میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بیگ بنگ

به صفحه 175 می رسم...همان ابتدای صفحه...جمله ای که می خوانم یک لحظه مرا در حالتی کشف و شهود گونه قرار می دهد. می خواهم همچون ارشمیدس , اورکا اورکا گویان از حمام بزنم بیرون ؛ منتها نه من در حمام هستم و نه این کشف ارزش چنین جامه درانی ها و نقاب افکنی ها را دارد.راستش علاوه بر اینها , مردم هم عوض شده اند. همان زمان ارشمیدس یادم هست اگه لخت می رفتیم بیرون کسی نگاه نمی کرد انگار لباس تنمان بود اما الان با لباس که میرویم بیرون یک جوری نگاه می کنند انگار لباس تنمان نیست!

کجا بودم؟ صفحه 175 و دراز به دراز روی تخت, با درد موذیانه ای که از پشت ساق و زانو یواشکی خودش را به گودی کمر می رساند و می گوید سک سک!... درد بازیگوشی است اما من حوصله ندارم و بیشتر دلم می خواهد با کلاله زخمِِ آن کشف شهود گونه ور بروم و بروم به سالهای دور...نه آن قدر دور! همین نزدیکی ها... روایت کوتاهی از سال 1993 با ترجمه خودم:

جورج با آن هیکل تپلی و صورت سرخ و سفید و آن ریش های نامرتب حنایی رنگش کنارِ دیوارِ روبروی کتابخانه نشسته است. مشغول خورد کردن ماکارونی ها داخل قابلمه است و با آن لهجه شمال غربی اش برای ما در مورد مصر باستان حرف می زند. روبروی جورج, خالد به کتابخانه تکیه داده است با آن چهره فکورانه و بدون ریش...گاهی که صحبت می کند قند توی دل آدم آب می شود. برای تحصیل به کشور ما آمده است.بین آرتور و خالد , سه نفر رو به تلویزیون دراز کشیده اند: آلبر , من و هاینریش , البته من نیم خیز هستم و مشغول راه اندازی ویدیو. می خواهیم دسته جمعی سینوهه ببینیم.

این اولین باری است که بچه ها در خانه ما دور هم جمع می شوند. تا قبل از این همیشه در اتاق جورج و هاینریش در خوابگاه دانشگاه جمع می شدیم. کتاب می خواندیم و برداشت هایمان را برای جمع شرح می دادیم. جورج این جلسات را مدیریت می کرد. خیلی جدی هم این کار را می کرد طوری که تمام دلقک بازی هایش فراموشمان می شد. بعد از برنامه اما دوباره به جورج کمدین تبدیل می شد و گاهی حتا ادای خودش را هم در می آورد.

جورج و هاینریش علاوه بر درس خواندن در دانشگاه ، روزهای آخر هفته را به شهر دیگری می روند تا در علوم دینی هم درس بخوانند. آنها در مقطعی هستند که بتوانند لباس فارغ التحصیلی از علوم دینی را به همان سبکی که در کشور ایران مرسوم است بپوشند. گاهی جورج به طنز هاینریش را حجت الاسلام هاینریش خطاب می کند و همگی از این عدم قرابت می خندیم. گاهی هم خودش را آیت الله جورج می خواند و ... (حجت الاسلام و آیت الله از سلسله مراتب فارغ التحصیلان علوم دینی مذهب شیعه در ایران است که کلماتی عربی هستند و بعد از این کلمه اسم شخص آورده می شود و درصورتیکه این اسم غیر عربی باشد-حتا اسامی فارسی- یک عدم تجانس مضحک به وجود می آورد مانند امامزاده سید بیژن . مترجم)

جورج اگر کشیش کاتولیک می شد در کارش موفق بود چون تمایلات جنسی اش ضعیف به نظر می رسید و مطمئنم که کاری نمی کرد آبروی کلیسای کاتولیک برود! وقتی از او می پرسیدیم چرا ازدواج نمی کند یا با کسی دوست نمی شود به نظریات داروین استناد می کرد. می گفت که دستان انسان های اولیه شش انگشت داشته است که بعدها به مرور زمان انگشت ششم ؛ که انگشتی کوچکتر در کنار انگشت کوچک دست بود ؛ به دلیل عدم کاربری ، کم کم حذف شد. بعد استدلال می کرد که عضو جنسی اش به دلیل عدم کاربری به مرور زمان در حال حذف شدن است! در واقع در آن ایام همگی ما مشمول این قاعده بودیم و به صورت تجربی داشتیم به نظریات داروین ایمان می آوردیم.

در واقع همین شتریزه بودن ما بود که منشاء آن جمله به یاد ماندنی جورج شد (شترایز شدن اشاره به کفی که شتر در شرایط خاص بر لب می آورد. همان که ما می گوییم کف کردن ، در واقع راوی می خواهد بگوید او و دوستانش همه در کف بوده اند- مترجم) جمله ای که تا سالهای سال هنوز هم وقتی به هم می رسیم از آن یاد می کنیم. در یکی از سکانس ها ، سینوهه وارد مجلسی می شود که همه مشغول عیش و نوش هستند و ماهرویانی از چپ و راست به مراجعه کنندگان آویزان می شوند... مطرب مهتاب رو ، ساقی و شراب روحانی ، می دو ساله و محبوب چارده ساله ...(تلاش مترجم در استفاده از اصطلاحات اشعار فارسی برای رساندن مطلب راوی است- م)... تحت این شرایط و آن حال و هوای پیش گفته ، جورج بلند بلند، خدا را خطاب قرار داد و گفت : خدایا! میان همه زمان ها و مکان ها گشتی و این زمان و مکان را برای خلقت ما در نظر گرفتی؟! چقدر امتحان!؟

***

صفحه 175 کتاب با این جمله آغاز می شود که به یکی از فعالیت های ویژه کارگران مزرعه اشاره دارد:

...کار کثیف و نفرت انگیزی بود و مردها را خیس خون می کرد. زیرا در زمان کوتاهی که در اختیار داشتند تنها یک راه برای اخته کردن هزاران بره نر وجود داشت. بنابراین بیضه ها را لای انگشتهاشان می فشردند و بعد با دندان می کندند و به زمین تف می کردند... (پرنده خارزار ص۱۷۵)

با طنزی که از سرنوشت سراغ دارم , قطعن گزینه دوم زمانی مکانی خلقت من همین جا بود, جایی که باید هر دو سه دقیقه یک بار سرم را می چرخاندم و چیزی را به روی زمین تف می کردم!

کشف کوچکی است و ارزش لخت دویدن را ندارد.

***

تکمله مابعد تف:

جورج به دیار جورج اورول مهاجرت کرد.

هاینریش و زنش بعد از گرفتن دکتری در همان دیار هاینریش بل ماندگار شدند و باز نگشتند.

آلبر همین دو هفته پیش یک ایمیل کوتاه زد. با پسرش در سرزمین آلبر کامو مشغول ادامه تحصیل است.

خالد بعد از سوربون و سقوط طالبان به محل بادبادک بازی خالد حسینی بازگشت.دیروز ردش را از سرزمین تاگور گرفتم!

من از صفحه 175 عبور کردم. حق می دهید که بیگ بنگ هم نمی توانست چنین پراکندگی را ایجاد کند که ایجاد شد!

.............................................................

پ ن 1: شاید به این مریضی بی پیر ربط پیدا کند! شاید فکر کنید دارم وقت می کشم که یک مطلب به درد بخور برای بوف کور بنویسم!! این که کاملن مشکوک است و بعید... به دربی هم ممکن است مرتبط باشد ، به عروسی باجناق گرامی کاملن بی ارتباط است (حتا اگر ادوارد اسنودن چیزی در این خصوص رو کند من از همینجا تکذیب می کنم)...هرچه هست ده روزی می شود که لب به کتاب نزده ام. فرصت وبگردی هم که ... خلاصه این که با همینا تابستونو سر می کنم.

علی آباد هم شهری است...

در زمان نوجوانی در شهر ما بساط مسابقات فوتبال دو بار در سال برپا بود. بچه های محله های مختلف دور هم جمع می شدند و تیمی تشکیل می دادند و در مسابقات شرکت می کردند. نمی دانم بر طبق چه حساب و کتابی یکی از بزرگان محله علی آباد , مسئول مسابقات بود و ثبت نام تیم ها و تعیین زمان بازی و داور و این قبیل امور بر عهده ایشان بود. تعصب عجیبی هم داشت که حتماً در نهایت تیم محله علی آباد اول بشود. به خاطر همین , معمولاً زمین و زمان را به هم می دوخت تا این اتفاق میمون رخ بدهد. اوایل البته اقداماتش توی ذوق ما نمی زد , هرچند برخی محله ها خیلی زود عطای این مسابقات را به لقایش بخشیدند و ...

یادش به خیر آن سالی که تیم ما با گذر از همه رقبا به فینال رسید... شور و شوقی داشتیم. حریف ما در دیدار فینال , همین تیم علی آباد بود. نیمه اول که تمام شد , بدون احتساب گل های سالمی که داور بازی مردود اعلام کرد ما دو بر صفر جلو بودیم. بین دو نیمه مسئول مسابقات آمد و گفت که روی سن تعدادی از بازیکنان ما اعتراض شده است و ما می بایست قبل از شروع نیمه دوم برویم و از خانه , شناسنامه هایمان را بیاوریم. هرچه اصرار کردیم که بچه های تیم مقابل همگی در مدرسه ,بدون احتساب سالهایی که مردود شده اند, در کلاس های بالاتر از ما مشغول درس خواندن هستند و این اعتراض بی مورد است و... فایده ای نداشت که نداشت. تنها فرجه ای که به ما دادند این بود که نیمه دوم بازی را تا آمدن ما به تعویق بیاندازند. ما شتابان به سمت خانه هایمان دویدیم و برگشتیم. هرچند که اکثر بچه ها قبل از پایان وقت استراحت بین دو نیمه, شناسنامه به دست در زمین بودند اما ... سکو را وسط زمین گذاشته بودند و اعضای تیم علی آباد هم روی سکو مشغول فیگور آمدن جلوی دوربین و تماشاچیان بودند!

من که به شخصه در سال های بعد در مسابقات شرکت نکردم اما اخبار آن جسته و گریخته به گوشم می رسید. مثلاً این که یک سال تیم رقیب با این که با اختلاف چند گل از تیم علی آباد جلو بود اما کاپیتان آن تیم نامه انصراف خودشان را تحویل مسئول مسابقات داد! ...اتفاقاً چند وقت پیش آن کاپیتان را در حال نواختن پیانو در یک کافه دیدم... یا مثلاً آن سالی که علی رغم همه تدابیر تیم علی آباد شش بر صفر بازی را باخت و همه تماشاگران تعجب زده داشتند نگاه می کردند. بعد از اتمام بازی مسئولین مسابقات با کمال خونسردی سکو را آوردند و تیم علی آباد به عنوان تیم قهرمان معرفی شد!!

سال به سال مسابقات متروک و متروک تر شد اما مسئول مسابقات معتقد بود که لیگ ما از لیگ های اروپایی هم معتبر تر است چرا که آنها سالی یک بار لیگ برگزار می کنند و ما در هر سال دو بار این کار را انجام می دهیم.

دیروز بعد مدت ها گذرم به آن طرف افتاد. دیدم تراکتهای تبلیغاتی مسابقات لیگ روی در و دیوار آویزان است.کنجکاو شدم. جلو رفتم و خواندم. لیگ برتر شهر ما به زودی با شرکت هشت تیم برگزار می شود:

رئال علی آباد

اف سی علی آباد

علی آباد یونایتد

علی آباد سیتی

بایرن علی آباد

آث علی آباد

اینتر علی آباد

اونتر علی آباد

به هر حال ... علی آباد هم برای خودش شهری است.

*** 

پ ن 1: دقایقی قبل اولین اسکار نصیب جدایی شد...جای تبریک داره به مردم صلح طلب مون        

مسئولیت خطیر من

خوان پابلو از پشت میز بلند می شود و به سمت پنجره می رود و آن را باز می کند. گرمش شده است. یاروسلاو وارد سالن می شود و یک راست به سمت میزش که جلوی پنجره است می رود.هنوز جابجا نشده است که چشمش به پنجره نیمه باز می افتد.دستش را دراز می کند و پنجره را می بندد. یاروسلاو که مهندسی 40 ساله است کمی در ناحیه کمرش احساس درد می کند و نسیم , یا به قول خودش سوز سردی که از پنجره به پهلویش می خورد , او را دچار مشکل می کند.

- اوووفففف

این صدای خروج هوای جمع شده در ریه خوان پابلو است که با خشم و عصبانیت از سینه اش ,همچون خروج بخار از دیگ جوشان لکوموتیو, بیرون می آید. خوان پابلو مهندسی 41 ساله است که میزش جلوی میز یاروسلاو است. پشتش به یاروسلاو , و من پشتم به هر دو تای آنهاست. فضا آبستن حادثه است. یاروسلاو از پشت میزش بلند می شود و با یکی از زیردستانش ,دیوید, که میزش کنار میز من است سرگرم گفتگوی کاری می شود. من هم پنجره وبلاگ یکی از دوستان را که باز است مینیمایز می کنم و خود را سرگرم نشان می دهم! معتقدم که خوانندگان این سطور نباید لبخند شبهه ناک بر لب بیاورند چرا که من کارهایم را سر وقت انجام داده ام و اکنون کاری ندارم و اصولاً ثبت وقایع مهم و خواندن و نوشتن و انجام امور فرهنگی در نزد من جایگاه ویژه ای دارد و اساساً آن را به خرید و فروش سهام و سکه و ارز که بعضاً دیگران بدان مشغول می شوند، ترجیح می دهم. در این فاصله که من سرگرم توجیه ذهنی خود هستم خوان بلند می شود و دوباره پنجره را باز می کند و با اعتماد به نفس کامل سر جای خود می نشیند.

یاروسلاو از زیر چشم حرکات او را زیر نظر دارد. بعد از تمام شدن صحبتش با دیوید اول به سمت پنجره می رود و آن را می بندد و بلافاصله وارد اتاق رئیس می شود.اتاق مهندس عبدالقادر که رئیس ماست, در واقع پارتیشنی است که درش همیشه باز است و دقیقاً روبروی نیمرخ راست من قرار دارد. به عبارت دیگر علاوه بر یازده مهندسی که دید کامل روی مونیتور من دارند خود عبدالقادر هم اشراف مناسبی روی قضیه دارد. یاروسلاو و عبدالقادر آرام مشغول صحبت هستند و کلماتی نظیر پنجره و سرما و احترام متقابل و کار و گوسفند... به گوش می رسد.

مدتهاست که یاروسلاو و خوان با هم صحبت نمی کنند. این البته در اداره ما امری غیرعادی نیست, ترکیبات گوناگونی از افراد با هم حرف نمی زنند...مردان بزرگسال و قهر؟! ...نه , قهر نیستند بلکه فقط وقت خودشان را صرف صحبتهای بی موردی نظیر سلام و احوالپرسی و چیزهای دیگر نمی کنند. آنها مردان فهمیده ای هستند و مطمئناً به فرزندانشان در مواقع لزوم هشدار می دهند که قهر کردن امری ناپسند و مذموم است. به هر حال چشم امید جامعه و تاریخ به ما مردان روشنفکریست که در این برهه , پرچم پرافتخار سازندگی و پیشرفت "گالند" را به دوش می کشیم تا دوشادوش در کنار هم...

-اوووفففف

بعد از بیست دقیقه یاروسلاو از اتاق رییس بیرون می آید و لباس کارش را برمی دارد و از سالن خارج می شود. بلافاصله خوان که از ترغیب من و کازوئیشی (تنها کسانی که با آنها حرف می زند!) برای همراهی اش در صحبت با رئیس ناامید شده است , به تنهایی داخل اتاق رئیس می شود و ...بعد از چهل دقیقه از اتاق خارج می شود و مستقیم به سمت من می آید...

- آقای مهندس ... , آقای رئیس فرمودند از این به بعد شما مسئول پنجره هستید و قرار شد ما هر موقع نیاز داشتیم از شما درخواست کنیم...

- !!!!!!!

- حالا ... لطف ... پنجره ...باز... گرما...

-....

-....

یاروسلاو به خاطر گل روی من پنجره را باز می کند. وقت اداری به پایان می رسد و من که زیر بار این مسئولیت های خطیر کمر خم نموده ام وسایلم را جمع می کنم و از خیل همکارانم که خود را برای انجام فریضه مستحب اضافه کار آماده می کنند خداحافظی می کنم و از یکی از معظم ترین سازمان های گالند خارج می شوم.

***

پ ن 1: این داستان هیچگونه ارتباطی با واقعیت ندارد ، لذا به دنبال زمان و مکان آن نگردید!

پ ن 2: طبق برنامه ریزی دقیق به عمل آمده ظرف شش ماه آتی باید 900 بازدید از شرکت ها و کارگاه های مختلف داشته باشم. به عبارتی یعنی یک عمل غیر ممکن ، من شیفته این برنامه ریزی های دقیق هستم.

کودکانه

داشتیم توی حیاط پشتی مدرسه فوتبال بازی می کردیم. بعد از اینکه دبستان جدید آماده بهره برداری شد و ما برای ادامه کلاس سوم به اینجا منتقل شدیم تازه زنگ ورزش برای ما معنا پیدا کرده بود. همه می توانستیم همزمان با هم بازی کنیم! تازه کلی فضای خالی هم باقی می ماند.

مدرسه شهید صدوقی دو تا حیاط داشت; یکی جلوی ساختمان بود که صبح ها داخلش به صف می شدیم و زنگهای تفریح در آن پخش می شدیم و حتا می توانستیم قلعه بازی کنیم , این حیاط از طریق راهی که بین ساختمان و دیوارحیاط ایجاد شده بود به حیاط پشتی وصل می شد. حیاط پشتی مخصوص زنگ های ورزش بود.وقتی به پشت ساختمان می رسیدیم اول یک زمین فوتبال درست و حسابی بود و آن طرف زمین فوتبال , زمین وسیعی بود که سه تا پله سطحش بالاتر بود , داخلش دو تا حلقه بسکتبال و یک تور والیبال بود و یک فضای وسیع بدون کاربری که می شد انواع بازی های دویدنی را داخلش انجام داد. البته خیلی زود کاربری جدیدی برای این زمین پیدا شد; بعد از شروع بمباران ها , آن قسمت را گودبرداری کردند و یک پناهگاه زیرزمینی ساختند و عملاً آن بخش حیاط ورزش غیرقابل استفاده شد. جنگ از راه های مختلف پوزه اش را داخل دنیای کودکانه ما می کرد.

داشتیم توی حیاط پشتی فوتبال بازی می کردیم. زنگ ورزش بود و مطابق معمول آقای ورزش توپ را به مبصر تحویل داده بود و خودش داخل دفتر استراحت می کرد و البته گاهی هم از پشت پنجره نگاهی به بچه ها می انداخت. دیوار حیاط مدرسه چندان بلند نبود، البته شوت های بچه ها هم آن قدر قوی نبود که توپ از حیاط خارج بشود , اما خب این قضیه محتمل بود که اتفاق بیافتد. هنوز کشیدن فنس و میله روی دیوارهای حیاط مدرسه ها باب نشده بود.

داشتیم فوتبال بازی می کردیم. گوشه های لبمان کنار لاله های گوشمان بود. همه دنبال توپ می دویدیم و هرکسی پایش می رسید ضربه ای به توپ می زد و همه همزمان با هم نرمش حنجره را هم انجام می دادند!. بالاخره آن اتفاق افتاد. توپ از دیوار حیاط گذشت و افتاد آن طرف... پشت دیوار یک زمین وسیع و محصور قرار داشت که متعلق به یک مصالح فروشی بود...چند لحظه سکوت... فقط یک توپ داشتیم و یادمان بود که یک بار وقتی توپ مان ترکیده بود , آقا ورزش توپ جایگزینی به ما نداد و تا آخر زنگ ورزش گوشه های لبمان آویزان باقی مانده بود. چه کار باید می کردیم؟ گفتن موضوع به آقا و خواستن یک توپ دیگر بی فایده بود. تازه گفتنش ساده هم نبود , دقیقاً شبیه رفقای الیور توییست وقتی که می خواستند در یتیم خانه طلب غذای اضافی بکنند! الیور توییست حداقل ماهی یک باراز تلویزیون پخش می شد و خواه ناخواه ما بچه های کم توقع و ساکتی بار می آمدیم!

داشتیم فوتبال بازی نمی کردیم! و طبیعتاً فکر راهی بودیم که این چند دقیقه از سهم نشاط هفتگیمان را حفظ کنیم. دو سه نفر قلاب گرفتند و من وسه تا از بچه ها بالای دیوار رفتیم. محسن و اصغر از آن طرف پایین پریدند و بعد از یافتن توپ و پرتاب آن به داخل حیاط, کنار دیوار آمدند و به کمک من و محمد بالا آمدند و همگی به درون حیاط بازگشتیم و عملیات نجات شادی , با موفقیت انجام شد.

داشتیم فوتبال بازی می کردیم ... مبصر فراخوانده شد و بعد از لختی ما چهار نفر فراخوانده شدیم... در طبقه همکف، اتاق کوچکی بود که محل نگهداری وسایل کمک آموزشی بود... داخل این اتاق کنار هم ایستادیم...آقاورزش آمد...آقاورزش با اخم آمد...البته دوره دوره ی اخم بود , اخم انقلابی. همه آدم بزرگ ها در حال رقابت برای ساختن بودند... هرکسی معتقد بود راهی که به آن ایمان دارد بهترین و تنها راه ساختن است... همه آدم بزرگ ها با ایمان بودند.

- گوساله ها!! فکر کردید اینجا خونه باباتونه که از دیوار بالا رفتید؟

محسن فکر کرد که جمله آقا واقعاً سوالی است , خواست جوابی بدهد که... شترق... دست سنگین آقا ...

- وایسید اینجا...از جاتون جم نخورید تا من برم شیلنگ آقای لازمی زاده رو بیارم ...

شیلنگ آقای مدیر از ابزارهای معروف و مهم آن دوران بود... ما چهار نفر سر جای خود ایستادیم و تکان نخوردیم , همانطور که اجدادمان در زمان مغول تکان نخوردند... هر کدام چهار ضربه شدید شیلنگ نصیبمان شد در حالیکه آقا هنگام زدن مدام تکرار می کرد: گوساله ها!! فکر کردید اینجا خونه باباتونه ...

همه داشتند بهشت می ساختند.

***

"هی! اینجا خانه خودت نیست که هر کار خواستی بکنی" .... اتهامی که سه معنی دارد , نخست اینکه فرض بر این گذاشته می شود که انسان در خانه خودش رفتارش مثل خوک است , دوم اینکه آدم فقط زمانی احساس خوشایند و خوبی دارد که رفتارش درست مثل یک خوک باشد , و سوم اینکه هیچ بچه ای مجاز نیست به هیچ قیمتی به عنوان یک کودک از زندگی لذت ببرد و خود را خوش و شاد احساس کند.

هاینریش بل ، عقاید یک دلقک ، ص 312 (نشر چشمه)

***

پ ن 1 : متاسفانه در محل کار، درگیر پروژه ای شده ام که هر روز باید به این طرف و آن طرف بروم و طبعاً فرصت وبگردی به شدت پایین آمده است. از اینکه دیر به دیر فرصت حضور در وبلاگ دوستان و خودم! نصیبم می شود غمگینم.

اسم شب

پس نوشت: چند روزی نبودم و لازمه که توضیحی در این مورد بنویسم...  

***

وووم وووم وووم... وووم وووم وووم... وووم وووم وووم...

این صدای زنگ یک موبایل است که در حالت سایلنس و روی یک عسلی چوبی کنار تخت خواب گذاشته شده است. خواب آلود و ناخودآگاه ، در تاریکی دستم به سمتش می رود و فکرم به هزار راه... روی صفحه اسم آبجی بزرگه نقش بسته است... همه مسیرهای سابق ریست می شود و هزار راه جدید برای افکار پریشان نیمه شب باز می شود...قاعدتاً وقتی نیمه شب زنگ می زنند خبر خوشی در کار نیست... خبر خوش؟ چه خبری می تواند خوش باشد؟

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، صبا توی کنکور قبول شده! ...هوووم... نه! منطقی نیست...نصفه شبی!... الان که وقت کنکور نیست ، تازه صبا هم پنج شش سال دیگه تا کنکور دادنش مونده...

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، می خواستم بگم داریم برای امیر زن می گیریم...هوووم ...ممکنه این خبر خوبی باشه ولی نصفه شب!... این خبر گوهربار به خصوص الان که سکه قیمتش خیلی بالا رفته برای من چندان خبر خوشی نیست...

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، همه خوبیم! همه چی آرومه...

نه...ممکن نیست ...برای هیچ خبر خوشی آدمو نصف شب بیدار نمی کنند...

- سلام میله جان...ببخشید بیدارت کردم....

- سلام آبجی... خواب کجا بود!!!...چی شده؟؟؟ ... مغزم در حال ارزیابی انواع خبرهای بده...

- امیر توی اتوبان تصادف کرده بردنش بیمارستان مدنی توی کرج...

در آستانه انفجاره ... گوشی میره دست شوهرخواهر

- ما داریم راه میفتیم ...این بیمارستان کجاست؟

مغزم هنگ کرده ...یعنی دقیقاً روی چهاراه طالقانی هنگ کردم و جلوتر نمی ره...

حدود ده دقیقه بعد جلوی بیمارستانم... از آخرین باری که اینجا بودم کلی فرق کرده...بالاخره ورودی اورژانس رو پیدا می کنم و می خوام برم داخل...

- کجا آقا؟!...اینو انتظامات جلوی در می پرسه

حس و حالی ندارم که بگم بیخوابی به سرم زده اومدم اینجا یه ذره تفریحات سالم بکنم... میگم یه تصادفی دارم که آوردنش اینجا... اسم شب رو رد و بدل می کنیم و داخل میشم... داخل اورژانس کلوب که میشی حجم درد خودش رو پرتاب می کنه روی آدم... چهره ها همه مضطربه و دردآلود ، همه زنان و مردان حاضر سعی می کنن حرکات موزونشون رو با موسیقی ای که پخش میشه هماهنگ کنند... خواننده ها و دی جی ها همه از ته دل اجرا می کنند... سرم ها یکی بعد از دیگری خالی میشن... بعضی ها چنان مست شدند که بدون هیچ حجب و حیایی خودشون رو پیش چشم آدم عریان می کنند...بازار تزریق مخدرجات گرمه...برادران انتظامی هم گوشه سالن ایستادند، می بینند اما صداشون درنمیاد...  

ادامه اش در ادامه مطلب اگر تمایل داشتید

ادامه مطلب ...