میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اسم شب

پس نوشت: چند روزی نبودم و لازمه که توضیحی در این مورد بنویسم...  

***

وووم وووم وووم... وووم وووم وووم... وووم وووم وووم...

این صدای زنگ یک موبایل است که در حالت سایلنس و روی یک عسلی چوبی کنار تخت خواب گذاشته شده است. خواب آلود و ناخودآگاه ، در تاریکی دستم به سمتش می رود و فکرم به هزار راه... روی صفحه اسم آبجی بزرگه نقش بسته است... همه مسیرهای سابق ریست می شود و هزار راه جدید برای افکار پریشان نیمه شب باز می شود...قاعدتاً وقتی نیمه شب زنگ می زنند خبر خوشی در کار نیست... خبر خوش؟ چه خبری می تواند خوش باشد؟

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، صبا توی کنکور قبول شده! ...هوووم... نه! منطقی نیست...نصفه شبی!... الان که وقت کنکور نیست ، تازه صبا هم پنج شش سال دیگه تا کنکور دادنش مونده...

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، می خواستم بگم داریم برای امیر زن می گیریم...هوووم ...ممکنه این خبر خوبی باشه ولی نصفه شب!... این خبر گوهربار به خصوص الان که سکه قیمتش خیلی بالا رفته برای من چندان خبر خوشی نیست...

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، همه خوبیم! همه چی آرومه...

نه...ممکن نیست ...برای هیچ خبر خوشی آدمو نصف شب بیدار نمی کنند...

- سلام میله جان...ببخشید بیدارت کردم....

- سلام آبجی... خواب کجا بود!!!...چی شده؟؟؟ ... مغزم در حال ارزیابی انواع خبرهای بده...

- امیر توی اتوبان تصادف کرده بردنش بیمارستان مدنی توی کرج...

در آستانه انفجاره ... گوشی میره دست شوهرخواهر

- ما داریم راه میفتیم ...این بیمارستان کجاست؟

مغزم هنگ کرده ...یعنی دقیقاً روی چهاراه طالقانی هنگ کردم و جلوتر نمی ره...

حدود ده دقیقه بعد جلوی بیمارستانم... از آخرین باری که اینجا بودم کلی فرق کرده...بالاخره ورودی اورژانس رو پیدا می کنم و می خوام برم داخل...

- کجا آقا؟!...اینو انتظامات جلوی در می پرسه

حس و حالی ندارم که بگم بیخوابی به سرم زده اومدم اینجا یه ذره تفریحات سالم بکنم... میگم یه تصادفی دارم که آوردنش اینجا... اسم شب رو رد و بدل می کنیم و داخل میشم... داخل اورژانس کلوب که میشی حجم درد خودش رو پرتاب می کنه روی آدم... چهره ها همه مضطربه و دردآلود ، همه زنان و مردان حاضر سعی می کنن حرکات موزونشون رو با موسیقی ای که پخش میشه هماهنگ کنند... خواننده ها و دی جی ها همه از ته دل اجرا می کنند... سرم ها یکی بعد از دیگری خالی میشن... بعضی ها چنان مست شدند که بدون هیچ حجب و حیایی خودشون رو پیش چشم آدم عریان می کنند...بازار تزریق مخدرجات گرمه...برادران انتظامی هم گوشه سالن ایستادند، می بینند اما صداشون درنمیاد...  

ادامه اش در ادامه مطلب اگر تمایل داشتید

- وااااای...دارم می میرم ...دکتر...

این صدای بلند مربوط به یک جوان بیست و چند ساله از گروه کر است که کاملاً خارج می خونه... نمی دونم ، شایدم قاعدش همینه و من که عادت به این تفریحات برونگرایانه ندارم اشتباه می کنم... همینجوری گیج به یه سمت حرکت می کنم ...

- داییش!!

اینو یه مامور انتظامی که کنار یه تخت ایستاده به زبان می آره... مستی از سرم می پره ، چون اگه تونسته منو تشخیص بده یعنی اوضاع خوبه... دوباره تبدیل میشم به همون آدم خونسرد همیشگی... به تخت نزدیک میشم... روی تخت یک فقره امیر آش و لاش خون آلود در حال زمزمه است...

- ای بابا! چیزیت نشده که... حالت خوبه... کجات درد می کنه

اون مامور هم بعد از شنیدن اسم شب ما رو با هم تنها می ذاره... شلوار تا زانو شکافته شده، احتمالاً دنبال چیزی می گشتند ... کف دستها آغشته به خونند اما رنگ قرمز تیره و خشک شده آنها نشون می ده که مدتی از نقش بستنشون گذشته... یه شکاف زیر چونه، به موازات وسط لب... یه شکاف بالای لب... یه لوله اکسیژن... یه دماغ که البته قابل بازیافته!... و یه شکاف ال شکل بالای پیشانی...

- سینم دایی... نمی تونم نفس بکشم ...

- چیزی نیست...نمی خواد حرف بزنی... الان میام

می رم سراغ میز پرستارها... اسم شب رو می گم ... میگم برای این مصدوم ما چی کار کردید و چه کار باید بکنیم... دکتر دیده بودش منتها اینقدر سمن بویان زیادند که پری روی ما توش گمه...کسی هم که همراه و پیگیر نداشته باشه همیشه آخر صفه... برگه ها رو می گیرم و میرم دکتر رو پیدا می کنم... داره آخرین کوک بخیه رو به دست یه جوون می زنه... تموم میشه کارش... خودمو معرفی می کنم و اسم شبو می گم... میگه همون تصادفیه آهان...برگه رو می گیره و یه چیزایی روش تند تند می نویسه... رادیولوژی... برگه ها رو می گیرم و می رم سراغ پرستار ... نگاهی می اندازد و یکی از پرسنل خدماتی را صدا می زند و دستورات لازمه برای آماده کردن مصدوم جهت اعزام به رادیولوژی را می دهد ...خونسرد میام بالا سر تخت و همزمان شماره پدر مصدوم رو می گیرم... پشت فرمونه اما گوشی رو سریع برمی داره...هنوز من چیزی نگفتم که با حالتی خاص این جور مواقع میگه:

- سالمه؟؟؟

می دونم چی می کشه...برادرزاده ش دو سه ماه پیش توی جاده چپ کرد و مرد... بهش اطمینان می دم که سالمه و حتی می تونه باهاش صحبت هم بکنه... لحنم برعکس تماس قبلی اونقدر خونسرده که باورش میشه....

 پیرمرد خدماتی تر و فرز کارش رو انجام می ده و مدام با مصدوم و من حرف می زنه و شوخی می کنه ... وجه لازمه رو کف دستش می گذارم و کارها روی غلتک می افته ... تخت رو هل می دهیم تا قسمت رادیولوژی...توی سرپایینی و سربالایی داد مصدوم بالا می ره و تقاضای سرعت کمتر رو می کنه...جیب مصدوم رو باید خالی کنم...موبایل و دسته کلید وکیفش, همه به جیب بارانی ام منتقل میشن...کمربندش رو هم با مقادیری آخ و اوخ بیرون می کشم و میگذارم روی کیف دستیم... مصدوم را در فیگورهای مختلف قرار می دهند و هر بار یک وظیفه ای رو به من می سپرند و خودشون از اتاق می دوند بیرون... می دونید که این اشعه برای همراه مصدوم مشکلی ایجاد نمی کنه!...اینجاشو همینجوری نگه دار تکون نخوره... این تخته رو اینجوری نگه دار, انگشتات نیاد این ور... حالا دو تایی با هم بگید سیب... میاریمش بیرون تا عکسهای یادگاری ظاهر بشه... عکس ها رو می گیرم و دوباره وارد سالن اورژانس می شیم ... هنوز صدای عربده های اون خارج خوان رو هواست... دکتر داره از همراه های یک مصدوم شرح حال می گیره...

- آقای دکتر بالای پله ها بودیم و یکی از بچه ها ایشونو به شوخی هل داد پایین اینم متوجه نشد شوخیه جدی جدی افتاد پایین...

دکتر عکس ها رو می بینه و دوباره یه چیزایی تند تند می نویسه و برگه ها رو به من برمی گردونه... این بار باید بریم سی تی اسکن... پدر و مادر محترمه چند دقیقه ایست که از راه رسیده اند... بعد از اینکه بهشون اثبات کردم هیچ مشکلی نیست هدایتشون کردم به یک گوشه ای تا مثل دو کبوتر خوشبخت تانگو برقصند...

- دایی... اون موبایل پیش خودت باشه ها...ممکنه الان اس ام اس بیاد برام...

خب...مشخصه که به مغزش ضربه ای وارد نیومده... مغزش هنوز در همون تعطیلات سابق به سر می بره!... بهش با خونسردی اطمینان می دهم... البته کار از کار گذشته بود ... موبایل و محتویات جیبش رو قبلاً به مادرش داده بودم... از سی تی اسکن بر می گردیم...

- به دکتر بگید من مردم ...آیییییییی...

اون جوون کماکان عربده می زنه... با این شدت و حدتی که اون می خونه قاعدتاً باید یک کامیون از روش رد شده باشه... کسی به شعاع دو متری تختش نزدیک نمیشه...من اما بیدی نیستم که از این بادها بلرزم , از ده متری یواشکی نگاهی می ندازم اون سمت!...یک جفت پوتین سربازی و شلوار پلنگی سربازی که گترش هنوز به هم نخورده پیداست...دمر خوابیده و صداش قطع نمیشه... اگه زائو بود حتماً با این فریادهای از ته دل تا حالا زاییده بود... دکتر رو توی اتاقک گوشه سالن پیدا می کنم و سی تی رو بهش نشون می دم... نگاهی می کنه و سریع یه چیزایی یادداشت می کنه... من چنان مطمئنم که ضربه ناجوری به مغز مصدوم نخورده که هیچ سوالی نمی کنم...وقتی نوشتنش تموم میشه فقط می پرسم حالا باید چه کار کنم...

- منشی رو همین بغل گیر بیار وارد کنه توی سیستم بعد برو داروخونه و...

منشی رو پیدا می کنم اما نه همون بغل... مراحل رو طی می کنم و ابزار و ادوات بخیه را تحویل می گیرم و دوباره وارد سالن می شوم... اون سرباز هنوز هم حاکم بلامنازع کلوب است... توی اتاق بخیه از یکی از پرستارا می پرسم این یارو چشه... جواب می ده احتمالاً عفونت کلیه...اوه اوه... خاطره سنگ کلیه پارسال میاد جلوی چشام ... پسرخاله میشم ومی پرسم چرا چیزی به این بنده خدا تزریق نمی کنید یه کم ساکت بشه , کرک و پر همه رو ریخته... می گه تا الان چهار تا تزریق داشته , فیل هم اگه بود تا حالا ... معتاد خیابونی هم با این دوز به هپروت می رفت... توی صداش و چشماش یه طعنه خاصی بود... متوجه میشم... دکتر رو اون سمت سالن گیر میارم...داره دستور آتل بندی پای یه مرد خوش تیپ رو می ده... چشمان نافذی داره , با اینکه درد توی چهره اش ماسیده اما نگاهش با آدم دیالوگ فلسفی برقرار می کنه...

- نصفه شب بلند شدم برم سر یخچال آب بخورم , پام خورد به یه طاقه پشتی که پایین تخت گذاشته بودیم , انگشت کوچیکه پام رفت اون طرف , باقی انگشتا رفتند این طرف , صدای شکستن استخوان رو توی مغزم شنیدم , چشام بسته بود انگار یه صاعقه روی شبکیه ام نقش بست...

صدای قشنگی هم داشت... جون می داد واسه داستان صوتی خوندن...به همراه دکتربه سمت میز پرستاری می رم... چند تا از اون برگه ها رو پر می کنه و جماعتی رو می فرسته این طرف و اون طرف... توی اتاق بخیه توری محافظ رو از سر امیر باز می کنن و دکتر باندها رو بر می داره و شکاف ها رو معاینه می کنه... تا حالا فکر می کردم زیر پوست سر کاسه سره و این بین فوق فوقش یه میلیمترگوشتی چربی ای چیزی باشه اما عمق این شکاف ها بیشتر از اونیه که فکر می کردم... خیلی بیشتر...ماده بی حسی رو داخل این شکافها و شکافهای بالای لب و زیر چونه تزریق می کنه...دستوراتی می ده و به سمت دیگه اتاق میره که یه مشتری جدید آوردند... خانم جوانی که از ظاهرش پیداست که همین الان از مراسم فرش قرمز گلدن گلوب یا بفتا و امثالهم برگشته... دکتر عملیات هنرمندانه اش رو برای قطع خونریزی از مچ اون خانم آغاز می کنه...همزمان از همراهاش می پرسه که چی شده...

- آقای دکتر, این اعصابش خراب شده با مشت کوبیده به شیشه...

 به نظرم رسید احتمالاً موقع مراسم فوق الذکرجودی فاستر یا آنجلینا جولی یا یکی دیگه براش جفت پا گرفته و اون رفته توی شیشه... این منطقی تره...دکتر یه نگاهی به همراه می کنه و با یه چرخش با من چشم تو چشم میشه... توی نگاهش یه نیشخند خاصی نهفته است... سرش رو به طرفین تکون می ده...

- این باید عمل بشه...زده تاندون ماندوناشم قطع کرده...من جلوی خونریزی رو گرفتم...رگو بستم...

با اون ناخن مصنوعی های سالم , سناریوی تعریف شده خیلی احمقانه است... احتمالاً دخترخانم روی فرش قرمز تازه متوجه شده که براد پیت ازدواج کرده...اونم با کی؟؟ با آنجی!...اوف اوف اصلاً قابل تحمل نیست... بعد رفته اون پشت, شاهرگ خودشو زده... این منطقی تره... آخه بعضی ها توی باغ اخبار و اینا نیستند و دیر خبردار می شوند... بعضی ها هم شدیداً توی باغ اند, همین ماه قبل بود که یکی از همکاران اعلام کرد آنجی رفته توی هفته دوم بارداری... دکتر مشغول بخیه مریض ما می شود و من هم میرم بیرون تا یه سیگار بکشم...وقتی برگشتم بخیه ها تموم شده بود و دو نفر داشتند خون های سر و صورت و دستها رو پاک می کردند تا مصدوم آماده رفتن به آی سی یو بشه ... اون پیرمرد خدماتی با دقت و علاقه فراوان کارش رو انجام می داد ... از پولی که بهش داده بودم راضی بودم , البته فرداش متوجه شدم که همون میزان هم پدر مصدوم ...

مصدوم رو با عوارضی که شرح دادم و دو تا دنده شکسته تحویل آی سی یو دادیم... پدر و مادرش رو روونه خونه کردم و خودم چند دقیقه ای موندم... آی سی یومن با قیچی لباس های مصدوم رو درآورد! و توی کیسه ریخت و آورد داد به من...منم انتقالش دادم به سطل بیرون در و برای آخرین بار وارد سالن شدم...سرباز عربده کش نبود یا دیگه آروم شده بود... به جاش یه خانواده به صورت دسته جمعی آویزوون دکتر بودند و به شدت گریه می کردند ... همه نگاه ها به سمت اونا بود... پسر جوونی با تمام قوا زار می زد ...دکتر از نگاهشون فرار می کرد... همیشه خبرها به خوشی خبر ما نیست...

از در اومدم بیرون و آخرین سیگارم رو روشن کردم...چهار ساعت از نیمه شب گذشته بود.

***

پ ن 1: عکس کاردستی ایشون رو اینجا ببینید! اگه گفتید چه ماشینی بوده؟!

پ ن 2: قرار بود دو سه روز قبل قسمت دوم عقاید یک دلقک رو بنویسم و به خصوص موضوع عشق و قسمتهای عاشقانه آن ...اما به قول شاعر:

چنان خشک سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق

نظرات 35 + ارسال نظر
ایوا داوران چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 ب.ظ http://evadavaran.blogfa.com

خوشحالم که خواهر زاده تون- با توجه به عکس کاردستی اش- آسیب جبران ناپذیری ندیده

نوشته تون مثل همیشه خیلی خوبه

سلام
به واقع ایشون یا بهتره بگم پدر و مادرش شانس آورده در حد چیییییی...
البته هم ایشون شانس آورد و هم رفیقش که اونم در نهایت چند تا شکستگی و شکاف بهش رسید...

ققنوس خیس چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:20 ب.ظ

اگر به چشم یک داستان به این پست نگاه کنم (بیس ان ترو استوری !! ;) ) خیلی خوب و طنازانه روایت کردی داستان رو ...
امیدوارم کارهای جمالزاده رو هم بخونی و تو این وبلاگ هم معرفی کنی .
....
و اینکه ؛ نکند صکص هم ولایی بود ؛ خیلی باحال بود ... مرسی

سلام
از شما چه پنهون یک دخل و تصرفی در یکی دو مورد خاص انجام شد...
حتی خودم هم به نوعی توش حضور دارم
...
امیدوارم
...
چاکریم ببخش خلاصه نصفه نیمه شد کامنتم

فرواک چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:33 ب.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام.
واقعاً امیر از توی این ماشین بیرون آورده شده؟ سرعتش چقدر بوده مگه؟ تنم لرزید به خدا.
بعد شما این طوری طنز درباره ش نوشتید؟ عجب روحیه ی خفنی!! عجب دایی خشنی هستید!!



سلام
آره...بر و بچ آتشنشانی با بریدن یک جاهایی اونو کشیده بودن بیرون...
هنوز سرعتش رو ازش نپرسیدم...به باباش گفته 80 تا
من که باورم نمیشه
من اتفاقاً اصلاً خشن نیستم بلکه خیلی خونسردم

سوفیا چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:33 ب.ظ http://allethiayehich.blogfa.com

سلام
واقعا شاهکار بوده
واقعا شانس آورده

اما قسمت دایی ماجرا ، این جور مواقع آدم های خونسرد لازمه. به شدت.

اما جدای از اتفاق راوی بسیار خوب روایت کرده چون از خنده روده بر شدیم. گرفتن زهر ماجرا با طنازی.

سلام
کاردستیش که خیلی قشنگ بود! با یه مکافاتی بیمه نامه و اینا رو از توی ماشین بیرون کشیدیم
...
آره فقط این جور مواقع ماها به درد می خوریم
...

...
شما برگشتید؟!

بهاره چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:59 ب.ظ

وای از تو این زنده در اومده؟ به کجا زده که اینجور له و لورده شده. خدا رحم کرده ها.

سلام
بله... من تعریف شدت خسارت به ماشین رو از مامور شنیده بودم اما وقتی وارد پارکینگ شدم و از یک فاصله ای این به چشمم خورد توی دلم گفتم این یکیو ببین چی شده!! بعد یارو گفت همین اینه گفتم نه بابا این نیست گفت خود خودشه...

منیره چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:05 ب.ظ http://rishi.persianblog.ir/

سلام
نمی دونم چی بگم ... داستانی که هر گز فراموش نمیشه
که هر گز تموم نمیشه . که تلخیش حالا حالا ها همراهتونه .
حتا وقتی زخمها خوب میشن یادگاراش به اندازه ی کافی آدمو له میکنه ...
اگه بگم شکر خدا که نمرد یه جوری بی انصافیه در حق خداست یعنی باید برای بقیه که مردن لابد بگیم دست خدا بشکنه...
به خدا که ربطی نداره . بسیار خوش حالم که زنده است و جاهاییش که باید سالم باشه سالمه .
.......
جذابیتش اینقد بود که دلم نخواد تموم بشه .
دست مریزاد.
..............
جوجه دکترا و دانشجوهای رزیدنتی که تو فامیل داشتیم خاطرات کشیک هاشون خیلی شنیدنی بود ... حیفه که اینقد درساشون سنگینه که فرصت نوشتن ندارند
هر وقت مهمون همدیگه بودیم یه عالمه حرف برای شنیدن داشتیم .
مثلن یکیش نمیدونم یادتونه یا نه معلم کلاس اول مموتی بستری بود تو بخش قلب بیمارستان مدرس و اینم رفته بود ملاقاتش ، پشت صحنه ی جالبی داشت ...

شب جمعه ها هم که کلن مستان شب گرد و رگ زن آوازه خوانان بی رقیب بیمارستانهای شهرند
.........

نصیب دشمن بشه الهی !

سلام
نصیب دشمن هم نشه الهی!!! چرا آخه؟ عرضه داشته باشیم دشمنمون رو به یه دوست تبدیل کنیم و از سالم بودنش لذت ببریم
دقت نظرت در باب شکر و رحم خوب است... به نظر من هم ربطی نداره...
..................
من به همون شکسته نفسی ادامه می دم
.................
من یه داداش دارم که ته این جور خاطراته فقط حیف که به قول شما اینقدر سرش شلوغه که حتی مجال تعریف کردن هم نداره...البته من ممنونشم چون با انتخاب رشته پزشکی ، فضایی ایجاد کرد که برای من رشته مهندسی انتخاب بشه!!!!
دکتر کشیک واقعاً دمش گرم...یه لحظه هم وقت استراحت نداشت...اوووف
این البته شب دوشنبه بود (یکشنبه شب)
...
اونو هم تعریف کن(پشت صحنه)
ممنون

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:13 ب.ظ

از کارشناسا پرسیدم گفتن پژوی آردی بوده . درسته ؟
کلّن پژو ماشین خوبی برای تصادف کردن و نمردنه
هرکی ماشین منو دیده بود ... بعد منو دیده بود ، میگفت مگه تو پشت فرمون نبودی ؟! مادر بمیره بچه کم

سلام خاخور جان
آورین به کارشناسا... روآ بود
...............................
یه دفعه ضمنی اشاره کرده بودی...مفصلشو بگو و خودتو خلاص کن...اتفاقه دیگه می افته...نباید به خاطرش عذاب وجدان هم کشید

فرواک چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:07 ب.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
خونسردی هم یه جور خشونته میله. امثال دیکتاتورهای خونسرد تو تاریخ زیادند.
100 تا هم بذارید روش.

سلام
بدم نمیومد یه کم خشن بودم!! بعضی مواقع لازمه...
180؟ نه فکر کنم همون 120 یا 130

قصه گو چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:12 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

ماشین یا پراید بوده که فکر نکنم چون از پراید بزرگتره یا پژو بوده ۴۰۵ یا آردی.
بعد این با این بلایی که سر ماشین آورده جدن زنده است؟ مغزش تکونی چیزی نخورده؟
دست مریزاد داره به خدا.
بعدش آقا دست به طنزتون حرف نداره ها.
کلی لذت بردیم و نفهمیدیم باید از تصادف خواهرزاده گرامی بخندیم یا براش اشک بریزیم.

سلام
امیدوارم مغزش یه تکونی بخوره و یک تاثیرات مثبتی حاصل شود!... آخه آبجی منو یه کم اذیت می کنه...البته پسر خوب و سالم و مهربونیه...
نه همون لذت بردن و خندیدن کار خوبیه که می کنید
ماشین هم درست حدس زدید

امیر چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:51 ب.ظ http://classickind.blogfa.com/

بخاطر خواهرزاده و این خشکسالی اخیر متاسفم.
اما
سبک نگارشتون رو تحسین میکنم. چرا رمان نمینویسین؟

سلام
نه خیلی زوده... خیلی... هنوز کوزه ام خالی است...خالی
به هرحال ممنون

منیره چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:00 ب.ظ

سلام
دشمن مدّ نظر دوست بشو نیست ... میگن آخراشه ... دارم با ایشالا ماشالا همراهیش میکنم چیکار کنم خب کار دیگه ای از دستم بر نمیاد .
...........
پشت صحنه : خیلی سعی کردن تا پیرزن طفلی یادش بیاد یه روزی چه گوهری شاگردش بوده ... بی تفاوتی خانوم معلمه رو ، خانم دکتره برامون بازی میکرد خیلی قشنگ بود .
.............
هی دارم فک میکنم روآ چه ماشینیه !؟!
همون آردیه دیگه ... اسمشو عوض کردن .
.........
بیشتر از من گمونم راننده ی هیجده چرخ عذاب وجدان داشته باشه ... گفتنش چیزی کم نمیکنه از دردش . شاید یه روز بنویسم ازش .
...........
آها راستی ... انگشت خوش صداهه حالش خوبه ؟

سلام
آهان اونا...از اون لحاظ...آره...
این پشت صحنه ارزش کار کردن داره...خیلی باحال بوده...
همون ماشینه...
اتفاقی که در هر صورت افتاده دیگه آدم باید بیخیالش بشه...البته به حرف آسونه ولی خب باید بشه...
پنج شش سال ازش گذشته ...ولی بازم که یادش میافته بدنش مورمور میشه...اسمش انگشت کوچیکه است اما دردش همونه که باقی شکستگی ها داره...

ن.د.ا چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:59 ب.ظ http://bluesky1.persianblog.ir

هنوز داره بدنم می لرزه. اون بیمارستان حالمو بدتر می کرد. یاد بچگیم و بیمارستان نمازی شیراز افتادم که به خاطر چندتا ازمایش و عکس باید فقط اونجا می رفتم. صحنه هایی که خیلی تو روحیه ام خورد.
خوشحالم که خطر رفع شد. نگفتی ماشین چی بود. ولی باید اعصاب قوی داشته باشی که بتونی اینقد قشنگ صحنه را تشریح کنی.

سلام
صحنه های تلخیه اما بعضی وقت ها شیرینی هایی هم توش پیدا میشه!
دوستان گفتند دیگه...پژو روآ بود...
پولادین!!! انقدر در محل کار و اینا نرمش اعصاب کردیم که عضله های اعصابمون پولادین شده

رها از چارچوب ها چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ http://peango.persianblog.ir/

سلام
عجب خطری از بیخ گوش همه اتون رد شده
در واقع یه خطم روی گوشتون انداخته
خیلی جای شعف داره که اتفاق غیرقابل جبرانی نیفتاده
من که عاشق داییم هستم، به نظر میرسه شما هم دایی خوبی هستین، خونسرد و امین و آماده به خدمت
وااااااااااااای
اصلاً دلم نمی خواد شق دیگه ماجرا رو تصور کنم

سلام
دقیقاً از بیخ گوش... آبجی که دو روز اوضاعش در اثر حمله حاد میگرنی شدیداً به هم ریخته بود...خیلی وضعش بد بود...خیلی...
من هم داییمو خیلی دوست دارم.... یه دونه است و مملو از اشتباهات! اما با این حال دوست داشتنیه... منم که لابد به اون رفتم ...
شق دیگه ماجرا پسر خاله ام بود که خیلی ساده رفت و ...

دایناسور پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ق.ظ http://1dinosaur.persianblog.ir

سلام
با توجه به برادر زادتون ، ماشین خوب مونده
بیمارستان تو روزش غیر قابل تحمله وای بحال شبش
مسلمان نشنود کافر مبیناد!
عقاید دلقک را بیخیال داستان های میله را عشق است.
در هر حال آرزوی سلامتی دارم برای خواهر زادتون
راستی قدیما می گفتند : حلال زاده به دایی اش میره
الانم می گند؟

سلام
بله الان هم می گند... اما این سه تا دایی داره و من زودتر اعلام برائت کردم
ممنون

سوفیا پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ق.ظ http://allethiayehich.blogfa.com

بله برگشتم
ما انقدر میریم وبرمی گردیم که یه روزی به چراغ های سوسو زن تبدیل می شیم .
راستی جناب میله اون قلمی که خاک کرده بودید سبز شده ها وقتشه بنویسید

سلام
خب بازم خوبه...بهتر از چراغ خاموشه...
نه هنوز خوب سبز نشده ... مثل سبزه هایی که ناواردهایی مثل من برای عید سبز می کنند و یه دست نیست...اونجوریه...
ممنون

مدادسیاه پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ق.ظ

سلام
میله گرامی خیلی خوب است. هم نوشته تان را می گویم و هم نجات خواهرزاده تان از چنان تصادفی را.

سلام
ممنون...لطف دارید... دومی خیلی بهتر بود البته...

مدادسیاه پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ق.ظ

باز هم سلام
بخش نظرات وبلاگ شما امکان ارسال خصوصی نظر ندارد؟
می خواستم بگویم کُرک است که گاهی همراه با پر می ریزد.

سلام
برای نظر خصوصی اون گزینه تماس با من است یا صندوق پستی، اونجا میشه این کارو کرد...
اما این گونه اشکالات را همینجا ازش استقبال می کنم ...ممنون از دقت نظرتان...اصلاحش کردم
خیلی خیلی ممنون

آهو پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:56 ق.ظ

اوه پسر!چی میبینم؟چه ماشینی کرده این شوماخر!خدایی الان فیل بود اون تو پاپ کرن میومد بیرون.متنتون بسیار بیادموندنی بود و جالب اینکه منم هفته قبل سه بار رفتم اورژانس(دلیل غیبتم در کامنتدونی)
بار اول:گرگ و میش یکشنبه.حاد 1 اورژانس.خاله ام روی تختی پر از تشت تهوع و سرم و سوزن درازه.با دردی بسیار شبیه به مرگ،ناشی از سرطان یک منطقه ی خاص(رجوع شود به اندام آنجی).
با لهجه ی بغضیده ای بچه هاشو به ما میسپره.به شدت نگران مادر دومشونه.نمیدونه که مادر شوهرش تو همین اورژانس دنبال عروسای بفتایی میگرده.
پزشک میاد و ضمن مثبت ارزیابی کردن تحولات منطقه اطمینان میده که اندامهای انقلابی خاله کارشونو به درستی انجام میدن و جای نگرانی نیس.همون لحظه اجساد یه خونواده ی گازگرفته رو میبرن سردخونه.بدن نیمه شبی زن،مورد خوبی برای تکمیل نیمه ی عریان گللشیفته ست.
بار دوم:5/10صبح دوشنبه.سالن معراج بیمارستان.تحویل یک جنازه ی نازک...
بار سوم:6صبح پنجشنبه.حاد2اورژانس.پس از خوردن ناشتای دو لیوان آبلیمو جهت افت زورکی فشار،زیر چک چک های سرم خوابیدم و خوشحالم که میتونم امتحان آخریو حذف پزشکی کنم
متنتون عالی بود...

سلام
آره تقریباً یه همچین چیزایی!!
و اما بعد
بار اول: عجب مادر شوهر بد سلیقه ای حالا بد ذات و اینا بماند برای آشنایان...این مثبت ارزیابی کردن تحولات منطقه خیلی باحال بود .... و باقی تلخ...امیدوارم که حال ایشون هم همیشه خوب باشه
بار دوم:
بار سوم: نسل جدید چه کارها که نمی کنند
به تکنیک های شما نمی رسد

منیره پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ب.ظ http://rishi.persianblog.ir/

خدای من راس راسی شکست ؟
ببخشید که این برای احوالپرسی اومد ...
باورکنید گمون کردم فقط ادا و صدای شکستن بود
ایشالا زودتر خوب شه
حال امیر خان هم هکذا .

سلام
آره چها پنج سال پیش...همین اورژانس همسن بیمارستان رفتم...
زودتر؟؟؟؟؟ مال چهار پنج سال پیش بود... در اصل یه لحظه خودم رو هم تصور کردم

آنا پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:24 ب.ظ

۱. خدا رو شکر که ختم به خیر شد
۲. با استرس خوندم تا اونجایی که امیر بهت گفت که موبایلشو نگه داری
۳. بازم شکر

سلام
1- خوشحالیم
2- خوشحالم
3- خوشحالند
ممنون

منیره پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:56 ب.ظ

سلام سلام سلام
افتاد استاد ! افتاد !
پنج شیش سال پیش بود

سلام

پرنیان پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:25 ب.ظ

سلام
وای چقدر وحشتناک !
میشه گفت معجزه یا ... می شه گفت وقتی خدا بخواد چیزی رو ، در وحشتناک ترین شرایط به خیر خواهد گذشت خدا رو شکر.
خیلی عکس وحشتناکی بود.
ولی گذشته از این اتفاق بد که شکر خدا به خیر گذشته، خیلی قشنگ نوشتید . واقعا زیبا بود.

سلام
آره یه چیزی توی مایه های برد پرسپولیس
ممنون

پیانیست جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:59 ق.ظ http://baharakmv21.blogsky.com

منم یه دایی تو کرج دارم. تنها دایی موجود در ایران. امیدوارم خدا مواظب کرج باشه که دایی های خوب و خونسرد و به درد بخور همیشه خوب بمونن.
عجب متنی. به خاطر توصیفات عالی و گزیده گویی بسیار و ایجاد احساسات منفاوت در خواننده (لبخند به جای اشک) و بیان رسا و قابل تامل معضلات جامعه ایرانی و نگاهی تازه به مساله رشوه و همچنین عکس جالب، جایزه ویژه هیات داوران اهدا میشود به متن اسم شب نوشته ی بابای مسیحا جوجه.

سلام

تنها دایی موجود در ایران سایه شان مستدام
ممنون این جایزه ارزشمند برای من غیر منتظره بود ممنون...دقیقاً مثل برد پرسپولیس می مونه

محمد رضا ابراهیمی جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
با دیدن عکس این شاهکار، بیشتر باید به وجود معجزه اعتقاد پیدا کرد میله جان.
حالا معجزه یا هر چیز دیگه ای خیلی خدا بهش رحم کرده.
واقعا خوب می نویسید و اینکه می تونید جزئیات رو با این ظرافت و موشکافانه بررسی کنید و باز هم نمک طنز رو به اون اضافه کنید هنر کمی نیست. به نظرم این همه خوندن اثر خودش رو گذاشته. البته منکر قلم خوب و زیباتون نمی شم

سلام
ممنون...تعریف شما دوستان هم چیز کمی نیست...لطف دارید

لازم نیست بازم بگم که شباهتی با برد پرسپولیس هم داشت

فرزانه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
این جوری تعریف کردن یک امداد رسانی بیمارستانی فقط از یک میله بدون پرچم بر میاد

زنده بیرون آمدن از اون ماشین هم از یک خواهر زاده میله

سلام
چی بگم واللللا البته دومیش واقعاً شانسی بود
پرسپولیس هم البته خوب برد
ممنون

ایمان بخشایشی شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ http://nevrose.blogfa.com/

سلام.
با شعری برای بهمن ماه بدبخت که مدت هاست سرما خورده به روزم و منتظر حضور ارزشمند شما

سلام
چشم در اولین فرصت...
حالا اسم شب هیچ ولی لااقل پرسپولیس که خوب برد

سفینه ی غزل شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:15 ق.ظ http://safineyeghazal.persianblog.ir

سلام
اگه همشیره گرامی و شویشان اجازه بدند دوباره امیر خان پشت فرمان بشینه، از این به بعد راننده ی خوبی میشه. من پشت دستم طوری داغ شده که بیا و ببین. شدم یک فقره !شهروند قانون گرای قانونمند( کی باورش می شد؟)
شکر خدا که سالمند امیر خان هزاران هزار دستگاه پژو -آن هم نه آردی و روآ) اقلکم 207 فدای یک انگشت کوچیکشون.
ولی این حرکتتون که موبایل بچه رو که با اون حال و روز حواسش بهش بوده تحویل مادرش دادید حرکتی بس ناجوانمردانه بود ها... من بودم بهتر امانت داری می کردم

سلام
خودش میگه دیگه نمیشینه! فکر کنم تا یکی دو ماه که نتونه بشینه...چه پشت فرمون چه جای دیگه
قبل از توصیه اش به ندادن موبایل من اونو تحویل داده بودم متاسفانه

سفینه ی غزل شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:32 ق.ظ

سلام
برادر کامنت می گذاریم می پرد بی انصاف!
اکه همشیره ی گرامی و شویشان بگذارند امیر خان دوباره پشت فرمان بنشینند، اطمینان داشته باشید بسیار راننده ی خوبی خواهند شد و دوباره از این کاردستی ها مرتکب نمی شوند.(نمی دونید بنده بعد از اون تصادف کذایی چه دختر خوبی شدم به زور براتیگان!هم نمی شود وادارم کرد 60 تا بیش تر بروم!)
راستی ... یه خانمی رو می شناسم که کار پَچ وورک یا همو ن تکه دوزی خودمونو می کنه مربی این کار شده و ر به ر هم نمایشگاه می ذاره از کاراش. خلاصه این خانم چون جنس پارچه خیلی تو کارش اهمیت داره یه مدت با هر کی حرف می زد، به لباس طرف خیره می شد و در مواردی برای درک بهتر جنس لباس به طرف مقابل دست می زد... حالا حکایت شماست که هر کی سر راهتون قرار می گیره دقت می کنید ببینید صداش به درد داستان صوتی می خوره یا نه حالا گیرم که انگشت کوچکش شکسته باشه!
هزار تا پژو از نوع 207 فدای انگشت کوچیکه ی امیر خان.
خدا رد شکر که به خیر گذشت.

سلام
خوشبختانه نپریده بود!
البته اگر همیشه قول بدهد که با این کارها باعث شود دو تا کامنت داشته باشم باید از بلاگ اسکای تشکر کنم اما ...
60 تا؟؟؟؟ پس پشت سری ها که چراغ می زنن چی! البته شما توجهی بهشون نکن
...
واللا اونی که انگشتش شکسته بود خودم بودم در چند سال قبلش!! که به همین بیمارستان آوردندم! گفتم یه حالی به خودم بدهم در دنیای خودم
ممنون

محمدرضا شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ب.ظ http://mamrizzio.blogfa.com/

سلام
خوشبختانه به خیر گذشت
روایت خیلی خیلی جالب بود در عین حالی که یک فاجعه را ترسیم می کرد
مدل ماشین و حتی مارکش را هم نفهمیدم! شبیه مزدا هزار اسقاطی شده!

سلام
ممنون
وقتی شما که مشکل پسندید و آدم رک و شفافی هم هستی میگی روایت خوب بود خیلی به آدم می چسبد حتی بیش از برد پرسپولیس

مهرآیین یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ق.ظ http://mehraeen.blogsky.com

اومدم تعریف کنم و بگم والا تو اوایل لوکیشن بیمارستان هنوز مردد بودم وارد بیمارستان شدیم یا یه پارتی شبانه!!! و همین ینی فوق العاده بود استفاده از تشبیهات و البته توصیفات به جا و چاشنی طنز که حسابی به دهنمان چسبید ! دست مریزاد میله
اما خو به این رفیق اس اسی ما باید حتما یادآوری کنی این برد کذایی را؟!!!آخر انصاف است؟

در ضمن واقعا خوشحالم که به خیر گذشت و خطر از گوش خواهر زاده ی شیطون گرامی گذشت. یه نکته دیگه رو هم رعایت کنید آغا جان آخه گوشی موبایل جوانی به این سن و سال را دست مادرش میدهند؟!این هم انصاف نیست به قرعان!

سلام
تشکر و اینا
خیلی زیر پوستی یاداوری کردم
واقعاً بی جنبگی است می دونم اما فوتبال قشنگیش به همین چیزاست...می بینی رفیق شما هم خیلی ساده قبول کرد
.......
به خیر گذشت
البته مادرش هم همه را فوری گذاشت توی کیف دستی همراه مصدوم... یعنی فضا جوری بود که کسی به این چیزا فکر نمی کرد البته الا خود مصدوم!!!

مهرآیین دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ق.ظ

سعه صدر دارند رفیقمان! تساهل و تسامح میفرمایند کلا!

کلا فوتبال ورزش قشنگیست میله!چه با کل کل و چه بی آن!

مصدوم بی نوا! معلوم نیست تو دلش چه بلبشویی بوده!فک کنم همه تو فکر سلامتی مصدوم بودن مصدوم تو فکر گوشی !

سلام
توی این چیزا از تسامح و تساهل خبری نیست...
کل کل در پست بعدی کار شده است...
نمی دونم واللللا امیدوارم که بچه ها بزرگ بشوند

Laleh دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ق.ظ http://nocomment.blogsky.com


خدا رو شکر ،انشاالله درس عبرتی بشه براش، یه فرصت دوباره إز خدا.
میکم میله جان من لیست کتاب رو بی خیال میشم شما فقط إز خاطرات هو تون بنویسین. من سبک نوشتنتون رو دوست دارم اخه خودم هم در أوج غم و ناراحتی باز هم ظرفیت طنز ماجرا رو میبینم.
دیکه إز شما جه بنهون موبایلم زد و دیوانه شد و همسر در یک اقدام انتحاری ای فون خریدند و من هم کتاب دانلود کردم بأید بکم که خوندن به زبان انکلیسی اصلا جالب نیست فقط فارسی و عربی قشنکه

سلام
ممنون بابت جمله اول...

اما در مورد خاطرات و اینا ضمن تشکر از لطفت ... البته سعی می کنم بیشترش کنم...کیه که از خواننده پروپاقرص و تعریف و اینا بدش بیاد
قدر همسران رو باید دونست چون همیشه در حال عملیات استشهادی هستند
خوش به حالتان که به سه زبان تسلط دارید آورین آورین

hazhir چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ب.ظ http://zoo5000.blogfa.com/

خدا رو شکر که بخیر گذشت.

سلام
ممنون

ص.ش شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:50 ب.ظ http://radefekr.blogfa.com

عجبببببببببببببببببببببببببب
روایتی بود ..
من کمی در خواندش گیج شدم .

سلام دوست عزیز

نا مفهوم بود ؟ یا غافلگیر کننده؟ یا...ممنون میشم علت رو بدونم

ص.ش یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:47 ب.ظ http://radefekr.bogfa.com

متن رواییی خوبی بود.
فکر می کنم زیادی این شاخه ان شاخه پریده اید. در چند جا من مصدومین بیمارستان را گم کردم در خواندن. نمیدانم شاید ناشیانه خواندمش. شاید در هیجانان خودتان اینگونه روایت کرده اید..

سلام
ممنون مجدد
تقصیر شما نیست که گمشان کرده اید واقعیت این است که من هم چندان پیگیر آنها نبودم... گاهی وارد کادر تصویر من می شدند و بعد از اندکی خارج می شدند...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد