میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شصت چهل

سر صف می ایستادیم و مراسم طولانی صبحگاه اجرا می شد. تریبون مراسم ، روی بالکن دفتر در طبقه اول مدرسه بود. دبستان "لوح زرین" یک ساختمان جنوبی بود که حیاطش پشت ساختمان بود و محصور ، دری هم نداشت. از در مدرسه که وارد می شدیم سمت چپ ، پله هایی بود که ما رو به کلاس ها در طبقات بالا می رسوند و سمت راست ، راهرویی که به زیر ساختمان و حیاط منتهی می شد.

مدیر و ناظم و اجرا کنندگان مراسم روی بالکن می ایستادند. خانم ناظم گاهی از اون بالا اسم یکی از دانش آموزان بی انضباط رو اعلام می کرد یا با اشاره ای به طرف یا به مبصر می فهموند که باید بره پای دیوار. دیوار مجرمین روبروی صف ها و زیر ساختمان قرار داشت و از بالکن قابل رویت نبود. خطاکاران در طول مراسم کنار اون دیوار می ایستادند تا بعد از اتمام مراسم خانم ناظم بیاد پایین و اعمال قانون بکنه. قانون در اون زمان به وسیله یک خطکش چوبی اعمال می شد. البته آقای مدیر یک کابل حکومتی! مخصوص داشت که وقتی نظام مدرسه با مشکلی روبرو می شد ، باصطلاح ، با اون بحران را حل می کرد.

خانم ناظم وقتی میومد پایین ، گاهی اوقات به یک تذکر و نصیحت اکتفا می کرد و گاهی هم با خطکش یک ضربه به کف دست متخلفین می زد. اگر این قضیه خطکش نبود، همه دوست داشتند بروند کنار دیوار! چون واقعاً راحت تر بودند ، تازه می تونستند برای بچه هایی که توی صف ایستاده بودند شکلک هم دربیارن که خودش در اون زمان تفریح مهمی بود. یا مثلاً بعضی ها همونجا کنار دیوار هول هولکی مشق های نانوشته رو می نوشتند و از ضربات قطعی معلم بابت ننوشتن مشق، خودشون رو خلاص می کردند (احتمالاً این دوستان ناشناس الان دلال های خوبی شده اند).

از اونجایی که من پسر منظم و دانش آموزی درس خوان و میله قانونگرایی بودم (همون پپه خودمون!) هیچ وقت نصیبم نشده بود که برم کنار دیوار و لذا همیشه ناظر شکلک هایی بودم که بچه ها اون زیر در می آوردند ، تا این که اون روز بارونی فرا رسید.

بارون می اومد چپنگ! (یادم نمیاد اون موقع ها که کلمه خفن نبود ما چی می گفتیم به جاش اما احتمالاً چ  و پ و گافش بیشتر از الان بود) و ما طبق روال ایستاده بودیم. انصاف نبود ما ها که منظم بودیم زیر بارون خیس بشیم و یک جزء قرآن و یک باب اصول کافی و یک فقره سخنرانی کاسترو وار را گوش بدهیم و همین جور مثل شهروندان کره شمالی سیخ بایستیم و در همون زمان بچه های نامنظم زیر طاقی ولو بشوند و عشق و حال... بعدشم احتمال تنبیه بدنی شصت چهل بود ، حالا شصتش به کدوم سمت بود بعداً می گم!

اون روز زیر بارون و تحت تاثیر جو زمونه ، رگ انقلابی من بالا زد و در یک فرصت مناسب که کسی حواسش به سمت من نبود ، از صف خارج شدم و رفتم زیر سقف و کنار دیوار وایسادم... مراسم طولانی صبحگاه تمام شد و ناظم اومد پایین... بچه ها صف به صف شروع کردند به رفتن سر کلاس...

بالاخره نوبت به این گروه محکومین رسید و خانم صدرایی اون روز تصمیم گرفت به جای یک ضربه به هر نفر دو ضربه بزند ، یکی روی دست چپ و یکی روی دست راست!...بله...شانس من بود دیگه...اما خب بزرگترا می گفتن که حرکت انقلابی هزینه داره و منم خودم رو آماده کرده بودم... زد و زد تا رسید به من ... مکثی کرد و نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:

- میله!! تو اینجا چی کار می کنی؟

من فقط نگاهش کردم. شاید در ناخودآگاهم روی نگاه معصومانه ام و غریزه مادرانه اش حسابی باز کرده بودم. شایدم روی شاگرد خوب بودن...

- دستت رو بیار بالا

باید اعتراف کنم تا همین لحظه هم به تاثیر پرونده پاکم امید داشتم ; نه اختلاسی و نه حتی شادی بعد از گل ، هیچی توی پرونده ام نبود... چشمام رو بستم و دست راستم رو بالا بردم...

...

نزد؟؟ درسته... ناظم ، خانم مهربانی بود که از هر فرصتی برای یاد دادن امور مهم به دانش آموزان مستعد استفاده می کرد. به همین خاطر ایشون استثنائاً اون روز روی هر دست من دو ضربه محکم نواخت تا در همان دوران کودکی به من دو چیز رو یاد بده: اول این که گفتمان انقلابی راه به جایی نمی برد! و دوم این که من دلال خوبی نخواهم شد.

حالا فهمیدید شصتش به کدوم سمت بود؟!

اسکناس تانخورده

دو سه روز اخیر به دلیل یه سری مسابقات شطرنج کلاً تعطیل بودم ، یعنی فضای مجازی که هیچ ، در فضای واقعی هم کمرنگ بودم. نه کتابی خواندم و نه چیزی نوشتم. از طرف دیگه چون قرارم این بود که هفته ای دو بار اینجا آپ بشود لذا مجبور شدم که دوباره برم سراغ خاطرات...

اسکناس تانخورده

عید نوروز بود. لباس نوها را تنم کردند. بابا پشت فرمان نشسته و مامان هم صندلی جلو، روی صندلی عقب هم ماها ، داداش بزرگه و آبجی بزرگه دو طرف کنار شیشه و من و علیرضا هم وسط ، آبجی کوچیکه هم که حالا حالا ها مونده بود تا بیاد به این دنیا! حرکت کردیم به سمت کرج خونه دایی. خان دایی در اصل دایی مادرم بود و کار آزاد داشت و وضعش هم ای ، خوب بود. ما هر هفته جمعه ها تقریباً بدون استثناء می رفتیم کرج... (دقت کردید ! هر هفته... عجب دورانی بود). خونه دایی نه که ویلایی بود و حیاط بزرگی داشت ما خیلی راحت و آزاد بودیم.

القصه، کوچکترین فرد عیدی بگیر من بودم و خودم رو آماده کرده بودم یک اسکناس تانخورده یک تومانی و یا اگه بخت یاربود یک اسکناس دو تومانی عیدی بگیرم. روی یک تومانی اطمینان صد در صد داشتم اما خب روی دو تومانی هم امید زیادی بود. لحظه موعود فرا رسید و دایی دست کرد توی جیبش و واووو ...یک اسکناس پنج تومانی تانخورده به من داد. من متوجه نشدم که به بچه های دیگه چه قدر داد اما قدر مسلم اینه که یه تبعیضی قایل شده بود چون همه بچه ها دور من جمع شده بودند و به اسکناسی که دو طرفش رو محکم نگه داشته بودم خیره شده بودند. حتماً توی ذهنشون به کارهایی که میشه با یه پنج تومانی انجام داد فکر می کردند. من هم دچار حس خود پینوکیو پنداری شده بودم! با چند سکه طلا در دست و دور و برم گربه نره ها و روباه های مکار به دنبال چپو کردن آن...

- بده من برات نگهش دارم...

- بده من نگهش دارم رسیدیم خونه می دم به خودت...

- بده من تا باهاش برات کتاب بخرم...

- بده من باهاش برات دلار بخرم!...نه این یکی فکر کنم تحریف ذهنی باشه!

من هم طبعاً ببو گلابی نبودم که به این سادگی همه چیو به باد بدم و خوشبختانه هنوز یه سری غرایزم به مرایضم تبدیل نشده بود که نقش کاتالیزور این معامله را بازی کند. اما رقبا هم قدر بودند و همه شون تعداد بیشتری پیرهن پاره کرده بودند پاره کردنی!

برای یه بچه بازی کردن درجه اهمیت بالایی داره به خصوص اگه تا قبل از اون هیچ گاه توی بازی بزرگترها راه نداده باشنش... فوتبال و وسطی و هفت سنگ در بیرون خونه یا دبرنا و ایروپولی در داخل خونه... خلاصه این که رفتیم بیرون توپ بازی و کلی کیف کردیم. در حین بازی کردن با توپ یواش یواش به سر کوچه و مغازه بقالی سر کوچه نزدیک و نزدیک تر شدیم. ناغافل یکی از بچه ها که یادم نیست پسردایی یا دختر داییم یا ...گفت: واوو این بقالیه کانادا داره!! (البته الان با توجه به گذر زمان و افزایش تعداد پیراهن های جر خورده می توان به ناغافل بودن این قضیه شک کرد)

کانادا!! آخ جون... دهه پنجاهی ها می دونن واژه کانادا چه فعل و انفعالات شیمیایی در مغز یک کودک ایجاد می کرد، شاید جهت تقریب ذهنی برای خوانندگان جوان حال حاضر بتونیم مثلاً بگیم: بچه ها این بقالیه ویزای اقامت کانادا می ده! یا یه چیزی تو این مایه ها...

طولانی شد ببخشید... هیچکس طبیعتاً پول همراهش نبود! و پینوکیوی قصه ما پنج تومانی تانخورده اش را با یک اسکناس یک تومانی و چند تا سکه عوض کرد و باصطلاح پولهاش هم زیاد شد!

همه در حالی که کانادادرای می نوشیدیم، لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشتیم!

ریشه ها

دو هفته قبل اومدم ولایت! همیشه وقتی می خوام برم مسافرت انتخاب اولم اینجاست. شاید به خاطرات کودکی در تعطیلات تابستان ارتباط داشته باشه. دوست دارم توی کوچه های روستا قدم بزنم. می زنم. به خانه های خالی و خراب شده نگاه می کنم و سعی می کنم حالت قبلی آنها را در ذهنم جستجو کنم. زمانی که همه خانه ها ساکن داشت. اون زمان سر هر گذری با یه آدم روبرو می شدم و معمولاٌ باید به این سوال جواب می دادم که من پسر کی هستم! البته همه جواب رو می دانستند! فقط می خواستند ببینند که زبان اونا رو می فهمم یا نه ! یا شاید می خواستند توجه رو به اهمیت ریشه ها جلب کنند... نمی دونم. ولی می دونم وقتی با اون لهجه ضایع شهری جواب می دادم, پور فلانی, لبخند می زدند و وقتی می گفتم نوه فلان فلان و اسم پدر بزرگ و پدر پدربزرگم رو می آوردم, سوال کننده کلی حال می کرد... ریشه ها خیلی اهمیت داشت.

پدرم از پدرش هیچ خاطره ای نداشت چه برسه از پدربزرگش! پدرش وقتی 4 ساله بود رفته بود و مادرش هم در 8 سالگی! فکریم چطوری تونسته بود با این شرایط بیاد تهران و کار کنه و درس بخونه و دیپلم بگیره اون هم در دهه بیست و اوایل دهه سی... جنمی داشتند این قدیمی ها.قصه تعریف کردن رو خیلی دوست داشت و من هم قصه گوش دادن رو ...

هنوز دارم قدم می زنم و نگاهم به سقف های ریخته خانه ها میفته ... هفت هشت سالم بود و روی پشت بام خانه پدربزرگ (مادری) در شب های تابستان می خوابیدیم و پدرم ستاره ها را نشون می داد و قصه می گفت... چه قدر ستاره است توی آسمان روستا...

شب وقتی برای خواب می رفتیم, پدربزرگم از خواب بلند می شد و می رفت برای کار! خوابش تکمیل شده بود چون بعد از غروب آفتاب فوقش یک ساعت بیدار بودند. هنوز برقی در کار نبود. یه بار نصفه شب فانوس رو روشن کرد و منو با خودش برد توی کوه و از کوره راه هایی که الان فقط مایه تعجب منه عبور کردیم و رفتیم جایی که گله روستا اتراق کرده بود تا من با اون احساس مالکیت کودکانه چشمام رو بچرخونم تا بزم رو پیدا کنم! اون بز گنده اسرائیلی!

من عاشق تابستان ها بودم برای اینکه بتونم چند هفته ای برم اونجا... عاشق این بودم که صورتم رو بمالم به صورت پدربزرگ و ریش تیغ تیغی اش رو روی لپهام حس بکنم ... پدربزرگ خیلی زود رفت. من 14 سالم بود. دکترا گفته بودند که نباید سیگار بکشی اگه می خوای زنده بمونی. نمی دونم می خواست یا نمی خواست ولی به هر حال رفت و پشت امامزاده خوابید همونجایی که می گن پدربزرگ پدریم خوابیده... ریشه ها خیلی اهمیت داشت.

اون زمان من باید تهران می موندم چون امتحان داشتم! پسرخاله ام مراسم رو برام تشریح کرد. اونا توی شهر نزدیک زندگی می کردند. پسرخاله ام تنها پسر همسن من توی فامیل بود. همیشه روی کوه ها این ور و اون ور می دویدیم. داستانها داشتیم. همیشه رقابتمون می شد که بابابزرگ کدوم رو بیشتر دوست داره ... شاید واسه همین اونم زود رفت پیش بابابزرگ خوابید!... ماشینی که اون توش بود و اون تانکر توی یک ثانیه به سر پیچ رسیدند. یک ثانیه این ور یا اون ور قضیه خیلی فرق داشت... کیلومترها اون طرف تر من تمام شب تا صبح رو حالت تهوع داشتم و مسمومیت. صبح دیدم می تونم بخوابم گرچه سرم خیلی درد می کرد. تازه جا رو انداخته بودم که تلفن زنگ زد. هنوز تلفن های بی موقع تن منو نمی لرزوند! پدرم گوشی رو برداشت و چند ثانیه بعد زد زیر گریه دقیقاٌ همینجوری که من الان گریه می کنم. ریشه ها خیلی تاثیر گذارند.

پدرم قصه تعریف کردن رو دوست داشت حتی اگه برای بار هزارم بود. من هم دوست دارم ولی نه با اون حوصله... پسر کوچیکه من وقتی برای بار هزارم طلب یه قصه خاص رو می کنه خنده ام می گیره ... احتمالاٌ من هم اینجوری بودم. من واسه پسرام می تونم قصه بگم ولی برای پدر نمی تونستم. این سالهای آخر اگه نگاهم توی نگاهش میفتاد حتماٌ باید می دویدم بیرون و یه شکم سیر گریه می کردم... صورتش شسته شد و موهاش شونه شد و بعد رفت ... نمی دونم اگه اون روز قرص فشارش رو خورده بود شاید قضیه خیلی فرق پیدا می کرد... فکر کنم که حمید مصدق راضیه از اینکه شعرش رو روی سنگ قبر بابا نوشتم :

قصه نغز تو از غصه تهیست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

دو هفته قبل اومدم ولایت! مادربزرگم دامادش رو خیلی دوست داره. هر بار که منو می بینه یه منبر در مورد خوبی های بابا برپا می کنه! مادربزرگ یکی از تک ساکنین خانه های برقرار روستاست. عجب زنیه! نه این که از بابام تعریف می کنه! نه! واسه اینکه بی سواده و کلی شعر بلده , واسه اینکه 86 سالشه و تنهایی اونجا زندگی می کنه و وقتی ما می ریم ناهار درست می کنه مثل قدیما, واسه اینکه حساب تمام آبیاری ها و زمان ها رو داره. حساب همه چیزو داره! براش تلویزیون جدید آوردم تا حوصله اش سر نره. خونه بچه هاش (اون سه تای باقی مونده از نه شکم زاییدن که البته مردن بچه ها در سنین یک و دو و پنج سالگی خودش داستانیه) بیشتر از یکی دو روز بند نمیشه البته خانه ما تا یک ماه دوام میاورد که اونم توی این یکی دوسال اخیر میگه نمی تونم! وقتی میبینم بابات نیست غصه ام میشه...

یاد قدیم ها می افتم. مادربزرگ تنور رو روشن کرده ... مواد آش معروف رو ریخته داخل یک ظرف سفالی و گذاشته داخل تنور... هر کی خبر شده که تنور روشنه ظرفهاش رو آورده گذاشته توی تنور ... مادربزرگ در طول شب چند بار بلند میشه و به تمام ظرف ها سر می زنه و هم می زنه... صبح آش آماده است چه آشی! ... همسایه ها میان ظرفاشون رو می برن چه صفایی!...

توی کوچه های روستا قدم می زنم. خونه ها خالی اند و دیگه همسایه آنچنانی نیست. دیگه تنوری روشن نمیشه و خیلی دیگه های دیگه ... حالم گرفته میشه.

موقع رفتن مادربزرگ حلالیت می طلبه و دیدار رو حواله می کنه به قیامت. خنده ام می گیره!... دیشب خبر شدم اومده خونه خاله. زنگ زدم باهاش صحبت کردم باهام خداحافظی می کنه. می گم ننجون تو که چیزیت نیست! جمله حکیمانه می گه خنده ام می گیره... دو ساعت بعد زنگ می زنند و می گن مادربزرگ یک استکان آب خورد و رفت. گریه ام می گیره.

امشب هم توی روستام. مادربزرگ هم کنار باقی ریشه ها خوابیده. یه خونه دیگه هم به جمع خونه های متروک روستا اضافه شد ولی آسمان روستا همونجور پر ستاره است.

1389/5/18

خاطره ای از من و اخوان ثالث!

امروز به جای معرفی کتاب یک خاطره تعریف می کنم . (علت یاد آوری این خاطره هم یکی از دوستان شد که در وبلاگش بحث اخوان بود و گند زدن و...) 

سالها قبل وقتی مشغول خدمت سربازی در شهر مشهد بودم  یکی از روز های آخر پاییز هوس کردم بروم یک سری به مزار اخوان و البته فردوسی بزنم. ظهر که از پادگان زدم بیرون تا رسیدم خونه لباس ها رو عوض کردم و رفتم طرف طوس ... وقتی رسیدم و رفتم داخل غیر از من کسی نبود! فکر نکنید این جمله معنیش اینه که خلوت بود , نه من تنهای تنها بودم و هیچ احد الناسی نبود... خلاصه رفتیم و چرخی زدیم و شعری خواندیم و ... نزدیکای غروب یک جمع خانوادگی وارد مجموعه شده بودند و بلیط خریده بودند و رفته بودند پایین که بروند داخل آرامگاه فردوسی دیده بودند در بسته است نگو نزدیک اذان طرف در را قفل کرده که بروند برای نماز و ... خلاصه مرد اون جمع خانوادگی داشت با مسئول بلیط فروشی بحث می کرد که بلیط فروختی بیا در را باز کن و طرف هم می گفت وقت تمامه و ما هم وارد بحث شدیم و بالاخره طرف رضایت داد چند دقیقه در را باز کند (طرف بلیط فروخته بود و برای دادن خدمات داشت ناز می کرد عجب مملکت گل و بلبلیه!) خلاصه در خلال این جریان کمی با اون مرد که حدود 35 تا 40 سالش بود رفیق شدیم و ایشون بعدش برام شرح داد که آقا ما قدر میراث فرهنگیمون رو نمی دونیم مثلاٌ ما عید رفته بودیم تخت جمشید اینجوری بود و چنین و چنان ... من هم در همین باب یکی دو خاطره گفتم و ... خلاصه اینها رفتند داخل و من هم کم کم آماده رفتن می شدم که اون خانواده اومدند بیرون و صاف رفتند طرف در خروجی ... من توی دلم گفتم که اینها حتماٌ نمی دونند مزار اخوان ثالث هم غریبانه اون گوشه قرار داره وگرنه اون آقای فرهنگی که من دیدم و شنیدم .... خلاصه تند کردم و کمی نزدیک جمع شدم و اون آقا هم که من را دیده بود کند کرد و از جمع جدا شد که از من خداحافظی کنه. در خلال خداحافظی بهش گفتم مزار اخوان هم اون طرفه و با دست محل را نشان دادم ... با قیافه ای تعجب زده منو نگاه کرد و تشکر کرد و دوید طرف خانواده که اطلاع بده و من هم از اون لبخندهای معروف روی لبم بود (لبخند رضایت از کار نیک مثل گرفتن زنبیل از دست یک خانم مسن) ... طرف چند لحظه ای صحبت کرد و اومد طرف من و همزمان اون جمع خانوادگی به سمت در خروج رفتند که البته مایه تعجب من شد! طرف رسید و دست دراز کرد برای خداحافظی و گفت که دیر شده و وقت نیست و دفعه بعد ایشالله , خوشحال شدیم از آشناییتون راستی اسم اون بنده خدایی که گفتی قبرش اونجاست چی بود؟!!!!

آقا انگار یک تن آب سرد روی من ریخته باشند, وا رفتم ... نگاهی کردم و گفتم هیچی زیاد مهم نیست برید دیرتون نشه اخوان بود....

هنوزم که هنوزه هر وقت شعری از اخوان می خونم یا می رم سر قبرش اولین کاری که می کنم بابت اون روز ازش معذرت خواهی می کنم و واقعاٌ خجالت می کشم نگاهش بکنم ! همش احساس می کنم به من می گه:

مرد حسابی این هم شد کار که زورکی از دست پیرزن مردم زنبیل می گیری!