مقدمه اول: زمان وقایع اصلی داستان، روزهای پایانی جنگ جهانی دوم است. منظور از روزهای پایانی جنگ مشخصاً حد فاصل تسلیم ارتش آلمان در اروپا (هشتم ماه مه سال 1945) تا تسلیم ارتش ژاپن (پانزدهم ماه اوت سال 1945) است. مکانِ وقایع اصلی داستان، عمارتی مختص سکونت زنانِ جوان در لندن است. در واقع چند دهه قبل از این تاریخ، یکی از اعضای خاندان سلطنتی، این عمارت را جهت سکونت موقت دختران و زنان جوانِ شهرستانی که پشتوانه مالی چندانی ندارند اما به دلایل تحصیلی و کاری و... گذرشان به لندن افتاده، اختصاص داده است. این عمارت البته مابهازای واقعی هم دارد. نویسندهی این داستان در اوایل سال 1944 بعد از مراجعت به بریتانیا، مدتها در باشگاهی مشابه اقامت داشته و طبعاً از تجربیات سکونت خود در چنین خوابگاهی، در نوشتن این داستان بهره برده است.
مقدمه دوم: ویژگیهای بدنی ما (بهخصوص زنان) معمولاً تحت تأثیر عوامل اجتماعی قرار دارد... شاید بپرسید مثلاً اندازه دور کمر، شکم، دور باسن که متأثر از ژنتیک و سبک تغذیه و زندگی فردی است چگونه به عوامل اجتماعی ربط پیدا میکند؟!...اتفاقاً این اندازهها از آن اندازههایی است که مستقیماً تحتتأثیر عوامل اجتماعی است (آیکون لبخند). کافی است به عکسهایی که ناصرالدینشاه از سوگلیهای خود گرفته است نگاه کنید و با این زمانه مقایسه کنید! این تغییر عظیم در سلیقه عمومی پدیدهایست که از اوایل قرن بیستم آغاز شده است. در دوران ما با توجه به گستردگی و سیطره کانالهای ارتباطی چندان لزومی ندارد که برای این ادعا صفرا کبرا بچینیم. این داستان در انگلستان جریان دارد و بهتر است از یک جامعهشناس انگلیسی مثال بیاورم و چه کسی بهتر از آنتونی گیدنز که نامی آشنا برای تمام دانشجویان این رشته است. ایشان معتقد است که «زنان بهویژه بر اساس ویژگیهای جسمانیشان مورد قضاوت قرار میگیرند، و احساس شرمساری نسبت به بدنشان رابطهی مستقیمی با انتظارات اجتماعی دارد. زنان در مقایسه با مردان بیشتر در معرض اختلالات تغذیهای قرار میگیرند که وی آنرا ناشی از چند دلیل عمده میداند: اول اینکه هنجارهای اجتماعی ما در مورد زنان بیشتر بر جذابیت جسمانی تاکید دارد. دوم اینکه، آنچه به لحاظ اجتماعی تصویری مطلوب از بدن تعریف میشود، در مورد زنان تصویری لاغراندام و نه عضلانی است. سوم اینکه، هرچند امروزه زنان در عرصهی عمومی و زندگی اجتماعی نسبت به قبل، فعالتر شدهاند، اما همچنان همانقدر بر اساس پیشرفتها و موفقیتهایشان مورد ارزیابی قرار میگیرند که بر یایهی وضعیت ظاهریشان.» کلمه «نحیف» در عنوان رمان در واقع میتواند اشارهای به همین باریکاندامیِ اشاعهیافته داشته باشد.
مقدمه سوم: وقتی خواندنِ کتاب را شروع کردم کمی در مورد ترجمه مردد بودم و به همین خاطر در اعلام کتاب بعدی کمی تأخیر انداختم. خوانشِ نوبت اول که به پایان رسید معتقد بودم کتاب نیازمند ویرایش سنگینی است تا خواننده بتواند متن را بخواند و به انتها برسد. شاید تعداد کم و چه بسا فقدان نظرات مخاطبان فارسیزبان به همین علت باشد. از حق نگذریم نظرات کاربران گودریدز نشان میداد که برخی مخاطبان انگلیسیزبان هم در ارتباط برقرار کردن با داستان ناتوان بودهاند. علتهای مختلفی میتوان برشمرد اما یکی از آنها احتمالاً در رفتوبرگشتهای زمانی است که در نسخه اصلی جابجا بین پاراگرافها رخ میدهد و خوانندگانِ عام را اذیت میکند. نسخه فارسی البته این مشکل را ندارد چون متن با توجه به تغییرات زمانیِ روایت با علامت *** از پیش و پسِ آن جدا شده است. مطابق معمول کتاب را برای خوانش دوم، دست گرفتم. در نوبت دوم طبیعتاً باید چالشهای کمتری با ترجمه، تجربه میکردم اما اینگونه نبود و در نیمههای کار از خیرش گذشتم. اینطور مواقع از خودم میپرسم برخی ناشران چگونه متنی را بدون ویراستاری و بدون نمونهخوانی زیر چاپ میفرستند؟! یعنی اعتبار خود را از جایی به غیر از محصولات خود به دست میآورند؟ یا ما خوانندگان معمولی را همانند ناظران «لباس تازه امپراتور» فرض میکنند؟! به شناسنامه کتاب مراجعه کردم و با کمال تعجب دیدم زیر اسم مترجم نامی هم به عنوان ویراستار ذکر شده است! واقعاً چه اعتماد به نفسی!! البته بین چاپ اول و دوم، دو سال فاصله است و این یعنی ما رمانخوانها هم کم مقصر نیستیم. در این مورد در ادامه مطلب مثالهایی خواهم آورد.
******
«جین رایت» خانم روزنامهنگاری است که یک روز صبح در اوایل دهه شصت، بر روی تلکس خبرگزاری رویترز خبری کوتاه در مورد کشته شدن فردی به نام «نیکلاس فارینگدن» میخواند که یک مبلغ مذهبی و شاعر سابق معرفی شده است. این نام برای او یادآور دوران اواخر جنگ و باشگاهی است که در آن زمان محل سکونت او و دختران دیگر بود. جین در آن زمان دختری بیست و یکیدوساله بود و در دفتر یک انتشاراتی کار میکرد و نیکلاس، جوانی جذاب و خوشچهره که دستنویس کتابش را برای چاپ به این انتشاراتی آورده بود. نیکلاس از طریقِ جین به برخی دخترانِ باشگاه معرفی شده و این ارتباط نهایتاً در فاجعهای که در آن روزهای پایانی جنگ رخ داد به پایان رسید. جین به چند نفر از این دوستان قدیمی زنگ میزند و خبر را با آنها به اشتراک میگذارد. او عقیده دارد که خبرگزاریها به گذشتهی این مرد نخواهند پرداخت چون خبر باید باب میل عامه مردم باشد. بدینترتیب ما کنجکاو میشویم تا از این گذشته و آن فاجعهای که به اختصار و به اشاره از آن یاد میشود، باخبر بشویم. راوی سومشخص در واقع کل داستان را با همین انگیزه روایت میکند.
«دختران نحیف» رمان کوتاهی است که فرم خاص آن مورد توجه کسانی مثل آنتونی برجس و تهیهکنندگان لیستهای صدتایی و هزارتایی قرار گرفته است. البته این فرم در ترجمه فارسی همانطور که در مقدمه سوم نوشتم به نفعِ خوانندگان عام، دچار سادهسازی شده است اما این عمل هم به نظرم موجب برقراری ارتباط آن قشر از کتابخوانان با این کتاب نخواهد شد. مشکلِ ترجمه فراتر از این حرفهاست.
در ادامه مطلب به محتوای داستان بیشتر خواهم پرداخت.
******
موریل اسپارک (1918-2006) با نام خانوادگی کامبرگ در منطقه ادینبورگ اسکاتلند به دنیا آمد. پدرش از والدینی لیتوانیایی و مهاجر در همین منطقه به دنیا آمده بود و مادرش اما اصالتاً بریتانیایی بود. قبل از شروع جنگ دوم در رودزیا (زیمبابوه فعلی) ازدواج کرد و نهایتاً در استرالیا ساکن شد. بعد از به دنیا آمدن پسرش زندگی زناشویی آنها دچار مشکلاتی شد و نهایتاً او جدا شده و به انگلستان بازگشت و در لندن ساکن شد تا بدینترتیب جنگ را از نزدیک تجربه کند. او تا انتهای جنگ دوم در بخش اطلاعات مشغول به کار بود. پس از جنگ فعالیت جدی خود در زمینه ادبیات را با نوشتن نقدهای ادبی آغاز کرد. در دهه پنجاه به کلیسای کاتولیک پیوست. اولین رمانش با عنوان «تسلی دهندگان» در سال 1957 با استقبال قابل توجهی مواجه شد و کتاب بعدیاش «بهار زندگی دوشیزه برودی» در سال 1961 او را به شهرت بینالمللی رساند. «دختران نحیف» در ادامه همین مسیر موفقیت، در سال 1963 منتشر شد.
او عمدهی سالهای زندگی خود را در لندن و نیویورک و رم سپری کرد. در ایتالیا با پنولوپه ژاردن آشنا شد و این آشنایی بیش از سه دهه ادامه یافت و در نهایت اسپارک او را وارث اموال و داراییهای خود از جمله حقوق نشر و زندگینامه و... قرار داد. موریل اسپارک جوایز و افتخارات زیادی در عرصه نویسندگی کسب کرده و خودش و کارهایش در لیستهای مختلفی حضور دارند. دو کتاب از او در لیست هزار و یک کتابی که پیش از مرگ باید خواند آمده است که دختران نحیف یکی از آنهاست.
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات نگاه، ترجمه شهریار وقفیپور، چاپ دوم 1395، تیراژ 1000 نسخه، 151صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 2.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.65 و در سایت آمازون 3.8)
پ ن 2: در نمره بالا وضعیت ترجمه لحاظ شده است. (به مثالهایی که در ادامه مطلب آمده مراجعه فرمایید)
پ ن 3: کتاب بعدی آخرین اثر نویسنده برزیلی، خانم کلاریس لیسپکتور است که در ایران با عناوین ساعت ستاره، وقت سعد و دختری از شمال شرقی منتشر شده است.
نکتهها و برداشتها و برشها
1) داستان آغازِ قابل تأملی دارد. توصیف خیابانهای لندن در سال 1945 که در آن جابهجا آثار بمباران به چشم میآید و هنوز ترمیم خرابیها شروع نشده و جاهایی هم که فعالیتی انجام شده، نتیجهاش توی ذوق میزند. با همه این احوال در لحن راوی و بین سطور و در برخی کلمات و جملات، آن حس نوستالژیک کاملاً مشخص است. با این وصف، چه چیز در آن دوره برای راوی ارزش حسرت خوردن دارد؟ چیزی که به ذهن من میرسد «جوانی» است.
2) در همان صفحات آغازین سه نوبت تکرار میشود که «همهی آدمهای نازنین فقیر بودند» و ما به عنوان خواننده باید این تکرارها را جدی بگیریم. مبرهن است که عکس قضیه موضوع کاملاً متفاوتی است و هر فقیری نازنین نمیشود اما در آن دوره خاصِ پایانِ جنگ هر آدم نازنینی (به قول نویسنده حالا گیرم با چند تا استثناء) فقیر بود. دخترهای ساکنِ باشگاه از لحاظ اقتصادی، «نحیف» بودند و به نظر میرسد که آنها عموماً از نظر راوی در گروه نازنینها جای میگیرند چرا که تصریح میکند تعداد اندکی آدمهای نازنینتر از این دختران وجود داشتند و... اما مشخصهی نازنینی از نگاه او چیست؟ در این خصوصیت است: «در چشمهایشان نوری از روحیهای خستگیناپذیر میدرخشید که به نشانی از نبوغ میزد...»
3) جنگ اثر مستقیم و غیرمستقیم خود را در همه شئونات زندگی گذاشته است و در جاهای مختلف داستان کاملاً هویداست اما دخترانِ ساکن در باشگاه طوری زندگی میکنند که انگار جنگی نیست؛ تمرین فن بیان، مهمانی، عشق و شیطنتهای دخترانه... چیزی که میتوان آن را قدرت زنانه نام گذاشت و ماندگارترین تصویر در ذهن نیکلاس از این دوره متاثر از همین قدرت زنانه است... همان که در سطور آخر داستان عنوان میشود: زنی ایستاده با پاهای استوار و مستحکم، بیاعتنا به برخی فقدانها و شکستها، سنجاقی در دهان و دستهایی در کار مرتب کردن موها، و شاید با نگاهی به افق آینده.
4) یکی از مؤلفههای مهم داستان دریچهایست که در طبقه آخر عمارت تنها راه دسترسی به پشتبام است. این دریچه سایز کوچکی دارد (حدوداً به اندازه یک صفحه A4) و عبور از آن کار هرکسی نیست! این دریچه خیلی شبیه تخت پروکروستوس است! بخش مسطحی روی سطح بام وجود دارد که جان میدهد برای گرفتن حمام آفتاب؛ اما این آفتاب گرفتن فقط نصیب دخترانی میشود که سایز اندامشان به گونهای باشد که از آن صفحهی A4 عبور کنند. این نمادی از جامعهایست که ارزش باریکاندامی را به عنوان معیار یا ابزار موفقیت معرفی و ترویج میکند. در میان ساکنان عمارت و... این باور جا افتاده است که دختران لاغراندام شانس بیشتری برای پیدا کردن کار و ازدواج و... دارند و این امر باعث میشود آنها فشار بیشتری بر روح و روان و جسم خود وارد بیاورند. آن هم در دورهای که همهچیز جیرهبندی است و عملاً آنچنان گزینههایی روی میز نیست که کسی بخواهد در خوردنِ آنها زیادهروی کند!
5) یکی از دختران، از عمه ثروتمند خود یک لباس شبِ فاخر با برند شیاپارلی به دست آورده است که در آن زمان-مکان حکم کیمیا را دارد. این لباس در ازای پرداخت کوپن و... بین دخترها دست به دست میشود تا در مهمانیهای معدودی که پیش میآید از آن بهرهبرداری کنند. پوشیدن این لباس اعتماد به نفس ویژهای به آنها میدهد. این لباس در راستای بند بالا معنای خاص خودش را دارد چرا که مهمترین شرط برای بهرهمندی از آن لاغراندامی است!
6) یکی از نکتههای مهم دیگر موضوع «کار فکری» است. ارزشهایی که جامعه پیش پای اکثر دختران میگذارد در واقع از کار فکری به دور است. آنها به تلاشِ بیشتر در جهت افزودن به جذابیتهای ظاهری تشویق میشوند. یکی از معدود دخترانی که کار فکری میکند «جین رایت» است... در ضمیر باقی دختران، کار فکری مورد احترام است و این نشان میدهد که ذاتاً نه تنها مشکلی با کار فکری ندارند بلکه به آن سمت تمایل دارند اما این جامعه است که آنها را به سمت دیگر فشار میدهد. جین رایت کمی تُپل است و اتفاقاً او هم خیلی خورد و خوراکش را کنترل میکند اما خُب برای فکر کردن و نوشتن نیاز دارد که گاهی یک شکلات گاز بزند!
7) در همین راستا باید به سرنوشت برخی از دختران اشاره کرد که از لابلای صحبتهای تلفنی جین با دوستانش بعد از گذشت پانزده سال، میتوان بیرون کشید. دوروتی مارکهام یک موسسه در زمینه مُد دارد و سلینا هم دارای جایگاهی است که برای تماس گرفتن با او باید از سدِ صد منشی گذشت... دوروتی و سلینا هر دو قابلیت عبور از دریچه را داشتند!
8) آیا جولیا به خاطر هیکل خود قربانی شد؟! طبیعتاً اگر لاغراندام بود از دریچه خودش را نجات میداد و یا اساساً در مسیر دیگری قرار میگرفت ولی به نظرم در مورد او باید نکته مهمتری را هم در نظر گرفت. او خوشچهره است و جذاب و حتی راوی او را خوشهیکل هم توصیف میکند. نکته مهمتر این است که او تحت تاثیر تربیت کشیشی به این باور غیرقابل تغییر رسیده است که یک «دختر نازنین» فقط یک بار عاشق میشود و چوبخط او در این زمینه در نوجوانی پر شده است و پس از ناکامی آن عشق، او خود را از عشقی دیگر محروم کرده و عملاً داخل تابوت قرار داده است. آن باور است که او را به قربانگاه میبرد.
9) توجه دخترانِ باشگاه به شاعران و روشنفکران به نظر واکنشی است به همان دور نگه داشته شدن از کار فکری.
10) نیکلاس شخصیتی درونگرا و منزوی دارد. ده تا ناشر کتاب او را رد کردهاند و حسابی از این بابت سرخورده است. او تقریباً در مورد خودش و کتابش دچار نوعی توهم است و معتقد است جامعه توان کشف او و هضم اندیشههایش را ندارد. در چنین وضعیتی از طریق جین به باشگاه پا میگذارد. هم با توجه روبرو میشود و هم فراتر از آن... باشگاه برای او یک جامعه ایدهآل و مقدس است.
11) نیکلاس اگرچه خود را آنارشیست معرفی میکند اما همانطور که دوستش «رودی» تصریح میکند هنوز رسوبات مذهبی قدرتمندی در ذهنش وجود دارد و این رسوبات در بخشهایی از دستنویس کتابش هویداست... گناه نخستین و بهشت و جهنم و... در فرازهای پایانی طبیعی است که بر روی پشتبام و در آن شرایط سخت بر خود صلیب بکشد. مثل ذکرهایی که گاه بر زبان برخی از ما جاری میشود. اما نیکلاس پا را فراتر میگذارد و آنطور که در ابتدای داستان میبینیم به عنوان مبلغ مذهبی به هائیتی رفته است... آیا این تغییر مذهبی به خاطر دیدن جولیا در آن شرایط پایانی است که با خواندن بندهایی از کتاب مقدس آرامش خود را حفظ کرده؟! من با قول راوی بیشتر موافقم که تحول او به خاطر نگریستن در شری همانند سلینا است. آنچه که سلینا به نمایش میگذارد اوج خودخواهی است.
12) یکی از صحنههای تأثیرگذار برای من، صحنهای کاملاً فرعی از داستان است که نیکلاس و دوست شاعرش به همراه دو دختر توی کافه صحبت میکنند و روزنامهی روی میز خبر از پایان جنگ میدهد. این پایان در واقع به مرگ هیتلر و شکست نازیسم مربوط است. یکی از آن دو میگوید: « حالا ما بدون بربرها چه بر سرمان میآید؟ آنها خودشان جزیی از راهحل بودند.» این خیلی نکته دردآوری برای این روزها است! به این فکر کنید که گروهی از شانس بدشان در جایی قرار گرفتهاند که نقششان برای بازیگران جهانی همین بودن به عنوان بخشی از راهحل است و به عنوان بخشی از راهحل باقی خواهند ماند!
ویرایش و ترجمه
قبل از این که مثالهایی از ترجمه و ویراستاری داستان بیاورم چند نکته قابل ذکر است:
اول اینکه همه مطالبی که در فضای مجازی در مورد نویسنده وجود دارد بر زبان طنزآمیز آثار او تأکید دارند که من در این ترجمه چنین چیزی را حس نکردم. یکی دو جا حس کردم باید چیزهایی باشد اما...
دوم اینکه عنوان کتاب در چند نوبت در متن تکرار شده است که در ترجمه عمدتاً به دختران بی پشتوانه مالی ترجمه شده است.
سوم اینکه راوی برای خطاب کردن سه زنی که برخلاف اساسنامه باشگاه بعد از عبور از سیسالگی در آنجا ماندهاند و اکنون سالهاست که بین دختران زندگی میکنند و سنشان بالا رفته است، از کلمه spinster استفاده میکند. به نظرم کلمه پیردختر کفایت میکرد اما مترجم هربار به این کلمه رسیده یک صفت ترشیده هم به آن اضافه کرده است که اساساً با این داستان و این زمان-مکان و این نویسنده تناسب ندارد.
چهارم اینکه طول و عرض دریچه 7 و 14 اینچ است اما نمیدانم چرا طول آن در ترجمه به 14 فوت تبدیل شده است. احتمالاً چون واقعاً ابعاد آن کوچک به نظر میرسیده است! اما این دیگر دریچه نیست و بیشتر به یک شکاف شبیه است. محیط این دریچه مستطیلی 42 اینچ میشود که با کم کردن گوشههای تیز کاملاً محتمل است که دوروتی با 36.5 اینچ دور باسن، حداکثر سایزی است که از آن عبور میکند (به کمک صابون). البته کلمه باسن چون از نظر ممیزی کلمهای ممنوع است به پاها ترجمه شده و دور سینه هم به بالاتنه... فکر کنم از نظر ممیزها، شغل خیاطی چیزی در ردیف کارگردانی فیلم پورن باشد!
با این مقدمه چند نمونه از متن را با هم بخوانیم تا مشخص شود وقتی از اشکال در ترجمه و ویراستاری حرف میزنم از چه حرف میزنم:
1) «دختران بسیاری از بخش آمده بودند و بعضیشان لباسهای مخصوص مراسم هم پوشیده بودند. یک الیکای خاص به کشیشیار خیره شده بود، درحالیکه گونههای صورتیاش از نور غروبی میدرخشید که از میان شیشههای رنگی کلیسا وارد میشد؛ موهایش به بالا فر خورده بود و روی کلاه الیکاییاش را گرفته بود.» ص23. در واقع یکی از دختران از نگاه راوی مثل یک پرنده به این کشیشیار جوان خیره شده و الیکا نام آن نوع پرنده است.
2) «نیروی هوایی خیلی محبوب بود و D.F.C. نعمتی بود. آرشیو جنگهای بریتانیا حضور مردی را در چشمهای طبقه اول، در سال 1945، ثبت کرده است.» ص28.
3) «جین برگشت به کار مغزیاش و با تق مؤکدی در را پشت سرش بست. او در مورد کار مغریاش نسبتاً دیکتاتورانه عمل میکرد و جار و جنجال راه میانداخت، در مورد ارتباط بیسیم بقیه از پاگرد و در مورد گردومخیِ این حملات چانهزنی که با ان پیش میآمد، هنگامی که تافته برای پشتیبانی موج طغیانکنندهی مهمانیهای لباسبلند لازم میشد.» ص36. «ان بابرتون» صاحب آن لباس شیاپارلی است و دخترها گاهی برای در اختیار گرفتن لباس با ان وارد چانهزنی میشوند.
4) «جین موفقیتی با نویسندهی نمادگراییِ لوئیزا می الکوت به دست آورده بود، نویسندهی کتابی که جرج اکنون داشت به خوبی و سرعت در بعضی بخشها میفروختش، چرا که مضمونش نوعی لزبینگرایی فاش بود. او موفقیتی در ارتباط با رودی بیتش، رومانیایییی که مرتب به باشگاه زنگ میزد به دست آورده بود.» ص42.
5) «جین، ملهم از امواج مغزی، به یک نویسنده، ابتدا با این سؤال نزدیک میشد:«غایت الوجود شما چیست؟» این سوال به طرز معجزهآسایی کار میکرد.» اینجا هم به طرز شگفتانگیزی کار میکند! منتها در دادگاه!!
6) «در این میان، نیکلاس در تماسی سبکبارانه با تخیلِ دخترانِ عاری از پشتوانهی مالی بالا بود و آنها با تخیل او.» ص61.
7) «او نمیتوانست باشگاه می آو تیک را به شکلِ عالم اصغر یک جامعه ایدهآل، که کاملاً از آن دور بود، ببیند. عسرت معصومانه و زیبای عصر زرین با زندگی اینجهانی همساز نمیشد، پس هر دختر عاقلی آن را عصری موقتی میشمرد که به محض پیدا شدن موقعیتی بهتر رهایش خواهد کرد.» ص66.
8) «ما الان در تابستان 1945 هستیم که نیکلاس فارینگدن نه تنها عاشق باشگاه می آو تیک در مقام برداشتی زیباشناختی و اخلاقی از خودش بود، یعنی به عنوان تصویر دوستداشتنی منجمدی که بود، بلکه در عین حال بر پشت بام آن با سلینا نرد عشقی باخته بود که نپرس.» ص91. درد عشقی کشیدهام که مپرس!
9) «تیلی در کل نسبت به صحنهی انتشار و نوشتار سبکسر بود و از آن مهمتر، از درک این واقعیت قاصر بود. اما دل جین حالا به دلیل توطئهچینی باد کرده بود و در جستجوی تماس با گرمای تیلی بود.» ص108.
واقعاً قصد نداشتم جملاتی از متن را برای نشان دادن وضعیت ترجمه و ویراستاری کتاب بیاورم ولی دیدم گاهی لازم است ما خوانندگانِ معمولی به نحوی به دستاندرکاران نشر این هشدار را بدهیم تا برای حفظ محیط زیست هم که شده کارشان را درست انجام بدهند.
چطوری رفیق؟
اوضاع احوال واقعیت؟
سلام
رفیق جان از لحاظ مجازی که عالیم... هنوز میله میله است و چراغ اینجا روشن است.
اما اوضاع احوال واقعی رو چه عرض کنم... فیزیکی کلمه بهتری شاید باشه چون واقعی استعداد ابهام را دارد!... ولش... یک مسیرهایی رو آدم ایمان داره که خیری توش نیست اما جماعت به آن سو روان و دوان هستند و گاهی با وجود آن ایمان، آدم به خودش میاد میبینه داره در همون مسیر میدوه و همزمان حرص میخوره که چرا از بعضیها عقبتره! الان بخشی از اوضاع احوال واقعی من اینطوریه
کتاب بعدی رو وقت سعد هم بنویس چون من اینو تهیه کردم(هستم اونو با شما)
سلام
ساعت سعد نوشتم که...آهان چک کردم دیدم ساعت سعد نداریم و همین وقت سعد بوده که من به اشتباه ساعت سعد نوشتم.
ایشالا که خیره
اعتراف می کنم که این داستان را همین سه چهار ماه پیش خواندم اما ترجیح دادم چیزی در موردش ننویسم. دلیل اصلی ام کیفیت ترجمه بود اما با توجه به یک مورد تجربه ی ناخوشایند که باعث رنجش مترجمی شده بودم تصمیم گرفتم نخوانده فرضش کنم تا مجبور نشوم در مورد ترجمه چیزی بگویم.
سلام
واقعاً کیفیت ترجمه مو بر تنم سیخ کرد. من مقصر اصلی را ناشر میدانم.
این ناشر رادر لیست سیاه خودم قرار دادم.
سلام بر دوست ارجمند
سپاس از زحمات شما در راستای گسترش کتابخوانی. من سال قبل کتاب رو خوندم و خیلی تو ذوقم زد. هرچند بقول قدما «ابجد خوانی» بیش نیستم ولی به لطف روستازادگی و عشق بزرگترهام به میراث ادب فارسی( گرچه کرد هستیم) شاهنامه جزء لاینفک زندگی روزانه( در اصل شبانه) خانواده ما بوده و در کنارش سعدی و حافظ و تاریخ بیهقی و... با این سوابق به خودم شک کردم که نکنه من زبان فارسی رو درک نمیکنم! از بس جملات گنگ و نامفهوم داشت. به ناشر زنگ زدم و از فحوای پاسخ اونا معلوم شد که بنده بیسوادم!!( بصراحت فرمودن). به لطف مطلب شما امید به زندگیم برگشت و خوشحال شدم که منم ناشر رو در لیست سیاه گذاشتم.بازم ممنون که هستین و از شما یاد میگیرم
سلام
بابت تاخیر در پاسخگویی عذرخواهی میکنم.
شما یک قدم از من جلوتر هستید چون به ناشر هم زنگ زدهاید و این واقعاً کار درستی بود... ما به عنوان خواننده تا مطالبهگر نباشیم اوضاع همین است. به هر نحو ممکن باید متوجه شوند که «ما» میفهمیم و متوجه میشویم و اسیر جوسازیهایی که انجام میشود نمیشویم! فردی در مصاحبهای در مورد موریل اسپارک و کارهایش ذکر کرده بود که دختران نحیف با ترجمه بسیار عالی در ایران چاپ شده است منتها آنقدر که باید و شاید دیده نشده است...باید متوجه شوند که این نان قرض دادنها نمیتواند برایشان بدون هزینه باشد و یک چیزی به زبانشان بیاید و بگویند و بروند!
این افتضاح را باید گردن بگیرند! هم ناشر و هم مترجم و هم کسانی که نخوانده تعریف کردهاند... چون هنوز من باور ندارم که خوانده باشند و تعریف کرده باشند!
سلامت باشید
سلام خدا این نسل اینستاگرامی که هی تعریف الکی میکنن از بعضی کتاب اونم از روی پیش گفتار مترجم از بین ببره
سلام
این که نسلکشی به حساب میآید و فقط برای برخی دولتها که برابرتر از بقیه هستند مجاز است
تعریف کردن از روی مقدمه مترجم که امر قابل تحملی است! من دیدهام کسانی را که همان را هم نخوانده و تعریف میکنند...
سلام
ظاهرا داستان جالب توجهی و یه جورایی وسوسه کننده داره و می ارزه که برای خواندنش، مصرف گرا طور، این ترجمه بد و ناشرش را تحمل کرد نهایتا چهارتا بد و بیراه نثار بانیانش می کنیم
سلام
اگر فکر میکنید بابت این قضیه دهانتان به بد و بیراه گفتن باز میشود اصلاً توصیه نمیکنم چون بد و بیراه گفتن هیچ توجیهی ندارد مخصوصاً حالا که مطلع هستید
سلام
اگر اشکال نداشته باشه دوست دارم مثل بچه ای که به باباش میگه چه کارایی کرده و احتمالا کارای خوبش رو باذوق میگه از کتابایی که خوندم و نیمه رها کردم بگم
سلام
اشکالی ندارد قطعاً
بلاگ اسکای اخیرا کامنتای منو نصفه میکنه یه گزارش مفصل از کتابایی که خوندم و نیمه رها کردم و قلعه متحرک هاول بود دیگه حال ندارم بنویسم
ای بابا
درود دوباره به شما دوست ارجمند
متاسفانه تعریف و تمجید از کتابهای نخوانده سنت دیرینه داره تو این مملکت. یکی از رسواترینهاش «حافظ خراباتی» هشت جلد قطور(حیف درخت قطع بشه و چنین مطالبی روش چاپ بشه) که برخی از فحول ادب فارسی نخوانده ازش تعریف کردن و شریک رسوایی شدن. نمونه متاخرش شاهنامه جناب خالقی مطلق با خطاهایی مبتدیانه که از من بیسواد هم انتظار نمیره چه رسد به حضرت استاد.کافیه این کتابها خوانده بشن و همه ببینن « کاندرین صندوق جز لعنت نبود»
بازم ممنونم که هستین و از شما می آموزم
سلام و سپاس از محبت شما

مثالهایی که ذکر کردید متونی تألیفی هستند و در بحث تصحیح متون و هم در نقد آن به هر حال اسلوب و روشهای فنی مدون و مشخصی وجود دارد که بر اساس آن باید قضاوت کرد. و من در آن زمینه البته که تخصصی ندارم.
ولی به طور کلی تعریف کردن و مدح گفتن چیزی است که در این سرزمین رواج داشته و دارد و متاسفانه ظاهراً خواهد داشت.
سلام حسین آقا،
خیلی ممنونم بابت این پست و البته پست های خوب دیگه تون.
با همه ی درگیری های کاری و پایان نامه، حدود دو ماه پیش کتابی رو دست گرفتم...؛ اما ترجمه اش باعث شد که ناتمام رهاش کنم و برگردم سراغ پایان نامه!!
سلام
ممنون از شما جناب بابایی گرامی
خصوصی یا عمومی نام کتاب را بفرمایید تا انتقال تجربیات انجام بشود
خواهش می کنم،
بزرگوارید.
کتاب «عطر سنبل، عطر کاج»؛ نوشته خانم فیروزه جزایری دوما، ترجمه ی آقای محمد سلیمانی نیا، نشر قصه.
عنوان اصلی کتاب البته این هست:
Funny in Farsi: A Memoir of Growing Up Iranian in America
لطف دارید.
الان که شما کامنت گذاشتید دیدم 3 ترجمه از این کتاب در بازار موجود است و نمیدانم آن حکمی که نویسنده صادر کرده هنوز هم پابرجاست و به هر سه ترجمه ارتباط دارد یا خیر
یادش به خیر یک زمانی بسیار روی بورس بود و اتفاقاً زمانی که میخواستم آن را تهیه کنم دیدم خود نویسنده یک تذکر سفت و سخت داده که ترجمه را نخرید و غیره و ذلک! من هم بیخیال شدم