داستان بلند «روز و شب یوسف»، حکایت یک شبانهروز از زندگی یوسف، نوجوانِ تازه بالغی است که دچار یک ترس موهوم است که مثل بختک بر روی تمام لحظات زندگیاش افتاده است. او به همراه خانوادهاش در محلهای فقیرنشین در تهرانِ دههی پنجاه زندگی میکند. مادرش روزها کلفتی میکند و پدر که شبها در یک کارخانه شبکاری میکند، روزها در خانه میخوابد. یوسف تا پیش از زمان شروع داستان در روزها ظاهراً کار خاصی انجام نمیدهد و تنها پس از غروب آفتاب به خانهی فردی میرود تا در آنجا به همراه دیگران روخوانی قرآن و خواندن اشعار قدیمی را یاد بگیرد. پس از آن به خانه میآید و شامی میخورد و برای خوابیدن به پشتبام میرود. شبها به طور معمول با شنیدن صدای کتکخوردن یکی از زنان همسایه از شوهر مستش، دیدن چراغ روشن اتاقی که جوانی در آن مشغول نوشتن و کتاب خواندن است، شنیدن اصوات شهوتناک یک جفت از همسایگان و... سپری میشود.
البته داستان اساساً به این اموری که بالا گفتم مربوط نیست، بلکه روایت ترس و هراسی است که یوسف دچار آن است... در واقع بیش از آنکه به کنشهای بیرونی پرداخته شود، داستان بر جوش و خروش درونی شخصیت اصلی متمرکز است. داستان از یک شب معمول آغاز میشود؛ زمانی که یوسف میخواهد به خانه استاد برود و باز احساس میکند سایهای به دنبال اوست:
«سایهاى دنبالش بود. همان سایه همیشه. سایه، خودش را در سایه دیوار گم مىکرد و باز پیدایش مىشد. گنده بود، بهنظر یوسف گنده مىآمد، یا اینکه شب و سایه ـ روشن کوچهها او را گنده، گندهتر مىنمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزى مثل بختک بود. هیکلش به اندازه دو تا آدم معمولى بهنظر مىرسید. یوسف حس مىکرد خیلى باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو باد کرده.»
این سایهای که در طول شب در ذهن یوسف شکل میگیرد، بهنوعی پر و بال پیدا میکند و تصوراتش در مورد لباس و شکل و قیافهی این سایه شاخ و برگ پیدا میکند بهنحوی که در طول روز با دیدن افراد مختلف که با آن تصورات مشابهت دارند دچار هراس میشود. در روز روایت، پس از بیدار شدن، شناسنامه خود را مخفیانه برمیدارد تا با گرو گذاشتن آن، دستهای بلیط بختآزمایی برای فروش بگیرد. لذا در خیابانها برای فروش بلیط قدم میزند و...
این داستان بلند یا رمان کوتاه، به احساسات و دغدغههای ذهنی یک نوجوان در آستانه بلوغ میپردازد.
*****
دولتآبادی در مقدمه کتاب در مورد زمان نگارش این داستان چنین ذکر کرده است:
«در نیمه دوم سال پنجاه و دو و نیمسال اول پنجاه و سه، احساس کردم داستانهایى خارج از متن کلیدر در ذهن دارم که مىبایست در مجالى مناسب آنها را بنویسم، کنار بگذارم و باز بر سر کار کلیدر بشوم؛ زیرا مىپنداشتم کلیدر تا پایان دهه پنجاه مرا به خود خواهد برد. پس، در مقطعى از کلیدر آن را کنار گذاشتم و پرداختم به داستانهایى که ذهنم را مىآزردند و باید مىنوشتمشان تا از آنها نجات یابم. پیش از این دستنوشت دوم «پایینىها» رمانى نسبتآ مفصل را به پایان برده و آن را کنار گذاشته بودم. اکنون باید مىپرداختم به داستانهاى «عقیل، عقیل / از خم چمبر / دیدار بلوچ / و… روز و شب یوسف». پرداختم و نوشتم. اما… تا باز به کلیدر باز گردم، چندى هم کار دشوار تئاتر «در اعماق» مرا برد و پیش از آن که تئاتر به پایان رسد و من بتوانم به مهمّى که در پیش دارم برسم، در پایان سال 1353 ــ اسفندها ــ مرا بردند براى دو دقیقه به زندان؛ یعنى دو سال. چاپ عقیل ـ عقیل در زندان به دستم رسید، دیدار بلوچ (سفرنامه) و از خم چمبر (چنبر) را بعد از آن آزمون دو ساله به چاپ سپردم، پایینىها سربهنیست گم شد، و روز و شب یوسف هم ــ که گویا به ناشر سپرده بودم ــ در خروار دستنوشتههایم به دیده نیامد. پس در گمان من روز و شب یوسف هم رفته بود همان جا که رمان پایینىها و نمایشنامه کوتاه درخت رفته بود!
قضا را، در آخرین خانه تکانى نسخه تایپ شده مندرس و دستخطى از آن یافت شد. و این دفتر که شما پیش رو دارید، همان بازمانده قریب سى سال پیش است که باز یافت شده...»
..............
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.3 از 5 است (نمره کاربران سایت گودریدز 3.2 از مجموع 407 رای). گروهB
پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب مردی که گورش گم شد اثر حافظ خیاوی و خداحافظ برلین از کریستوفر ایشروود خواهد بود.
پ ن 3: مشخصات کتاب؛ انتشارات نگاه، چاپ اول 1383 ، شمارگان 50000 نسخه، 79 صفحه
این داستان بلند یا رمان کوتاه، به احساسات و دغدغههای ذهنی یک نوجوان در آستانه بلوغ میپردازد. گاهی این توصیفات ممکن است کاملاً برای خواننده آشنا باشد:
«یوسف بیشتر وقتها خیالش جاى دیگرى بود.»
«باید یک جوری از این دیوار تنگی که دور خودش کشیده بود بیرون میرفت.»
«مىخواست شرّش را به یک نفر بریزد.»
«هر نگاهى که به او مىشد، یوسف معناى دیگرى برایش مىتراشید. به هر لبخندى ــ پچپچهاى پیش خودش جور دیگرى معنا مىداد. کم کم پیش خود دشمنهاى خیالش را نشان مىکرد. دشمنهایى که ــ شاید ــ اصلا نبودند.»
گاهی هم توصیفات فقط از عهدهی یک نویسنده حرفهای برمیآید:
«دیگر از دست خودش به ستوه آمده بود دلش میخواست پنجههایش را به کاسهی سرِ خود فرو و مغزش را از جا بکند و مثل تکه چربییی زیادی و بیهوده بیرونش بیندازد. میخواست بیمغز و بیخیال و بی وهم توی خیابانها راه برود. میخواست اینجور که هست نباشد.»
گاهی هم درک این توصیفات از عهدهی یک خوانندهی اهل دل برمیآید!:
«دمى نمىتوانست از پندارش آرام بماند. ــ سایه مردى که به دنبالش بود، مثل سؤال سمجى در ذهنش حک شده بود؛ اما سایه به دنبالش بود. روز و شب، شب و روز. در باطن و در ظاهر. یوسف مىگریخت، سایه مىآمد. نگاهش نمىکرد. نمىخواست سایهاى را که دنبالش بود، ببیند. دلش را نداشت. چندشش هم مىشد. مثل چیزى که چشمش به مردار بیفتد. نمىخواست ببیندش. نمىخواست حسش کند. اما حسش مىکرد. همیشه حسش مىکرد. همه وقت. گاه و بىگاه. همیشه با او بود. دنبالش بود. مثل سایه خودش. مثل خودش. سایه به سایهاش. گاه حس مىکرد سایه او با سایه خودش قاطى شده است. یکى شده است. فقط شبها، آشکارا پیدایش مىشد. تاریک که مىشد، یوسف پیکرهاش را حس مىکرد. اما وقتهاى دیگر، یوسف او را در خیال خود مىدید. همیشه با یوسف بود. در یوسف بود. گویى جزیى از روح او شده بود. سوار روحش شده بود. از او کنده نمىشد. دایم. دایم. مثل چیزى از خود او شده بود. مثل دستش. مثل پایش. مثل خاطرش. مثل ناخنهایش. دایم با خیال و در خیالش بود. عذاب. روز و شب، شب و روز، وقت و بىوقت به ذهنش چسبیده بود. مثل یک خرمگس پلشت و سمج، در خیابان که مىرفت، در خانه که بود، خاموش که بود، حرف که مىزد، نگاه که مىکرد، غذا که مىخورد، خواب که بود، همیشه و همین الان. همین الان با یوسف بود. حسّش مىکرد. مثل لاکپشتى مىخزید. روى زمین مىخزید و پیش مىآمد. پیش مىخزید. از کنار دیوار مىآمد. آمد. از پلهها بالا خزید. به اتاق آمد. درگاه را با تنه خود پر کرد. اتاق سایه شد. نور پرید. او پیش آمد. نزدیک یوسف نشست. به یوسف چسبید. او را در میان خود گرفت. دستهایش را روى سینه او حمایل کرد. قلاب کرد. او را تنگ خودش گرفت.»
پایانبندی داستان حاکی از آن است که بهنحوی (احتمالاً از طریق روبرو شدن با ترس) این ترس فرو میریزد و یوسف انگار از خواب بیدار میشود. انگار دوران بلوغ سپری میشود.
«... و انگشت یوسف بیاختیار ضامن چاقو را فشرد، تیغهٔ چاقو بیرون جهید، شلوار و تکهای از رانش را جر داد و یوسف، طعم خون گرم را روی پوست ران خود حس کرد. ترسش ریخت. از بیخ دیوار انبار براه افتاد. کوچه خلوت بود. چشمهایش را مالید و حس کرد از خواب برخاسته است.»
سلام
بعدسی سال ....پیداش شده ...
چه خوب
سلام
بله... مثل فیلم هندی میماند که بعد از سی سال فرزندی خانوادهی خود را پیدا میکند و یا بالعکس خانوادهای فرزندش را مییابد. حس خوبی به آدم دست میدهد.
سلام
حیف که مهلت نشد این کتاب رو تو این مدت بخونم و سهمم تنها مقدمه ای شد که در اینجا هم آن را آوردی. اما بی شک بزودی سراغش خواهم رفت.
اینطور که از یادداشتت بر میاد روز شب یوسف در واقع مرحله گذر از بلوغه، فکر می کنم تا آخر نباید می خوندم این یادداشت رو، دو خط مونده به پایان متوجه این قضیه شدم و بقیه اش رو نخوندم.
خوشحالم بالاخره پای محمود دولت آبادی هم به این وبلاگ باز شد. امیدوارم فرصتی بشه تا از کلیدرش برامون بنویسی.
و ممنون بخاطر این یادداشت.
سلام
برداشت من این بود (بحث بلوغ)... میشد روی یک برش از زندگی یک نوجوان از طبقه پایین هم متمرکز شد، برشی که البته بیشتر به افکار و ذهنیات میپردازد.
داشتم به این فکر میکردم که برای عبور از دوران بلوغ ما معمولاً از محیط اطراف خودمان ایده و الگو میگیریم و در انتهای این فرایند و این مرحله گذار به چیزی تبدیل میشویم که خیلی از امکاناتی که در اطراف ما قرار دارد فراتر نیست. از این زاویه چنین تکنگاریهایی به ما کمک میکند که نسلهای پیش از خود را بهتر بشناسیم و درک دقیقتری از افعال آنها به دست بیاوریم.
این را هم باید یادآوری میکردم که الان شما فرصتش را فراهم کردید. ممنون
در مورد کلیدر هم دارم کارهایی میکنم
دولت آبادی برای من نویسنده ی جای خالی سلوچ است. نمره ای که به این داستان داده ای چندان وسوسه کننده نیست. با این وجود فکر می کنم چون دولت آبادی است باید خواندش.
سلام
در مورد لزوم خواندن این کتاب شما درست فکر میکنید. مگر ما چند نویسندهی زنده در این حد و اندازه داریم... من خودم به این کاستیهای خودم معترفم.
بیربط به پست :)
سلام علیکم. هرموقع از کارمندی خسته میشم و میخوام بزنم زیر همه دفتر و دستک و فرار کنم و نمیتونم، کمی خیال پردازی و یاد ایام گذشته و فلان میکنم و به دو سه جایی سر میزنم. خیالم راحت میشه که میله همچنان استوار و ثابت قدم :) و بزنم به تخته.
خوبی آفا. زندگانی خوبه؟
ارادتمند.
سلام بر رفیق قدیمی
خیلی هم با ربط است
زندگانی عالی است اما کارمندی همان است که بود و همان است که شما هم میدانید... اتفاقاً دیشب سر سفره به فرزندان میگفتم که وصیت من به شما که دور این قضیه کارمندی را خط بکشید بس که دیروز و امروز از رفتار مدیریت محترم مستفیذ شدم
بابا از این کارها بیشتر بکنید... دلم نمیاد بگم زود به زود هوس زدن زیر دفتر و دستک و فرار و اینا به سرتان بزند ولی میتوانم بگم که از دیدن کامنت دوستان قدیمی خوشحال میشوم
موفق باشی
سوال در پاسخ کامنتت اینجاست که این درک دقیق تر از افعال دوران بلوغ نسل های پیشین چه کمکی به ما می کنه؟
فکر می کنم منظورت اینه که در گذراندن دوران بلوغ یه چیزی مثل شیش هفت سال اول زندگی تاثیر پذیری از اطرافیان برای شکل گیری شخصیت و آدمی که در بزرگسالی میشیم بسیار زیاده و از اونجا که این الگوی مناسب در اطرافیان اونم در این روزگار کمتر پیدا میشه الگو های مثل این کتاب گزینه های مناسبی هستند .
.
کار هایی در مورد کلیدر؟عجب
نکنه شروعش کردی؟
منظورم اصلاً افعال دوران بلوغ نسل های پیشین نبود و همچنین الگو گرفتن ازکتاب و...
کمی تا قسمتی زیاد به خودم شک کردم و از شک هم گذشته و به یقین رسیدم که واویلا! چقدر ممکن است نوشتههایم سبب ایجاد شدن چنین برداشتهایی شود. این از فقر دایره لغت بنده است و عدم توانایی در شفاف نوشتن و...
اگر بخواهم و بتوانم شفافتر بنویسم منظورم این بود که یوسف در دوران گذارش چه گزینههایی را به عنوان یک مرد دیده بود؟ پدرش (که شب سر کار میرفت و روز خواب بود و نمازی و قهوهخانهای و ...) ، همسایه بارفروشی که شب مست به خانه میآمد و ابتدا یک وعده طولانی زنش را کتک میزد، یک جوان ناشناس در همسایگی که چراغ خانهاش روشن است و از پشت پنجره او را میبیند که مشغول خواندن و نوشتن است، یک همسایه دیگر که با همسرش شبها روی پشتبام میخوابد، استادی که روخوانی قرآن به آنها میآموزد و... گزینههایی که یوسف با آنها مواجه است و فضاهایی که در آن زیست میکند، دست به دست هم میدهند و او مسیری را در این دوره گذار طی میکند و به مردی تبدیل میشود تقریباً در حدود میانگین آن عوامل... این میشود که مثلاً دوست دارد به خواهر بزرگترش زور بگوید و او را محدود کند یا مثلاً برای محافظت از خودش چاقوی ضامندار بخرد و در جیب بگذارد و...
منظورم از درک دقیقتر از افعال نسلهای پیشین هم به طور مثال میتوانم به کنشهایی که مردم عادی مثلاً در دوران ملی شدن نفت یا انقلاب 57 و امثالهم از خود نشان دادند اشاره کنم. برای درک دقیقتر آن رفتارها لازم است که فضای اجتماعی آن زمان و مردم آن زمان را بشناسیم... گاهی چنین تکنگاریهایی (که اصلاً هیچ ارتباطی با سیاست ندارد) به ما کمک میکند آن آدمها را بهتر بشناسیم.
این حرف من بود که امیدوارم الان واضحتر شده باشد.
اون جمله ی قضا را ... از کی بید؟!!
یک بار تلاش کردم کلیدر را بخوانم. نشد. دوباره سعی کردم باز هم نشد.
کلا محمود را دوست نمی دارم.
سلام
از خود نویسنده...
کار سختی است... برای ما شاید سختتر... و در این زمانه خیلی سختتر... اما نشدنی نیست.
سلام میله من هیچ کتاب نخوندم ولی چندین فصل سریال دیدم و چشمام در اومد...چقدر اون قسمت از متن کتاب قصر شیشه ای (ارما) که تو کانال گذاشته بودی دوست داشتم...
سلام
خدای ادبیات فرموده است که درهای توبه به روی خوانندگان همیشه باز است
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
..............................................
سریال خوب هم البته به جای خود عالی است.
اصلاً اسم این کار را هم نشنیده بودم و خب از آن کارهایی است که هر نویسنده ای در مجموعه کارش دارد، اما دولت آبادی نویسنده ای است که دوست دارم؛ "جای خالی سلوج" یکی از بهترین کارهای ادبیات ایران است و "کلیدر" هم از آن کارهایی که برای ادبیات هر کشور لازم است.
خیلی ها با کارهای شهری و مدرنش زیاد خوب کنار نمی آیند، مثلاً من خودم "کلنل" را زیاد دوست نداشتم، اما دو کار بالا معرکه اند
سلام
به زودی جای خالی سلوچ را در برنامه قرار خواهم داد. کتابخانه آن را دارد.
ممنون رفیق
سلام مجدد
آهان حالا دوزاریم افتاد، راستش بدون نون قرض دادن باید بگم که درک و فهم خود خواننده کم نقش مهمی نداره این وسط، با این شدتی که گفتی قضیه مربوط به شفاف ننوشتنت نیست و مربوط به من خواننده اس، به هر حال الان بسیار دقیق نوشتی و من فهمیدم منظورتو.
منم به همین دلیله که خوندن آثار آل احمد و احمد محمود و ... گذاشتم تو برنامم . صرفا جهت زندگی کردن در آن دوران.امیدوارم بفهمم زندگیشون رو.
راستی، به سوال آخر کامنت قبلیم جوان ندادی
سلام مجدد
البته آن هم نقش دارد ولی در وبلاگ و در کامنتدانی من باید کمی دقیقتر بنویسم و به ذهنیات خودم اکتفا نکنم.
کار بسیار خوبی کردید. از این به بعد کارهای نویسندگان داخلی را بیشتر از قبل خواهم خواند.
آن را در اولین فرصت برایت توضیح خواهم داد