«شش قطعهای که در این مجموعه گنجانده شدهاند، یک روایت تقریباً پیوسته را تشکیل میدهند. این قطعهها تنها قسمتهای باقیمانده از چیزی هستند که در اصل برای یک رمان حجیمِ چندقسمتی در برلینِ پیش از ظهور هیتلر، درنظر گرفته شده بودند. میخواستم نام رمان را گمشده بگذارم، با این وجود عنوان را عوض کردم. بهنظرم این نام برای مجموعهای از خاطرات و طرحهای روزانهٔ کوتاه و پرآبوتاب که ارتباط ضعیفی با یکدیگر دارند، نامناسب آمد.»
این شروع مقدمهی کوتاهی است که نویسنده برای این کتاب نگاشته است. شاید نتوانیم این کتاب را در طبقهی «رمان» قرار دهیم و از طرف دیگر، اگرچه راوی اول شخص این قطعات نام نویسنده را بر خود دارد، نمیتوان آنها را خاطرات روزانهی نویسنده در هنگام حضور در برلین در اوایل دهه 1930 قلمداد کرد. هرچند اگر شما کتاب را به دست بگیرید خواهید دید که عنوان دو قطعه از این قطعات خاطرات روزانه برلین است!
هر قطعه از تکههای کوچکتر یکی دو صفحهای تشکیل شده است که به واسطه یک موضوع محوری، پیوستگی دارند. اولین قطعه با عنوان «خاطرات روزانه برلین (پاییز 1930)»، با توصیفی کوتاه از خیابانی که نویسنده در آن سکونت دارد آغاز میشود و پس از آن وارد آپارتمانش میشود. آپارتمان متعلق به دوشیزه شرودر است که یک زمانی نوکر و کلفتی داشته است اما با توجه به شرایط اقتصادی پس از جنگ اول، اتاقهای آپارتمانش را اجاره میدهد و در این زمان، چهار مستأجر دارد و خودش روی کاناپه اتاق نشیمن میخوابد. روایت اگرچه در چند تکه کوتاه (زمانی که نویسنده برای تدریس خصوصی زبان به خانه شاگردش میرود و...) به خارج از این آپارتمان نقل مکان میکند اما محور آن همین آپارتمان و ساکنانش است.
قطعه دوم با عنوان «سالی بوولز» طولانیترین و جذابترین قطعه کتاب است. سالی دختری جوان است که از انگلستان به برلین آمده بود تا هنرپیشه بشود اما نهایتاً سر از کابارهها و... درآورده است. سالی وقتی با ایشروود آشنا میشود نوزده ساله است و این قطعه از آشنایی تا پایان ارتباط این دو را در بر میگیرد. بر اساس این قطعه فیلم «کاباره» در سال 1972 ساخته شد و توانست 8 اسکار در حضور فیلم پدرخوانده بدست بیاورد.
قطعه سوم با عنوان «در روگن آیلند (تابستان 1931)» مربوط به زمان حضور ایشروود در روستایی در کنارهی دریای بالتیک است. در مقطعی از داستان سالی بوولز، ایشروود از برلین خارج میشود و بعد از مدتی بازمیگردد... این حفره زمانی با این قطعه پر میشود. نویسنده در این دوره در خانهای روستایی با دو همخانه دیگر ساکن شده است؛ یکی مردی انگلیسی و همسن و سال خود (جدوداً 27 ساله) به نام پیتر و دیگری پسری شانزده ساله و آلمانی به نام اتو نوواک. پیتر از خانوادهای مرفه است و بخاطر مشکلاتی که دارد پولهای زیادی صرف جلسات روانشناسی کرده است. پس از آشنایی با اتو، او پیشنهاد کرده است که همراه پیتر باشد و حرفهای او را بشنود و بخشی از حقالزحمه روانشناس را بگیرد.
قطعه چهارم با عنوان «خانواده نوواک» مربوط به دورانی است که نویسنده بخاطر مشکلات مالی مجبور میشود محل اقامتش در برلین را عوض کند و به مکانی ارزانتر برود. بدینترتیب سر از خانهی خانواده نوواک درمیآورد... مادری که از صبح تا شب جان میکند و بطور کلی نمایی است از یک خانواده کارگری و پایینتر از حد متوسط در برلین آن زمان.
قطعه پنجم با عنوان «خانواده لاندائر» مربوط به آشنایی نویسنده با چندتن از اعضای خانواده لاندائر است که از یهودیان متمکن شهر برلین هستند. از لحاظ زمانی این قطعه به موازات چهار قطعه پیشین جریان دارد و پایان آن نیز با سرنوشت این خانواده گره میخورد.
قطعه ششم با عنوان «خاطرات روزانه برلین (زمستان 1932 تا 1933)» نشان میدهد که باز هم نویسنده در آپارتمان دوشیزه شرودر (قطعه اول) ساکن شده است اما اینبار برلین دستخوش وقایعی است که پُرشتاب از پی هم میآیند و نهایتاً نازیها به قدرت میرسند و کار به جایی میرسد که ایشروود مجبور به ترک برلین و بازگشت به انگلستان میشود.
*****
کریستوفر ایشروود (1904 – 1986) پس از تحصیلات مقدماتی در کالج سلطنی لندن در رشته پزشکی مشغول به تحصیل شد اما پس از یکسال از ادامهی آن منصرف شد. در همان زمان اولین رمانش «تمام دسیسهچینان» را منتشر کرد و پس از آن به برلین رفت و روزگار خود را با تدریس زبان انگلیسی میگذراند. پس از بازگشت از برلین، «آقای نوریس قطار عوض میکند» را در سال 1935 و خداحافظ برلین را در سال 1939 به چاپ سپرد. در این بین تعدادی نمایشنامه نیز نوشت و پس از آن با شروع جنگ به آمریکا رفت و به همکاری با کمپانی متروگلدنمایر پرداخت و... او در طول زندگیاش سفرهای متعددی به نقاط مختلف جهان داشت که به غنای آثارش میافزود. مهمترین اثر او «مرد مجرد» است که آن هم به فیلم درآمده است. مرد مجرد بیانگر برخی علایق پیدا و پنهان خود نویسنده نیز هست.
....................
مشخصات کتاب من: ترجمه آرش طهماسبی، انتشارات فرهنگ جاوید، 296 صفحه، چاپ دوم 1391 ، تیراژ 1100 نسخه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A. (نمره در سایت گودریدز 3.9 و در آمازون 4.1)
پ ن 2: کتاب بعدی وقتی یتیم بودیم اثر ایشیگورو است. تازه شروع کردهام.
برداشتها و برشها
1) نویسنده در همان قطعه ابتدایی عنوان میکند که: «من دوربینی هستم با شاتر باز، کاملاً منفعل، که دارد ثبت میکند، و فکر نمیکند.» و سپس از تصویر آدمهایی پشت پنجره آپارتمانهای روبرویی صحبت میکند و... ممکن است همان ابتدا ما به عنوان خواننده چنین برداشتی از سبک نویسنده در این کتاب داشته باشیم درحالی که چنین نیست و این انفعال و ثبت دوربینی فقط مربوط به همان چند سطر است.
2) در هنگام خواندن کتاب هرچه به سمت قطعات انتهایی میرویم صدای پای نازیها را از فاصله نزدیکتری میشنویم. شاید به نظرمان برسد که در قطعات ابتدایی، از این زاویه، خبری نیست اما همان تکوتوک اشارات کاملاً نشان میدهد که جامعه آبستن چه تغییراتی خواهد بود و نشانههایی از زایمان قریبالوقوع میدهد. به عنوان مثال یهودستیزی دوشیزه مایر در ص27 و اقدام ناجوانمردانهای که برای بر هم زدن ازدواج همسایه یهودی طبقه پایین انجام میدهد و آن حس سرخوشانهای که به همراه دوشیزه شرودر از این کار دارند و... تا صحبت دو پسربچه جوان در روستا درخصوص جنگ و... که همه از لحاظ زمانی مربوط به زمانی است که هنوز نازیها از قدرت خیلی دورند و کسی هم در این زمینه تصوری ندارد. به قول معروف نازیها از کره مریخ که نیامدند!
3) سالی بوولز شخصیت جالبی است؛ ترکیبی از سبکسری و سادگی. حدس میزنم فیلم خوبی از این قسمت درآمده باشد!
«لابد مدرسه رو خیلی زود ول کردی؟»
«آره، حوصله مدرسه رو نداشتم. خودم زدم بیرون.»
«خب، چهجوری این کار رو کردی؟»
«به خانم مدیر گفتم دارم بچهدار میشم.»
«اوه، چرت نگو سالی، جدی همچی حرفی زدی؟»
«آره، قسم میخورم! بلوایی راه افتاد که بیا و ببین. یه دکتر آوردن که منو معاینه کنه و فرستادن دنبال بابا و مامان. وقتی فهمیدن خبری نیست باید میومدی و قیافههاشون رو میدیدی...»
4) چند وقت قبل گذرم به دستشوییهای یک پاساژ بزرگ افتاد و دیدم که شیرآلات مورد تفقد دزدان قرار گرفته است؛ امری که معمولاً در زمانهای شیر تو شیر شدن اوضاع مشاهده میشود مثل این:«آقای کرامف، مهندس جوانی که از شاگردان من است، از دوران بچگیاش در زمان جنگ و اوج تورم صحبت کرد. طی آخرین سال جنگ، نوارهای پنجره واگنهای قطار ناپدید شده بودند؛ مردم آنها را برای چرمشان میبریدند و میفروختند. حتی زنان و مردانی را میدیدی که لباسهایی از پرده واگنهای قطار بر تن داشتند. یک گروه از دوستان مدرسهای کرامف، یک شب به یک کارخانه هجوم بردند و تمام تسمهپروانههای چرمی را غارت کردند. همه در حال دزدی بودند. همه چیزهایی برای فروختن داشتند – از جمله خودشان.»
5) نویسنده در بخشی از داستان با توصیف یک نمایش-مسابقه کشتی کج به تماشاگران جوگیری اشاره میکند که برنامه را جدی گرفته و حتی بین خودشان شرطبندی میکنند و... نتیجه جالبی میگیرد: «بیتردید شعور سیاسی مردم ناامیدکننده است: این مردم میتوانند به هر کسی و هر چیزی باور پیدا کنند.»
6) ظاهراً قضیه بیاعتمادی بین اعضاء و گروههای چپگرا به جغرافیا هیچگونه ارتباطی ندارد و به نظر میرسد این از ثمرات جهانبینی توطئهاندیشانه است: «امشب دوباره به کافه کمونیستها رفتم. واقعاً دنیای کوچک جالبی از دسیسهچینی و خنثیسازی دسیسه بود. ناپلئونِ این دنیای کوچک، مارتینِ بمبساز و کینخواه بود؛ ورنر، دانتون آن و رودی، ژاندارکش. همه به هم مظنون بودند. هیچچی نشده، مارتین در مورد ورنر به من هشدار داد: «به لحاظ سیاسی قابل اعتماد نیست - تابستان گذشته، تمام پول صندوق جوانان کمونیست را بلند کرد.» و ورنر در مورد مارتین به من هشدار داد: «او یا یک مأمور نازی است یا جاسوس یا جیرهخوار دولت فرانسه. علاوه بر اینها، هم مارتین و هم ورنر اکیداً به من توصیه کردند که طرف رودی نروم - به هیچ وجه هم نمی گفتند چرا.»
7) چپگراها همیشه هم خطر دچار شدن به این توهم را دارند: «بهت بگم کریستوفر، نظام کاپیتالیسم نمیتونه بیشتر از اینا دوام بیاره. کارگرا بیدار شدن!» نویسنده هم که تمایلات چپ دارد در بخشی از نوشتههایش در مورد ارباب واقعی برلین دچار خطا میشود (ص286). ولی خیلی زود مشخص شد به قول معروف کت تن کیست!
8) در مورد نازیها انواع و اقسام روایتها را دیدهایم اما ظاهراً همیشه چیزی برای سورپرایز کردن ما در این موضوع وجود دارد: «هر روز غروب، به کافه بزرگ و نیمه خالی هنرمندان، جنب کلیسای مموریال، میرفتم؛ روشنفکران و یهودی و چپی سر در گریبان به میزهای مرمرین خیره بودند و با صدای آهسته و توأم با ترس صحبت میکردند. بیشترشان میدانستند که همین روزهاست که دستگیر شوند - امروز نه، فردا یا هفته بعد. به همین دلیل مؤدبانه و مهربانانه با هم حرف میزدند و کلاههایشان را به احترام بر میداشتند و از احوال خانوادههایشان جویا میشدند. بدترین کدورتهایی که طی این سالها پدید آمده بود، به بوته فراموشی سپرده شده بودند.
تقریباً هر روز هنگام عصر، مردان اس.ای به کافه میآمدند. گاهی اوقات فقط پول جمع میکردند؛ هرکس مجبور بود چیزی بدهد. یک روز غروب، نویسندهای یهودی که در کافه حاضر بود، به سمت باجه تلفن رفت تا به پلیس خبر دهد. نازیها او را به زور بیرون کشاندند و با خودشان بردند. هیچ کس از جایش جنب نخورد تا آنها رفتند، طوری که اگر سکهای روی زمین میافتاد میتوانستی صدایش را بشنوی.»
9) این اتفاقات در آستانه جنگ دوم نیست... حداقل شش هفت سال تا شروع جنگ فاصله است. شاید به همین خاطر است که اهل فن تا مدتها انگشت به دهان میگزیدند! و هنوز هم جا دارد بگزیم: امروز صبح، وقتی داشتم در بیولواشتراسه قدم میزدم، نازیها را دیدم که داشتند به خانه ناشر کوچک صلحطلب لیبرالی حمله میبردند. با کامیونی آمده بودند و داشتند پشتش را از کتابهای مصادره شده پر میکردند. راننده با حالتی مسخره و کنایهآمیز مشغول خواندن عنوان کتابها برای جمعیت بود. یکی از کتابها را با انزجار، از گوشه جلدش گرفته بود، گویی خزنده چندشآوری را به دست گرفته است، با صدای بلند خواند: Nie Wieder Krieg جماعت زد زیر خنده. زنی چاق و خوشلباس با خندهای وحشیانه و تحقیرآمیز تکرار کرد: «جنگ بس است! عجب حرف مسخرهای!»
10) وقتی نویسنده قصد بازگشت به انگلستان را دارد، طبیعتاً دوشیزه شرودر، صاحبخانهاش، از شنیدن این خبر ناراحت میشود و عنوان میکند که واقعاً نمیداند چرا کریستوفر تصمیم به رفتن گرفته است!: «فایدهای نداشت برایش توضیح دهم یا از اوضاع سیاسی بگویم. از همین الآن همهچیز را پذیرفته بود، همانطور که قبلاً هم که هر رژیم تازهای روی کار میآمد، میپذیرفت. امروز صبح، حتی شنیدم که دارد پیش همسر باربر، با احترام از «پیشوا» حرف میزند. اگر کسی به یادش میآورد که در انتخابات نوامبر گذشته به کمونیستها رأی داده است، احتمالاً با شدت هرچه تمامتر و با حُسننیت انکار میکرد. او فقط داشت خودش را به اوضاع عادت میداد، درست مثل قانون طبیعت، مثل حیوانی که زمستان پشم درمیآورد. هزاران نفر مثل دوشیزه شرودر داشتند خودشان را عادت میدادند. گذشته از این، هر حکومتی که روی کار میآمد، آنها محکوم بودند که در این شهر زندگی کنند.»
11) ما کاملاً حق داریم که اگر از خواندن یک کتاب لذت نمیبریم آن را کنار بگذاریم و احساس خود را هم بیان کنیم. این کار را بکنید اما تو را به جان عزیزتان نروید زندگینامه نویسنده را زیر و رو کنید تا علت نپسندیدن کتاب را آنجا پیدا کنید! و مثلاً بگویید نویسنده این کتاب همجنسگراست و...
واقعا از خودم ناامید شدم، مدیر وبلاگ! یعنی چه که شما کتاب را تمام کرده باشی و من هنوز "خانواده نواک" باشم؟! اینطوری جلو بزنی دیگر در کتابخوانی همراهی نمیکنم! این اولین و آخرین اولتیماتوم بود!
سلام
حتماً خیلی دیر شروع کردهاید وگرنه با این تاخیرهای من و ... باید خیلی پیش از این تمام میکردید. البته الان هم دیگه آخرهای کتاب هستید و با یک یاحسین دیگر خاکریز آخر هم فتح میشود
دوربین با شاتر باز من را یاد پس از تاریکی موراکامی انداخت که راوی اش یک دوربین است.
باید داستان جالبی باشد.
سلام
درسته اما اینجا این حرف بیان میشود در یک تکه یا پلان کوچکی از کار و پس از آن البته تخیلات نویسنده و همچنین "انتخاب" نویسنده و زاویه دیدش تاثیرگذار است. حتی در بخش انتهایی.
توهم چپگراها خیلی خوب بود
یاد یک کتابی افتادم که وقتی خیلی بچه بودم یه روز بالای یخچال پیداش کردم نمی دونم کار کی بود ولی قطعا قصد داشته کسی پیداش نکنه که خب من پیداش کردم! و وقتی فهمیدم نباید بخونمش قایمش کردم یواشکی خوندم ولی کتاب چون خیلی قدیمی بود و پوسیده بود دردسر بزرگی بود نگهداریش. جلدش هم کنده بودند نمیدونستم اسمش چیه یا نویسنده اش کیه درباره ی دوره ی نازی ها بود. داستانش واقعی بود. خیلی صحنه های وحشتناکی داشت. راوی هم یک پسربچه بود که داداش نوزادی داشت با چشمای آبی. خشونت نازی ها در این شخص رخنه کرده بود...
خیلی حرف زدم. با خوندن مطلبتون یاد اون لحظه ای افتادم که کتاب پیدا کردم گرچه فکر میکنم باید بچه ی خوبی می بودم و به اش دست نمیزدم چون واقعا روی روحیه ام تاثیر بد گذاشت توی اون سن
سلام
وقتی توجه کنیم که "ما" قابلیت چپ شدنمان بالاست آنوقت متوجه میشویم قابلیت افتادن به ورطه توهم برایمان بالاست باید حواسمان جمع باشد!
امان از آن کتابهایی که ما را منع میکردند ما یک کتابخانهای در خانه داشتیم که کتابهای ممنوع در طبقات بالایی قرار می گرفت که دست ما کوچکترها به آنها نرسد! من مجبور بودم از کتابخانه بالا بروم اگر همان طبقه پایین میگذاشتند عمراً طرفشان میرفتم
سلام میله جان
بهت بگم کریستوفر، نظام کاپیتالیسم نمیتونه بیشتر از اینا دوام بیاره. کارگرا بیدار شدن!
یاد این جمله ی "دیگه تمومه ماجرا" میفتم.
به نظرم هر دو جمله خیلی سطحی و فارغ از شعور سیاسیه.
همیشه فهم مردم از اتفاقات عقب بوده و صرفا احساساتشون رو روی موج سواری میدن :)
این موضوع می تونه تز دکترا باشه برای یه جامعه شناس
سلام امیرخان
بله به قول معروف دیگه امسال سال آخره
گاهی این بیدار شدنها ختم به خیر که نمیشود هیچ، موجب پسرفت هم میشود. یاد آن قول سعدی که میگفت «خفته به...» افتادم و همچنین گفته یکی از اساتیدم که میگفت خواب تودهها را به هم نزنید! به واقع باید از این بترسیم که تودهها بیوقت دچار بیخوابی نشوند
اینطور که مشخصه این کتاب جنبه تاریخی اون هم از ی نگاه خاص تو یه دوره مشخص داره
سلام
به غیر از این نمیتواند باشد
سلام
بطور کلی دیگه فیلم و رمان و حرکتهای یادآور نازی ها باعث کهیر ما میشه. یعنی تا حدی که نازنین رو هم هر کی نازی صدا میزنه میگم : bitte nicht
آخی وبلاگ ☺
سلام بر رفیق قدیمی
صدا زدن نازنین در آلمان واقعاً سخت است
اما انسان نشان داده است (در طول تاریخ) کهیر بزند بهتر است از اینکه دوباره در چنان ورطهای بیفتد! در واقع میخواستم بگم انسان نشان داده است که قابلیت تکرار فاجعه را دارد. در همه جای دنیا. ما هم که جای خود را داریم!
واقعاً آخی وبلاگ
سلام میله
جنگ دوم اصلا فاجعه ای بود برای خودش! کشورها و ملل قربانی به کنار، خود آلمان به نابودی رسید. شرح بمباران های شهرهای آلمان را وقتی از زبان ونه گات می خوانم تمام موهای بدنم سیخ می شود. فلاکت مردم برلین هم ماجرایی داشت برای خودش.
بنظر می رسد روایت فجایع این جنگ هیچوقت تمام نشود و به قول رفیق مان حافظ هم همیشه شرح نامکرر می ماند.
سلام شیرین
تجارب بشری با همه عوارض و پیامدهایش پیش روی ماست.... و به قول رفیقمان سعدی خواه پند بگیریم و خواه ملال
فکر میکنم در اهمیت دادن به رفتار نژادپرستانه شخص هیتلر آنقدر زیاده روی شده، و آنقدر توی سر نژاد آلمانی زده شده، و آنقدر بیش از اندازه به این موضوع پرداخته شده، که حالا نشانه های طبیعی افراط رخ نموده.
فکر میکنم هر چیزی از حد بگذره گندش در میاد. و وقتی گندش در بیاد تشخیص اینکه این گندش هست که در آمده یا همان استعداد نژادپرستی که باز سرباز کرده، البته راحت نیست.
فکر می کنم به جای پرداختن به نژادپرستی بسیار بسیار بزرگتر و عمیق تر که در آنسوی غرب اتفاق افتاده و می افته، زیادی به روند پیشرفت نژاد پرستی در نژاد آلمانها پرداختند.
کسی از سیاه پوستان و سرخ پوستان آنچنان یاد نمیکنه که باید...
اما در شهرهای آلمان، در هر گذری، نشان یادبود روی کف زمین، روبروی خانه یهودیانی که قربانی شدند، نصب شده. ملاکهایی با نام و نشان ساکنین آن خانه که به نوعی شهید شدند ...
البته خیلی خوبه، ولی خوبی هم حدی داره، نداره؟
سلام
طبعاً در ممالک دیگر هم میتوان چنین چیزهایی را سراغ گرفت... در مورد سیاهپوستان و سرخپوستان هم داستان و فیلم زیاد نوشته و ساخته شده است اما مهم این است که به هر طریق ممکن جلوی چنین چیزهایی را گرفت... به طور کلی هنوز بشر در این زمینه موفق نبوده است.
کتاب رو تموم کردم فاینالی!
1. اولش فکر کردم این کتاب چه جور تصویری از آلمان قبل از به قدرت رسیدن رایش سوم به دست میدهد، بس که همه چیز در روابط راوی با آدمهای دور و برش خلاصه شده بود، اما در بخش آخر کتاب انگار تمام آن اشاره های کوچک به نقطۀ نهایی رسید و خیلی خوب بود. چطور آلمان در آن دوره آنقدر مشکل اقتصادی داشت؟
2. بدون شک جذاب ترین بخش کتاب را سالی بولز رقم میزند ... زنی جالب، خواستنی، سربه هوا و تا اندازه ای کم هوش که با تمام ضعف ها و حماقت هایش، مردها نمیتوانند تحسینش نکنند!
اما میله نمیتوانم فیلمش را توی نت پیدا کنم موقع خواندنش همش لیزا مینلی را میدیدم، اما بعد از دیدن تریلر فیلم حس کردم سالی باید خوشگلتر میبود! اما به هر حال اسکار گرفت!
3. خوب شد که رفتم و شرح حال ایشروود را خواندم و فهمیدم همجنس باز بوده است، چون اینجوری خیلی لحظه های کتاب معنا پیدا می کند، از جمله اینکه چرا مرد جوان مورد اعتماد سالی به او توجه خاص نشان نمیدهد و آدمهایی مثل رودی و آن پسره نوواک توجهش را جلب میکنند! روی رابطۀ بین مردها حیلی مانور میدهد، البته کاملاً زیرپوستی!
انقدر این بعد شخصیت نویسنده اهمیت دارد که فیلم مستندی بر اساسش ساخته شده است! اون مستند لعنتی رو هم نتونستم دانلود کنم فقط تریلرش را دیدم!
5. مرسی که انتخابات گذاشتی و باعث شدی این نویسنده را بخوانم
سلام سحر جان
تبریک میگویم
1- من هم دقیقاً همین حس را داشتم. آلمان پس از جنگ جهانی اول و شکست سنگین هم دچار مشکلات اقتصادی شدید شد و هم به نوعی تحقیر شد... از چنین زمینهای امکان بروز و رشد نازیسم پدید آمد.
2- سر به هوا صفت خوبی بود.
3- دقیقاً وقتی شما علم به این موضوع داشته باشید نوع روابط راوی و سالی معنا پیدا میکند وگرنه اگر ندانید با خودتان خواهید گفت این بخش یا سانسور شده است یا راوی خودسانسوری کرده و بخشی از ارتباطاتش را روایت نکرده است! غافل از اینکه دقیقاً همینی هست که ما میخوانیم... و اگر ندانیم خیلی مایه تعجب میشود چنین ارتباطی!!
5- خواهش میکنم.
در عریضه دوم. مصحح گوشی من پلاک رو برداشت و به جاش ملاک گذاشت.
امیدوارم نویسنده های امروزی، تا دیر نشده نژادپرستی نوین رو در مقیاسی به بزرگی نژادپرستی آلمان نازی دست مایه کنند. و مترجم ها... کتابخوانها...
امان از گوشیهای خودرأی
هرچه در این زمینه کار شود کم است... مثل جنگ میماند... و شاید هم یکی از پایههای آن همین تفکرات است.