میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بلم سنگی ژوزه ساراماگو

"هر آینده‌ای افسانه‌ای است" این جمله را نویسنده به نقل از آلخو کارپنتیه (رمان‌نویس کوبایی) قبل از شروع داستان آورده است و پس از آن شروع به روایت یکی از این افسانه‌ها می‌نماید. همین‌جا لازم است اشاره‌ای بکنم به یکی از سخنان مارکز که می‌فرمود (قریب به مضمون): من در داستانهایم از واقعیت می‌نویسم لیکن واقعیت آمریکای لاتینی چنین شکلی دارد که در نگاه دیگران شبیه افسانه‌هاست! این بخش از اروپا که ساراماگو نیز از آن خطه برخاسته است چندان از آمریکای لاتین دور نیست:

شکافی در کوه‌های پیرنه در مرز اسپانیا و فرانسه رخ می‌دهد و بدین‌ترتیب شبه‌جزیره ایبری که شامل اسپانیا و پرتغال است از اروپا جدا می‌شود. قبل از وقوع این واقعه, اتفاقات و حوادث کوچک اما عجیبی رخ می‌دهد. زنی جوان (ژوانا کاردا) با یک شاخه نارون خطی روی زمین می‌کشد...خطی که پاک نمی‌شود. همزمان با کشیدن این خط, سگ های سِربِر شروع به عوعو می‌کنند و مردم به ترس و وحشت می‌افتند چرا که از قدیم اعتقاد داشتند زوزه این سگها نشانه‌ای از پایان دنیاست و البته این سگها تاکنون چنین صداهایی از خود درنیاورده بودند. همزمان با ژوانا, مردی جوان (ژوآکیم ساسا) در کنار ساحل هوس می‌کند سنگی بزرگ را به داخل دریا بیاندازد اما برخلاف تصورش سنگ به فاصله دورتری به نسبت توانایی‌اش پرتاب می‌شود. همچنین در همان زمان دسته‌ای سار بر فراز سر معلمی جوان (ژوزه آنائیسو) پرواز می‌کند و هرجا که او می‌رود او را همراهی می‌کنند. در همان زمان پیرمردی (پدرو اورسه) از روی صندلی بلند می‌شود و پا بر زمین می‌کوبد و لرزش زمین را زیر پای خود حس می‌کند...لرزشی که دیگران حس نمی‌کنند. در همان زمان زنی جوان (ماریا گوابایرا آریادنه) اقدام به شکافتن جورابی پشمین می‌کند و رشته ای از پشم آبی پدید می‌آید که تمامی ندارد...

این آدمها رفته رفته یکدیگر را پیدا و با هم سفری را آغاز می‌کنند. همانند کل شبه‌جزیره که با جدا شدن از اروپا سفری را در اقیانوس اطلس آغاز می‌کند... درونمایه سفر معمولن حکایت از آن دارد که قرار است با مفاهیمی چون زندگی, دنیا, خودشناسی و... مواجه شویم.

*****

بلم سنگی در واقع اشاره به کل شبه‌جزیره ایبری دارد که همچون قایقی حرکت می‌کند و... یک خلاقیت ویژه از خالق کوری. البته برعکس باید گفت! چون نویسنده فقید پرتغالی برنده نوبل سال 1998 این کتاب را در سال 1986 نوشته است و کوری در سال 1995 منتشر شده است.

من خلاقیت به کار رفته شده در داستان را دوست داشتم. نکات ظریف و نوع نگاه نویسنده به انسان را دوست داشتم اما در بخش‌هایی از داستان کمی روده‌درازی رخ می‌دهد که خواننده‌های عجول و ناصبوری چون من را آزار می‌دهد. راوی سوم‌شخص داستان در جایی اشاره می‌کند که ایجاز فضیلت بی‌چون و چرایی نیست و ضمن تایید اینکه گاهی به‌سبب حرف زیادی چیزهایی از دست می‌رود، ادعایش این است که "از گفتن بیش از آنچه دقیقاً لازم است چه چیزهایی که به دست نیامده" و این دقیقن همان توصیفی است که من می‌خواستم برای کتاب بیاورم: روده‌درازی‌هایی می‌بینیم که گاه چیزهای خوبی از آن بیرون می‌آید و البته گاه آزارنده نیز هست و نمی‌دانم مسئولیت آن را باید به گردن متن اصلی بیاندازیم یا متن ترجمه شده.... این کتاب دو بار ترجمه شده است: مهدی غبرایی با انتشارات هاشمی و کیومرث پارسای با انتشارات علم.

از این نویسنده سه کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد که این کتاب جزء آنها نیست اما کوری باید می‌بود!

.....

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه مهدی غبرایی، انتشارات هاشمی، چاپ سوم 1386، تیراژ 2200 نسخه، 371 صفحه، 5000 تومان.

پ ن 2: بین نوشتن کتاب اول و دوم نویسنده 35 سال وقفه وجود دارد! و اصل کار نویسنده بعد از این وقفه آغاز می‌شود.

پ ن 3: نمره کتاب از نگاه من 3.4 از 5 شد. در سایت گودریدز نمره 3.8 را کسب کرده است.

  ادامه مطلب ...

قهرمانان و گورها ارنستو ساباتو

راهی که آدم در پیش می‌گیرد تا به خصوصی‌ترین بخش خویشتن‌اش بازگردد همواره دربرگیرنده سفری طولانی است که از راه دیگر مردمان و جهان‌های دیگر می‌گذرد.
*****

"آله‌خاندرا" دختری 19 ساله از خاندانی قدیمی و ساکن بوئنوس‌آیرس است. داستان با یک شوک شروع می‌شود. آله‌خاندرا پدرش را به قتل رسانده و خودش را کشته است و ما گزارش کوتاه پلیس را در این رابطه می‌خوانیم. پس از این گزارش کوتاه نیم صفحه‌ای، بلافاصله با دو تن از شخصیت‌های اصلی داستان روبرو می‌شویم: "مارتین" پسر جوانی است که دو سال قبل از حادثه با آله‌خاندرا برخورد کوتاهی داشته است و این برخورد در ماه‌های منتهی به حادثه به یک رابطه عاشقانه (حداقل از یک سمت) تبدیل شده است. شخصیت دوم، مردی میانسال به نام برونو است که رابطه‌ای خاص با آله‌خاندرا و خانواده‌اش داشته است.

مارتین بعد از حادثه، در یک فضای آکنده از ناامیدی و سرخوردگی، به جنوب کشور رفته و حالا بعد از مدتها به پایتخت بازگشته است و در دیدار با برونو به کنکاش در خاطرات و اتفاقاتی که به آن حادثه منتهی شد می‌پردازد.

داستان در بیشتر مواقع از زاویه دید سوم‌شخص روایت می‌شود. فصل اول با عنوان "اژدها و شاهزاده خانم" به وقایع آشنایی و اوج گرفتن رابطه مارتین و آله‌خاندرا، و فصل دوم با عنوان "چهره‌های نامرئی" به سیر نزولی این رابطه اختصاص دارد. فصل سوم با زاویه دید اول‌شخص از جانب یکی از شخصیت‌های اصلی داستان یعنی "فرناندو" تحت عنوان "گزارش درباره نابینایان" روایت می‌شود که یکی از درخشان‌ترین روایت‌هایی است که من به قلم یک شخصیت پارانوییدی دیده‌ام. فصل آخر با عنوان "خدایی بی‌نام و نشان" یک روایت ترکیبی دارد: در قسمت‌هایی همانند فصل اول، با مارتین و روزهای نزدیک به حادثه همراهیم و در یک بخش، برونو گویی روبروی راوی دانای‌کل داستان نشسته باشد و درونیاتش را بیرون بریزد (آنچنان‌که در محضر روانکاو است) و بخش‌هایی نیز با فونت ایتالیک به روایت یک حادثه‌ی خاص از جنگ‌های داخلی آرژانتین در یک قرن قبل می‌پردازد که حائز اهمیت است (این روایت در فصل اول نیز به نوعی بیان شده بود). عناوین این چهار فصل را ذکر کردم تا بگویم انتخاب عناوین بسیار هوشمندانه صورت پذیرفته است.

نویسنده در مقدمه از دغدغه خودش برای نوشتن نوعی از داستان می‌گوید که به کمک آن خود را از دل‌مشغولی‌هایی که برای خودش هم روشن نیست برهاند و همین موجب شده است راوی با این‌که در عمده داستان به نوعی موضع دانای‌کل را دارد اما دست به قضاوت خاصی نمی‌زند. روشن نبودن دلمشغولی را اگر بگذاریم کنار هدف نویسنده؛ که راه یافتن به دهلیزهای هزارتو و تاریک درون انسان است؛ آن‌گاه از نظر من، ما دو فاکتور خواهیم داشت که می‌تواند گاهی یک رمان را از حیث داستان‌سرایی به مرز سقوط بکشاند و اینجا است که من به‌عنوان خواننده‌ی رمان ذوق‌زده می‌شوم و می‌ایستم و کلاه نداشته‌ام را به احترام این نویسنده فقید آرژانتینی برمی‌دارم و می‌گویم: شاهکار بود، شاهکار! و البته که در این‌گونه موارد هیچ‌چیز اتفاقی نیست!

*******

از ارنستو ساباتو پیش از این تونل (اولین اثر نویسنده) را خوانده بودم که آن هم کار خوبی بود. این کتاب در واقع دومین اثر نویسنده است که این هر دو توسط مصطفی مفیدی ترجمه شده است (گویا در همین ایام نمایشگاهی کتاب سوم ایشان هم به زیور طبع آراسته شده است). اما نکته‌ای که باید اینجا اشاره کنم، نبود این اثر و هیچ‌کدام از سه اثر این نویسنده (که موفق به کسب جایزه سروانتس شده است) در لیست 1001 کتابی است که قبل از مرگ باید خواند؛ گویا تهیه‌کنندگان آن لیست این اثر را برای بعد از مرگ خود کنار گذاشته‌اند تا در آن گوشه تاریک گور با شعف و اشتیاق به مطالعه مشغول شوند!

........................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ انتشارات نیلوفر، چاپ اول پاییز1384 ، تیراژ 2200 نسخه، 600 صفحه، 5500 تومان.

پ ن 2: نمره من به کتاب 5 از 5 می‌باشد.

پ ن 3: مواردی برای اصلاح؛ در پانویس ص43 تاریخ استقلال آرژانتین اشتباهاً 1910 عنوان شده که سال 1810 صحیح است. و اشکالات تایپی در صفحات 327 و 330 و 441 و 481 و 555 دیده می‌شود. "به‌به" دایی آله‌خاندرا است و در فصل اول چندبار با پسوند عمو معرفی می‌شود.

ادامه مطلب ...

امید (2) آندره مالرو


لینک قسمت قبل

 

در مقدمه کتاب می خوانیم که "امید" داستان امید انسانهاست به زندگی بهتر و رنج بردن و فداکاری کردن در راه این امید ; و مالرو این فداکاریها را با قدرتی عجیب تصویر کرده است. از فرماندهی که سوار ماشین می شود و خودش را به صف توپ های دشمن می کوبد تا غرش های پیاپی آن را خاموش کند گرفته تا آدمهایی که منتظر پیدا شدن اسلحه هستند تا بتوانند کاری انجام دهند. از اسپانیایی هایی که در وطنشان می جنگند گرفته تا کسانی که از اقصا نقاط دنیا داوطلبانه در آنجا جمع شده اند. فداکاریهای تصویر شده در کتاب بعضاً خواننده را تکان می دهد. قهرمانانی که با پذیرفتن ریسک بالا و به خطر انداختن جان خود در راهی قدم می گذارند که به زعم خویش به زندگیشان معنا بدهند یا به عبارت دیگر با "عمل" و "اقدام" در مقابل قدرت معناباختگی جهان و زندگی بایستند.

 انسان فقط با فکر کردن به خود، خودش را نمی‌شناسد. باید دست به عمل بزند تا بتواند خود را بشناسد. انسان یعنی عملی که انجام می‌دهد و زندگی جز با خطر کردن در ماجراهای ارزشمند مفهومی ندارد.

سرنوشت برخی از قهرمانان از پیش برای آنها مشخص است و به قول سروان ارناندس (افسر جمهوریخواه) هیچ چیزی در دنیا نمی تواند یاس آورتر از جنگیدن در اینجا باشد چرا که توازن قوا کاملاً نابرابر است. اما از منظر داستان گویی هزینه ای که برای معنا بخشیدن به زندگی می بایست پرداخت کرد همان خود زندگی است. 

انسانیت

در فضای این داستان (و البته باقی جاها) روابط افراد بیشتر بر پایه افکار و عقاید مشترکشان شکل می گیرد (بیشتر سیاسی- ایدئولوژیک). دوستی ها و اعتمادها و امثالهم نیز به همین نحو...

مثال ساده: جایی از داستان است که سروان ارناندس از سنگرها بازدید می کند و به واسطه تجربه اش در جنگ سربازان را راهنمایی می کند... طرف مقابل از او کارت شناسایی می خواهد! بعد می گوید تو عضو گروه ما(آنارشیست ها) نیستی و به سنگرهای ما چی کار داری و...!!!! بعدن هم البته همه آنها کشته شدند (دقیقن مشابه همین را از سرهنگی ارتشی در خصوص جنگ خودمان شنیده ام).

حالا این ها تازه در یک سمت هستند و ارتباط مخدوش است... دو طرف جوی که باشند داستان , گلوله است. نمی خواهم بگویم که اختلافات و تفاوت ها و دسته بندی ها مذموم است (نه , اتفاقاً تلاش برای یکسان سازی است که مذموم است) بلکه یاداوری این موضوع است که همه این عقاید مختلف, فرع بر انسانیت است.

به نظر می رسد که همه برده عقایدشان شده اند و چیزی که در محاق است انسان و انسانیت است.و نمی توان از آدمهایی که مدام به آنها کینه ورزی نسبت به دیگران و عقایدشان , آموزش داده می شود انتظار دوست داشتن یا توجه به انسانیت را داشت... و با این کینه هایی که روز به روز متورم تر می شود چگونه صلح و زندگی بهتر امکان پذیر خواهد بود.

دو نقل قول کوتاه مرتبط از کتاب:

اگر هر کسی یک سوم کوششی را که در مورد شکل حکومت به کار می برد, صرف خودش می کرد, زندگی در اسپانیا امکان پذیر می شد.(ص370) 

مثل این است که جنگ , برای شکار انسانها , ... امید را به عنوان طعمه بکار می برد. بالاخره سفلیس هم با عشق شروع می شود.(ص558)

***

برش هایی کوتاه از کتاب و نویسنده و حواشی را در ادامه مطلب می آورم. این کتاب که یکی از مهمترین آثار مالرو می باشد را مرحوم رضا سید حسینی به فارسی ترجمه نموده است و انتشارات خوارزمی (با آن سبک جلدهای معروف و دوست داشتنی و ساده) آن را به زیور طبع آراسته است.

مشخصات کتاب من: چاپ دوم 1373 , تیراژ 5000 نسخه (یاد تیراژهای زیاد زیاد هم به خیر!) , 567 صفحه , 1250تومان (نیم دلار الان!)

ادامه مطلب ...

عقاید یک دلقک (قسمت اول) هاینریش بل

 

به اعتقاد من عصر ما تنها شایسته یک لقب و نام است: عصر فحشا. مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه ها عادت می دهند.

***

خلاصه ای از داستان

هانس شنیر یک کمدین 27 ساله است, یک دلقک ساده و بااحساس. دلقکی که با اجرای نمایش های پانتومیم در مراسم و محافل امرار معاش می کند. او فرزند خانواده ای ثروتمند در شهر بن است , خانواده ای که صاحب معدن و سهامدار بیشمار کارخانه هستند. او شش سال است که خانه را ترک نموده است و در این مدت به همراه دوست دخترش ماری از این شهر به آن شهر سفر کرده اند و کار... اما حالا مدتیست که ماری او را ترک نموده است و او که عاشقانه ماری را دوست دارد دچار بدشانسی ها و الکل و... شده است.او یک راه علاج دائمی دارد و آن هم بازگشت ماری است اما در نبود این امکان (چون ماری که یک کاتولیک معتقد است قصد ازدواج با یک فعال کاتولیک را دارد), تنها راه حل موقت باقی می ماند: الکل... و دلقکی که به مشروب والکل پناه ببرد, خیلی سریع تر از یک شیروانی ساز مست سقوط خواهد کرد... و او سقوط کرده است.

هانس در ابتدای شب وارد ایستگاه قطار شهر بن می شود و به سوی آپارتمانش می رود... بی پول و مصدوم و تنها و آشفته... در فکر است که از دوست یا آشنایی پولی قرض کند, دفترچه تلفن را باز می کند و همزمان خاطراتش را مرور می کند. کل داستان یاداوری خاطرات و عقاید هانس, در طی دو سه ساعت و به تناسب است. تصاویر ذهنی ای که تنها در چند نوبت با تلفن هایی که می زند و آمدن پدرش به ملاقاتش و گفتگویی جاندار, قطع می شود.

این روایت چنان استادانه خلق شده است که وقتی این چند ساعت سپری می شود و هانس ما را به قصد انجام کاری که در نظر دارد ترک می کند, اندوهگین می شویم... این کتاب هم از معدود کتابهایی است که برای جلوگیری از تمام شدنش , ناخودآگاه سرعت خود را پایین می آوریم!

سوگنامه ای برای انسانیت

عقاید یک دلقک بیانیه ایست علیه تناقض ها و ریاکاری هایی که یک جامعه را از درون پوک می کند و منادی آن جوانی است که زیر گریم دلقک گونه اش قلبی از طلا دارد, طلای کرامت و شرافت انسانی.

عقاید ما قاعدتاً برای ارتقای کرامت انسان به وجود آمده است اما می بینیم به جایی رسیده ایم که پوستین وارونه شده است و انسانیت قربانی استمرار و پایداری این اعتقادات شده است, اعتقاداتی که در گذرگاه های حساس تاریخی یا در زندگی معمولی بشر, توزرد از آب درآمده است.

حاملان این نوع عقاید (نه فقط در داستان بلکه الان و همه جا!) عموماً انسانیت را فراموش کرده اند و آدم از دیدنشان حیران می شود. در دهه های اخیر کم ندیده ایم که این اعتقادات به چه نسل کشی ها یا ترورها و جنگ ها و... منتهی شده اند و هنوز هم با اقتدار به بازتولید خشونت مشغولند. هانس یک پانتومیم کمیک دارد با عنوان "ورود و عزیمت" که در آن تماشاگران مدام در تشخیص اینکه او در حال آمدن است یا رفتن دچار اشتباه می شوند و به خنده می افتند و این حکایت ماست; قابل تشخیص نیست که به سمت شرافت انسانی می رویم یا چهارنعل در حال دور شدن از آن هستیم؟ و از دیدن این نمایش به گریه می افتیم!

نویسنده به جامعه پس از جنگ دوم جهانی در آلمان می پردازد, جامعه نوینی که روی خرابه های بازمانده از جنگ ساخته می شود اما حاوی تناقض هایی است که انسان حساسی همچون هانس را آزار می دهد. هانس و عقایدش راه دماغ ما را باز می کند تا بوی گند این ریاکاری ها را در عصری که آن را عصر فاحشه ها می نامد, به مشام ما برساند.

عصر فحشا

هانس در یاداوری هایش نمونه های از تناقضات موجود در جامعه را ارائه می دهد. مثلاً: آقای برول معلمی است که عقاید کاملاً همدلانه با حزب نازی داشته است, از اعدام کسانی که از جنگ با یانکی های جهود طفره می روند صحبت می کند, یا هنگامی که هانس 11 ساله، ندانسته از اصطلاح خوک نازی استفاده می کند چنان غضبناک می شود که از او به عنوان علف هرزی که می بایست از بیخ و بن کنده شود یاد می کند... حالا همین آدم استاد یک آکادمی تعلیم و تربیت است و از او به عنوان فردی با سابقه سیاسی درخشان یاد می کنند, چرا که هیچ گاه به حزب نازی نپیوسته بود.

مادر در اثنای جنگ از خاک مقدس آلمان یاد می کند و لزوم دفاع از آن و دختر خانواده را برای این امر مقدس به جنگ می فرستد...وقتی با خودم فکر می کنم که از دو نسل پیش تاکنون بخش قابل توجهی از سهام معادن ذغال سنگ در انحصار خانواده ما بوده است, دلشوره و نگرانی آنها را برای خاک مقدس آلمان درک می کنم...مادری که از کشته شدن یک بچه 8 ساله در حیاط خانه اش ککش هم نمی گزد و مدام از لزوم کشتن یانکی های جهود دم می زند حالا شده است رئیس کمیته مرکزی یک جمعیت حقوق بشری که وظیفه اش آشتی دادن نژادهای متضاد است.

نویسنده مفتخوری که سربار خانواده آنها شده بود و به خاطر نوشتن یک داستان مبتذل 10 ماه از نویسندگی محروم شده است اما در واقع تا دقایق آخر برای هیتلر موس موس می کند و اصلاً همین شخص بوده است که مادر را راضی به اعزام دخترش به جبهه و عضویت هانس در سازمان جوانان هیتلری نموده است, حالا به عنوان یک مبارز جنبش فرهنگی مطرح است و همه جا با ریاکاری و چاپلوسی از محرومیت طولانی خود از نوشتن در دوران نازی ها صحبت می کند.

یا عضو کمیته مبارزه با فحشا در خفا از رنج همگانی مردم در خصوص فقدان فاحشه خانه ها و کمبود فاحشه گلایه می کند...

یا آن شخصی که در سازمان جوانان هیتلری همه کاره بوده و آن رفتارهای مشمئز کننده را داشته است , حالا نشان لیاقت آلمان فدرال را به خاطر تلاش های بی شائبه در گسترش افکار آزادی طلبانه در میان جوانان دریافت می کند!!

یا خطیبی که آن قدر شعور ندارد که لباس مناسبی را که به همسرش بیاید را انتخاب کند در باب اهمیت "شناخت" در زندگی خانوادگی سخنرانی می کند.

و از جمله نمونه های عالی از رفتار و گفتار کشیشان و ... که جهت پرهیز از اطاله کلام ذکر نمی کنم.

حالا ممکن است به نظرمان برسد که خب چه اشکالی دارد, بالاخره آدم ها عوض می شوند و امکان دارد که برخی از تاریخ درس بگیرند و عقایدشان را تغییر دهند. البته این درست است و از لحاظ تئوریک امکان دارد کسی که تا روز قبل از سقوط نازی ها خود را جر می دهد که هر جا این خوک های یهودی را دیدید بدون معطلی بکشید, از فردای آن روز تغییر کنند...محتمل است!... حتی برای کسانی که بیشتر درگیر کلیات هستند یا از دور شرری از آتش آتش افروزان حس می کردند, رفتار سابق آنها قابل بخشش یا فراموشی است اما برای کسانی که از نزدیک شعله های سوزان را تجربه کرده اند داستان به این سادگی ها نیست: اظهار پشیمانی کردن در ارتباط با وقایع بزرگ کار ساده ای است: اشتباهات سیاسی , زنا, جنایت, ضد یهود بودن... اما چه کسی جزئیات را درک می کند, چه کسی می تواند انسان خاطی را ببخشد؟ آیا من می توانم اشخاصی چون...و... را که ...با مشت روی میز می زد و با خشم و چشمان بی روحش فریاد می کشید "مجازات, باید به شدت مجازات شود" ببخشم...سرم پر از این لحظات و خاطرات و جزئیات کوچک است...

نویسنده با اشاره به رفتار روزنامه ها (مشابه آبروی از دست رفته کاترینا بلوم) و سیاستمداران و... می گوید: امروزه شکل های عجیب و غریب و ناشناخته ای از فحشا وجود دارد که در قیاس با آن فحشای واقعی, حرفه ای شرافتمندانه و درست به حساب می آید: چون در فاحشه خانه حداقل در مقابل پول چیزی هم عرضه می گردد.

یا مثلاً جایی که اسقف در یک مناظره تلویزیونی پوست طرف مقابل را می کند و او را بیرحمانه سکه یک پول می کند و...فردایش با هانس روبرو می شود و می پرسد: به نظر شما خوب بودم؟ طوری از من لغت به لغت می پرسید و میل داشت مهر تایید بر سخنرانی او بزنم که گویی فاحشه ای از مشتری اش می پرسید که آیا خوب بوده است یا نه؟ فقط کم مانده بود از من بپرسد که آیا او را به دیگران هم توصیه خواهم کرد یا نه؟

***

ادامه دارد : اینجا

پ ن 1: در قسمت بعدی به موضوعاتی نظیر: اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری ، مشروعیت یک رابطه و قسمتهای عاطفی این رمان عاشقانه می پردازم.

در انتظار بربرها ج.م.کوتزی


 

راستش را بخواهید دنیا باید دست آوازخوان ها و رقاص ها باشد! خودخوری های بیهوده , غم و غصه های بی خودی , افسوس خوردن های بی فایده!

*

اگر لازمه ی تمدن به گند کشیدن چیزهای به دردخور بربرها و ساختن یک مشت طفیلی باشد, باید عرض کنم, من با تمدن مخالف ام...

***

راوی داستان, پیرمردی است که در یکی از شهرهای کوچک مرزی (که مکان و موقعیت این شهر تعمداً نامشخص است), سمت شهردار را دارد و نماینده حاکمیت و یا به قولی امپراتوری است. امپراتوری ای که مدام دم از تهدید و حمله احتمالی بربرها می زند. بربرها به نوعی اسم مستعار قبایل بومی و بدوی ساکن دراطراف مرزهای کشور است. مردم نیز تحت تاثیر تبلیغات یا شایعات و افسانه ها به نوعی در هراس از حمله بربرها به سر می برند.

من که به چشم خودم آشوب و بلوایی ندیدم. خوب که فکرش را کردم دیدم در هر نسلی یک بار ترس از بربرها به جان مردم می افتد. زنی نیست که نزدیکای مرز زندگی کند و به خواب ندیده باشد دست سیاه بربری از زیر تخت اش بیرون آمده و مچ پاش را چسبیده است , مردی نیست که از تصور مست بازی بربرها توی خانه اش, شکستن ظرف ها , آتش زدن پرده ها و تجاوز کردن به دخترهاش دچار ترس و وحشت نشده باشد. این خیال بافی ها نتیجه آسایش بیش از اندازه اند. یک سپاه از بربرها نشان ام بدهید تا باورشان کنم.

سرهنگ جول از اداره سوم برای سرکشی به نقاط مرزی و بررسی تهدید بربرها به این شهر کوچک وارد می شود. او در سراسر داستان یک عینک دودی بر چشم دارد که نشان دهنده نوع نگاه تیره و بدبینانه ای است که سرهنگ به همه چیز دارد. شناخت او و کل آدم های امپراتوری نسبت به بربرها , شناختی معیوب است و آنها هیچگاه عینک سیاه خود را از روی چشمانشان بر نمی دارند. از نظر آنها بربرها موجودات وحشی و به دور از تمدنی هستند که تمدن ساخته شده توسط انسانها را تهدید می کنند و می بایست قبل از اینکه این موجودات وحشی با یکدیگر متحد شوند آنها را سرکوب نمود. نیاز به توضیح نیست که وقتی کلمه موجود را به کار می برم منظورم این است که از نگاه این تیپ افراد "دیگران" (اینجا بومی های سیاه پوست و جاهای دیگر غیر خودی های دگراندیش  و...کلاً می توان گفت دیگران یعنی دگرباشان) اساساً انسان نیستند که لازم باشد با آنها برخورد انسانی کرد.

... آن ها آمدند به سلول ام تا معنی انسان بودن را نشان  ام بدهند, و الحق که در عرض یک ساعت خوب نشان ام دادند.

لذا در سراسر داستان می بینیم که از طرف جول و هم مسلکانش صفاتی غیر انسانی و وحشیانه به بربرها نسبت داده می شود که معلوم نیست چه قدر واقعیت دارد (و خیلی هم قابل تشکیک است) اما چیزی که در آن نمی توان شک نمود آن است که خود همین عناصر امپراتوری , همان اعمال و به مراتب وحشیانه تر از آن را انجام می دهند و این سوال را پیش می آورند که متمدن کیست و توحش چیست؟

در همان ابتدای داستان شهردار گفتگویی با سرهنگ در مورد بازجویی و شکنجه دارد که جالب است. شهردار می پرسد که او از کجا متوجه می شود که زندانی حقیقت را می گوید, سرهنگ (که اتفاقاً در امر حقیقت یابی خستگی ناپذیر است و نمونه هایی آشنا را به ذهن متبادر می کند) از طنین بخصوصی که در کلام راست است سخن می گوید و بعد اضافه می کند:

اول اش دروغ می شنویم – همیشه این جوری ست – اول اش دروغ , بعد فشار , باز هم دروغ , باز هم فشار , بعد شکستن , باز هم فشار بیشتر, آن وقت حقیقت. این جوری می شود به حقیت رسید.

پیرمرد در دلش به این نتیجه گیری می رسد که: درد حقیقت است ; جز این , همه چیز جای شک و تردید دارد. این درسی است که از گفتگوی ام با سرهنگ جول می گیرم.

یکی از سرگرمی های شهردار کنکاش در ویرانه های قلعه ای قدیمی است و تکه چوب هایی از زیر خاک بیرون کشیده است که با خطوط نامفهومی چیزهایی روی آن نوشته شده است. یکی از دغدغه های او فهمیدن رمز و راز این کتیبه هاست. این دغدغه نشان از کنجکاوی او برای شناخت بربرها دارد. شاید همین امر ریشه تساهل و تسامحی است که او در قبال بومی ها دارد. یکی از زیباترین واگویه های این مرد وقتی است که بر روی این ویرانه با خود می اندیشد که شاید زیر این خاک ها شهرداری مثل خودش آرمیده باشد که در طول خدمت خود عاقبت با بربرها روبرو شده باشد! در واقع از نظر این پیرمرد صادق, که افکار و آرزوهای قشنگی هم دارد, اقوام بربر به آن معنا وجود ندارد. او به زمانهایی که بومی ها و چادرنشینان برای داد و ستد به شهر می آمدند , اشاره می کند و رفتار تحقیر آمیز مردم و سربازان را نسبت به آنها یاداوری می کند:

می دانید, یک موقع هایی از سال هست که بربرها می آیند پیش ما داد و ستد کنند. آن وقت بروید سر بساطی ها تا ببینید سر کی ها را کلاه می گذارند و به شان کم می فروشند و سرشان داد می زنند و خوار و زارشان می کنند. ببینید کی ها از ترس این که مبادا سربازها به زن هاشان بد و بی راه بگویند آن ها را توی اردوگاه می گذارند و با خودشان نمی آورند... من شهردار می بایست بیست سال آزگار با همین خواری و خفتی که هر نوکر بی سر و پایی یا کشاورز دهاتی ای به سر آنها می آورد دست وپنجه نرم کنم. تحقیر را چه جور می شود از یاد برد به خصوص این که به خاطر هیچ و پوچی مثل تفاوت آداب سر سفره و آرایش پشت چشم باشد؟ می خواهید بدانید بعضی وقت ها من چه آرزویی می کنم؟ آرزو می کنم این بربرها پا شوند و حق ما را کف دست مان بگذارند تا یاد بگیریم به شان احترام بگذاریم.

پیرمرد ,راوی صادقی است. از شهر کوچک و شایعات آن سخن می گوید و البته با فاصله کمی یکی از این شایعات را که شاید برای زیر سوال بردن شخصیتش استفاده شود را تایید می کند!

سربازها پشت سر زن های آشپزخانه می گویند: از آشپزخانه تا رخت خواب جناب شهردار در شانزده مرحله ساده ... شهر هرچه کوچک تر , بازار شایعه داغ تر. امور خصوصی بی امور خصوصی. این جا ما تو شایعه نفس می کشیم... توی آشپزخانه پیرزنی هست ... و دو تا دختر که جوان تره شان سال گذشته چندین بار آن شانزده مرحله را پشت سر گذاشته...

شهردار آدم تنهایی است. امکانات مناسبی دارد! اما کشش (عشق یا...) او نسبت به دختری بربر (که هم کور است و هم لنگ و هم...) و ذهنیات و افکاری که در این رابطه بیان می کند, صحنه های بدیعی را رقم می زند که نمی توان به هیچ وجه انگی غیر اخلاقی به او چسباند و بلکه بالعکس...

در حقیقت این داستان گزارشی است تا به ما بگوید وقتی که مردم این شهر در انتظار بربرها بودند چه حال و احوال روحی ای داشتند و نشان خواهد داد که دخالت حاکمیت (قدرت یا سیستم نظامی امنیتی) چگونه جایی را که می توانست بهشتی برای ساکنینش باشد به جهنم تبدیل می کند. به ما خواهد گفت که چگونه انسانها وقتی که خود را بر حق می پندارند و از قدرت هم برخوردارند , "دیگران" را حتی انسان به حساب نمی آورند و از اعمال هر گونه ستمی فروگذار نیستند.

(برای خواندن باقی مطلب اگر علاقمند هستید به ادامه مطلب مراجعه نمایید)

***

همانطور که در ادامه مطلب اشاره کردم , خواندن این کتاب را که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند نیز حضور دارد را به همگان توصیه می کنم و قطعاً جزء 10 کتاب برتری که امسال خوانده ام و خواهم خواند قرار می گیرد. این کتاب که سال 1980 منتشر شده در ایران در مدتی کمتر از 4 سال 4 بار ترجمه شده است و حداقل 6 ناشر آن را چاپ نموده اند!!

1382 نشر اژدهای طلایی  مترجم بهروز مشیری

1383 نشر البرز                مترجم محمدرضا رضایی هنجی

1383 نشر جیحون            مترجم بهروز مشیری

1384 نشر قصه                مترجم محسن مینو خرد

1384 نشر پلک                 مترجم فریده بلیغ (اسدی مقدم)

1385 نشر قصه                مترجم بهروز مشیری

1386 نشر مرکز                مترجم محسن مینو خرد

من آخری را خوانده ام که ترجمه خوبی بود و اشکال خاصی نداشت. رسم الخط خاصی داشت (مثلاً سوئال به جای سؤال و ... که در جملات انتخابی مشخص است) اما خیلی روان و خوب بود (چون خیلی دوست داشتم این چند تا غلط تایپی را هم اشاره می کنم: صفحه 59 سطر 16 ، صفحه 94 سطر 18 ، صفحه 118 سطر 4). در مورد باقی ترجمه ها چیزی نمی دانم.

کوتزی که خود متولد آفریقای جنوبی است تا کنون دو بار جایزه بوکر را دریافت کرده است که از این حیث منحصر به فرد است (سال 1983 به خاطر کتاب زندگی و زمانه مایکل ک . و در سال 1999 به خاطر کتاب رسوایی ) او برنده نوبل ادبیات سال 2003 است و هنگام اعطای جایزه نوبل , او به دلیل تواناییش در تصویر کردن درگیریها و دغدغه های بیگانگان در نقاب های مختلف , خصلت اخلاقی آثارش، نثر استادانه، گفتگوهای جاندار و تحلیل درخشانش، ستوده شد. (البته همه ما می دانیم که این جوایز استعماری و صهیونیستی است!)

اطلاعات بیشتر در مورد این کتاب و نویسنده در لینکهای زیر قابل دسترسی است:

شهردار در انتظار بربرها قطره قطره چکید  الهه رهروی نیا - روزنامه اعتماد

به انگیزه انتشار رمان در انتظار بربرها  پیمان اسماعیلی - روزنامه اعتماد

تمثیل های کافکایی جی ام کوتزی شهریار خالقی – روزنامه شرق

اعتراض شدید نویسنده به چاپ بدون اجازه آثارش در ایران – سیب گاززده

لینک ویکیپدیا فارسی البته اگر باز شود اینجا

درباره ی جان مکسول کوتزی اینجا

*

پ ن 1: مشخصات کتاب من : نشر مرکز ، چاپ اول ، 1386 ، 231 صفحه ، تیراژ 1800 نسخه ، 3500 تومان

پ ن 2: تمرین; در سراسر داستان تنها فردی که اسم دارد سرهنگ جول است و باقی بدون نام هستند حتی خود راوی...چرا؟

پ ن 3: از این نویسنده قبلاً (دوره قبل از وبلاگ نویسی) کتاب زندگی و زمانه مایکل ک. را خوانده ام.

پ ن 4: تراژدی آمریکایی درایزر تمام شد! فکر کنم برای حفظ تعادل باید برم سراغ درنگ!

پ ن 5: نمره من به کتاب 5 از 5 است.

ادامه مطلب ...