مقدمه اول: «رویای آمریکایی» اصطلاحی است که اوایل دهه 1930 باب شد، درحالیکه قدمتی بیشتر دارد و حتی ریشههای آن را در اعلامیه استقلال میتوان جست؛ برابری انسانها و حقوقی مثل حق حیات و آزادی و فرصتهای برابر. در ذیل دو رمانِ «موشها و آدمها» و «آنها به اسبها شلیک میکنند» در مورد این اصطلاح مستقیماً نوشتهام و البته که داستانهای بیشتری در این مورد موجود است (مثلاً اینجا، اینجا، اینجا و اینجا). زیربنای رویای فوق این عقیده است که انسانها اگر شرایط مهیا باشد، میتوانند به هر آنچه که میخواهند برسند. مشهور است که این شرایط در نیمه دوم قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم در سرزمین جدید مهیا بوده و این باوری است که خیلیها داشتند و بر اساس آن از اقصی نقاط عالم رهسپار سرزمینِ فرصتها شدند. برخی با تلاش و پشتکار مرزهای رویای خود را درنوردیدند اما برخی هم در فرایند تلاش خود برای دستیابی «سریع» به پول و شهرت گرفتار تبعاتِ آن شدند و سرانجامشان به «تراژدی آمریکایی» منتهی و مهمترین سرمایه خود، یعنی «زندگی»، را قربانی این اهداف کردند.
مقدمه دوم: «تیفانی» در سال 1837 به عنوان یک فروشگاه لوازمالتحریر لوکس و فانتزیفروش در نیویورک آغاز به کار کرد و به مرور با خلاقیتهایی که مالکان آن به خرج دادند به یک برند معروف جهانی در زمینه کالاهای لوکس مبدل شد که از طلا و نقره و جواهر و عطر و ساعت گرفته تا ظروف چینی و کریستال و غیره و ذلک را در بر میگیرد. این شرکت دارای شعب فراوانی در نقاط مختلف دنیاست ولی فروشگاه معروف آن در نیویورک مکانی است که شخصیت اصلی این داستان در آنجا امنیت و حال خوب را حس میکند. در زمانهایی که احساس افسردگی میکند با حضور در این فروشگاه، خود را درمان میکند. فکر میکنم هر کدام از ما مکانهایی از این دست (مشابه یا متفاوت) داریم که کارکرد مشابهی دارد.
مقدمه سوم: اخیراً چند نوبتِ پیاپی با این گزاره روبرو شدم که «باید به عقیده یکدیگر احترام بگذاریم»... عجیباً غریبا!...عقاید و نظرات را باید شنید و در موردشان اندیشید و نقد کرد و... اما احترام؟!!... آن چیزی که واجد احترام است «انسان» است، فارغ از عقایدش، سن و سالش، تحصیلاتش، ثروتش و... این چند جمله خیلی به ادامهی این مقدمه ارتباطی ندارد و فقط سر دلم مانده بود! در مورد این رمان و فیلمنامه اقتباسی از آن اگر بخواهم صریحاً نظر بدهم (نظر؟! احترام بگذارید!!!) باید بگویم رمان متوسطِ رو به بالایی بود که عالی نوشته شده و با معیارهای من خیلی بد از آن اقتباس شده است. یک رمانِ شخصیت، در مورد زنی به نام «هالی گولایتلی» که در تلاش برای دستیابی به رویایی مشابه مقدمه اول است و در تیفانی احساس آرامش میکند.
******
راوی اولشخص داستان نویسندهایست که بعد از سالها به محلهای مراجعه میکند که در ابتدای راه نویسندگی، در منهتنِ نیویورک، در آنجا ساکن بود. «جو بل»صاحب یک بار در این محله است که او را برای مطلب مهمی فراخوانده است. از آنجایی که موارد مشترک بین این دو زیاد نیست، راوی حدس میزند که موضوع به نحوی به دوست مشترک آنها «هالی» ارتباط دارد؛ دختر جوانی که در واحد زیرین آپارتمانی که آن زمان (سال 1943) راوی در واحد زیر شیروانی آن سکونت داشت، زندگی میکرد. ده پانزده سال از آن ایام گذشته است اما کیفیتِ حضور هالی در زندگی راوی به گونهای بوده است که این نویسنده را به آن محله بکشاند.
گفتگوی راوی و صاحبِ بار حاوی نکته یا خبرِ تاثیرگذاری نیست اما همین کفایت میکند تا انگیزه روایت به وجود بیاید و داستان هالی بیان شود؛ دختری با افکار و اخلاقیات و روحیاتی خاص که اگرچه همگنان زیادی در ادبیات و سینما دارد اما شخصیت ماندگاری است. در ادامه مطلب بیشتر در مورد ایشان خواهم نوشت.
******
ترومن کاپوتی (1924-1984) در نیواورلئانِ آمریکا به دنیا آمد. در چهارسالگی پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند. نام کاپوتی در واقع نامِ فامیل همسر دومِ مادرش است. او از هشت سالگی داستان مینوشت و اولین داستانش در یازده سالگی در مجلهای محلی به چاپ رسید. در نوزده سالگی داستانهای کوتاهش در مجلات معتبر به چاپ میرسید و خیلی زود جایزه معتر اُ هنری را نیز کسب کرد. در بیست و چهار سالگی اولین رمانش «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر» به چاپ رسید و او را به شهرت رساند. «صبحانه در تیفانی» در سال 1958 ابتدا در مجله اسکوایر در ازای سه هزار دلار به چاپ رسید که همین چند سال قبل، اولین نسخه تایپشدهی این داستان در حراجی به قیمت سیصد و شش هزار دلار به فروش رسید! اثر مهم دیگر نویسنده «در کمال خونسردی» است که در سال 1966 نوشته شد و عملاً آخرین اثر او محسوب میشود چرا که پس از آن بیشتر مشغول مهمانی و برنامههای تلویزیونی و نوشیدن و کشیدن بود و نهایتاً در پنجاه و نه سالگی از دنیا رفت.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن دارالشفایی، نشر ماهی، چاپ دهم بهار 1400، تیراژ 1500 نسخه، 142 صفجه (قطع جیبی).
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: میتوان گفت نسخه سینمایی صبحانه در تیفانی بسیار مشهورتر از خود کتاب است. این فیلم در سال 1961 به کارگردانی بلیک ادواردز و با هنرنمایی آدری هپبورن ساخته شد. انتخاب درست هنرپیشه نیمی از بار کارگردان را به دوش کشیده است!
پ ن 3: کتاب بعدی انشاءالله! «تبصره 22» اثر جوزف هلر خواهد بود.
میلهی بدون پرچم عزیز
نامه شما در جزایر کیپورد به دستم رسید. از دیدن خط عجیب و غریب روی پاکت نامه کنجکاو شدم و در نتیجه به همراه دسته پاکتهای دیگر روانه سطل آشغال نشد. خواندنِ نامه و ارجاعاتش در وبلاگ از طریق یکی از هموطنان شما که ظاهراً چند سالی است در اینجا اقامت دارد میسر شد. به نظرم بد نیست در مطلب مربوط به رمان آفتابپرستها به این مستعمرهی پیشین پرتقال هم اشارهای بکنید. در این چند هفته که اینجا ساکن شدهام (و بله همانطور که احتمالاً حدس زدهاید هنوز چمدانهایم را باز نکردهام!)، دوستان زیادی پیدا کردهام که هر کاری از دستشان برمیآید، حتی گرفتن اقامت برای شما! ولذا پیشنهاد میکنم در صورت تمایل، در این ایامی که اینجا هستم زودتر فکرهایتان را بکنید چون همانطور که میدانید من یک مسافر ابدی هستم و هیچوقت به چیزی عادت نمیکنم. آدمی که به همهچیز عادت میکند هیچ فرقی با مرده ندارد.
میلهجان!
کتاب را همان اوایل خواندم و فیلم را هم دیدهام. مطلبی که پیوست نامه فرستاده بودی را هم خواندم؛ تلاشت را کرده بودی اما چیز دندانگیر و جدیدی نداشت. توصیه من این است که با کتابها خلاقانهتر برخورد کنی. نوشته بودی که برخی تحلیلهای عمیقی که از قول من در کتاب ارائه شده به قامت من نمیآید! البته این ادعا را چنان در جملات و اصطلاحاتِ نرم، پیچیده بودی که به من بر نخورد! دو مورد را هم مشخصاً از کتاب نقل کرده بودی*. آیا واقعاً این نقلها جای تعجب داشت؟! لابد فکر کردی چون فقط بر و رویی دارم اطرافم شلوغ است؟! من با کتاب خواندن غریبه نبودم و نیستم. اگر علیرغم کتابخوانی، برای تو هضم چنین چیزهایی ثقیل است در نحوه کتابخوانیات تجدیدنظر کن!
بلافاصله بعد از ذکر موارد بالا نوشته بودی که «هالی با وجود چنان ظرافتهایی در اندیشه و گفتار، در مورد خوزه و رابطهاش رویاپردازی میکند و از درک حقیقت عاجز است». مثلاً خواستی مچگیری بکنی!؟ من خوزه را مثل کف دستم میشناختم و به کمیها و کاستیهای او خیلی خوب واقف بودم اما اساساً رویاهای من معطوف به ثروت او بود و نه شخصیتش... فکر میکنم همین اشاره کوتاه برای روشن شدن موضوع کفایت داشته باشد.
هر انسانی رویاهایی دارد و این رویاها محرک او برای تصمیمگیری و عمل میشود و البته که هر تصمیمی، ریسکهای خودش را به همراه دارد. زندگی همین است. من پنهان نکرده و نمیکنم که همواره گوشه چشمی به پول و شهرت داشتهام. منتها یک شرط و شروطی هم دارم. نمیخواستم و نمیخواهم که برای ثروتمند شدن، سبک زندگیام، اصول اخلاقیام را تغییر بدهم و به طور کلی خودِ خودم را از دست بدهم. این خط قرمز من بود و هست. به همین خاطر مسیر هنرپیشگی را در آن زمان رها کردم.
من هم مثل خیلی از زنان و مردان نیویورکی در آن زمان، و طبعاً جمعیت ییشتری در این زمانه، وقتی به جایی مثل تیفانی میرفتم، حال و احوالم خوب میشد. میدونی چرا!!؟ نمیدونی! چون اگر میدانستی به کالاهای لوکس و فضای لاکچری اشاره نمیکردی. البته که اینها هم مؤثر است و آن فضای باشکوه توانایی خوب کردن حال آدم را دارد اما نکته مهمتر این است که امکان ندارد در تیفانی و در حضور آن مردهای مهربان با آن کت و شلوارهای زیبا و آن بوی نقره و... برای آدم «اتفاق وحشتناکی» رخ بدهد. احساس امنیت. البته شکر خدا شما اگر هیچ چیز نداشته باشید ظاهراً این احساس امنیت را دارید و حال امثالِ ما بدبخت بیچارهها را نمیفهمید! اگر من در عالمِ واقع جایی را پیدا کنم که حسی شبیه تیفانی به من بدهد دست از این سفرهای دایمی برمیدارم و آنجا ساکن میشوم. چند تکه وسایل خانه میخرم و روی گربه هم اسم میگذارم. رویای من پیدا کردن همین جای امن بود. صبحانه در تیفانی هم کنایه از همین جای امن داشت.
به تنهایی من هم اشاره کرده بودی و اینکه در میان اطرافیان من «فقط» جو بل، باستر و دکتر (این را هم با کمی اغماض حساب کردی) عاشقِ من بودهاند... فقط!!!؟... به نظر میرسد که تو عشاق خود را با اتوبوس جابجا میکنی! عشاق را بیخیال... آیا تمام مخاطبین پیگیر وبلاگت که احیاناً این نامه را میخوانند سرجمع بیشتر از یک فولکس واگن جا میگیرند؟! با یک هوپ در کامنتدونی آمار بگیر تا ببینیم چه کسی تنهاست!
نکته بعد این که من به دنبال یک شبه پولدار شدن نبودم. اتفاقاً برعکس، این را باعث دردسر میدانستم. دردسری که موجب تغییر در خودِ خودم میشد. مثل راستی تالر... با ارثی که در کودکی به آن رسید دچار یک بیتناسبی شخصیت شد. حالا که اسمش آمد بد نیست بدانی که ازدواج با راستی و پولدار شدن برای من از آب خوردن هم راحتتر بود. کاری که مگی دستوپاچلفتیِ خنگ از پس آن برآمد. من اصول اخلاقی خودم را داشتم. شاید برای تو قابل هضم نباشد. آنطور که این هموطنت میگوید برای اکثریت شما قابل هضم نیست که زنی مثل من دارای اصول اخلاقی و به آن پایبند باشد. اصول من مشخص بوده و هست: اینکه ریاکار نباشم؛ از احساسات دیگران سوءاستفاده نکنم، دروغگو نباشم، بزدل نباشم و فاحشه نباشم. یاد مادام اسپانلا افتادم! چقدر بابت مهمانیهای خانهی من جلز و ولز کرد اما در مقابل مستاجری که جایگزین من شد، با آن مهمانیهای مفصلتر، چه واکنشی داشت؟! فاحشه بودن یعنی این. همیشه باید تلاش کنیم اسپانلا نباشیم.
من ادعایی ندارم؛ نمیخواستم و نمیخواهم نمادی از چیزی باشم، حتی همان که تحت عنوان معصومیت در دوران مدرن از آن یاد کرده بودی. دنبال این نوع خطکشیهای مثبت هم نباش. من زندگی خودم را به تمامی زندگی میکنم. ایشالا که این جمله به من میآید!؟
نمیدانم چه نسبتی بین من و سالی بوولز در خداحافظ برلین میتوان برقرار کرد. فکر کنم شباهت اصلی این باشد که هر دو نوزده ساله بودیم! البته کمی هم جذاب و سبکبار! به غیر از این او به دنبال هنرپیشه شدن بود و من از هنرپیشه شدن فراری بودم. لیزا مینلی به خاطر بازی کردن نقش سالی اسکار گرفت اما آدری هپبورن به خاطر بازی کردن نقش هالی اسکار نگرفت اما جاودانه شد! در مورد فیلم باید بگویم تعجب من از پایان هالیوودی فیلم نبود. این کاملاً قابل پیشبینی بود. تعجب من از ترومن بود که چگونه به این تغییرات تن داد! واقعاً چه نسبتی بین هالیِ فیلم و من میتوان برقرار کرد جز اینکه هر دو جذاب و دوست داشتنی بودیم و هستیم!؟
میخواستم از کنار این جملهات بگذرم که «هالی به دلیل کودکی سخت و فقدان پدر، به دنبال بازسازی و باززایش (این کلمه را از خودت درآوردی آیا!؟) این نقش پدری است و در روابطش چنین هدفی را دنبال میکند»، چون واقعاً حرف مفت است و بیشتر به صحبتهای همخانه سابقم مگی میخورد! در این مورد باید مجدداً تأکید کنم من صرقاً خودم را جوری بار آوردهام که از مردهای مسنتر خوشم بیاید. این هوشمندانهترین کاری است که به عمرم کردهام. فکر میکنی الان چه دلیل و علت دیگری در میان است که سرِ صبر جواب نامهات را مینویسم!؟
با احترام
هالیدی گولایتلی
بعدالتحریر:
باستر آن قضیه رها کردن گربه را از خودش درآورده است تا احتمالاً روایتش را دراماتیزه کند و متاسفانه در فیلم بر روی همین پایه دروغین کاری کردند که من آنطور هالیوودی ازدواج کنم!! واقعیت این است که قبل از رفتن به فرودگاه گربه را به یکی از دوستانم سپردم و با وجدانی آرام پرواز کردم.
در مورد آن قضیه مهاجرت، این هموطنت تأکید دارد اسم کیپورد را از نامه حذف کن تا دست زیاد نشود! خود دانی!
.................
* - اشاره به نقل من از صحنهایست که هالی و مگ در مورد آمریکایی بودن راستی تالر و مفهوم وطن و اهمیت آن صحبت میکنند (زمان روایت در اوج جنگ جهانی دوم است) و طبعاً این تیپ ملیگرایی برای هالی فاقد ارزش است و به همین خاطر برادرش فِرد را که در ارتش است احمق خطاب میکند. مگ تصور میکند منظور هالی از فِرد همسایه طبقه بالایی (یعنی راوی) است و... بعد هالی در مورد راوی چنین میگوید:« مشتاق است نه احمق، خیلی دلش میخواهد تو باشد و از تو بیرون را نگاه کند. وقتی آدم دماغش را به شیشهای چسبانده باشد، این خطر تهدیدش میکند که احمق به نظر برسد. به هر حال او یک فِرد دیگر است. آن فِردی که گفتم برادرم بود.»
* - همچنین اشاره به نقل من از صحنهایست که هالی و راوی پس از روانه کردن دکتر به سمت مزرعهاش، در بار جو بل مشغول نوشیدن میشوند تا از بار غمناک قضیه بکاهند. در این صحنه هالی جملاتی خطاب به جو بل به زبان میآورد: «هیچ وقت عاشق یک موجود وحشی نشو، آقای بل. اشتباه دکتر همین بود. همیشه با خودش موجودات وحشی به خانه میآورد. یک شاهین با بال آسیبدیده ]...[ اما شما نمیتوانید به یک موجود وحشی دل ببندید. هر چه بیشتر دل ببندید، آن موجود قویتر میشود. خلاصه آنقدر قوی میشود که به جنگل فرار میکند. یا میپرد روی شاخه درخت و بعد درختی بلتدتر، بعد هم آسمان. آخر و عاقبت این خواهد بود، آقای بل. اگر به خودت اجازه بدهی عاشق یک موجود وحشی بشوی، سرنوشتت این است که به آسمان چشم بدوزی.»
سلام ممنونم خیلی منتظر بررسی این کتاب بودم میخرمش پس معلومه کناب خوبیه البته الکترونیکی شو
سلام
امیدوارم انتخاب خوبی براتون باشه.
موفق باشید.
سلام.
نیازی به این واژهسازی نبود.
این نامهها حس و حال خوبی دارن.
«صبحانه در تیفانی» از اون اسمهاییه که هر وقت میشنومش، حسی نوستالژیک سراغم میاد و هر بار به خودم میگم چرا تا حالا سراغش نرفتهم و البته بازم نمیرم تا همیشه یه جا برای حسرت بمونه.
راستی، "باززایش" دیگه چه کلمهایه؟
سلام بر درخت ابدی عزیز
قضا نشده بود.
من هم مدتی بود همین حسرت را داشتم اما خلاصه در فرایند سر و کله زدن با تبصره ۲۲ ظرف دو سه روز این کتاب و فیلمش رو به جا آوردم
آن کلمه رو در نامه گنجاندم ببینم هالی چقدر به نامه من توجه می کنه که خوشبختانه در پاسخی که داد به این کلمه هم واکنش نشان داد و از این بابت خوشحال شدم
سلام
به نظرم همین رویای آمریکایی (فارق از قدمتش در بیانیه استقلال) خیلی خیلی سرتر از سایر رویاها!ی دیگه اون موقع جهان بود که چوبش رو داریم می خوریم
فکر کنم مشهورترین اثر اقای ترومن کاپوتی در کمال خونسردی باشه، البته من بین فیلم و کتاب، فیلمش رو دیدم اما خب تقریبا همه جا خیلی از کتاب تعریف کرده بودند و حتی یک فیلم سینمایی هم ساخته بودند که اقای کاپوتی چه طوری در کمال خونسردی رو نوشته و به همین خاطر این صبحانه در تیفانی هم خیلی وسوسه انگیز می زنه برای خوندن و پیگیری آثار ایشون البته اگه سوادم قد بده
مقدمه سوم هم خیلی خوب بود و جای فکر
سلام
به هر حال هر رویایی برای خودش مزایا و معایبی دارد... رویای آمریکایی متاثر از امید و آرزوهایی بود که برخی مهاجرین اولیه در سر داشتند و فرهیختگانِ آنها هم به تجارب پیشین در اروپا آگاهی خوبی داشتند... یک رویای دیگر هم داشتیم که رویای پرولتاریایی بود و برابری مطلق و عدالت و غیره و ذلک... یک رویای دیگر هم داریم که صرفاً میخواهد پرچم را برساند به پرچمدار موعود و در این راستا به هیچ چیزی کار ندارد حتی به... و... و...البته رویاها زیادند.
...
در کمال خونسردی را در برنامه خواهم گذاشت. کاپوتی مرا به یاد جیمز ام کین انداخت. نویسندگانی که محصول تراشخورده تولید کردند! بدون یک جمله اضافه
سلام. مثل جاندو : از ترومن کاپوتی چیزی نخوندم.اما فیلمی که ریچارد بروکس با اقتباس از «در کمال خونسردی» ساخت هنوز توی ذهنم مونده. و البته فیلمی که بنت میلر از زندگی خود «کاپوتی» در زمان نوشتنِ در کمال خونسردی ساخت، با بازی فیلیپ سیمور هافمن فقید در نقش کاپوتی.
سلام
خیلی سعی میکنم که احیاناً بین دو ابزار روایی کتاب و فیلم مقایسه نکنم چون واقعاً دو دنیای متفاوت با امکانات متفاوت هستند و هر کدام در جای خود قابل اعتنا ... ولی گاهی اینطوری پیش میاد... این دو فیلمی را که گفتید حتماً خواهم دید. ایشالا
میله جان
در مورد اقتباس سینمایی صبحانه در تیفانی چیز زیادی نمی شه گفت. این فیلم به مرور زمان از ارزش های سینمایی خالی شد و فقط به عنوان قالبی برای گنجاندن ادری هیپورن در جایگاه یک سمبل مد و فشن و ترانه Moon River باقی ماند. خیلی ها سعی دارند به یاد نیاورند که توهین آمیز ترین بازنمایی ژاپنی های آمریکا در این فیلم بهم رسیده. بازی میکی رونی در نقش صاحبخانه غرغرو و زشت آدری هیپورن در روزگار فعلی مفتضح، خجالت آور و توهین آمیز به شمار می ره.
خلاصه که فیلم تحفه ای نیست.
اگر اشتباه نکنم هارپر لی در کشتن مرغ مقلد به بچگی های کاپوتی اشاره کرده. آخه با هم دوست بودند.
چیزی که آثار کاپوتی را ماندگار کرده شخصیت پیچیده و متفاوتشه. آن موقعی که نمی شد راحت از دگرجنس گرایی حرف زد کاپوتی هنرش را به کار برد تا در کمال خونسردی را بنویسه و از تمایلاتش بگه بدون اینکه واقعا چیزی گفته باشه.
خلاصه که من از فیلم صبحانه در تیفانی چیز دندان گیری نصیبم نشد. کافی بود به جای آدری هیپورن، ژولی کریستی بازی کنه تا کل فیلم تا به تاریخ بپیوندند!
هالی جان ببخشید
سلام
در مرتبه دوم منتظر کسانی بودم که این فیلم معروف که به واقع الان کالت محسوب میشود و طرفدارانی دارد و...، را دیده باشند که خوشبختانه شما چراغ را روشن کردید و حالا برخی از حرفهای باقیمانده را خواهیم زد.
چه کسی میتواند از ادری هپبورن بدش بیاید
به همین خاطر در جایی از مطلب اشاره کردم که بیش از نیمی از بار کارگردان با انتخاب این هنرپیشه برداشته شده است؛ حتی میتوانستم بگویم تمامِ بار! تقریباً جایی برای هنرنمایی کارگردان (مشابه کاری که نویسنده در کتاب کرده) باقی نمانده ولذا هنری هم به خرج داده نشده است و در نتیجه واقعاً چیز دندانگیری نصیب بیننده نمیشود! 
نشان به آن نشان که علیرغم چیزهایی که من نوشته بودم باز هم دست به قلم شد و نامه را پاسخ داد.
منتظر بودم با توجه به حجم کم کتاب خوانندهای از راه برسد که احتمالا خواهد رسید منتها آن زمان ممکن است دو روز یا دو سال بعد باشد
یکی از هنرهای نویسنده در این داستان این است که در طول روایت کاری میکند که ما از هالی خوشمان بیاید درحالی که برخی خصوصیات او میتوانست مانع این کار باشد اما هنر ایشان در انتها کاری میکند که ما نمیتوانیم به او انتقادی وارد کنیم (منهای آدمهایی که تعصبات ذهنی و خطکشهای قدرتمندِ عینی دارند که البته درصد ناچیزی از این جمعیت عظیم اهل رمان خواندن هستند). در فیلم با انتخاب ادری هپبورن این نتیجه در همان پلان ابتدایی و حتی قبل از آن در تیتراژ فیلم و در واقع حتی قبل از خاموش شدن چراغ سینما حاصل شده است
اگر کارگردان هنرپیشهای انتخاب میکرد که از لحاظ چهره و سوابق قبلی سینماییاش باصطلاح نقش منفی بیشتر بهش میخورد و بعد در طول فیلم کاری میکرد که ما به او حق بدهیم آن وقت میشد حدس زد که فیلمی قدرتمند خلق میشد و تا قرنها جایگاهی رفیع به خود اختصاص میداد.
نکته بعدی پایانبندی هالیوودی فیلم است! کاپوتی شخصیتی خلق کرده که در طول داستان مردان متفاوتی را در خماری قرار میدهد و خلاصه پرندهای نیست که تن به قفس یا نشستن بر یک شاخه بدهد اما در فیلم ناگهان در سکانس انتهایی متحول میشود و همه چیز به خوبی و خوشی پایان مییابد! در واقع موشک کروز این همه ضربه نمیزد که این حرکت میزند
.......................
در کتاب نقش این همسایه ژاپنی کمی متفاوت است. او عکاس یک مجله است و اتفاقاً خیلی دوست دارد عکسی از هالی بگیرد و هر باری که از زنگزدنهای نیمه شبِ هالی عصبانی میشود با وعدهای برای جلوی دوربین قرار گرفتن آرام میشود. در واقع یکی از عکسهایی که ایشان ده دوازده سال بعد از وقایع این داستان در آفریقا گرفته و در آن نقشی حکاکی شده بر روی چوب وجود دارد که خیلی شبیه هالی است، آغازگر روایت است و راوی با دیدن این عکس به یادآوری و روایت میپردازد. در واقع این ژاپنی مثل جو بل و راوی و خیلیهای دیگر عاشق هالی است که بعد از این همه سال نقشی بر روی چوب در آفریقا توجه او را به هالی جلب کرده است. اما در فیلم حق با شماست و ایشان نقشی مبتذل (کمیکِ مبتذل) دارد.
....
هارپر لی و کاپوتی در دوران نوجوانی همسایه بودهاند.
....
هالی ظرفیتش خیلی بالاست
نمی دانم چه چیزی در شرح آثار این نویسنده خوانده ام که تا به حال سراغش نرفته ام. شاید هم تصادفی باشد.
در مورد احترام به نظر دیگران یادم می آید به خصوص در یک دوره ای تا با حرف کسی مخالفت می کردی می گفتند نظر هر کس برای خودش محترم است و منظورشان این بود که تو باید به هر نظری احترام بگذاری!
در قیاس با آن فرمایش این که باید به عقاید دیگران احترام بگذاریم حد اقل از نظر انطباق جمله با منظور معنی آن یک قدم به جلوست.
سلام
اتفاقاً میخواستم به آن جمله هم اشاره بکنم و بنویسم از لحاظ گویندگانِ این جمله ظاهراً کسانی فکر میکنند امکان دارد که نظر کسی برای خودش محترم نباشد
بعد دیدم مقدمه به درازا میکشد.
با توجه به شناختی که از شما دارم این مورد تصادفی است.
بله کاملاً نسبت به آن جمله قدیمی یک قدم رو به جلو محسوب میشود
سلام میله عزیز
از شروع کردن به نوشتن نامه ات خوشحال شدم زحمت کشیدید. به جهت آمارگیری فالویرها تصمیم گرفتم واکنش نشان دهم من از خواننده های غیر فعال شما هستم واقعا وبلاگ اصیل و ارزشمندی دارید امیدوارم حال و تن شما سلامت بماند و به این کار ارزشمند ادامه بدهید.
سلام
در هر صورت باعث دلگرمی هستید
خیلی خیلی خیلی وقت است که رمان نخوانده ام. هر وقت دلم تنگ می شود، وبلاگ شما را ورق می زنم.
سلام بر رفیق قدیمی
خوش آمدید
امیدوارم با انتخابهای درست به دنیای رمان بازگردید.
سلام. صبحانه در تیفانی رو سالها پیش خوندم و متاسفانه جزو کتابهایی بود که چیز زیادی ازش یادم نیست جز اینکه یک بار خوندنش خوب بود، برای همین نظر خاصی نمیتونم بدم. فقط اینکه باستر اینجا اسم خاص راوی نیست، برای همین هم همه متفق القول اصرار دارن که راوی بی نامه
این هم تعریفیه که با گوگل کردن کلمه باستر میبینید:
used as a mildly disrespectful or humorous form of address, especially to a man or boy.
برای من کتاب in cold blood خیلی جالبتر از این یکی بود. البته مشخصه که سبک این دو کتاب متفاوته و من به کتابهایی مثل همین in cold blood و compulsion و alias grace بیشتر علاقه دارم.
نوشتید که کتاب بعدی catch 22 خواهد بود، من اکیدا توصیه میکنم کتاب رو به زبان انگلیسی بخونین و مطمئنم که ترجمه این کتاب اصلا زیبایی اون رو منتقل نمیکنه. از ترجمه عنوان کتاب هم پیداست؛ catch اصلا به معنی تبصره نیست و catch 22 کلمه ای ساختگی و غیرقابل ترجمه است.
سلام

درس خوبی برای من بود. 
آخ آخ ... عجب ... چه شد که اینطور شد
فکر کنم مغرور شدم! الان دیدم ویکی پدیای انگلیسی هم به راوی بی نام اشاره کرده و بقیه هم به همین ترتیب... اگر دیده بودم مشکوک می شدم و پیگیری می کردم اما احساس بی نیازی کردم و ندیدم و مرتکب این اشتباه شدم
جا دارد در ترجمه یک پانویس برای این کلمه داده شود.
حالا باید متن را اصلاح کنم اما نه فوری! تا کمی بیشتر خجالت بکشم
ممنون
کتاب بعدی را تمام کرده ام و در نیمه های نوبت دوم هستم... خیلی از نقاطی که علامت زده بودم ( موارد مشکوک و ...) را در متن انگلیسی کنترل کرده ام. اگر می گفتید سانسور حق می دادم اما از نظر ادبی تلاش مترجم ستودنی است و برای این حجم ، تعداد خطاهایی که تا الان به چشمم خورده کم است ولی سانسور کم نیست هرچند در آنجاها هم اکثرا تلاش خوبی داشته است. از روی عنوان نمی شود قضاوت کرد چون همانطور که گفتید غیرقابل ترجمه است اما با توجه به متن به نظرم تبصره جایگزین بدی نیست برای این شرایط مخمصه گونه ...
ولی به طور کلی هر ترجمه ای بخشی از لطف کتاب در زبان اصلی را کاهش می دهد و این اجتناب ناپذیر است.
درود


خواندن مطلب اخیر به قصد لالایی نبود. تا من بیدار شوم حسین با همین مکاتبات فرامرزی ازین جهنم دره فعلی گریخته و کرکره وبلاگ را هم پایین کشیده. شاید نفر بعدی از کد وبلاگت به قصد فروش نیازمندیها (مثلا رقیب ترب و طاقچه) استفاده کند!
علی ایحال اگر فولکس واگن به اندازه فالوورها جا دارد(؟) قصد سوار شدن ندارم فقط خواستم بدانم جا دارد یا مثل قطار هندوستان یا مترو تهران چندتایی آویزان الدوله لای در گیر افتاده اند؟ و بنویسم سفر بخیر رفیق
بگذریم کتاب رو نشد دانلود کنم. با خرید دیجیتالی میونه خوبی ندارم. البته کامنتهای متفاوتی درباره کتاب ذکر شده بود از ستایش کتاب گرفته تا تخریب نویسنده. به هرحال کما فی السابق اینجا ایران است و برخی آدمها با عنایت به مقدمه ۳ شما میگویند به عقیده ما احترام بگذار. برخی عقیدشان اینست که با تانک از روی دیگری رد شوند و برخی عقیدشان اینست که بروند زیر تانک.
شاید درین بین اشاره به فاحشه شد نقشی متبادر میشود رفتن یک زن به زیر انواع تانکهاست!
نکته دوم ورود به علم سیاست و فعالیت در آن مشابه لانه زنبور است که فعالترین و خشن ترین نر حق بارور کردن ملکه را دارد، البته پس از شاهکار هنری آمیزش جانش را از دست میدهد. پس بهتر که امثال من نوعی که خبر ندارند لانه زنبور کجاست؟ و شوهر ملکه کدام است؟ پی دست کردن در سوراخ زنبورها نروند!!!
و سوال آخر کاترین هپبورن با آدری فامیل بوده یا خیر؟
برای بازخوانی مطلب دوباره می آیم
سلام

برای فهم کامل کامنت شما باید وقت گذاشت و البته فقط زمان گذاشتن هم کفایت نمیکند.
بله واقعاً برای گریختن تنها کاری که عملاً انجام دادهام همین مکاتبات فرامرزی است. طبعاً این عزیزان قولهایی میدهند اما خُب... دوران مشتیگری و قلندری و رفیقبازی گذشته است و از این چاکرم مخلصمها آبی گرم نمیشود... یعنی آن آب مورد نظر گرم نمیشود وگرنه از زوایای دیگر خالی از لطف نیست.
جا زیاد است برادر...نه اینکه ظرفیتمان آنچنانی باشد نههه! داخل یک اتوبوس دور هم یک نان و ماستِ محلی میزنیم و منتظر نشستهایم و جایی نمیرویم. البته که سیر آفاق و انفسی را چرا... میکنیم اما اهل سفر بیبازگشت نیستیم. سفر بی بازگشت را ایشالا آنهایی که باید بروند خواهند رفت. و البته که همه رفتنی هستیم.
ایشالا روزی برسد که تانکها از جاده گفتگو و عقاید خارج شوند. خوبیت که ندارد هیچ... فایدهای هم ندارد.
به واقع فاحشگی به قدرت پرستی شرف دارد.
کاترین آمریکایی بود و آدری بریتانیایی و تا جایی که من میدانم سببی و نسبی به هم ارتباطی ندارند.
منصور باشید
اتفاقا من هم خیلی تعجب کردم که نوشتید سه بار به نام راوی اشاره شده، چون معمولا خیلی دقت بالایی دارید اول به خودم شک کردم
شده ان بهشون تبریک میگم.
بله مترجم یا باید معنی باستر رو پانویس میکرد یا از معادل فارسی (داریم؟) برایش استفاده میکرد. این هم یک مثال دیگه که چرا خوندن کتاب ترجمه شده به فارسی خوب نیست. بیشتر مترجمها بی کفایتند. من خودم کاملا کنار گذاشته ام.
درباره ترجمه کتاب catch 22 هم خب من ترجمه فارسی رو نخونده ام برای همین هم نظری روی تلاش ادبی اش ندارم. به نظرم ترجمه کردن طنز سیاه ظریف کتاب خیلی سخته و اگه ایشون موفق به انجام رسوندن این امر خطیر
خواستم از شما به خاطر موضوعی تشکر کنم. اول داشتم توضیح میدادم اما خیلی طولانی شد و پاک کردمش. شما عجالتا تشکر رو از من بپذیرید
سلام مجدد
در واقع اگر بپذیرم سلولهای خاکستری در طبقه بندی آن دچار مشکل میشوند
حالا فعلاً قرار شده تا مشخص شدن موضوع در همان راهروی ورودی نصب شود
ممنون از لطف شما
در نیمه دوم داستان و در واقع اواخر آن هالی در سه نوبت راوی را «باستر» خطاب میکند... طبیعی بود که آن را نام راوی بدانم. چیز غیرطبیعی این بود که با دیدن تواتر بدون نام بودن راوی در نگاه دیگران به این موضوع شک نکردم.
در مورد خواندن کتاب به زبان اصلی این را باید در نظر داشت که در واقع خود ما نقش مترجم را داریم و آن فرایند ترجمه و از بین رفتن برخی نکات و ظرایف اتوماتیک رخ میدهد مگر اینکه به همه گوشه کنارهای زبان مبداء مسلط باشیم و یا حداقل وقت بسیار برای آن بگذاریم. من به عنوان یک خواننده اینگونه نیستم (یعنی مسلط نیستم) و حتی در صورت گذاشتن وقت هم مطمئناً نمیتوانم بهرهبرداری کامل (یا حتی کمی کامل) را داشته باشم. اما اخیراً چند سالی است که برای موارد مشکوک به نسخه اصلی مراجعه میکنم.
ترجمه تبصره22 هم به طور کلی قابل قبول بود هرچند برخی خطاهای جزئی وجود دارد و البته تیغ سانسور زخمهایی به کار وارد کرده اما نتیجه نهایی در حدی هست که من کماکان نمره بالا (خیلی بالا!) به کتاب بدهم.
تشکر بدون مشخص شدن موضوع پذیرفته نیست
متاسفانه من این کتاب رو نخونده ام، اما وقتی فیلمش رو تماشا کردم، با خودم گفتم منبعش باید از خودش بهتر باشه.
سلام
حتماً در این مورد کتاب بهتر از فیلم است. به دلایلی که در مطلب آمده است. ولی خب... کسی فیلم را دیده باشد شاید دیگه برایش جذاب نباشد کتاب را بخواند. شاید. بستگی به فرد مورد نظر دارد.
سلام باستر جان!
بیست روز گذشت و من اثری از هوپ ندیدم
البته یکی از دوستانت خصوصی هوپ فرستاد و با دوستانی که به نحوی غیرمستقیم اشاراتی داشتند اگر جمع بزنیم با کمی اغماض فکر کنم همان فولکس واگن کفایت داشته باشد. نهایتش
گمانم دیگر حرفی در میان نباشد
هالی جان
میشد زخم زبان هم نزنید
شما ایران نیستید تا بدانید همه گرفتارند! من الان دو ماه است داداشم رو ندیدم
سلام
هالی هر جوری که بود، دوست داشت برای هر کسی که باهاش آشنا می شد حرکت مثبتی در جهت پیشرفت حرفه اش براش انجام بده.
چه خوب بود کمی از این ویژگی در وجود خیلی از آدم ها بود
سلام
عجب نکتهی درستی را اشاره کردید. آفرین.
یکی از دلایلی که ما نسبت به هالی احساس خوبی داریم همین است. خیرخواه است.
دنیا جای قشنگتری بود اگر اکثریت چنین افکاری داشتند.