مقدمه اول: عنوان اصلی داستان «بیوهها» است. در اولین ترجمه از کتاب در دهه 60 که به زمان انتشار اصل کتاب هم نزدیک است، عنوان آن «زنان گمشدگان» انتخاب شده است و در چاپهای بعدی به «ناپدیدشدگان» تغییر یافته است. به نظر میرسد مترجم و ناشر در نظر داشتهاند بار سیاسی داستان را به نوعی در عنوان آن به مخاطب انتقال دهند چون تصور میکردهاند عنوان اصلی، این مهم را انجام نمیدهد. زنانِ گمشدگان ترکیب غریبی است و ناپدیدشدگان هم اگرچه به موضوع کتاب اشاره دارد اما انتخاب خوبی نیست چون داستان پیرامون «فاعلیت» و نقش زنانی است که مردانِ خانوادهی آنها اعم از همسر و پدر و برادر و فرزند، توسط یک حکومت تمامیتخواهِ نظامی، دستگیر شدهاند و هیچ اطلاعی از سرنوشت آنها موجود نیست. در واقع داستان در مورد ناپدیدشدهها نیست بلکه در مورد بازماندگانِ آنهاست. به نظر میرسد کارِ مترجمین و ناشرین متأخر در حفظ عنوان اصلی درستتر باشد چرا که نام نویسنده برای انتقال بار سیاسی اثر کفایت میکند و باقی را باید به خوانندگان احتمالی سپرد. دورفمن که در زمان نگارش اثر (1981) یک تبعیدی است، مکان داستان را به منطقهای روستایی و بینامونشان انتقال داده است که از روی اسامی شخصیتها میتوان آنجا را یونان فرض کرد. زمان داستان هم با توجه به قراین، دوران جنگ جهانی دوم است و نظامیان حاکم در این منطقه بهنوعی دستنشاندگان جکومت نازی هستند. با همه تمهیداتی که برای امکان چاپ اثر در موطن نویسنده در نظر گرفته شده، مخاطب پس از چند صفحه خود را در آمریکای جنوبی خواهد یافت: مثلاً جایی در شیلی و آرژانتین در اواخر دههی هفتاد میلادی و البته این امکان هم کاملاً وجود دارد که خود را در جایی نزدیکتر تصور کند.
مقدمه دوم: فضای داستان در یک کلام، فضای غمبار زندگی در ذیل یک حکومت دیکتاتوری است. مردانی که ربوده شدهاند و زنانی که بر جای ماندهاند و هیچ امیدی به بازگشت مردان خود ندارند. هیچ خبری از آنان نیست و اگر کشته شدهاند هیچ جنازهای از آنان موجود نیست و طبعاً هیچ گوری هم ندارند که حتی بتوان بر سر آن گریست. زخمی که از ناپدید شدن آنها بر بازماندگان وارد شده همواره باز است، همانند چشمان مادربزرگ داستان که همواره باز است و بدون پلک زدن به فرمانده نظامی منطقه خیره میشود.
مقدمه سوم: داستان هم سختخوان هست و هم نیست! این به خاطر نوع راویان و روایت آن است وگرنه هم کمحجم است و هم پیچیدگی محتوایی و مضمونی ندارد. داستان عمدتاً توسط راوی سومشخص دانای کل و چند فصل از آن توسط راوی اولشخص روایت میشود. راوی سومشخص آن هم همیشه معمولی نیست و به عنوان نمونه یک بخش را در زمان آینده بیان میکند بدین نحو که یکی از شخصیتها قرار است به دیدار کشیش برود و راوی از گفتگوهای احتمالی آنها خبر میدهد و در انتهای این پاره آن شخصیت تازه به در خانه کشیش میرسد. گره کار اما وقتی است که راوی اولشخص عنان روایت را در دست میگیرد؛ این راوی در روایتش گاهی خودش را هم از بیرون نگاه میکند و لذا مخاطب دچار شوک میشود که این راوی کسی نیست که تا الان گمان میکرده! چند نوبت این کار را میکند و ممکن است مخاطبِ بیتمرکز را از میدان به در کند!
******
داستان با پیدا شدن یک جسد در رودخانه آغاز میشود. این دومین جسدی است که آب با خود به این روستا آورده است و به خاطر شرایطش کاملاً غیرقابل شناسایی است. در این روستا یک قرارگاه نظامی وجود دارد که اخیراً سروانی به فرماندهی آن منصوب شده است. در زمان فرمانده قبلی (گئورگاکیس) این منطقه با سیاست مشت آهنین اداره شده است و تقریباً تمام مردان روستا به عنوان خطرهای بالقوه دستگیر و ناپدید شدهاند. جسد اول همین یکی دو هفته قبل و در زمان فرمانده قبلی توسط سربازان دفن شده است. با ورود فرمانده جدید زنی به نام «سوفیا آنخلوس» به نزد سروان آمده و مدعی میشود که آن جسد دفنشده مربوط به پدرش بوده است و درخواست دارد که جسد جهت انجام تشییع جنازه به او تحویل داده شود. سوفیا به محض پیدا شدن جسد دوم مدعی میشود این جسدِ همسرش است؛ درخواستی که سروان را با چالش جدیدی روبرو میکند چرا که زنان دیگری هم ادعای مشابهی را طرح میکنند و...
زنان داستان تجربه سیاسی ندارند اما هوشمندانه مسیری را انتخاب میکنند که در نقطه مقابل اهداف نظامیان حاکم است. تمام تلاش حکومت در راستای حذف خطرات بالقوه است و این مهم را با ناپدید کردن آنها انجام داده است و هنر زنانِ داستان این است که از هر فرصتی در جهت ظاهر کردن آنها استفاده میکنند.
در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
«آریل دورفمن» متولد 1942 در پایتخت آرژانتین است. والدین یهودی او اصالت اوکراینی و رومانیایی داشتند. مدت کوتاهی پس از تولد او، خانواده به آمریکا مهاجرت کرد و او دههی ابتدایی زندگی خود را در آنجا گذراند. پدر او استاد اقتصاد در دانشگاه بود. آنها در سال 1954 به شیلی رفتند و آریل تحصیلات اولیه خود را در آنجا به پایان رساند و وارد دانشگاه شد. آغاز فعالیت ادبی او در همین دوران دانشجویی است. در سال 1966 ازدواج کرد و یک سال بعد به تابعیت شیلی در آمد. او طی سالهای 1968 و 1969 در دانشگاه برکلی کالیفرنیا ادامه تحصیل داد. در همین دوره مجموعه مقالات او تحت عنوان تخیل و خشونت که به موضوع ادبیات آمریکای لاتین میپردازد در آمریکا منتشر شد. او پس از اتمام تحصیلاتش به شیلی بازگشت و با روی کار آمدن سالوادور آلنده (اولین رهبر سوسیالیست در جهان که با فرایند دموکراتیک بر سر قدرت آمد) به عنوان مشاور فرهنگی رئیسجمهور در دولت مشغول به کار شد. بعد از کودتا از کشور خارج شد و مدتی در آمستردام و پاریس زندگی کرد و نهایتاً از سال 1985 در آمریکا اقامت گزید و در دانشگاه دوک مشغول تدریس شد. او از سال 2004 شهروند آمریکاست.
مشهورترین کار دورفمن شاید نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» (1991) باشد که بارها در نقاط مختلف دنیا اجرا شده و بر اساس آن دو فیلم نیز ساخته شده است که اقتباس اول توسط رومن پولانسکی بسیار معروف است. از آثار دیگر این نویسنده میتوان به اعتماد (که در مورد آن قبلاً در اینجا نوشتهام) ، در جستجوی فِرِدی، آلگرو و... اشاره کرد. بیوهها (ناپدیدشدگان) در سال 1981 و با نام مستعار (اریک لوهمان) منتشر و تاکنون حداقل سه بار به فارسی ترجمه شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان، چاپ سوم 1387، تیراژ 1650 نسخه، 218 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.43)
پ ن 2: در رابطه با مقدمه سوم مطلبی از مداد سیاه در اینجا دیدم که به طور مبسوطتری به نوع روایت پرداخته است.
پ ن 3: کتاب بعدی «رگ و ریشه» از جان فانته خواهد بود. پس از آن به سراغ «خورشید خانواده اسکورتا» اثر لوران گوده خواهم رفت.
خونی که خود ریختهاند!
مردانِ ناپدیدشده مردانی هستند که حتی به اقتضای آن دوران دست به اسلحه نبردهاند و صرفاً به دلیل آنکه خطر بالقوه تشخیص داده شدهاند دچار این سرنوشت شدهاند. یکی از آنها برای پیدا کردن ردی از دیگری به پایتخت رفته و آنجا ناپدید شده است، دیگری پیرمردی است که در کافه روستا به هنگام نوشیدن، جملاتی به زبان آورده است که از آن بوی مخالفت به مشام میرسیده است، دیگری پسری نوجوان است و آن دیگری... وجه اشتراک آنها همان طبقهبندی شدن در گروه «بالقوه خطرناکان» است. در حکومتهای تمامیتخواه اصولاً اگر کسی همانند دیدگاههای رسمی نیندیشد و عمل نکند یک خطر محسوب میشود. در این حکومتها تنها مخالفینی که تحمل میشوند مخالفان مُرده هستند؛ سرکوب نصفهنیمه بدتر از سرکوب نکردن است و تنها دشمنی که برنمیگردد، دشمنانی هستند که به قتل رسیدهاند.
داستان زمانی آغاز میشود که بر اساس راهبرد بالا تمام مردان روستا ناپدید شدهاند و حالا با ورود فرمانده جدید قرار است سیاست مدارا و مصالحه در پیش گرفته شود. مشکل تمام دیکتاتوریها این است که هیچگاه متوجه ریشه بحرانها نمیشوند و طبعاً در جهت رفع آنها حرکتی نمیکنند. درک آنها از ریشه بحرانها تقریباً مشابه فهم روزنامههای حکومتی در این داستان از دادخواست زنان است: تقریباً صفر! مُراد آنها از آشتی و مصالحه نیز این است که «دیگران» از تمام خواستهها و اعتراضات خود چشمپوشی کنند، بدون اینکه کمترین تغییری در سیاستهای خودشان اعمال کنند.
یک روش معمولِ آنها این است که مردم را از وضعیتی بدتر بترسانند؛ وضعیتی که در صورت نبودِ آنها به وجود میآید. مثلاً در همین داستان، سروان به سوفیا گوشزد میکند که به زودی سرهنگی آلمانی به منطقه خواهد آمد و اگر نظم در این روستا برقرار نباشد، آلمانیها زمام امور را به دست میگیرند و در نتیجه روزی خواهد رسید که سوفیا و دیگر زنان آرزوی دوران سروان را داشته باشند.
یک روش معمول دیگر این حکومتها آن است که «خونی را که خود ریختهاند از قربانی میطلبند» و به جای آنکه پاسخگوی فجایعی که آفریدهاند باشند «از موضع طلبکار برخورد میکنند». به عنوان مثال در همین داستان، نظامیان معتقدند که مردم خودشان ناپدید میشوند و بعد همدیگر را میکشند و تلاش میکنند تا حکومت را مقصر جلوه دهند!
نکتهها، برداشتها و برشها
1) کتابِ من به گونهای صحافی شده بود که با کمترین نیرویی صفحات از جای خود بیرون میآمدند! انگار که هیچگونه چسبی استفاده نشده بود. من اصولاً خیلی با ملاحظه و مراقبت کتاب میخوانم اما اواسط کار به این فکر افتادم که مثل قدیمها کتاب را باید بدوزم تا ورقورق نشود!
2) در راستای عدم درک ریشه بحرانها آیا دیکتاتورها خودشان را به ندانستن میزنند؟ گروهی فکر میکنند محال است که آنها بیخبر باشند ولذا نتیجه میگیرند که آنها خود را به بیخبری میزنند. محتمل است. اما به نظر میرسد لازمهی دیکتاتور شدن همین بیاعتنایی و بیخبریهاست!
3) هیچ دیکتاتوری از دیکتاتور دیگری بهتر نیست! این از اون بهتر بود و اون از این، مقایسههایی خاص جوامع استبدادزده است که در آن تودهها از دامان این به دامان آن میروند و همان شعرهایی که برای قبلی میسرودند را برای بعدی میسرایند و بعد از مدتی در رثای قبلی... و این چرخه مدام تکرار میشود.
4) زنان این داستان چگونه به این راهبرد دست یافتهاند؟! نویسنده در این رابطه چیزی نمیگوید. واقعاً هوشمندانه است. ظاهر کردن در مقابل ناپدید کردن. این را ساده نگیرید. به هیچ وجه! در بسیاری نقاط، دیکتاتورها تلاش میکنند بین مخالفان خود تفرقه بیاندازند و در اکثر مواقع، مخالفان با علمِ به این موضوع، بیشتر وقتشان را صرف تخطئه کردن رقبای خود میکنند. در این روستا که ظاهراً هیچگونه سواد سیاسی وجود ندارد و احتمالاً هیچ تجربهای... اما شخصیتها همان کاری را میکنند که باید بکنند. من به این خاطر کمی نمره را کم کردم!!!
5) انداختن جنازهها در رودخانه کار چه کسی یا چه کسانی است؟! در ص54 سروان عنوان میکند که نظامیان راههای بسیار بهتری برای زیر آب کردن سرِ مخالفان دارند. راست میگوید. سروان انداختن جنازه در رودخانه را کار ابلهانهای میداند چرا که این جنازهها مثل دینامیت در جلوی صورت حکومت منفجر میشود و دردسر ایجاد میکند. راست میگوید. اما اگر کار حکومت یا شبهنظامیان طرفدار حکومت نیست پس کار چه کسی است؟
6) در جایی از داستان تلویحاً بیان میشود که این جنازهها «حسابشده» در رودخانه انداخته میشود و هدف از آن ایجاد رعب و وحشت است تا دیگر نفس کسی درنیاید. نتیجه این که وقتی سیاست این باشد که با رعب و وحشت «دیگران» را خفه کنند، انجام کارهای ابلهانهای که سروان در بند قبل بیان میکند دور از انتظار نیست.
7) جایی از داستان سروان میگوید وقتی که زنها و بچهها را زیر فشار بگذاریم نشانه این است که اختیار کشور از دست ما بیرون رفته است. کمی احساساتگرایانه است.
8) از دیگر مواضع احساساتی بزعم من آنجاست که سوفیا از فقدان قدرت و خالی بودن و هیچ بودن نظامیان سخن میگوید و ... البته از زاویهای کاملاً حق با این پیرزن است چرا که تاریخ دیکتاوریها را که نگاه کنیم میبینیم فاز آخر حیات آنها زمانی است که در استفاده از زور و اسلحه بیپرواتر از همیشه میشوند. سقوط دیکتاتوهای نظامی معمولاً زودتر از انواع دیگر دیکتاتورها رخ میدهد.
9) سرچشمه قدرت زنان در این داستان چند چیز است... نه گذشت و نه تبرئه... مطالبه ناپدیدشدگان و مطالبه مجازات آدمکشان.
اسپویلیزاسیون!
از این پس در انتهای هر مطلب بخشی تحت این عنوان خواهم داشت. اینجا جایی است که خطوط اصلی داستان را ثبت میکنم تا خودم و مخاطبانی که گذرشان به اینجا میافتد و پس از گذشت سالها از زمان خواندنِ اثر خطوط اصلی داستان را فراموش کردهاند یادشان بیاید که... واقعیت این است که من کامنتهایی در مورد کتابهایی که سالها قبل خوانده و در مورد آن نوشتهام دریافت میکنم و به واسطه آنها مطلب خودم را دوباره میخوانم و جای خالی چنین بخشی را احساس میکنم. این بخش را برای خودم و این مخاطبان مینویسم. به رنگی مینویسم که تصادفاً هم به چشم دیگران نخورد!
داستان خیلی قابل اسپویل نیست! پس از ادعای مادربزرگ داستان مبنی بر تعلق جنازهها به خانواده خود، این درخواست و مطالبه به دیگران تسری مییابد. البته در این راستا زنان دیگر خانواده اقداماتی را انجام میدهند و این فکر را به دیگران منتقل میکنند و در نتیجه سی چهل زن به صورت جداگانه دادخواست میدهند و با این عمل خود همه نگاهها را به این نقطه دورافتاده معطوف میکنند. خبرنگاری به آنجا میآید و بالاخره قاضی به آنجا میآید و... اینها البته فایدهی ملموسی نخواهد داشت اما مهم این است که مانع از فراموش شدن جنایتها میشود و... انتهای داستان هم با جنازه سوم همزمان است. سروان آماده حمله به زنان است و آنها آماده تشییع جنازه. قوی و مستحکم.
سلام بر میله گرامی من از دورفمن نمایشنامه دختر جوان رو خوندم که خوب بود الان با این متن وسوسه شدم نشر ماهی بیوه ها هم بگیرم چون جدا از کیفیت داستان خود دورفمن بنظرم آدم حسابیه و داستانهاش و تجربیاتش به کار وضع فعلی ما ایرانیا میاد،سپاس از شما
سلام
ما هرچه در باب انسان و حقوقش بخوانیم به کار میآید. داستانهای مختلف در واریاسیونهای مختلف کمک میکند این مسئله در جان ما بنشیند.
امیدوارم که انتخاب خوبی باشد و از آن لذت ببرید.
ممنون
سلام بر میله عزیز
واقعا شباهت همه دیکتاتورها به هم حیرت انگیز است، حیرت انگیزتر ادمیزاد است که فکر می کند خیلی (دور از جان عزیز شما) پخی ست و قوانین دنیا برای او صدق نمی کنند و قرار است ماجرا برای آنها طور دیگری اتفاق بیفتد. بخاطر همینست که مثلا جان ناقابل فکر می کند صدام و قذافی و هیتلر و … به آن سرانجام گرفتار شدند چون بی تربیت و بی ریخت بوده اند و ایشان ناز و مامانی هستند و گرفتار سرنوشت هم کیشان نخواهد شد.
ممنون برای نوشته های تان. میله و کامشین مثل اکسیژن هستند در این برهوت خفقان.
سلام
حیرتانگیز هم هست... یاد آن مصرع از حافظ افتادم که اینطور هم بیان شده که:
از هر طرف که رفتم بر حیرتم بیفزود
البته ورژن صحیحتر ظاهراً این است:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
و مصرع دوم که : زنهار از این بیابان وین راه بینهایت.
الغرض
این شباهتها آدم را به حیرت میاندازد و از طرف دیگر بیخبری آدمهای گرفتار در چنبرهی قدرت از سرنوشت محتوم، آدم را به وحشت میاندازد. وحشت از اینکه چطور آدمی میتواند چنین کر و کور شود. نمونهها هم که بسیار است. بدبختانه برخی از آدمیان با دوزار قدرت از خود بیخود میشوند. قدرت از قویترین مسکرات است و دیکتاتورها از این جام بسیار مینوشند ولذا بسیار به هم شباهت پیدا میکنند.
آریل دورفمن غیر تکراری و غافل گیر کننده است. برای اطمینان کافی است این داستان را با آثار ترجمه شده ی دیگرش، اعتماد و آلگرو مقایسه کنیم . بعد از سال ها به قول خودت هنوز مزه اش زیر دندانم هست. گرچه در نکته ی 4 دلیل کم کردن نمره را گفته ای اما باز هم فکر کنم می شود نمره ی بیشتری بیاورد.
کتاب بعدی هم خیلی جالب و خواندنی است.
سلام

ایشالا قسمت بشود آلگرو را هم بخوانم. مطلب شما را در موردش خواندهام؛ گمانم همان باشد که نشان از تبحر نویسنده در موسیقی هم داشت.
نمره برای کم کردن است
کتاب بعدی را تمام کردم و دوباره خوانی آن هم تمام شده است و فقط منتظرم فرصتی پیش بیاید در موردش بنویسم.
ممنون
سلام میله

روز پدر مبارک
امیدوارم امروز
به آرشیو جورابهات
چیزی اضافه نشه !!!
پ.ن :
این قسمتی که خلاصه داستان کتاب رو
با رنگ زرد می نویسی خیلی جالبه
هم نوشتنش
هم انتخاب رنگش
سلام

حالا حکایت این اضافه شدن بخش خلاصه داستان هم همین است... خیلی زودتر از اینها باید این کار را میکردم.
بهبه یاری قدیمی از دیار گیلان
امسال شرایطی پیش آمد که پسرانم روز پدر را تلفنی تبریک گفتند و چیزی به آرشیو من خوشبختانه اضافه نشد
........
پ ن: الان یاد جملهای از یک کتاب افتادم که میگفت چرا صدها سال طول کشید تا بشر زیر چمدانهای مسافرتی خود چرخ اضافه کند!؟ هم چمدان ساخته شده بود و هم چرخ ولی مونتاژ این روی آن خیلی زمان برد
سلام و خداقوت حسین آقا!
از دورفمن «اعتماد» رو خونده ام و دوستش داشتم.
سپاس بابت معرفی کتاب.
سلام
جناب بابایی مجدداً تسلیت عرض میکنم. روح پدر گرامی شاد و یادشان گرامی باد.
سپاسگزارم،
روح همه ی درگذشتگان در آرامش و یادشون گرامی.
امیدوارم آرامش نصیب ما هم بشود
یاد و خاطرهشون گرامی