مردی بدون وطن آخرین کتابی است که در زمان حیات نویسنده به چاپ رسیده و حاوی دوازده قسمت است که افکار و عقاید ونهگات را در رابطه با موضوعاتی نظیر سیاست، تکنولوژی، محیط زیست، جنگ، هنر و ... در بر میگیرد آن هم در قالبی غیر داستانی. این بخشها را نمیتوان از لحاظ انسجام و استدلال و... مقاله نامید. چندتا از آنها به سخنرانی نزدیک است. اسم آنها را هرچه بگذاریم خواندنش خالی از لطف نیست مخصوصاً اگر چند کتاب از این نویسنده خوانده باشیم و به ویژه اگر زمان-مکان این سخنان و جایگاه نویسنده را در نظر بگیریم و مسائل را با هم قاطی نکنیم! ونهگات برخی حواشی این موضوعات را بسیار وحشتناک و ناامیدکننده میبیند و مطابق معمولِ خودش، با ابزار طنز که آن را نوعی مکانیزم دفاعی میداند به سراغ آنها میرود. پیرمردی محترم باشی، ونهگات باشی، و البته در آمریکا هم باشی، میتوانی چنین با صراحت اعتقادات خود را بیان کنی! البته در نظر باید داشت که ایشان یک فیلسوف نیست که دغدغهها و توصیههایش، آن هم در چنین مجموعه پراکندهای، در یک سیستم منسجم بگنجد و مو لای درزش نرود. به همین خاطر ممکن است دو گروه (که از قضا کاملاٌ متضاد هم هستند) در مواجهه با این کتاب دچار سوءبرداشت شوند: آنهایی که آمریکا و نظام حاکمیتی آن را فاقد نقص میدانند و آنهایی که برعکس معتقدند عنقریب این نظام به واسطه نقصهایش دچار فروپاشی میشود.
گروه اول اساساً این نقدها را فاقد ارزش عنوان و آن را غرغرهای یک پیرمرد که از مواهب همین نظام بهرهمند شده و به جایگاهی دست یافته، ارزیابی میکنند و گروه دوم آن را نشانهای دیگر از صحت نظریات خود قلمداد میکنند. اخیراً ویدیویی از یکی از اعضای طالبان دست به دست میشد که در آن خطیب جمعه وعده میداد که ده سال دیگر اوضاع چنان تغییر خواهد کرد که آمریکاییها به ما التماس میکنند تا برای ما کارگری کنند و چنین و چنان! مشابه این سخنان را در مکانهای آشناتری هم شنیدهایم. ممکن است آدمهای رندی پیدا شوند و با استناد به این نقدها و نقدهای مشابه و حتی بسیار تندتر از این و بدون در نظر گرفتن اختلافات شدید مبنایی این نقدها، به امثال آن خطیب نزدیک شوند و مستعانوار بهرهبرداری لازم را بکنند.
آیا نقدهای اینچنینی به معنای پایان و زوال آمریکاست؟! ونهگات که پا را فراتر گذاشته و از نابودی دنیا اظهار نگرانی میکند اما او در عینحال معتقد است که «بله، سیارهی ما بدجوری به هچل افتاده است. ولی هچل همیشه وجود داشته است. هرگز چیزی به اسم "روزهای خوش گذشته" در کار نبوده است.» او و منتقدانی از جنس او به دنبال «آمریکایی بهتر» بودند و هستند. این یک اختلاف جدی مبنایی است؛ با کسانی که در توهم روزهای خوش در گذشتههای دور هستند. به هر حال یک نظام پویا میتواند انواع نقدها را دریافت و بر اساس آنها مسیر خود را اصلاح کند. به نظر میرسد چنین نظامهایی دچار فروپاشی نخواهند شد و حالا حالاها فرزندان گروه دوم برای ارتقای کیفیت زندگی و ارتقای سطح آموزشی و ارتقای کسب و کار خود به آن دیار و ممالک مشابه خواهند شتافت!
******
کورت ونهگات (1922-2007) در شهر ایندیاناپولیس در خانوادهای آلمانیتبار به دنیا آمد. در دوره دبیرستان، در کنار نواختن کلارینت در یک نشریه دانشآموزی، فعالیت میکرد. در سالهای 1941 تا 1942 در دانشگاه کرنل، دستیار سرویراستار نشریهی دانشجویی کرنلدیلیسان بود. پس از فارغالتحصیلی، در ارتش نامنویسی کرد و برای نبرد در جنگ جهانی دوم به اروپا اعزام شد. در دسامبر 1944 در جبهه جنگ اسیر شد و در انباری زیرزمینی که محل نگهداری لاشههای گوشت بود، زندانی شد. این همزمان با فاجعه بزرگی در جنگ جهانی دوم بود که میزان تلفاتش بسیار مهیبتر از هیروشیما و ناکازاکی بود؛ بمباران شهر درسدن توسط متفقین که تلفات عظیمی بهجا گذاشت. او بعدها این تجربه را در کتاب سلاخخانه شماره 5 به داستان کشید. در سال 1945 آزاد شد و به امریکا برگشت.
بعد از جنگ به دانشگاه شیکاگو رفت و در رشتهی مردمشناسی تحصیل کرد و همزمان خبرنگار جنایی شد. هنگامیکه پایاننامهاش با عنوان "بررسی حرکات در رقصهای مذهبی ارواح" رد شد، دانشگاه را بدون دریافت مدرک رها کرد. سپس به نیویورک رفت و مسئول روابط عمومی شرکت جنرالالکتریک شد. نخستین رمان وونهگات پیانوی خودنواز، در سال 1951 منتشر و با استقبال فراوانی مواجه شد و او تصمیم گرفت بهطور تماموقت مشغول نویسندگی شود. رمان بعدی او “افسونگران تایتان” هفت سال بعد به چاپ رسید. “سلاخخانه شماره پنج ” در سال 1969 نام وی را بیش از پیش بر سر زبانها انداخت.
او در آثارش همواره برای مخاطب خود فضای فانتزی و علمی-تخیلی را میسازد که با هجو و طنزی سیاه و اجتماعی آمیخته شده است. یکی از شخصیتهای خلق شده توسط او، "کیلگور تراوت" نویسندهی داستانهای علمیتخیلی است که در بیشتر رمانهایش حضور دارد.
وی در کنار نویسندگی، مدتها به عنوان گرافیست و طراح کار میکرد. سه فیلم «سلاخ خانه شماره ۵»، «صبحانه قهرمانان» و «شب مادر» بر اساس آثار او ساخته شده که خودش در این دوتای آخری بازی کرده است. کورت وونهگات در 84 سالگی در نیویورک در منزل شخصی خود از دنیا رفت. میراثش انبوهی از رمان و داستان و مقاله بود. سیارک ونهگات 25399، به افتخار او نامگذاری شده است.
******
مشخصات کتاب من: ترحمه علیاصغر بهرامی، نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1387، تیراژ 2000 نسخه، 125 صفحه.
پ ن 1: چون کتاب داستانی نبود نتوانستم به سبک قبل نمره بدهم! ولی نمرهای بین 3.5 الی 4 قابل اشاره است. (نمره در گودریدز 4.08 و در سایت آمازون 4.6 )
پ ن 2: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: طومار شیخ شرزین (بهرام بیضایی)، پرواز بر فراز آشیانه فاخته (کن کیسی)، دشمنان (باشویس سینگر)، ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
پ ن 3: این کتاب با چهار ترجمه روانه بازار شده است... البته تاکنون و تا جایی که من کشف کردهام: علیاصغر بهرامی (نشر چشمه)، زیبا گنجی و پریسا سلیمانزاده (نشر مروارید)، حسین شهرابی (نشر مکتوب)، مجتبی پورمحسن (شرکت هزاره سوم اندیشه).
ادامه مطلب ...
«این قصه از آن من نیست، نقل سرگذشت دیگری است. با واژههایی خاص خودش که من تنها در بعضی موارد، برای رفع ابهام و ایجاد انسجام، جا به جا کردهام. با حقایقی که به اندازه هر حقیقت دیگری ارزش دارد.
یعنی ممکن است در برخی موارد به من دروغ گفته باشد؟ نمیدانم. در مورد او نه! یعنی در مورد زنی که دوست داشته، همینطور، درباره دیدارها، اشتباهات، اعتقادات و ناکامیهایشان، مدرک دارم. فقط شاید درباره انگیزههایش در هر یک از مراحل زندگی همه چیز را نگفته باشد، درباره خانواده عجیب و غریبش، درباره آن جزر و مد شگفتانگیز عقلش – منظورم نوسان دائمی از جنون به عقل و از عقل به جنون است با اینحال من از روی حسننیت به گفتههایش اعتماد میکنم. قبول دارم که دچار ضعف حافظه و کاهش قدرت تصمیمگیری بود. با وجود این، از سر حسننیت حرفهایش را باور میکنم.»
این آغاز داستان بندرهای شرق است. یک راوی اولشخص داریم که سرگذشت فرد دیگری را برای ما تعریف میکند. هویت راوی چندان اهمیتی ندارد کما اینکه در طول داستان حتی متوجه اسم او نمیشویم و فقط اینقدر خواهیم دانست که در پاریس زندگی میکند و اصالتی شرقی و به طور خاص لبنانی دارد و باصطلاح خوره تاریخ است... شبیه خود نویسنده! اما آن فرد دیگر که قرار است سرگذشت او را بشنویم کیست؟ در پاراگراف اول اطلاعاتی از او به ما داده میشود که ما را به خواندن سرگذشتش علاقمند میکند: دارای خانوادهای عجیب و غریب! نوسان بین عقل و جنون!
من چند صفحه پیشتر میروم تا شما در مورد خواندن یا نخواندن داستان بتوانید تصمیم بگیرید؛ راوی از کتابهای درسی تاریخ خود در زمان مدرسه، عکسی را در خاطر دارد که در آن، استقبالی پرشور از یک رزمنده نهضت مقاومت فرانسه که پس از اتمام جنگ جهانی دوم به زادگاهش در بیروت بازگشته به نمایش درآمده بود. حالا پس از گذشت چند دهه از آن زمان، همان فرد را، که طبعاً پیر شده، در یکی از ایستگاههای متروی پاریس میبیند و ... بالاخره موفق میشود باب گفتگویی طولانی که چند روز طول میکشد را با این فرد باز کند. این فرد همان است که قرار است سرگذشتش را دنبال کنید.
نام این فرد عصیان است، پدرش یک ترک مسلمان از خاندان سلطنتی عثمانی و مادرش یک ارمنی است و عصیان درست در اوج کشمکشهای بین این دو نژاد و در واقع کشتار ارمنیها به دنیا آمده است. پدرِ عصیان نیز حاصل ازدواج یک پزشک ایرانیتبار با دخترِ مجنونشدهی یکی از سلاطین مخلوع عثمانی است و خود عصیان هم بعدها با دختری یهودیتبار ازدواج میکند و همه اینها یعنی «خاور میانه»!
داستان در واقع یادآوری و تذکری است بر این امر بدیهی که انسانیت چیزی مستقل از جنسیت، مذهب و زبان است و ارزشمندتر از آنها... بهگونهای که تفاوت در آنها موجب کاهش و افزایش ارزش انسان نمیشود. به عبارت دیگر داستان فراخوانی است برای تحمل، عشق و صلح در منطقه و حتی جهانی که از ضربات جنگ و تعصب، چاکچاک است.
درست است که ازدواجها و همراهیهایی که در داستان با آن مواجه میشویم بیشتر به یک رویا میماند اما بالاخره ما باید یکجایی این همزیستی را تجربه کنیم و چه جایی بهتر از رمان!؟ برای تصمیمگیری بهتر باید یادآور شوم که وقایع سیاسی-اجتماعی چون نسلکشی ارامنه، نهضت مقاومت فرانسه، فروپاشی امپراتوری عثمانی، فروپاشی نظم در لبنانِ دههی هفتاد و... همواره در پسزمینه داستان قرار دارند و هیچگاه داستان مستقیم بر روی آنها متمرکز نمیشود. یک داستان ساده.
******
امین معلوف متولد سال 1949 در بیروت لبنان از پدری کاتولیک و مادری مسیحی مارونی (در واقعیت معمولاً در همین حد تلرانس رخ میدهد!) است. او تا سال 1975 به عنوان روزنامهنگار در روزنامه النهار لبنان به فعالیت مشغول بود اما پس از آغاز جنگهای داخلی در لبنان به فرانسه رفت و تا کنون در آنجا زندگی میکند. اولین اثر او کاری است غیرداستانی تحت عنوان «جنگهای صلیبی از دیدگاه اعراب» که در سال 1983 به چاپ رسید و باعث شهرت او شد. رمان «صخره تانیوس» در سال 1993 برای او جایزه گنکور را به ارمغان آورد. او جوایز متعددی دریافت و اکنون عضو آکادمی فرانسه است. اگرچه زبان مادری معلوف عربی است اما آثار خود را به زبان فرانسوی مینویسد.
******
مشخصات کتاب من: ترجمه داوود دهقان، انتشارات روزنه، جاپ اول 1381، تیراژ 3000 نسخه، 238 صفحه
..........
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.13 و در سایت آمازون 4.8 )
پ ن 2: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: مرد بدون وطن (وونهگات)، طومار شیخ شرزین (بهرام بیضایی)، پرواز بر فراز آشیانه فاخته (کن کیسی)، دشمنان (باشویس سینگر)، ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
پ ن 3: در واقع به خاطر بیماری مدتی را دور از کتاب گذراندم و سرد شدم لذا دوباره باید با تلاش مستمر موتور را گرم کنم!
ادامه مطلب ...
یکی از دوستان وبلاگی محبت کرد و کتاب شعرش را برایم فرستاد. مدتهاست کتاب شعری از شاعران جوان معاصر در دست نگرفتهام! شاید چهار پج سالی گذشته باشد. نمیدانم آیا خواندن شعر دورهی خاصی دارد؟! مثلاً نوجوانی و اوایل جوانی و یا مثلاً دوره عاشقی یا دوره خدمت سربازی!؟ نباید اینگونه باشد اما مثل اینکه هست.
مردمی که در حاشیه و متن «کویر» زندگی میکنند حواسشان باید بیش از این جمع باشد. غفلت کنند کویر پیش خواهد آمد؛ با سرعتی حیرتانگیز که با سکون و سکوتش قرابتی ندارد. شعر خواندن مثل کاشتن نهال است. مثل درختان تاغ، مثل گز. اگر نکاریم، دیر و دور نیست که از خشکی و زمختی خود حیرت کنیم.
برای خواندن شعر فوایدی زیادی میتوان متصور شد. به کار گرفتن ذهن و به حرکت انداختن قوهی خیال و پروردن آن یکی از فواید مهم شعرخوانی است. با اینکه اکثریت ما تا حدودی به این فواید آگاه هستیم اما باز هم نمیخوانیم! بخشی از علت عدم رجوع ما برمیگردد به اینکه در «مسابقه»ای که هر روزه با باز کردن چشممان خود را در آن مییابیم به شعر احساس نیازی نداریم. احساس غلطی هم نیست! وقتی به چیزی نیاز نباشد آن چیز به سادگی حذف میشود؛ پس به نظر میرسد حذف شعرخوانی از زندگی ما یک فرایند منطقی بوده است! لذا من و شما دوست عزیز میتوانیم با خیال راحت شعر نخوانیم! ای بابا! فکر نمیکردم به اینجا برسم!!
به هر حال، اگر بخواهیم از حضور دایمی در آن مسابقه روزمره تجدیدنظر کنیم، شعر یکی از گزینههایی است که باید در لیست خود قرار دهیم. شعر کلاسیک، شعر نو، ترجمه و... فرقی نمیکند.
خیلی شنیدهایم که شعر آینه جامعه است و به عنوان مثال میگویند فضای جامعه را بعد از بیست و هشتم مرداد به خوبی میتوان در اشعاری که بلافاصله پس از آن واقعه سروده شد ببینیم: فضایی آکنده از یأس و ناامیدی. شاید بگویید ناخوانده میتوان حدس زد در این دورهای که در آن به سر میبریم چه فضایی بر شعر معاصر غالب است!! حق با شماست. حدستان غلط نیست! جز این بود باید تعجب کرد. من اما معتقدم رسالت ادبیات این است که نگذارد همین دردها و ناامیدیها و کاستیها به یک تصویر پابرجا و عادی و طبیعی در ذهن ما تبدیل شود. هر بار به نحوی جدید آنها را در چشمان ما فرو کند تا با آنها خو نگیریم. به وجود آنها عادت نکنیم. این از نگاه من مهمترین فایده شعر است.
مجموعه «جای خالیات را با کلمات پر میکنم» حاوی سه بخش است؛ ابتدا تعدادی غزل و پس از آن تعدادی شعر سپید و در انتها چند ترانه. در ادامه مطلب یکی از اشعار این مجموعه را خواهم آورد.
*****
مشخصات کتاب: جای خالیات را با کلمات پر میکنم، زهرا محمودی، نشر سیب سرخ، چاپ اول 1401
........
پ ن 1: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت بندرهای شرق اثر امین معلوف خواهد بود.
پ ن 2: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: مرد بدون وطن (وونهگات)، طومار شیخ شرزین (بهرام بیضایی)، پرواز بر فراز آشیانه فاخته (کن کیسی)، دشمنان (باشویس سینگر)، ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا) .
ادامه مطلب ...
هفته گذشته را عمدتاً با کتاب مارش رادتسکی در بستر سپری کردم! بیماریهای اینچنینی چنان با سرعت میآیند و همهجا را در بر میگیرند که آدم انگشت به دهان میماند. بیماریهای حکومت اما از حیث سرعت اینگونه نیست هرچند آنجا هم در صورت رؤیت انگشت به دندان میمانیم. البته خاصیت قدرت چنان است که تکسوارانِ آن معمولاً متوجه بیماری نمیشوند مگر در زمان بستری شدن؛ آنهم فقط در بستری شدنِ منجر به موت و در لحظات واپسین...
*****
قطعه موسیقایی «مارش رادتسکی» اثر یوهان اشتراوس (پدر)، مارشی است که به افتخار پیروزیهای فرمانده ارتش امپراتوری اتریش، مارشال یوزف رادتسکی در سال 1848 ساخته و نواخته شد. این مارش را حتماً شنیدهاید ولی بد نیست یک بار دیگر آن را با نام و به صورت مشخص بشنوید: اینجا
******
در مطلب مقدماتی برای رمان «بائودولینو» اثر اومبرتو اکو (اینجا)، مختصری به قرون وسطی و بخصوص امپراتوری مقدس روم اشاره شد. این امپراتوری در طول تاریخ خود معمولاً شامل پادشاهیهای متعدد ریز و درشتی بود که در مناطق آْلمانیزبان اروپای مرکزی و اسلاوهای شبهجزیره بالکان و بوهم و شمال ایتالیا و... موجودیت داشتند. شارلمانی و فردریک بارباروسا از معروفترینِ این امپراتوران هستند که در بائودولینو با دومی همراه بودیم. معضل اساسی این امپراتوری از بدو تأسیس تا زمان انقراضش در ابتدای قرن نوزدهم این بود که به واسطهی گونهگونی اجزای تشکیلدهنده، کمتر توانستند به آن ثبات سیاسی و اقتدار مرکزی دست یابند (غیر از موارد استثنائی چون شارلمانی و ماریاترزا که به واسطه همین ثبات، منشاء خیر در زمینههای مختلف بودند). جمع کردن این حجم از پادشاهیهای مختلف، شاهزادهنشینها، دوکنشینها، اسقفنشینها و... که هرکدام در محدوده قلمروی خود مستقل عمل میکردند و بخصوص «زبان»های مختلفی هم داشتند، در کنار هم و ایجاد اتحاد و عملِ واحد حقیقتاً کار سختی بود.
پس از ظهور ناپلئون و جنگهای معروفش (یاد جنگ و صلح به خیر) چهره اروپا در ابتدای قرن نوزدهم تغییر کرد و نظم نوینی شروع به شکلگیری کرد. یکی از تغییرات مهم البته انقراض همین امپراتوری مقدس روم بود که به قول ولتر دیگر نه امپراتوری بود و نه مقدس و نه رومی! آخرین امپراتورِ آن «فرانتس دوم» از دودمان جلیلالقدر و طویلالعمر هاپسبورگ، با بیش از پنج قرن سابقه حکومت بود. ایشان بعد از 14 سال سلطنت در قامت امپراتور مقدس روم، در سال 1806 با عنوان «فرانتس یکم» بر تخت سلطنت اتریش، یکی از مهمترین پارههای امپراتوری سابق نشست. او خیلی زود در واکنش به ناپلئون و همانند او خود را امپراتور خواند. این امپراتوری جدید هم با مشکلات پیشگفته دست و پنجه نرم میکرد کما اینکه فرانتس و جانشینش فردیناند همواره در حال سرکوب کردن جنبشهای استقلالطلبانه در محدوده قلمرو خود بودند. قطعهی مارش رادتسکی هم به افتخار یکی از این سرکوبهای موفق و به عبارتی آخرین سرکوبِ موفق (ایتالیاییها) ساخته و پرداخته شد.
امپراتوری اتریش در زمان «فرانتس یوزف اول» در سال 1867 با پادشاهی مجارستان به یک توافق اتحادگرایانه دست یافتند و بدینترتیب امپراتوری اتریش-مجارستان پا به عرصه ظهور گذاشت. برای اینکه محدوده این واحد سیاسی مشخص شود در ذهنتان مجسم کنید که این کشورهای نوین (به طور کامل یا بخشهایی از آنها) در این محدوده قرار داشتند: اتریش، کرواسی، چک، ایتالیا، لهستان، رومانی، صربستان، اسلوونی، اسلواکی، اوکراین و مجارستان. حالا از لحاظ فوتبالی و والیبالی هم این اسامی را مرور کنید!
فرانتس یوزف عمری طولانی داشت، بیشتر از عمر امپراتوری اتریش-مجارستان! با ترور ولیعهدش در سارایوو، آتش جنگ بزرگ شعلهور شد. آتشی که این امپراتوری چهلتکه را به عناصری سبکتر تجزیه کرد.
******
یوزف روت نویسندهی رمان مارش رادتسکی در سال 1892 در همین امپراتوری در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. او روزنامهنگار و نویسنده فعالی بود. افول و سقوط امپراتوری را با گوشت و پوست لمس کرد. در فضای بین دو جنگ قلم زد. با برآمدن هیتلر مجبور به ترک دیار شد و خیلی زود در غربت جان سپرد. مارش رادتسکی تابلویی قابل توجه از سالهای حیات اتریش-مجارستان را در قالب زندگی سه نسل از یک خانواده در همین دوران ترسیم میکند. این کتاب در سال 1932 به چاپ رسیده است. در مطلب بعدی به کتاب خواهم پرداخت.
******
پ ن 1: کتاب بعدی «بندرهای شرق» اثر امین معلوف خواهد بود.
پ ن 2: برنامههای بعدی مطابق انتخابات پست قبل خواهد بود. و البته مواردی که در پانوشت مطلب قبل ذکر کردم.