«وقتی که برادرم جیم تقریباً سیزدهساله بود، دستش از ناحیه آرنج به سختی شکست.» داستان با این جمله آغاز میشود و راوی در ادامه بیان میکند که سالها بعد از این حادثه، گاهی در صحبت با برادرش معتقد بوده که ماجراهای خانواده یوئل به این حادثه منجر شده است اما برادرش ریشه قضیه را به وقایع دو سه سال قبل از آن ارتباط میدهد. راوی معتقد است با این سبک استدلال، ریشههای حادثه را باید در قرن نوزدهم جستجو کنند! او نهایتاً با شرح مختصری از ورود جد بزرگش به این منطقه در ایالت آلاباما و پایهگذاری سکونتگاهی که بعدها به شهر کوچکی به نام «میکمب» تبدیل شد آغاز میکند و ظرف سه چهار صفحه از لحاظ زمانی به جایی میرسد که مورد نظر برادرش بود؛ یعنی اوایل دهه 1930 و زمانی که او ششساله و برادرش دهساله است. پدر آنها «آتیکوس فینچ» که به حرفه وکالت مشغول است، شخصیتی شرافتمند و مورد اعتماد در شهر محسوب میشود که همواره او را به عنوان نماینده در انجمن ایالتی انتخاب میکنند. همسر آتیکوس خیلی زود از دنیا رفته است و او به همراه دو فرزندش و خانم سیاهپوستی که آشپز آنهاست روزگار را میگذرانند. در جایی از داستان، پدر دفاع از جوان سیاهپوستی را به عهده میگیرد که متهم به تجاوز به دختری سفیدپوست است. این شهر کوچک در حالت عادی آکنده از نشانههای تعصب و تبعیض است ولذا دور از ذهن نیست که در چنین فضایی این خانواده به دلیل تصمیم آتیکوس برای دفاع از یک متهم سیاهپوست تحت فشار افکار عمومی قرار بگیرند و...
*****
ما در مقابل پدیدههای تاریخیِ تبعیض، عموماً موضعی همدلانه با طرف مظلوم داریم. در واقع کمتر کسی پیدا میشود که با موضوعاتی نظیر آنچه که بر سیاهپوستان در آفریقای جنوبی، بر سرخپوستان و سیاهپوستان در آمریکا، یا بر یهودیان در زمان هیتلر گذشته است، مواجه شود (در قالب داستان و فیلم یا کتاب تحلیلی و گزارشی و...) و طرف ظالم را تقبیح نکند. با این حساب آیا میتوان نتیجه گرفت بشر به توفیقات بزرگی در این زمینه دست یافته است!؟ قطعاً خیر! داشتن مواضع پاستوریزه در قبال موضوعات تاریخی، هنر یا مجاهدتی نیست که بتوانیم به آن ببالیم بلکه هنر آن است که در زندگی روزمره خودمان و وقایعی که در زمان حال و دور و بر خودمان رخ میدهد موضع و رفتار معقولانه داشته باشیم. اگر افکار و رفتار خودمان را بسنجیم و انصاف و احساس هم داشته باشیم احتمالاً گاهی به حال خود گریه خواهیم کرد!
در ادامه مطلب بیشتر در مورد تعصب و تبعیض خواهم نوشت.
*****
«نلی هارپر لی» (1926-2016) در مونروویل ایالت آلاباما، از ایالات جنوبی آمریکا به دنیا آمد. پدرش وکیلی برجسته بود و خودش نیز در رشته حقوق تحصیل کرد و تا پیش از نوشتن این کتاب در یک شرکت هواپیمایی مشغول به کار بود. این کتاب به محض انتشار (در سال 1960) بسیار مورد توجه واقع شد و جایزه پولیتزر را نیز برای او به ارمغان آورد. دو سال بعد فیلمی بر اساس این رمان توسط رابرت مالیگن ساخته شد که یکی از فیلمهای محبوب تاریخ سینمای هالیوود است و گریگوری پک نیز در نقش آتیکوس موفق به دریافت جایزه اسکار شد.
«کشتن مرغ مینا» یکی از پرفروشهای تاریخ رمان است و به زبانهای متعددی ترجمه و چاپ شده و میشود. پس از موفقیتهای این اثر، کتاب دیگری از این نویسنده منتشر نشد تا اینکه یک سال قبل از مرگ، زمانی که در آسایشگاه سالمندان بستری بود، وکیلش از پیدا شدن دستنویسی از یک رمان به نام «برو و دیدبانی بگمار» خبر داد. این کتاب اواسط دهه 1950 نوشته شده و وقایعش مربوط به بیست سال بعد از وقایع کشتن مرغ میناست.
مشخصات کتاب من: ترجمه فخرالدین میررمضانی، انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم 1393، 414صفحه، تیراژ 2000نسخه.
....................................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 4.27 با بیش از 4 میلیون رای! که در نوع خود یک رکورد است آن هم برای کتابی که سالها قبل از ظهور اینترنت و سایت گودریدز چاپ شده است. نمره در سایت آمازون 4.8 )
پ ن 2: در کتابخانه ملی میتوان نام دو مترجم دیگر را برای این کتاب دید اما همه چاپهایی که انتشارات مختلف از این کتاب روانه بازار کردهاند مربوط به ترجمه آقای میررمضانی است. ترجمه خوبی است اما نیاز به یک ویرایش سبک دارد.
پ ن 3: کتاب بعدی «مداد نجار» اثر مانوئل ریباس خواهد بود.
پ ن 4: مطابق جمعبندی آرای انتخابات کتابهای بعدی به ترتیب «مرحوم ماتیا پاسکال» و «صدای افتادن اشیاء» خواهد بود.
نژاد و نژادپرستی
باور غلطی در میان مردم رواج دارد که انگار میتوان انسانها را بر اساس مشخصات فیزیکی و تفاوت ساختمان بدنی تحت عنوان «نژاد» طبقهبندی کرد و به اعضای هر طبقه به صورت عام برخی صفات و خصوصیات شخصیتی و رفتاری را نسبت داد. برخی که پا را از این هم فراتر میگذارند و از برتری این بر آن دم میزنند یا لااقل در ذهنشان چنین چیزی جریان دارد.
ما عموماً نژاد را با ملت که گروهی سیاسی (مشخص شده با مرزهای سیاسی) است اشتباه میگیریم و گاهی هم این مفهوم را با «زبان» درهممیآمیزیم و از سامی و آریایی و... صحبت میکنیم که گروههای زبانی محسوب میشوند. گاهی از «نژاد یهود» صحبت میکنیم که داخل آن میتوان نمونههایی از همه انواع دیگر (چه بر اساس رنگ پوست چه بر اساس شکل جمجمه و...) یافت. علاوه بر این فکر میکنیم که تفاوتهای بدنی موجود منجر و منتج به خصایص اخلاقی، روانی و... حتی بهره هوشی میگردد درحالیکه اغلب این گفتهها پایه و اساس علمی ندارد. اما چرا کماکان در میان عموم مردم هنوز کاربرد دارد؟ چرا وقتی مردم عموماً در موقعیتی مشابه دادگاه توصیف شده در این داستان قرار میگیرند علیرغم محرز بودن حقیقت دوست دارند بر عقاید قبلی خود باقی بمانند؟! برای رسیدن به پاسخ این سوال باید به اصطلاحات تعصب و تبعیض گریزی بزنیم.
تعصب و گریزی به جامعهشناسی گیدنز
گیدنز در کتاب مستطاب خود «جامعهشناسی»، چنین میگوید: «تعصب (prejudice) به عقاید یا نگرشهای اعضای یک گروه دربارهی گروهی دیگر اطلاق میشود... تعصب متضمن داشتن عقاید از پیش تصور شده دربارهی یک فرد یا گروه است که اغلب بر مبنای شنیدههاست نه مدارک و شواهد مستقیم، عقایدی که حتی به رغم اطلاعات جدید، در برابر تغییر مقاوماند.»
از نظر او برخی افراد در فرایند اجتماعی شدن اولیه مستعد دریافت این تفکرات قالبی (stereotype) هستند. او به تحقیق مشهور تئودور آدورنو و همکارانش در سال 1940 در آمریکا اشاره میکند. در آنجا به گونهای شخصیت تحت عنوان «شخصیت اقتدارطلب» اشاره میشود:
«افرادی که دارای شخصیت اقتدارطلب هستند معمولاً بسیار همرنگ با جماعت و دنبالهرو هستند، در برابر کسانی که به عنوان مافوق خود در نظر میگیرند تسلیماند و نسبت به افراد پایینتر از خود بیاعتنا. این گونه افراد از نظر نگرشهای مذهبی و جنسی خود نیز بسیار متعصب هستند... ویژگیهای شخصیت اقتدارطلب از یک الگوی پرورش ناشی میشود که در آن پدر و مادر نمیتوانند محبت مستقیم نسبت به کودکان خود ابراز کنند، و خود را دور نگاه میدارند و انضباططلب هستند. فردی که این گونه پرورش مییابد از اضطراباتی رنج میبرد که تنها میتواند با اتخاذ شیوهی نگرشی خشک و انعطافناپذیر کنترل شود. این گونه افراد از رویارویی با وضعیتهای مبهم ناتوان هستند، و ناهمسازیها را نادیده گرفته، به شیوهای شدیداً قالبی فکر میکنند.»
در واقع وقتی ناتوان از درک علل اضطراب خود هستیم (تعارف که نداریم!) به دنبال بلاگردانی برای فروریختن خشم خود بر سر آن میگردیم. بدبختانه وقتی این پیشفرضها و نگرشها نهادینه میشود به سختی میتوان آن را تغییر داد. پس باید همت ویژهای کرد و حداقل در تربیت نسلهای آتی این تسلسل و دور باطل را از جایی گسست یا حداقل ضعیف کرد.
تبعیض و تعصب
قلمرو تعصب در ذهن ماست. وقتی این عقاید از ذهن به زبان یا رفتار منتقل شود تبعیض(discrimination) متولد میشود. تبعیض در لغت به معنای تقسیم و جداکردن بعضی از بعضی، رجحان بعضی بر بعضی بدون مرجع است. در مورد مفهوم تبعیض خیلی نیاز به طول و تفصیل نداریم! مثل «زبلخان» کافیه که فقط دستمان را دراز کنیم تا...! منظورم در داخل این داستان است و خدای ناکرده جامعه خودمان را در ذهن متصور نشوید!
بهطور کلی ریشه تبعیضها در تعصبات است و خط مقدم نبرد برعلیه آن نیز باید آنجا شکل بگیرد. تبعیضها منحصر به نژاد نیستند و در زمینههای جنسیت، مذهب، قومیت، طبقه اقتصادی هم بسیار قابل رویت هستند.
نکات، برداشتها و برشها
1) مردم شهر آتیکوس فینچ را همواره به نمایندگی خود انتخاب میکنند اما اعتقادشان به شرافتمندی فینچ باعث نمیشود که در قضاوت خود پیرامون آن جوان سیاهپوست تجدیدنظر کنند. آنها انتظار دارند که وکیل تسخیری در دادگاه از این شخص دفاع نکند ولی بعد از انتخاب شدن فینچ چون میدانند او به دلیل شرافتمندیاش حتماً دفاعی جانانه خواهد کرد به ترس افتادهاند. در واقع عموم مردم به ادعای خانواده یوئل مشکوک هستند و نگران این هستند که آتیکوس شک آنها را به یقین تبدیل کند! از این میترسند که بین انتخاب حقیقت و عدالت از یکسو و آن تفکرات قالبی نژادپرستانه از سوی دیگر، مجبور به انتخاب شوند. طبعاً خیلی دردناک است که پا روی حقیقت و عدالت بگذارند!
2) آتیکوس در تربیت فرزندانش علاوه بر دانش و آگاهی بسیار صبور است. در برابر دیگران هم بسیار صبور است. اصولاً او یک ابرقهرمان صبور است.
3) به طور کلی میتوان عقاید مردم این شهر درخصوص سیاهپوستان را با عقاید این سه بچه (راوی، جیم و دیل) در مورد همسایه مرموزشان (بو ردلی) متناظر قرار داد. هر کدام از این موارد تقریباً نیمی از کتاب را به خود اختصاص میدهند و در هر دو مورد، قضاوتها برخاسته از شایعات و خرافات و باورهای بدون پشتوانه منطقی هستند.
4) عمه الکساندرا وجودش بسیار لازم است. او با دیدن لباسهای راوی (شلوار پوشیدن که برای دختران عیب محسوب میشده) بهصورت خودجوش احساس وظیفه میکند تا به کمک برادرش بیاید و بچهها را «اصولی» تربیت کند. ایشان عصاره عقاید متوسط و بالای جامعه را در مورد نژاد و اصالت و خانواده و... در کتاب ارائه میکند و ما متوجه میشویم که نویسنده ریشه رفتارهای تبعیضآمیز را در کجا دنبال میکند.
5) در ایام کریسمس عموجک برای بچهها تفنگ بادی خریده است. پدر به بچهها توصیه میکند که فقط به پیت حلبی شلیک کنند و از آنجایی که احتمال میدهد آنها از این حکو تخطی کنند تأکید میکند که به مرغان مینا شلیک نکنند چون این پرندگان هیچ آزاری به مزارع نمیرسانند و فقط آواز میخوانند لذا شلیک به آنها «گناه» است. در داستان تام رابینسون (جوان سیاهپوست) و بو ردلی هر دو به نوعی مرغ مینا تصویر میشوند که جامعه به انحای مختلف به سوی آنها شلیک میکنند.
6) علاوه بر نژاد و جنسیت، داستان به سراغ تفاوتهای مذهبی و نحوه رفتار پیروان آنها با یکدیگر نیز میرود. به نظرم این بخشها نظیر صفحات 70 تا 72 از بخشهای شیرین کتاب است مخصوصاً اینکه راوی یک دختربچه است. نکتهای که از زبان خانم همسایه نقل میشود بسیار راهگشاست؛ از نظر او برخی پیروان مذاهب اونقدر غصه اون دنیا رو دارند که هیچوقت یاد نمیگیرند تو این دنیا چهجور باید زندگی کرد.
7) «هرکس حق داره هرطور میخواد فکر کنه و توقع داشته باشه که دیگران هم به عقایدش احترام بگذارند. اما من قبل از اینکه با دیگران زندگی کنم، باید بتونم با خودم زندگی کنم. وجدان آدم تنها چیزیه که نمیتونه تابع نظر اکثریت باشه.»
8) خواننده به دلیل جذابیت چیزهایی که از زبان دختربچه روایت میشود خیلی زود فراموش میکند که موضوع و علت روایت، حادثهایست که منجر به شکستگی دست جیم شده است و شاید تا آخر داستان، یعنی زمانی که این اتفاق رخ میدهد آن را به یاد نیاورد!
9) مردم، مردم هستند و نمیبایست آنها را به شهروندان درجه یک و دو و سه تقسیم کرد. این چیزی است که فرزندان فینچ به مرور یاد میگیرند. البته فقط یک قهرمان صبور و فکور میتواند پس از پشت سر گذاشتن اتفاقاتی مشابه آنچه برای این خانواده پیش آمده است به دخترش بگوید خوب که نگاه کنی اکثر مردم خوبند.
من این کتاب رو نخوندم. چون فیلمشو دیدم. فیلمم که می بینم، هر فیلمی، دیگه کتاب رو نمی خونم. آدمای کتاب رو به شکل آدمای فیلم می بینم. یه جورایی بده. خیلی هم بد. خیلی طول کشید که یاد گرفتم این کار رو نکنم. هرچند فیلم رو وقتی دیدم که اصلن کتاب رو ندیده بودم.
سلام
این مسئله فیلم یا کتاب مسئلهایست که خیلیها را درگیر خودش کرده است.
البته بهترین راهکار این است که کاری بکنیم و مردد باقی نمانیم و هیچکدام را تجربه نکنیم.
...
با یکی از دوستان که فیلم را همین دو سه روز اخیر دیده بود صحبت میکردیم به این نتیجه رسیدیم که فیلم وفادار به کتاب است اما طبیعتاً برای اینکه روایت در محدوده زمانی جای بگیرد برخی چیزها حذف شده است مثلاً شخصیت عمه الکساندرا و هرچه به او مربوط بود که نکات مهم و جذابی در آن بود. همچنین در فیلم با توجه به اینکه راوی در حال روایت است ناگزیر دوربین همیشه میبایست جایی قرار بگیرد که دختربچه آنجاست و البته این ضعف نیست اما نکتهایست برای خودش!
من هم تا دو سه روز آینده فیلم را خواهم دید
سلام. من این کتاب رو سالیان سال پیش خوندم، جزو اولین کتابهایی بود که به صورت فایل تکست از project gutenberg پیدا کرده بودم. واقعیت این هست که الان چیز خیلی دقیقی از کتاب یادم نیست، اما بر خلاف نظر بیشتر مردم من همون موقع شخصیت آتیکوس رو یک ضدنژادپرست ندیدم، و از نظرم نوع دفاعش از متهم اتفاقا نشاندهنده نوعی نژادپرستی در لایههای زیرین شخصیتش بود (که دقیقا همین موضوع در کتاب بعدی لی نشون داده شد).
درباره ترجمه هم، من متن انگلیسی رو خونده بودم. اما از همین ترجمه عنوان داستان میشه فهمید تا حدودی ضعیف بوده. mocking bird همیشه به مرغمقلد ترجمه شده و کلا مرغمینا موجود دیگریست.
لطفا درباره سیستم امتیازدهی هم توضیح بدین، من فکر میکنم مقایسه نمرهای که شما به کتاب میدین با نمره سایت گودریدز اصلا درست نیست، چون اساسا روش محاسبه امتیازها در این دو سیستم فرق داره. همچنین من متوجه نمیشم چطوری شما بعضی وقتها مثلا به عدد 3.8 میرسین، در صورتی که رسیدن به این عدد قاعدتا باید به روش میانگینگیری باشه.
سلام
گرد میکنم میشود 3.8
در مورد بخش اول کامنت این را باید در نظر گرفت که رها شدن از رسوبات یادگیریهای دوران کودکی به این سادگیها نیست. یعنی در زمانی که ما به بهاصطلاح اجتماعی میشویم، ذهنمان با یک سری پیشفرضها به قول معروف کدگذاری میشود و اینگونه نیست که با گذراندن یک کلاس آموزشی یا خواندن یک مقاله الهامبخش و...و... ناگهان از همه تعصبات تخلیه بشویم. در این مورد بخصوص هم دقت داشته باشیم که پاک شدن لایههای زیرین حتی برای یک لیبرال مصمم همچون آتیکوس هم کار سادهای نیست. اما با این وجود من در متن کتابی که خواندم متوجه اشارهای که مرا به لایههای زیرین این شخصیت راهنمایی کند نشدم. از نگاه من خاستگاه کنشهایی که آتیکوس در داستان دارد عدالتطلبی او و البته قانونگرایی اوست.
...
در مورد ترجمه عنوان هم قبول دارم که مرغ مینا با مرغ مقلد تفاوت دارد اما نمیتوان به صرف این مغایرت گفت که ترجمه کتاب هم ضعیف است... احتمالاً مترجم به قابلیت تقلید صدای مرغ مینا و شناختهتر بودنش عنایت داشته است (احتمالاً)... البته فکر کنم حدود نیم قرن از ترجمه کتاب گذشته باشد و برخی افعال کاملاً دگرگون شده است و مثلاً ما دیگر خواهر خودمان را به مدرسه "هدایت نمیکنیم" و عقلمون رو به جای "گم کردن" از دست میدهیم. چند جا هم اصطلاحات غریبی مثل" مسیحیان برنج" و از این چیزها دارد که هم آن زمان و هم الان برای ما غریب است. اینها مواردی است که نیاز به ویرایش دارد اما در کل به نظرم ترجمه ضعیفی نیست.
....
در مورد نمرهدهی قبلاً توضیحاتی دادهام اما حتماً به زودی در موردش خواهم نوشت.راستش من موقع نمره دادن به رقمهای اعشاری بیشتری میرسم
ممنون از کامنتتان
آتیکوس از اون شخصیت های مورد علاقه ی منه، درواقع بعد از آرتور در خرمگس این دومین نفره :))
سلام
من هم بدم نمیآید برای فرزندانم چنین پدری باشم اما من علیرغم اینکه خیلی صبور هستم در مقابل ایشان هیچی صبور نیستم
آرتور الان برایم یهجورایی داخل غبار و مه رفته است و تنها چیزی که از میان این هالهها چشمک میزند آرمانگراییاش است که انصافاً این روزها کمیاب است.
سلام
این کتاب رو نخوندم. منتها می تونم از تجربه شخصیم در خصوص پذیرش باقی انسان ها در زندگیم بگم. در ایران متاسفانه در خصوص مهاجران خیلی برخوردهای نژادپرستانه ای می بینم. اما تجربه ی خودم از کار کردن در حیطه ی آموزش با بچه های مهاجر، یک تجربه ی عالی بود. اونها سرشار از سرزندگی، تلاش و امید و آرزو بودند برعکس بچه های ایرانی که تنبل و خسته و راحت طلبند!
یک دسته ی دیگه هم بچه های کار و بیشتر بچه های بی سرپرست و بدسرپرست با داشتن معلولیت های ذهنی بود. شاید باورت نشه اما اون ساعتهایی که با این بچه ها کار می کردم، عمیقا از زندگی لذت بردم! اونها به واقع چیزهایی دارند که ما آدم های عادی، ازشون بی نصیب هستیم. این رو باید هر کسی خودش تجربه کنه.
خواستم بگم اجازه بدیم آدم ها از هر نوع و نگاهی، در اطرافمون حضور داشته باشند و ما پذیرای اونها باشیم. مطمئن هستم که بودنشون باعث می شه زندگی غنی تری داشته باشیم. :)
سلام
ممنون که از تجربههای خودتان در این مورد نوشتید.
در میان ما ایرانیها حتماً چنین تمایلاتی وجود دارد. البته گاهی برخی خصوصیات روانی ما ممکن است در قالب چیزی شبیه به نژادپرستی ظهور و بروز پیدا کند. مثلاً خودبینی و خودمحوری ما که معمولاً فکر میکنیم قطب عالم امکان هستیم! این خصوصیت گاهی ممکن است ما را به اشتباه بیاندازد. اما از این که بگذریم برخی از ما آلوده به آن تعصباتی که در ادامه مطلب نوشتم هستیم. هرچند باید اذعان کرد خیلی از ایرانیها هم نظیر شما تجربههای خوبی از ارتباط با مهاجران دارند. لازم به ذکر است که این مهاجرانی که به آنها اشاره داشتید تفاوتی با ما ندارند (در همان تقسیمبندیهای باصطلاح نژای).
سلام. فکر کنم کشتن مرغ مقلد شنیده بودم یا جایی کتابی به این عنوان دیده بودم. فیلمر هم نیستم بگم فیلمش رو دیدم. خلاصه اش اینکه تاریخ امریکا خیلی از بابت تبعیض نژادی لطمه دیده همون طور که تاریخ اروپا خیلی از جنگ جهانی دوم. اینو من نمی گم رمان هاشون میگن.
سلام
فیلمی که بر اساس این رمان ساخته شد در ایران با نام کشتن مرغ مقلد دوبله و پخش شد ولذا اسمش نیز با این شرح در گوشه و کنار به گوش ما خورده و آشناست.
به یاد دارم پس از خواندن داستان به نظرم رسید موفقیت آن عمدتا مرهون شخصیت پردازی درخشان آتیکوس است. نظرت در این مورد چیست؟
جالب است که در تعریف گیدنز تعصب اساسا مقوله ای اجتماعی است.
سلام بر مداد
در مورد موفقیت این کتاب من به دنبال پارامترهایی نظیر شخصیتپردازی و امثالهم نمیروم هرچند برای توفیق گاهی پرداخت شخصیتهایی که در حد قهرمان هستند موثر است... یعنی خوانندگان عام از مواجهه با چنین شخصیتهایی احساس رضایت میکنند. من نکته مهمتر را در نوع پیشبرد داستان و پایانبندی آن میبینم. موضوع داستان بهنوعی زخمی است قدیمی که هنوز هم ممکن است برای خیلی از خوانندگان اثر (علیالخصوص در آمریکا) دردآور باشد اما داستان به نوعی پیش میرود که علیرغم نشان دادن وضعیت ناجور قضاوت مردم در مورد سیاهان و حتی زنان و اقلیتهای مذهبی به نوعی پایانبندی میرسد که «اکثر مردم خوبند»... این نکته مهمی است (فارغ از درستی و غلطی آن) و من اسمش را میگذارم پایانبندی عامهپسند یا با کمی تلرانس: هالیوودی. خواننده عام دوست دارد بعد از تحمل انتقادات به خودش یا آباء و اجدادش به نوعی بازسازی شود. در نقطه مقابل یاد فضای مجازی خودمان میافتم که به هر چیزی که برمیخورد در انتها به این نتیجه میرسد که چقدر افتضاحیم ما!
در مورد گیدنز و تعصب به نکته ریزی اشاره کردید. گیدنز در فصل مربوط به نژاد و تعارضات قومی جایی اشاره میکند که برای تبیین این موضوعات علاوه بر جامعهشناسی باید به روانشناسی هم رجوع کنیم و اینجاست که به تعصب و مکانیزمهای روانشناختی (جابجایی و...) میپردازد و البته در ادامه به مفاهیم جامعهشناسانهای نظیر قوممداری و حصر گروهی و تخصیص منابع رجوع میکند و...
بایذ اعتراف کنم که بیست سال پیش این کتاب را خواندم! نمی خواهم پیر شوم اما این سالهای لعنتی می دوند و می روند و مرا جا می گذارند!

یادمه اون موقع خیلی از کتاب لذت بردم و البته شخصیت اصلی یه خرده بیش از حد به نظرم مثبت بود! اتفاقا من دلم میخواهد مادری کمی خبیث برای بچه هایم باشم! این همه مثبت بودن بیفایده است! الان میفهمم به این شخصیت ها می گویند آرمانگرا
فیلم رو هم دیدم و قاطعانه معتقدم گریگوری پک باید برای نقش خبرنگار تعطیلات رمی اسکار میگرفت، اما آکادمی اسکار کلا همیشه عقب است و اساساً از بازیگرها جا می ماند و بعد جایی که لازم نیست به طرف اسکار میدهد که جا نماند! اینجوریه که بیشتر بازیگرها برای درخشانترین کارهایشان اسکار نمیگیرند!
سلام

به قول آن ترانهسرا عمر گران میگذرد خواهی نخواهی... لذا میبایست در نبود دریا به قطرهها اکتفا کرد و از سیر به سمت تباهی برحذر بود
ما چه دلمان بخواهد چه نخواهد در دورانی از زندگی فرزندانمان (دوره بلوغ) در ذهن آنها کمی خبیث میشویم
فیلم را چند شب قبل دیدم و بسیار تعجب کردم... شاید من سلیقهام معوج شده است اما به نظرم رسید که اقتباس خیلی خوبی صورت نپذیرفته است(البته این را به عنوان یک فیلمبین آماتور عرض میکنم). مثلاً صحنهای که یکسری از مردم آبادیها جلوی زندان جمع میشوند تا خودشان عدالت را اجرا کنند خیلی باسمهای درآمده است... یعنی صحبتهای راوی آنقدر هم تاثیرگذار درنیامده در فیلم درحالیکه در کتاب باورپذیر بود.... و مواردی جزیی از این دست.
این موردی که در مورد اسکار گفتید در مورد اکثر جوایز اینچنینی صادق است. در مورد نوبل هم چنین چیزی صادق است و آنقدر گاهی تاخیر میکنند که نویسنده یا دیگر از نوشتن افتاده است یا از اوج به زیر آمده است و رو به افول گذاشته است.
سلام
منم این کتابو سالهای پیش خوندم
یادمه قبل از مادر شدنم بود و تصمیم گرفتم همیشه یادم بمونه که فقط شعار ندم و وقتی پای عمل میرسه کم نیارم از ترس دیگران و منفعت طلبی
از کتابهای تاثیر گذار بود برام
و اینکه ازش یاد گرفتم هیچ وقت متن پشت کتابو نخونم!!!!!!!!!
دیگه اینکه من هیچ وقت دوست ندارم فیلم یک کتابو ببینم
چون هر چقدرم خوب باشه چطور میتونه واژه به واژه رو به تصویر بکشه
میگن قدرت تصویر بیشتر از کلمه است که من خیلی موافق نیستم مخصوصا وقتی اول کتابش رو خونده باشم
کاش کتابارو که میخونم انقدر زود یادم نره جوری که فقط بعد چند سال از کتابی که اونقدر دقیق خوندم تنها یه تصویر گنگ و مبهم باقی بمونه... چه حیف
سلام
یکسری آموختهها نیازمند تکرار و تکرار هستند تا بتوانند موثر واقع شوند ولی برخی اینچنین سخت و مرارتبار نیستند! مثل همین نخواندن متن پشت کتاب! من بعد از یکی دو بار گزیده شدن مطلقاً قبل از خواندن کتاب به آن قسمت نگاه نمیکنم! در این جور مواقع یاد پشت جلد خاطرات یک گیشا میافتم و تمام موهای تنم سیخ میشود!!!
یکی از دوستان نقل قولی داشتند که فیلم اقتباسی از یک شاهکار هیچگاه شاهکار نخواهد شد چرا که آن مرزهای لازم برای شاهکار شدن را کتاب قبلاً درنوردیده است و... در واقع اقتباس اگر بخواهد قابل توجه باشد باید یک خلاقیتهایی توسط کارگردان و فیلمنامهنویس زده شود وگرنه که در مقام مقایسه همین حسی که شما و من تجربه کردیم بروز خواهد کرد. مثلاً کاری که کوبریک در مورد داستان رویا (شنیتسلر) کرد از این دست است.
طبعاً اگر بخواهد همان روایت را به شیوهی مصور نقل شود و در قالب محدودیت زمانی فیلم هم گنجانده شود برخی موارد باید حذف شود و همین ممکن است ضربه زننده باشد.
دوباره سلام
دیشب نیمی از فیلم کشتن مرغ مقلد رو دیدیم. با دوبله ای قدیمی و صداهایی که خیلی خاطره انگیز بودند!... خواستم بگم ممنونم که معرفی کردید. نمی دونستم فیلمش هم هست. امشب باقی اش را خواهیم دید.
سلام

نسخه ای که من دیدم در برخی جاهاش صدا ظاهراً کیفیتش را از دست داده و بجاش زیرنویس کار کرده بودند.
نوش جان
درود بر شما--در وبلاگی دیدم نوشته حسین کارلوس زدم روش وبلاگ شما آمد در حالیکه در وبلاگهای دیگه شما همان میله هستید---میخواستم بفرمائید آیا حسین کارلوس ربطی به کاستاندا دارد یا نه
سلام
ده سال قبل وقتی میخواستم نام کاربری و آدرس وبلاگ را تعیین کنم از این لقب قدیمی دوران دانشگاه استفاده کردم و خلاصه ماندگار شد! کارلوس در آنجا اشاره دارد به کارلوس بیلاردو مربی آرژانتین و دماغش!
سلام
.
ممنونم ازت، یادداشت خیلی خوبی بود. تا پیش از برش ها و برداشت هایی که گذاشته ای خواندمش اما از آنجا که قصد دارم بزودی به سراغش بروم، گفتم پیش از خواندن این بخش از خودت بپرسم که به سراغ ادامه یادداشتت بروم یا نه.
از ترسم کامنت های دوستان را هم نخواندم
.
بین خودمان بماند گویا با این خصوصیاتی که بیان شد رگه هایی از اقتدارطلبی در وجود من هم هست، باید یه تکونی به خودم بدم و خودمو نجات بدم. البته مگه میشه؟ من که چشمم آب نمی خوره.
سلام

تا جایی که خواندی کفایت میکند چون تصمیمت را برای خواندن گرفتهای... بعداً باقی آن را خواهی خواند.
همه ما آن رگهها را داریم... به نظرم میشود اما آنطور که حافظ گفته است:
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
سلام ، وقتتون بخیر و شادی !
کتاب خوبی بود ، اتیکوس شخصیت خوب و تاثیرگذاری داشت ، هرچند که از آدمای زیادی خوب ، خوشم نمی آد ، آدم باید یه کم بدجنس باشه
سلام دوست عزیز



سال نو مبارک
خیالتان کاملا راحت باشد چون در دنیای واقعی چنین اشخاصی کمیاب و بلکه نایاب هستند! حتی آدمی که فقط یه کم بدجنس باشه کمیاب است
سلامت و شاد باشی رفیق
رای در پست جدید فراموش نشود
سلام بر میله ی عزیز
سال نوی شماهم مبارک !
نظرم نصفه اومده بود.
سلامت و پایدار باشید
کتابایی رو که گفتید ندارم ؛ برای همین نظر نمیدم
هر کدوم انتخاب شد باهاتون می خونم
سلام دوست من
امیدوارم سلامت و شاد باشید