میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

خداحافظ گاری کوپر رومن گاری

 

تعدادی اسکی باز جوان از ملیت های مختلف و بریده از جامعه به خانه ای کوهستانی در ارتفاعات آلپ سوییس پناه آورده اند. خانه به جوانی ثروتمند و فیلسوف مآب به نام بگ مورن تعلق دارد که آن را در اختیار این جوانان می گذارد. لنی شخصیت اصلی داستان جوانی 20 ساله و خوشگل و تو دل برو است که شباهتی نیز به گاری کوپر هنرپیشه آمریکایی دارد. لنی که از خدمت نظام و اعزام شدن به ویتنام فرار کرده است به همراه دیگران در این خانه حضور دارد. آنان در فصل زمستان از طریق دادن آموزش اسکی درآمدی بخور و نمیر کسب می کنند ولی در فصل تابستان و با آب شدن برفها و عدم امکان درآمد از راه اسکی مجبورند برای سیر کردن شکمشان از ارتفاع 2000 متری پایین بیایند و در شهرها از طریق کارهای متفرقه نظیر آموزش اسکی روی آب و... پولی به دست بیاورند تا شکمشان را سیر کنند. خانه کوهستانی و ارتفاعات بالای 2000 متر مکانی آرمانی است که همه چیز پاک است مانند برف و همه چیز حساب و کتاب دارد و منطقی است ولی در ارتفاعات پایین تر, شهرها و یا باصطلاح خود آنها در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه هر کاری ممکن است از آدم سر بزند و گرچه غم انگیز است ولی حساب نیست!همه چیز مجاز است و بایست همرنگ جماعت شد.تنها چیز مهم آنست که آدم مواظب باشد و به دام نیفتد.

یکی از جوانان تابستان سال گذشته تا زوریخ پایین آمده بود و شش ماه بعد او را در یک مغازه لوازم التحریری پشت دخل در شرایطی پیدا کرده بودند که با مرده فرقی نداشت. بیچاره ازدواج کرده بود و مشغول کاغذ و مداد فروختن بود. آدم واقعاٌ دلش می سوزد. اسمش را جزو گمشدگان ثبت کرده بودند و دیگر جز برای ترساندن تازه کارها اسمش را نمی بردند...بگ برای پدر و مادر این جوان نوشت: پسرشان وسط خیابان روی خط عابر پیاده مرده است ; چه فایده داشت که آنها را ناراحت کند.

لنی ابتدا با عزی بن زوی اسکی باز اسراییلی که انگلیسی هم بلد نیست دوست می شود ولی بعد از سه ماه که عزی انگلیسی یاد می گیرد حجاب زبان بینشان شکل می گیرد و فاتحه دوستیشان خوانده می شود:

عزی آدمی بود پر از عقده های روانی. به محض اینکه زبانش باز شد شروع کرد به صحبت از نژادپرستی و مسئله سیاهان و مجرمیت آمریکا و بوداپست و از این حرفها. لنی با این جور مسائل روانی کاری نداشت. اصلاٌ توی این خطها نبود.

آن بالا در خانه کوهستانی پر است از آدمهای مختلف که نویسنده در حین معرفی آنها حرف ها و کنایه های خود را می زند و از این طریق همه مظاهر تمدن را هجو می کند. سرآمد این اشخاص بگ مورن است. همجنس بازی مریض احوال که همانطور که در بالا اشاره شد حرفهای فلسفی خاص خودش دارد:

تمدن ما تمدن دست خر پلاستیکی است. تمدنی که همه چیزش مصنوعی و ضد طبیعت است; همه چیز در آن نقش بازی می کند, همه تظاهر می کنند, اتوموبیل, کمونیسم, میهن, مائو, کاسترو, همه اینها همان ذکر مصنوعی است.

در فصل اول هیچ کس و هیچ چیز از تیغ هجو در امان نیست. از آمریکا , فرانسه, سوییس و کوبا گرفته تا عشق و دین و سوسیالیسم و ایدئولوژی ها و لنین و کامو و پلیس و سیاستمداران و مردان و زنان و تقریباٌ هر چی و هر کی به ذهن می رسد! اگر جنگ ویتنام به سخره گرفته می شود همزمان مخالفین آن هم بی نصیب نمی مانند.البته در میان آنها طبعاٌ آمریکا در صف اول قرار دارد جایی به میلیونها اسپرماتوزوئید تشبیه می شود و جاهای زیادی به حماقت و البته لنی از این احمق پنداشته شدن ضرر نمی بیند! هرچند بالاخره از حفظ این شهرت خسته می شود:

آدم باید خیلی سعی کند تا شهرت حماقت خود را تائید کند... لنی از این کار خسته شده بود. آخر او که سفیر کبیر آمریکا نبود. حفظ شهرت آمریکائیها کار سفیر است ... اصلاٌ برای همین منظور است که آمریکا یک مرکز فرهنگی در پاریس دایر کرده است. البته بلافاصله با نثر گزنده ای فرانسه و سوییس را هم بی نصیب نمی گذارد. یکی دو نمونه دیگر جهت آشنایی :

آلدو می گفت سوسیالیسم واقعی وقتی است که انزال به انسان دست می دهد. قبل و بعد از آن زیاد جالب نیست. بلبشو و تاریکی و بی نظمی است.

به عقیده بگ مردها , همه, مطلقاٌ سورآلیست اند. لنی درست نمی دانست سورآلیست یعنی چه؟ ولی بگ می گفت : سورآلیست درست یعنی همین نباید کوشش کرد که آن را فهمید. مردها همه کاملاٌ همینطورند.

 در فصل اول (60 صفحه) آنقدر جملات قصار و مطلب هست که تا شصت روز وبلاگ نویسی را کفاف می دهد! انگار با بیل مطلب ریخته اند داخل صفحات ! البته به روانی کتاب لطمه ای نخورده است. به نظر می رسد نویسنده فکر می کرده این آخرین کتابش است و باید تمام حرفهایش در مورد تمام چیزها را بزند. (نکرده است مثل مستور خودمان هر پنج شش تا مطلب را داخل یک کتاب کند و...!) خلاصه که فصل اول جا برای چند بار و چندین بار خواندن را دارد.

به هر حال مطابق فال علمی! که بگ برای لنی گرفته او باید از ماهی و دختران باکره پرهیز کند و این نقاط تاریکی در طالع اوست ولی در عوض اقبالش خوب است به شرطی که در ماداگاسکار قدم نگذارد. ماداگاسکار اصطلاحی است که نویسنده برای وضعیت هایی که آزادی آدمی به خطر می افتد (همرنگ جماعت شدن هم یک وضعیت ماداگاسکاری است) ابداع می کند (در کنار اصطلاحات دیگری که می سازد مثل مغولستان خارجی و...) و لنی این موارد را آویزه گوشش می کند و در نیمه اول داستان همه جا به آن عمل می کند اما در نیمه دوم داستان چه اتفاقی می افتد که همه چیز عوض می شود؟ مطابق نظراتی که در نیمه اول و به خصوص فصل اول مطرح می شود خواننده انتظار اتفاقات نیمه دوم را ندارد و برخی دیالوگ ها در نظر اول پاک نا امید کننده به نظر می آید (مثل دیالوگ های پایانی). آیا رومن گاری نیمه دوم که معروف به نیمه مربیان است! را باخته است؟ وقتی کتاب را تمام کردم اعتقادم این بود که نیمه دوم را باخته ولی به دلیل گل های زیادی که در نیمه اول زده نتیجه نهایی را برده است. ولی وقتی برای نوشتن مطلب کمی دقیقتر شدم رگه هایی از تفکرات سرمربی را در نیمه دوم دیدم که اشاره خواهم کرد!

*******

این کتاب در لیست مذکور 1001 ...نیست. و امیدوارم روزی ما لیست خودمان را داشته باشیم! کتابی که من خواندم از دست دوم فروشی های میدان انقلاب خریداری شده و جلد ندارد و شناسنامه آن مشخص نیست فقط چون یک صفحه از مقدمه سروش حبیبی مترجم کتاب موجود است و در انتها معرفی چند کتاب از انتشارات امیرکبیر را دارد می توان نتیجه گرفت که این کتاب باید چاپ اول (1351) باشد و... یادگاری های خانمی که صاحب اول یا... بوده است مربوط به تابستان 1360 است. در هر حال کتابی که من خواندم نیاز به ویراستاری اساسی دارد که ظاهراٌ در چاپ های جدید صورت پذیرفته است. چاپ های جدید را انتشارات نیلوفر انجام داده است.

....................................................

پ ن: نمره کتاب 4.3 از 5 می‌باشد.

  ادامه مطلب ...

تهوع ژان پل سارتر


 

 

"او آدمی فاقد اهمیت گروهی است, او صرفاٌ یک فرد است."  لویی فردینان سلین

"من خیلی نادان هستم"  حسین کارلوس

***

کتاب با جمله ای از سلین آغاز می شود که در بالا آوردم و انتخاب این جمله توسط سارتر برای این کتاب حائز اهمیت است. جمله دوم ربطی به کتاب و مطلب حاضر ندارد یک درد دلی بود با خودم.

آنتوان روکانتن یک مرد تنهای سی ساله و یک پژوهشگر تاریخ است. او در حال نوشتن یک کتاب تحقیقی در مورد زندگی یک شخصیت تاریخی به نام مارکی دو رولبون است و به همین سبب مدت سه سال است که در شهر بندری بوویل ساکن شده است. او دچار دغدغه های وجودی شده است و داستان تماماٌ نوشته هایی است که روکانتن در دفتر خاطرات خود نوشته است. او گرفتاریی ندارد, درآمد سالانه ای دارد, رییس و زن و بچه ندارد; فقط وجود دارد, همه اش همین. و این گرفتاری آن قدر مبهم و متافیزیکی است که از آن شرم دارد.ابتدا هنگامی که می خواهد سنگی را به دریا پرتاب کند ناگهان دچار احساسی می شود که از توصیف آن عاجز است و بعداٌ این احساس را به نوعی تهوع تشبیه می کند:

یک جور دل آشوبه شیرین مزه بود. چقدر ناگوار بود! و از سنگریزه مى‏آمد، مطمئنم ,از سنگریزه گذشت و آمد توى دستهایم.بله، خودش است، درست خودش است:نوعى تهوع توى دستها.

 همه چیز از نظرش زاید و بیهوده و غیر ضروری است و موجب تهوع می شود حتی خودش. خودش را زاید می بیند که اگر ناپدید هم می شد ناپدید شدنش احساس نمی شد, چرا که وجودش در جهان واقعی به هیچ رو واجب نبود.

تا بخشی از رمان توجیه وجودی خودش تحقیقی است که در مورد مارکی دو رولبون می کند اما در نهایت وقتی به این نتیجه می رسد که این کار عبث و غیر ممکنی است آن را رها می کند و راه نجات را در خلق اثری هنری مانند نوشتن رمان می بیند.

باید یک کتاب باشد : بلد نیستم هیچ کار دیگری بکنم . ولی نه یک کتاب تاریخ , کتابی از نوع دیگر . درست نمی دانم چه نوع , ولی باید در پشت کلمات چاپ شده , در پشت صفحات ، چیزی را حدس زد که وجود نداشته باشد , که بر فراز وجود باشد .یک کتاب. یک رمان. و کسانی خواهند بود که این رمان را خواهند خواند و خواهند گفت: آنتوان روکانتن آن را نوشته است. آدم موسرخی بود که در کافه ها پرسه می زد, و آنها به زندگیم خواهند اندیشید. سپس شاید از خلال آن بتوانم زندگیم را بدون دلزدگی به یاد آورم .

می توان مطلب را با دو سه جمله زیر درز گرفت!:

سارتر در این کتاب برخی مفاهیم فلسفه اگزیستانسیالیستی خود را در قالب یک رمان بیان می کند. داستان شروع استادانه ای دارد جایی که صفحه بی تاریخ و نوشته ناشر و یکی دو پاورقی خواننده را وارد فضای داستانی می کند که اگر این شروع نبود به نظرم رمانی شکل نمی گرفت.

کتاب را آقای امیرجلال الدین اعلم ترجمه و انتشارات نیلوفر منتشر کرده است. چون تنها ترجمه ایست که من دیده و شنیده ام باز هم جای تشکر دارد. این کتاب در فهرست 1001 کتاب موجود است و جایزه نوبل 1964 به سارتر تعلق گرفت که البته ایشان از پذیرفتن جایزه سر باز زد.

***

 * کتاب به کسانی که حوصله خیلی زیاد دارند توصیه می شود.

2-   *به طور بی ربطی یاد یک پرسش و پاسخ افتادم. دانشجویی از دکتر شریعتی پرسیده بود قریب به این مضمون که مثلاٌ فلان بر بهمان مقدم است یا بهمان بر فلان؟ جواب شنیده بود که آسفالت شدن خیابان خاکی محلتان بر هر دو مقدم است که همه اهل محل رو عاصی کرده!! لذا اگر مشغول امر مهم تری از این دست هستید نگران نباشید ما حالا حالا ها زوده برامون که چنین احساساتی به سراغمون بیاد.

3-     *فکر کنم لازمه کتاب "سارتر که می نوشت" بابک احمدی رو بخوانم.

4-    *  یک مقدمه 50 صفحه ای خوبی رو هم کتاب داره . متن توضیحی خوبی است که ترجمه شده.

...........................

پ ن :نمره کتاب 2.4 از 5 می‌باشد.

ادامه مطلب ...

بیگانه آلبر کامو

 

 

مورسو کارمند جوانی است (از فرانسویان الجزایری مثل خود کامو) که مشغول امور روزمره است, مادرش که در خانه سالمندان بود از دنیا می رود و او در مراسم خاکسپاری شرکت می کند در حالیکه ظاهر غمگینی آنچنان که در اینگونه مراسم مرسوم است ندارد. پس از انجام مراسم به زندگی معمول خود باز می گردد و در اثر یک رشته تصادفات مرتکب قتل یک عرب می شود و بعد محاکمه و ...

خصوصیتی که مورسو را شایسته نام بیگانه کرده است همان همرنگ جماعت نشدن و عمدی که در این کار دارد است .او آدمی اجتماعی نیست. همانگونه که احساس می کند سخن می گوید. اهل ریا کاری نیست. حاضر نیست در این قبیل موارد یک دروغ ساده بگوید و یا حتی حرفی که شاید دروغ نباشد ولی دیگران انتظار شنیدن آن را دارند (مثلاٌ در قسمتهایی که در مورد مرگ مادر صحبت می شود مسلماٌ مورسو از مرگ مادر خوشحال نیست و نوعی ناراحتی در درونش هست ولی حاضر نیست برای خوشآمد دیگران بگوید که ناراحت است ) و... همین مسائل کافی است که او را در جامعه به چشم بیگانه ای ببینیم. جامعه نیز البته سزای این نوع رفتار را به سختی می دهد. همین که فرایند محاکمه شروع می شود ساز و کار های از پیش تعیین شده و ماشینی چنان عمل می کند که گویی از حیطه اختیار فرد خارج است و چنان عقوبت می دهد که گویی بزرگترین جنایت ها به وقوع پیوسته است. جامعه افرادی را که نمی خواهند در بازی همگانی شرکت کنند از خود می راند. به همین علت است که یکی از دلایل اصلی دادستان برای درخواست اشد مجازات همان گریه نکردن مورسو در تشییع جنازه مادرش عنوان می شود! سیستم از او می خواهد که ابراز پشیمانی کند و از مرگ رهایی یابد ولی نوع نگاه او به زندگی به گونه ای است که هیچ وقت نمی تواند از چیزی پشیمان بشود و نهایتاٌ فقط احساس دلخوری خود را بیان می کند.

من از کارم چندان پشیمان نبودم. اما آن همه جوش و خروش باعث تعجبم می شد. دلم می خواست دوستانه, تقریباٌ مهربانانه, سعی کنم برایش توضیح بدهم که من هیچ وقت نتوانسته ام از چیزی پشیمان بشوم. من همیشه به چیزی که می خواست رخ بدهد , امروز یا فردا , مشغولم. اما البته در وضعی که گذاشته بودندم ,نمی توانستم به این لحن با کسی حرف بزنم. حق نداشتم خودم را مهربان نشان بدهم, حق نداشتم حسن نیت داشته باشم.

البته باید گفت که مورسو یک آدم کاملاٌ اخلاقی نیست (چنانکه در ماجرای مرد همسایه با معشوقه اش بدون اینکه اطلاع داشته باشد حق با کیست به نفع همسایه عمل می کند و این کار را هم از روی بی تفاوتی و بی احساسی کامل می کند چیزی که من دایورتیسم می نامم یعنی دایورت کردن امور به ... نمونه بارز دیگر صحبت با ماری است در مورد عشق و ازدواج ) از طرفی ضد اخلاقی هم نیست و لذا یک آدم خاکستری است. 

مورسو در طول مدتی که در زندان است دچار یک تحول فکری می شود و معتقد می شود می توان هستی را تهی از هر معنی و هدف دانست و همچنان زندگی کرد:

نخستین بار پس از دیرگاهی به مامان اندیشیدم, به نظرم می فهمیدم چرا او در پایان زندگی نامزد گرفته بود... مامان در آن نزدیکی مرگ می بایست احساس کرده باشد که رها شده و آماده است که زندگیش را از سر بگیرد. هیچ کس, هیچ کس حق نداشت بر او بگرید. و من نیز احساس می کردم آماده ام که زندگیم را از سر بگیرم...

این کتاب را به غیر از من و شما همه ترجمه کرده اند!

جلال آل احمد  (البته به همراه علی اصغر خبره زاده)

امیر جلال الدین اعلم     نشر نیلوفر

لیلی گلستان              نشر مرکز

خشایار دیهیمی           نشر ماهی

محمدرضا پارسایار        نشر هرمس

هدایت الله میرزمانی     (به نقل از سایت کتابخانه ملی)

من ترجمه آل احمد را خوانده بودم و دو سال قبل در نمایشگاه جلوی غرفه نیلوفر تصمیم گرفتم این کتاب را با ترجمه جدیدتر داشته باشم. دو بار این ترجمه را خواندم و می توانم بگویم نسبت به ترجمه تهوع و محاکمه شاهکاری انجام داده این مترجم! و این ترجمه البته با ویرایش های جدید قابل تحمل شده است البته همچنان برتریی نسبت به ترجمه آل احمد ندارد و حتی دو سه جا را مقابله کردم آل احمد بهتر بود. امیدوارم ترجمه های گلستان و دیهیمی و پارسایار بهتر باشند که با توجه به در دسترس بودن ترجمه های قبلی و همچنین با در نظر گرفتن سابقه انتشارات اینگونه به نظر می آید.

این هم یک جمله از آلبر کامو برای یادگاری:

دموکراسی چه سیاسی و چه اجتماعی باشد، نمی تواند بر یک فلسفه سیاسی بنا شود که ادعا می کند همه چیز را می داند و همه چیز را رفع و رجوع می کند.

این کتاب هم در لیست 1001 کتاب قرار دارد.

***

این هم یک لینک سودمند: اینجا 

............................

پ ن : نمره کتاب 4.1 از 5 می‌باشد.

مرگ قسطی لویی فردینان سلین

نوشتن در خصوص این کتاب هم سخت است و هم آسان! البته این هم از اون جمله های کلیشه ایست که برای شروع نوشته بد نیست. کتاب را می توان به دو قسمت تقسیم نمود در قسمت اول داستان روایتی درونی یک پزشک_نویسنده میانسال به نام فردینان از زندگی خود است. در ابتدا پزشک از مرگ سرایدار پیرش می گوید :

دوباره تنها شدیم.چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است... بزودى پیر مى شوم. بالاخره تمام مى شود.خیلی ها آمدند اتاقم.خیلی چیزها گفتند.چیز به درد بخوری نگفتند. رفتند.

دیگر کسی را ندارم. دیگر حتی یک نفر هم نمانده که با روح مهربان مرده ها خوشرویی کند...دیگر باید تنهایی تحمل کرد.

در همین ابتدا متوجه افسردگی ,تنهایی و انزوای راوی و نفرتی که از سازو کارهای جامعه دارد می شویم. پزشکی که در محله ای فقیرنشین طبابت می کند و حقوق ماهیانه بخور و نمیری می گیرد و علیرغم سختی ها گلیم خود را از آب بیرون می کشد و در تنهایی خود البته می نویسد:

من که نه یهودی ام , نه خارجی, نه فراماسون , نه مدرسه نورمال دیده, بلد نیستم ارزش خود را ببرم بالا , زیادی به پایین تنه ام می رسم, اسمم بد در رفته... از پانزده سال پیش که توی این محله خراب شده عوضی ترین آشغال ها نگاه می کنند و می بینند چطور گلیمم را از آب می کشم بیرون, هر کاری دلشان می خواهد با من می کنند, هزار جور تحقیرم می کنند. همین که هنوز بیرونم ننداخته ند خودش جای شکر دارد. نوشتن جبران همه اینهاست.

افراد مرتبط با او یک پسرخاله پزشک است و منشی پیرش که وظیفه تایپ نوشته های او را هم دارد و نهایتاٌ خواهر زاده این منشی که با خاله اش زندگی می کند.با پسرخاله در مورد نوشته هایش مشورت می کند:

گوستن می گفت: می توانی گاه به گاهی چیزهای خوب و خوشایند تعریف کنی...زندگی همیشه هم نکبت نیست. از یک نظر حرفش درست است.توی کار من یک جور وسواس هست, یک جور غرض ورزی. نشان به این نشان که آن دوره ای که هر دو گوشهام وزوز داشت و از الان هم خیلی بیشتر, دوره ای که مدام تب داشتم, خیلی کمتر از الان افسرده بودم... رویاهای خیلی قشنگ می بافتم...

پزشک البته به واسطه شغلش و محل طبابتش با مردم فقیر در ارتباط است. با بچه ها رابطه خوبی دارد و همچنین حیوانات... نظر پزشک در مورد نیاز مردم برایم خیلی جالب بود چون مشابه این تحلیل را از برادرم که همین شغل را چند سال قبل در مکانی مشابه داشت شنیدم البته نه با این قدرت:

این بدبخت ها... چیزی که کم دارند سرگرمی است نه سلامتی... چیزی که ازت توقع دارند ... کاری کنی که دلشان باز بشود ... تعجب کنند ... دنبال مرض های تازه باب شده اند!... می خواهند که پدر خودت را در بیاری ... شور و علاقه نشان بدهی ... دیپلم و لیسانس را برای همین گرفته ای دیگر... هه! بشر یعنی این... یعنی در همان حالی که دارد مرگ خودش را تدارک می بیند خودش را با مرگ سرگرم کند.

به هر حال خود سلین پزشک بود و در همین شرایط کار و زندگی می کرد و این برگرفته از تجربیات خود نویسنده است. در بخش اول با درگیری های نویسنده با پیرزن منشی بر سر دست نوشته های گمشده افسانه ای که راوی تازه نوشته است مواجه می شویم. با غرغر ها و نک و نال ها... با احساس اینکه همین معدود افراد مرتبط با دانسته هایشان از ضعفهای شخصی راوی می توانند عرصه را بر او تنگ کنند... این بخش همزمان با اینکه نویسنده در حال سوختن در تب شدید است با هذیان گویی های او درباره زندگیش طی می شود.

سرنوشت باشد یا هر چیزی , بد بلایی ست پیری , دیدن اینکه توی زندگی آدم همه چیز عوض می شود, خانه ها, شماره ها, ترامواها و حتی آرایش سر آدم ها. ... دیگر هیچ دلم نمی خواهد عوض بشوم. شاید خیلی چیزها باشد که ازشان ناراضی باشم. اما دیگر با منند, مثل اینکه با اشان ازدواج کرده باشم. شاید آدم بیخودی باشم, اما همان قدر خودم را دوست دارم که می دانم آب سن گند و لجن است. کسی که تیر چراغ خمیده نبش شماره 12 این خیابان را عوض کند واقعاٌ دل من را می شکند. زندگی ما گذراست, حقیقتی است, اما تا همین جاش هم زیادی گذشته.

پزشک در حالی که در تب می سوزد و پس از مشاجره اساسی که با مادرش که برای عیادت آمده و برای منشی دارد از خوبی های پدر فردینان یاد می کند به خاطرات کودکی رجوع می کند. بازگشتی که با احساس نفرت توام است و از اینجا بخش دوم کتاب شروع می شود و ما با ریشه های این نفرت روبرو می شویم:

... نفرت واقعی از اعماق می آید از جوانی ای که با کار مظلومانه بیدفاع تباهش کرده. این نفرتی ست که آدم را می کشد. نفرت چنان عمیقی که در هر حال ازش چیزی همه جا باقی می ماند. مثل شیره ای آن قدر روی زمین پخش می شود که همه چیز را زهرآگین می کند, آن قدر که دیگر چیزی نمی روید غیر از رذالت, میان مرده ها, میان آدم ها.

بخش دوم از ابتدای قرن بیستم شروع می شود. فردینان کودکی 6 ساله است. پدرش کارمند ساده شرکت بیمه است و همیشه با دلهره از دست دادن کار خود روبروست و مادرش مغازه ای خرازی در یک پاساژ دارد و با پای لنگش همیشه در حال سگ دو زدن است ولی شرایط به گونه ایست که نه تنها آنها بلکه باقی کسبه پاساژ هم زیر فشار اقتصادی در حال له شدن هستند. فشار فقر و مشکلات اجتماعی ابتدای قرن بیستم در جوامع صنعتی طبقات فرودست را خورد می کند و صدای خورد شدن را در خلال خاطرات فردینان به خوبی می شنویم. این فشار بعضاٌ شخصیت های داستان را تا مرز جنون پیش می برد. همه با عجله در حال تلاش برای رسیدن به آرامش و خوشبختی هستند ولی به جایی نمی رسند.

روی سنگفرش های کت و کلفت مادرم دستم را می گرفت و می کشید تا ازش عقب نمانم... آن قدر عجله داشتیم که من توی همان شلوارم خودم را سبک می کردم. اصلاٌ من تا سربازی همیشه کونم گهی بود , بس که همه جوانیم عجله داشتم.

 در این میان فردینان که یک کودک ناخواسته است از سوی خانواده به خصوص پدر مسئول همه بدبختی ها قلمداد می شود. زندگی در میان کسانی که همه خود را قربانی می دانند! همه چیز از دیدگاه فردینان روایت می شود و ما از دریچه نگاه او به شخصیت ها نگاه می کنیم و همراه با او حالمان از شخصیت پدرش به هم می خورد و دلمان برای مادرش می سوزد هرچند از نصیحت های بی امان و قضاوت های نادرستشان دلگیر می شویم.

فردینان پدرش را در صفحات گوناگون اینگونه معرفی می کند:

پدرم مرد تنومند موبوری بود, برای هیچ و پوچ از کوره در می رفت, یک دماغ گرد مثل بچه شیر خوره و سبیل خیلی کلفتی داشت... فقط گرفتاری ها و بدبختی ها یادش می ماند که صد تا صد تا هم سرش آمده بود.

وحشتناک ترین چیزها را پیش خودش مجسم می کرد... با چیزهایی که توی کله اش بود می شد بیست تا تیمارستان را پر کرد.

خیلی دلم می خواست با ام حرف بزند, اما همه ش غرغر می کرد... در عمق آدم خوشقلبی بود. من هم خوشقلب بودم. اما زندگی مساله اش قلب نیست.

مادرش اما در تمام مراحل به فکر کار کردن و سختی کشیدن است و حتی با تمامی سختی هایی که کشیده در دوران پیری هم از خوبی های شوهرش حرف می زند و انگار سال به سال که از مرگ پدر می گذرد خاطره او برایش بهتر و بهتر می شود.

ته دلش می خواست جای همه کار کند... همین که کاری یا دغدغه ای از همه بدتر و سخت تر بود فوراٌ حس می کرد برای او خوب است.

خانه محقری داشتند:

مادرم میز را می چید. یک بشقاب از دستش می افتاد. پدرم عصبانی می شد, خیز بر می داشت که کمکش کند. آشپزخانه آن قدر کوچک بود که هی می خوردیم این ور و آن ور. برای آدم عصبی ای مثل بابام جا نداشت...

فردینان تک تک اعضای خانواده را معرفی می کند عموها و عمه و ... و به سبک زیبایی هم این کار را می کند و حیف که مطلب طولانی می شود... هیچ کدام به قول فردینان الگوی مناسبی نبودند تنها مادربزرگ بود که گلیمش را خوب از آب بیرون می کشید که او هم از دنیا می رود. بعد از مادربزرگ هم تنها شخصی که گاهی به داد فردینان می رسد دایی ادوار است ... در این اوضاع احوال روزها به فردینان این گونه می گذرد:

روزها خوش نمی گذشت. بندرت پیش می آمد که چند ساعت بعد از ظهر را گریه نکنم. توی مغازه بیشتر از لبخند سیلی نصیبم می شد. برای هیچ و پوچ عذرخواهی می کردم, کارم این بود که بابت هرچیز عذرخواهی کنم.

فردینان از کودکی به دلیل فقر خانواده مجبور است کار کند و کارهای مختلفی را امتحان می کند و هر بار روزگار به سختی حال او را می گیرد. بار اول کارفرما فقط می خواهد مجانی بیگاری بگیرد... در کار بعدی علیرغم تلاش بیحد دچار خیانت می شود و در همه موارد در حالیکه او گناهی ندارد همه کاسه کوزه ها سر او شکسته می شود و مدام دچار سرکوفت خانواده می گردد.

پدرم چون مطمئن بود که من در آینده دزد می شوم مدام سرم نعره می کشید...بابا آینده را می دید, تیره و تار هم می دید.

... از دور من را که یک گوشه ای نشسته بودم نشان می داد, من ناخلف! آب زیر کاه, دله ... منی که هر چه فداکاری بود به خاطر من بود... من ... من کون گهی... من جوش جوشی...قاتل جوراب ... من بودم که همه نتیجه گیری ها آخرش به من می رسید, من, بز بلاگردان همه بدبختی ها...

به هر حال این وضعیت به جایی می رسد که این باور در ذهن او می نشیند که واقعاٌ نمی تواند کار کند و همگام با دیگران که به فکر پیدا کردن راه نجات برای او هستند خودش هم سردرگم که چگونه باید توبه کند و به راه راست برگردد و سر آخر به نفرتی ریشه دار تبدیل می شود.

من از همه کارها متنفرم. پس دیگر چه فرقی بگذارم؟... آدمی نیستم که از کار ستایش کنم... اگر به من باشد می رینم به هرچه کار است...

باور نکردنی ست که بچه چه باری ست روی دوش خانواده!...من فقط باید حرف گوش می دادم و کار می کردم!...کارهایی هم که چقدر راحت بود!...باید کاری می کردم که همه خطاها و گرایش های شنیعم فراموش بشود!... غم و غصه هرچه بود مال آنها بود! آه و ناله هرچه بود برای آنها بود! آنها بودند که مفهوم زندگی را می فهمیدند! روح حساس را فقط آنها داشتند!... فقط و فقط هم آنها, تنهایی! اصلاٌ نمی خواستندمن هم با آنها باشم, وانمود کنم که می خواهم کمکشان کنم... من هم یک خرده از آن همه بدبختی بچشم ... نه, همه ش منحصراٌ مال خودشان بود! این به نظرم بینهایت ظالمانه می آمد.

خلاصه بعد از همه این بدبختی ها دایی ادوار دل نازک شگردی به کار برد و فردینان را فرستاد انگلیس تا زبان یاد بگیرد و بعد از برگشت او را معرفی کرد به یک مخترع همه فن حریف که مجله ای مثل دانستنیها در می آورد و ...... نصف بیشتر داستان از این جا به بعد است که من لام تا کام چیزی در موردش نمی گم!

سبک روایی داستان یکی از خصوصیات بارز کتاب است و سلین معتقد است بدون هیچ ادا و اصولی همانطوری می نویسد که حرف می زند و بدین ترتیب انتقال احساس را ممکن می سازد. سلین در مقابل انتقاداتی که به زبان بی ادبانه و خشونت و بی رحمی دائمی موجود در کتابهایش می شود می گوید من همانطوری می نویسم که حس می کنم... چه کنم این دنیا ذاتش را عوض کند, من هم سبکم را عوض می کنم.

اگر بپرسیم چرا این قدر تلخی و سیاهی و بدبینی و شقاوت در روایت:

سلین عمیقاٌ معتقد بود که ادبیات از بیان همه بدی های نهاد بشر طفره رفته است و نویسندگان مصرانه در کار آن بوده اند که انسان را خیلی بهتر از آنی که هست بنمایانند... در جایی گفته است همه ما آزاد تر می شدیم اگر همه حقیقت درباره بدسگالی آدم ها بالاخره گفته می شد.

 این بخش های قرمز رنگ را از مقدمه مرحوم مهدی سحابی آوردم که به نظرم ترجمه بسیار خوبی از کار در آورده است.

زبان کتاب قابل فهم است. بر خلاف آن چیزی که منتقدین نثر سلین گفته اند که زبان آرگو است و در مقدمه هم به آن اشاره شده است; من با چنین چیزی مواجه نشدم! زبان آرگو تا اونجایی که من می دانم به استفاده از کلمات و اصطلاحاتی اطلاق می شود که عموماٌ بین اعضای گروههای غیر رسمی مانند قاچاقچیان و ولگردان خیابانی و... رواج دارد و لذا اصطلاحات این زبان به نوعی برای دیگران قابل فهم نیست.طبیعی است که احتمال دارد این موارد در ترجمه هضم شده باشد ولی در جایی خواندم که خود سلین هم به این موضوع اعتقاد نداشته است. زبان روایت بیشتر محاوره ای و عامیانه است که مشابهش را در ادبیات خودمان دیده ایم.

چیز دیگری که از سبک ویژه سلین می بینیم و در عباراتی که انتخاب کرده ام نیز مشهود است سه نقطه های زیاد است که به نظرم وجودش الزامی است و از سر جنگولک بازی نیست. تصور کنید همه این جملات پشت سر هم می آمد ; احساس خفگی به آدم دست می داد. علاوه بر این ها می ماند کمی فحش که البته به میزانی نیست که ظاهراٌ منتقدین لباس زیر ایشان را سر میله بدون پرچم ما کرده اند ... البته در ترجمه فارسی هم پالایش شده و فقط حروف اول فحش ها آمده است و خواننده بنا بر تشخیص خود آن را کامل می نماید و در تکمیل متن مشارکت می نماید البته طبیعیه که اکثر این فحش ها در زبان فارسی با ک شروع می شود!

مورد قابل اشاره طنز تلخیست که بعضاٌ در عبارات انتخاب شده مشهود است و یکی دو مورد از شیرین هاش را هم این پایین می آورم:

مثل همیشه دروغگو و ریاکار باقی می ماند, عین یک دو جین سینه بند!!

 ...

این کتاب توسط مرحوم مهدی سحابی ترجمه و توسط نشر مرکز منتشر شده است.

کمی طولانی شد که اقتضای قطر و عمق کتاب بود.

کتابی بدین پایه و نبودن در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند شائبه هایی را در ذهن ایجاد می کند که رگه هایی از آن را در زندگینامه سلین می شود دید.

پی نوشت1 : چند تن از دوستانی که از این کتاب نالیده بودند در همان سی چهل صفحه اول مانده بودند. کمی باید صبور بود تا با نثر کتاب خو بگیریم. یک تشکر ویژه از حسین به خاطر معرفی این کتاب به من و یک تشکر ویژه از عباس به خاطر معرفی آن به حسین ! و یک یاد خیر مجدد هم از مترجم.

.............................

نمره کتاب 4.7 از 5 می‌باشد.

شیدایی لول. و. اشتاین مارگریت دوراس


   الان که این مطلب را می نویسم مدت زیادی از زمان مطالعه این کتاب می گذرد. در کاغذ کوتاهی که نظر خودم را در مورد کتاب بعد از مطالعه نوشته ام اینگونه درج شده است:

(...نتوانستم با داستان احساس نزدیکی کنم ...شخصیت اصلی داستان برایم قابل شناخت نیست...لذتی از خواندن کتاب نبردم....اگر در عنوان به جای شیدایی از کلمه سردرگمی استفاده می شد بهتر بود...از اینکه در میان 1001 رمانی است که باید قبل از مرگ خواند تعجب کرده ام البته نه به اندازه "در قند هندوانه"!!!.....)

و البته پاره ای زیاده روی ها که دچار خود سانسوری شد.

وقتی در مورد نظر خوانندگان این کتاب در اینترنت جستجو کردم نظرات مثبت زیادی دیدم که به خودم شک کردم! خواستم دوباره دست بگیرم ولی حسی که بعد از خوندنش بهم دست داده بود اومد سراغم و دیدم اگه الان بخونم باز هم نتیجه همون میشه پس می گذارم برای بعد! بعد از خواندن "نایب کنسول" و "عاشق" از همین نویسنده که هر سه را یک جا خریده بودم!

البته نقدها و معرفی های جالبی هم پیدا کردم ولی اکثرشون تکراری و به قول یکی از همون دوستان به درد هر کتابی می خوره....یه مطلب هم بود که خیلی برام جالب بود : گفته بود که برای چندمین بار در یک هفته گذشته این کتاب رو می خونه و ....احساس همذات پنداری وحشتناکی با لول داره و ....تا اینجاش طبیعی بود اما وقتی چشمم به پست بعدی وبلاگش افتاد چشمام گرد شد :

" سالروز شهادت استاد مطهری است. بزرگ مردی که تمام زندگی علمی و فکری‌ام را به او مدیونم....."

خداییش این رو با اون نتونستم جمع بکنم که به احتمال زیاد از کج فهمی منه و یا به احتمال کم به خصلت ما ایرانی ها بر می گرده که خیلی به جمع اضداد علاقه داریم...برای همین من این کتاب را حتماٌ دوباره می خوانم و این صفحه را ویرایش خواهم کرد البته نه در کوتاه مدت.

اجمالاٌ بگم داستان در مورد زنی است(لول) که در یک ماجرای عشقی در عنفوان جوانی شکست می خوره و البته ضربه روحی شدید (کلاٌ این شخصیت در یک حالت بین خیال و واقعیت سیر می کنه که زیاد قابل تفکیک نیست و به نظرم نویسنده می خواد همون بلایی که سر لول آورده سر خواننده هم بیاره و بین واقعیت و خیال سردرگمش کنه )و بعد ازدواج می کند (عجب خوش شانسی بوده!) و مدتها از اون شهر دور میشه و بعد با شوهرش و بچه هاش برمی گرده به اون شهر و دوست قدیمیش تاتیانا رو پیدا می کنه که ازدواج کرده و از طریق دوست و همکار شوهرش به شوهرش خیانت می کنه و لول هم میاد وسط و... البته به خاطر اون قضیه استاد مطهری فکر نکنید طرف میاد وسط میگه دختر این کار رو نکن اخلاقی نیست !! نه برید بقیشو توی کتاب بخونید که هر کتابی شاید ارزش یک بار خوندن را داشته باشد.

البته فکر می کنم اهمیت داستان به قصه اون نیست که اجمالاٌ به اون اشاره کردم . به نظر من اهمیتش در شکل روایت داستانه که خیلی خاصه و کمی آدم رو گیج می کنه به این صورت که راوی قصه که تا اواسط داستان ناشناسه و از اطلاعات اشخاص دیگر در کار روایت استفاده می کنه و البته تجزیه و تحلیل خودش را هم داخل داستان می کنه اما بعد از اواسط شما می فهمید که راوی خودش یکی از شخصیت های داستانه و بعضی وقتها هم نویسنده شما رو در مورد راوی سرکار میگذاره که از این کارش خوشم اومد . بد نیست که نویسنده حرفش رو مستقیم توی چشم آدم فرو نکنه ولی به شرط آنکه حرفی باشه! (البته نویسنده هم ادعایی در این زمینه نداره)

 به هر حال من هم جزء بچه های انقلاب و جنگم و شاید زیادی به وجود پیام اهمیت می دهم . برای همین وقتی میکروفون میرسه دست یکی انتظار دارم که یه جایی توی صحبتاش بگه پیام من به ملت....حالا اگه هم مستقیم نگفت غیر مستقیم یه پیامی بفرسته!

ببخشید باز هم بین لحن محاوره ای و رسمی آونگ شدم.

همونطوری که در پست قبلی گفتم این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند وجود داره و علاوه بر این کتاب دو کتاب دیگر دوراس که در بالا بهشون اشاره کردم توی این لیست قرار گرفته است و کلاٌ دوراس طرفداران خوفی داره !

 

پی نوشت: این کتاب را آقای قاسم روئین ترجمه و انتشارات نیلوفر آن را منتشر نموده است.

پ ن 2: نمره کتاب 2.5 از 5 می‌باشد.