میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

باغ وحش شیشه ای تنسی ویلیامز

 

باغ وحش شیشه ای حکایت مشکلات و سرخوردگی های خانواده وینگفیلد در جامعه شهری- صنعتی آمریکا است. مادر (آماندا) و دو فرزندش تام و لورا که در شهر سنت لوئیس زندگی می کنند. پدر خانواده سالها قبل با رویای سفر به سرزمین های ناشناخته از صحنه خارج شده است و غیر از قاب عکسی روی دیوار چیزی از او برجا نمانده است. تام در یک کارخانه کفش سازی کار می کند و حقوق بخور و نمیری دریافت می کند و البته از کارش رضایت ندارد:

تام: انسان به طور غریزی یک عاشق است, یک شکارچی, یک جنگجو و هیچکدام این غرایز , در کارخانه ها ارضا نمی شوند.

تام برای رهایی از سرخوردگی های خود به سینما و مشروب پناه می برد و البته در فکر راهی است که پدر سالها قبل رفته است.

اما لورا ; لورا به علت نقص جسمانی, لنگی مختصری در راه رفتن دارد و به همین خاطر دچار انزوا و سرخوردگی است. او هیچ دوستی ندارد , منزوی و خجالتی است. تنها دلخوشی او کلکسیونی است که از حیوانات شیشه ای دارد.

آماندا نیز بدون مشکل نیست; او نیز سرخورده از غیبت همسر زندگی خود را وقف فرزندانش کرده است و اکنون نیز گرفتار مشکلات آنهاست. مکانیزم دفاعی او نیز سیر در خاطرات گذشته و ایام جوانی با شکوه خود است.

آماندا از تام می خواهد که برای بهبود وضعیت لورا, یکی از همکاران مجرد خود را برای شام دعوت کند تا از این طریق بتواند همدمی (و شاید هم همسری) برای دخترش دست و پا کند تا او از انزوا خارج شود. اینگونه می شود که جیم اوکانر وارد صحنه می شود....

جیم: ... بعلاوه اینکه همه مشکلات دارند, این فقط خاص تو نیست تنها فرقش در این است که دیگران سعی می کنندبر مشکلاتشان غلبه کنند. تو فکر می کنی تنها کسی هستی که مشکل داری و این باعث می شود احساس ناکامی کنی. اما وقتی به اطرافت نگاه کنی مردم زیادی را خواهی دید که به اندازه تو احساس ناکامی می کنند.

تنسی ویلیامز (۱۹۱۱ - ۱۹۸۳نویسنده مشهور آمریکایی و یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان معاصر در ادبیات آمریکا محسوب می‌شود. از آثار مشهور وی می‌توان به نمایشنامه‌هایی همچون اتوبوسی به نام هوس, گربه روی شیروانی داغ ، باغ وحش شیشه ای , شب ایگوانا و خالکوبی رز اشاره کرد. نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ» در سال ۱۹۵۵ برنده جایزه پولیتزر شد. (منبع ویکی پدیا)

این نمایشنامه هفت پرده ای ,حداقل دو ترجمه دارد: حمید سمندریان (نشر قطره , 104 صفحه , 1388 به قیمت 2000 تومان) مرجان بخت مینو (انتشارات مینو , 112 صفحه , چاپ اول 1381 به قیمت 650 تومان).

پی نوشت: کماکان مشغول طبل حلبی گونترگراس هستم و در هنگام رفت و آمد به ترتیب شازده کوچولو ی اگزوپری و پس از آن معرکه لویی فردینان سلین را خواهم خواند. 

خیلی بعداً نوشت: ظاهراً این صفحه من خیلی زیاد خواننده دارد! از همین جا به همه دانشجویان عزیز سلام می کنم و از این که این پست شاید نتواند به دردشان بخورد عذر خواهی می کنم اگر فرصتی پیش آمد دوباره می خوانم و با دقت بیشتری این پست را دوباره نویسی می کنم. (17مرداد 90)

..................

پ ن 3: نمره من به کتاب 3.7 از 5 می‌باشد.

دل سگ میخائیل بولگاکف

  

می توانی لطفاٌ به من بگویی وقتی هر روز خدا زنهای دهاتی قادرند اسپینوزای واقعی بزایند, چرا باید اسپینوزای مصنوعی ساخت؟

سگی گرسنه و مجروح در سرمای مسکو در حال ولگردی است. جنتلمنی از راه می رسد, پروفسور فیلیپ فیلیپویچ, جراح متخصصی (متخصص بازگرداندن جـوانـی‌!) که در تمام اروپا معروف است. تکه ای سوسیس به سگ می دهد و او را با خودش به آپارتمانش می برد و به او رسیدگی می کند. پس از مدتی عمل جراحی خاصی روی سگ انجام می دهد و ...

خوب تا اینجای کار شاید به نظر نیاید که ما با یک رمان سیاسی روبرو هستیم اما نویسنده در خلال داستان ناهنجاریهای موجود در روسیه پس از انقلاب اکتبر را با سلاح طنز و هجو بیان می کند و البته کمی پا را فراتر می نهد و برخی اصول انقلاب را نیز هجو می کند:

نمی شود در خدمت دو خدا بود! نمی شود در آن واحد هم ترامواها را تمیز کرد و هم سرنوشت گداهای اسپانیایی را روشن کرد! هیچ کس نمی تواند چنین کاری بکند, دکتر; و بالاتر از همه, این کار, کار آدمهایی نیست که دویست سال از باقی اروپا عقب ترند و تا کنون حتی نتوانسته اند درست و حسابی دکمه شلوار خودشان را هم بیندازند!

طبیعی است که پس از هر انقلابی فضا برای روی کار آمدن برخی انسانهای بی صلاحیت آماده می شود و چه بسا چنین افرادی آرمانهای انقلاب را نیز لجن مال کنند. حال در نظر بگیرید که شعار محوری انقلاب روسیه دیکتاتوری پرولتاریا بود و داعیه روشنفکران سپردن زمام امور به دستان طبقه کارگر با هر سطحی از شعور بود و دیدیم که فرصت طلبان با همراه کردن توده بی شکل و شعور مردم تمام رقبا و حتی همان روشنفکران فوق الذکر را از صحنه حذف نمودند. و لذا مترجم انگلیسی کتاب (روسی به انگلیسی , مایکل گلنی 1968) چنین می گوید:

بـدبختانه انقلابیون موفق‌، حـتی وقـتی بـه اشـتباه خـود پـی مـی‌برند، نـمی‌توانـند ... روند تاریخ را برگردانند. پیام تلخ کتاب این است‌کـه روشنفکر روسی ‌که مبنای انقلاب را گذاشت‌، محکوم به زندگـی ‌و سـرانـجام تـن دادن بـه حکومت نژادی از شبه انسانهای خام طبـع و بی‌ثبات و بالقوه وحشـی است‌، کـه خود ایجادش کـرده است‌... نتیجه تفویض قدرت به چنین انسانهایی فاجعه‌بار خواهد بو‌د؛ در واقع ده سال بعد تر‌ور استالینی دقیقا با همین نوع‌ کودنهای سنگدل و وحشی اجرا شد کـه بولگاکف آن را در این داستان رعب‌آور پیامبرگونه هجو می‌کند.

چنین مردمی که با یک ساندیس (ببخشید سوسیس) قلاده بر گردن می اندازند و هیچ تصوری از معنی دقیق قلاده در زندگی ندارند, مردمی که با چند بار ارضای غریزه شکمی و... سوسیس دهنده را به مقام الوهیت می رسانند (قلاده و الوهیت هر دو از متن کتاب اخذ شده است و به شرایط حال حاضر ربطی ندارد!) وقتی به قدرت برسند چنان کنند که شنیده ایم...

البته شاید بعضاٌ به نظر برسد که قلم بولگاکف زیادی تند و تیز است اما اگر کسی حق ندهد ما حق می دهیم:

فیلیپ فیلیپویچ فریاد زد: تو متعلق به پست ترین مرحله تکاملی. هنوز در مرحله شکل بندی هستی. از نظر هوش ضعیفی. تمام اعمالت صرفاٌ جانوری است. با این حال به خودت اجازه می دهی , با حالتی تحمل ناپذیر و کاملاٌ خودمانی در حضور دو فرد تحصیل کرده , در مقیاس جهانی, با حماقتی به همان درجه جهانی, درباره توزیع ثروت اظهار نظر کنی...در عین حال خمیر دندان هم می خوری...

***

این کتاب در سال 1925 نوشته شده است , یعنی در اوایل حکومت کمونیستی... و تر جمه آن به فارسی را مهدی غبرایی انجام داده است (1380) و انتشارات کتابسرای تندیس آن را در 173 صفحه چاپ نموده است (کتاب من چاپ چهارم 1388 است به قیمت 2700 تومان).

من هر چه گشتم متوجه نشدم که قبل از این ترجمه آیا ترجمه دیگری هم داشته است یا خیر؟ قرائن و شواهد حاکی از این امر است که قبلاٌ هم ترجمه شده است چرا که در ویکی پدیا ذیل عنوان "دل سگ" و زیر تیتر واکنش در ایران, به سخنرانی مقام رهبری در جمع هنرمندان در سال 1370 اشاره دارد که در آن صحبت این رمان به عنوان یک رمان هنرمندانه ولی ضد انقلاب می شود و... (دوستان حتماٌ مراجعه کنند جالب است) ...

کتاب "مرشد و مارگریتا" از این نویسنده در لیست 1001 کتاب وجود دارد.

پی نوشت: از امروز شروع به خواندن طبل حلبی گونترگراس کردم ولی به دلیل قطوری کتاب و عدم امکان حمل آن در مترو و... فقط در خانه به این امر مشغولم و همزمان در مترو مشغول نمایشنامه باغ وحش شیشه ای تنسی ویلیامز هستم پس احتمالاٌ پست بعدی باغ وحش شیشه ای خواهد بود.

..................

پ ن : نمره کتاب 3.8 از 5 می‌باشد.

ماه پنهان است جان اشتین بک

 

نیروهای مهاجم وارد قصبه ای کوچک (در ذهن من جزیره است) می شوند و خیلی راحت و سریع و با کمترین خونریزی آنجا را تسخیر می کنند. جامعه انسانی کوچکی که فقط یک مقام رسمی به عنوان شهردار دارد. نیروهای مسلح آن 12 نفر است که آنها هم صبح روز حمله به لطف جاسوس نفوذی دنبال نخود سیاه فرستاده شده اند. مردمی که سالیان سال است رنگ جنگ ندیده اند به طوریکه مقام رسمی آنها خودش نمی داند چند تا اسلحه دارد و کجا هستند و مهاجمین این را دقیقاٌ می دانند (و البته چیزهای مهمتر از این را نمی دانند و فکر می کنند وقتی از لحاظ نظامی جایی را تسخیر و اسلحه ها را جمع و تور تهدید را پهن کردید کار تمام است). این مردم در روزهای اول چنان آرام هستند که برخی از مهاجمین با توصیفی بهشت گونه از قصد ماندن در آنجا و ازدواج و گذران دوران بازنشستگی که من خیلی دوست دارم! صحبت می کنند. چرا مهاجمین اینجا را تسخیر نموده اند؟ چون قصبه دارای یک معدن ذغال سنگ است و نیروی مهاجم به آن نیاز دارد. در ابتدا همه چیز ساده به نظر می رسد اما...

داستان با قراین و امارات متعدد مربوط به جنگ دوم جهانی است و نیروهای مهاجم نازی ها هستند اما به نظر می رسد که نویسنده با عدم اشاره مستقیم در پی تاکید بر جهانشمول بودن و فرا زمان و مکانی نظریه خود دارد, نظریه ای که از دهان شهردار بیرون می آید:

"مردم خوششان نمی آید تسخیر بشوند ,جناب سرهنگ, و این است که تسخیر هم نمی شوند. مردم آزاد جنگ را شروع نمی کنند, اما همین که شروع شد, در ضمن شکست هم به جنگ ادامه می دهند. مردم اسیر گله مانند, که همان پیروان یک پیشوا هستند, نمی توانند همچو کاری بکنند, و این است که مردم گله مانند در نبردها پیروز می شوند و مردم آزاد از مجموع یک جنگ فاتح بیرون می آیند."

بله مردم آزاد تسخیر ناپذیر هستند, اما مردم آزاد چگونه مردمی هستند؟ اگر بخواهیم ویژگی چنین مردمی را از نظر نویسنده استخراج کنیم می توانیم علاوه بر جمله بالا (مثل گوسفند دنبال رهبرشان راه نیفتادن که غیر از اینجا در چند صحنه دیگر بیان می شود) به بخش هایی دیگر نیز اشاره کنیم مثلاٌ جایی که دکتر (که نقش مشاور گونه ای برای شهردار دارد و بیشتر مقامی غیر رسمی است) در مقابل این تز که با کشته شدن شهردار و خودش مقاومت در هم شکسته می شود این طور استدلال می کند:

"خیال می کنند چون خودشان فقط یک پیشوا و یک سر دارند ما هم مثل آنهاییم. می دانند که اگر سر ده نفرشان قطع شود خودشان نابود می شوند. اما ما مردمی آزادیم , به تعداد جمعیت مان پیشوا و سر داریم و در مواقع احتیاج رهبران واقعی مانند قارچ میانمان می رویند."

به طور خلاصه به نظرم مردمی هستند که قدرت تعقل دارند و مستقل از رهبران فکر می کنند و مسئولیت خود را به دیگران تفویض نمی کنند و کورکورانه اطاعت نمی کنند و ... .

در همین رابطه در صحنه ای دیگر جایی که یک دسته گشتی مهاجمین در مورد صدای یک سگ که برای برخی آزاردهنده است با هم بحث می کنند. یکی می گوید بکشیمش و دیگری می گوید که نه صدایش بد هم نیست و من خودم قبل از جنگ سگ داشتم و وقتی سگ های دیگر را بردند سگ مرا هم بردند. دیالوگهایی که بین یک سرباز و گروهبان رد و بدل می شود جالب است:

گروهبان گفت: "نمی شود سگ نگه داشت که غذای لازم برای انسان را بخورد" سرباز که قبلاٌ حاکی از دلخوری در مورد بردن سگش صحبت کرده بود این بار اینگونه سخن می گوید: " اوه, من که شکایتی ندارم, من می دانم که لازم بود, من که نمی توانم نقشه های پیشوا را بخوانم. هرچند به نظر من مضحک است که این جا بعضی مردم سگ دارند, و حتی خودشان به قدر ما غذا ندارند, هرچند هم سگ ها و هم آدم های اینجا خیلی لاغر و بی جانند." گروهبان در ادمه می گوید: " این ها احمقند. برای همین هم بود که به آن سرعت شکست خوردند. نمی توانند مثل ما نقشه بکشند."

در این داستان به فرایندی اشاره می شود که وقتی عده ای بخواهند انسانهای آزاد را تحت سلطه قرار دهند چگونه خود در نهایت در چنبره قربانیان خود گرفتار می شوندحتی اگر آنها از توان نظامی و ... برخوردار نباشند (لازم به ذکر است که در این داستان ما با پارتیزان بازی و قهرمان بازی آنچنانی مرسوم در این گونه ادبیات مقاومت روبرو نیستیم). لذا می بینیم که در نیمه دوم داستان سربازان و حتی افسران چگونه آرزوی بازگشت و فرار از این مکان به قول خودشان جهنمی را دارند و این به زیبایی در مقابل تصور اولیه و بهشت گونه آنها از این مکان قرار می گیرد. چرا چنین مهاجمینی که با نقشه حساب شده ظرف چند ساعت این مکان را تسخیر می کنند دچار چنین سرنوشتی می شوند؟ شهردار دلیل آن را عدم شناخت مردم و نفهمیدن فکر آنها و عدم امکان شکستن روح انسان به طور دائم می داند. جایی که شهردار به سرهنگ چنین می گوید:

"شما و دولت متبوعتان نمی فهمید. در تمام دنیا دولت و مردم شما تنها دولت و مردمی است که قرنها تاریخ آن را شکست پشت سر شکست تشکیل داده است, و علت آن هم این است که فکر مردم را نفهمیده اید."

و در جای دیگر دیالوگ سرهنگ (که شخصیت جالبی دارد و منطقی ولی چه حیف که وارد یک بازی دو سر باخت شده است) و شهردار در این خصوص به اینجا منتهی می شود:

"سرهنگ لانسر نگاهی به او کرد و تبسم محزونی بر لب آورد. گفت : ما هم کاری بر عهده گرفته ایم. این طور نیست؟

شهردار گفت : چرا, تنها کار غیرممکن در دنیا, تنها کاری که نمی شود انجام داد.

 - و آن؟

 - درهم شکستن روح انسان به نحو دائمی"

بد نیست در همین رابطه به گفتگوی شهردار و دکتر اشاره کنم:

شهردار گفت: " چیزی را که من خودم نمی دانم مردم از کجا می دانند؟" دکتر در جواب می گوید: "این نکته یکی از اسرار بزرگ است. سری است که در سراسر جهان فرمانروایان را بیچاره کرده . از خودشان می پرسند : مردم از کجا می دانند. حالا می شنوم که نشر کردن خبر با وجود سانسور و رسیدن حقایق به مردم با وجود نظارت شدید اسباب زحمت مهاجمان شده. این هم یکی از اسرار بزرگ است."

در انتها یادآوری محاکمه سقراط در قسمتی از داستان و بازخوانی قسمتهایی از آن هم در این شرایطی که ما هستیم خالی از لطف نیست.

"و کسی خواهد گفت: ای سقراط از روشی که در زندگی خود برگزیده ای و لامحاله به مرگی زودرس منجر خواهد شد شرم نمی کنی" و در جواب سقراط می گوید : "در این نکته در اشتباهی, مردی که به کاری بیاید نباید فرصت زیستن یا مردن را به حساب آورد, باید تنها آن را به حساب آورد که آنچه انجام می دهد به خطاست یا به صواب" ... " شما را می گویم که در آینده مدعیانی بیش از اکنون خواهید داشت ... اگر بر این گمانید که با کشتار مردمان کسی را از انگشت نهادن بر زندگانی نابکارانه خود باز می دارید, بر خطایید"

حجم کتاب زیاد نیست ولی شخصیت پردازی ها در عین کوتاهی با دقت و ظرافت انجام شده است. نیازی به گفتن این نبود ولی به این خاطر گفتم که بهانه ای باشد برای آوردن بخشی که سرگرد هونتر را معرفی می کند (نمی خواهم خیلی ذوق زده بشوم ولی خداییش خیلی با این حال کردم):

"سرگرد هونتر افرادی را که زیر فرمان داشت مثل اعداد در چند ردیف می گذاشت و آنها را جمع و تفریق و ضرب می کرد... در نظر او مردم فقط از لحاظ وزن و قد و رنگ با هم تفاوت داشتند, همان طور که 8 با 6 تفاوت دارد, و فرق دیگری به نظر او نمی رسید. چند بار زن گرفته بود , و نمی دانست چرا زن های او قبل از اینکه او را ترک کنند اعصابشان فرسوده می شود"

از جان اشتین بک دو کتاب خوشه های خشم و موشها و آدمها در لیست 1001 کتاب معروف خودمان! موجود است. این کتاب در این لیست نیست ولی من که لذت بردم , گاهی فضاهای ایده آلیستی و امیدوار کننده لازم است.

این کتاب را آقای پرویز داریوش ترجمه نموده و انتشارات علمی فرهنگی (و قبلاٌ امیرکبیر) آن را در قطع جیبی منتشر کرده است.

.......................

پ ن: نمره این کتاب 3.8 از 5 می‌باشد.

زن در ریگ روان کوبو آبه


 

 مردی به نام نیکی جومپی در تعطیلات آخر هفته به واسطه علایق حشره شناسی اش به جایی در ساحل دریا می رود تا بلکه بتواند حشره ای جدید کشف کند. زیرا اگر نامش یادآور حشره ای باشد در حافظه همقطارانش جاودانه می شود و کوشش هایش قرین موفقیت خواهد شد.او بعد از گشت و گذار در بخشی از ساحل به دهکده ای می رسد و در گفتگو با پیرمردی از اهالی دهکده تصمیم می گیرد که شب را درآنجا اقامت کند.بخشی از دهکده ساختار عجیبی دارد. چندین گودال عمیق که در انتهای هر گودال کلبه ای قرار گرفته است.او را به یکی از این گودالها هدایت می کنند که در آن زنی تنها و جوان زندگی می کند. فردای آن روز متوجه می شود که خلاصی از این گودال که توسط شنهای روان همیشه در حال تهدید به پر شدن است به سادگی امکان پذیر نیست و او در این گودال زندانی است. شبها تا صبح باید شن های اضافی را جمع کنند و در زنبیل هایی بریزند تا افرادی که در بالا هستند آنها را بالا بکشند. اگر یک روز این کار انجام نشود خرابی کلبه ناگزیر است و امکان دفن شدن زیر شن های روان زیاد است. از طرفی این گودال ها سدی است در مقابل شن های روان برای محافظت از باقی دهکده لذا اهالی دهکده روی این موضوع که افراد داخل گودالها کارشان را انجام دهند و یا فرار نکنند حساس هستند. داستان روایتی است از تلاش های مرد برای فرار از این وضعیت....

*

فضایی که نویسنده خلق کرده بسیار عمیق از کار در آمده همانند گودال های عمیق شنی! از اولین چیزی که لذت بردم از خلق چنین ابزار بدیعی برای طرح مفاهیم مورد نظر نویسنده بود.

شاید اولین چیزی که بعد از خواندن داستان به ذهن آدم برسد (یا از خواندن همین خلاصه) کار بیهوده و بی امیدی که زن و مرد به آن محکوم شده اند و تشابه آن با افسانه سیزیف است (البته قبل از خواندن داستان هم با خواندن مقدمه مترجم این به ذهن می رسد!). کار ته گودال گرچه تکراری است ولی با توجه به اینکه زنده ماندن منوط به آن است چندان بیهوده نیست اما باید به همین زنده ماندن و لذت های کوچک و شاید پوچ رضایت داد. اما این هست و ظرایف دیگری هم هست . هست چون همین زندگی عادی ما همینگونه است و همه جا همینگونه است فقط شاید طرف دیگر تپه سبز تر به نظر بیاید. آیا اهداف زندگی مرد قبل از ورود به گودال خیلی متعالی بوده است که پس از فعل و انفعالات گودال با رضایت به زندگی برده وار تن دادنش را حاصل جبر و محدودیتهای زندگی در گودال بدانیم؟ نه, اوج لذت مرد این است که اسمش تداعی گر گونه ای از حشره باشد اتفاقاٌ به نظر می رسد جایی که در انتهای داستان مرد قرار می گیرد نسبت به ابتدای داستان متعالی تر است! حداقل احساسش که این را می گوید:

" این نکته که او هنوز ته گودال است تغییر نکرده بود, اما احساسش چنان بود که انگار به بالای برج بلندی رفته است. شاید دنیا وارونه شده بود و تورفتگی ها و برجستگی هایش جا عوض کرده بودند." اما نکته ظریف باز همینجاست که شرایط محیطی و وضعیت, انسان را به جایی می رساند که با سخت ترین شرایط هم سازگاری پیدا می کند و علاوه بر سازگاری احساس تعالی هم می کند و لذت هم می برد که علاوه بر جمله بالا این جمله نیز شاهد این نگاه است (پس از اینکه مجله فکاهی به دستش می رسد و به کارتون های بی مزه می خندد) :

 "در چنین موقعیتی چطور می توانست این جور بخندد؟ شرمش باد! آخر سازگاری با مصیبت کنونی هم حدی داشت. می خواست سازگاریش وسیله باشد, نه هدف"

 یا جای دیگر در اواخر داستان می گوید: " فقط کشتی شکسته ای که تازه از غرق شدن نجات یافته حال کسی را می فهمد که چون می تواند نفس بکشد غش غش می خندد" . در کل به نظر می رسد که با تمثیل گودال این امر یعنی اسیر زندگی روزمره شدن عیان تر به نظر می رسد وگرنه در حالت عادی هم همه ما در گودال به سر می بریم.

در ابتدای داستان مرد جنبش بی امان شن روان را در مقابل روش ملالت باری که آدمیزاد سال های سال به آن می چسبد قرار می دهد و دچار هیجان می شود و این سوال را از خود می پرسد که آیا وجود وضع ثابت برای زندگی مطلقاٌ اجتناب ناپذیر است؟ آیا رقابت ناخوشایند دقیقاٌ از اینجا ناشی نمی شود که آدم می کوشد به وضع با ثبات بچسبد؟ اگر بنا باشد که آدم وضع ثابت خود را رها کند و خود را به دست حرکت شن ها بسپارد, طولی نمی کشد که رقابت از بین می رود. و در همین راستا به انطباق پذیری حشرات و بالاخص سوسک های مورد علاقه اش با شرایط اشاره می کند. و به نظر می رسد که کل داستان آزمون همین تصور باشد. انسان هم قدرت سازگاری خارق العاده ای دارد!

انسانهایی که غرق زندگی روزمره شده اند معمولاٌ درک درستی از هستی ندارند و به عقیده اگزیستانسیالیست ها همین انسان اگر در درون خود ترس و دلهره ای از مرگ یا پوچی احساس کند می تواند به این درک دست پیدا کند. انسان بودن از دید آنها یعنی زیستن در مخمصه ای همراه با ترس و اضطراب در دنیای توضیح ناپذیر. نویسنده با خلق گودال ها فضایی آکنده از ترس و دلهره برای مرد (که تا قبل از آن در زندگی روزمره خود غرق است) پدید می آورد و می بینیم که مرد در پی تلاش هایش برای خلاصی از محدودیتها به نوعی درک از زندگی می رسد.

برای مثال در اواسط داستان وقتی اولین روزنامه برایش فرستاده می شود و اخبار را مطالعه می کند:"اگر زندگی فقط از چیزهای مهم ساخته شده باشد, به راستی خانه شیشه ای خطرناکی خواهد بود که کمتر می توان بی پروا دست به دستش کرد. اما زندگی روزمره دقیقاٌ شبیه این عنوان ها (تیتر و اخبار روزنامه) بود. و بنابر این هرکس با دانستن بی معنایی وجود , مرکز پرگارش را در خانه خود می گذارد."

و در اواخر داستان فلسفه زندگی از دید مرد اینگونه بیان می شود: "نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه جور زندگی هست, و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر می رسد. چیزی که برایم مشکل تر از همه است این است که نمی دانم این جور زندگی به کجا می کشد. اما ظاهراٌ آدم هرگز نمی فهمد, صرف نظر از اینکه چه جور زندگی کند. به هر حال چاره ای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم."

هر چند ممکن است این درک به نظر پوچ برسد که همینگونه هم هست ولی پوچیی که بیان می شود به بی عملی و یا خودکشی منجر نمی شود (تکرار مکرر وجود سیانور در گودال به همراه مرد و اینکه صحبتی از خودکشی نمی شود می تواند نشانه ای از چنین چیزی باشد). می خواهد زندگی کند و وجود خود را در مقابله با محدودیت ها تایید می کند. انسان در هر لحظه ناگزیر است که با انتخاب از میان مجموع گزینه های پیش رویش به زندگی ادامه دهد و انسان راهی جز این گزینش ها ندارد و باصطلاح "محکوم به آزادی" است.

در مکتب اگزیستانسیالیسم آزادی یعنی امکان برگزیدن و هیچ وضعیت دشوار بیرونی نیست که آزادی انتخاب انسان را به طور کامل از بین ببرد. بی شک برخی وضعیت‌ها از تعداد و تنوع گزینه‌ها می‌کاهند اما امکان انتخاب را به طور کلی از بین نمی‌برند.ما حتی در زندان و یا همین گودالها نیز به طور کامل از امکان گزینش بی بهره نمی‌شویم.می توانیم انتخاب کنیم که آیا مقاومت بکنیم یا با زندان بانان و شکنجه گران همراهی کنیم . سارتر پس از آزادی فرانسه نوشت که فرانسویان هیچ گاه مانند زمان اشغال حکومت استبدادی ویشی و جنبش مقاومت آزاد نبوده‌اند .زیرا در گزینش بدیل‌هایی چون پیوستن به جنبش مقاومت ,مدارا, سکوت و یا همکاری با اشغالگران آزاد بودند. این آزادی به معنای دقیق کلمه خود را به آن‌ها تحمیل می‌کرد.هیچ کس نمی‌توانست در این مورد تصمیم نگیرد و هر روزه این انتخاب که باید آزادانه شکل می‌گرفت پیش روی فرانسوی‌ها قرار داشت.

مرد در وضعیتی که نویسنده برایش طراحی کرده با چنین گزینه هایی روبروست و همواره در پی مقاومت و پیدا کردن راه خروج است از راه های ساده گروگانگیری و درست کردن طناب تا راه حل پیچیده "تله امید" برای گرفتن کلاغ و استفاده از آن به عنوان کبوتر نامه بر! در حالیکه می توانست مانند زن به این زندگی تن بدهد یا مانند گرفتاران دیگر ظرف مدت کوتاهی تلف شود. دقیقاٌ ماهیت ما به وسیله گزینشهای ما ساخته می شود و خود ما مسئول آن چیزی هستیم که هستیم. و همین امر موجب می شود که ما همواره با دلهره انتخاب درست روبرو باشیم (که در جای جای داستان به خصوص در هنگامه فرار در ذهن مرد مشاهده می شود) و باز به همین علت است که بیشتر مردم از آشنایی با آزادی خود و یا استفاده از آن طفره می روند که به "فرار از آزادی" معروف است (مانند زن). آنها ترجیح می‌دهند که به آغوش کسی که به جای آنها انتخاب می کند، تصمیم می‌گیرد،نیرویی مقتدر و نظارت ناپذیر،مستبدی پدر سالار پناه ببرند که هر چه هم به آن‌ها زور بگوید دست کم این مزیت را دارد که شر گزینش آزادانه را از سر آننها کم می‌کند (دیدگاهی که زن نسبت به تعاونی دهکده دارد). به قول سارتر افراد بردگی را می‌پسندند و اجازه می‌دهند تا با آن‌ها همچون شیی رفتار شود. (مثال خوبی که در این مورد می‌توان آورد باور بیش تر مردم به نظریه ی توطئه است.بیش تر مردم ترجیح می‌دهند که فکر کنند کسانی تمامی قدرت‌ها را در چنگ خود دارند،و درباره سرنوشت بقیه تصمیم می‌گیرند.به این ترتیب امکان تصمیم گیری یا گزینش آزادانه‌ای برای چنین مردمی باقی نمی‌ماند)

*****

کتاب به نظرم حرفهای زیادی برای گفتن دارد که در تک گویی و مونولوگ در نمی آید. دوستانی که خوانده اند یا اینکه فیلم ساخته شده بر اساس آن را دیده اند در تکمیل کردن این صفحه کمک کنند. دوستانی که نخوانده اند یا ندیده اند من توصیه ای نمی کنم ولی واقعاٌ حیف است که نخوانید یا نبینید.

چند جمله ای هم از کتاب (که اتفاقاٌ در هیچ لیستی هم نیست!) اینجا ذکر می کنم که با نثرش آشنا بشوید: 

"فروتنانه خم شد و بیل را برداشت بعد از آن همه اتفاق حفظ مناعت طبع به آن می مانست که پیراهن چرکی را اتو کند." 

"وقتی عملاٌ شروع به کار کرد به دلیل نامعلومی خلاف تصورش مقاومت نکرد. حیران بود که علت این تغییر چیست. آیا می ترسید که آب را قطع کنند؟ به علت دینی بود که زن به گردنش داشت؟ یا چیزی بود مربوط به خصلت خود کار؟ کار گویی برای مرد چیزی اساسی بود, چیزی که قادرش می کرد پرواز بی امان زمان را تاب بیاورد." 

"تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. بی تکرار نمی شد زندگی کرد, مثل ضربان قلب , اما این نکته هم درست بود که ضربان قلب همه چیز زندگی نبود." 

"عشق به زاد و بوم و تعهد فقط در صورتی معنا می دهد که آدم با دست کشیدن از آن چیزی را از دست بدهد. آخر این زن چه داشت که از دست بدهد؟" 

"کمک! چه حرف مفتی! خوب بگذار حرف مفت باشد. وقتی داری می میری فردیت به چه دردت می خورد. دلش می خواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد. حتی اگر در زندگی اش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد." 

"ناگهان اندوهی به رنگ سپیده دم در دل مرد جوشید. چه بسا زخم های یکدیگر را هم بلیسند. اما تا ابد می لیسند و زخم ها هرگز شفا نمی یابند, و سرانجام زبان ها فرسوده می شوند."

 


پی نوشت: کتاب توسط آقای مهدی غبرایی ترجمه و نشر نیلوفر آن را منتشر کرده است.

پ ن 2: خدمت دانشجویان محترم سلام عرض می‌کنم. به استاد سلام مرا برسانید. ببخشید دیگه! توان بنده در همین حد بود. ولی حتمن اصل کتاب را سر فرصت بخوانید.

پ ن 3: نمره کتاب 4.5 از 5 می‌باشد.

تیمبوکتو پل استر

 

داستان روایتی است از زندگی یک سگ پیر به نام مستر بونز و البته صاحبش ویلی و...:

«اگر مستر بونز از نژاد مشخصی بود شاید در مسابقه روزانه سگ‌های خوشگل، صاحب پولداری تور می‌کرد، اما رفیق ویلی ملغمه‌ای از نژادها بود... و برای فضاحت قضیه از پوست پشمالویش خارخسک‌هایی هم بیرون زده بود، دهانش بوی بدی می‌داد و چشمانش هم همیشه خون گرفته بود. هیچ کس رغبت نمی‌کرد نجاتش دهد، به قول دارودسته بی‌خانمانها عاقبت کار ردخور نداشت...»

او به همراه صاحبش ویلی سالها دوره‌گردی کرده است. ویلی هنگامی که دانشجویی جوان و معتاد بود با توجه به تاثیر مواد و زمینه‌های دیگر، متعاقب یک شوک، به نوعی بیمار شیزوفرنیک دچار می‌شود. پس از آن، یک روز پای تلویزیون از طریق بابا‌نوئل به او الهام می‌شود تا شیوه زندگی خود را تغییر دهد و او تصمیم می‌گیرد که به کل کشور مسافرت و زندگی خود را وقف انتقال پیام کریسمس کند.

«مستر بونز همه آرزویم این بود که دنیا را بهتر کنم...هر کاری توانستم کردم، اما خب، گاهی هر کاری از دست آدم برمی‌آید، کافی نیست.» او دوره‌گردی فقیر و شیرین‌عقل است و البته به نویسندگی هم می‌پردازد و گاهی هم با فروش شعر‌هایش امرار معاش می‌کند اما فلسفه خاص خود را دارد.

« گاهی آدم از تعجب شاخ در می‌آورد یک کسی پیدا می‌شود و فکری دارد که تا به حال به فکر هیچ کس دیگر خطور نکرده ... مثلاً چمدان چرخ‌‌دار . چقدر طول کشید تا اختراعش کنیم؟ سی هزار سال چمدان‌های‌مان را به زحمت حمل کردیم ، عرق ریختیم و به خودمان فشار آوردیم و تنها چیزی که از آن نصیب‌مان شد درد عضلانی، کمر درد و خستگی مفرط بود. منظورم این است که چرخ داشتیم، مگر نه؟ این مرا گیج می‌کند چرا باید تا آخر قرن بیستم برای این یارو صبر کنیم تا بتوانیم چیزی به این کم اهمیتی را ببینیم؟... مسئله آن طور که به نظر می‌آید ساده نیست. فکر آدم تنبل است و اغلب برای مراقبت از خودمان آن‌قدر‌ها هم بهتر از کرم‌های بی‌ ارزش باغچه نیستیم.»

ویلی به همراه مستر بونز با پای پیاده مسافرت‌ها کرده‌اند و حالا ویلی سخت مریض است و به نظر می‌رسد که روزهای آخر عمر خود را می‌گذراند. او دو آرزو بیشتر ندارد یکی اینکه خانم سوانسون معلم ادبیات دوران دبیرستان خود را که همیشه او را در امر نوشتن تشویق می‌کرد (به قول ویلی: "هیچ کس در زندگی بدون وجود فردی که به او ایمان داشته باشد به جایی نمی‌رسد.") پیدا کند تا کلید صندوق اماناتی که دستنوشته‌هایش را در آن گذاشته است به او بدهد.

«نوشته‌های آن صندوق همه چیزی بود که او به آن افتخار می‌کرد. اگر آن نوشته‌ها گم می‌شد مثل این بود که او هرگز وجود نداشته است».

 و دوم اینکه جای مناسبی برای مستر بونز بیابد. آنها پیاده به شهر بالتیمور رفته و در آنجا به دنبال آدرس خانم سوانسون می‌گردند اما در کنار خانه ادگار آلن‌پو حال ویلی رو به وخامت می‌گذارد:

«نمی‌شه روی زندگی قیمت گذاشت و وقتی دم مرگ باشی هیچ قدرتی در جهان نمی‌تواند جلو آن را بگیرد»

*****

پی نوشت۱: این کتاب جزء لیست ۱۰۰۱ کتابیه که قبل از مرگ باید خواند که به نظر من هم انتخاب خوبیه. راستی برای اینکه قبل از مرگمون این تعداد کتاب رو بخونیم باید به مدت ۲۰ سال هفته ای یک کتاب بخونیم پس بجنبید بچه‌ها.  

پی نوشت 2: این کتاب را خانم شهرزاد لولاچی ترجمه نموده و نشر افق آن را منتشر کرده است.

پ ن 3 : نمره کتاب 4 از 5 می‌باشد.(نمره در سایت گودریدز 3.6)

  ادامه مطلب ...