ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
قبلاً اینجا در مورد رمان خواندنی و قابل توصیهی در انتظار بربرها نوشتهام. داستان شهردارِ پیری که در یکی از نقاط مرزی امپراتوری بینام و نشان اما آشنایی مشغول خدمت است. جایی که بومیان آن منطقه بعد از گذشت دهها سال، هنوز به حاکمان جدید به چشم مهمانانی که بالاخره شرشان را کم خواهند کرد نگاه میکنند! امپراتوری برای حفظ خود و حفظ پیوستگی و همبستگی مردمِ خود، به وجود دشمنی فرضی نیاز دارد و آن را در وجود بربرها مییابد. وحشیانی که در مورد آنها افسانهها ساخته شده است... اما چه کسی بربر است و وحشیانه رفتار میکند؟
شهردارِ پیر علیرغم اینکه در دمودستگاه امپراتوری خدمت میکند یک انسان است. او با همهی کموکاستیهایش یک انسان است؛ بهویژه اگر با نظامیان از راه رسیده مقایسهاش کنیم. این داستان گزارشی است که شهردار از حالوهوای آن منطقه، در زمانی که همه در انتظار هجوم بربرها بودند به ما ارائه میکند.
در قسمتی از داستان شهردار که توسط نظامیان بازداشت شده است چنین میگوید:
فریاد میزنم «من منتظرم تحت پی گرد قرارم بدهید! پس کِی؟ کِی میخواهید دادگاهیم کنید؟ کی میتوانم فرصت پیدا کنم از خودم دفاع کنم؟» از عصبانیت دارم مثل دیگ میجوشم. از این که جلوی مردم زبانام بند آمد ککام هم نمیگزد. اگر الان میتوانستم با این دو تا روبهرو بشوم، در انظار، در یک محاکمهی عادلانه، میدانستم بهشان چی بگویم که از خجالت آب بشوند. موضوع سر تندرستی و جان و پَر است. حس میکنم کلمههای تند و تیز توی سینهام میجوشند ولی آنها که نمیآیند یک آدم سالم و قوی را که میتواند آنها را سر جاشان بنشاند محاکمه کنند. میخواهند آنقد توی هلفدونی نگهام دارند تا ازم یک کلهپوک بیزبان درست کنند، یک شبح. آن وقت میبرندم تو یک دادگاه دربسته و پنج دقیقهای سر و ته قانونی قضیه را که دست و پاگیرشان شده هم میآورند.
کی میگه ادبیات تخیله؟
ادبیات خلقه... فرایند خلق کردن و به نظرم این دنیاست که از روی واقعیت ادبیات تقلید میکند.
کسی چه میداند شاید آنها هم رمان میخوانند منتها نه مثل ما...
شاید رمان برای آنها یک بروشور مملکت داری باشد.
کسی چه میداند میله جان؟
سلام
یاد قصهی آدمهایی افتادم که تخیلاتشون به واقعیت تبدیل میشد... طبعاً فقط یکی دو قصه نیست!... یه دنیاست! از این زاویه که نگاه کنید میبینید تخیل بودن جایگاه ناچیزی هم نیست... اصلاً به نوعی مقدمهی هر خلقی تخیل است. تا ما تصوری از چیزی که میخواهیم خلق کنیم نداشته باشیم نمیتوانیم آن را خلق کنیم. برای داشتن آن تصور باید قدرت تخیل داشته باشیم.
اما در باب مملکتداری و شکل آن... ظاهراً قدرت تخیل ما در این زمینه همیشه ناقص بوده است که محصولاتش کج و معوج از آب در میآید.
کتابی بود که اصلا از یادم نمیره


کاهو
یه مدتیه که از کتاب دورم
سلام
به خاطر سرهنگ جعفری
نباید هم یادت بره
فلسفه سکنجبین خوردن با کاهو همین است!
نزدیک شو
بیگ لایک. جملات عجیب و در عین حال بجا.
سلام
واقعاً بجا
خیلی این کتاب رو دوست داشتم. به قول شما خوردنی بود!
سلام
متاسفانه این یکی کتاب را هم نخوانده م. اما داشتم فکر می کردم که چقدرحس آشنا و ملموسی داشت. چقدرمی شود با این کتاب همذات پنداری کرد.
و آن قسمت داستان مربوط به شهریار. چقدرشبیه حرفهای کسی در این روزهاست.............
***
کاش سریال خوبی هم ازاین کارساخته شود. بنشینم و یک جا تمام قسمت ها و فصل ها را ببینم. تازگی های علاقه شدیدی به تماشای فیلم ها و سریال های تاریخی پیدا کرده م. مخصوصا که دراین ژانر از سینما معمولا، انگلیسی را هم خیلی روان و آهسته صحبت می کنند و آدم می تواند، یکی درمیان حرفهایشان را بفهمد و زبان ش را تقویت کند. البته با حضور زیرنویس فارسی حتما. : )
سلام
این یکی از گزینههایی است که من با فراغ بال میتوانم به بیشتر دوستانم آن را توصیه کنم.
حتا یادمه که اون زمان نظرم این بود که یکی به گوش ایشان برساند در کنار گزارش یک آدمربایی این کتاب را هم توصیه بکند! کاش ماهی یک کتاب توصیه میکردند. حیف است از این پتانسیل استفاده نشود.
.....
یک تیر و چند نشان
یادم است داستان را که می خواندم به نظرم رسید به در آموزش آزار و شکنجه می خورد.
سلام
از آن زاویه هم بله! ولی انصافاً کسی که با این متن مواجه و از آن در آن جهت استفاده کند مرا به یاد آن شخصیت زندانبان پلید "مسیر سبز" استفن کینگ میاندازد
باز یک کتاب نخوانده دیگر ، به لیستم اضافه می کنم
سلام
این را که حتماً اضافه کنید چون الان به نوعی هموطن محسوب میشود برای شما
سلام دوست عزیز.
خسته نباشید.ممنون بابت نظرات سازنده و مفیدتان.
سلام
موفق باشید
سلام .
یعنی شباهت تا این حد؟
یادآوری به موقعی بود داشت یادمان میرفت که این کتاب را هم باید خواند. مرا یاد 1984 و یاد روزگار آخرین نوادگان اشک ششم در 2154 سال پس از مرگش می اندازد، بیچاره ها در چه روزگاری داشتند. خدا بهشون صبر بده
سلام
بله تا بدین و بدان حد!
به کامنت خودم رجوع کردم. زمان یا عمر یا خاطره یا هرچه که اسمش بگذاری انگاری یک جسم یا یک روح یا چه می دانم شاید هیچ کدام این هاست ولی یقین، لغزنده است و از مشت ما می گریزد. دلم برای کتاب خوانی ای که همراه با بلعیده شدن باشد یا از هر فرصت کوچکی برای کتاب خواندن همزمان استفاده کردن ها، تنگ شد.
سلام
مثل ماهی میماند...
خوبی این جور حسرتها این است که خیلی راحت قابلیت برآورده شدن را دارد
میله جان داستان کوتاه ایرانی لطفا
بدون انتخابات
سلام
چی کار کنم دیگه! چشم
زن فرودگاه فرانکفورت از خانم منیرو روانیپور
آنجا که پنچرگیریها تمام میشوند از آقای حامد حبیبی
بدون انتخابات بدون فوت وقت به درخواست شما
سلام
این باره چهارمه که بابت این پست میام اینجا و نمی تونم اون چیزی که دلم میخواد رو بگم...
بعضی پست هات حکم همون نمکی رو داره که ملک خورشید توی داستان ِبابا، روی زخمش می ریزه که تا زمان سر زدن خورشید، خوابش نگیره و بتونه دیوی که دزد سیب های طلاییه پیدا کنه.... آخه اون نگهبان درخت سیبیه که سیب هاش عمر جاودانه میبخشند...
سلام
بعضی از زخمها چنان ناسوره که هر اشارهای حکم آن نمک رو داره... این از قوت و توانایی اشاره نیست بلکه از عمق و شدت زخم است...
سلام. حالتون خوبه؟ چه خوب که شما همچنان می نویسید آقای میله. چه کتابهای خوبی که می بینم. موفق باشید.
سلام
حال شما چطوره؟ شما کجایید؟ ما که حالمون معلومه! شما که وبلاگستان را رها کردهاید خبر از حالتان بدهید...
در انتظار بربرها عالیه ازون عالی تر صحرای تاتارهاس
سلام
من هر دو را دوست دارم... هر کدام جای خود را دارد.
وای، وای من کامنت نذاشتم، مطلب بعدی اومد!


آخه چرا؟!
به نظرم چون حرف راست کامنت نداره
سلام
راحت باشید و خودتان را در چارچوب کامنت گذاشتن یا تگذاشتن قرار ندهید.