این دارو را تجویز کنند.
به هر حال امیدوارم شما به خودتان کمک کنید تا به آرامش برسید. یکی از راه هایی که به ذهن من می رسد این است که تحقیق کنید آیا واقعا این دارو بی خاصیت است یا خیر.
سلامت باشید.

پیرو جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 10:55 ق.ظ

سلام بر میله عزیز
خیلی معرفی خوبی بود ممنون. باعث می شود بیشتر اصرار کنم به یک دوست عزیز و نازنین که در فکر نوشتن خاطرات شغلی ست.
میله جان شما خودتون هم در نوشتن خاطرات خیلی مهارت دارید، کاش در یک فرمت ماندگارتر اینکار رو بکنید و حوزه شغلی رو هم در نظر بگیرید. حالا من را نگاه که برای بقیه روضه می خوانم … !
تعارف که نداریم برادر، لعنت به تنبلی (خودم البته) چون با عقل که فکر می کنم می بینم ما شاهد اتفاقات و حضیضی هستیم که حیف است فراموش شود، بواقع باید مستند شود.
داریم یکی از سیاه ترین دوره های ایران مان را می بینیم.
در هر صورت، شما و آن دوست نازنین استارت بزنید بلکه منهم از فرط حسادت که شده شروع کنم!

سلام
البته نیت شما خیر است اما نمی‌دانم اصرار کردن خوب است یا خوب نیست... برای خود من که فعلاً همین وبلاگ‌نویسی تنها گزینه روی میز است راستش کار من برایم خاطرات بسیار جذابی به همراه داشته است (جذاب برای کسانی که علاقمند باشند) و حتی گاهی فکر می‌کنم ممکن است به درد بخورد چون تقریباً در این موضوع نود و نه درصد مردم ایران نظراتی کاملاً مغایر با من دارند از شخص اول بگیر تا ما درجه دو و سه‌ای‌ها همه یه لگدی به موضوع زده و می‌زنند. راستش جالبه که داشتم چندتا از مصاحبه‌های نویسنده همین کتاب را می‌خواندم و دیدم که ایشان هم لگدی به ما زده‌اند شاید باور نکنید داخل سازمان خودمان هم نسبت تقریباًَ همینطور است!!! یعنی اینجا هم لگدزن زیادند. با این وصف با عنایت به اینکه وقتی چنین اجتماع عظیم و اتفاق نظری گسترده پیرامون یک موضوع وجود دارد باید به آن شک کرد به نظرم شاید نوشتن در مورد آن به درد بخورد اما... این کفایت نمی‌کند! باید فرم مطلوبش ابتدا شکل بگیرد.
شما اول شروع کنید بلکه ما از روی دست شما تقلب کنیم

پرهام یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 05:13 ب.ظ

سلام جناب میله
پدرم ضرب المثلی داشت که یاد آن افتادم با خواندن ادامه مطلب در رابطه با اهمیت عشق به کار با این مضمون که ما می گیم نون نداریم بخوریم شما می گید پیاز بخور اشتهات باز بشود کار نیست آقا اصلا تا ما بخواهیم عاشقش بشویم.

سلام
پرهام عزیز پدر شما احتمالاً برنامه رادیویی صبح جمعه با شما را گوش می‌کرده است. یک بخشی داشت با این مضمون که من چی می‌گم ، اون میگه چی...
ببینید! من بطور کل با شما موافقم که نرخ بیکاری بالاست و البته این بالا بودن با موافقت یا مخالفت من هم تغییری نمی‌کرد در هر صورت همین بود که هست! منتها شاید بتوان گفت همین شرایط سبب می‌شود که هر کاری که پیش آید را فارغ از عشق و علاقه بچسبیم و ادامه بدهیم. یعنی در واقع همین کمبود، وضعیتی که من گفتم را تشدید می‌کند. اما من به شما عرض کنم هیچ لذتی بالاتر از این نیست که آدم مشغول کاری باشد که به آن عشق بورزد. پس نتیجه می‌گیرم آدم اگر مدتی را سختی بکشد تا معشوق خود را پیدا کند ارزشش را دارد. این را جدی عرض می‌کنم.

الهام دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 01:12 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
خیلی ممنون
از سر اتفاق تجربه‌ی کتاب‌شده‌ی هاله حامدی‌فر را من هم در فرصت کوتاهی که دست داد خواندم. چون در اتمسفر کتاب علاوه بر تجربه‌ی حرفه‌ای به تبعات اجتماعی و اقتصادی و ریشه‌های فرهنگی اشاره شده و نکات و برداشت‌های من با چیزی که شما نوشته‌اید تفاوت‌هایی دارد. شاید لازم باشد آن‌ها را در یادداشت مستقلی شرح دهم و کامنت‌دانی را بی‌جهت شلوغ نکنم.
به اختصار چند نکته را این‌جا می‌آورم:
1- فکر و ایده‌ی مکتوب کردن تجربه‌ها کاری است که نویسنده خیلی خوب انجامش داده و حرف ندارد و اتفاقاً موقعیتی جالب برای انباشت بیشتر سرمایه ( از هر نوعی) هم فراهم می‌کند.

2- من یاد گرفته‌ام در پسِ هر داستانی درباره‌ی چیزهایی که نوشته نشده و دیده نمی‌شود هم بپرسم. این‌جا سوالات زیادی از نویسنده دارم. مثلاً وقتی کلمه‌ای از سهمِ بزرگ «شانس» و «موقعیت» و برخورداری‌های «غیراکتسابی» در این همه موفقیت و اعتماد به نفس گفته نمی‌شود چرا نباید به این داستان با تردید نگاه کنم؟

3- داستان جذابیتِ کار را به عنوان نوعی رشد و فضیلت می‌پذیرم ولی آمیختن بی‌حساب آن با لذت و سرخوشی را نه. یک لحظه به این فکر کنید کارگر نظافت‌چی باید ضمن تی‌کشیدن باید نشان بدهد عاشق کارش هم هست؟! کار هیچ وقت فعالیتی سرشار از خوشی و لذت و شادمانی نیست و اتفاقاً باید کمی آن‌ سوتر به نظریات جامعه‌شناسی مثل هاکشیلد هم مراجعه کرد که بررسی کرده است چگونه نمایش احساسات برای تأمین نیازهای یک شغل، انسان‌ها را وادار می‌کند در زمینی نابرابر و بدون حقِ خسته شدن به دنبال احساسات خوشایند بدوند.

4- فکر می‌کنم علاقه به رشته‌ی تحصیلی، شغل و ... فقط پیدا نمی‌شود. ایجاد هم می‌شود. من منتقد نظریه‌ای هستم که می‌گوید علاقمندی از زمان تولد وجود دارد و فقط منتظر است کشف شود. در عوض فکر می‌کنم علایق را می‌شود پرورش داد. بسیاری اوقات اصلاً موقعیت، اقبال و روند پیشرفت و سرمایه‌گذاری است که علاقه را ایجاد می‌‌کند.

5- در مورد باور به «خیر محدود» بر خلاف راجرز مایل نیستم آن را صرفاً خلق‌و‌خویی ذاتی برای فرهنگ دهقانی و از موانع توسعه بدانم. ( هر چند ذهن خلاق ایرانی از نظریه‌ی او برای اعتبار بخشیدن به مدیریت جهادی فلانی هم استفاده می‌کند) اتفاقاً فکر می‌کنم در جهت توسعه‌ی خلاق‌تر و پایدارتر و رهایی از همان حرصی که نویسنده‌ی کتاب هم البته فقط در مورد دیگران منتقدش هست! بد نیست باور کنیم که منابع ما از هر حیث محدود است و عمر ما محدودتر. داستان موفقیت فقط تولید بیشتر مصرف بیشتر و دستبرد زدن افسار گسیخته به منابع مادی و انسانی نیست. کرونا به عنوان نزدیک‌ترین تجربه‌ی تاریخی باید این درس را به ما داده باشد.

در نهایت کاش در داستانی موازی مثل آن داستان معروف بیکن به شاگرد‌اول‌های دانشگاه‌ تهرانی علاقمندی که هرگز اقبال دیده شدن نداشته‌اند پرداخته شود و یادمان بیاورد که ذهن انسان تا چه اندازه دچار تنگنا‌های فردی و اجتماعی است و چگونه با فریب یک داستان ممکن است به اشتباه بیفتد و چگونه با حالتی روانی و عاطفی، باوری دم دستی را انتخاب ‌کند و به سرعت با جهت‌گیری تأییدی و دلیل‌تراشی به جای استدلال، فقط حقایق و مستنداتی را ببیند که تأییدکننده‌ی همان باور هستند و نسبت به بقیه بی‌توجه‌ باشد. بیکن می‌نویسد: « فردی را برای بازدید از معبدی برده بودند و کاهنان در آن‌جا به او تصویر کسانی را نشان می‌دادند که برای آن معبد نذر کرده بودند و پس از رهایی از مهلکه نذر خود را ادا کرده بودند. آن فرد در برابر آن تصاویر فقط یک سؤال پرسید، سؤالی ساده اما ژرف، او گفت تصویر کسانی که برای رهایی از مهلکه نذر کرده بوده‌اند و رهایی نیافته‌اند کجاست!»

در هر حال از هر سو که نگاه کنیم نمونه‌هایی که باور ما را نقض می‌کنند خیلی مهم‌اند و نادیده گرفتن آن‌ها، به سادگی می‌تواند ذهن را در قضاوت منصفانه ناتوان کند و به سوی تجربه‌هایی مهلک هدایت کند. هر حقیقتی را با ضریبی از احتمال بپذیریم و بعد با منطق مقایسه و بررسی و نقد مکرر قضاوت‌های متفاوت به حقایق مفیدتر و پربارتری دست یابیم و در هر حال نسبت به یافته‌های‌مان گشوده و فروتن باشیم. این چیزی است که اساساً کتاب‌هایی از دست «بتا» کم دارند.

سلام
ممنون از توجه دقیقت به مطلب و صرف وقت.
کمتر دست تقدیر این فرصت‌ها را پدید می‌آورد که با شما و یا دوستان دیگر کتابی را همزمان بخوانیم. این را باید به فال نیک گرفت. فکر کنم مرتبه قبلی «در» از خانم ماگدا سابو بود... برای ما وبلاگ‌نویسان که در گوشه‌ی خلوتمان نشسته‌ایم از این بهتر نمی‌شود. مخصوصاً اگر برداشت‌ها متفاوت باشد و مکتوب هم بشود. در مورد مواردی که محبت کردید و نوشتید مختصر توضیحاتی که به ذهنم می‌رسد را ذکر می‌کنم.
1- این مکتوب کردن‌ها از هر زاویه که نگاه کنیم مطلوب است. البته این را هم مد نظر قرار بدهید که بیان برخی تجربیات ممکن است برخی از سرمایه‌ها را دچار نقصان کند. مثل همان بخش «جفا». یعنی این طور نیست که بدون دردسر باشد. یا مثلاً یکی دو مورد خاص دیگر.
2- پرسیدن، عادت خوبی است. اما چند مورد از مواردی که در خاطرم مانده از کتاب در راستای شانس و موقعیت و... ذکر می‌کنم که نشان می‌دهد اتفاقاً نویسنده به برخی از این موارد مستقیماً اشاره کرده است. الف) کوبا رفتن. قبول دارید که این سفر نقش بسیار به‌سزایی در مسیر روایتی که در کتاب می‌خوانیم دارد؟ قابل کتمان نیست. در روایت آمده است که چگونه در آگهی روزنامه ذکر شده است که فقط مختص مردان است و بعد از مراجعه همسر ایشان به انستیتو پاستور و مشاهده برخی خانم‌هایی که برای مصاحبه آمده بودند به تکاپو می‌افتند و از طریق صحبت با یکی از اساتید و شرح قضیه اشتباهی که در آگهی فلان روزنامه رخ داده است و درخواست این استاد از مسئولان مربوطه برای پذیرش مدارک بعد از منقضی شدن زمان ارسال مدارک و... دوباره فرصت برای ایشان مهیا می‌شود. خُب! در این قضیه هم «شانس» مستتر است و هم «موقعیت». ب) راوی وقتی برای کار دوم به آقای مهبودی مراجعه می‌کند و توسط ایشان به سیناژن معرفی می‌شود و بعد از مدت کوتاهی مدیرعامل مهاجرت می‌کند و... خُب اگر این شانس و استفاده از ارتباطات و موقعیت نیست پس چیست؟ ج) تأمین مالی ابتدای پروژه با توجه به رد شدن تقاضای ارز دولتی... حتماً قبول دارید که اگر از این مرحله نمی‌توانستند عبور کنند کل پروژه شاید به هوا می‌رفت. آن صد هزار دلار از کجا آمد؟! راوی می‌توانست به نحو دیگری آن را در روایت بپیچاند اما در این نحوه تأمین مالی هم «شانس» دخیل است و هم آن موارد دیگری که اشاره کردید. همین سه مورد که در واقع پایه‌های موفقیت روایت شده هستند کفایت می‌کند و به مواردی که در ادامه پیش آمده است اشاره نمی‌کنم. من اگر بودم شاید به نحوی همین سه مورد را طور دیگری ذکر می‌کردم که نقش خودم پر رنگ تر به نظر بیاید! به هر حال راوی در کنار تلاش و پشتکارش توانسته از سرمایه‌های اجتماعی پیرامونش بهترین استفاده‌ را ببرد.
3- «کار» هیچ وقت فعالیتی سرشار از خوشی و لذت و شادمانی نیست... این را حتماً قبول دارم. در کتاب هم فرازها و فرودهایی قابل مشاهده است. فکر می‌کنم این بند بیشتر ناظر به مطلبی است که من نوشته‌ام و در آن نالیده‌ام که ایهاالناس به دنبال پیشه‌ای بروید که عاشق آن بشوید! حرفم را در انتهای این بخش شفاف گفته‌ام که اگر از کار و محیط کارمان نفرتی انزجارآلود داریم ادامه دادن به امید اینکه در دوران بازنشستگی فلان می‌کنم و بهمان می‌کنم اشتباه است. این حکم اشتباه بودن یا فاجعه بودن هم یک حکم مبتنی بر تجارب شخصی و در حد درددل یک وبلاگ‌نویس با مخاطبانش است.
4- من وقتی مهندسی مکانیک را انتخاب می‌کردم اساساً این رشته برایم ناشناخته بود! یک رفیقی هم از راه رسید و در باب برتری گرایش جامدات بر سیالات سخنانی گفت که دو ماه بعد در اردوی پیش از آغاز دانشگاه به استناد سخنان یکی از فارغ‌التحصیلان همین گرایش جامدات متوجه شدم یاوه‌ای بیش نبوده است!!! اما همین منی که متوجه شدم رشته‌ام را بر اساس یک حرف یاوه انتخاب کرده‌ام خیلی زود عاشق رشته‌ام شدم. بعدها شکرگزار این طنازی روزگار هم بودم و حتی الان هم هستم.
5- برخی از منابع محدود هستند. پیشینیان ما اشتباه نمی‌کردند که این منابع را محدود می‌پنداشتند. این عین واقعیت بود که جلوی چشمان آنها قرار داشت. فکر نکنم کسی را بتوان از اهل خرد پیدا کرد که معتقد باشد منابعی مثل آب و زمین و عمر نامحدود است. محدود بودن این منابع و تبعاتش چندان به میل من و دیگران ارتباطی ندارد. در مورد آن عبارت داخل پرانتز هم اگر ناظر به این مطلب است که بگذریم... اگر به جای دیگری اشاره دارد که بگویید تا کنجکاوی‌ خود را برطرف کنم.
در نهایت (اگرچه تکراری است و چند بار گفته‌ام) یاد دورانی افتادم که داشتم برای پایان‌نامه ارشد به موضوعات مختلفی که مطرح بود فکر می‌کردم. یکی از اساتید موضوعی را پیشنهاد کرد که خیلی دوستش داشتم (منتها بعد از تصویب پروپوزال بود!!) ایشان گفت با توجه به اینکه در صنعت هم رفت و آمدی کرده‌ای بیا روی این موضوع کار کن که چرا صنایع کوچک و غیر دولتی در ایران عمر درازی ندارند و بعد از یکی دو نسل رو به افول گذاشته و به تاریخ می‌پیوندند. موضوع خوبی بود. مطمئناً می‌تواند یک پای آن در دولت و ساختارهای کلان باشد و هست. والله آدمی که سرمایه‌ای به هم زد باید دیوانه باشد وقتی با خرید و فروش زمین و ملک و دلالی و امثالهم می‌تواند بی‌دردسر پول روی پول بگذارد برود دنبال تولید و گسترش آن...
حرص زدن چیز خوبی نیست اما کسی که ثمره حرص زدنش به ایجاد شغل برای دیگران منتهی می‌شود چیز بدی نیست... در سرزمین ما «به نظر من» که فضل است.
بیان تجربه‌های ناکام هم بسیار اهمیت دارد. بدون آنها راه، روشن نمی‌شود. بدون آنها اشتباهات مدام تکرار می‌شود. شاید یک روز خودم همت کنم و تجربه‌های ناکام و عکس خودم را روی دیوار این معبد نصب کنم. دیوار این معبد از جمله منابع نامحدود است!
امیدوارم همگی گشوده و فروتن باشیم.
باز هم ممنون از وقتی که برای کامنت گذاشتن برای من صرف کردید.

علی دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 02:49 ب.ظ

سلام و درود
فوق العاده نوشتید
بسیار خوشحالم که در گودریدز هم فعالید
پیشنهاد میکنم پوست را با ترجمه‌ی محصص بخوانید هر چند هر دو ترجمه ایراداتی دارند
فعلا بهترین ترجمه از آثار ایشان ترجمه آقای قاضی هست

سلام
ممنون
دارم با ترجمه محصص می‌خوانم. در نیمه‌های راه هستم و از شما چه پنهان به این نتیجه رسیده‌ام که این کتاب باصطلاح کتابِ من نیست! اما ادامه می‌دهم... امیدوارم معجزه‌ای رخ دهد! البته دیگر زمان معجزه شدنش هم سپری شده است.

مدادسیاه چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 02:39 ب.ظ

چه بحث های جالب و پر محتوایی. داستان معبد الهام خیلی جالب است.

سلام
بله از نوشته‌های دوستان درس می‌گیریم.
آن داستان معبد برای من هم جالب بود. به نوعی برای من یادآور Survivorship bias بود که سوگیری بقا یا سوگیری بازماندگی و امثالهم ترجمه شده است.
برای آغاز آشنایی می‌توان از لینک زیر شروع کرد:
https://en.wikipedia.org/wiki/Survivorship_bias

الهام شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 02:03 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
خیلی ممنونم از پاسخ کریمانه و دقیق‌ات که نکات جالبی داشت و استفاده کردم. فقط لازم است یک توضیح در مورد آن عبارت مبهم داخل پرانتز اضافه کنم برای رفع کنجکاوی. بعد از خواندن مطلب بنابر توصیه‌ات در مورد اورت راجرز و نظراتش کمی جستجو کردم. او را نمی‌شناختم و خواستم حداقل تخصص و نامش را درست یاد بگیرم که اگر لازم بود بعدها بهتر بشناسم. به تحقیقی برخوردم با این عنوان: ارزیابی عوامل نفوذ الگوی رفتاری و مدیریت جهادی سردار سلیمانی بر مبنای نظریه اِوِرت راجرز
من هم برای آن امیدواری‌های پایانی‌، امیدوارم.

سلام
از لطف شما سپاسگزارم
موضوع «مدیریت جهادی» چنان در ذهنم دور از اورت راجرز بود که انصافاً چندان پا پی موضوع نشدم و راستش حتی در ذهنم این ارتباط را سبک سنگین نکردم... از این بابت عذرخواهی می‌کنم... الان که طرح کردید رفتم جستجو کردم، آن لینک البته غیر قابل دسترس بود و باز نمی‌شد اما عنوانش تا حدودی نشان می‌داد چه خبر است. ولی بعدش کمی فکر کردم دیدم واقعاً نیاز نیست برخی فرصت‌طلبان برای مرتبط کردن گوزن‌های شمال رود ارس به شقایق‌های دامنه‌های جنوبی رشته کوه کرکس به خودشان چندان زحمتی بدهند! وقتی با درِ قابلمه می‌توان از حمایتهای میلیاردی بهره‌مند شد این دیگر تعجبی ندارد!
اما بعد بلافاصله به خودم گفتم زود نباید قضاوت کرد! اتفاقاً اگر عوامل نفوذ آن الگوی رفتاری را ارزیابی کنیم چه بسا یافته‌های جالبی را بدست بیاوریم. اتفاقاً در همان نظریات اورت راجرز در باب فرهنگ دهقانی ، ترم‌هایی هست که روشنگر است مثل وابستگی به اقتدار دولت ، مثل سرسپردگی به منافع کوتاه مدت و... ممکن است نویسنده مقاله هم واقعاً ارزیابی دقیقی ارائه کرده باشد
من قبلاً از ایشان زیاد بهره برده‌ام. به عنوان مثال در آخرین مرتبه در جای خالی سلوچ:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1399/01/14/post-757

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد