میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

کودکانه

داشتیم توی حیاط پشتی مدرسه فوتبال بازی می کردیم. بعد از اینکه دبستان جدید آماده بهره برداری شد و ما برای ادامه کلاس سوم به اینجا منتقل شدیم تازه زنگ ورزش برای ما معنا پیدا کرده بود. همه می توانستیم همزمان با هم بازی کنیم! تازه کلی فضای خالی هم باقی می ماند.

مدرسه شهید صدوقی دو تا حیاط داشت; یکی جلوی ساختمان بود که صبح ها داخلش به صف می شدیم و زنگهای تفریح در آن پخش می شدیم و حتا می توانستیم قلعه بازی کنیم , این حیاط از طریق راهی که بین ساختمان و دیوارحیاط ایجاد شده بود به حیاط پشتی وصل می شد. حیاط پشتی مخصوص زنگ های ورزش بود.وقتی به پشت ساختمان می رسیدیم اول یک زمین فوتبال درست و حسابی بود و آن طرف زمین فوتبال , زمین وسیعی بود که سه تا پله سطحش بالاتر بود , داخلش دو تا حلقه بسکتبال و یک تور والیبال بود و یک فضای وسیع بدون کاربری که می شد انواع بازی های دویدنی را داخلش انجام داد. البته خیلی زود کاربری جدیدی برای این زمین پیدا شد; بعد از شروع بمباران ها , آن قسمت را گودبرداری کردند و یک پناهگاه زیرزمینی ساختند و عملاً آن بخش حیاط ورزش غیرقابل استفاده شد. جنگ از راه های مختلف پوزه اش را داخل دنیای کودکانه ما می کرد.

داشتیم توی حیاط پشتی فوتبال بازی می کردیم. زنگ ورزش بود و مطابق معمول آقای ورزش توپ را به مبصر تحویل داده بود و خودش داخل دفتر استراحت می کرد و البته گاهی هم از پشت پنجره نگاهی به بچه ها می انداخت. دیوار حیاط مدرسه چندان بلند نبود، البته شوت های بچه ها هم آن قدر قوی نبود که توپ از حیاط خارج بشود , اما خب این قضیه محتمل بود که اتفاق بیافتد. هنوز کشیدن فنس و میله روی دیوارهای حیاط مدرسه ها باب نشده بود.

داشتیم فوتبال بازی می کردیم. گوشه های لبمان کنار لاله های گوشمان بود. همه دنبال توپ می دویدیم و هرکسی پایش می رسید ضربه ای به توپ می زد و همه همزمان با هم نرمش حنجره را هم انجام می دادند!. بالاخره آن اتفاق افتاد. توپ از دیوار حیاط گذشت و افتاد آن طرف... پشت دیوار یک زمین وسیع و محصور قرار داشت که متعلق به یک مصالح فروشی بود...چند لحظه سکوت... فقط یک توپ داشتیم و یادمان بود که یک بار وقتی توپ مان ترکیده بود , آقا ورزش توپ جایگزینی به ما نداد و تا آخر زنگ ورزش گوشه های لبمان آویزان باقی مانده بود. چه کار باید می کردیم؟ گفتن موضوع به آقا و خواستن یک توپ دیگر بی فایده بود. تازه گفتنش ساده هم نبود , دقیقاً شبیه رفقای الیور توییست وقتی که می خواستند در یتیم خانه طلب غذای اضافی بکنند! الیور توییست حداقل ماهی یک باراز تلویزیون پخش می شد و خواه ناخواه ما بچه های کم توقع و ساکتی بار می آمدیم!

داشتیم فوتبال بازی نمی کردیم! و طبیعتاً فکر راهی بودیم که این چند دقیقه از سهم نشاط هفتگیمان را حفظ کنیم. دو سه نفر قلاب گرفتند و من وسه تا از بچه ها بالای دیوار رفتیم. محسن و اصغر از آن طرف پایین پریدند و بعد از یافتن توپ و پرتاب آن به داخل حیاط, کنار دیوار آمدند و به کمک من و محمد بالا آمدند و همگی به درون حیاط بازگشتیم و عملیات نجات شادی , با موفقیت انجام شد.

داشتیم فوتبال بازی می کردیم ... مبصر فراخوانده شد و بعد از لختی ما چهار نفر فراخوانده شدیم... در طبقه همکف، اتاق کوچکی بود که محل نگهداری وسایل کمک آموزشی بود... داخل این اتاق کنار هم ایستادیم...آقاورزش آمد...آقاورزش با اخم آمد...البته دوره دوره ی اخم بود , اخم انقلابی. همه آدم بزرگ ها در حال رقابت برای ساختن بودند... هرکسی معتقد بود راهی که به آن ایمان دارد بهترین و تنها راه ساختن است... همه آدم بزرگ ها با ایمان بودند.

- گوساله ها!! فکر کردید اینجا خونه باباتونه که از دیوار بالا رفتید؟

محسن فکر کرد که جمله آقا واقعاً سوالی است , خواست جوابی بدهد که... شترق... دست سنگین آقا ...

- وایسید اینجا...از جاتون جم نخورید تا من برم شیلنگ آقای لازمی زاده رو بیارم ...

شیلنگ آقای مدیر از ابزارهای معروف و مهم آن دوران بود... ما چهار نفر سر جای خود ایستادیم و تکان نخوردیم , همانطور که اجدادمان در زمان مغول تکان نخوردند... هر کدام چهار ضربه شدید شیلنگ نصیبمان شد در حالیکه آقا هنگام زدن مدام تکرار می کرد: گوساله ها!! فکر کردید اینجا خونه باباتونه ...

همه داشتند بهشت می ساختند.

***

"هی! اینجا خانه خودت نیست که هر کار خواستی بکنی" .... اتهامی که سه معنی دارد , نخست اینکه فرض بر این گذاشته می شود که انسان در خانه خودش رفتارش مثل خوک است , دوم اینکه آدم فقط زمانی احساس خوشایند و خوبی دارد که رفتارش درست مثل یک خوک باشد , و سوم اینکه هیچ بچه ای مجاز نیست به هیچ قیمتی به عنوان یک کودک از زندگی لذت ببرد و خود را خوش و شاد احساس کند.

هاینریش بل ، عقاید یک دلقک ، ص 312 (نشر چشمه)

***

پ ن 1 : متاسفانه در محل کار، درگیر پروژه ای شده ام که هر روز باید به این طرف و آن طرف بروم و طبعاً فرصت وبگردی به شدت پایین آمده است. از اینکه دیر به دیر فرصت حضور در وبلاگ دوستان و خودم! نصیبم می شود غمگینم.

شصت چهل

سر صف می ایستادیم و مراسم طولانی صبحگاه اجرا می شد. تریبون مراسم ، روی بالکن دفتر در طبقه اول مدرسه بود. دبستان "لوح زرین" یک ساختمان جنوبی بود که حیاطش پشت ساختمان بود و محصور ، دری هم نداشت. از در مدرسه که وارد می شدیم سمت چپ ، پله هایی بود که ما رو به کلاس ها در طبقات بالا می رسوند و سمت راست ، راهرویی که به زیر ساختمان و حیاط منتهی می شد.

مدیر و ناظم و اجرا کنندگان مراسم روی بالکن می ایستادند. خانم ناظم گاهی از اون بالا اسم یکی از دانش آموزان بی انضباط رو اعلام می کرد یا با اشاره ای به طرف یا به مبصر می فهموند که باید بره پای دیوار. دیوار مجرمین روبروی صف ها و زیر ساختمان قرار داشت و از بالکن قابل رویت نبود. خطاکاران در طول مراسم کنار اون دیوار می ایستادند تا بعد از اتمام مراسم خانم ناظم بیاد پایین و اعمال قانون بکنه. قانون در اون زمان به وسیله یک خطکش چوبی اعمال می شد. البته آقای مدیر یک کابل حکومتی! مخصوص داشت که وقتی نظام مدرسه با مشکلی روبرو می شد ، باصطلاح ، با اون بحران را حل می کرد.

خانم ناظم وقتی میومد پایین ، گاهی اوقات به یک تذکر و نصیحت اکتفا می کرد و گاهی هم با خطکش یک ضربه به کف دست متخلفین می زد. اگر این قضیه خطکش نبود، همه دوست داشتند بروند کنار دیوار! چون واقعاً راحت تر بودند ، تازه می تونستند برای بچه هایی که توی صف ایستاده بودند شکلک هم دربیارن که خودش در اون زمان تفریح مهمی بود. یا مثلاً بعضی ها همونجا کنار دیوار هول هولکی مشق های نانوشته رو می نوشتند و از ضربات قطعی معلم بابت ننوشتن مشق، خودشون رو خلاص می کردند (احتمالاً این دوستان ناشناس الان دلال های خوبی شده اند).

از اونجایی که من پسر منظم و دانش آموزی درس خوان و میله قانونگرایی بودم (همون پپه خودمون!) هیچ وقت نصیبم نشده بود که برم کنار دیوار و لذا همیشه ناظر شکلک هایی بودم که بچه ها اون زیر در می آوردند ، تا این که اون روز بارونی فرا رسید.

بارون می اومد چپنگ! (یادم نمیاد اون موقع ها که کلمه خفن نبود ما چی می گفتیم به جاش اما احتمالاً چ  و پ و گافش بیشتر از الان بود) و ما طبق روال ایستاده بودیم. انصاف نبود ما ها که منظم بودیم زیر بارون خیس بشیم و یک جزء قرآن و یک باب اصول کافی و یک فقره سخنرانی کاسترو وار را گوش بدهیم و همین جور مثل شهروندان کره شمالی سیخ بایستیم و در همون زمان بچه های نامنظم زیر طاقی ولو بشوند و عشق و حال... بعدشم احتمال تنبیه بدنی شصت چهل بود ، حالا شصتش به کدوم سمت بود بعداً می گم!

اون روز زیر بارون و تحت تاثیر جو زمونه ، رگ انقلابی من بالا زد و در یک فرصت مناسب که کسی حواسش به سمت من نبود ، از صف خارج شدم و رفتم زیر سقف و کنار دیوار وایسادم... مراسم طولانی صبحگاه تمام شد و ناظم اومد پایین... بچه ها صف به صف شروع کردند به رفتن سر کلاس...

بالاخره نوبت به این گروه محکومین رسید و خانم صدرایی اون روز تصمیم گرفت به جای یک ضربه به هر نفر دو ضربه بزند ، یکی روی دست چپ و یکی روی دست راست!...بله...شانس من بود دیگه...اما خب بزرگترا می گفتن که حرکت انقلابی هزینه داره و منم خودم رو آماده کرده بودم... زد و زد تا رسید به من ... مکثی کرد و نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:

- میله!! تو اینجا چی کار می کنی؟

من فقط نگاهش کردم. شاید در ناخودآگاهم روی نگاه معصومانه ام و غریزه مادرانه اش حسابی باز کرده بودم. شایدم روی شاگرد خوب بودن...

- دستت رو بیار بالا

باید اعتراف کنم تا همین لحظه هم به تاثیر پرونده پاکم امید داشتم ; نه اختلاسی و نه حتی شادی بعد از گل ، هیچی توی پرونده ام نبود... چشمام رو بستم و دست راستم رو بالا بردم...

...

نزد؟؟ درسته... ناظم ، خانم مهربانی بود که از هر فرصتی برای یاد دادن امور مهم به دانش آموزان مستعد استفاده می کرد. به همین خاطر ایشون استثنائاً اون روز روی هر دست من دو ضربه محکم نواخت تا در همان دوران کودکی به من دو چیز رو یاد بده: اول این که گفتمان انقلابی راه به جایی نمی برد! و دوم این که من دلال خوبی نخواهم شد.

حالا فهمیدید شصتش به کدوم سمت بود؟!