میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

سفر به انتهای شب (۲) لویی فردینان سلین

 

قسمت دوم

به خودم گفتم: «بعد از این که تو را به این صورت به تاریکی انداختند، بالاخره به جایی خواهی رسید.» خودم را دلداری می‌دادم و برای این که بتوانم به راهم ادامه بدهم مدام به خودم می‌گفتم: «فکرش را نکن، فردینان، وقتی که همة درها به رویت بسته شد، حتماً بامبولی را که همه‌ی این اراذل را می‌ترساند و لابد جایی در انتهای شب مخفی شده پیدا می‌کنی. شاید به همین دلیل باشد که خودشان به آخر شب نمی‌روند!»

جنگ :

در مذمت جنگ داستان ها و نوشته ها و فیلم ها و محصولات فرهنگی بسیاری خلق شده است و آدمیان با گوشت و پوست و استخوان و اعصاب خود تبعات جنگ را حس می کنند اما کینه توزی انسانها و حماقتهای ناشی از عقایدشان آتش جنگ های بسیاری را روشن کرده و تداوم بخشیده است. جنگ به مثابه آتش البته برای همه تبعات یکسانی ندارد; برخی داخل این آتش می سوزند و جزغاله می شوند و برخی دیگر از شعله های این آتش گرم می شوند و این گرم شدن ها راز آغاز و تداوم جنگ هاست.

عموم جنگ ها بین کسانی در جریان است (نقاط درگیری یا خطوط مقدم) که هیچ شناختی نسبت به یکدیگر ندارند و یا هیچ برخوردی پیش از این با یکدیگر نداشته اند اما این جنگ را برای و به تحریک کسانی انجام می دهند که همدیگر را می شناسند و احیاناً برخوردی هم داشته اند. فردینان در همین ابتدای ورود به جبهه به خاطرات کودکی خود اشاره می کند که با کودکان آلمانی بازی می کرده است اما حالا از فاصله بسیار دور و بدون اینکه همدیگر را ببینند , با تیر مورد هدف قرار می دهند.

بدین ترتیب نوعی تقسیم کار اجتماعی در زمینه جنگ شکل می گیرد :طبقات فرودست در خط مقدم کشته می شوند و باقی در پشت جبهه تشویق می کنند و گرم می شوند! فردینان در ابتدای داستان وقتی با دوست خود در کافه مشغول صحبت است این موضوع را با استعاره کردن کشور به یک کشتی بزرگ که همه افراد ملت به نوبت در آن باید پارو بزنند چنین می گوید:

... پایین کشتی هن و هن می‌زنیم، از هفت بندمان عرق سرازیر است، بوی گند می‌دهیم، و همین. آن‌وقت آن بالا، روی عرشه، توی هوای آزاد، ارباب‌ها وایساده‌اند، با زن‌های ترگل ورگل و عطرزده روی زانوهاشان و کک‌شان هم نمی‌گزد. به عرشه احضارمان می‌کنند. کلاه‌های سیلندر را روی سرشان می‌گذارند و بعد سرمان عربده می‌کشند و می‌گویند: «پفیوزها، جنگ است! باید به این بوگندوها که در «کشور شمارۀ 2» سوارند حمله کنیم و دمار از روزگارشان درآوریم! زودتر! جنب بخورید! هرچه که لازم است روی عرشه داریم! همه یک‌صدا! صداتان دربیاید: زنده‌باد کشور شمارۀ 1. بگذارید از آن دور دورها صداتان را بشنوند. کسی که بلندتر از همه فریاد بزند، نشان افتخار و خروس قندی و قاقالی‌لی نصیب‌اش خواهد شد! بی همه چیزها!...

جالب و طنزآمیز است که بلافاصله پس از این صحبت با دیدن رژه یک دسته نظامی در خیابان مقابل کافه تصمیم می گیرد وارد ارتش شود تا ببیند نظرش درست است یا نه! تجربه ای خطرناک که بارها او را از این تصمیم نادم و پشیمان می بینیم. اما از این تجربه پندهای شنیدنی و نابی در می آید:

وقتی بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنی اش این است که می خواهند گوشت تان را در جنگ شان کباب کنند.

برای آدمهای بیچاره دو راه خوب برای مردن هست، یا در اثر بی اعتنایی مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در زمان شوق آدمکشی همین همنوعان در زمان جنگ. اگر دیگران به فکرت افتادند ، بدان که بلافاصله فقط و فقط به فکر شکنجه ات افتاده اند. به هیچ درد این نامردها نمی خوری ، مگر وقتی که غرق خون باشی!

اما برخی افکار و عقاید همیشه نقش بنزین را برای آتش جنگ بازی می کنند. در برخی نقاط عقاید ملی و میهن پرستانه و در جاهای دیگر عقاید مذهبی و در بیشتر نقاط هر دو...و این عقاید همیشه به کار تحریک عامه مردم می آید دیالوگی در این رابطه بین فردینان و دکتر معالجش صورت می پذیرد که قابل توجه است:

]دکتر[ : بله! سربازهای دلیر ما از همان تجربه های اول در جبهه, به خودی خود همه مفاهیم نادرست و جنبی مخخصوصاً احساس کف نفس خود را دور می ریزند. به حکم غریزه و بدون ذره ای تردید می روند و با علت وجودی واقعی ما, میهن ما, در می آمیزند. برای دریافت این حقیقت , هشیاری نه تنها زائد بلکه دست و پا گیر است! مثل همه حقیقت های اساسی, حقیقت میهن به دل مربوط می شود, مردم عامی در این راه اشتباه نمی کنند! اما درست همین جاست که فرزانه های مرد رند به بیراهه می روند... ]فردینان[ : چه کلمات زیبایی استاد! زیبا! به زیبایی کلمات حکمای باستان!

بله این گونه است که عوام با هندوانه های زیر بغل به مسلخ می روند و بازماندگانشان در پشت جبهه (نظیر مادر فردینان) که تا گلو در مشکلات زمان جنگ غرقند , جنگ را نتیجه گناهان خود دانسته و معتقدند با تحمل مصایب جنگ پاک شده و طاهر به آن دنیا می روند! یا برخی دیگر (نظیر دوست دختر آمریکایی فردینان , لولا که اتفاقاً چند عبارت فرانسوی بیشتر بلد نیست , مرگ بر...! به پیش...!) تحت تاثیر شعارهای سطحی جنگ را برای نجات وطن از خطر لازم می بیند و کسانی که می خواهند از زیر آن شانه خالی کنند را دیوانه و بی جربزه می نامد.البته فردینان در مقابل لولا استدلال جالبی می آورد:

پس زنده باد دیوانه ها و بی جربزه ها ! یا در واقع،کاش فقط دیوانه ها و بی جربزه ها زنده بمانند! لولا ! آیا اسم یکی از سرباز هایی که طی جنگ صد ساله کشته شدند،یادت هست؟ هرگز سعی کردی یکی از این اسم ها را پیدا کنی؟...نکردی،،مگر نه؟...هرگز سعی نکردی. آن ها همانقدر برایت ناشناس و گمنام و بی اهمیتند که کوچکترین اتم این روکاغذی روبرویت،از لقمه صبحانه ات بی اهمیت ترند...پس خودت ببین که برای هیچ و پوچ مرده اند... و در ادامه یادآور می شود با همه اهمیتی که این جنگ در حال حاضر برای شما دارد در هزار سال دیگر به کلی از حافظه ها پاک می شود و شاید تنها چند محقق تاریخ کلیاتی از جنگ را مد نظر قرار دهند.

در جنگ پستی و رذالت برخی انسانها رو می آید که نمونه های جالبی را سلین به نثر در می آورد و گاهی کشته شدن این آدم ها را از فواید جنگ به حساب می آورد! به نظر می رسد دید آکنده از بدبینی و اندکی تنفر فردینان به دنیا و مافیها ریشه در زشتی های جنگ دارد. اما انسان ها نیز از طنز تیز سلین در امان نمی مانند:

وقتی گلوله ای به به شکم شان فرو می رود, باز هم صندل های کهنه روی جاده را جمع می کنند, «هنوز هم می شود از آن استفاده کرد.» درست مثل گوسفندی که در علفزار به پهلو افتاده و در حال مردن باشد, ولی باز هم بچرد.

از تبعات گریزناپذیر جنگ یا شرایط جنگی در جامعه که شاید کمتر بدان پرداخته شده باشد عاری شدن جامعه از حقیقت و رواج دروغ است که سلین در بخش هایی استادانه آن را بیان می کند:

...در روزنامه ها, در دیوارکوب ها, پیاده و سواره, با افسارگسیختگی تمام , ورای هرگونه تصوری , ورای مسخرگی و پوچی دروغ می گفتند. همه در این دروغ شرکت داشتند. همه سعی می کردنددروغی شاخدارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند.

در سال 1914, همه از تتمه حقیقتی که باقی بود,  خجالت می کشیدند. هرچیزی که به آن دست می زدی قلابی بود...هرچیزی که خوانده می شد, بلعیده می شد, مکیده می شد, ستوده می شد, اعلام میشد, رد می شد یا پذیرفته می شد, همه و همه یک مشت شبح نفرت آور بود, همه ساختگی بودند. مرض دروغ گفتن و باور کردن عین جرب واگیر دارد... اشک آدم در می آید.

***

پ ن 1: فکر کنم سفر به انتهای شب قسمت سومی خواهد داشت!

پ ن 2: در غرب خبری نیست را تمام کردم و مطابق برنامه خرمگس را شروع کردم.

پ ن 3: این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند قرار گرفته است توسط مرحوم فرهاد غبرایی ترجمه و انتشارات جامی آن را منتشر نموده است. آخرین چاپ آن مربوط به سال 1385 می باشد و در حال حاضر موجود نمی باشد! 

پ ن 4: برای کسانی که می خواهند با نثر سلین در سفر به انتهای شب و قوت ترجمه آن بیشتر آشنا شوند فصل دوم اینجا و فصل اول اینجا موجود است.

پ ن 5: لینک قسمت اول مطلب اینجا و لینک قسمت سوم اینجا

پ ن 6: نمره کتاب 5 از 5 می باشد.


سفر به انتهای شب(۱) لویی فردینان سلین

 

به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی

که سودها بری ار این سفر توانی کرد

قسمت اول

در مرگ قسطی سرگذشت کودکی و نوجوانی فردینان را خواندیم که به نوعی برگرفته از خاطرات خود نویسنده است. در آنجا دیدیم که در انتهای راه تصمیم می گیرد وارد ارتش شود. در سفر به انتهای شب که البته هیچ ارتباطی از نظر داستانی (هرچند هر دو برگرفته از خاطرات نویسنده هستند) با مرگ قسطی ندارد , ما با فردینان جوان روبرو هستیم که در حال تحصیل طب است و روزی با همکلاسی خود در کافه ای نشسته و مشغول صحبت که دسته ای نظامی از جلوی کافه عبور می کند و ناگهان تصمیم می گیرد وارد نظام شود! این تصمیم درست در زمان بروز جنگ جهانی اول است و...

در همین ابتدای کار نقل قولی از مترجم کتاب مرحوم فرهاد غبرایی ذکر می کنم:...سفر به انتهای شب کتاب آسانی نیست, نه فقط از لحاظ ترجمه , -که بماند- تعبیر و تفسیر اثر از آن هم سخت تر است. حتی خواندنش هم آسان نیست. مرد سفر می خواهد...حالا با این مقدمه تلاش می کنم برداشت های خودم را بنویسم!

هر چند تقریباٌ کتاب به اثری ضد جنگ معروف است اما به نظر می رسد درونمایه این اثر زندگی و مسائل بنیادی مرتبط با انسانها ست که البته جنگ هم یکی از همین مسائل است که ناشی از حماقت انسان ها و کینه توزی آنهاست که در قسمت دوم به آن خواهم پرداخت. محوریت انسان است , انسانهایی که نه می توانند شیوه زندگی و نه عقاید خود را تغییر دهند و چنان نکبتی گریبانگیرشان شده است که توان تکان خوردن را ندارند.

زندگی:

فردینان از بی هدفی زندگی وحشت دارد و در سرتاسر سفر به انتهای شب به دنبال پیدا کردن هدفی قوی است که به زندگی معنا بدهد. در همین راستاست که به نحوی کمیک وارد جنگ می شود. در جنگ با رذالت آدم ها روبرو می شود و انسان هایی لاشخور و پست را می بیند که لازم است تا قیام قیامت آنها را فراموش نکند! در پشت جبهه نیز با فضایی سرشار از کلاشی و دروغ و چاپلوسی و ... روبرو  می شود لذا سعی می کند از این فضا فرار کند تا بلکه آن هدف را در جای دیگر پیدا کند. به مستعمرات فرانسه در آفریقا و از آنجا به آمریکا می رود و مجدداً به فرانسه باز می گردد. او هرچند نگاهی تیره و تار دارد اما آدم منفعلی نیست, امید دارد که جایی در انتهای شب روشنایی خفیفی باشد که به زندگی روشنی ببخشد. صرف نظر از سرانجام جستجوهای فردینان , او مانند آدم های اطرافش نیست. آدم هایی که غم و غصه برایشان اصالت دارد و پایه زندگی است:غم و غصه همیشه شنونده دارد در حالیکه لذت و احتیاجات طبیعی ننگ به حساب می آید. نمونه بارز آن خانواده هانروی است (البته در اطرافمان چنین مواردی موج می زند!) همیشه به اندازه حالا ناراضی بود, ولی در عین حال لازم بود که خیلی زود دلیل معتبر دیگری برای نارضایتی اش پیدا کند. آنقدرها هم که از ظاهر امر بر می آید کار ساده ای نیست. مسئله فقط سر این نیست که  به خودت بگویی من آدم بدبختی هستم. باید به خودت ثابت کنی , به خودت بقبولانی. هانروی چیزی غیر از این نمی خواست که بتواند برای ترسش انگیزه محکم و مستدلی بتراشد. بنا به گفته دکتر فشارش 22 بود. 22 خودش کلی ست. دکتر راه مرگ را پیش پایش گذاشته بود. فردینان علیرغم بی تفاوتی خاصش, غصه دار می شود اما همچون دیگران به چسناله کردن نمی پردازد. غصه‌دار بودم، برای اولین بار واقعا غصه‌دار بودم، به خاطر همه، به خاطر خودم، به خاطر او، به خاطر همه آدم‌ها. شاید همین است که آدم در زندگی دنبالش می‌گردد، فقط همین، یعنی دنبال بزرگترین غصه ممکن تا قبل از مردن کاملا در قالب خودش جا بیفتد.

جوانی آدمها شتابیست برای پیر شدن و پیری نیز چیزی نیست جز در انتظار مرگ بودن, وقتی جوان هستند چنان برای لذت بردن عجله دارند که روی جنبه های احساسی توقف و تاملی ندارند درست مثل مسافرهایی که هرچه در دکه های ایستگاه راه آهن جلوشان بگذارند کافی است و با دمب شان گردو می شکنند و وقتی پیر می شوند هنوز می خواهند به این امید تلاش می کنند که البته قابل درک است. آدمیزاد پست است. تقصیر دیگران نیست. کیف و لذت در درجه اول. عقیده من این است.

شاید به نظر برسد همین موضوع کیف و لذت بتواند به عنوان هدف زندگی فردینان را راضی کند. هرچند که او اعتراف می کند که آدم هرزه و کثیفی است و هرگز دست از هرزگی برنداشته است اما این دو گزینه (لذت – غصه) نیز برایش مشگل گشا نیست:

... کار با غصه دار شدن به آخر نمی رسد , دوباره باید راهی پیدا کرد که همه قصه را از سر گرفت و به غصه های تازه تری رسید... ولی بگذار دیگران برسند!...همه بی آنکه بروز بدهند دنبال برگشت جوانی شان هستند!... بنازم به این رو!... ولی من دیگر برای تحمل کردن آمادگی نداشتم!... مسلم بود که موفق نشده ام. من نتوانسته بودم نیت سفت و سختی برای خودم دست و پا کنم... نیتی بسیار زیبا و شکوهمند و بسیار راحت برای مردن...

طبیعی ست که زندگی بدون کیف و لذت و غم و غصه نمی شود , اگر سرمان به چیزی گرم نباشد ملال به سراغمان می آید و نسخه مان را می پیچد لذا چه بسا لازم باشد همانند توپ های بیلیارد قبل از وارد شدن به سوراخ (مرگ) قر و غمزه ای بیاییم. از طرفی زندگی ما کوتاه است و این که در حال تردید بمیریم وحشتناک است چون در این صورت برای هیچ و پوچ دنیا آمده ای. و این واقعاً از هر بدی بدتر است.

واقعیتی که پیش روی ماست مرگ است اما همانگونه که در سراسر کتاب مشخص است جان کندن نیست که کم داریم, نه. مسئله این است که به راهی که به مرگ بی دغدغه منتهی شود نرسیده ایم. این دقیقاً هدفی است که فردینان در پی آن است, راهی که از پوچ بودن زندگی خلاصیش دهد. اما به نظر می رسد ظاهراً چندان در این راه به موفقیتی نمی رسد هرچند اهمیت آن را گوشزد می نماید: 

شاید نسبت به بیست سال پیش کمی بهتر باشد, نمی شد گفت که سر سوزنی پیشرفت نکرده ام, ولی هیچ امیدی نبود که من هم ... سرم را با یک فکر واحدپر کنم, فکر درخشانی به مراتب پر قدرت تر از مرگ. هیچ امیدی نبود که فقط در اثر همین فکر همه جا تخم شادی و بی غمی و شهامت بپاشم. بشوم قهرمان تخم پاشی.

در این صورت سرتاسر وجودم شهامت می شد. از سر تا پام شهامت می بارید و زندگی به یک اندیشه متمرکز شهامت بدل می شد, شهامتی که هر چیزی را ممکن می کرد, هرچیزی را به راه می انداخت, همه انسانها و همه اشیاء زمین و آسمان را. بعلاوه عشق آنقدر قدرتمند می شد که مرگ وسط عشق و محبت گیر می افتاد و آن تو آنقدر جایش گرم و نرم بود که بی شرف کیفور می شد و بالاخره او هم مثل بقیه به نوایی می رسید. چه خوب می شد! قیامت می شد!

پ ن 1: در قسمت بعد در حد توان به جنبه های دیگر رمان می پردازم. البته جنبه های راحت تر آن! مثل جنگ , مدرنیسم و ...

پ ن 2: در غرب خبری نیست را از امروز شروع می کنم.

پ ن 3: این کتاب هم در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است. این کتاب در حال حاضر با توجه به لغو مجوز انتشار مجددش کمیاب و یا به عبارتی نایاب است. چاپ اول آن سال 1373 و چاپ آخر(چهارم) سال 1385 بوده است.

پ ن 4: البته در حال حاضر (یعنی دو سه سال بعد از نوشتن این مطلب) کتاب به صورت افستی در بازار یافت می‌شود.

پ ن 5: نمره کتاب از نگاه من 5 از 5 می‌باشد. (در گوگل بوکس 4.5 از 5 )

پ ن 6: لینک قسمت دوم اینجا و قسمت سوم اینجا

پ ن 7: الان که یازده سال از نوشتن مطلب می‌گذرد و مطلب را می‌خوانم متوجه می‌شوم که باید دوباره خواند این کتاب را و در مورد آن بهتر نوشت. اگر عمری باشد این کار را خواهم کرد. هنوز هم این کتاب جزء 10 رمان برتر من است. در فضای مجازی حتماً نوشته‌های بهتری در مورد این رمان خواهید یافت. بگردید!

معرکه لویی فردینان سلین

  

من برای خودم سبک دارم, می شود گفت که مالیخولیای سبک دارم, منظورم این است که از دستکاری لذت می برم... خدای من! داستان وابسته است, ضمیمه کار است, سبک است که آدم را مجذوب می کند.

کسانی که مرگ قسطی را خوانده اند می دانند که در انتهای روایت دوران کودکی و نوجوانی شخص اول داستان (که همان نویسنده می باشد) فردینان تصمیم می گیرد که به صورت داوطلب وارد ارتش شود. در معرکه می بینیم که او به این تصمیم عمل نموده و وارد سواره نظام شده است. کل کتاب حکایت شب اول حضور او در پادگان است , جوخه یک از سه ; جوخه ای که زیر نظر سرجوخه لوموهو و مافوق او سرجوخه سواره نظام رانکوت خدمت می کنند. مافوق هایی که از دهانشان جز فحش و فضیحت چیزی خارج نمی شود و مدام در حال تحقیر زیردستان خود هستند. در سراسر داستان اساساٌ به غیر از تحقیر هیچ گفتگویی بین اشخاص حاضر شکل نمی گیرد.

لوموهو ماموریت دارد که با سربازان برای تعویض پست ها اقدام کند. در محوطه پادگان و در تاریکی شب و در زیر بارش شدید باران سربازان را حرکت می دهد اما در وسط کار متوجه می شوند که اسم شب را فراموش کرده اند! و لذا امکان تعویض پست ها وجود ندارد (آنهایی که خدمت کرده اند می دانند که نگهبانان از کسانی که به آنها نزدیک می شوند اسم شب را می پرسد و در صورت اینکه طرف اسم شب را نگوید نگهبان می تواند و باید شلیک کند...) سرجوخه سربازان را رها می کند تا به دنبال اسم شب برود و سربازان به اصطبلی پناه می برند و...

فضای تصویر شده از پادگان (به نوعی جنگ و نظامی گری) فضایی آکنده از حماقت و سردرگمی و بی نظمی است درحالیکه می دانیم در چنین فضاهایی چه میزان ادعای نظم وجود دارد! در این زمینه شاید شنیده باشید این جمله حکیمانه را که : ارتش مجموعه منظمی از بی نظمی هاست (سپاه که جای خود دارد).

آدم های داستان نیز بی هدف و سرگردان هستند; برخی تحکم ها و خشونت های بی دلیل می کنند و باقی نیز انسانهایی بی هویت و ذلیل هستند و لذا تعجب نمی کنیم که چرا کسی به این تحقیر های پیاپی و سیستماتیک اعتراضی ندارد. در صحنه ای سربازان خسته و خیس به اصطبل پناه می برند و در همان حال اسب ها از وضعیت نابسامان رم می کنند و فرار می کنند, اما سربازان با رغبت میان تاپاله ها سر می کنند.

از نکات بارز دیگر مستی همگانی است!! انگار نه انگار که جنگ است و نیاز به هوشیاری! سرجوخه به دنبال اسم شب می رود و مشغول نوشیدن می شود و ببخشید تخمش هم نیست که سر بقیه چه می آید و دیگران نیز به همین ترتیب ...

یه ریز باید آبکی می خوردن, شب و روز, پیاده و سواره. بیست و چهار ساعته آویزون دهنه بطری. بدترین و گداترین و خودخواه ترین مستایی که تا حالا دیده بودم, اینا بودن, کهنه سربازای تمام عیارمون. مخصوصاٌ سر حضور و غیاب ,دیگه آبرو واسه خودشون نمی ذاشتن. اونم جایی که باید حسابی گوش به زنگ باشن. تنها چیزی که تو دهن شون می چرخید, خط و نشون بود و دروغای احمقانه و ناجور.    « کدوم آشخوری تو لیوان من شاشیده؟ دهنم مزه گه گرفته! هر چی شد گردن خودش!خفه ش می کنم! زبونم سیازخم زده! عجب خر تو خری! همه تونو می کشم! آش خورای ابنه ای! بلایی سرتون می آرم کیف کنین! حیوونا! اولین نفری که بچسه پوستشو می کنم! کثافت! یه دونه از این چوبا می ذارم درش! تهشو بند می آرم! شلاق!...شلاق. فقط کافیه یه صدا در بیاد! ببینم کی جرئتشو داره؟» از همون بالا , هر چی تو دل و روده ش بود با یه تکون محکم , خالی می کنه, عینهو خمپاره. سرشم با افتخار می گیره بالا... 

در مورد سبک و زبان سلین در مطلب قبلی مختصری صحبت شد اما باید اذعان کنم نسبت به مرگ قسطی در این کتاب به دلیل فضای خاص کتاب استفاده از زبان آرگو و واژه های آنچنانی بیشتر دیده می شود. سلین در مقابل انتقاداتی که به زبان بی ادبانه و خشونت و بی رحمی دائمی موجود در کتابهایش می شود می گوید من همانطوری می نویسم که حس می کنم... چه کنم این دنیا ذاتش را عوض کند, من هم سبکم را عوض می کنم.

این کتاب را خانم سمیه نوروزی ترجمه و نشر چشمه آن را منتشر نموده است. (کتاب من چاپ اول 1387 با تیراژ 2000 نسخه و با قیمت 2000 تومان در 111 صفحه)

پی نوشت1: در حال اتمام طبل حلبی هستم و در مترو هم نمایشنامه بازرس هاند واقعی را می خوانم و یک مجموعه داستان کوتاه برای بچه ها به اسم فاشیسم چیه؟پرنده س یا لک لک؟ از ییلماز گونی ...  

پی نوشت2: در به در دنبال سفر به انتهای شب سلین هستم کسی سراغ داره!؟

پ ن 3: نمره کتاب 4 از 5 می‌باشد.

شازده کوچولو آنتوان دوسنت اگزوپری


 

خلبانی به علت نقص فنی هواپیمایش در صحرای بزرگ آفریقا فرود می آید و مشغول تعمیر هواپیما می شود در حالیکه میزان آب همراه او به زحمت کفاف یک هفته را می دهد. روز دوم با صدای یک آدم کوچولو بیدار می شود که از او می خواهد برایش یک گوسفند نقاشی کند... و از اینجا گفتگوی خلبان با شازده کوچولو که از سیاره کوچکی (خرده سیاره ب 612) به زمین آمده بود آغاز می شود و ما سرگذشت این مسافر کوچولو را می خوانیم:

یکی بود یکی نبود , یک شاهزاده کوچولو بود که در سیاره ای که یک خرده از خودش بزرگ تر بود زندگی می کرد و دلش می خواست یک دوست داشته باشد...

شازده کوچولو دوستی نداشت و در کنار کارهایی که برای نظافت و نگهداری سیاره اش باید انجام می داد تنها دلخوشیش نگاه کردن به غروب افتاب بود... او خیلی غمگین بود. از قضا روزی یک گل سرخ از خاک سیاره اش سر بر آورد... گلی زیبا و معطر اما کمی خودخواه... گل با صحبتهاش خیلی زود مایه آزار شازده کوچولو شد و بالاخره یک روز شازده کوچولو دست به مهاجرت زد و سیر و سلوکش رو شروع کرد... اولین خرده سیاره ای که رسید جایی بود که یک شاه زندگی می کرد و به محض دیدن شازده کوچولو اون رو در شمار رعایای خودش به حساب آورد.

نمی دانست که دنیا برای شاهان بسیار ساده شده است و آنها همه مردم را رعیت خود می بینند.

خلاصه بعد از گفتگوهای جالبی که بین این دو نفر رد و بدل شد و درحالیکه شازده کوچولو از رفتار آدم بزرگ ها متعجب شده بود , سفرش رو ادامه داد تا به سیاره دوم که جایگاه مرد خودپسند بود رسید. مرد خودپسند هم با دیدن شازده اون رو در زمره ارادتمندان خودش دید و...

شازده کوچولو در سیاره سوم با مرد میخواره روبرو شد. مردی که می میخورد تا فراموش کنه! چه چیزی رو؟ این که شرمنده است, شرمنده از این که می میخوره!

شازده کوچولو در حالیکه تعجبش از رفتار آدم بزرگ ها هی بیشتر و بیشتر می شد به سیاره چهارم رسید. جایی که مرد تاجر زندگی می کرد کسی که زندگیش رو گذاشته بود برای جمع کردن ثروت! و فقط مشغول جمع زدن تعداد ستاره هاش بود , درحالیکه با ستاره هاش هیچ کاری نمی تونست انجام بده...

شازده کوچولو در سیاره پنجم که خیلی هم کوچیک بود با مردی روبرو شد که بنا به دستور با طلوع خورشید فانوس را خاموش می کرد و با غروب خورشید فانوس را روشن می کرد. اما سیاره اینقدر کوچک بود و سرعت چرخشش اونقدر بالا بود که در هر دقیقه باید یک بار فانوس را روشن و یک بار اونو خاموش می کرد!...

در سیاره ششم که کمی بزرگتر بود پیرمردی بود که کتابهای کلفت کلفت می نوشت! کتاب های جدی که مطالبش هیچ وقت کهنه نمی شه! بنا به توصیه این پیرمرد , شازده کوچولو در سفر هفتم به زمین اومد و... روی زمین با چیزهای مختلفی روبرو می شود اما حرف اصلی را از روباه می شنود. روباه به او فرایند اهلی شدن را یاد می دهد:

 فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه‌ی چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد، آدم ها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!

و پس از اهلی شدن راز بزرگ را برای شازده کوچولو می گوید:

راز من این است و بسیار ساده است:فقط با چشم دل می توان خوب دید.اصل چیزها از چشم سر پنهان است.شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-
اصل چیزها از چشم سر پنهان است.روباه باز گفت:
-
همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-
همان مقدار وقتی که که برای گلم صرف کرده ام...روباه گفت:
-
آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.تو مسئول گل ات هستی...شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-
من مسئول گلم هستم.

*****

کتاب نثر شاعرانه و روانی دارد .همچنین روایت به گونه ایست که کودک درون خواننده بیدار می شود و همراه! در این فرایند برای لحظاتی یادمان می آید برخی حقایقی را که دیر زمانی است از خاطرمان رفته است! چنان بزرگ شده ایم و مشغول کارهای جدی! که پاک خودمان را فراموش کرده ایم. زشتی ها یی (بائوباب ها) که زمانی با اندک توجهی می توانستیم آنها را بزداییم اکنون به واسطه همین بی توجهی ها و غرق شدن در زندگی روزمره تبدیل به غول هایی شده اند که دور نیست ما را از درون بترکاند. در میان جمع هستیم و تنهاییم و نمی دانیم چرا تنهاییم.

این کتاب می تواند تلنگری باشد ... پس هر از چندگاهی کمی وقت بگذاریم و دوباره بخوانیمش, باور کنید وقت زیادی نمی گیرد شاید پنجاه و سه دقیقه !

شازده کوچولو گفت : سلام

فروشنده گفت : سلام

این فروشنده صاحب قرص های فرد اعلایی بود که تشنگی را برطرف می کند. هفته ای یک دانه از این قرص ها را می خورند و دیگر احساس نیاز به آشامیدن آب نمی کنند.

شازده کوچولو پرسید : این ها را می فروشی برای چه ؟

فروشنده گفت : برای صرفه جویی در وقت . متخصص ها حسابش را کرده اند . هفته ای پنجاه و سه دقیقه صرفه جویی می شود.

شازده کوچولو گفت : وبا این پنجاه و سه دقیقه چه می کنند ؟

فروشنده گفت : هر کاری که دلشان بخواهد ...

شازده کوچولو با خود گفت : «اگر من پنجاه و سه دقیقه وقت اضافی داشتم آرام آرام به طرف چشمه ای می رفتم ...»

*****

 این اثر به ۱۵۰ زبان مختلف ترجمه شده‌است. مجموع فروش این کتاب به زبان‌های مختلف از هشتاد میلیون نسخه گذشته‌است. در سال 2005 این کتاب به زبان توگال که زبان یکی از اقوام سرخ پوست آمریکای جنوبی است ترجمه شده است که پس از انجیل دومین کتاب ترجمه شده به این زبان می باشد. اما جالب است بدانید که این کتاب تا کنون 16 بار به زبان شیرین فارسی ترجمه شده است که در نوع خود یک رکورد است! معروف ترین ترجمه ها مربوط به مرحوم محمد قاضی, احمد شاملو و ابوالحسن نجفی است. من دو ترجمه آخری را دارم و این بار همانگونه که از بخش های انتخابی مشخص است ترجمه نجفی را خوانده ام که ترجمه خوبی است.(انتشارات نیلوفر ,چاپ پنجم تابستان 1384 به قیمت 1200تومان در 117 صفحه که همینجا یادآوری کنم که کتاب حاوی طرح های زیبایی به قلم خود نویسنده است که لطافت کتاب را دوچندان نموده است) 

یک مطلب هم در ویکی پدیا دیدم خالی از لطف نیست: در این داستان شازده کوچولو از سیارکی به نام ب۶۱۲ می‌آید. سیارکی با این نام در فهرست سیارک‌های کشف شده نیست. در سال ۱۹۹۳ سیارک ۴۶۶۱۰ را Besixdouze نام نهادند که به زبان فرانسه معنی ب۶۱۲ می‌دهد. عدد این سیارک در پایه ۱۶ می‌شود B612.

پی نوشت: کماکان مشغول طبل حلبی هستم و در مترو نیز معرکه سلین را می خوانم و لذا مطلب بعدی درخصوص معرکه می باشد.

پ ن : این کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد.

پ ن 2: نمره کتاب 3.9 از 5 می‌باشد.

لیدی ال رومن گاری

 

لیدی ال زنی هشتاد ساله است. بانوی پیر باشکوهی است. بیوه لرد ال در قصر اشرافی خود در حال نگاه کردن به نوه ها و نتیجه های خود است که برای برگزاری جشن تولد هشتاد سالگی او جمع شده اند. علاوه بر آنها سر پرسی رادینر پیرمرد شاعری که ده ها سال! است عاشق سینه چاک لیدی است, حضور دارد. در میان نویسندگانی که لیدی ال می شناسد این پیرمرد هفتاد ساله اشرافی از محترم ترین هاست:

احتمالاٌ دلیلش آن بود که هرگز اثر بزرگی از خود به یادگار نگذاشته بود. محترم بودن پیوسته الهامات شاعرانه و استعدادهایش را تحت الشعاع قرار داده بود و به این ترتیب از لحاظ موقعیت اجتماعی او را به پیش رانده بود: مملکتش تمام افتخاراتی را که در ید قدرت داشت به او بخشیده بود... پر آوازه ترین اثرش غزل های عاشقانه بود, اما اینکه چگونه کسی می تواند امیدوار باشد که از رموز عشق سر در بیاورد و در عین حال معزز و محترم بماند از حیطه درک لیدی ال بیرون بود.

آرزوی سر پرسی آن است که روزی سرگذشت لیدی ال را بنویسد. سرگذشتی از یک زندگی نجیبانه و با شکوه و... و بالاخره در روز تولد هشتاد سالگی لیدی ال لب به سخن می گشاید.

آنت بودن در یکی از مناطق پست پاریس به دنیا آمد. واقعه ای عجیب, چون کوچه لاپ در اواخر سال های هزار و هشتصد و هفتاد ناحیه ای نبود که کودکی در آن متولد شود; با این وجود جای انکار نبود که تعداد زیادی از اعمالی که موجب به دنیا آمدن بچه ای می شود در آن رخ می داد. پدرش یک آنارشیست* است, او در خانه در حالیکه بوی الکلش به مشام من خواننده نیز می رسد صحبت از آزادی ,برابری و برادری می کند در حالیکه خرج خانواده را مادر آنت با رختشویی در می آورد! علاوه بر این پدر به طور مداوم توسط پلیس بازداشت می شود. اواخر قرن نوزدهم است و موج ترورهای آنارشیست ها اروپا را فرا گرفته است.

آنت با توجه به رفتار و اعمال پدرش از تمام اندیشه هایی که طرفداری از آنها مستلزم صرف هزینه و تحمل مرارت است متنفر می شود (آشناست چه قدر!). بعد از مرگ مادرش در سیزده سالگی به کار رختشویی می پردازد و دو سال این کار را ادامه می دهد. در این مدت پدر تئوری های آنارشیستی خودش را در مورد خانواده صریح تر بیان می کند! و طبیعتاٌ منظورش از اینکه پدران و دختران باید خود را از کلیه روابط بورژوایی رها کنند و به آزادی واقعی دست یابند معلوم است.

او به دنبال کار دیگری است و دلالان محبت این محله بدنام مدام پیشنهاداتشان را ارائه می کنند. او به دنبال کار به محلات دیگر می رود و در می یابد که در جاهای دیگر نیز برای یافتن کار و ادامه کار می بایست با مردی بخوابد. خوشگل تر از آن بود که دست از سرش بردارند. به زودی تصمیمش را گرفت و با خود گفت که بهتر است شروع زندگیش از پیاده رو باشد تا خاتمه آن... بعد از مدتی کار یکی از معروفترین دلالان محبت پاریس او را احضار می کند تا پروژه ای خاص را کلید بزند و او که همیشه در رویاهایش می دانست که بهترین چیزهای زندگی نصیبش خواهد شد متوجه می شود که رویدادهای مناسب در راه است. او از طریق آن دلال با آرمان دنی آنارشیست 26 ساله معروف آشنا می شود...

مضمون اصلی این داستان رومن گاری مانند خداحافظ گاری کوپر تلاقی عشق و آزادی است که اینجا به نوعی در تضاد عشق و فعالیت سیاسی پدیدار می شود. البته شاید بتوان گفت تنها وجه تشابه این داستان با خداحافظ گاری کوپر همین باشد چون نوع روایت داستان با آن متفاوت است که امری طبیعی است چون هر داستانی سبک خاص خودش را می طلبد. این داستان خیلی ساده و روان و لطیف است و البته انتهایی غیر منتظره دارد.

این کتاب را مهدی غبرایی ترجمه و انتشارات ناهید در حال حاضر (چاپ پنجم که من خواندم چون حداقل تا چاپ سوم را نیلوفر منتشر کرده است) متولی انتشار آن است.

* آنارشیسم در زبان سیاسی به معنای نظامی اجتماعی و سیاسی بدون دولت، یا به طور کلی جامعه‌ای فاقد هرگونه ساختار طبقاتی یا حکومتی است. آنارشیسم برخلاف باور عمومی، خواهان «هرج و مرج» و جامعه «بدون نظم» نیست، بلکه همکاری داوطلبانه را درست می‌داند که بهترین شکل آن ایجاد گروه‌های خودمختار است. طبق این عقیده، نظام اقتصادی نیز در جامعه‌ای آزاد و بدون اجبار ِ یک قدرت سازمان‌یافته بهتر خواهد شد و گروه‌های داوطلب می‌توانند بهتر از دولت‌های کنونی از پس وظایف آن برآیند. آنارشیست‌ها به طور کلی با حاکمیت هرگونه دولت مخالفند و دموکراسی را نیز استبداد اکثریت می‌دانند (که معایبش کمتر از استبداد سلطنتی است). منبع :فرهنگ سیاسی داریوش آشوری که من از ویکی پدیا نقل کردم. 

 

پ ن: نمره کتاب 3.7 از 5 می‌باشد.