در اوایل هر سال و ایام نمایشگاه (که امسال برگزار خواهد شد!)، معمولاً بهترین کتابهایی را که سال گذشته در موردشان در وبلاگ نوشتهام و به نوعی قابل توصیه است، انتخاب میکردم و در کنار منتخبین سالهای قبل قرار میدادم. بدینترتیب به مرور لیستی به دست آمده و میآید که شاید بتواند به کار انتخاب رمان توسط دوستان بیاید. امیدوارم در کنار بررسیها و تحقیقاتی که خودتان برای انتخاب کتاب میکنید این لیست هم به کار بیاید.
قبل از خواندن ادامه مطلب چند نکته قابل ذکر است:
الف) در کنار نام کتاب در هر ردیف، یک نمره و یک حرف انگلیسی آمده است. آن حروف (A,B,C) گروهی هستند که هر کتاب در آن قرار میگیرد و قبلاً در اینجا در مورد آن توضیحاتی دادهام و خواندنش برای استفاده از این لیست لازم است.
ب) در مورد نحوه نمرهدهی قبلاً در اینجا نوشتهام.
ج) در مورد انتخاب رمان هم قبلاً در اینجا نکاتی را نوشتهام که شاید به کار بیاید.
با این مقدمه به سراغ ادامه مطلب و لیست کتابهای منتخب میرویم.
ادامه مطلب ...
در هفت صفِ سهنفره قرار گرفته بودیم تا از میان ما به صورت اجباری دو صف برای انجام خدمت در نیروی انتظامی انتخاب شوند. قاعدتاً برای ما که چند ساعت قبل از شروع تقسیم از خواب خود زده و در صف ایستاده بودیم نباید این اتفاق رخ میداد. اما این دنیا داشت راه و رسمش را به ما جوانان نشان میداد. حسابی عزمش را جزم کرده بود تا از ما «مرد» بسازد. چشمان افسرِ مسئولِ تقسیم داشت روی کسانی که منتظر، کنار دیوار ایستاده یا نشسته بودند، چرخ میخورد.
«اون کت قهوهایه که تکیه داده به دیوار داره چرت میزنه... آره، خودت... مگه اومدی خونه خاله؟!... بین یک تا هفت، دو تا عدد بگو.»
حالا سرنوشت شش نفر از جمع بیست و یک نفرهی ما دست کسی بود که ناگهان از یک چُرت کوتاه صبحگاهی بیرون کشیده شده و میبایست دو عدد را بر زبان بیاورد. این دو عدد برای او صرفاً دو تا عدد بود اما برای ما میتوانست خیلی تفاوت ایجاد کند. خوب یا بد. او هم مثل دو نفر قبلی هیچ اطلاعی از این که انتخابش برای ما چه سرنوشتی رقم میزند نداشت و اصلاً صحبتهای رد و بدل شده بین افسر و ما را نمیشنید اما بطور کلی فکر میکردند که آن عددها موجب رستگاری عدهای خواهد شد! این فرایند برای بقیه حاضرین، بیشتر شبیه بازی و سرگرمی بود و در آن صبح بهاری هیجانی لطیف ایجاد میکرد.
هر کدام از ما بیست و یک نفر به هوای قرار گرفتن در جای مطلوب چند ساعت قبل از طلوع آفتاب از خواب برخاسته بودیم اما شرایط طور دیگری پیش رفته بود. گزینههای مطلوبتر از طریق قرعه به عدهی محدودی اختصاص یافته بود و حالا میبایست در معرض گزینههایی قرار میگرفتیم که به هر دلیلی آن را نمیپسندیدیم. دو تا گلوله داخل این هفت خزانه قرار داده شده و چرخ خورده بود. حالا منتظر شلیک گلولهها بودیم. این بار هم همانند دو نوبت قبلی صدای ضعیفی به گوشمان رسید که البته بلافاصله توسط افسر با قدرت تکرار شد:
« پنج و هفت... دفترچهها رو بالا بگیرید»
گلوله به من اصابت نکرد. نفسی که حبس شده بود رها شد. لبخندی روی لبانم نشست و ثانیهای بعد تا بناگوشم امتداد یافت. هرکسی آن لبخند را میدید فکر میکرد نیروی هوایی افتادهام! حال و روز آدمی را داشتم که دلار هفتصد تومانی را نشانش داده بودند و حالا داشت از دلار پانصد تومانی خرکیف میشد.
برایم جالب بود که باز هم خبری از عدد یک نبود؛ و این بار خوشبختانه اعداد کلیشهای به داد من رسید! به حق پنج تن! هفت اقلیم عشق! هفت مقدس! و البته برای آن سه نفر: هفت کثیف! دفترچههای بالا گرفته شده جمع شد و ساکنین این دو صف لحظاتی بعد با ثبت نیروی انتظامی به عنوان نیروی محل خدمت از جمع ما خارج شدند. افسر سپس به ما گروه باقیمانده اعلام کرد تا دفترچهها را بالا بگیریم و از سربازان زیردستش خواست آنها را جمع کرده و با ثبت «نیروی زمینی» ما را روانه کنند. با خوشحالی و ذوقزدگی تحویل دادیم و تحویل گرفتیم.
دقایقی بعد بیرون پادگان بودیم. ساعت تازه هشت و نیم صبح بود. شب با دو تن از دوستان تماس گرفتم و از حال و روز آنها پرسیدم؛ یکی از آنها ساعت ده و دیگری ساعت دوازده به پادگان رفته و هر دو بدون هیچگونه حرف و حدیثی در تنها گزینهی موجود یعنی نیروی زمینی افتاده بودند!
*****
مرحله بعدی این بود که برای شروع دوره آموزشی خودم را در موعد مقرر به پادگان 01 معرفی کنم. از دوستانی که قبل از من اعزام شده بودند پرسوجو کرده بودم و به مراحل کار آشنایی داشتم! گفته بودند روز اول مراجعه همان دمِ درِ پادگان، لباسها را تحویلتان میدهند تا ببرید سایز کنید و اسمتان را روی سینه بدوزید و آماده بشوید تا از روز بعد خدمت واقعی را آغاز کنید. همچنین توصیه کرده بودند که آزمونهای عملی و تئوری را جدی بگیرم که تأثیر بهسزایی در فرایند تقسیم خواهند داشت. بله، تقسیم ادامه داشت!
........................
پ ن 1: «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان به پایان رسید و مشغول دوبارهخوانی آن هستم.
من در صف اول ایستاده بودم و هر آن منتظر بودم افسر مسئول تقسیم بیاید و من خیلی شیک و مجلسی دفترچه را جهت اعزام به نیروی هوایی تحویل بدهم! افسر مربوطه در حال انجام فرایند تقسیم برای فارغالتحصیلان رشتهی عمران بود که ده پانزده متر آن طرفتر از ما ایستاده بودند. تعداد ما چند برابر آنها بود و نشان میداد همرشتهایهای ما هم سحرخیزتر و هم بیشتر شیفتهی خدمت هستند. همینطور که سیخ و منظم در صف ایستاده بودیم، افسر از راه رسید.
برگهی مربوطه را در دست راستم کمی جابچا کردم تا عرق نکند و کاملاً آماده تحویل داده شدن باشد. توضیح مختصری در مورد فرایند کار داد و اعلام کرد چون تعدادتان زیاد است و فقط دوازدذه نفر برای نیروی هوایی اعلام نیاز شده است ابتدا برای این حوزه قرعهکشی انجام میشود. یکی از آن سه همکلاسی که از شب قبل پشت در پادگان خوابیده بودند دستش را بلند کرد و با لحنی که اندکی در آن اعتراض و ناراحتی عیان بود گفت که تمایلی برای نیروی هوایی ندارد و از دیشب برای خدمت در فلان نهاد نظامی پشت در حضور یافته است. چشمانِ افسر بلافاصله به نهایتِ گردی و بزرگی خود رسید! مشخص بود تاکنون با چنین سوژهای برخورد نکرده است. با خندهای که سعی در کنترل آن داشت گفت هرکس تمایل به خدمت در آنجا را دارد برگه خود را بالا نگه دارد. آن سه دوست دست خود را بالا گرفتند و سربازی دفترچهی آنها را گرفت و به مقصود خود رسیدند و صف را ترک کردند. یکی از آنها چند وقت پیش از کانادا عازم بلاد استکبار جهانی بود که به واسطهی همین خدمت عاشقانه سربازی به دیوار بسته خورد.
هیچکدام از مشاورینِ من صحبتی از قرعهکشی نکرده بودند. بعد از خروج این سه نفر من نفر اول از سمت راست در صف اول بودم. اما حالا حقِ مسلم خود را باید با قرعه دریافت میکردم! هشت صفِ ششنفری تشکیل شده بود. به دستور افسر به صورت چمباتمه نشستیم و ایشان با فریادی رسا یکی از دهها نفری که کنار دیوار منتظر ایستاده و فرایند تقسیمِ ما را نظاره میکردند مورد خطاب قرار داد:
«اون کاپشن قرمزه که اون روبرو وایسادی!... آره خودت... دو عدد از یک تا هشت بگو!»
دل توی دلم نبود. تمام آمال و آرزوها و بنایی که در رویاهایم ساخته بودم به دو عددی مرتبط شد که قرار بود فردی با کاپشن قرمز از سرِ تفنن بر زبان آورد. پشتمان به آن سمت بود و او را نمیدیدیم. همینکه با کاپشن قرمز برای تقسیم به پادگان آمده بود نشانهی خوبی نبود! با صدایی ضعیف دو عدد را اعلام کرد و افسر با صدایی قوی آن دو عدد را تکرار کرد:
« سه و هفت... دفترچهها را بالا نگه دارید!»
اعداد کلیشهای! هفتِ مقدس! تا سه نشه بازی نشه! کسانی که در صف سوم و هفتم بودند خوشحال و خندان دستها را بالا گرفتند. گیج و منگ شده بودم و صحبتهای افسر در مورد صنایع دفاع و تعداد مورد نیاز مثل نوار کاستی که روی دور کند پخش میشد به گوشم میرسید. به جملهی آخر که رسید تازه حواسم سر جایش برگشت:
« کسانی که مایل به خدمت در صنایع دفاع هستند بایستند و شش قدم به سمت راست حرکت کنند»
افراد باقیمانده همگی بلند شدند و به سمت راست تغییر موضع دادند. بالاخره صنایع دفاع هم خیلی خوب بود. از قبل در موردش توصیههایی شنیده بودم. شش صف ششتایی بودیم و من کماکان صف اول بودم. دوباره نشستیم.
« اون مو بلنده که ساک دستشه... آره... تو... دو عدد بین یک تا شش بگو!»
بلندی مو را با طعنهای خاص به زبان آورد. انگار میخواست آخرین ساعات بلند بودن آن را به رخ بکشد. احتمال انتخاب شدنم بالاتر از قرعهی قبلی بود و خوشبختانه عدد هفت هم حضور نداشت. پادگان آموزشی صنایع دفاع دو ساعت و خردهای تا خانه فاصله داشت که عدد چندان بزرگی نبود و پس از طی دوران آموزشی هم احتمال اینکه در تهران خدمت کنیم بسیار بسیار بالا بود. گزینهی معقولی بود بخصوص که احتمال اینکه در فعالیتی مرتبط با رشته تحصیلی مشغول شویم بالا بود و از این بابت حتی از نیروی هوایی هم بهتر بود. صدای پسرِ ساکبهدست به گوشم خورد و با تکرار افسر تقویت شد:
« دو و پنج... دفترچهها را بالا نگه دارید!»
هیچکس از رقیبانی که در صف اول ایستادهاند خوشش نمیآید! در مدرسه هم که بودیم شاگرد دوم و سوم همیشه از شاگرد اول محبوبتر بودند. اگر میدانستم کار با قرعهکشی پیش میرود شاید چنین خبط و خطایی مرتکب نمیشدم که در صف اول قرار بگیرم. صنایع دفاع هم از دستم پرید. حالا افسر از داوطلبان خدمت در نیروی دریایی میخواست با بلند کردن دفترچه اعلام آمادگی کنند. کسی دستش را بلند نکرد. دوران آموزشی دور از خانه و محل خدمتی بسیار دورتر! هیچکس تمایلی نداشت اما افسر میخواست تواناییاش در اقناع ما را محک بزند! در مورد مزایای نیروی دریایی چند جملهای بیان کرد و در نهایت گفت در این دوره داوطلبان پس از طی دوره آموزشی، در تهران مشغول خدمت خواهند شد. دروغ بودن حرفش بسیار نمایان بود اما سه نفر فریب خوردند و دفترچههایشان را تحویل دادند.
در ذهنم ادامهی کار تقسیم را سبکسنگین میکردم. تنها گزینههای باقیمانده نیروی زمینی و نیروی انتظامی بودند. رضا، یکی از همدورهایهای دانشگاه، چند ماه قبل اعزام شده بود... نیروی انتظامی... بعد از آموزشی افتاده بود زاهدان و بدبختانه در درگیری با قاچاقچیان تیری به کشکک زانویش خورده بود. شنیده بودم توانایی راه رفتنش کاملاً مختل شده است. بین این دو گزینه قطعاً اولویت با نیروی زمینی بود!
افسر از داوطلبان خدمت در نیروی انتظامی خواست دفترچههایشان را بالا نگاه دارند. از زیر چشم نگاه کردم؛ کسی دستش بالا نرفته بود. افسر این بار هم از مزایای خدمت در این حوزه و از قطعیت انجام خدمت در تهران سخن گفت اما کسانی که لباس سفید و آراستهی ملوانی را با این فریب نپذیرفته بودند مطمئناً برای این گزینه داوطلب نمیشدند. به نظرم اگر یک نفر دستش را بالا میبُرد کار ادامه پیدا نمیکرد اما داوطلب نشدن ما افسر را به لجبازی انداخت و او اعلام کرد حالا که اینطوره از میان شما، شش نفر «باید» به نیروی انتظامی برود. روی کلمهی باید تأکید غلیظی کرد. لذا ما به هفت صف سه نفری تقسیم شدیم و رولت روسی به کار افتاد!
ادامه دارد!
...............................
پ ن 1: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان است. کتاب قطوری است اما رو به پایان است!
یکی از پُرجنبوجوشترین دوران زندگی من آخرین روزهای زمستان سال هفتاد و شش بود؛ روزهایی که از صبحِ علیالطلوع تا پایانِ وقت اداری به این در و آن در میزدم تا بتوانم سرِ موعد مقرر خودم را به سازمان نظاموظیفه معرفی بکنم، شاید به جرئت بتوانم بگویم عشقم به خدمت تقریباً فقط چند اپسیلون پایینتر از مسئولین بود. بالاخره با هر مکافاتی بود (که این خود داستان مجزایی است!) دفترچه اعزام را در آخرین دقایقِ آخرین روز کاریِ سال که در واقع آخرین موعد معرفی من بود، گرفتم و از خوردن اضافه خدمت جستم.
من عاشقِ خدمت در نیروی هوایی بودم. این عشق را چند ماه قبل از اعزام کشف کرده بودم. شوهرخواهرم گفته بود: «تو فقط کاری کن بیفتی نیرو هوایی، باقیش با من». همافر بود و محل کارش مهرآباد. ما هم که کمی بالاتر از میدان آزادی بودیم. خدمتِ سربازی در یکی دو هزار متر آن طرفتر از خانه، آن هم با امتیازاتی که جنابسرهنگ برایم یکییکی میشمرد، رشکبرانگیز بود! هرکس دیگری هم جای من بود عاشق میشد.
تازه فقط شوهرخواهر من نبود! شوهرخواهرِ محمدرضا، یکی از بچههای کوچه هم بود. دوره عجیبی بود، اکثر شوهرخواهرها سرهنگ بودند، آن هم سرهنگ نیروی هوایی! در واقع از بین دوستان بچهمحل، فقط من و این دوستم شوهرخواهر داشتیم. محمدرضا دو تا داشت که یکی از آنها در پادگان قلعهمرغی مشغول بود، پادگانی که محل گذراندن دوران آموزشی سربازان بود. یعنی حتی آتشِ دوره آموزشی که همه از آن مینالیدند پیشاپیش بر من گلستان شده بود. فقط کافی بود بیفتم نیرو هوایی.
خبرگانِ امر تنها راهِ ورود به نیروی هوایی را این میدانستند: کاری کنیم در روزی که امر معرفی و تقسیم صورت میگیرد، سرِ صف باشیم تا بتوانیم به اختیار خود انتخاب کنیم که در چه نیرویی خدمت کنیم. برای سرِ صف بودن نیاز بود که در همان بدوِ تشکیلِ صف در ورودی پادگان عشرتآباد حاضر باشیم. به همین خاطر با چند تن از دوستان قرار گذاشتیم ساعت 5 صبح در موقعیت مذکور باشیم. یعنی دو سه ساعت قبل از شروع کار تقسیم. برای رسیدن به عشقم میارزید که این سختی را به خودم بدهم!
ساعت پنج صبح با یکی از دوستان به پادگان عشرتآباد رسیدیم. هوا هنوز روشن نشده بود اما منظرهی دردناکی قابل رویت بود: حدود دویست رقیب عشقی زودتر از ما رسیده بودند و صف تشکیل شده بود! جای خودمان را در انتهای صف تثبیت کردیم و بعد من برای سرکشی و پیدا کردن دوست دیگرمان به سمت سر صف حرکت کردم. پژمان ده بیستنفر جلوتر از ما بود و موقعیت مکانیاش چنگی به دل نمیزد تا بخواهم خودم را در کنار آنها بچپانم! از سر کنجکاوی تا سر صف رفتم و در آن هوای گرگومیش چهرهی عاشقان خدمت را نظاره میکردم. به سر صف رسیدم؛ یاللعجب!
سه نفر اولِ صف سه تا از همکلاسان خودم در دانشگاه بودند. ساعت نهِ شب قبل با پتو از کوی دانشگاه آمده و شب را آنجا گذرانده بودند. هدفشان نیروی هوایی نبود! نفس راحتی کشیدم اما همین چند کلامی که بین من و این دوستان رد و بدل شد موجب ناراحتی نفرات پشت سر شده و صدای اعتراضشان بلند شده بود. از درون کلاسورم کاغذی درآوردم و پیشنهاد دادم اسامی افراد داخل صف ثبت شود تا افرادی مثل من خودشان را جلوی صف جا ندهند. به پاس این پیشنهادِ خوب اسم مرا در ردیف نهم نوشتند. در آن لحظات خودم را کاملاً در آغوش گرم مهرآباد حس میکردم.
هوا روشن شد و بعد از ساعاتی، درِ ورودی باز شد و به ترتیب وارد محوطه شدیم. درجهداری که صدای بسیار رسایی داشت رشتههای مختلف را اعلام و از فارغالتحصیلان آن رشته میخواست در مکانی که نشان میداد صف بکشند. سومین رشتهای که فریاد زد رشتهی ما بود و ما صفهایی ششتایی تشکیل دادیم. وقتی رشتههای مختلف به تعداد تقریبی پنجاه نفر نزدیک شدند درب ورودی بسته شد و افراد اضافهای را که داخل محوطه بودند کنار یکی از دیوارها جا دادند تا ابتدا تکلیف ما صفکشیدگان مشخص شود و بعد نوبت تقسیم آنها برسد.
من در صف اول رشته مکانیک بودم و خودم را در حال افتادن در نیروی هوایی میدیدم! غافل از آنکه بارِ کج به منزل نخواهد رسید. حداقل در مورد برخی که اینگونه است.
ادامه دارد!
...............................
پ ن 1: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان است. کتاب قطوری است و کمی طول خواهد کشید.
پ ن 2: در دوران دانشجویی گاهی تدریس خصوصی میکردم. آخرین فردی که به او درس دادم پسرِ دبیرستانی همین جناب سرهنگی بود که در پادگان آموزشی مشغول بود. شش درس را با این پسر در روزهای قبل از امتحاناتش کار کردم. هدف گرفتن نمره ده بود. هر امتحانی که برگزار میشد به سراغ درس بعدی میرفتیم و او در پاسخ این سؤال که امتحان قبلی را چند میشوی؟ همواره میگفت خیلی خوب بود و پانزده شانزده و یا هفده هجده میشوم. من با شنیدن این جوابها هم تعجب میکردم و هم ذوقزده میشدم. نامرد! نه تنها هر شش درس را افتاد بلکه مردودِ خرداد شد. من تدریس را به کل کنار گذاشتم. او هم درس را کنار گذاشت و بعدها مغازهای دایر کرد و...!
راوی داستان خانم نویسندهایست در بوداپست که در زمانِ حالِ روایت در سنین سالخوردگی قرار دارد و همان ابتدا از کابوسهای تکراری خود سخن میگوید که در آنها، او خودش را هراسان داخل سرسرای ساختمان و پشتِ درِ ورودی خانه میبیند که میخواهد در را باز کند اما هرچه کلید را در قفل میچرخاند موفق به باز کردن آن نمیشود و... او احتمالاً در پی ریشهیابی و چهبسا درمان و رفع این مشکل و پایان دادن به این بیقراریها دست به روایت میزند و در همان جملات آغازین اعتراف میکند که فردی را به قتل رسانده است هرچند ناخواسته مسبب مرگ او شده است. این فرد خدمتکاری مُسن به نام «اِمِرِنس» است که حدود بیست سال کارهای خانهی راوی را انجام میداده است. فصول بلند و کوتاه بعدی داستان عمدتاً به ترسیم شخصیت امرنس از خلال خاطرات اختصاص دارد و راوی تلاش دارد تا از طریق ارائه طرحی منسجم به بیان ریشهها و سیر وقایعی بپردازد که نهایتاً منجر به آن اتفاقی شده که در ابتدا به آن اعتراف کرده است.
اولین آشنایی راوی با امرنس زمانی است که پس از حدود ده سال توقف فعالیتهای ادبیاش به دلایل سیاسی، گشایشی رخ داده و دوباره امکان فعالیت مهیا شده است و حالا کمتر فرصت رسیدگی به کارهای خانه را دارد ولذا داشتن یک خدمتکار پارهوقت مناسب برایش ضروری است. یکی از دوستانِ راوی، امرنس را معرفی و ابراز امیدواری میکند که این خدمتکار پا به سن گذاشته پیشنهاد راوی را قبول کند. امرنس خصوصیات قابل توجه و بعضاً عجیبی دارد که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت اما اولین خصوصیت مطرحشده همین است که او برای هر کسی کار نمیکند و ابتدا میبایست شایستگی کارفرمایانش را بسنجد! همانطور که از همین دو پاراگراف مشخص است این ارتباط کاری برقرار میشود و امرنس در کنار رسیدگی به امور دیگرش انجام کارهای خانهی راوی را بر عهده میگیرد، فعالیتی که دو دهه ادامه مییابد و رابطهای که در همین سطح باقی نمیماند و عمق آن افزایش پیدا میکند تا جایی که بنا به عقیدهی راوی موجبات بروز آن اتفاقات تلخ را فراهم میکند.
راوی که زنی مذهبی است برای اعتراف به آن سبکی که در کلیسا مرسوم است نیاز به شرح و تفصیل قضایا ندارد و بنا بر اعتقاداتش میتواند به راحتی با بیان کلیات مورد بخشش قرار بگیرد اما به هر دلیلی (مثلاً اعتراف کرده اما کابوسهایش قطع نشده است!) تصمیم میگیرد «صادقانه» و به «تفصیل»، توضیحاتش را با ما خوانندگان در میان بگذارد.
اگر به دنبال فراز و فرود داستان و قصه هستید این کتاب را چندان به شما توصیه نمیکنم ولی اگر به شخصیتپردازی و توصیف یک شخصیت یا روابط بین شخصیتها اهمیت میدهید این داستان برای شما محتملاً جذاب خواهد بود. در ادامه مطلب در مورد داستان بیشتر خواهم نوشت و البته نامهای که در اینخصوص دریافت کردهام خواهم آورد!
*******
ماگدا سابو (1917-2007) نویسنده و شاعر مجار در اوایل جوانی به معلمی اشتغال داشت و پس از اتمام جنگ دوم کارمند وزارت آموزش و معارف بود. سپس با انتشار دو دفتر شعر و کسب یکی از جوایز معتبر ملی در سال 1949 به شهرت رسید، جایزهای که البته بلافاصله به دلیل قرار گرفتن او در فهرست دشمنان مردم از سوی حزب کمونیست به هوا رفت! شغل دولتیاش هم دود شد! او و همسرش که مترجم آثار ادبی بود دچار سانسور شدند و او دوباره مشغول معلمی شد. ده سال بعد به داستاننویسی روی آورد و اولین رمانش در سال 1958 منتشر شد. یک سال بعد جایزه ملی دیگری در این زمینه دریافت کرد. از مهمترین آثار او میتوان به ترانه ایزا (1963)، خیابان کاتالین (1969) ، ابیگیل ( 1970) و در (همین کتاب) (1987) اشاره کرد. او یکی از معروفترین نویسندگان مجار در سطح بینالمللی است.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه فریبا ارجمند، نشر قطره، چاپ دوم پاییز 1399، شمارگان 400 نسخه، 311 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.08 نمره در آمازون 4.3)
پ ن 2: پس از انتشار این ترجمه، ترجمهی دیگری از این کتاب توسط نشر بیدگل (نصرالله مرادیانی) منتشر شده است.
پ ن 3: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر «مو یان» خواهد بود که البته رمان قطوری است و شاید نتوان به راحتی اینطرف و آنطرف حمل کرد! شاید در این مسیرها به نازکخوانی هم روی آوردم!!
ادامه مطلب ...