این کتاب بر پایه مشاهدات نویسنده در جنگ جهانی دوم و از زاویه دید اولشخص، که خود مالاپارته باشد، نوشته شده است. با این وصف بد نیست ابتدا مختصری با نویسنده و زمان-مکان روایت آشنا شویم.
او در سال 1898 با نام کورت اریش سوکرت از پدری آلمانی و مادری لومباردی در ایالت توسکانی به دنیا آمد. از همان دوران نوجوانی به فعالیتهای حزبی و اجتماعی پیوست و در دوران دانشجویی به روزنامهنگاری ادامه داد، در جنگ جهانی اول جنگید و به دلیل استنشاق گاز سمی از ناحیه ریه دچار آسیب شد. در سال 1921 به جنبش فاشیسم پیوست و در روزنامههای مختلف آن قلم زد و حتی در برخی از آنها مدیریت کرد. او نام مالاپارته را در سال 1925 برای خود انتخاب کرد (بناپارت در ایتالیایی به معنای طرفِ خیر است و مالاپارت به معنای طرفِ شر). او قلم تند و تیزی داشت و گاه مسئولین همحزبی او را هم میآزرد اما نقطه اوج انتقادات او در کتاب «فن کودتا» و زیر سوال بردن هیتلر نمود پیدا کرد که موجب شد از حزب اخراج و پنج سالی را از 1933 تا 1938 در حبس و تبعید در جزیره لیپاری بگذراند. او پس از رهایی چندین بار دیگر دستگیر و زندانی شد. در سال 1941 به عنوان خبرنگار جنگی به جبهه روسیه رفت و گزارشاتی که از آنجا ارسال میکرد باعث اخراجش توسط آلمانیها شد. این تجربیات دستمایه یکی از دو شاهکارش «قربانی» شد که در سال 1944 منتشر شد. پس از ورود متفقین به سیسیل به عنوان افسر رابط با ارتش آمریکا همکاری کرد و تجربیات او در این دوره در کتاب «پوست» ظهور یافته که در سال 1949 منتشر شده است. پس از جنگ جهانی دوم مدتی را در پاریس گذراند و در زمینه نمایشنامهنویسی فعالیت کرد. پس از بازگشت به ایتالیا روزنامهنگاری را با همان شور و حال سابق ادامه داد. او که زمانی یک راستگرای افراطی و یک خداناباور محسوب میشد به گروههای چپ (مثلاً حزب کمونیست) و حتی کلیسای کاتولیک نزدیک شد. مالاپارته در سال 1957 پس از سفر ناتمامی که به چین داشت بر اثر سرطان ریه درگذشت.
روایتِ نویسنده در این کتاب حد فاصل ورود متفقین به ناپل تا پایان جنگ و خروج سربازان آمریکایی از ناپل را در بر میگیرد. یکی از معضلات ذهنی من در حال حاضر این است که روایت نویسنده در پوست را چه بنامم!؟ رمان؟ وقایعنگاری هنرمندانه؟ رمان زندگینامهای!؟ مقالات ادبی به همپیوستهی رمانگونه!؟ ناداستانِ ادبی-هنری؟ و.... شاید برای کسی که کتاب را خوانده باشد فرقی نداشته باشد اما برای دیگران به نظرم اهمیتِ بالایی دارد! چرا که اگر با نیت خواندن رمان وارد آن شوید ممکن است در فصل دوم یا سوم یا نهایتاً چهارم قایقتان به گِل بنشیند. از طرف دیگر هم نمیتوان آن را از ذیل رمان خارج کرد چون به هرحال نمیتوان آن را غیرداستانی خطاب کرد و از طرفی وقایعنگاری و مقاله هم معمولاً با چنین تخیل و ظرافت و شاعرانگی و توصیفات نقاشیگونه و کمی اغراق در حواشی! همراه نیستند... اگر بخواهم مورد مشابهی (آن هم فقط در برخی جهات) را که قبلاً دربارهاش نوشته باشم به یاد بیاورم به «امید» اثر آندره مالرو (اینجا و اینجا) اشاره میکنم.
اهمیت اثر در این است که بههرحال نگاه نویسنده با اکثر روایتهایی که از این برههی تاریخ انجام شده است زاویه دارد و انگشت روی نکاتی میگذارد که معمولاً در آن روایتها مغفول مانده است. در واقع اکثر راویان در طرف فاتحین جنگ بودند اما مالاپارته با اینکه همراه متفقین است اما خود را جزء مغلوبین آن به حساب میآورد و البته از نگاه او اساساً «بردن جنگ خجالتآور است». در ادامه مطلب بیشتر به کتاب خواهم پرداخت.
******
این کتاب دو نوبت به فارسی ترجمه شده است. نوبت اول در سال 1337 توسط بهمن محصص (انتشارات نیل) و نوبت دوم در سال 1396 به وسیله قلی خیاط (نشر نگاه). چنانکه مترجمِ اول در مقدمهاش (با تاریخ 1343) آورده است عنوان کتاب را به توصیه جلال آل احمد به «ترس جان» تغییر داده است که اگرچه انتخاب مرتبطی است، در ادامه مطلب خواهم نوشت که چرا با این تغییر موافق نیستم! ایشان در مقدمه ذکر میکند: «... آن را به فارسی برگرداندم تا روشنفکر و روشنفکرنمای کشور من مخصوصاً روشنفکرنما اگر عقلی داشته باشد از آن روی سکهی جنگ دوم جهانی و آزاد شدن اروپا از دست اروپایی باخبر گردد و بداند اگر آلمانها مردم را کشتند، آمریکاییها - پس از سزارین جنگ که وسیلهی «موجودات پرجیب» ماورای اطلس انجام شد – آنان را پوساندند و کشتن کسی از پوساندنش شرافتمندانهتر است.» به این جملات هم که تاحدودی شِمایی از کتاب را ارائه میکند، خواهم پرداخت.
مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن محصص، نشر جامی، چاپ اول 1399، شمارگان 1200 نسخه، 376 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به داستان 3.2 از 5 است. گروه B ( نمره در گودریدز 4.05 نمره در آمازون 4.7)
پ ن 2: مصاحبهای با مترجم دوم اثر که مفید و خواندنی است: اینجا یا اینجا
پ ن 3: ترجمهای از یک مقاله کوتاه در مورد نویسنده: اینجا
پ ن 4: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «روباه» از دی. اچ. لارنس است. پس از آن به سراغ کتاب «کشتن موش در یکشمبه» اثر امریک پرسبرگر خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
داستان با این پاراگراف آغاز میشود:
«جلال امین وقتی حساب کرد، دید همهچیز باید صبح همان روزی شروع شده باشد که ماشین او را دم خانهاش در باغ صبا خالی کرده بودند. ساعت هفت صبح بود، روز اول چار-چار، و بیرون سرما بیداد میکرد و نمور بود، چون که آسمان ابر بود، دم باریدن، و یک هفته بود همه منتظر بودند و نمیبارید. جلال امین کلید در قفل پیکان پنجاه و یک سورمهایش انداخت دید در قفل نبود. فکر کرد شاید از حواس پرت در را دیشب نبسته رفته بود. دقت کرد دید بادشکن سمت چپ را میله انداخته بودند لولاش را شکسته بودند. بادشکن هرز بود. آنوقت در داشبورد را باز کرد. از رادیوی ترانزیستور سونی و دربازکن و خودکار و جعبه آچاری که حسین، برادرش، از آلمان سوقات فرستاده بود خبر نبود. حتی نمکدان بلور را هم برده بودند. جلال پیش خود گفت واقعاً که. فکر کرد چه کاری از دستش برمیآید؟ پکر شد. دید هیچ. آن وقت ماشین را گرم کرد و طرف تعمیرگاهش راند.»
«جلال امین» مرد چهل و یک سالهای است و گاراژی در جنوب تهران دارد. داستان از زاویه سومشخص دانای محدود به ذهن این شخص روایت میشود. مکان داستان شهر تهران در نیمه اول دهه پنجاه است و روایت طی هشت روز، از ابتدای چار-چار تا پایان آن را در بر میگیرد. چار-چار به مجموع چهار روز آخر چلهی کوچک و چهار روز اول چلهی بزرگ اشاره دارد که در واقع میشود از هفتم تا چهاردهم بهمن. روز اول با سرقت وسایل داخلِ ماشینِ جلال، درست در مقابل خانهاش در باغ صبا شروع میشود. باغ صبا محلهایست که در حال حاضر در حد فاصل خیابانهای بهار، سهروردی، مطهری و شریعتی قرار دارد و در آن زمان یکی از محلات اعیاننشین محسوب میشد. آنطور که از همین چند جمله برمیآید دزدها در مقایسه با زمان حاضر چندان تفاوتی نکردهاند (به جز پیشرفت تکنولوژیک در برخی ابزارها) و از طرف دیگر چون مالباخته هم بعد از رؤیت موضوع از اینکه کاری از دستش برنمیآید پکر میشود نشان میدهد که پلیسها هم به غیر از پیشرفت در زمینه ابزارهای تکنولوژیک چندان تفاوتی نکردهاند! تنها نکته متفاوتی که در پاراگراف اول به چشم میخورد این است که ماشینهای این روزگار نیاز به گرم کردن ندارند و میتوان بلافاصله بعد از روشن کردن با آنها حرکت کرد که در این فقره هم ملت هنوز بر همان باور پیشین عمل کرده و پارکینگ را با اکسیدهای کربن پر میکنند!
حسین از آلمان بازمیگردد و با خود یک بنز دویست و هشتاد اس برای برادرش میآورد. جلال با توجه به اتفاقی که برای پیکانش افتاده، بنز را داخل گاراژ میگذارد اما همان شب دزدان به سراغ بنز هم میآیند ولی به یُمن حضور سرایدار توفیقی نمییابند. فردای آن روز تحرکات پیرامون این خودروی جدید افزایش مییابد و جلال و ما را به فکر میاندازد که کاسهای زیر نیمکاسه است. همینطور هم هست و جلال ناخواسته وارد جریاناتی میشود که...
داستان که طی پنج روز نوشته شده، در سال 1355 به صورت پاورقی در روزنامه رستاخیر جوان چاپ و پس از آن در سال 1358 به صورت کتاب منتشر شده است. طبعاً در آن شرایط ویژه که همه سودای حل مسائل گندهگنده را در سر داشتند پرداختن به این امور (خواندن رمان به طور کل و خواندن ژانر جنایی به طور اخص) کسر شأن بود. شاید شنیده باشید که تا چند سال پس از آن ایام، جدولِ کلماتِ متقاطع هم از روزنامهها حذف شده بود تا یک وقت خدای ناکرده کسی از رسالتش باز نماند. نتیجه اما نشان میدهد هر موضوعی که میتوانست لحظاتی ما را از رسالتمان جدا کند به نوعی خدمت به سرزمین مادری محسوب میشد! اما خُب چه میشود کرد... حواس کسی پرت نشد. این کتاب هم به همین دلیل چندان دیده نشد تا همین اواخر که تجدید چاپ شد.
با این مقدمات باید به صورت شفاف عرض کنم این کتاب میتواند حواس ما را به عنوان خواننده، برای لحظاتی به خود معطوف کند. قدر مسلم ابتدای داستان که اینگونه است. شروع خوبی دارد. با ریتم خوبی ادامه مییابد. نثر قابل قبولی دارد بهنحوی که بعد از نیم قرن هنوز سرپاست. نویسنده سعی کرده است طرح منسجم جذابی تدارک ببیند و بر روی آن داستانش را استوار کند. شخصیت اصلی داستان در مجموع قابل فهم از کار درآمده است و نحوهی ورودش به نبرد خیر و شر و شیوهی ادامه دادنش همان است که در آن زمانه و حتی یک دهه پس از آن عمومیت داشت. از لحاظ اجتماعی هم دریچهایست به گوشهای از زندگی گذشتگان ما، که مستقیماً از دهه پنجاه به روی ما باز میشود و از این زاویه هم دیدن گوشههایی از تهران جذابیت دارد. اینها همه از نکات مثبت داستان است اما این کتاب نتوانست من را راضی نگه دارد؛ به دلایلی که در ادامه مطلب خواهم آورد.
******
قاسم هاشمینژاد (1319-1395) نویسنده، شاعر، منتقد و مترجم از دهه چهل بخصوص در زمینه نقد ادبی فعالیت داشت و چهرهای شناختهشده و قابل احترام در این عرصه و البته عرصههای دیگر محسوب میشود.
مشخصات کتاب من: نشر هرمس، چاپ چهارم 1399، شمارگان 1000 نسخه، 180صفحه. (متن داستان حدود 150 صفحه)
............
پ ن 1: نمره من به داستان 3.2 از 5 است. گروه A ( نمره در گودریدز 3.47 )
پ ن 2: صحبتهای احمد غلامی و علی خدایی پیرامون اثر: اینجا
پ ن 3: مطلب دوستمان مهرداد در مورد کتاب: اینجا
پ ن 3: مطلب خانم فاطمه محمدبیگی در مورد کتاب: اینجا
پ ن 4: نشست نقد کتاب در اینجا
پ ن 5: کتاب بعدی که خواهم خواند پوست (ترس جان) از کورتزیو مالاپارته است.
ادامه مطلب ...
«واقعیت این است که تمام گروه دارویی سیناژن و 8 شرکتش، 10 کارخانهی تولیدی آن در ایران و ترکیه، 50 قلم داروی بیماران خاص، 3500 نفر پرسنل و 60 درصد صادرات دارویی کشور و یک و نیم میلیارد صرفهجویی ارزی از ریشهای به نام سینووکس بود و نطفهی تمام این ایدهها از فروش ویال کوچکی با سری سرخ آغاز شد.»
جملهی بالا از زبان خانم حامدیفر، مدیرعامل این گروه دارویی بیان شده است و کتاب «بتا» شرح و بیان تجربیاتی است که یک شرکت کمنامونشان با 12 نفر پرسنل را به گروهی با مشخصات بالا تبدیل کرده است. مقایسه وضعیت ابتدایی و انتهایی شرکت (آمار فوق) طبعاً ما را مجاب میکند که نگاهی دقیقتر به این تجارب بیاندازیم بخصوص اینکه بهصورت تاریخی، در سرزمین ما بهندرت دیده میشود که افراد موفق در حوزههای صنعتی و اقتصادی، تجربیات خود را روی کاغذ بیاورند. همین قضیه هزار نکتهی باریکتر ز مو در خود پنهان دارد و میتواند موضوع پژوهشهای اجتماعی و تاریخی و فرهنگی قرار بگیرد. تحقیق در مورد اینکه چرا ما به سمت پنهان کردن توفیقات و یا حتی کم کردن و عدم گسترش آن سوق داده میشویم هم جذاب است و هم کاربردی و البته راهگشا. در این خصوص در ادامه کمی پیشتر خواهم رفت ولی همینجا قابل تأکید است که علم به طور کلی، و صنعت به طور اخص، بدون مستندسازی و ثبت تجربیات شکل نمیگیرد و یا اگر جرقه و حتی شعلهای هم افروخته گردد با بادها و طوفانهایی که در منطقهی ما وزیدنِ آن دور از انتظار نیست!، به خاموشی خواهد گرایید.
با این مقدمه میتوان نتیجه گرفت که نفسِ مکتوب کردن این تجربیات یک موفقیت و گامی به پیش است. لذا این کتاب فقط بیان تجربیات و خاطرات یک فرد موفق در امر صنعت دارویی نیست، این هست ولی میتوان به فراخور حال از آن فراتر هم رفت؛ هم در حوزه اجتماعی و هم در حوزه فردی، مثلاً خوانندهی کتاب میتواند با دنبال کردن این تجربه، به اهمیت برخی پارامترها در دستیابی به موفقیت پی برده و گاه به خاطرات و تجربیات خود بیاندیشد و کلاهش را قاضی کند و یا بهتر از آن به افق پیشِ روی خود نگاه کرده و در جهت بهبود امور گامی به جلو بردارد.
نویسنده در فصل ابتدایی خیلی گذرا به دوران کودکی و تحصیل و نهایتاً فارغالتحصیلی در رشته داروسازی در دانشگاه تهران میپردازد و خیلی سریع به سراغ یکی از سرفصلهای تإثیرگذار در زندگی حرفهای خود (بزعم من) که همانا گذراندن دوره یکساله در کوبا است، میرود. او با اندوختههای این دوره، در انستیتو پاستور ایران مشغول به فعالیت میشود و تا رده مدیریت تضمین کیفیت پیش میرود. پس از آن به عنوان کارِ دوم به شرکت سیناژن که در زمینه کیتهای آزمایشگاهی فعالیت میکند میپیوندد. پس از مهاجرت مدیرعامل این شرکت کوچک، خانم حامدیفر به صورت تماموقت در آنجا مشغول میشود. همه این موارد در فصلی کوتاه و بیست صفحهای بیان میشود تا پس از آن به سراغ موضوع اصلی کتاب که بر روی جلد نشسته است (بتا) برویم. ایشان با توجه به علایق و توانمندیهای خود به سراغ لیست داروهای وارداتی به کشور میرود و گزینهی اول این لیست که دارویی با محتوای «اینترفرون بتا» برای درمان ام اس است را انتخاب میکند. این آغاز فعالیتهای تقریباً پنج سالهایست که منتهی به تولید این دارو میشود و کتاب عمدتاً بیان این تجربیات است.
طبعاً ممکن است با توجه به تخصصی بودن موضوع اینطور به نظر برسد که برای خوانندهای غریبه با آن، خستهکننده باشد اما برای من اینگونه نبود و حتی بسیار آموزنده هم بود. گاهی برخی موانع و مشکلات برایم آشنا بود و گاهی حیرتانگیز! گاهی دلگیر و ناامید میشدم و بر بانیان وضع موجود ...عرض ارادت میکردم! و البته گاهی هم کورسوهایی از امید در انتهای تونلی که در آن به سر میبریم به چشم میآمد.
............
مشخصات کتاب من: هاله حامدیفر، انتشارات امین آتنا، چاپ پنجم 1399، شمارگان 2000 نسخه، متن (منهای عکسهای انتهای کتاب) 210 صفحه.
............
پ ن 1: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل در تاریکی» اثر قاسم هاشمینژاد است. پس از آن به سراغ کتاب پوست (ترس جان) از کورتزیو مالاپارته خواهم رفت.
صبح روز موعد مقرر جلوی 01 از ماشین پیاده شدم. جمعیت قابل توجهی از شیفتگانِ خدمت پشت دروازه پادگان جمع شده بودند. مطابق صحبت یکی دو نفر از دوستان در این مرحله همان جلوی در لباسها را تحویل میگرفتیم و برمیگشتیم تا با تجهیزات کامل به پادگان بیاییم. روی همین حساب یک پاکت مارلبروی قرمز پایهکوتاه هم توی جیب پیراهنم گذاشته بودم و اولین سیگارِ آن پاکت را با مشاهده جمعیت بیرون کشیدم و با کبریت روشن کردم و توی جمعیت دنبال پژمان گشتم.
***
از رفاقتم با پژمان بیشتر از دو ماه نمیگذشت. موقعی که آخرین روز کاری اسفند در حیاطِ مرکز نظاموظیفه ناامیدانه به انتظار گرفتن دفترچه بودیم با هم آشنا شدیم. کار هر دو در مرحلهی آخر گیر کرده بود و سربازان مسئول انجام آن کار در را بسته و مراجعان را دچار تشویش کرده بودند. یکی دو جمله بینمان در مذمت اتفاقاتی که در آنجا رخ داده بود رد و بدل شد و بعد من یاد سفارش یکی از همکارانم در شرکت بوتان افتادم که اگر کارت جایی گیر کرد به سراغ فردی به نام سرهنگ شریفی که از آشنایان اوست بروم. همین را طرح کردم و پژمان پیِ قضیه را گرفت و ترغیبم کرد که برویم سراغ این جناب سرهنگ و کارمان را پیش ببریم. وارد ساختمان شدیم. غلغلهای بود. از اطلاعات سراغ سرهنگ را گرفتیم و متصدی مذکور خیلی سریع جواب داد ما در اینجا سرهنگ شریفی نداریم! از یکی از افسرانِ در حال عبور همین سوال را پرسیدیم و ایشان جواب داد که ما اینجا سرهنگ شریفی نداریم ولی یک سرگرد شریفی هست که اتاقش طبقه بالاست. پیش خودمان گفتیم شاید همکار من کمی در میزان درجه فامیلشان غلو کرده است. به طبقه بالا رفتیم و در راهرو از یک افسر سراغ سرگرد شریفی را گرفتیم. افسر کمی فکر کرد و نهایتاً گفت ما اینجا سرگرد شریفی نداریم اما یک سروان شریفی هست که محل کارش یک طبقه بالاتر است! شاید فکر کنید من دارم یک خاطره فکاهی از خودم خلق میکنم اما به این سوی چراغ قسم هر طبقه که بالاتر رفتیم درجات جناب شریفی اُفت فاحشی پیدا میکرد. من به شوخی گفتم اگر همینجور ادامه پیدا کند پشت درِ بام یک سرباز وظیفه به نام شریفی را خواهیم یافت که در حال جارو زدن پشتبام است. البته خوشبختانه ساختمان چهار طبقه بود!
در طبقه چهارم در اتاقی که کنار درِ ورودی آن درج شده بود معاونت، متوجه شدیم سرهنگ شریفی ساکن این اتاق است و تقریباً همهکارهی این ساختمان محسوب میشود. تعجبمان را از اینکه حداقل شش هفت افسرِ شاغل در ساختمان از وجود ایشان و درجه ایشان اظهار بیاطلاعی کرده بودند، کنار گذاشتیم و با اعتماد به نفس کامل وارد دفتر شدیم. نام معرف خودمان (اسپیدانی) را به آجودان انتقال دادم و لحظاتی بعد وارد اتاق ایشان شدیم.
سلام کردیم. بعد از چند لحظه ایشان سرشان را بلند کردند و پرسیدند اسپیدانی کیه؟! من کمی جا خوردم و با تته پته توضیح دادم که ایشان یکی از همکاران من هستند. چشمانش داخل حدقه چند دوری چرخید و لبهایش هم کمی روی هم فشرده شد و بعد پرسید اسپیدانی بچه کجاست؟! کجا کار میکند؟!... خدا نصیب نکند گیر کردن در چنین موقعیتی را... کمی توضیح دادم و او نهایتاً گفت چنین فردی را نمیشناسد! توی دلم به اسپیدانی فحش میدادم که سرهنگ پرسید حالا کارتان چیست؟ کمی امیدوار شدیم. درخواست را طرح کردیم که ترجمه و خلاصه آن این بود که امروز آخرین روز کاری سال است و اگر دفترچه نگیریم غیبت میخوریم و از طرفی همه مراحل اداری را انجام دادهایم و فقط مانده بچههای فلان واحد که داخل حیاط هستند آن را صادر و به دست ما بدهند. همین! این «همین» برای ما که این طرف میز ایستاده بودیم «همین» بود اما ظاهراً قضیه برای سرهنگ که آن طرف میز بود جور دیگری بود. این اختلاف را اگر بخواهم به کمک داستانها و رمانها شرح بدهم به سراغ اولیور توییست میروم؛ وقتی به نمایندگی از کودکان دیگر درخواست غذای بیشتر کرد. عکسالعمل سرهنگ شبیه واکنش مسئولین یتیمخانه بود. کلی سرمان سرکوفت زد که کارتان را سر موقع انجام ندادهاید و باعث زیاد شدن کار ما شدهاید! ما به عنوان نمایندگان نسل همیشه مقصر لحظات سختی را سپری کردیم و خودمان را از مهلکه بیرون کشیدیم ولی همین تجربه مشترک باعث شد که رفاقتی بین من و پژمان شکل بگیرد که در مراحل بعدی عمیقتر هم شد.
***
حالا بعد از دو ماه دوتایی جلوی 01 بودیم. جمعیت زیاد بود و مسئولین مطابق معمول پیشبینی چنین شرایطی را نکرده بودند! بعد از کلی معطلی که همینجا بعد از گذشت ربع قرن بابت آن عذرخواهی میکنم، تصمیم گرفته شد که در گروههایی صدنفره به داخل پادگان هدایت شویم تا اجتماع ما موجب اذیت و آزار عابرین نگردد. حدس میزدیم که این گروهها داخل یک یگان قرار میگیرند. در نتیجه من و پژمان طوری هماهنگ کردیم که همگروهانی شویم و در کمال ناباوری موفق به انجام این کار شدیم. بعد از اینکه از دروازه پادگان گذشتیم، به خط شدیم و به حالت پامرغی نشستیم. اعلام شد که سیگار، فندک، کبریت و امثالهم هرچه دارید بیرون بریزید! یکی گفت: «آقا قرار نبود داخل بشویم و حالا که خودتان گفتهاید چرا باید این چیزها را تحویل بدهیم» و پاسخ شنید که موقع برگشتن اقلام خودتان را تحویل خواهید گرفت. از پاکت سیگارم دو نخ مصرف شده بود و کبریت هم که... رویهمرفته ارزش چندانی نداشت و آنها را جلوی پایم گذاشتم. وقتی نوبت تفتیش من رسید و سرباز مذکور دست به جیبهایم کشیدهمزمان با او متوجه فندکِ داخل جیبم شدم! فندکی که همکارانم در آخرین روز کارم در شرکت به عنوان یادگاری برایم خریده بودند. فندک بسیار معرکهای بود. بنزینش تمام شده بود و چند روز قبل داخل جیبم گذاشته بودم تا جایی آن را پر کنم.
چشمان سرباز با دیدن فندک برق زد. بلافاصله گفتم این فندک کار نمیکند. گفت به هرحال فندک است. گفتم این یادگاری است. گفت موقع برگشتن آن را تحویل خواهی گرفت. با گروه به سمتی که اعلام شد حرکت کردیم.
«داستانم از اول ژانویه شروع میشود. از دو سال پیش شکنجههای بیرحمانهای به من دادهاند که هیچ بنیبشری حتی تصورش را هم در اندرون دوزخ به خودش راه نمیدهد...»
این جملات آغازین داستان پُردامنه، حجیم و البته پُر کششی است که ما را ترغیب میکند تا با جمعی از شخصیتهایش حدود پنجاه سال در محیطی روستایی در چین زندگی کنیم و همهی تحولات این منطقه را در نیمه دوم قرن پیشین، با دورِ تند تجربه کنیم. این فرصت مغتنمی است.
راوی اصلی داستان موردِ خاصی است که شما را در انتهای روایت تحت تأثیر قرار خواهد داد. عجالتاً چنانچه کتاب را آغاز کردید در همان پاراگراف اول متوجه میشوید گویندهی جملات بالا، فردی است که در دوزخ حضور دارد و با وجود شکنجههای گوناگون کماکان معتقد به بیگناهی خود و بهناحق کشته شدن در دنیا است و همچنین اصرار دارد که بهناحق در حال تحمل عذاب در دوزخ است. این شخص، «شیمننائو»، مرد جوان ثروتمند و زمینداری در منطقه گائومیِ شمالشرقی (همان منطقهای که ذرت سرخ در آن جریان دارد) است که با روی کار آمدن حزب کمونیست، همه چیزش را از دست داده، حتی جانش:
« من شیمن نائو، در سی سالگی در سرزمین آدمهای فانی از کارِ یدی خوشم میآمد و یک مرد خوب صرفهجوی خانواده بودم. پلها تعمیر کردم، جادهها سنگفرش کردم و خیرِ همه را میخواستم. من بودم که درِ کیسه را شل کردم و بتهای معابد شمالشرقی گائومی را به خرج من تعمیر کردند و مساکین شهر با غذای من از گرسنگی جان به در بردند. هر دانه برنج انبارم از عرق جبین و هر سکه خزانه خانوادهام از کد یمین فراهم آمده. خشت به خشت روی هم گذاشتم و جان کندم تا به پول و پلهای رسیدم و با فکر روشن و تصمیم درست خانوادهام را به جایی رساندم. از ته دل معتقدم که هرگز مرتکب گناه شرمآوری نشدهام. با این حال –در اینجا صدایم شبیه جیغ شد- آدم دلرحم و صافسادهای مثل مرا، مردی خوب و شایسته را، مثل جانیها با یک سرباز مسلح کتبسته بردند طرف سر پل و بستند به گلوله!... در فاصلهای کمتر از یک وجبی من ایستادند و با تفنگ سرپری که نصفش باروت بود و نصف دیگرش ساچمه تیربارانم کردند و همین که انفجار باروت سکوت را شکست، یک طرف کلهام داغان شد و خون به کف پل و سنگهای سفید قد هندوانه زیرش پاشید... نه، نمیتوانید از من اعتراف بگیرید، من بیگناهم و میخواهم برم گردانید تا بتوانم تو روی آن آدمها نگاه کنم و ازشان بپرسم آخر گناهم چیه.»
او پس از پایداری زیر شکنجههای دوزخی و اصرار بر بیگناهی خود، از طرف «فرمانروا یاما» مالک دوزخ، این شانس را مییابد که دوباره به دنیا بازگردد. این اتفاق رخ میدهد و او دو سال پس از مرگش به دنیا و روستای خود بازمیگردد اما نه به صورت پیشین، بلکه در قالب یک خر ...
این رمان یکی از داستانهای بامزهایست که با تکیه بر تناسخ شکل گرفته است و به نظرم نویسنده توانسته است به زیبایی از پسِ روایت آن برآید. من تا لحظات آخر معتقد بودم که یک اشکال اساسی در مورد راویان داستان وجود دارد که در انتها کار را خراب خواهد کرد اما نهتنها چنین نشد بلکه برعکس، در انتها برای بار دوم اذعان کردم که جایزه نوبل از شیر مادر برای این نویسنده حلالتر بوده است! بار اول این جمله را پس از خواندن «ذرت سرخ» بر زبان آوردم.
در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت؛ داستانی که علاوه بر جنبههای داستانی و قصهگو بودنِ نویسنده در حد کمال، و طنازیها و شیطنتهایش، حاوی نکات آموزندهی فراوانی است.
*******
مو یان در سال 1955 در یک خانواده کشاورز در روستایی در شهرستان گائومی در شمالشرق استان شاندونگ چین به دنیا آمد. در یازدهسالگی و پس از آغاز انقلاب فرهنگی، تحصیل را رها کرد و به کشاورزی مشغول شد. مدتی را هم به عنوان کارگر در کارخانه فرآوری روغن پنبهدانه کار کرد. این تجربیات و مشاهدات در مورد کارزارهای یک گام به پیش و جهش بزرگ و تولید فولاد و... را در این داستان به خوبی میبینیم. او نویسندگی را در ایام خدمت سربازی آغاز کرد و بعد وارد دانشکده ارتش شد. او سپس تا مقطع کارشتاسی ارشد ادبیات در دانشگاه عمومی پکن به تحصیل ادامه داد. او همان اوایل کار نویسندگی نام مستعار مو یان به معنای «حرف نزن» را برگزید. این لقب به نوعی برای ما که تجربه دانشآموزی در دهه شصت را داریم آشناست! حواست باشه توی مدرسه از این چیزا حرف نزنی! «طاقت زندگی و مرگم نیست» در سال 2006 منتشر و در سال 2008 به زبان انگلیسی ترجمه و چاپ شد. در جایی خواندم که او این کتاب را در 42 روز نوشته است!! برای من خواندن و دوبارهخوانی و نوشتن این مطلب تقریباً همین مقدار زمان برد!!!
............
مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی و مهدی غبرایی، نشر ثالث، چاپ اول 1398، شمارگان 1100 نسخه، 785 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.01 نمره در آمازون 4)
پ ن 2: مشابه مطالب قبلی عکسی متناسب تهیه کردم اما دو سه روز است که از آپلود آن عاجزم! لذا هروقت شرایط مساعد شد آن را بارگذاری خواهم کرد.
پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل در تاریکی» اثر قاسم هاشمینژاد است. در حال خواندن یک کتاب غیرداستانی به نام «بِتا» اثر هاله حامدیفر هستم که بیان یک تجربه موفقیت در حوزه کسب و کار محسوب میشود. در مطلب بعدی به آن خواهم پرداخت.
ادامه مطلب ...