میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جاده - کورمک مک‌کارتی

«وقتی در تاریکی و سرمای شبانه در جنگل از خواب می‌پرید، دستش را به طرف پسرش که کنارش خوابیده بود دراز می‌کرد که او را لمس کند. شب‌هایی که تاریکی‌شان تاریک‌تر از تاریکی و روزهایی که خاکستری‌تر از روزهای پیش بود.»

رمان جاده با این جملات آغاز می‌شود. زمان وقوع داستان در آینده‌ایست که زمین تقریباً (و مکان وقوع داستان، یعنی آمریکا تحقیقاً) از حیات گیاهی و جانوری خالی شده است و فقط تعداد اندکی از انسان‌ها در آن باقی مانده‌اند. آینده‌ای که البته خودخواهی‌های بشر می‌تواند آن را نزدیک و نزدیک‌تر نماید. فجایعی رخ داده است و پس از آن شهرها خالی از سکنه و متروک شده‌اند و غذایی برای خوردن یافت نمی‌شود مگر تک و توک قوطی کنسروهای برجامانده از غارت‌های چند سال قبل در گوشه و کنار خانه‌های متروکه و...

پدر و پسری که شخصیت‌های اصلی داستان هستند در چنین موقعیتی با پای پیاده مشغول حرکت در جاده‌ هستند. جاده‌ای که قرار است در انتها به جنوب و ساحل دریا و گرما منتهی شود. حرکت آنها از سال‎‌ها قبل آغاز شده است. در آغاز روایت زمان تقویمی و حتی حساب فصل‌ها عملاً از دست رفته است. آنها با اندک آذوقه‌ای که دارند در جاده حرکت می‌کنند. خطراتی که آنها را تهدید می‌کند عبارتند از: گرسنگی، سرما، ناامیدی و هم‌نوعان! هم‌نوعانی که برخی از آنها از شدت گرسنگی کارشان به آدم‌خواری رسیده است.

داستان روایتی است از تلاش‌های این دو برای زنده ماندن و رسیدن به مقصد. مقصد جایی است که شرایط زندگی ممکن است در آن بهتر باشد. در این مسیر البته حوادث اندک یا قابل توجهی رخ می‌دهد اما روایت بیشتر از آنکه به حوادث و شخصیت‌ها بپردازد بر بیان و ترسیم موقعیت استوار است؛ موقعیتی که همه‌چیز را از سبک زندگی تا ارزش‌های اخلاقی تحت تأثیر خود قرار داده است و این فقره‌ی آخر حرف اصلی داستان است که در ادامه به آن خواهم پرداخت.

فرصت‌ها:

الف) تلنگری به بشریت از باب اینکه چندان به دستاوردهای تمدنی‌اش غره نباشد و به مسیر و جاده‌ای که در پیش گرفته است بیاندیشد.

ب) فکر کردن به این موضوع که در صورت پیش آمدن چنین موقعیتی چه چیزهایی اهمیت دارد! در واقع ارزش‌های اصیل و اصلی برای تداوم بقا و حیات بشر چیست؟ طبیعتاً این ارزش‌ها در حال حاضر هم همان جایگاه و اهمیت را دارند منتها در متن چنان موقعیت تخیلی خودشان را بهتر نشان می‌دهند.

تهدیدها:

الف) فضای سرد داستان که ممکن است برای برخی دافعه داشته باشد.

ب) حوادث زیادی رخ نمی‌دهد و خواننده ممکن است گاهی از پیکار مداوم شخصیت‌های داستان با مقولات تکراری گرسنگی و سرما و... دچار ملال شود.

البته من معتقدم که تهدید اول با خوش‌بینی نویسنده (بزعم من و حداقل در این داستان) جبران می‌شود و در مورد دوم نیز نویسنده با وارد کردن دیالوگ‌های کوتاه بین پدر و پسر در فرم روایت، تنوعی ایجاد کرده تا اغلب خوانندگان را از تهدید ملول شدن برهاند.

*********

کورمک مک کارتی متولد 1933 است. از مهمترین آثار او می‌توان به «جایی برای پیرمردها نیست»، «نصف‌النهار خون»، «همه اسب‌های زیبا» و «جاده» اشاره کرد. جاده جایزه پولیتزر سال 2007 را از آن خود کرد. این کتاب به فارسی حداقل شش‌بار ترجمه شده است!

............................

مشخصات کتاب من: ترجمه حسین نوش‌آذر، انتشارات مروارید، چاپ دوم1389، تیراژ 1650 نسخه، 272 صفحه.

...........................

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. (نمره در سایت گودریدز 3.97 از مجموع بیش از هفتصدهزار رای و در سایت آمازون 4.4 )

پ ن 2: سبک زندگی نویسنده برایم جالب بود. مثلاً او در جوانی مسیری طولانی از شمال‌شرق تا جنوب‌غرب آمریکا را پیاده طی کرده است. او هیچ‌گاه شغل ثابتی نداشته است... به این نقل از همسر دومش توجه کنیم: «مثلاً یک‌نفر به او زنگ می‌زد و می‌گفت در ازای دریافت ۲ هزار دلار بیاید در فلان دانشگاه دربارهٔ کتاب‌هایش سخنرانی کند؛ ولی او در جواب می‌گفت هر حرفی داشته روی صفحات کتاب‌هایش زده و ما یک هفته دیگر را هم لوبیا می‌خوردیم.» و حالا به این حرف نویسنده در معدود مصاحبه‌هایش: « از زمان حضرت آدم تاکنون هیچ‌کس نبوده که خوش‌شانس‌تر از من بوده باشد. هر اتفاقی در زندگی‌ام افتاده ایده‌آل و بی‌نقص بوده. شوخی هم نمی‌کنم. هرگز در زندگی‌ام پیش نیامده بی‌پول و غمگین باشم. این وضعیت بارها و بارها و بارها تکرار شده؛ آنقدر که آدم را خرافاتی کند!»

پ ن 3: کتاب بعدی «دلبند» اثر تونی موریسون خواهد بود.

 

  موقعیت توصیف شده چگونه به وجود آمد!؟

آنگونه که از روایت برمی‌آید روند نابودی تمدن از سال‌ها قبل آغاز شده است؛ یک فرایند تدریجی. به خاطره‌ای که در ذهن پدر از کودکی‌اش (در ص26) یادآوری می‌شود توجه کنیم: ایشان به مزرعه عمویش رفته است و یک روز به همراه عمو به اطراف دریاچه‌ای که در نزدیکی مزرعه است می‌روند. مشاهدات او از درختان و جنازه پرنده‌ای که روی آب دریاچه قرار دارد نشان می‌دهد در دوران کودکیِ پدر هم گیاهان و جانوران به آخر خط رسیده بودند و این روند نابودی از مدت‌ها قبل کلید خورده است.

در طی این فرایند تدریجی (که می‌توان آغازش را در همین قرن گذشته علامت گذاری کرد!) البته حوادث نامطلوب دیگری هم رخ داده است که به یکی از آنها (به عنوان تیر خلاص!) تحت عنوان «فاجعه» چند بار جسته و گریخته در روایت اشاره شده است. فاجعه در ساعت یک و هفده دقیقه بامداد یک روز با «برق طولانی نور و از پی آن مجموعه‌ای از زمین‌لرزه‌های خفیف» رخ داده است. این توصیف به انفجارهای اتمی شباهت دارد. به هر حال نتیجه آن می‌شود که در سالهای نخستین پس از فاجعه جاده‌ها پر از آوارگان گرسنه‌ای بود که «ماسک تنفسی داشتند و عینک ایمنی زده بودند».

در زمان حال روایت هنوز آثار فاجعه مورد نظر پابرجاست. اجسادی که در آسفالت ذوب‌شده جاده فرو رفته‌اند، خاکستری که همه‌جا را پوشانده است، آب سیاه و تیره‌ای که در رودخانه‌ها جریان دارد و... موضوع تیتر این بخش به نظرم کاملاً تشریح شد اما دلم نمی‌آید به گفتگوی پدر با پیرمردی که در اواسط راه به او برمی‌خورند اشاره نکنم. وقتی پدر تحت فشار پسر حاضر به غذا دادن به پیرمرد می‌شود، از طرف پیرمرد سوال می‌شود که چه کاری در ازای غذا برای آنها می‌تواند انجام دهد؟ طبیعی است که کاری از او برنمی‌آید اما پدر از او می‌خواهد به این سوال جواب بدهد که چطور کار دنیا به اینجا کشید!؟ این سوال نشان می‌دهد که موضوع قبل از بازه زمانی زندگی پدر آغاز شده است و جواب پیرمرد هم علیرغم ابهاماتی که دارد نشان می‌دهد موضوع خیلی قدیمی است.

توهم برگشت‌ناپذیری

یکی از چیزهایی که معمولاً از زبان تحلیل‌گران در آخرین دوره مطبوعات نسبتاً آزاد می‌خواندیم این بود که اتفاقاتی که در جامعه رخ داده است برگشت‌ناپذیر است و عقب‌گرد به دوره ماقبل آن امکان‌پذیر نیست. البته الان که موضوع کاملاً روشن شده است اخلاقی نیست که بگویم همیشه در این مورد تردید داشتم ولی به هرحال واهی بودن این برگشت‌ناپذیری در حوزه سیاست و حتی جامعه خیلی زود به تجربه اثبات شد!

رمان جاده به ما تذکر می‌دهد که همه توفیق‌های تمدنی (اعم از مادی و انسانی) می‌توانند دود شوند و به هوا بروند. موقعیت توصیف شده در این رمان نشان می‌دهد که تحت شرایطی انسان می‌تواند بسیار درنده‌خوتر از آنچه شود که در ابتدای تاریخش تجربه کرده است. از آدم‌خواری که بگذریم (که سخت بتوان عبور کرد!) عقب‌گرد در حوزه‌های تکنولوژیک هم به خوبی در رمان روایت شده است. خیلی از اشیاء نظیر سکه و پول و کتاب و تلویزیون و... هیچ کاربردی ندارند و در حال فراموش شدن هستند و حتی بسیار فراتر از این:

«جهان در حد مفاهیمی غیرقابل توضیح فروکاسته است، که نام اشیاء به تدریج مثل اشیائی که نابود شده‌اند به گذشته‌ها تعلق پیدا می‌کند. رنگ‌ها. نام پرندگان. خوراکی‌ها و سرانجام نام چیزهایی که آدمی فکر می‌کرد حقیقت دارند. این چیزها شکننده‌تر از آن بود که فکرش را می‌کرد.»

آدم‌خوب‌ها و آدم‌بدها در موقعیت اولیه

پدر نسبت به پسر، مدت طولانی‌تری در این شرایط زندگی کرده است و درک دقیق‌تری از خطرات (گرسنگی، سرما، آدم‌بدها و...) دارد. در چنین شرایط سختی انسان‌ها برای زنده ماندن دست به هر کاری می‌زنند و طبیعتاً «خود» و تأمین نیازهای اولیه خود در اولویت قرار می‌گیرد. فی‌الواقع همان خودخواهی‌هایی که عامل نابودی دنیا و بروز فاجعه شده است در دوران جدید تنها رمز بقا به نظر می‌رسد.

در موقعیت جدید چیزی به عنوان «روز بعد» وجود ندارد (مگر در مورد اندوخته غذایی) ولذا اهداف و منافع بلندمدتی وجود ندارد. به قول شخصیت همسر مرد، رسالت و عقیده و التزامی وجود ندارد. در چنین وضعیتی چه چیزی ما را به سمت خوب بودن سوق می‌دهد؟ اولین مواجهه‌ی پدر و پسر با شخصی دیگر در داستان، جایی است که در جاده به مردی در حال احتضار می‌رسند. پدر خطاب به پسر می‌گوید آن مرد خواهد مُرد و اگر غذایمان را با او قسمت کنیم ما هم می‌میریم. این دوراهی‌های اخلاقی چند نوبت دیگر هم در داستان رخ می‌دهد و ما را به تأمل وامی‌دارد.

در جایی از داستان وقتی آنها آخرین کنسرو باقی‌مانده در کوله‌بارشان را می‌خورند، پسر هوشمندانه از پدر می‌پرسد آیا از این به بعد هم می‌توانیم جزو آدم‌خوب‌ها باقی بمانیم!؟ اینجا منظور از محدوده حداقلی خوب بودن یعنی نخوردن گوشت انسان یا دزدیدن غذای دیگری است. وقتی هدف زنده ماندن باشد چه چیز می‌تواند مانع از این مسائل باشد؟ شاید پاسخ را بتوان در عصاره ادیان و مکاتب پیدا کرد. در داستانها و حکایات مختلفی برخورده‌ایم که مثلاً از عارفی یهودی یا مسحی و... در مورد عصاره‌ی آن دین پرسیده‌اند که در نهایت پاسخ این عبارت بوده است که آنچه برای خود می‌پسندی برای دیگران هم بپسند و بالعکس. این گزاره به نظرم پایه و محور خوب بودن و خوب ماندن است.

پدر به وجود آدم‌خوب‌ها ایمان دارد و خودشان را هم جزء آنها محسوب می‌کند. توصیه او به پسر هم پیدا کردن آدم‌خوب‌هاست. قاعده فوق اقتضا می‌کرد که او در مواردی که در داستان می‌خوانیم همراهی بیشتری با پسر داشته باشد تا حداقل پسر شنونده قصه‌هایش باقی بماند! و یا در موقعیتی شبیه موقعیت پایانی بتواند بیشتر امیدوار باشد.

اما سوال مطرح دیگر این است که چه سازوکاری برای شناختن آدم‌خوب‌ها وجود دارد؟!

اعتماد رمز بقای اجتماع

اگر استدلال بخش قبل را پی بگیریم به این نتیجه می‌رسیم که بدون کمک کردن به دیگران نمی‌توان آدمِ «خوبی» بود. این خط‌کشی است که رمان به دست ما می‌دهد. پدر تقریباً با اکراه تن به کمک کردن به دیگران می‌دهد و اگر زورش برسد تن نمی‌دهد. علت را می‌توان (به غیر از موضوع حفظ بقا) در مبحث «اعتماد» هم جستجو کرد. آدمی که تجربیات تلخ بیشتری دارد سخت‌تر می‌تواند اعتماد کند و بچه‌ها طبعاً به دلیل کمبود چنین تجربیاتی راحت‌تر اعتماد می‌کنند. پدر حتی به آن پیرمرد فرتوت و نحیف هم ظنین است و در ذهنش این شک وجود دارد که نکند پیرمرد طعمه‌ای باشد که بر سر راه آنها گذاشته‌اند و... و همچنین جالب است که پیرمرد هم علیرغم اینکه از این پدر و پسر غذا دریافت کرده و کنار آتش آنها شبی را به صبح رسانده است، به آنها اعتماد ندارد.

دنیایی که سرشار از عدم اعتماد باشد سرد و تیره است مثل موقعیت‌هایی که در داستان می‌بینیم. حتی اعتماد به خوبانی که دیده نمی‌شوند اما می‌دانیم که وجود دارند با خود امید و روشنایی می‌آورد. من به‌رغم فضای سرد و سیاه داستان به‌واسطه همین موضوع و همچنین سطور پایانی آن معتقدم این داستان در مورد همین روشنایی‌ها و لزوم و اهمیت و درک آن است. رمان جاده بدون اینکه ما لزوماً چنین فضایی را تجربه عینی کنیم این نکات را به ما می‌آموزد. اگر در چنین موقعیتی جامعه‌ای بخواهد شکل بگیرد مستلزم شکل‌گیری سطحی از اعتماد متقابل بین آدمهاست. قوام و دوام جوامع در هر موقعیتی به حفظ و توسعه اعتماد بین آحاد آن وابسته است.

و این یکی از نقاط قوت آن است.

مسیح، فطرت، کودک درون

پسر به راحتی می‌تواند به دیگران کمک یا اعتماد کند. او حاضر است غذای خود را با پسربچه‌ای که در جنگل دیده است نصف کند، حاضر است سگی که صدایش را شنیده است پیش خود نگه دارد و غذایش را با او شریک شود، او از پدر می‌خواهد که به دزدی که دار و ندار آنها را برداشته است رحم کند و... به همین خاطر است که در نگاه پدر و خواننده داستان شخصیتی مسیح‌گونه داشته باشد.  

این خصوصیت پسر از کجا آمده است؟ مطمئناً از تجربه‌های پیرامونی که نیامده است! یک احتمال می‌تواند آموزش‌هایی باشد که از «قصه‌های» پدر گرفته است اما به نظرم نویسنده خیلی غیرمستقیم به مفهوم فطرت پاک انسان‌ها یا کودک درونی که هنوز آلوده نشده تمایل دارد. این تمایل به نیکی را به آتش درون تشبیه می‌کند. پسر به تأسی از پدر آدم‌های خوب را کسانی می‌داند که از آتش حفاظت و نگهداری می‌کنند. آتش هم که برای ما لااقل زیاد به توضیح احتیاج ندارد که نماد چه چیزهایی می‌تواند باشد. پاکی و نیکی.

در بخشی از داستان پدر و پسر به‌طرز معجزه‌آسایی به انباری از مواد غذایی و... برمی‌خورند. پدر یک غذای مفصل آماده می‌کند و میز را به اصطلاح می‌چیند. لحظاتی است که خواننده دچار ابتهاج می‌شود! در چنین فضایی قبل از اینکه غذا را بخورند پسرک می‌خواهد به‌نحوی از کسانی که این مواد را برای آنها گذاشته‌اند تشکر کند. با اینکه چنین تجربه‌ای نداشته است ماحصل آن بسیار شبیه به همان سبک و سیاق قدیمی است که طبعاً هیچگاه به چشم و گوش پسر نخورده است. اینکه چگونه این پسر چنین کششی در درون خود حس می‌کند به همان قضیه بالا و فطرت بازمی‌گردد.

بخشش و کمک کردن (نیکی) به دیگران نقطه مقابل خودخواهی است. همان‌قدر که برای برون‌رفت از وضعیت فجیعی که در داستان تصویر شده است لازم است، همان‌قدر هم برای جلوگیری از ویرانی دنیا لازم است.

«... کی اون پسرک کوچولو رو پیدا می‌کنه؟

نیکی. همیشه همین‌طور بوده و همیشه همین‌طور خواهد بود.»

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) مادر حضوری کوتاه در روایت دارد آن هم در ذهن پدر... در آنجا ما متوجه می‌شویم اگرچه این زن کاملاً ناامید است ولی باز هم به نحوی خودش را به دست نیستی می‌سپارد که درد و رنج خانواده را کاهش دهد. خودکشی با گلوله راحت‌ترین مسیر برای خلاص شدن از این درد و رنج روزانه است. این خانواده خیلی قبل‌تر از آغاز داستان سه گلوله در اختیار دارند که می‌توانند با آن خود را خلاص کنند اما یکی از گلوله‌ها از دست می‌رود. در چنین موقعیتی زن اقدام به فدا کردن خود می‌کند... تا دو گلوله باقی‌مانده برای همسر و فرزندش باقی بماند.

2) اتفاقاً در طی مسیر وقتی یک گلوله دیگر از دست می‌رود، هرگاه پدر می‌خواهد برای لحظاتی پسر را تنها بگذارد هفت‌تیر را به او می‌دهد تا در صورت مواجهه با خطر خودش را با گلوله خلاص کند.

3) برای پدر مهمترین انگیزه برای تلاش و زنده ماندن وجود پسرش است. اگر نبود این پسر احتمالاً داستان شکل نمی‌گرفت و با یک گلوله در همان صفحه اول داستان را به پایان می‌رساند!

4) پسر در سال‌های پس از فاجعه به دنیا آمده است. این نشان می‌دهد که به هرحال هنوز امید به زندگی وجود داشته است!

5) یک صحنه در همان اوایل خیلی مرا تحت تاثیر قرار داد: پدر در پمپ‌بنزینی متروکه به گوشی تلفن برمی‌خورد و ناغافل گوشی را برمی‌دارد و تلفن پدرش را شماره‌گیری می‌کند. درست است که دنیای گذشته چنان نابود شده است که گویی هرگز وجود نداشته است اما اینکه او هنوز شماره پدرش را در ذهن دارد خود یک دنیا حرف دارد.

6) پدر همواره تلاش می‌کند چشم پسرش به برخی از آثار فاجعه نیافتد اما دنیا به چنان اوضاعی دچار شده است که چیزی را نمی‌توان پنهان کرد. پسر علیرغم مواردی که در بالا پیرامون مسیح و تنها بازمانده نیکی به آن اشاره شد در یکی دو نوبت شاید از وسعت این فجایع، دوست دارد زنده نباشد.

7) در مواجهه آن دو با پیرمرد گفتگوهای نغزی رد و بدل می‌شود. در همان ابتدا پیرمرد می‌گوید که چیزی به همراه ندارد و پدر در جواب می‌گوید که ما دزد نیستیم. پیرمرد دستش را به گوشش می‌گیرد و فریاد می‌زند چی؟ پدر هم بلند تکرار می‌کند ما دزد نیستیم. پیرمرد بلافاصله می‌پرسد: پس چی هستین؟! پاسخ این پرسش را نمی‌دانستند.

8) از دیگر سخنان پیرمرد: «جایی که آدما نمی‌تونن زندگی کنن، حال خدایان هم بهتر از آدما نیست. خواهید دید. بهتره که آدم تنها باشه.» یا این: «اگه همه نابود بشن، وضع بهتر می‌شه... وقتی که بالاخره همه‌ی ماها نباشیم، جز مرگ کس دیگه‌یی باقی نمی‌مونه. بعد روزی می‌رسه که دخل مرگ هم می‌آد. وامی‌ایسته توی جاده، همین جور بی‌کار و بی‌عار و کسیُ پیدا نمی‌کنه که بتونه با خودش ببره...»

9) پدر وقتی صحنه‌ای از همراهی با همسرش در کنار دریا را به خاطر می‌آورد که... خرچنگ در ماهی‌تابه... و همسر در خواب و دستش را که در موهای همسرش به نوازش حرکت می‌کند. در چنین تصویر و تصوری با خودش می‌گوید اگر او هم به جای خداوند بود جهان را دقیقاً همین شکلی که هست می‌آفرید.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
مهرداد پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:45 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام و خداقوت
فیلم ساخته شده بر اساس این رمان را می بینم و برای خواندن این یادداشت بازخواهم گشت.
ارادت

سلام بر مهرداد
می‌بینم که تا من کامنت را ببینم تو فیلم را دیده‌ای

مهرداد شنبه 22 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:17 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
امیدوارم حال و احوالت خوش باشi و موتور کتابخوانی‌ات قبراق.
من که احوال این روزهایم مثل کسی است که در رختخواب دراز کشیده اما حوصله ندارد بلند شود و چراغ را خاموش کند. هیچِ هیچِ هیچ.
باز خدا پدرتو بیامرزه که باعث شدی به بهانه این یادداشت به زور یک فیلم ببینم.
فیلم جاده، محصول سال 2009 و به کارگردانی جان هیلکات به قول معروف فیلمی نبود که بتونی دیدنش رو برای یه قرار دوستانه انتخاب کنی. باید این فیلم رو تنها دید و بهش فکر کرد. فکر کردن و فرو رفتن در لجظه لحظه‌ی سرد این فیلم، در نماهای سراسر خاکستر گرفته و تاریکش.
فیلم سرد اما خیلی خوبی بود و حرفهای مهمی هم داشت. اما همانطور که میتونستم حدس بزنم با خوندن یادداشتت متوجه شدم که کتاب حرفهای بسیار بیشتری داشته. در رابطه با این فیلم نکته مهمی برای من هست و اونم اینه که این فیلم در همان سالی که ساخته شد بدون اطلاع از وجود کتابش به دستم رسیده بود و حتی یه یاد دارم که حدود یک سوم فیلم رو هم اون موقع دیدم و به همون دلایلی که در تهدیدها اشاره کردی و اینکه اصلا برام قابل درک نبود رهاش کردم. اما حالا؛
شرایط اقتصادی چند وقت اخیر، ماجرای قحطی روغن و صد تا مثال دیگه و دیدن برخوردی که ما انسانها با همدیگه داشتیم، کرونا و شرایطی که در این سال برای ما رقم زد و باعث شد همه‌مون شرایط سختی رو داشته باشیم، فکرهای کابوس بار زیادی که از سرمون گذشت. با لحاظ همه این‌ها
وقتی به بهانه این یادداشت به سراغ این فیلم رفتم برخلاف بار اول اونو با تمام وجودم درک کردم. ماجرای این فیلم دیگه برام تخیلی نبود. ضمن اینکه از این نکته هم نباید غافل شد که من اون موقع 10 سال جوونتر بودم و طبق نظر نویسنده این کتاب 10 سال خوش بین‌تر.
طی فیلم(داستان) ماجراهایی پیش میاد از جمله فرار از دست آدمهای غالباً آدم‌خوار یا زمین لرزه‌ها و افتادن درخت‌ها، در همه این موارد شاهد ترس و گاه گریه کودک هستیم، درسته ناراحت کننده‌اس اما صحنه‌هایی که باعث ترس ناشی از بی اعتمادی پدر میشه به نظرم ویرانگره، بطوری که با دیدنش من هم میترسیدم. انگار مارو به یاد ترس‌های خودمون میندازه، به یاد زخم‌های مشابه.
حرف پیرمرد درباره مرگ کم نظیر و فوق العاده‌اس، آدم باید از دو سوی ماجرا به ته تهش رسیده باشه تا بتونه به این دیدگاه از مرگ برسه، شاید آخر این سمتش این پیرمرد باشه و آخر سمت دیگه‌اش عارفی که میگه" مرگ را دانم، ولی تا کوی دوست راه اگر نزدیک تر داری بگو.
همانطور که احتمالا در جریانی چند وقت پیش کتابی از نویسنده‌ای وطنی میخوندم به نام برج سکوت که درباره اعتیاد و فلاکت‌ها و بدبختی هاش بود، ویران کردن تدریجی خود. نویسنده اون کتاب منو از وجود نیکی که در این یادداشت بهش اشاره کردی ناامید کرده بود.
اما کورمک مک کارتی در کنار همه حرفهای مهمی که زده و تو هم در یادداشتت بهشون اشاره کردی منو امیدوار کرد.
ممنون

سلام بر مهرداد
پس باعث خیر شدم... راستش گاهی به خودم می‌گم کوتاهش کن مطلب رو... بگذریم. همین معدود نفراتی که علاقه دارند و همت می‌کنند کفایت می‌کند
با این توضیحی که دادی فیلم را خانوادگی نمی‌شود دید
لب مطلب را گرفتی که در همین عبارت که ده سال قبل ده سال خوشبین‌تر بودی نهفته است. نیکی هست منتها باید به کودک درون بیشتر میدان بدهیم. همچنین از دور و بر کسانی که کودک درونشان سقط شده است پا به فرار بگذاریم!
یک اشاره هم کردی به گریه‌های پسر در مقابله با یک سری تهدیدات و از بی‌اعتمادی به پدر گفتی... در داستان بی‌اعتمادی از ناحیه تناقض حرفها و برخی رفتارهای پدر حاصل می‌شود: مثلاً در قصه‌هایی که پیش از این برای پسر تعریف می‌کرده کاراکترها همه به دیگران کمک می‌کنند اما پدر چندان روی خوشی به این کار نشان نمی‌دهد. در رویارویی با مرد در حال مرگ به پسرش می‌گوید این مرد دیگر فایده ندارد غذا بخورد یا جاهای دیگر تشکیک می‌کند که معده طرف مورد نظر توانایی هضم غذا را داشته باشد و ... در این موارد طبعاً خواننده درک می‌کند که کمبود غذا چطور استدلالهای پدر را تحت تاثیر قرار می‌دهد. منتها در صحنه‌ای که به زیرزمینی که در آن قربانیان آدمخواران زندانی هستند وارد می‌شود دیگر بحث کمبود غذا نیست... پدر به سرعت به همراه پسرش فرار می‌کند و حتی قفل دریچه را هم می‌اندازد تا نشانه‌ای از حضورخودشان باقی نماند... ترس.... وحشت...وحشت از گیر افتادن به دست آدمخواران... و یواش یواش خورده شدن!! ترس هم دارد خداییش!
آیا در فیلم بی‌اعتمادی پسر نسبت به پدر مراتب دیگری هم دارد؟! یعنی از پدرش می‌ترسد؟ اگر اینطور باشد که موقعیت وحشتناکی است.
سلامت باشی

ماهور یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 10:17 ق.ظ

سلام
ممنون از مطلب مفصلتون
داشتم به این فکر می کردم که این پسر تا کی فطرتش از تجرباتش قوی تر خواهد بود
و کنسروهای پنهان شده ته کابینت خونه ها تا کی ادامه دارند؟
و چقدر دیگه پیرها و بیمارها می توانند به این مسیر ادامه بدهند بدون مقصد و تنها با انگیزه ی پیدا کردن غذا
و نیکی در ادمهایی که قراره بهشون اعتماد کنه چقدر با بدتر شدن شرایط تغییر نمی کند.


با این تلاش فقط برای زنده موندن با این کیفیت غیر انسانی برایم خیلی جالب بود که ناامیدی را در کنار آدمخواری و گرسنگی و سرما از خطراتی که تهدیدشان میکند. قرار دادی و بعد با دیدن بند 4 فکر می کنم تعریفم از امید با تعریف شما احتمالا متفاوته.

نمره ی کتاب در ذهن من با اینکه خیلی توصیفات کتاب را دوست داشتم کمی پایینتر از نمره ی شماست.

سلام بر رفیق کتابخوان
بستگی دارد... پدر بی‌اختیار تلاش می‌کند که برخی صحنه‌ها و امور را از چشم پسرش پنهان نگه دارد... ناخودآگاه شاید این کار را می‌کند و شاید هم خودآگاه می‌خواهد روان پسرش را سالم نگه دارد اما در هر حال مواجهه بیشتر طبعاً آن نیکی کودک درون را کند می‌کند.
این کنسروهای تک و توک اگر تمام بشود... خیلی وحشتناک است. شاید به مرور یک جاهایی از کره زمین قابلیت کشاورزی را پیدا بکند و خلاصه بعد از قرنها جوامع ابتدایی شکل بگیرد و هزاران سال بعد به جایی که الان ما هستیم دوباره برسیم
...
اون بند 4 یک نوع خاصی از امید را نشان می‌دهد. احتمالاً هنوز به این وضعیت خفن نرسیده بودند. وقتی خود آدم هم از پس تغذیه خودش برنمی‌آید آوردن یک بچه واقعاً یکجور امید به زندگی خاصی می‌خواهد در وضعیتی که داستان توصیف می‌کند.
نمره من هم در نوبت اولی که رمان را خواندم احتمالاً دو سه دهم تا نیم نمره پایین‌تر بود اما نوبت دوم بیشتر رضایت داشتم .
ممنون

خسرو چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 12:12 ق.ظ http://Treememories.blogfa.com

درود ، این سه گانه کورمک عالیست ، متاسفانه یکیش را پیدا نکرده ام هنوز (همه اسب های زیبا)

سلام
من که فعلاً در ابتدای کار هستم. البته چند روز قبل از خواندن کتاب، فیلم جایی برای پیرمردها نیست را دیدم.
ممنون

مدادسیاه چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 03:28 ب.ظ

این تنها کاری است که از مک کارتی خوانده ام. در این زمانه ی کرونایی خواندن آثار آخر الزمانی از این دست تاثیر دیگری دارد.

سلام
بله واقعاً شرایط بیرونی کاملاً خواننده را در مسیر خواندن این کتاب همراهی می‌کند.
ممنون

zmb پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 09:42 ق.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
حتما در جریانید که جشنواره سینما حقیقت آنلاینه امسال
امروز نمایش ویژه است، کودتای 53، پیشنهاد محکم دارم که ببینید اگر وقت دارید
روی فیلیمو و یا هاشور هست

سلام
دیروز فکر کردم که این مستند را از بی بی سی دانلود کرده‌ام اما وقتی خواستم آن را ببینم متوجه شدم که صرفاً تیزر این مستند است اما خب همان هم مرا حسابی کنجکاو کرد. خواهم دید.
ممنون

اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1399 ساعت 08:23 ق.ظ http://fala.blogsky.com

خوشبختانه این کتاب رو خونده ام!
و البته دوستش داشتم.

سلام بر معلم عزیز

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد