مقدمه اول: کتاب قبلی بنا به برنامه، رمانی از آمریکای شمالی بود که قرعه به نام جان فانته افتاد و با توجه به ایتالیاییتبار بودن ایشان موضوعِ داستان به خانوادهای ایتالیایی در آمریکا اختصاص داشت. بعد از آن نوبت به رمانهای فرانسوی رسید و این کتاب انتخاب شد. به هیچ وجه انتظار نداشتم در اینجا هم با یک خانواده ایتالیایی روبرو شوم. ظاهراً همه راهها به جنوب ایتالیا ختم میشود! لوران گوده که فرانسوی است سفرهایی به جنوب ایتالیا انجام میدهد و مدتی در آن خطه اقامت میکند (همسر ایشان ایتالیایی است). این رمان یا بهتر بگویم ایدهی آن حاصل همین سفر است. به هر حال برای من این اتفاق جالبی بود: ایتالیا، خانواده، غذا!
مقدمه دوم: زمانِ داستان بسیار پهندامنه است و بازهای بیش از یک قرن را شامل میشود. صفحات ابتدایی در سال 1875 رخ میدهد و از شکلگیری خانواده اسکورتا آغاز و صفحات انتهایی در همین دو سه دههی گذشته جریان دارد و نسل چهارم پنجم آنها را شامل میشود. همهی این روایتها در 260 صفحه گنجانده شده است. بیسبب نیست که نویسنده به ایجاز و ایجازگویی شهرت دارد.
مقدمه سوم: وقتی به گذشته نگاه میکنیم و اتفاقات را تحلیل میکنیم نقش «تقدیر» پررنگ میشود و وقتی به آینده نگاه میکنیم نقش تصمیمات و تلاش و پشتکار خودمان پررنگ میشود. حالا این انتخاب ماست که در زندگی به کدام جهت بیشتر خیره شویم!
******
داستان با «لوچیانو ماسکالزونه» در سال 1875 آغاز میشود. او بعد از تحمل 15 سال زندان، سوار بر الاغ به سمت دهکده «مونتو پوچو» در حال حرکت است. در تمام طول مدت زندانی بودن، این امید و این تصویر را در ذهنش استوار کرده است که بعد از آزاد شدن به این دهکده برود و تحت هر شرایطی، دختری به نام فیلومنا را تصاحب کند. لوچیانو قبل از زندانی شدن دزد بیسروپایی بوده و در همان دوران عاشق فیلومنا شده و طبعاً با سابقه و شهرتی که به واسطه دزدی پیدا کرده بود هیچ امیدی به ازدواج نداشت. در همان ایام، این تصمیم را گرفته بود که دختر را به زور تصاحب کند اما از بخت بدش قبل از عملی کردن این تصمیم، به جرم دزدی و راهزنی دستگیر و روانه زندان شد. حالا پس از آزادی این تنها کاری است که دوست دارد انجام بدهد هرچند میداند که پس از آن، چند ساعتی بیشتر زنده نخواهد ماند و به دست روستاییان کشته خواهد شد.
اتفاقات همانطور که در تصاویر ذهنی لوچیانو ثبت شده بود رخ میدهد و او درحالیکه لبخندی به لب دارد و احساس خوشبختی میکند، هنگام خروج از دهکده مورد هجوم روستائیان قرار میگیرد و در زیر سنگباران آنها متوجه میشود اشتباهی رخ داده است و مطابق معمول «دست تقدیر» او را به بازی گرفته است و...
هرچه که بود، در آن روز تابستانی، درحالیکه خورشید وسط آسمان بود و گرما در اوج خود، نطفه مردی (روکو) بسته شد که بعدها خانواده اسکورتا را بنیان نهاد. داستان همانطور که در مقدمه گفتم چهار یا پنج نسل را در بر میگیرد. بیشتر حجم داستان به نوههای اسکالزونه اختصاص دارد چرا که به واقع مفهوم «خانواده اسکورتا» توسط آنها شکل گرفت.
در ادامه مطلب بیشتر به داستان و نقاط قوت و ضعف آن خواهم پرداخت.
******
لوران گوده متولد سال 1972 در پاریس است. در رشته ادبیات مدرن و مطالعات تئاتر تحصیل کرده است. اولین نمایشنامه خود را در سال 1996 با عنوان «اونیسوس خشمگین» نوشته است. دومین نمایشنامهاش «باران خاکستر» مورد توجه قرار گرفت. نمایشنامههای او در آلمان و انگلستان نیز روی صحنه رفته است. در سال 2001 نوشتن در قالب رمان را با «کریس» آغاز کرد و سال بعد با «مرگ شاه سونگور» یکی از جوایز فرعی گنکور را کسب کرد و در سال 2004 با «خورشید خانواده اسکورتا» جایزه اصلی گنکور را به دست آورد. این کتاب به زبانهای متعددی ترجمه شده است و همانطور که میشود حدس زد در ایران، چهار بار (و به روایتی 5 نوبت) ترجمه شده است که البته ظاهراً چندان اقبالی نداشته است. لوران گوده علاوه بر نمایشنامه و رمان درقالبهای دیگر نظیر داستان کوتاه، فیلمنامه، ادبیات کودک و... تجربههایی داشته است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه پرویز شهدی، نشر کتاب پارسه، چاپ اول 1392، تیراژ 1100 نسخه، 261 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.03 )
پ ن 2: یک مصاحبه خواندنی با نویسنده: اینجا
پ ن 3: کتاب بعدی «آدمکش کور» اثر مارگارت اتوود خواهد بود. پس از آن به سراغ «آفتابگردانهای کور» اثر آلبرتو مندس خواهم رفت.
خانواده اسکورتا!
مفهوم خانواده اسکورتا چه زمانی در داستان شکل میگیرد؟ این سوال مهمی است که خواننده باید متوجه آن باشد. بخشهای ابتدایی که در مورد لوچیانو ماسکالزونه و روکو اسکورتا ماسکالزونه است هیچ قرابتی با مفهوم خانواده (با هر تعریفی!) ندارد و ما فقط با تبار خاندان اسکورتا آشنا میشویم. خانواده وقتی شکل میگیرد که روکو از دنیا میرود و هیچ چیزی جز «نام» و یک قرارداد ضعیف با کلیسا برای برگزاری مراسم دفن باشکوه، از خود باقی نمیگذارد. نامی که اصلاً مورد احترام نیست و قراردادی که به غیر از خود روکو هیچ فردی از خانواده از آن بهرهای نمیبرد. فرزندان او (کارملا، دومنیکو و جوزپه) به کمک کشیش دهکده، به آمریکا مهاجرت میکنند تا شانس خود را در جایی که شهرت پدرشان در راهزنی و آدمکشی به آنجا نرسیده، امتحان کنند. وقتی در بدو ورود به نیویورک، مقامات بهداشتی مانع ورود کارملا (به دلیل بیماری) میشوند، برادران به خاطر او قید پیاده شدن را میزنند و با خواهرشان به ایتالیا بازمیگردند. این لحظهایست که خانواده اسکورتا شکل میگیرد. پیوستگی به یکدیگر و همبستگی در جهت منافع مفهومی که تا قبل از آن وجود خارجی نداشت: خانواده.
این همبستگی و فداکاری در راستای منافع خانواده پس از برگشت در تغییر محل دفن مادر، و راهاندازی کسب و کار نمود بیشتری پیدا میکند. وقتی همبازی دوران کودکی آنها (رافائل)، که هیچ ارتباط خونی با آنها ندارد، در نبش قبر مادر و دفن مجدد به اسکورتاها کمک میکند و همقسم میشود، این خانواده چهار نفره شکل میگیرد. نه پیوند خونی و نه چیز دیگر، فقط تعهد و تلاش در راستای تحقق اهداف خانواده. از همین زاویه وقتی یکی از این چهار نفر برای یکی از اسکورتاهای نسل بعد کاری انجام میدهد چنین میگوید:
«تو هیچ چیز نیستی، الیا، من هم همینطور. آنچه اهمیت دارد خانواده است. بدون آن تو مرده بودی و دنیا و مردم آن مسیر همیشگیشان را طی میکردند، بی آنکه کسی از مردنت باخبر شود. ما به دنیا میآییم و میمیریم و در فاصله میان این دو، فقط یک چیز وجود دارد که حائز اهمیت است. من و تو به تنهایی هیچ چیز نیستیم ولی خانواده اسکورتا، چرا! برای خودش چیزی است. به همین دلیل است که به تو کمک میکنم و نه برای چیز دیگر...»
بعدها فرزندان کارملا که بهواسطه پدرشان نام خانوادگی دیگری دارند، خود را اسکورتا میدانند و آخرین فردی که از نسل بعد وارد داستان میشود نیز تلویحاً خود را اسکورتا میخواند اما بزعم من اینها دیگر تعارفاتی است که برای خوشایند پدر به زبان میآید. آن هدفی که چهار نفر اول داشتند تلاش برای بقا و زنده ماندن و ماندن در سرزمینی بود که چندان نگاه مناسبی به آنها وجود نداشت. تلاش از نقطه صفر یا حتی زیر صفر. بعدها دیگر چنین شرایطی وجود ندارد.
داستان خاندان اسکورتا!
بخش اول که مربوط به آمدن لوچیانو به دهکده و شکل گرفتن نطفه روکو است به تنهایی میتواند یک داستان کوتاه خوب و چه بسا بسیار خوب باشد. پایان تکاندهندهای هم داشت. اما چه ارتباطی میتوان بین لوچیانو و نفرات بعدی برقرار کرد؟ ظاهراً ژن دزدی و راهزنی (اگر چنین ژنی وجود داشته باشد) به فرزندش روکو منتقل شده است و او راهزن به مراتب قدرتمندتری میشود اما از این ژن در نسل بعدی خبری نیست. منظورم این نیست که باید اثری باشد بلکه منظورم این است که خواننده باید پس از خواندن این دو نسل چه ارتباطاتی بین آنها و نسل بعدی برقرار کند؟ اگر داستان از سفر سه نوجوان به آمریکا آغاز میشد چه آسیبی به داستان وارد میشد؟ اگرچه هیچ ارتباطی بین کارملا و لوچیانو نمیتوان برقرار کرد شاید بتوان کمحرفی او را در سکوت و کمحرفی ایماکولاتا (خواهر فیلومنا) ردیابی کرد، که در این صورت بهتر بود از کر و لال بودن همسر روکو صرفنظر میکرد. به طور کلی رمان از نظر من کمی چهلتکه است! البته نه مثل لحاف چهل تکه! هر تکهاش زیباییهای خاص خودش را دارد اما برای من آن جذابیت لحافهای چهلتکه را نداشت. شاید داستانهای کوتاه خوبی از کار در میآمد اگر تسلیم وسوسه رمان نمیشد البته من کی باشم این حرف را بزنم!؟ کتاب جایزه گنکور را برده است!
مقصد و معنایی نیست اما ... پارو بزن!
وقتی در یک حجم کم، زندگی چند نسل را بدین شکل مرور میکنیم ناخودآگاه چنین احساس میکنیم که زندگی واقعاً کوتاه است. آنقدر کوتاه که نتوان معنا و مفهومی در آن یافت! به نظر میرسد عموم شخصیتهای داستان و راوی و نویسنده به این بیهدفی اعتقاد دارند اما برای گریز از پوچی و تبعات آن، دنبال راه فرار هستند. صحبتهای رافائل برای خواهرزادهاش در اواخر عمر در همین راستا قابل ارزیابی است:
«ما از بقیه مردم نه بدتر بودهایم و نه بهتر... همه تلاشمان را کردهایم؛ همین. با تمام قوا کوشیدهایم. هر نسلی تلاشش را میکند تا چیزی بسازد؛ آنچه در توان دارد بسازد یا توسعه بدهد. از خانوادهات خوب مراقبت کن! هرکس سعی میکند همه تلاشش را به خرج دهد. جز تلاش هیچ چیز دیگری وجود ندارد، ولی در پایان راه، هیچ انتظاری نباید داشت. میدانی در پایان راه چه چیزی در انتظار آدمی است؟ پیری و نه هیچ چیز دیگر... آدم باید از عرقی که میریزد بهره ببرد...آن لحظههای عرق ریختن زیباترین لحظههای عمر آدم است... موقعی که عرق میریزی تا آن چیزی را که دوست داری بسازی، بهترین و قشنگترین لحظههای عمرت را میگذرانی....»
لذا خلاصه و عصارهی آن چیزی که در این داستان مد نظر است همین است که تا آخرین لحظه و با آخرین توان باید پارو زد!
«نسلها درپی هم میآیند دن سالواتوره. ولی درنهایت این چه مفهومی دارد؟ آیا آخرسر به چیزی میرسیم؟ خانوادۀ مرا در نظر بگیرید؛ اسکورتاها را. هریک به شیوۀ خودش با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کرد و هریک به شیوۀ خودش توانست مشکلات را پشت سر بگذارد و موفق شود؛ که به کجا برسند؟! به چه؟! یعنی من واقعاً کارم بهتر از داییهایم بوده؟ نه! دراینصورت تلاشهاشان چه فایدهای داشته؟ هیچ فایدهای دن سالواتوره، هیچ فایدهای! وقتی این حرف را میزنم گریهام میگیرد. دن سالواتوره میگفت: بله، نسلها درپی هم میآیند و جایگزین هم میشوند؛ هرکسی باید سعی خودش را بکند و بعد هم جایش را به نسل بعدی بدهد.»
نکتهها، برداشتها و برشها
1) الاغ حیوان جالبی است؛ وقتی یک کشاورز در ایام قدیم با الاغ به مزرعه میرفت لازم نبود هنگام برگشت الاغ را هدایت کند چون ایشان یکراست به سمت طویلهاش حرکت میکرد. در مورد مسیریابی این حیوان و حافظهاش صحبت زیاد است. به هر حال لوچیانو بعد از 15 سال زندان، سوار بر خر خود (احتمالاً کسی از این حیوان در طول این مدت نگهداری کرده است) به سوی مونتوپوچو روان است و خر یک راست او را به در خانه فیلومنا بیسکوتی میبرد. «تقدیر» از بلد و نشان و امثالهم هم بهتر مسیریابی میکند!
2) روزی از یکشنبهها بعد از مراسم کلیسا روکو در مواجهه با دخترش کارملا، دستی به موهای او میکشد. این تنها کنش عاطفی روکو نسبت به فرزندانش است که نصیب کارملا میشود و تا سالهای سال در خاطر دختر محفوظ است. داشتم به این موضوع فکر میکردم که آیا سالخوردگانی که در انتظار دیدار فرزندان خود میسوزند (چه در آسایشگاه و چه در خانهی خود) هیچ کنش عاطفیِ اینچنینی نسبت به فرزندانشان نداشتهاند؟! حتماً داشتهاند. ظاهراً آلزایمر بیشتر از آنکه بیماری سالخوردگان باشد گریبان ردههای سنی دیگر را گرفته است.
3) مهمترین اتفاق خانوادگی اسکورتاها که همه از آن به نیکی یاد میکنند و تا سالیان سال در یادها مانده است همان ضیافتی است که رافائل بعد از خریدن سکوی ماهیگیری در آنجا برپا کرده است. انواع و اقسام غذاها. حضور کامل اعضای خانواده. نامگذاری سکو: اسکورتا. خنده و شادی. لحظات خوش. البته نقش غذا بسیار حیاتی است.
4) در همین ضیافت است که رافائل از برادران و خواهرش میخواهد که تجربیات خود را به نسل بعدی انتقال بدهند تا همه از این تجربیات بهره ببرند. در واقع از این پس همه اعضای خانواده چنین کاری را میکنند و قبل از مرگ چکیدهی یافتههای خود را در اختیار دیگری قرار میدهند. کارملا هم که از آلزایمر هراس دارد تمام آنچه را که باید بگوید به کشیش انتقال میدهد تا زحمت انتقال آن را به نوهاش بر عهده بگیرد.
5) الیا از روی بچگی مدالی را از کلیسا بلند میکند (کش میرود) ظاهراً مسئلهای بااهمیت است چون بعد از بازگرداندن مدال هم مردم تا ده روز دنبال او میگردند تا این بچه را بکشند!! دایی دومینیکو البته زود جنبیده است و او را در جایی زندانی کرده و البته کتک هم زده تا متنبه شود و بعد حدود یک سال او را در دهکده مجاور نکاه میدارد تا آبها از آسیاب بیفتد و کسی به دنبال قتل بچه نباشد!! عجب بدپیلههایی بودند!
6) تازه بعد از اتفاقات بند5 الیا مخیر میشود که به دهکده بازگردد یا به جای دیگری مهاجرت کند و او بازگشت به آغوش خانواده را انتخاب میکند. دایی او در مورد این تصمیم چنین میگوید: «یک اسکورتا هرگز نمیتواند از این زمین بیحاصل دل بکند، یک اسکورتا هرگز نمیتواند از خورشید پوی بگریزد؛ هرگز!» این حرف میتواند یک تعریف خوشایند باشد و از زاویهای دیگر یک مذمت!
7) در باب پارو زدن که داشتم مینوشتم یاد اواخر داستان هوشنگ در شاهنامه افتادم... (نپیوست خواهد جهان با تو مهر / نه نیز آشکارا نمایدت چهر) دنیا همین است و چیزی بیشتر از این دست ما را نمیگیرد!
8) خوشبختی مورد نظر در این داستان فقط در شادیهای جمعی خانوادگی ظهور مییابد. عروسی الیا برای دوناتو چنین لحظاتی را خلق میکند: جمع خانواده و شادی و احساس خوشبختی برادر و اینکه در این لحظات خوشبختی او در کنار دیگر اعضای خانواده بوده است یا همان ضیافت بالا: «خوشبخت آنکه چنین روزی را به عمرش دیده است! همگی دورِ هم جمع شده بودیم؛ باهم غذا خوردیم؛ حرف زدیم؛ فریاد کشیدیم؛ خندیدیم و مانند مردان واقعی نوشیدیم؛ کنار هم.»
9) یکی از شخصیتهای داستان در گورستان با دیدن درگذشتگان خانواده چنین میگوید: «افرادی را که اینجا میشناسم، تعدادشان خیلی بیشتر از اهالی زندۀ دهکده است. امروز صبح بچهها حق داشتند؛ پیرمرد خشکیدهای شدهام. اعضای خانوادهام کموبیش همگی اینجا هستند. انگار با دیدن اینهاست که آدم پی میبرد چهقدر پیر شده است. این فکر، آرامش عجیبی به او داد. وقتی به همۀ اینها که در گذشته میشناخت و حالا این راه را پیموده بودند فکر میکرد کمتر از مرگ میترسید. مانند کودکی شده بود که در برابر گودالی که باید از آن بپرد، میترسد ولی با دیدن رفقایش که پریدهاند، جرئت پیدا میکند...»
10) این بخش احساسی را هم دلم نیامد نیاورم: «همۀ ساکنان دهکده، با دیدن تابوت که از کوچهها میگذشت، احساس کردند دورانی به پایان رسیده است. این رافائل نبود که به خاک میسپردندش، همۀ خانوادۀ اسکورتا ماسکالزونه بود؛ دنیای کهنه را دفن میکردند. دنیایی که بیماری مالاریا و دو جنگ جهانی را به خود دیده بود؛ دنیای مهاجرت و تهیدستی. خاطرات قدیمی را در دل خاک جا میدادند. آدمها وزنهای به شمار نمیآیند و اثری هم از خود بهجا نمیگذارند. رافائل داشت مونتهپوچو را ترک میکرد. همه کلاه از سر برداشتند و سرها را پایین انداختند؛ خوب میدانستند دیر یا زود نوبت آنها هم فرا میرسد؛ بهزودی میمیرند و درختهای زیتون در سوگشان اشک نخواهند ریخت.»
اسپویلیزاسیون!
از این پس در انتهای هر مطلب بخشی تحت این عنوان خواهم داشت. اینجا جایی است که خطوط اصلی داستان را ثبت میکنم تا خودم و مخاطبانی که گذرشان به اینجا میافتد و پس از گذشت سالها از زمان خواندنِ اثر خطوط اصلی داستان را فراموش کردهاند یادشان بیاید که... واقعیت این است که من کامنتهایی در مورد کتابهایی که سالها قبل خوانده و در مورد آن نوشتهام دریافت میکنم و به واسطه آنها مطلب خودم را دوباره میخوانم و جای خالی چنین بخشی را احساس میکنم. این بخش را برای خودم و این مخاطبان مینویسم. به رنگی مینویسم که تصادفاً هم به چشم دیگران نخورد!
در بخش ابتدایی تا آنجایی نوشتم که لوچیانو به خانه فیلمونا رسید و آنچه آرزوی انجامش را داشت انجام داد و زن جوان هم در این راه همراهی کرد. لوچیانو لبخندزنان به سمت میدان دهکده حرکت کرد و آنجا مورد حمله قرار گرفت و سنگباران شد اما کماکان خودش را خوشبخت میدانست. در لحظات آخر کشیش دهکده خودش را به مهلکه رساند و مانع روستاییان شد هرچند که لوچیانو در حال خروج از دنیا بود. در این ثانیهها جملاتی از روستاییان به گوشش خورد که نشان میداد او به دختری به نام ایماکولاتا تجاوز کرده است! اگر کشیش نیامده بود او خوشبخت از دنیا میرفت اما با شنیدن این جملات... همهی عیش و احساس خوشبختی، پرید او با چهرهای وحشتزده از دنیا رفت!
بعد از چند ماه ایماکولاتا، خواهر کوچکتر فیلومنا که پیردختری بود (خود فیلومنا ده دوازده سال قبل از دنیا رفته بود) پسری را به دنیا آورد و فقط فرصت کرد نام او را روکو بگذارد. بعد از مرگ او روستاییان از کشیش میخواهند که نوزاد حرامزاده را سربهنیست کند. کشیش با شماتت آنها نوزاد را به روستای دیگری میبرد و به خانوادهای ماهیگیر میسپارد. روکو بزرگ میشود و برخلاف پدرش که راهزن خردهپایی بود به یک راهزن اساسی! تبدیل میشود که خون مردم منطقه و مناطق دوردست را در شیشه میکرد. روکو با یک زن کر و لال ازدواج میکند و با ثروت زیادش مزرعه و خانهای در مونتوپوچو میخرد و آنجا را پایگاه عملیات خود میکند و... او وقتی در حدود 50 سال سن داشت و در اوج قدرت بود، روزی تمام اموال خود را به کلیسا میبخشد و همان شب ناگهان میمیرد!
سه فرزند نوجوان او که الان فقیرِ مطلق به حساب میآیند به کمک کشیش راهی آمریکا میشوند و مادرشان هم در خانهای محقر در روستا ساکن میشود. کارملا در اواخر سفر بیمار میشود و به همین دلیل دیپورت میشود و برادرانش هم با او به وطن بازمیگردند. آنها در بازگشت متوجه میشوند مادرشان مرده است و کشیشِ جدید روستا برخلاف توافقی که کشیش قبلی با پدر آنها داشته مادر را در جای نامناسبی خاک کرده است. آنها به کمک رافائل نبش قبر میکنند و مادر را به جایی دیگر منتقل میکنند. این چهار نفر در این کار و همچنین ادامه تلاش برای بقا با هم بهنوعی همقسم میشوند. با تلاش و کوشش ابتدا دکان سیگارفروشی راه میاندازند و...
همه ازدواج میکنند و بچهدار میشوند و ... کارملا دو پسر به دنیا میآورد: دوناتو و الیا. همسرش هم که طرفدار موسولینی شده به اسپانیا میرود و ریغ رحمت را بالا میکشد. دوناتو و الیا تحت تاثیر داییهای خود هستند. یکی از آنها در مغازه سیگارفروشی و دیگری به حمل و قاچاق سیگار با قایق مشغول میشود. داییها یکی یکی میمیرند و دوناتو هم به همچنین و الیا هم قبلش عاشق میشود و با آتش زدن مغازه به طرز مسخرهای به عشقش میرسد. کارملا که پیر شده است قبل از اینکه به آلزایمر مبتلا شود تمام تجربیات و خاطرات خود را به کشیش دهکده انتقال میدهد تا در وقت مناسب به نوهاش آنا انتقال یابد که این کار هم در وقت مناسب انجام میشود و آنا که قصد خروج از منطقه را دارد دست پدرش را میگیرد و از اسکورتا ها تعریفی میکند که الیا خوشخوشانش میشود!
سلام بر میله عزیز
ضرب المثل است که همه راه ها به رم ختم می شود.
ممنون برای پست ها، من دارم پیرمرد و دریا را می خوانم. از آن کلاسیک های معرکه که نمی دانم چرا نخوانده بودم و پادکست دکتر مجتبی شکوری تشویقم کرد سراغش بروم.
آخر هفته ات خوش رفیق بی پرچم و متفکرم
سلام

موقع نوشتن این دو مطلب، به یاد شما بودم.
یادش به خیر... پیرمرد و دریا را زمانی خواندم که شتابان زندگی میکردم! در ابتدای رمان رگتایم یک جملهای بود قریب به این مضمون که «این قطعه را آهسته بنوازید» ... این کار همینگوی را هم باید بدون شتاب خواند.
دم آقای شکوری هم گرم.
حالا من باید بگم آخر هفته خوش بگذرد
سلام سپاس از شما کتاب هایی که قصد خوندنشون رو ندارم از وبلاگ شما میخونم و همه جا میگم خوندم
اما خواستم بگم برای دو کتاب بعدیتون خیلی هیجان زده ام و همیچنین برای مبحث زیبای پیشنهاد رمان ۱۴۰۲
سلام
عجب! حالا اگه فکر کنند این کتابها رو خوندهایم چه چیزهایی عاید ما میشود؟!
خیلی مشتاقم بدانم بعد از این ادعاها چه اتفاقی رخ میدهد
کتاب بعدی که خیلی از لحاظ وزنی سنگین است و من هم از ناحیه کتف و گردن دچار مشکل هستم و چند روز است که درد دارم... تازه به نصف رسیدم. اما کتاب عدیش خیلی سبک و به قول عامه «دست بیفت» است! پیشنهاد 1402 ایشالا در ابتدای اردیبهشت
تبار ایتالیایی و تاکید بر خانواده پدر خوانده را یادم انداخت. اما انگار خبری از این حرفها نباشد. ضمنا به نظر می رسد چندان علاقه ی ایجاد نکرده است.
سلام
از آن امور خبری نیست ولی پایهی آن که همانا حفاظت از مرزهای خانواده باشد در داستان حضور دارد.
طبیعی است که در این مرور سریع چندان جذب نشده باشم اما بخش اول را بسیار دوست داشتم و فکر کنم در خاطرم خواهد ماند.
چقدر شروع داستان رو دوست داشتم
کوبنده و بکر بود برای من
تا اینجا مقدمه های مطلبو خوندم گفتم بیام اینو بگم و برگردم بقیشو بخونم
سلام
واقعاً من هم بخش ابتدایی داستان را بسیار دوست داشتم. حتی یک قسمت از آن را هم صوتی کردم.
شاید همین بخش سطح توقع من را بالا برد و بعد کمی توی ذوقم خورد. البته کمی!
چرا کتابهای بعدی همه کورن؟
ژن منتقل شده، راهزنی نبود، یه جور خل بازی بود بنظرم همشون خل بودن، نبودن؟
شاید بیروحی داستان از اونجایی شروع میشه که هی همه میمیرن و بوی پوچی دنیا از لای اسمهاشون بیرون میزنه
منظور از نکته شماره دو رو متوجه نشدم ؟
به به تیکه اسپویل عالیه، خیلی جاش خالی بود، برای من که کاربردیه، ظاهرا به درد اونایی هم که نخوانده میخوان ادعا کنن کتابو خوندن هم کاربردیه
چجوری همه میدونستن کی میمیرن، اینم تو ژنشون بود و منتقل میشد
مرسی از مطلب خوبت
کاملاً اتفاقی پیش اومد

ایشالا که خیر باشه.
...........
خل که نبودند ... بهتر است بگوییم کلهشق بودند. تنها حرکتی که به خلبازی پهلو میزد اون آتش زدن سیگارفروشی توسط الیا بود. این دیگه دیوونهبازی بود! حالا خوبه که نویسنده براش جواب مثبت گرفت و ازدواجش سر گرفت وگرنه رسماً خسر الدنیا والآخره میشد
بله اون قضیه که زود به زود میمردند خیلی خوب نشان میداد که چندان مقصد و معنایی نمیتوان متصور شد... نویسنده هم همین رو میخواست القا کنه و در عینحال خیلی پررنگ نشان بدهد که علیرغم این بیمقصدی باید تلاش کرد و عرق ریخت.
در نکته دوم میخواستم بگم وقتی یک برخورد عاطفی کوچک اینچنین تاثیری میگذارد چرا در برخی از ماها چنین چیزی را نمیبینیم؟ راستش اون موقع که این نکته را مینوشتم یک مطلبی در مورد خانه سالمندان و پیری و اینها خونده بودم و متاثر شده بودم.
این اسپویلیزاسیون واقعاً برای خودم و کسانی که قبلاً کتاب را خواندهاند مفید است و طبعاً آن استفاده یا سوءاستفاده را هم نمیتوان کاریش کرد.
این دانستن وقت مرگ هم به هر حال آیتمی است! نمونههایی را شخصا دیدهام اما به این وفور و تواتر در یک خاندان نه!!
ممنون از همراهی و دقت شما
سلام
نمره ای که من دادم بالاتر از شما بود چون ریتم داستان مورد پسندم بود.
نوع نگاه نویسنده به زندگی و مسئله خوشبختی را دوست داشتم. همان که شما در بخش پارو زدن به آن اشاره کردید. تلاش کردن و تلاش کردن و تلاش کردن. ممنون از مطلب جامعی که نوشتید
سلام
خوشحالم که شما بیشتر از من پسندیدید
میتوانست به جای تاکید بر عرق ریختن و تلاش که بسیار چیز خوبی است روی دوگانه مسیر-مقصد تمرکز میکرد. اینکه خوشبختی در مقصد نیست و در مسیر معنا پیدا میکند که لازمهاش همین تلاش و عریق ریختن در مسیری است که دوست داریم. البته فکر کنم همین را هم مد نظر داشت.
ممنون از شما دوست عزیز
کتاب را نخواندم اما مطلب شما را کامل خواندم و مثل همیشه استفاده کردم. مقدمه سوم عالی است اما ربطش با داستان را من متوجه نشدم. سوالی که برای من پیش آمد این بود که چنین رویکردی به مسئله خانواده مفید است؟ با توجه به مطلبی که در مورد داستان رگ و ریشه نوشته بودید.
متشکرم
سلام
ربط مقدمه سوم به داستان این است که وقتی راوی یا هرکسی به گذشته نگاه میکند و آن را روایت میکند معمولاً در جریان حوادث و ریشهسابی یا سطحبندی علل وقایع سهم قابل توجه یا سهم بیشتری را به «تقدیر» اختصاص میدهد. اما وقتی ما به آینده فکر میکنیم یا برنامهریزی میکنیم ناخودآگاه به عناصر داخلی (تلاش و تدبیر و برنامهریزی خودمان و دیگران) توجه میکنیم و عناصر بیرونی هم بیشتر شامل شرایط محیطی و جامعه و جهان میشود که همه قابل تحلیل هستند و تقدیر جای کمی را به خود اختصاص میدهد.
در مورد سوالتان به نظرم تا جایی که این رویکرد مانع از تعامل با افراد خارج از خانواده نشود مفید است اما به محض اینکه وارد محدودهای شد که مانع از شکل گرفتن روابط مبتنی بر اعتماد متقابل با عناصر خارج از خانواده شودقطعاً به حال جامعه مضر است. در بخش اول هم یک سری نکات منفی هست و آن هم مستحیل شدن فرد در خانواده است... از نگاه من هر فرایندی که به کمرنگ شدن «فرد» منجر شود نگرانکننده است. در همان رگ و ریشه هم دیدیم تنها فردی از خانواده که میشد نرمال و موفق خواند همان راوی بود که خودش و فردیتش را از گردابی که پدر ایجاد کرده بود رهانید. اتفاقاً همین فرد در قیاس با خواهر و برادرانش نقش مثبتتری در قبال پدر و مادرش ایفا میکرد.
سپاس از شما
سلام
چه خوب، بین انتخاب کتاب مونده بودم و دیدم آدمکش کور رو که کتاب بعدی شما هست رو توی کتابخانه ام دارم (به ترجمه شهین آسایش) همین امشب خوانشش رو شروع می کنم ...
سلام
منتها در پی گیر آوردن وقت و زمان برای نوشتن هستم... و البته الان دارم داستان را نشخوار میکنم
چه عالی... من تازه فارغ شدم
من هم همین ترجمه را خواندم. ترجمه خوبی است. از نیمه که رد شدی خبر بده... از توی کانال تلگرام هم میتوانی این کار را بکنی... یکی دو اصلاحیه کوچک را که یکی از آنها تا حدودی تاثیرگذار است به اطلاعت برسانم.
ممنونم
مخصوصا که رمان تا حدودی سردرگم کننده ای هستش واقعا
، در این ساعت بخش سوم: اهدای جایزه رو تمام کردم
بله حتما مزاحم میشم
شما وقت نوشتن داشته باشید و من وقت خواندن
خواهش میکنم
مزاحمتی نیست.
نگران آن سردرگمیهای ابتدایی نباش... با تمرکز ادامه بده... کمکم روشن میشود و شما به زمان روایتها مسلط خواهید شد.