«مارگریتا» راوی اولشخص داستان، نوجوان چهارده پانزده سالهایست که به همراه خانواده در حومه یکی از شهرهای ایتالیا زندگی میکند. او دختری کتابخوان، خیالپرداز، طناز و حاضرجواب است. یک سمت خانهی آنها مجاور جاده کمربندی شهر است و سمت دیگر علفزاری است که به یک جنگل کوچک و رودخانه منتهی میشود. مارگریتا روایتش را از شبی آغاز میکند که ساختوساز خانهای مدرن در همسایگی آنها آغاز میشود و او دیگر نمیتواند از پنجره اتاقش ستارهها را ببیند. پس از آن به سراغ معرفی افراد خانوادهاش میرود: «فائوستو» پدرِ خانواده که ایام بازنشستگیاش را با تعمیر لوازم قدیمی خانه سپری میکند، او انباری پر از وسایل کهنه دارد و مخالف دور ریختن چیزهای قدیمی است. «اِما» مادرِ خانواده زنی خانهدار است و در امر آشپزی صاحبِ سبک است و تخصصش استفاده از باقیمانده غذاها در وعدههای بعدی است، او عاشق دیدن چندین و چندباره یک سریال عاشقانه و اشک ریختن پای آناست. «جاچینتو» 18ساله برادر بزرگتر، که طرفدار متعصب یکی از دو تیم فوتبال شهر است و حتی روی بازویش لوگوی تیم مورد علاقهاش را خالکوبی کرده است. «ارمینیو» 12ساله برادر کوچکتر، نابغهای خاص که در کنار بازیهای کامپیوتری اهل اختراع و آزمایشهای عجیب و غریب است. «سقراط» اسم یا لقب پدربزرگ خانواده است که در اتاق زیر شیروانی زندگی میکند و نگاه خاصی به دنیا دارد مثلاً معتقد است که ما با سم و غذاهای فاسد احاطه شدهایم ولذا برای واکسینه کردن خودش در مقابل این غذاها، به طور مرتب پنیر فاسد و آب وایتکسی و چسب و... مصرف میکند!
«بعدش نوبت مىرسه به خود من، مارگریتا دُلچهویتا. پونزده سالمه. بورم، با موهاى فرفرى کمى عجیب. راستش موهام شبیه یه زمین کشت ماکارونى پیچپیچیه. چشمهاى آبى و فریبندهاى دارم اما یه کم وزنم زیاده. دوست دارم از اون جینهاى تنگ و فاقکوتاهى بپوشم که ناف آدم بیرون مىافته. اما اون بارى که امتحان کردم، شلوارم تو اتوبوس تو تنم ترکید و سه نفر رو با ترکش دکمههام زخمى کردم. بعضى وقتها فکر مىکنم باید رژیم بگیرم اما بعدش فکر مىکنم اگه لاغر بشم همیشه تو هول و هراس اینم که مبادا دوباره چاق بشم. عوضش الان خیالم راحته. درسهاى مدرسهام خوبن و مىخوام وقتى بزرگ شدم شاعر بشم. تخصص من تو شعرهاى افتضاحه. خوب فکر کنین: دنیا پر از شاعرهاى متوسطه اما یه شعر واقعاً افتضاح نادره.»
آنطور که از ظواهر امر برمیآید علیرغم همهی کم و کاستیها، زندگی این خانواده بر مدار قابل قبول و متعادلی قرار دارد اما با اتمام ساخت و ساز خانهی همسایه و ورود آنها این تعادل به هم میخورد. همسایه جدید نمونهای از آن خانوادههای تکنولوژیزده و مصرفگراست؛ همنشینی این دو خانواده سبب میشود تغییراتی شگرف در سبک زندگی متعادل خانوادهی مارگریتا میشود... مثلاً تا حدی که پدر بخش زیادی از وسایل کهنه را دور بریزد و جاچینتو تیم مورد علاقهاش را عوض کند!
درونمایههای داستان را میتوان در قالب مفاهیمی همچون «زوال کودکی»، تغییر سبک زندگی و «مصرفزدگی» در دنیای نو و یا بطور کلی تأثیر «تکنولوژی» و دنیای مدرن در عرصههای مختلف زندگی انسان طبقهبندی کرد که در ادامه مطلب به گوشهای از آنها خواهم پرداخت. با کنار هم قرار دادن اصطلاحاتی که داخل گیومه گذاشته شده، من به یاد «نیل پُستمن» و نظریاتش افتادم که قرابت زیادی با این داستان دارد.
******
استفانو بنّی نویسنده، شاعر و روزنامهنگار ایتالیایی، متولد سال 1947 است. از میان آثار او مجموعه داستانهای «کافه زیر دریا»، «دیگر تنها نیستی» و «دزد» به فارسی ترجمه شده است. مارگریتا دُلچهویتا در سال 2005 منتشر شده است و طنز دلنشینی دارد و از حیث نگاه منتقدانهای که به برخی ظواهر و عواقب دنیای مدرن دارد رویکرد آن را میتوان در زُمره پستمدرن طبقهبندی کرد.
مشخصات کتاب من: ترجمه حانیه اینانلو، انتشارات کتاب خورشید، چاپ دوم شهریور 1388، شمارگان 1100 نسخه، 261 صفحه.
.........
پ ن 1: کتاب را چند سال قبل خریدم و فرصت خواندنش در این روزها دست داد... وقتی شدیداً گرم داستان بودم ناگهان با فقدان صفحات 161 تا 176 روبرو شدم! ضربهی گیجکنندهای بود اما وقتی با انتشارات تماس گرفتم با برخورد بسیار مناسب مدیر فروش انتشارات و به مدد تکنولوژی، وقفهای پیش نیامد و داستان ادامه پیدا کرد. این را گفتم که اگر در ادامه مطلب از تکنولوژی نالیدم فضای طنزگونهای خلق شود که با داستان همخوانی داشته باشد!
پ ن 2: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. (نمره در گودریدز 3.7 و در سایت آمازون 4.6) (گروه A)
پ ن 3: کتاب بعدی طبق نتایج انتخابات گذشته «گورستان پراگ» از اومبرتو اکو خواهد بود. البته تا خوانده شدن و آماده شدن مطلبش سری به موارد دیگر خواهم زد!
زوال کودکی دنیا
مارگریتا دختربچهای است که در آستانه خداحافظی با دوران کودکی است؛ فرایندی که در حالت طبیعی از یکی دو سال قبل شروع و تا یکی دو سال بعد به سرانجام میرسید اما در طول زمان روایت که زمان بلندی هم نیست این مسیر طی میشود و در انتها هم راوی و هم دوست خیالیش (دختربچه غبار) طی بیانیههایی جداگانه از نابودی کودکی (هم کودکی بچهها و هم کودکی دنیا) شکایت میکنند:
«نمیدونم کی هستم ولی میدونم دیگه کی نیستم. دیگه نه بچهام، نه خواهرِ بدبختِ تو و نه یه نوجوون و نه هیچ کدوم از اسمهایی که به گذشتهتون میدین. ظرف چند سال، کودکی طولانی دنیا رو کشتین؛ اون کودکی مال همه بود ولی شما دزدیدینش. دیگه هیچ بچهای وجود نخواهد داشت. به سرعت بزرگ میشیم تا از خودمون در برابر شما دفاع کنیم. تا چند سال دیگه یاد میگیریم چطور از سلاحهای شما استفاده کنیم... »
مارگریتا میراث این پیر شدن ناگهانی دنیا را فرزانگی و بخشندگی نمیداند بلکه آن را خودخواهی و ناامیدی میبیند.
کودکانی که شتابان بزرگ میشوند
پُستمن در کتاب زوال دوران کودکی انگشت اشارهاش را به سمت رسانهها و بالاخص «تلویزیون» میگیرد و معتقد است که برنامههای تلویزیونی خصلت کودکانه کودکان را کاهش میدهد و تصورات و تخیلات آنان را با رویاهای بزرگسالان آغشته یا جایگزین میکند و بدینترتیب ما با موجوداتی روبرو خواهیم بود که گویی از درون روروک به دنیای بزرگسالان جهش کردهاند. البته این کتاب در سال 1982 منتشر شده و نویسنده در سال 2003 از دنیا رفته است و طبعاً با گوشیهای همراه و گسترش فضای مجازی برخوردی نداشت!
مقالهای دو صفحهای و کوتاه در مورد نظریات نیل پُستمن را در اینجا بخوانید.
مصرفگرایی و تلویزیون
آمدن همسایه جدید (خانواده دلبنه) سرآغاز تحولات است. این خانواده در داستان خانوادهای مدرن و آلامد و مصرفگرا توصیف میشود؛ خانهای مکعبی با دیوارهای شیشهای، لوازم خانگی لاکچری و تلویزیون بسیار بزرگ و... و... که همگی با آن آشنایی کامل داریم! آقای دلبنه یک تاجر است و تقریباً همهچیز از بازیهای کامپیوتری و کلاهگیس گرفته تا اسلحه در برنامه تجاری او جا دارد. او به درستی اعتقاد دارد که «مصرف» موتور محرک صنعت و اقتصاد است:
آروغ کوچیکی زد و گفت:«من عقیده دارم درسته که آدم باید به چیزهای کهنه بها بده، اما اقتصاد برای رشد نیاز به چیزهای جدید داره. مثلاً خود تو فائوستو، اینکه دوچرخهها و آهنپارهها رو تعمیر میکنی قابل تقدیره. اما اگه همه مثل تو باشن، کارخونههای دوچرخهسازی بسته میشن و در نتیجه کارخونههای وابسته به اونها هم ورشکست میشن، حالا از شبکه تجارت بگذریم. در اون صورت ما دیگه یه کشور صنعتی نیستیم.»
طبیعتاً برای رشد بیشتر میبایست بازارهای جدیدی خلق کرد و این امر مستلزم آن است که نیازهای جدیدی در بازارهای هدف ایجاد شود و اینجاست که تلویزیون نقش تأثیرگذار خود را ایفا میکند. دوگانهی تلویزیون-کتاب از دوگانههایی است که در داستان حضور موثری دارد و نوک تیز نقد نویسنده به سمت این رسانه تصویری نشانه رفته است. البته روندهای اخیر نشان میدهد زمانهایی که از سبد تلویزیون خارج میشود احتمال کمی دارد که وارد سبد کتاب گردد.
آیا روند تغییرات در دنیا به سمت زندگی بهتر است؟
سیاستمداران همگی به دنبال ساختن فردایی بهتر هستند، تولیدکنندگان کالاهای مختلف به صورت عملی به دنبال تحقق بخشیدن رویای فردای بهتر هستند... مطمئناً کسانی که در صنعت اسلحهسازی فعال هستند نیز به دنبال فراهم ساختن دنیای بهتر هستند!... در این داستان نیز، بزرگترها چنین هدفی دارند. با این اوصاف و با توجه به اینکه همهی ابنای بشر به دنبال چنین هدف والایی هستند آیا روزهای خوشی در انتظار بشر است؟ جواب دادن به این سؤال ساده نیست، هر پیشرفتی در هر زمینهای با خود تبعاتی به همراه دارد که گاه کاملاً ناغافل هستند... در همین لحظه نویسنده وبلاگ از قوطی آبمعدنی جرعهای آب مینوشد... آیا اولین کسانی که ظروف پلاستیکی را ابداع کردند چنین حجمی از آلودگی زیستمحیطی را پیشبینی میکردند؟ و کثیری مثالهای دیگر ... در همین زمینه این کتاب را دوست دارم بخوانم و در انتظار بیرون آمدن ترجمه آن هستم اما عجالتاً به سراغ پاسخ استفانو بنی در این کتاب برویم... ایشان در زمره کسانی است که به آینده بشر بدبین هستند:
«مامان که از سروصدا متوجه شده بود هنوز نخوابیدم، اومد پیشم. حتماً فهمیده بود مضطربم چون بهم گفت آروم باش، همه چیز درست میشه. سکوت کردم. چه جوابی میتونستم بدم؟ وقتى بچهها رشد مىکنن و آدم بزرگ مىشن، خیلى زود مىفهمن اون چیزى که از بچگى بهشون مىگفتن، درست نبوده، اما با این وجود بازم اون دروغ قدیمی رو به بچههاشون میگن. به این معنى که همه میخوان یه دنیاى بهتر براى بچهها بسازن. این چیزیه که نسل به نسل گشته و نتیجهاش شده این کرهٔ زمین، این تاول چرکینِ نفرت.»
برشها و برداشتهای کوتاه
1) یکی از سوالاتی که برای خواننده پیش میآید علت نقل مکان خانواده دلبنه به این منطقه از حومه شهر است. لنورا (همسر دلبنه) علت را نیاز آنها به آرامش و سرسبزی طبیعت عنوان میکند (ص39) که تقریباً همان علتی است که همهی ما در شرایط مشابه عنوان میکنیم اما ایشان اولین کاری که میکنند قطع درخت بزرگ سپیدار است! و سپس حیاط خود را پر از درختان و گلهای مصنوعی میکنند. این شاید کمی اغراقآمیز باشد اما به این فکر کنید که هر کدام از ما چه میزان در نابودی طبیعت نقش بازی میکنیم.
2) «اون مردها و زنها و پسرها و دخترهایی که اونجا نشسته بودن همهشون حق داشتن. و هرچی بیشتر صحبت میکردن، بیشتر به این باور میرسیدن. و حق اونا روی تمسخر، تخریب شخصیت و تحقیر آدمای دیگه شکل گرفته بود. هر چی بیشتر حرف میزدن، این حق بیشتر گُل میکرد و بیشتر میخواست جای خودش رو با حرف، تهدید و ادا و اطوار باز کنه. و اونای دیگه، یعنی طرف مقابل، که حق نداشتن، مدام دورتر و ناچیزتر میشدن. به اونور خیابون هم که نگاه میکردی، میدیدی که تو کافهٔ روبرویی هم مردم دیگهای نشستن و اونها هم حق دارن. فقط یه منطق غولآسا وجود داشت که دنیا رو به دو دسته تقسیم میکرد: اونایی که حق دارن، یعنی همه و دیگران، که بازم یعنی همه.»
3) تغییر زیربنایی در افکار پدر خیلی زود رخ میدهد... کاش کمی در این زمینه معطل میکرد چون در عالم واقع آدمها خیلی سخت چنین تغییراتی میکنند بخصوص ماها که سنی ازمان گذشته است!
4) از حدود صفحه 120 داستان به نظر من داستان دچار لرزش میشود، جایی که در علت استقرار همسایه جدید تشکیک میشود و جبراً داستان به سمتی میرود که پایان دادن صحیح و سالم آن سخت میشود. به نظرم نویسنده نمیتواند از وسوسه طرح موضوعات کلانی که در ذهنش است چشم بپوشد و از طرف دیگر اسکلتی که بنا شده است توانای تحمل بارهای اضافی و آنچنانی را ندارد. کاش خانواده دلبنه همان خانوادهی مدرنِ مصرفگرای اندکی نژادپرست باقی میماند و سراغ کار گذاشتن شنود و انبار کردن تسلیحات و تشکیل فرقه و... نمیرفتند. قرار نیست در قالب یک داستان به تمام عوارض مدرنیته بپردازیم.
5) ممکن است از نگاه خواننده، نوع روایتِ راوی با سن او مطابقت نداشته باشد و کلمات و جملاتی به کار ببرد که خیلی متناسب دختری چهارده پانزده ساله نباشد اما باید توجه داشته باشیم که اتفاقاً موضوع داستان یا یکی از مهمترین مؤلفههای آن همین کودکانی هستند که خیلی زود وارد دنیای بزرگسالی میشوند، لذا به نظرم از این زاویه اشکالی به داستان نمیتوان وارد آورد.
6) در حالی که تو چشاش اضطراب موج میزد، گفت: «اما مردم چی میگن؟ اونا ما رو میبینن. آدابدونی مهمه، سر و وضعمون هم مهمه. همونطور که ماریلو تو قسمت صد و دوازدهم میگه: ما اون چیزی هستیم که به نظر میرسیم.» ... بله این مشکل کمی نیست! و علیرغم همه تلاشی که در این رابطه انجام میدهیم باز هم همانطوری که میخواهیم به نظر برسیم، به نظر نمیرسیم!
7) مصرف بیشتر برای جوامعی که خودشان تولیدکننده کالا هستند ممکن است چندان مضر نباشد (منهای مشکلات زیستمحیطی و تبعات اجتماعی آن!) اما برای جوامعی که سهم عمدهای از کالاهای مصرفی خود را وارد میکنند طبعاً کوبیدن بر این طبل خندهدار است. از این زاویه تقریباً همه سریالهای تلویزیونی ما طنز است!
خیلی خوش حالم که با این وبلاگ آشنا شدم
فکر کردم دیگه فعالیت نمی کنین
میخوام سرمو بکوبونم به دیفال
سلام
من هم خوشحالم.
یعنی فکر کردید مُردم!؟
من و وبلاگم سری از هم سواییم!
کدوم از این کتابا رو خوندین؟
نسکافه سخنگو
ارامش گاردین
دنیایی پر از ایموجی
اولش فکر کردم اسامی کتابها واقعی است
سلام. ممنون که این کتاب رو آوردید.
اما فکر می کنم به موضوع جدی اون نپرداختید. البته مطمئنم که صلاح ندونستید:
مرگ مردان داستان، چه به صورت حذف نیروهای ناخودی و به شهادت رسیدن نیروهای خودی ... و مرثیه پایانی مارگریتا...
بهر حال این کتاب جزء کتاب هایی هست که من هیچ وقت فراموش نمیکنم.
سلام
فاش کردن پایانبندی کتاب را اصولاً دوست ندارم اما این موردی که اشاره کردید فقط مردان دچار آن قضیه شدند توجهم را جلب نکرده بود هرچند طبیعی بود که سیر وقایع داستان (و در نگاه بدبینانه: دنیا) به چنین جایی ختم شود. نکتهی مهم برای من در این پایانبندی اقدام فرزند کوچکتر خانواده بود که به نظرم انتخاب او برای انجام آن کار و مهارتی که در به کار بردن آن داشت در راستای حرف اصلی نویسنده بود که کودکان شتابان بزرگ میشوند و بدون اینکه کودکی کنند مشغول کارهایی میشوند که معمولاً بزرگسالان مرتکب آن میشوند... یعنی به عبارتی وزن بیشتر روی دوگانه کودک-بزرگسال است تا مرد-زن.
یک نکته دیگر هم این است که این کشتی که روی آن سواریم وقتی سوراخ شود و یا غرق شود، آسیبش به همه خواهد رسید و کسی جان و روح سالم به در نخواهد برد.
ممنون
سلام
همین قدر صاف و صریح این حرفها رو میزنه؟ باعث نمیشه از داستان بودنش فاصله بگیره؟
سلام
بله صاف و ساده و صریح با یک مقدار چاشنی طنز و همچنین لحن نوجوانان امروزی (حالا امروزِ امروز هم نه !) یعنی کمی بیپروا...
نه از داستان بودن فاصله نمیگیره... باید اشاره میکردم که این داستان از کتابهای پرفروش زمان خود بوده است و میدانید که معمولاً یکی از آیتمهای اثرگذار در پرفروش شدن یک رمان همین فاصله نگرفتن از چارچوبهای داستان است.
هِن؟نفهمیدم "_____"
تو ی کانال اینا رو گذاشته بودن نمیخواستم وقتم تلف بشه بابت کتاب های جلبکانه
لطفا از کتابای رمانی که خوندی چند تا معرفی بنوما
(ایرانی نباشه اصلاااااا)
در مورد معرفی کتاب میتوانید به این پست مراجعه کنید:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1397/01/27/post-673
اما به طور کلی باید عرض کنم معرفی کتاب به صورتی که یکی دو کتاب را به مجموعهای ناشناخته و ناهمگون از مخاطبان توصیه کردن از آن کارهایی است که به نظرم مسئولانه نیست... حتماً در اینباره جداگانه خواهم نوشت.
ممنون بابت توضیحتون
خواهش میکنم
سلام. ممنون از جوابتون
راستش در مورد صحبتتون که بیشتر در مورد کودک و بزرگسال بود تا مرد و زن، جالبه. من وقتی که داستان از شوخی به سمت جدی و بعد واقعا جدی کشیده شد، بیشتر نظرم رو نقش مردان و زنان ( مردان و زنانی که سریع بزرگ شدند) جلب کرد.
اونجایی که گفتید: "آسیبش به همه خواهد رسید و کسی جان و روح سالم به در نخواهد برد." بله منم همینو میخواستم بگم که مردان بخاطر ایدئولوژی های اشتباه فدا و تباه می شوند و زنان گرچه باقی می مانند اما آنها هم به طریق دیگری فدا می شوند و کسی جان و روح سالم به در نخواهد برد.
کلاً نگاه من به این کتاب یک نگاه جدی است . فراتر از شیطنت های نوجوانی... سیر کتاب که چطور از شادی و سادگی به پیچیدگی و مرگ های واقعی رسید... که ناشی از تبلیغات غلط برای عوض کردن زندگی، نژاد پرستی و چسبیدن به ایدئولوژی های احمقانه است ( و ما بخوبی تجربه کردیم که این مورد چقدر ویرانگر است)... و معلوم است که در چنین سیری بچه ها سریع بزرگ می شوند.
در مورد نظر بدبینانه نویسنده در مورد دنیا، این مورد نظر منو هم جلب کرد. البته رگه های قوی از واقعیت در آن است و ما را به همان " خدای کشتار" ارجاع می دهد که مسئول تمام این کارها است.
سلام
خواهش میکنم.
آن کتابی که لینکش را در مطلب گذاشتهام و منتظر چاپ شدنش بودم منتشر شده است.
بدبین بودن یا خوشبین بودن میتواند امری تقریباً مستقل از موضوعی باشد که... بگذارید جور دیگری بگویم... در قبال یک موضوع واحد میتوان نظرات بدبینانه و خوشبینانه را در میان اندیشمندان یافت. در نظرات آنها همیشه رگههایی از واقعیت و بلکه چیزی بیش از رگه... و در واقع معادن مسلمی از واقعیت... وجود دارد. اگر رگههایی از واقعیت وجود نداشته باشد که میشود توهمات یک فرد یا پیشگویی بیپایه و اساس یا ...
حالا اگر آن کتاب کم حجم که مناظرهای در باب آینده جهان با توجه به روندهای موجود است را بخوانید متوجه میشوید که منظورم دقیقاً چیست.
جنگ مدرن وکهنه انگار موضوع کتاب همینه برام جالبه این نبرد همیشه بوده و با پیروزی مدرنیته تا اینجا پیش رفته
سلام
اگر برایتان این موضوع جالب است این کتابی که در متن لینکش را دادهام کتاب جالبی است.
("آیا روزهای خوشی در انتظار بشر است؟ " یک مناظره... استیون پینکر، آلن دوباتن و... ترجمه محمدرضا مردانیان از انتشارات تمدن علمی)
من عاشق پدربزرگه شدم.
سلام
اتفاقاٌ مسافرت یکی دو روزهای پیش آمد و پسر بزرگم که همسن راوی است در تنگنای فقدان شارژ گوشی قرار گرفت و از پیشنهاد من برای خواندن این کتاب (که تازه تمامش کرده بودم) استقبال کرد و خیلی زودتر از آنچه فکر کردم آن را به پایان رساند... یعنی حدوداً پنج شش ساعته
خیلی ممنون❤
۵-
حالا چرا منفی 5 ؟
پیامم چرا ثبت نمیشه؟؟؟
,والله بنده بیتقصیرم!!!
بند پنجم نه منفی پنج.
در مورد بند پنجم نوشته بودم اگر خداوکیلی رمان ایرانی هم بود چنین نظری داشتی؟
و یک سوال پرسیده بودم و آن این بود که موبایل داشتن برا بچه ۱۴ ساله زود نیست؟ این رو از بقیه مردم نمی پرسم (خدایی ش نیای بنویسی ما از بقیه مردم جدا نیستیم) از تو که فرهیخته و جامعه شناسی می پرسم. بچه ی ۱۴ ساله چه نیازی رو با گوشی مرتفع می کنه؟
سلام
کامنتهای شما دقیقاً همانطوری که به رویت دیگران میرسد برای من نمایش داده میشود... لذا وقتی یک 5 دیدم و خطی در کنارش اولین چیزی که به ذهنم رسید منفی 5 بود با توجه به نظری که قبلاً هنگام انتخابات داده بودید. امیدوارم بلاگاسکای بیش از این مختل نگردد.
و اما بعد
چرا فکر میکنید اگر رمان ایرانی بود چنین نظری نداشتم؟! درست است که رمان ایرانی کم میخوانم اما گمان نمیکنم در مورد رمانهایی که خواندهام و در مورد آنها نوشتهام موردی وجود داشته باشد که قرینهای باشد که نشان بدهد فرق گذاشتهام. آیا بر اساس شواهد و قراینی این سوال را پرسیدید؟ خوشحال میشوم آن را ذکر کنید.
در مورد سوال دوم...
اول اینکه در استفاده القاب و صفات برای دیگران گشادهدست نباشیم چه مثبت و چه منفی بابت فرهیخته و جامعهشناس عرض کردم که به تن من زار میزنند. صرف داشتن مدرک اگر ملاک بود الان مملکت ما سرای فرهیختگان بود.
در مورد موبایل داشتن بچه 14 ساله... اگر به لیست نیازهایی که خودشان ردیف میکنند بخواهیم توجه کنیم که به نظر زود نیست... اگر بخواهید با گروه همسالانش مقایسه کنید که چند سال دیر کردهاید!... اگر بخواهید با صلاحدید و دریافتهای خودتان پیش ببرید و پیش بروید باید عرض کنم جاده چندان هموار نیست
میله جان من تازه اوائل کتاب هستم و جایی که همسایه های جدید تازه رسیده اند و بعضی افراد خانواده مارگریتا جوگیر شده اند از دک و پزشون.
فقط یک دخالت کوچک می کنم در مورد تلفن همراه. اتفاقا امروز سر ناهار حرف از سن بچه ها بود برای خرید تلفن همراه و همگی متفق القول - پدر و مادرها - گفتند که برای بچه هاشون از ده سالگی تلفن همراه خریده اند.
تلفن همراه الان جزو لوازم غیر قابل صرفنظر کردن ارتباطیه و بهمین سادگی برای بچه ای که مدرسه میره و ممکنه نیاز به تماس گرفتن با والدینش داشته باشه خریده میشه. تلفن ها طوری کدگذاری میشن که قابل کنترل برای والدین باشند (واتس آپ و اینتای بچه ها رو بطور زنده پدر و مادر کنترل می کنند و اپ ها فقط توسط پدر و مادر نصب میشه) داخل مدرسه هم در حین ساعات درسی استفاده از تلفن ممنوعه. جزییات زیادند و قصد منهم این نیست که بگم خوبه یا بده. به سادگی خواستم بگم کتاب در سال 2005 منتشر شده و جامعه فعلی ایتالیا همینه. خوب یا بد. بچه ها معمولا از ده سالگی تلفن همراه دارند. یا تبلت یا کامپیوتر بسته به وسع مالی خانواده و شناخت بچه از نحوه استفاده این وسایل.
سلام
فکر کنم الان که دارم کامنت را جواب میدهم جلوتر از جایی که گفتید باشید. در این صفحه منتظر شما هستیم که نظرتان را بعد از اتمام کتاب بنویسید.
در مورد تلفن همراه به نکته خوبی اشاره کردید. مقاومت چشم بسته و سفت و سخت نتیجهاش میشود وضعیتی که ما در کشور در مورد موارد قبلی (مثل ویدیو و ماهواره و...و...) تجربه کردیم و در این مورد باز هم تجربه میکنیم. منتها این بار این تجربه هم بعد جمعی دارد و هم فردی، یعنی این بار منِ بزرگتر در موقعیتی قرار گرفتهام که میتوانم همان نقشی را که حکومت در موارد قبلی به عهده داشت را بازی کنم یا به شیوه منتقدینِ آن روش عمل کنم. اینجاست که سختیِ کار خودش را نشان میدهد!
معذرت بابت غلط های تایپی. شرمنده. فکر کنم مدتی فارسی تایپ نکرده ام و اینهم نتیجه اش است. کاش بلاگ اسکای آپشن ادیت برای کامنت گذار بگذاره که آدم بعد از ارسال نظر بتونه گاف های املایی ش رو درست کنه
غلط تایپی فقط اینستاگرام بود دیگه!؟
بلاگ اسکای همین که به همین ترتیب ادامه بدهد و ناگهان ساقط نشود من رضایت دارم.
خیلی برام جالبه. همیشه اینجا نیاز بوده که بیام و شفاف سازی کنم.
ببینید فکر کن این کتاب رو یک هم وطن نوشته نه استفانو بنی. خب؟ حالا نظرت راجع به راوی چی میشه؟ آیا باز هم در مورد قلمبه سلمبه گویی های راوی ۱۴ ساله میگی اشکالی بهش وارد نبود؟ نمیگی حرف های نویسنده بود نه راوی. اصلا راوی ناملموس نمیشد برات؟
اصلا به سوالم پاسخ ندادید. به قولی پیچوندینش. بچه ی ۱۴ ساله چه نیازی رو با گوشی مرتفع می کنه؟ تنها چیزی که به ذهنم میرسه کلاس رفتن هاشونه که اونم ما می بریم میاریم. خارجه هم نیست که مدرسه بردن ممنوع نباشه. و البته که با لین پاسختون فکر می کنم از سال های پایین تر موبایل رو براش فراهم کرده اید. نه ۱۴ سالگی. از هم سن و سال هاش عقبه. خیلی خنده دار و شاید گریه دار باشه این حرف. عقب موندگی رو تو چی می دونید میله؟
سلام
نیاز به شفافسازی همیشه در فضای مجازی وجود دارد... هم از لحاظ عدم انتقال درست لحن و ... به هر حال چارهای نیست. البته نحوه نوشتن و نحوه خواندن هم خیلی اهمیت دارد. مثلاً برای قسمت اولی که شفافسازی کردید چیز جدیدی اضافه نشد و برداشت من از کامنت قبلی هم همین بود و جوابم همان! برای من تفاوتی ندارد اگر نویسنده ایرانی بود هم همین را میگفتم (بند5 که موضوع کامنت اول شما بود) ضمن اینکه به نظرم جملات «قلمبه سلمبه»ی آنچنانی نداشت که بگویم راوی به کل از محدوده تصورات ما خارج میشود. در واقع در قیاس با شخصیت اصلی داستان «کافکا در کرانه» موراکامی و شخصیت اصلی داستان «ظرافت جوجه تیغی» که هر دو در همین سنین هستند مارگریتا دختر سادهای است!
در مورد سوال دوم هم دعوت میکنم به خواندن دقیق کلمات و جملات... من گفتم "اگر بخواهید با گروه همسالانش مقایسه کنید که چند سال دیر کردهاید!" منتها شما این را به عقبماندگی تعبیر کردهاید که بار معنایی خاصی دارد و دچار اشکها و لبخندها شده اید و...
«سن» به تنهایی خطکش مناسبی نیست که بر مبنای آن بتوان حکمی کلی صادر کرد.
به سیستم آموزشی هم نگاه نکنید که بر همین اساس در آنجا کودکانی که صرفاً سال تولدشان یکی است صرفنظر از تواناییهایشان، آزمونهای یکسان و آموزشهای یکسان میبینند. یاد حکایت آن جنگلی افتادم که همه حیوانات را جمع کرده بودند تا از طریق یک مسابقه برترینها را معرفی کنند... آزمون چه بود؟... بالا رفتن از درخت!
غرض اینکه با اتکا به یک پارامتر نمیتوان حکم کرد که برای این زود است و برای آن به موقع...
در کنار این موضوع هم کمک کردن به کودکان برای قرار گرفتن در مسیری که ما فکر میکنیم درست است کار سادهای نیست که صرفاً با ممنوعیت و مقابله قابل انجام باشد. جاده ناهموار است. خیلی ناهموارتر و سختتر از زمانی که میخواهیم طفل را از شیر یا از پوشک بگیریم.
سلام
کمی دیر به این ایتالیای دوست داشتنی رسیدم.
الانم از اونجا که تیم ملی ایتالیا زورش به پرتغال نرسید و به مرحله بعد صعود نکرد و مارو کمی بی خواب کرد و به اینجا کشوند.
مطلبو یه دور سرسری خوندم و به نظرم این کتاب از آن کتابهاییست که دوستش خواهم داشت.
حالا برمیگردم و در حالت عادی این مطلبو میخونم.
راستی شیرین خانم سلام منو به الکس دل پیرو هم برسون.
......
اما میله جان به قول خانما خدا بگم چیکارت نکنه که مارو دوباره با این کتابخونه آشتی دادی از کار و زندگی انداختیمون
ما هم که بی ظرفیت، اینهمه کتاب، طمع کردیم رفتیم ۴ جلد خانواده تیبو رو گرفتیم کلا از وبلاگ هم افتادیم این وسط
سلام
دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است
....
قابل توجه شیرین
....
بسیار کار خوبی کردم و تو هم کار خوبی کردی... حالا یک جلد یک جلد میگرفتی هم به قول معروف جواب میداد تا باشه آدم به این دلایل از وبلاگ بیافتد
دوباره سلام
نظرات دوستان رو میخوندم به یه نکته ای برخوردم که بخاطرش با خیلیا بحث داشتم ، این موضوع که چرا شخصیت نوجوون کتاب طوری حرف می زد که انگار 30 سالشه یا 60 سالشه، این کتابو نخوندم اما این بحثو درباره دنیای سوفی با یکی از دوستام داشتم، نمی دونم چرا گاهی اوقات هدف اصلیمون از کتاب خوندن رو فراموش می کنیم، مگر دلیل درست کتاب خوندن ما لذت بردن از مطالعه و چیز یاد گرفتن نیست؟
وقتی یک متن قشنگه و لذت مطالعه رو به آدم هدیه می کنه و همینطور سر شار از اطلاعات مفیده دیگه چه لزومی داره که به این مسئله کوچیک بی اهمیت توجه کنیم؟ تازه اگر واقعا اینطور باشه.
...........
تو و استفانو چه نکات مهمی رو درباره موبایل و تلویزیون مطرح کردید، و واقعا هم همینطوره، الان بچه های 14 پونزده ساله ی موبایل به دستی رو می بینم که در این فضای مجازی کارهایی می کنن که من تا 20 سالگی جرات فکر کردن بهش رو هم نداشتم.
من فکر می کنم دیگه امروز جلوگیری از داشتن موبایل و اینترنت برای بچه ها غیر ممکنه. بله همین کلمه: غیر ممکن.
مشکل از همون نداشتن زیر ساخت فرهنگیه، خانم شیرین مثال زنده ای زد دیگه ،اینجا اگه مثل اونجا زیرساختش آماده می بود اینجوری نمی شد که شد.
...............
اما تیبو که همون جلد اولش رو فقط گرفتم، اما مهلت اولیه امانت تموم شد و جلد اول تموم نشد
300 صفحه خوندم هنوز موتور کلاسیک خوانی پر توصیفم گرم نشده نمی دونم گرم میشه این موتور یا نه.
سلام دوباره
با محتوای حرفت موافقم اما گاهی پیش میاد که حرفهایی که راوی میزند نسبت به شخصیتی که از او ترسیم شده است باصطلاح لایتچسبک است. در این موارد هرچه قدر هم بخواهیم بیخیال این موضوع بشویم نمیشود.
حالا این احساس لایتچسبکی امری نسبی است و در میان خوانندگان مختلف تفاوت دارد. به دوستان دیگر هم باید حق داد. اما به هر حال اگر خیلی حساس باشیم طبیعتاً با خیلی از داستانها از جهات مختلف با مشکل بر خواهیم خورد.
.....
برای ساختن زیرساخت امید ما به شما جوانان است
.....
این موتور را گرم کن که از هر موتوری واجب تر است. جدی میگم
سلام میله روزت بخیر
دیشب کتاب را تمام کردم و مدتی مات و متحیر باقی ماندم! خوانش خوبی بود، واقعا ممنون از توصیه. نوشتن در مورد کتاب بصورت کوتاه و در قالب یک نظر سخت است برای ذات وراجم. یک پست جداگانه با جزییات آخر همین هفته می نویسم اما حیفم می آید برای تشکر از توصیه تون هم که شده به چند مطلب اشاره نکنم در کلیت ماجرا.
استفانو بنّی یک خبرنگار است و مشخص است سحت بوده برایش فقط در لباس یک رمان نویس ظاهر شود. این موضوع باعض شده داستان گرفتار بار زیادی از مطالب شود که در نوشته خودتان هم به آن اشاره شده. کتاب در سال 200 5 منتشر شده، شروع زمانی که استفاده از شبکه های اجتماعی رنگارنگ و الگوریتم های "جاسوس" شان وارد تلفن های همه شد کم کم و "کسانی" شروع کردند به ردیابی سلیقه ها و علایق تک تک ما. شروع کردیم به انتشار عکس ها و امروز خصوصی زندگی مان طوری که انگار صفحه پروفایلی که هیچ کنترلی رویش نداریم جزو حریم خصوصی مان (؟!) باشد. جهالت هم بد دردی ست البته!
کتاب پر از اشاره هایی ست که در ترجمه از دست می روند متاسفانه. از اسم آدم ها شروع کنید تا "ماشین آبی" همسایه ها که معنای خاصی دارد و در موردش خواهم نوشت. زبان گفتگوی کتاب ناچارا در ترجمه از دست می رود. خواننده باید بداند که زبان گفتگوی مردم ایتالیا بسیار بی ادبانه و رکیک است متاسفانه و در خوانش یک زمان و حسی که منتقل می کند "رنگ کلمات" مهم اند. مشابهش را شاید کسانی بدانند که آثار ونه گات را در نسخه اصلی اش خوانده اند و یا نوشته های منیرو را می خوانند.
کلمات رکیک و خیابانی در روایت یک داستان خیلی مهم اند و نمی شود نادیده شان گرفت و نباید با لات بازی های کنار خیابانی اشتباهشان کرد: جزیی از فضای داستان هستند و جزیی از روایت داستان آدم ها و شخصیت شان در رمان.
شخصیت مارگریتا را در پایان - برعکس آغاز خوانش - نمی توانم با نوجوان ِ ظرافت جوجه تیغی مقایسه کنم. مارگریتا حرفهای گنده تر از دهانش و سنش نمی زند. یک نوجوان باهوش است که در طبیعت و در تماس با آدم ها بزرگ شده، برون گراست و از روبرو شدن با "متفاوت" ابا ندارد. از تغییر المان های روزمره و بعضا محبوب زندگی اش عذاب می کشد.
حرف زیاد است ...
سلام بر شیرین گرامی
همانطور که حدس میزدم بعد از افتادن روی غلتک ، کتابی که خوب باشد وقتِ خواننده اش را با خودش تنظیم میکند.خوشحالم که اتفاق خوبی افتاد و از کتاب لذت بردید.
ممنون که نظراتت را اینجا هم به اشتراک گذاشتی و منتظر یادداشتت خواهم بود.
....
دلیل خوبی رو ذکر کردی برای اینکه بار زیادی بر گُرده داستان وارد آمده است. گاهی اینجور مواقع یک نویسنده با خودش فکر میکند باید تمام موضوعات مهمی که در ذهن دارد را طرح کند... و مشکل زمانی بروز میکند که اسکلت داستان توان حمل همه این بارها را نداشته باشد.
جهالت واقعاً درد بدی است.
با توجه به دو پاراگراف آخر واقعاً منتظر نوشتن یادداشتت هستم.
موفق باشید
ای بابا ... چقدر غلط املایی و انشایی
باعث
سال 2005
... شروع زمانی که استفاده از شبکه های اجتماعی رنگارنگ رایج شد و الگوریتم های "جاسوس" شان ...
... در خوانش یک رمان (نه زمان!) و حسی که ...
معذرت می خواهم.
ممنون از تصحیح
چه کتاب کیوتی است! عاشق مارگریتا شدم، بچه های این سن و سالی اسمارت کم هستند، اما نایاب نیستند.
این نویسنده رو اصلاً نمیشناختم و خوشحالم وبلاگ نویس های خوبی هستن که ما رو با ناشناخته ها آشنا میکنند!
حالا مغرور نشی خودتو برای ما بگیری ... و ان الله داسنت لایک سلفیش بلاگرز!
سلام
دقیقاً نایاب نیستند اما شاید به واسطه سرگرم شدنشان به بازیهای رایانهای کمتر خودشان را نشان میدهند!
نویسندگان ناشناخته میخواهید به سراغ مداد سیاه بروید هر نوبت که مینویسد دهان من باز میماند!
دیدن آن وبلاگ برای من این حسن را دارد که جلوی غرور را میگیرد.
این نسیه شما رو دوست نداشتم.حتمن باید در مورد آخر داستان مینوشتی ک ننوشتی
خب من همیشه یکی از ایرادام به بعضی رمان های روسی این بود ک چرا اینقدر اصرار دارن ک همه چیز و همه کس رو با جزئیات بگن و حتی سرنوشت کسایی ک اصلا لازم نیست بدونیم چی شدن(مثل جنایت و مکافات و پدران و پسران و خیلی دیگه)
اما اینجا خیلی سرنوشت پسر خانواده مدرن برام مهم بود
بازم میگم آخر کتابو باید مینوشتی ما اول کتابو میخونیم بعد میام اینجارو میخونیم
در کل کتاب خوبی بود و پشیمون نیستم از خرید و خوندنش
سلام رفیق
یعنی پایانش را لو میدادم!؟
من که در بند 4 گفتم از صفحه 120 داستان دچار لرزش میشود و...
همین که پشیمون نیستی و در کل کتاب خوبی بوده از نظرت نشان میدهد که همین اشارت کوتاه کفایت میکرده
با توجه به نوع نگاه نویسنده نباید برای پسر خانواده مدرن سرنوشت خوبی را متصور باشیم!