میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اسکناس تانخورده

دو سه روز اخیر به دلیل یه سری مسابقات شطرنج کلاً تعطیل بودم ، یعنی فضای مجازی که هیچ ، در فضای واقعی هم کمرنگ بودم. نه کتابی خواندم و نه چیزی نوشتم. از طرف دیگه چون قرارم این بود که هفته ای دو بار اینجا آپ بشود لذا مجبور شدم که دوباره برم سراغ خاطرات...

اسکناس تانخورده

عید نوروز بود. لباس نوها را تنم کردند. بابا پشت فرمان نشسته و مامان هم صندلی جلو، روی صندلی عقب هم ماها ، داداش بزرگه و آبجی بزرگه دو طرف کنار شیشه و من و علیرضا هم وسط ، آبجی کوچیکه هم که حالا حالا ها مونده بود تا بیاد به این دنیا! حرکت کردیم به سمت کرج خونه دایی. خان دایی در اصل دایی مادرم بود و کار آزاد داشت و وضعش هم ای ، خوب بود. ما هر هفته جمعه ها تقریباً بدون استثناء می رفتیم کرج... (دقت کردید ! هر هفته... عجب دورانی بود). خونه دایی نه که ویلایی بود و حیاط بزرگی داشت ما خیلی راحت و آزاد بودیم.

القصه، کوچکترین فرد عیدی بگیر من بودم و خودم رو آماده کرده بودم یک اسکناس تانخورده یک تومانی و یا اگه بخت یاربود یک اسکناس دو تومانی عیدی بگیرم. روی یک تومانی اطمینان صد در صد داشتم اما خب روی دو تومانی هم امید زیادی بود. لحظه موعود فرا رسید و دایی دست کرد توی جیبش و واووو ...یک اسکناس پنج تومانی تانخورده به من داد. من متوجه نشدم که به بچه های دیگه چه قدر داد اما قدر مسلم اینه که یه تبعیضی قایل شده بود چون همه بچه ها دور من جمع شده بودند و به اسکناسی که دو طرفش رو محکم نگه داشته بودم خیره شده بودند. حتماً توی ذهنشون به کارهایی که میشه با یه پنج تومانی انجام داد فکر می کردند. من هم دچار حس خود پینوکیو پنداری شده بودم! با چند سکه طلا در دست و دور و برم گربه نره ها و روباه های مکار به دنبال چپو کردن آن...

- بده من برات نگهش دارم...

- بده من نگهش دارم رسیدیم خونه می دم به خودت...

- بده من تا باهاش برات کتاب بخرم...

- بده من باهاش برات دلار بخرم!...نه این یکی فکر کنم تحریف ذهنی باشه!

من هم طبعاً ببو گلابی نبودم که به این سادگی همه چیو به باد بدم و خوشبختانه هنوز یه سری غرایزم به مرایضم تبدیل نشده بود که نقش کاتالیزور این معامله را بازی کند. اما رقبا هم قدر بودند و همه شون تعداد بیشتری پیرهن پاره کرده بودند پاره کردنی!

برای یه بچه بازی کردن درجه اهمیت بالایی داره به خصوص اگه تا قبل از اون هیچ گاه توی بازی بزرگترها راه نداده باشنش... فوتبال و وسطی و هفت سنگ در بیرون خونه یا دبرنا و ایروپولی در داخل خونه... خلاصه این که رفتیم بیرون توپ بازی و کلی کیف کردیم. در حین بازی کردن با توپ یواش یواش به سر کوچه و مغازه بقالی سر کوچه نزدیک و نزدیک تر شدیم. ناغافل یکی از بچه ها که یادم نیست پسردایی یا دختر داییم یا ...گفت: واوو این بقالیه کانادا داره!! (البته الان با توجه به گذر زمان و افزایش تعداد پیراهن های جر خورده می توان به ناغافل بودن این قضیه شک کرد)

کانادا!! آخ جون... دهه پنجاهی ها می دونن واژه کانادا چه فعل و انفعالات شیمیایی در مغز یک کودک ایجاد می کرد، شاید جهت تقریب ذهنی برای خوانندگان جوان حال حاضر بتونیم مثلاً بگیم: بچه ها این بقالیه ویزای اقامت کانادا می ده! یا یه چیزی تو این مایه ها...

طولانی شد ببخشید... هیچکس طبیعتاً پول همراهش نبود! و پینوکیوی قصه ما پنج تومانی تانخورده اش را با یک اسکناس یک تومانی و چند تا سکه عوض کرد و باصطلاح پولهاش هم زیاد شد!

همه در حالی که کانادادرای می نوشیدیم، لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشتیم!

نظرات 29 + ارسال نظر
فرزان پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 ب.ظ http://filmvama.blogfa.com/

درودـــــ
بلاخره بازم آقا روباهه برنده شد...ولی چه گازی داشتند اون نوشابه هاـــــ!!!!

سلام
آقا و خانم جمیعاً من هم پول هام زیاد شد دیگه!

ققنوس خیس پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ب.ظ

مبالغ اسکناس های عیدیت هم نشون می ده که از من پیرمرد تری ;)
بامزه بود ... آخرش رو هم خیلی با شکوه تمام کردی !!
...
می گم رفیق ، این دفعه که پاداشی ، عیدی ای ... چیزی گرفتی ... می یای با هم بریم یه دست فوتبالی بزنیم ؟ ;))
مخلص.

سلام
سفیدی مو و ریش و خمیدگی کمر و ضعف بینایی و اینا رو ول کردی و چسبیدی به مبالغ عیدی؟؟؟؟ ققی ما رو سر کار گذاشتی ها
......
فوتبال که نه! چون زانوم مصدومه! اما خوب ما همینجوری برای شما کانادا می خریم تشریف بیارید

فرواک پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:19 ب.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
ببین یه کارایی می کنی خاطرات کودکی مونو یادمون می ندازیا میله...
....
من که اصلاً خواهرا بهم اجازه نمی دادن بغل شیشه بشینم، این از این. حتی یه بار خواهر بزرگه موقع حرکت، در ماشین رو باز کرد و پرتم کرد بیرون...
از پول عیدی هم خوشم نمی اومد. اصلاً موقع عیدی دادن جیم فنگ می شدم...
کانادا رو هم نگو که هر وقت آتویی از پسر عمه م می گرفتم، ازش کانادا باج می گرفتم... آخی...شیشه های دون دونی...

سلام
یادآوری خاطرات گذشته از یادآوری کتاب های خوانده نشده لذت بخش تره ... این کنار شیشه نشستن هم داستانی بود ها...بزرگترها از کوچکترین امکانی برای اثبات بزرگتر بودنشان گذشت نمی کردند ...
من هم خجالتی بودم البته یه کم بزرگتر که شدم اینجوری شدم...
آه ای کانادا تو کجایی تا شوم من چاکرت...

منیره پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:37 ب.ظ http://rishi.persianblog.ir/

سلام

از همون اولش بدون پرچم بودی آقا میله ... وگرنه یه مدعی به این راحتی دوستا رو مهمون نمیکنه ... میکنه ؟


یادش به خیر کاناداداری ... تبلیغات تلوزیونی اش هم جالب بود...
بعدش تو خونه ما ... پیرهن بزرگترها رو هم ما پاره می کردیم ... یعنی دست خودمون نبود ... باید میپوشیدیم .
دور از جون میگن آدم سگ غافله باشه ولی کوچیک غافله نباشه .. این یکی به آخرم دردی بودا ...
نه حرمت اولی ها رو داشتیم نه ناز اخری رو

آقا شما چرا فقط از دلار میگی ؟ پس یورو چی ؟
نکنه دلار همون یوروئه ؟
آخه من نه که از پول بدم میاد .. زیاد حالیم نیست

ممنون از اجابت دعایمان صاحبخانه [گل]

سلام
مدعی که نه...همه وقتی به دنیا میایم تا چند سال بدون پرچم هستیم بعداً بزرگترا پرچم می دن دستمون و الی آخر...این زمان طبق محاسباتم یا 4 یا 5 ساله بودم و راحت دستم تو جیبم می رفت
ما هم پوشیدن لباس بچه های بزرگ تر رو داشتیم...جنس ها این قدر خوب بودند که لامصبا پاره نمی شدند
این قافله عمر عجب می گذرد
یورو که دیگه قیمتش بالای دوهزارتومانه ... بعدشم در زمان وقوع این خاطره هنوز یورو به دنیا نیومده بود ما همگی از پول بدمون میاد نگران نباش
ممنون

ن.د.ا پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:35 ب.ظ http://bluesky1.persianblog.ir

آخی
با یک کانادا گولش زدن

بچه خواهر دوساله من در این جور بیزنش ها همیشه موفق عمل می کنه. محاله بتونی چیزی ازش بگیری. به خصوص که اون از وسایل ضروری ات باشه. موبایلت - کیفت یا حتی خودکارت. با هیچ ترفندی نمیشه چیزی را که با علاقه در دست گرفته ازش بگیری. در این معامله هیچ معاوضه ای قابل قبول نیست. اگر موبایل کهنه و خاموشی پیدا کنی و بخوای جایگزین کنی همه موبایلاتو از ت میگیره. اگه بخوای کیفتو ازش بگیری دوباره کیف را ازت میگیره و برای حفظ دوستیش ممکنه فقط یه اسکاچ بهت بده.

سلام
آخی بچه دوساله
آخه آدما به بچه دوساله رحم می کنند و...بعدشم الان بچه ها کمیابند مثل زمان ما نیست که در هر خونه ای باز می شد دو تا همسن و سالمون میومد بیرون!!
بعد اون موقع بچه ها کم توقع و ساده تر بودند و یه عالمه چیز دیگه...
حالا خوبه همون کانادا گیرمون اومد جدی می گم

رها از چارچوب ها پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ http://peango.persianblog.ir/

یادش به خیر ...
ما هم برای گرفتن عیدی نقشه های زیادی می کشیدیم و انتظارات پایان ناپذیری ...
ما نوشابه رو میذاشتیم توی فریزر یخ میزد و می خوردیم یا مثلاً پفک رو له می کردیم پودر می کردیم بعد می خوردیم

سلام
هوووم ما این دو تا کار رو نمی کردیم ... البته از این آلاسکا ها درست می کردیم با اون قالب پلاستیکی های شش تایی بود!؟ خیلی حال می داد آره... نوشابه رو می ریختیم توش و... یا ابتکارهای مختلف...هی ...
ولی پفک یادم نمیاد له کرده باشیم

پیانیست جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:43 ق.ظ http://baharakmv21.blogsky.com

کانادا... یادمه هر قلپشو میخوردیم یه نگاه ارزیاب مندانه به ارتفاع سطح آن مایع حیات در بطری مینداختیم ببینیم تا کی این بخت بیدار شده خواهد پایید...

سلام
به نکته اساسی و همه گیری اشاره کردی این نگاه کردن به ارتفاع باقی مانده نقش مهمی در فهم مفاهیم فیزیکی در زندگی ما داشت

قصه گو جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

الهی بگردم که این بچه ها همیشه سرشون با اینطور زیاد شدن پول کلاه می رفت.
من این بلا رو سر خواهر و برادرم می آوردم البته منصفانه یعنی این که من عاشق اسکناس درشت بودم و هر وقت اونها اسکناس درشت داشتن بهشون می گفتم بیان پولتون رو زیاد کنم و خلاصه اون اسکناس درشت با چند تا اسکناس ریز عوض می شد.
البته قسم شرافتمندانه می خورم که چیزی از مبلغش کم نمی کردم بلکه انقدر خر (مودبانه ترش می شه ببو گلابی) تشریف داشتم که گاهی کمی هم اضافه تر می دادم.
آخه خیر سرم خواهر بزرگه بودم و خودم رو موظف می دونستم هوای کوچکتر از خودم رو داشته باشم
ببینم این طوری من هم در رده پینوکیوها قرار می گیرم؟

سلام

من لذت این موضوع رو نچشیدم (گرفتن پول از بچه های کوچک تر!) اما خب شما با این معاملاتی که می کردید به واقع که آدم را به هوس برادر کوچیکه شدن می اندازید برادر بزرگه من مدت مدیدی قرار بود یه ماشین برام بخره انقدر نخرید تا انقلاب شد و یکی دو سال تخم اسباب بازی و اسباب بازی خریدن رو ملخ خورد
خواهر بزرگه سرم کلاه نمی گذاشت...اما برادرها
به هر حال فکر کنم اگر پینوکیو نبودید حداقل میشه گفت فرشته مهربون بودید

محمد رضا ابراهیمی جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

طعم کانادا همراه با دست گذاشتن روی کمر هنگام خوردن بعلاوه فیگور آدم بزرگها.
چه حس غرور آمیزی داشته وقتی خودم رو جای شما توی پلان آخر می بینم!

سلام
آره واللله جلوی بقالی شش تا بچه قد و نیم قد ایستادند و کانادا می خورند و لبخند می زنند...
ممنون

بلندترین جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:17 ب.ظ http://www.bolandtarin.blogsky.com/

سلااااااااام
کاناداداریم آرزوست

سلام
رسیدن به خیر
فکر کنم ممکنه که همین الان هم چنین لذتهایی را برد... هووم؟...فکر کنم بشه...پس برای همه آرزو می کنم

اسکندری جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ب.ظ

شما پسرا کاناداخور بودین و ما کیت کت و اسمارتیز خور.من هم داستان جالبی دارم .یه بار زیر پل ورسک با داداشم و پسرخالم بین کوهها رفتیم دوری بزنیم هفت هشت سالی داشتم یهو زیر پام تو خاکها سکه ی پنج زاری و یک تومنی و دو تومنی پیدا کردم صداشون کردم کلی پول خورد زیر خاکها بود وقتی سه تایی جمعشون کردیم نزدیک پنجاه تومنی شده بود.جاتون خالی رفتیم سوپر .اون بیمعرفتا همه ی پولو گرفتن و با چند تا خوراکی خرم کردن.

سلام
نمی دونم شاید...اما هیچی جای کانادا رو نمی گرفت
واقعاً گنج پیدا کرده بودید... ما هم همیشه در حسرت پیدا کردن گنج بودیم
عیب نداره حالا! یادشون بیاندازید و ارزش روز را مطالبه کنید

آنا جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ب.ظ http://www.royayetafavot.blogfa.com

دوره ما ۵۰ تومنی تانخورده عیدی می دادن .... منم دهه ۵۰ ای هستم ولی آخر ۵۰
من همه پولامو شیر می خریدم و می خوردم
خیلی خاطره نازی بود

سلام
ممنون
آره متاسفانه تورم و اینا فاتحه پول خرد را خواند...وگرنه ما با دوزاری پنج زاری داستانها داشتیم
ما یه دفعه خوردیم به زمانی که شیر قحط بود و برای گرفتنش باید صبح زود که نه ...کله سحر می رفتیم صف می ایستادیم...برای همین آبجی کوچیکه چه ساعتها که توی صف وایسادم تا شیر بگیرم...هی

درخت ابدی شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
بعله، مکر بالای مکر بسیاره! سر همین چیزا بود که من موجودی رو لو نمی‌دادم. البته، بیش‌تر از همه‌چی تو دنیا دخترخاله داشتم!
هنوزم رنگ نارنجی نوشابه جذاب‌تر از سیاهه. یه زمانی هم سون‌آپ تازگی داشت. انگار دوره و زمونه‌ی ما زیادم با الان فرق نکرده، فقط اسماشون عوض شده.
حالا اعتراف کن با اون 5تومنی چه‌کار می‌کردی.

سلام
ومکرو مکر الله والله خیر الماکرین...فکر کنم دقیقاً به همین خاطر بود که انقلاب شد و خدا نشون داد که از همه ما قوی تره و می تونه همه مونو آره...
عوض شده...بچه های من مشکی رو بیشتر می پسندند
نمی دونم چه می کردم! دوست داشتم فقط نگهشون دارم شاید...فکر کنم پول جمع کن بودم کمی بعدش دوست داشتم کیهان بچه ها بخرم

سفینه ی غزل شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:46 ق.ظ

یعنی یه فرشته ی مهربون پیدا نمی شد میلو کیو ی ما رو از خواب غفلت بیدار کنه؟
من هم عاشق کانادا درای بودم هم آلاسکا ... پرستیدنی بودن.

سلام
مادرم در این زمینه تلاش می کرد ... اما در اهداف و نیات ایشون هم می شود تشکیک کرد! اون به فکر پوشاک و اینا می افتاد احتمالن...قطعاً باهاش هله هوله برام نمی خرید ...

امیر شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:11 ق.ظ http://classickind.blogfa.com/

درود میله جان

من که همچین جای پسر شمایم و اصلا نمیدونم کانادا چی بوده. شاید چیزی شبیه کولا بوده !
اما یه چیز جالب این بود که هیچوقت عیدی هامو نمیشمردم تا در اثر شمارش بی رویه ! کم نشه !!
و هیچوقت یادم نمیره که سکه های عیدیم یکبار گم شد . بعدها معلوم شد جیب شلوارم سوراخ بوده !

سلام

پسر بزرگه من ولی زیاد می شمارتشون و هی می پرسه که مثلاً باهاش میشه ماشین خرید یا نه! اونم در حد سوناتا

پری کاتب شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:21 ب.ظ

ای آقا .. پس پول شمام پر؟

سلام
بععععله یعنی تا ظهر هم نتونستم نگهش دارم

بونو شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:50 ب.ظ

الحق پولیتزری چیزی باید بدن بهت.
مقایسه کانادای دهه پنجاه رو میگم ....

سلام
حقا که شما ادبیات شناس هستید حالا پولیتزر هم نشد لااقل پول بلیزر رو برسونن هم بد نیست
ممنون

دیوانگی محض من یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:41 ق.ظ http://pencilarezoo.blogfa.com/

اوه دلم دوباره انوقتارو میخواد میله ترکوندی در حد لالیگا
من خودم نوشابه سیاه دوست دارم ولی از کاناداهم بدم نمیاد اگه دعوت کنی

سلام
ممنون
یادم می مونه

لیلی یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ

حس خود پینوکیوپنداری... عالی بود اصطلاحش
وای کانادا فقط تو حموم نمره حال میداد... بعد از اینکه مامان از بس کیسه می کشیدمون که از حال می رفتیم یه کانادا می گرفت حالمون جا بیادو جانی تازه کنیم تا بعد بره سر بخت سنگ پا کشیدن.
یعنی به عشق کانادا می رفتیم حموما به خدا

سلام
این مامانا چه رسالتی بر دوش خود احساس می کردند بابت کیسه کشیدن و سرخ کردن ما!! از حموم میومدیم بیرون لپ گلی بودیم
یادش به خیر
فکر نمی کردم شما حموم نمره رفته باشید
البته خب چند تا لیلی هست اینجا کدومشید شما؟؟

پرنیان یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:25 ق.ظ

ای بابا! من هم از این کلک ها با کانادا زیاد خوردم !

سلام
ای بابا شما دیگه چرا
انگار فقط خودم بچه بودم!!

پری کاتب یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ب.ظ

مگه زیر 160 ها می فهمن؟ همون دلیا!!

سلام
البته امکانش هست... خارج از ذهن نیست... من خودم گاهی اوقات می فهمم و البته تعجب می کنم از این امر... بالاخره محتمل است

لیلی یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:01 ب.ظ http://lilymoslemi.blogfa.com/

مگه لیلی های دیگه هم سنشون قد میده به حموم نمره؟ تازه چی فکر کردی حموم عمومی هم می رفتیم ... حمومیه اسمش سلطان خانم بود... یک زن فوق العاده سبیلو... یادش بخیر واسه خودش مردی بود

سلام
یلدش به خیر واقعاً
آخه سن تو هم قد نمی ده ولی خب به هر حال صابونش به تنت خورده پس... زمستونا هم موقع اومدن بیرون هم چنان بقچه پیچ می شدیم که نگو...

ایوا داوران یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:27 ب.ظ http://evadavaran.blogfa.com

پس چرا من خیال می کردم شما از من خیلی جوان ترید؟ این خاطره میگه باید همسن باشیم. ریزترین اسکناسی که من به یاد میارم دو تومنی است.

سلام
احتمالاً شما بیشتر با اسکناس های درشت میونه داشتید
اسکناس یک تومانی فکر می کنم قهوه ای بود
خیلی جوون تر که نه یه خورده جوون تر...البته جوونی به دله که شما جوون ترید... وقتی شما دانشگاه رو بالاخره تمام کردید من وارد دانشگاه شدم...

rizoo دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ق.ظ

سلام
عجب استعداد جالبی در زمینه خاطره نویسی دارید.
به بهترین لحن شیرین ترین دوران زندگی رو یاد آوری می کنید و مارو می برید تو اون حال و هوا. آخرین خاطره نوشابه ای من شرط گذاشتن چند نفر آدم بزرگ برای خوردن یک جعبه نوشابه توسط دو نفر در بیست دقیقه بود که موفق هم شدن . به نظرم چیزی شبیه بشکه بودن. البته از نظر زمانی تقریبا اوایل دوره حکومت پارسی کولا بود .

سلام دوست عزیز
نظر لطف شماست...
یعنی نفری 12 تا نوشابه!!! بابا ای ول
واقعاً به خودشون رحم نکردند
ممنون از حضورتون

فانی دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ق.ظ

عیدی های ما رو ازمون می گرفتن تا به تخم جن های فامیل عیدی بدن.
خاطره هات همشون قشنگن.
من چند وقته درگیری و مشکلات دارم.
حل می شه.
شما بنویس.

سلام
کوفتشون بشه ایشالله داداش و خواهر بزرگه هاشون سرشونو گول مالیده باشن و اون عیدی ها رو چپو کرده باشن
.........
امیدوارم که مشکلات حل بشه
موفق باشی

نسیم دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:02 ب.ظ http://delgapp.blogfa.com

سلام.
من گفتم خاطراتتون رو بیشتر کنین. دیدین چه استقبالی شد
یادش بخیر. چه دورانی بود.
ما شانس اوردیم بچه چهارمی ما پسر شد والا یک تیم فوتبال توی خونه پدری داشتیم البته یکی از شما کمتریم.

سلام

البته استقبال خوبه اما خوب ما هم دنبال فقط استقبال که نیستیم ...
آره واقعاً شانس آوردید...اون قدیما تا حصول نتیجه به کارشون ادامه می دادند

قصه گو دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:53 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

الان که نگاه می کنم می بینم شاید که فرشته مهربون بودم
البته یه فرشته مهربون دیکتاتور. از اونایی که سعی می کنن کوچکترها رو علیرغم میل خودشون آدم کنن. و صد البته ملاک این آدم بودن رو هم خودم تعیین می کردم.
ولی خوب دلم یه برادر بزرگتر می خواست. هنوز هم می خواد. از اونایی که تو مدرسه بشه پز زور و بازوش رو داد و تو خونه باهاش دعوا کرد.
از اونایی که به زور سعی کنن آدم رو آدم کنن. که بعد هی باهاشون دعوا کنی و لج کنی و دست آخر خودت راه آدم شدن رو پیدا کنی.

سلام
آهان پس یه دیکتاتور صالح بودید !! حالا آدم شدند؟! (البته مطابق میل شما ...)
.............................
از این برادرا توی فیلما پیدا میشه...اونم فیلمفارسی ها
برادر خیلی بزرگه من تمرین اخم و غضبش رو با من انجام می داد...
برادر بزرگه تمرین زور بازو...
منم البته روی آبجی کوچیکه یه خورده تمرین کردم البته خیلی خیلی کم چون کلی چشم هواشو داشتن اما بعدها کلی همه با هم رفیقیم

ایوا داوران دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:56 ب.ظ http://evadavaran.blogfa.com

این میشه خیلی جوان تر. دست کم 15 سال. چون من دانشگاه را دیر تمام کردم. خیلی دیر. اگر شما 71 وارد دانشگاه شده باشید متولد 53 هستید و بنابراین 15 سال از من جوان ترید. حس اولیه من هم همین بود. اما این پست مربوط به اسکناس تانخورده محاسباتم را به هم ریخت. و یکی از دوستانم که وبلاگ شما رو می خونه هم به گمراهی ذهنم کمی کمک کرد.

از کی تا حالا اسکناس دوتومنی درشت محسوب میشه؟ بچه گی ها ما هم یک تومنی و گاهی حتی 5 زاری عیدی می گرفتیم اما تا جایی که یادم میاد اینا سکه بودند.

سلام
ذیل پست 16 آذرتان نوشته بودم که ...دقیقاً درست حساب و کتاب کردید. البته جز این هم انتظاری نبود... اون دوستی هم که مسبب گمراهی شده احتمالاً فریب تریپ های پیرمردی دل ما رو خورده... منم توی این پست اشاره نکردم که چه سالیه (اما نوشابه 5 ریال بود و این سالهای منتهی به انقلاب را تداعی می کند و جمله ای که اول گفتم که لباسام رو تنم کردند یه پسربچه سه چهار پنج سال رو می رسونه و....)
..................................
نمی دونم الان من هم دارم کم کم شک می کنم که اسکناس یه تومانی نداشتیم!!! ولی خوب یه چیزایی یادمه که داشتیم...اسکناس نارنجی و سبز و قهوه ای توی ذهنم هست و اون قهوه ایه به نظرم یه تومانی بود...الان به شک افتادم
ممنون

ایوا داوران سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ق.ظ http://evadavaran.blogfa.com

میله جان حافظه من در حد ماهی قرمزه. اگه نوشته زیر پست 16 آذر را موقع نوشتن این کامنت به خاطر نداشتم به همین خاطره
اسکناس 5 ریالی هم داشتیم. من توی موزه دیدم. در زندگی واقعی، کمتر از دو تومنی ندیدم.
امروز صبح به این مکالمه بین خودم و شما فکر می کردم و دیدم کسی که متولد 53 باشه به راحتی می تونه کانادای 5 ریالی را به یاد داشته باشه و اسکناس 5 تومنی می تونه براش ثروت محسوب بشه. من سال 60 عروسی کردم و کل هزینه شام عروسی ام به 5 هزار تومن نرسید. منظورم اینه که بین ارزانی گذشته و گرانی الان یک مرز قاطع نیست که از سال 57 بگذره،

سلام

دقیقاً به نکته درستی اشاره کردید... اسکناس یک تومانی یا پنج تومانی برای یک طفل چهار پنج ساله و یک جوان هفده هجده ساله مفهوم متفاوتی دارد...
برادر بزرگه من هم لیست مخارج عروسیش را دارد و گاهی که جمع باشیم و سر حال یادی می کند و می خندیم .... البته اون دیر ازدواج کرد سال 70 !! می خوام بگم اصلاً هیچ مرزی نمی توان قائل شد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد