میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

فقط بیفت نیرو هوایی!!


یکی از پُرجنب‌وجوش‌ترین دوران زندگی من آخرین روزهای زمستان سال هفتاد و شش بود؛ روزهایی که از صبحِ علی‌الطلوع تا پایانِ وقت اداری به این در و آن در می‌زدم تا بتوانم سرِ موعد مقرر خودم را به سازمان نظام‌وظیفه معرفی بکنم، شاید به جرئت بتوانم بگویم عشقم به خدمت تقریباً فقط چند اپسیلون پایین‌تر از مسئولین بود. بالاخره با هر مکافاتی بود (که این خود داستان مجزایی است!) دفترچه اعزام را در آخرین دقایقِ آخرین روز کاریِ سال که در واقع آخرین موعد معرفی من بود، گرفتم و از خوردن اضافه خدمت جستم.

من عاشقِ خدمت در نیروی هوایی بودم. این عشق را چند ماه قبل از اعزام کشف کرده بودم. شوهرخواهرم گفته بود: «تو فقط کاری کن بیفتی نیرو هوایی، باقیش با من». همافر بود و محل کارش مهرآباد. ما هم که کمی بالاتر از میدان آزادی بودیم. خدمتِ سربازی در یکی دو هزار متر آن طرف‌تر از خانه، آن هم با امتیازاتی که جناب‌سرهنگ برایم یکی‌یکی می‌شمرد، رشک‌برانگیز بود! هرکس دیگری هم جای من بود عاشق می‌شد.

تازه فقط شوهرخواهر من نبود! شوهرخواهرِ محمدرضا، یکی از بچه‌های کوچه هم بود. دوره عجیبی بود،  اکثر شوهرخواهرها سرهنگ بودند، آن هم سرهنگ نیروی هوایی! در واقع از بین دوستان بچه‌محل، فقط من و این دوستم شوهرخواهر داشتیم. محمدرضا دو تا داشت که یکی از آنها در پادگان قلعه‌مرغی مشغول بود،  پادگانی که محل گذراندن دوران آموزشی سربازان بود. یعنی حتی آتشِ دوره آموزشی که همه از آن می‌نالیدند پیشاپیش بر من گلستان شده بود. فقط کافی بود بیفتم نیرو هوایی.

خبرگانِ امر تنها راهِ ورود به نیروی هوایی را این می‌دانستند: کاری کنیم در روزی که امر معرفی و تقسیم صورت می‌گیرد، سرِ صف باشیم تا بتوانیم به اختیار خود انتخاب کنیم که در چه نیرویی خدمت کنیم. برای سرِ صف بودن نیاز بود که در همان بدوِ تشکیلِ صف در ورودی پادگان عشرت‌آباد حاضر باشیم. به همین خاطر با چند تن از دوستان قرار گذاشتیم ساعت 5 صبح در موقعیت مذکور باشیم. یعنی دو سه ساعت قبل از شروع کار تقسیم. برای رسیدن به عشقم می‌ارزید که این سختی را به خودم بدهم!

ساعت پنج صبح با یکی از دوستان به پادگان عشرت‌آباد رسیدیم. هوا هنوز روشن نشده بود اما منظره‌ی دردناکی قابل رویت بود: حدود دویست رقیب عشقی زودتر از ما رسیده بودند و صف تشکیل شده بود! جای خودمان را در انتهای صف تثبیت کردیم و بعد من برای سرکشی و پیدا کردن دوست دیگرمان به سمت سر صف حرکت کردم. پژمان ده بیست‌نفر جلوتر از ما بود و موقعیت مکانی‌اش چنگی به دل نمی‌زد تا بخواهم خودم را در کنار آنها بچپانم! از سر کنجکاوی تا سر صف رفتم و در آن هوای گرگ‌ومیش چهره‌ی عاشقان خدمت را نظاره می‌کردم. به سر صف رسیدم؛ یاللعجب!

سه نفر اولِ صف سه تا از هم‌کلاسان خودم در دانشگاه بودند. ساعت نهِ شب قبل با پتو از کوی دانشگاه آمده  و شب را آنجا گذرانده بودند. هدفشان نیروی هوایی نبود! نفس راحتی کشیدم اما همین چند کلامی که بین من و این دوستان رد و بدل شد موجب ناراحتی نفرات پشت سر شده  و صدای اعتراض‌شان بلند شده بود. از درون کلاسورم کاغذی درآوردم و پیشنهاد دادم اسامی افراد داخل صف ثبت شود تا افرادی مثل من خودشان را جلوی صف جا ندهند. به پاس این پیشنهادِ خوب اسم مرا در ردیف نهم نوشتند. در آن لحظات   خودم را کاملاً در آغوش گرم مهرآباد حس می‌کردم.

هوا روشن شد و بعد از ساعاتی، درِ ورودی باز شد و به ترتیب وارد محوطه شدیم. درجه‌داری که صدای بسیار رسایی داشت رشته‌های مختلف را اعلام و از فارغ‌التحصیلان آن رشته می‌خواست در مکانی که نشان می‌داد صف بکشند. سومین رشته‌ای که فریاد زد رشته‌ی ما بود و ما صف‌هایی شش‌تایی تشکیل دادیم. وقتی رشته‌های مختلف به تعداد تقریبی پنجاه نفر نزدیک شدند درب ورودی بسته شد و افراد اضافه‌ای را که داخل محوطه  بودند کنار یکی از دیوارها جا دادند تا ابتدا تکلیف ما صف‌کشیدگان مشخص شود و بعد نوبت تقسیم آنها برسد.

من در صف اول رشته مکانیک بودم و خودم را در حال افتادن در نیروی هوایی می‌دیدم! غافل از آنکه بارِ کج به منزل نخواهد رسید. حداقل در مورد برخی که این‌گونه است.

 

ادامه دارد!

...............................

پ ن 1: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان است. کتاب قطوری است و کمی طول خواهد کشید.   

پ ن 2: در دوران دانشجویی گاهی تدریس خصوصی می‌کردم. آخرین فردی که به او درس دادم پسرِ دبیرستانی همین جناب سرهنگی بود که در پادگان آموزشی مشغول بود. شش درس را با این پسر در روزهای قبل از امتحاناتش کار کردم. هدف گرفتن نمره ده بود. هر امتحانی که برگزار می‌شد به سراغ درس بعدی می‌رفتیم و او در پاسخ این سؤال که امتحان قبلی را چند می‌شوی؟ همواره می‌گفت خیلی خوب بود و پانزده شانزده و یا هفده هجده می‌شوم. من با شنیدن این جواب‌ها هم تعجب می‌کردم و هم ذوق‌زده می‌شدم. نامرد! نه تنها هر شش درس را افتاد بلکه مردودِ خرداد شد. من تدریس را به کل کنار گذاشتم. او هم درس را کنار گذاشت و بعدها مغازه‌ای دایر کرد و...!


نظرات 12 + ارسال نظر
مارسی یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 07:34 ق.ظ

سلام.قبلا گفتی کتاب قطوری هست و نازک خوانی میکنی.لطفن نازک هارو معرفی کن
خاطرات خدمت بسیار زیاد و عالی هستن.فکر کنم باید منتظر کتاب نازکی از خاطرات شما باشیم

سلام
اشتباه کردم. کتاب قطور است اما سنگین نیست و می‌توان آن را همراه برد و جابجا کرد. لذا مشغول خواندن هستم و امروز از نصف رد شدم. حدس می‌زنم سرعتم بالاتر برود و تا این خاطره را ادامه و به پایان برسانم مطلب مربوط به آن کتاب هم از راه خواهد رسید. پس نازکی این وسط در کار نخواهد بود اما بعد از پایان این کتاب قطور احتمالش بالاست. در مطلب بعدی اعلام خواهم کرد.
ممنون

سمره یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 07:37 ب.ظ

سلام
داشتیم ؟

اومدم بقیه داستان نیروی هوایی رو بخوانم

سلام
به هر حال من هم انسانم و جایزالخطا
اگر عمری باشد این قصه به پایان خواهد رسید

الهام دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 09:25 ق.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام رفیق
تا جایی که یادم مانده است راویانِ اخبار و ناقلانِ آثار و طوطیانِ شکرشکنِ شیرین‌گفتار و خوشه‌چینانِ خرمنِ سخن‌دانی و صرافان سر بازار معانی و چابک سوارانِ میدانِ دانش توسن خوش‌خرام البته اگر مرد باشند و سربازی رفته باشند، در هر محفلی که بنشینند، به آنی سخن را همین‌گونه از خاطرات خدمت به جولان و رژه درآورده‌اند.
تا باد چنین بادا
چهارزانو نشسته‌ایم و مشتاقیم به خواندن ادامه‌ی ماجرا

سلام
حکماً همین که شما یادتان مانده است و راویان اخبار و ناقلان آثار و الی آخر روایت کرده‌اند صحیح است. ده پانزده سال قبل پاره‌ای از همکاران مشکوک شده بودند که نکند من بیشتر از دو سال خدمت کرده‌ام باقی هم همینند
اشاره کردید اگر مرد باشند یاد یک مطلب قدیمی طنز افتادم... لینکش را خواهم گذاشت!
ممنون

https://hosseinkarlos.blogsky.com/1391/01/31/post-228/

محسن مهدی بهشت سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 08:41 ب.ظ https://ketabamoon.blogsky.com/

سربازی گفتی یادم افتاد که یک چند کلمه ای حرف بزنم.
من متخصص فرستادن جوان ها به سربازی هستم. خیلی ها فراری هستن. مگر بخوان مهاجرت کنن و ...........
ولی من مخالفین این دوره از زندگی رو اینجوری سر عقل میارم که:
دوران سربازی بهترین دوران برای کنده شدن از خانه و خانواده است و مستقل شدن. مخصوصن به شکلی باید برید سربازی که پارتی بازی نکنید بیفتید توی شهر خودتون و همین که از پادگان میایید خونه بشینید سر سفره ی آماده.
باید وقتی میاید خونه غذایی نداشته باشید و تازه فکر کنید که چه باید بکنید و ........
سربازی که تموم میشه سعی می کنید هر چی زودتر از خونه بزنید بیرون و مستقل بشید. در واقع یک دوره تمرین جدا شدن از دوران بچگیه.

sسلام
چه خوب شد که گفتید. ما توی عرف و عادات‌مون روش‌های مختلف و متعددی برای این کنده شدن از خانواده و مستقل شدن نداریم لذا واقعاً همین یکی دو بهانه را باید قدر شمرد و تیشه به ریشه‌اش نزد الان هر کدام از ما در اطرافیان درجه یک و دو خود حتماً موردی سراغ دارد که والدین برای خارج کردن جوان رشیدشان متوسل به ردیف کردن گلابی از پای تخت ایشان تا درب خروج می‌شوند و البته که هیچ افاقه هم نمی‌کند که نمی‌کند!
من با شما کاملاً موافقم. نهایتاً به کمی پربارتر شدن آن معتقدم. مثل این مطلب قدیمی:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1391/01/31/post-228/

ممنون

در بازوان چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 01:29 ق.ظ

سلام
“ادامه دارد” رو “ادامه داستان” می‌خوندم و هی روش کلیک می‌کردم اینجوری منتظر خوندن بقیه خاطره هستیم:))

سلام
ای وای
تا فردا ایشالا قسمت بعدی را ‌آماده خواهم کرد.ممنون رفیق

monparnass چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 11:08 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
اونموقع کسی نبود این چیزها رو به من یاد بده که بابا یه نیروی هوایی
و بهتر از اون
- برای شمالی ها و جنوبی ها -
یه نیروی دریایی هم هست
یادم میاد راست راست رفتم صفر یک
و
به دامن پر مهر نیروی زمینی افتادم !!!!

سلام
تجربه ثابت کرده است که دانستن و ندانستن این چیزها زیاد تأثیر ندارد!! چون چنان ریزه‌کاری‌های عجیبی در کار ورود پیدا می‌کند و اوضاع را غیر قابل کنترل می‌کند که نگو!
حالا ادامه ماجرا را خواهی خواند...
البته من کماکان دانشتن را از ندانستن بهتر می‌دانم اما شما به همین دلیل تجربی که گفتم حسرت اون روزها و ندانستن خود را نخور
نیروی زمینی برای لحظاتی اوج آرزوهای من شده بود

ماهور پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 08:35 ق.ظ

سلام
منم ادامه دارد رو ادامه مطلب خوندم و منتظر بودم بقیه اش رو بخونم.

کتاب مویان رو همراهما
و دویستم

سلام
مراقب باشید در قسمت دوم دچار این اشتباه نشوید
چه عالی... من ششصد را رد کردم. موفق باشید

مهتاب پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 11:47 ق.ظ

عاشق پ.ن 2 شدم!
البته که تنهایی رو فقط یک سرباز تازه اعزام نمیفهمه! چون میدونه خانواده ای هست و منتظرشن و خودش هم منتظرشونه...
تنهایی فقط در خانواده تک نفره

سلام
پ ن 2 و حواشی قبل و بعدش برای خودش قصه‌ای دارد که روزی خواهم نوشت.
البته که با شما موافقم. آن عکس را دیدم و به دلیلی خوشم آمد و در پازل خودم قرار دادم. نکته کلیدی آن جمله اصطلاح «تازه اعزام» است چون چند روز بعدش در شرایطی قرار می‌گیرد که یک عالمه همدرد در کنارش قرار می‌گیرند که از میان آنها بالاخره چند تا سوژه مناسب برای رفاقت پیدا می‌شود. تنهایی این سرباز برای چند روز است. فقط.
ممنون

zmb پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 11:03 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
یعنی اون قسمت ماجرا که اکثر شوهرخواهرها سرهنگ بودند عالی بود
مدال نقره هم می رسه به اصطلاح رقیب عشقی برای صف سربازها

سلام
این واقعیت نتیجه گیری های ماست! ما از آنالیز تعداد محدودی داده که در اطراف ماست حکمی کلی استخراج می کنیم
ممنون از توجهتان

مدادسیاه دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 11:04 ق.ظ

جالب است که من ماجرای معاف نشدنم را به وضوح به یاد دارم اما چگونگی تعیین محل خدمتم را به کل از یاد برده ام.

سلام
من هم برخی جزئیات را فراموش کرده‌ام اما خوشبختانه این ماجرا را چون چند بار تعریف کرده‌ام (برای دوستان مختلف) خطوط اصلی آن کاملاً در ذهنم باقی مانده است... البته هرچه هم که پاک شده باشد با تخیل جایگزین خواهد شد!

اسماعیل چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 06:06 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا!
امید که حالتون خوب باشه.
"دوره عجیبی بود، اکثر شوهرخواهرها سرهنگ بودند، آن هم سرهنگ نیروی هوایی!"

برم بخش بعدی...

سلام
ممنون قربان
امیدوارم شما هم حالتان خوب باشد.
به غیر از من احتمالاً دانش‌آموزان هم امید دارند که حال شما خوب باشد بخصوص موقع نمره دادن

مهرداد یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 12:43 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com


این عکس العمل من از خواندن پاراگراف آخر و خواندن آن جمله‌ی بار کج... است.
خاطرات خدمت هم عالمی دارد، با تمام وجود حس‌ات در آن صف و آن لحظات را درک میکنم و با همین حس و حال به سراغ ادامه مطلب خواهم رفت

طرفهای ما بچه‌های سرهنگ های نیروی هوایی اغلب بچه‌های زرنگ و درسخوانی بودند. اما فرزندان کلیه نیروهای زیرمجموعه آن یکی ارگان که محبوب توصیه کننده‌ی آن رمان مارتن دوگار نیز هستند همگی به دلیل بها دادن بیش از حد یا اراذل و اوباش شده اند یا الان در سواحل مدیترانه به سر می برند

سلام
در کنار خنده دعا کن که جای خوب بیفتم برای خدمت
....
والله دروغ چرا ... طرفِ ما هر دو گروه چندان اهل درس خواندن نبودند اما آن گروه اول دستشان بیشتر روی زانوی خودشان قرار گرفته و به هر حال روزگار را می‌گذرانند. اما یک مورد از گروه دوم داریم که دقیقاً مشابه طرفهای شما از کار درآمده است جل الخالق! از گونه اراذل هم اخلاقی و هم اقتصادی... یا للعجب!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد