خواب من زیستن در مکانی دیگر یا سرزمینی دیگر بود. در تمامی این مدت می دانستم که زندگی دیگری را می زیستم. (ص69)
***
داستان با گزارش پرستار کشیک بخش روانی بیمارستانی در لندن در خصوص پذیرش بیماری با هویت نامعلوم , آغاز می شود. پلیس این شخص را درحالیکه نیمه شب,سرگردان بوده و حرف های بی سر و ته می زده به ظن آنکه مست است یا مواد مخدر مصرف نموده , بازداشت می کند اما پس از دو سه ساعت او را به بیمارستان منتقل می کند.
بیمار مدام حرف می زند و حرف هایش پرت و پلا به نظر می رسد... نیمه اول کتاب عمدتاً به همین حرف ها اختصاص دارد. در نیمه دوم داستان اما برخی مسائل کمی روشن تر می گردد...
هذیان , مکاشفه , یا دانه های تسبیح
ابتدا با حرف ها و حرکات مرد , به نظر می رسد که او ملوانی بوده که مدتها در دریا سرگردان بوده است. مدام از دریاها و آبراهه ها و جزایر و سواحل مختلف حرف می زند و از شخصیت هایی نام می برد که طبیعتاً نه دکترها متوجه می شوند و نه خواننده...
به نظر می رسد که او به همراه یارانش سوار کشتی ای به نام "چرا" بوده اند و "بلور" همه یاران او را با خود برده است و او که سودای پیوستن به یارانش و رسیدن به "آن ساحل دیگر" را دارد , کشتی را ترک می کند و سوار بر کلک مدتی روی آب می چرخد... بعد سوار بر دلفینی می شود و نهایتاً به ساحلی می رسد و وارد شهر عجیبی می شود و در انتظار نزول بلور می ماند که قرار است در قرص کامل ماه , روی زمین فرود بیاید... در آن شهر عجیب موجوداتی حضور دارند که سری شبیه به سگ و دمی همچون موش دارند و البته گونه ای دیگر همچون میمون های آدم نما که به نوع اول خدمت می کنند...
مرد سوار بر پرنده ای می شود و بر فراز دریاها پرواز می کند ... و نهایتاً وارد بلور می شود و در حالتی معراج گونه قرار می گیرد (کره زمین را پوششی از نور پر تپش احاطه کرده بود , اما من می توانستم از پشت این پوشش ببینم...داشتم زمین را زمانی در حال چرخش می دیدم که زمان بشریت نبود.ص111) و وارد کنفرانسی می شود که نمایندگانی از سیارات منظومه شمسی در آن حضور دارند. در این جمع که شباهت هایی با "یوم الست" دارد به داوطلبینی که می خواهند برای نجات کیهان به دوزخ زمین , نزول کنند رهنمودهایی ارائه می شود و...
برخی از اسامی که در این بخش (نیمه اول داستان) بیان می شود در نیمه دوم داستان ما به ازای خارجی پیدا می کند. اما برخی اسامی نیز رازگونه و سمبلیک است مانند نام کشتی و یا همین بلور که بشقاب پرنده را به ذهن متبادر می کند (بلور اندیشه ای بود که می تپید و مارپیچ وار حرکت می کرد.ص103). شاید در ده بیست صفحه اول , خواننده کمی جذب شود تا راز این حرف ها گشوده شود اما با ادامه یافتن آن به صورت ممتد و طولانی , خواننده کم کم دچار استیصال می شود! و این روند تا نیمی از کتاب (حدود صد و پنجاه صفحه) به همین صورت ادامه پیدا می کند.
در مورد این بخش این سوال پدید می آید که آیا این مرد در اثر شوک های وارده دچار اغتشاش ذهنی شده است و گذشته خود را به یاد نمی آورد و دچار هذیان گویی شده است؟ یا اینکه به توصیه و تجربه یکی از دوستان که در نیمه دوم داستان به چشم می خورد, جهت درمان لکنت زبان خود به جریان موازی عقاید و کلمات که راه گفتن چیزهای متعارف را سد می کنند اجازه بروز می دهد؟ یا اینکه توصیف یکی از دوستان او از شب قبل از تحویلش به بیمارستان را جدی بگیریم:
درست است که اظهارات وی صورت پراکنده داشتند, اما در عین حال نوعی منطق درونی مثل یک رشته نخ از میان آن ها دویده بود که در ابتدا به نظر شبیه تکرار برخی واژه ها یا عقیده ها جلوه می کرد. گاهی چنین می نمود که در جمله ای صوت و نه معنای کلمه یا هجا سبب زایش جمله ای دیگر یا کلمه ای دیگر می شد. وقتی این پدیده اتفاق می افتاد به گوش شنونده بی محتوا و ناشی از خل و چل بودن یا دیوانگی گوینده آن می آمد. اما شاید لازم باشد به تدریج به فکر ارتباط صدای یک کلمه با معنای آن باشیم. البته این کار را شاعران می کنند, همیشه. اما دکترها چه طور؟...(ص238)
نکته فوق برای کسانی که هوس این ماجراجویی (خواندن این کتاب!) را دارند اهمیت دارد, قطعاً همین گونه هم هست که نوعی منطق درونی وجود دارد و برخی مسائل و موضوعات هم کاملاً قابل فهم است اما طولانی بودن نیمه اول و پیچیدگی ها و برخی ابهام ها مانع از روشن شدن کامل داستان و به احتمال زیاد موجب نیمه کاره رها کردن کتاب و اعمالی اینچنینی گردد.
جهان به کجا می رود؟
یکی از محورهای داستان باور به این مسئله است که انسان ها و حیوانات و گیاهان وکره زمین و کیهان و... , یک کلیت واحد را تشکیل می دهند و انسانها هنوز به آن مرحله نرسیده اند که این امر را تشخیص دهند و این عدم درک آنها موجب شده است که آنها تعادل حیاتی را روی کره زمین (و البته کل دنیا) به هم بزنند و بالطبع زندگی و محیط زیستن به دوزخی تبدیل شود.
انسان ها در این راه همه کار از قبیل نابودی محیط زیست و کشتن حیوانات و هم نوعان خود را انجام می دهند:
ماهیان یونس(دلفین) سخت دوستمان دارند. دوست دارند که دوست بدارند, چنین می گویند, هرچند ندیده ایم ماهی یونس آدم بکشد, و ما فراوان از اینان کشته ایم و برای کنجکاوی کشته ایم, حتی برای غذا یا برای کشتن به خاطر کشتن هم نکشته ایم.(ص39)
این واقعیت که انسانها تنها تا جایی قادرند دیگران را تحمل کنند که شبیه خودشان باشند, وقتی در کنار ماهیت عمدتاً خبیث ادم ها قرار بگیرد موجب بالا رفتن ظرفیت کشتار و نابود نمودن در انسانها می شود. این گونه است که می بینیم چیزهای پیش پا افتاده ای همچون اختلاف در رنگ پوست هم متاسفانه موجب کشتار شده است.
فکر نکنیم که دوره این جنایت ها گذشته است, شاید در حال حاضر تحمل اختلافات ظاهری از گذشته بیشتر باشد اما نمی توان کتمان نمود که انسانها هنوز قادر نیستند تا کسانی که عقایدی متفاوت از آنها دارند را تحمل کنند و هنوز هم این موضوع سبب کشتار می شود.
در همان نیمه اول معروف! نویسنده صحنه ای از جنگ آن موجودات عجیب را خلق می کند که واقعاً چندش آور و البته قابل تامل است... دو موجود نرینه با ماده ای در حال جنگیدن هستند, خون همدیگر را می مکند درحالیکه مادینه در حال زاییدن است و الی آخر ... تا جایی که می گوید: و دیگر هیچ کجا نه امیدی برای انسان مانده است و نه امیدی برای جانوران روی زمین.(ص97)
همنوایی فرد با جامعه
عکس العمل ما هنگام مواجهه با دنیایی همچون تصاویر بخش پیشین چیست؟ حالا همه را که نمی توان در یک مقوله جا داد اما بخشی از ما به این فکر خواهیم کرد که باید به گونه ای عمل کنیم تا فرزندانمان دچار چنین سرنوشت هایی نشوند (حداقل در کامنتدونی که زیاد این را دیده ام). والدین فکر می کنند که بالاخره راه هایی هست که کودکان را برای ساخت دنیای بهتر پرورش داد. نویسنده معتقد است که این احساس در همه موجود هست و به همین دلیل است که پهنه آموزش پرورش همیشه بسیار تلخ و درگیر کشمکش است , و به همین دلیل است که در هیچ کجای جهان هرگز کسی از آنچه به کودکان عرضه می شود راضی نبوده است. به جز در کشورهای دیکتاتوری که آینده کودکان با ترازوی نیازهای حکومتی اندازه گیری می شود.(ص177)
اما این طور به نظر می رسد که تمام این تلاشهای شجاعانه, بیهوده خواهد بود, آنها نهایتاً همان مسیر را طی می کنند و آنها نیز برای کودکانشان همان خواب را می بینند و آموزش بهتری که فراهم خواهند کرد فقط ایجاد یک مسیر مسابقه با مانع است:
با رسیدن به مرحله بلوغ این جوانان تازه بالغ به بزرگترهای خود, به پدر و مادرانشان می پیوندند, و در همان حال برمی گردند و دوران کودکی خود را به دقت نگاه می کنند. آنها با همان رنج و غصه بی ثمر کودکی فرزندان خود را تماشا می کنند. آیا می توان مانع شد و نگذاشت که این کودکان , مثل آنچه بر ما گذشت, به دام نیفتند و فاسد نشوند؟ از ما چه کاری ساخته است...؟ کیست که دست کم یک بار در چشم های کودکی نگاه کرده باشد و در این چشم ها انتقاد, خصومت, و نگاه آگاه و گرفته یک زندانی را نخوانده باشد؟
شاید بتوان گفت که نهادهای برساخته آدمیان از انسانیت مهم تر شده است و این نهادها با قدرت همه را به همنوایی با خود فرا می خواند و شاید به همین دلیل است که تغییرات به سهولت آنچه که ما فکر می کنیم در جامعه رخ نمی دهد.
به زعم نویسنده آدمیان در چنین جامعه ای مانند مرده های متحرک , مثل آدم ماشینی زندگی می کنند و البته یکدیگر را می کشند.
***
دوریس لسینگ این داستان را در سال 1971 نوشته است.از این برنده نوبل ادبیات(2007) چهار کتاب در لیست 1001 کتاب , حضور دارد اما این کتاب, خیر. شاید پیچیدگی های نیمه اول مانع مهمی برای خواندن این کتاب باشد و یا شاید اینکه نهایتاً چندان رهنمودی برای خروج از دوزخ ارائه نمی دهد به مذاقمان خوش نیاید. اما به هر حال بد نیست که گاهی به خودمان بیاییم...
....
پ ن 1: دارم به این فکر می کنم ممیز ارشاد این کتاب را خوانده است؟! دوست داشتم قیافه اش را بعد از خواندن ببینم!!
پ ن 2: اگر پهلوانانی پیدا شدند و این کتاب را خواندند و نکته هایی به ذهنشان رسید, مشغول الذمه هستند, اگر مرا در جریان نگذارد! (به خصوص در مورد مسئله زمان بندی... اونایی که به آخر رسیدند می دونن چی میگم!)... البته چند مطلب دیگر هم برای نوشتن قابل اشاره بود منتها مشکل در چفت و بست مطالب به هم و داستان بود و البته تطویل کلام!مثل همان جمله ابتدایی و رابطه پروفسور(یادم رفت بگم بیمار , استاد دانشگاه بود) با خاطرات گذشته خودش و خاطرات دوستانش و کلاً جایگاه دقیق آدمها در زندگی گذشته او...
پ ن 3: مطالب دوستان دیگر در مورد این کتاب; منازعه میان عقل و جنون (لی لی مسلمی در لذت متن) , رهنمودهایی برای پایان یک کتاب (عماد پورشهریاری)
پ ن 4: مشخصات کتاب من; ترجمه علی اصغر بهرامی, نشر ماهی , چاپ اول 1388, تیراژ 2500 نسخه, 302 صفحه, 6000 تومان.
پ ن 5: کمی که نه, بلکه یه خورده زیاد سرم شلوغه... فرصت آمدن به مجازآباد محدود... اما ... این نیز بگذرد.