مقدمه اول: وقتی در زندگینامه بهرام صادقی غور کنیم ممکن است به این نکته فکر کنیم که محیط جغرافیایی، اجتماعی، سیاسی و ... واجد چه مؤلفههایی است که این همه استعداد در آن نفله میشود. تمام داستانهای کوتاه این نویسنده (تقریباً 30 داستان) و این یک داستان بلند (ملکوت) در مقطع بیست تا سی سالگی ایشان به چاپ رسیده است و پس از آن دوران خاموشی و سپس مرگ زودرس و فراموشی.
مقدمه دوم: اگر بخواهم از داستانهایی که یکی از شخصیتهای اصلی آن شیطان باشد و در مورد آن در وبلاگ نوشته باشم یاد کنم، اولین گزینه مرشد و مارگریتا است. ملکوت البته قبل از آن به چاپ رسیده است (نوشتن نه! بلکه انتشار) ولی صادقی تجربه یکی از دوستان نزدیکش (تقی مدرسی) را در این زمینه پیش چشم داشته است و اتفاقاً در داستان مستقیماً به آن اشاره میکند: «یکلیا و تنهایی او».
مقدمه سوم: بر اساس این داستان یک فیلم سینمایی به کارگردانی خسرو هریتاش در سال 1355 ساخته و در پنجمین دوره جشنواره جهانی تهران به نمایش درآمد اما هیچگاه اکران عمومی نشد. نکته جالب این است که هیچ نسخهای از این فیلم موجود نیست و از نایابترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران محسوب میشود. بهروز وثوقی در نقش دکتر حاتم، عزتالله انتظامی در نقش م.ل و جمشید گرگین در نقش منشی جوان هنرنمایی کردهاند.
******
داستان با این جملات آغاز میشود:
در ساعت یازده شب چهارشنبهی آن هفته جن در آقای «مودت» حلول کرد. میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با علم به اینکه چهرهی او بطور طبیعی همیشه متعجب و خوشحال است، هر کس میتواند تخمین بزند. آقای مودت و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرحبخش مهتابی، بساط خود را بر سبزهی باغی چیده بودند. ماه بدر تمام بود و آنچنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه میداد و سایههای وهمانگیز به وجود میآورد و در آب جوی برق میانداخت که گویی ابدیت در حال تکوین بود.
جملهی اول درخشان است. خیلی ساده از حلول جن در بدن یک انسان خبر میدهد، گویی اتفاق محیرالعقولی رخ نداده است و همانطور که «ساعت یازده» را هر روز و «چهارشنبه» را هر هفته تجربه میکنیم انگار حلول جن هم به همان اندازه بدیهی است! جملهی دوم هم دست کمی از اولی ندارد. راوی مدعی است که هرکسی میتواند تخمین بزند که آقای مودت تا چه حد از این واقعه متعجب شده است چرا که چهرهی او همیشه متعجب و خوشحال است! دقت دارید که تقریباً با این مشخصات نمیتوان میزان تعجب کسی را حدس زد! از این که بگذریم، اگر چنین اتفاقی رخ دهد معمولاً «میزان تعجب» را باید در چهرهی شاهدان اتفاق جستجو کرد و نه در کسی که خود سوژهی تعجب است.
این دو جمله، چه به ظرایف آن دقت کنیم و چه با سرعت از آن بگذریم، قابلیت کشاندن خواننده را به داخل داستان دارد. این آغاز هم از فضای سورئال داستان و هم از طنازی نویسنده خبر میدهد. اما داستان از چه قرار است؟ سه همراهِ آقای مودت در داستان با این عناوین معرفی میشوند: مرد چاق، مرد ناشناس و مرد جوانی که منشی یک اداره است. به اصرار منشی جوان که فردی متعهد و مسئولیتپذیر است مودت را پشت جیپ انداخته و برای درمان به شهر میبرند. در راه در مورد این بحث میکنند که او را پیش جنگیر و رمال ببرند یا دکتر. با توجه به زمان ورود آنها به شهر تنها گزینه مطب دکتر حاتم است که اگرچه پشت درِ آن نوشته شده که تا ساعت یک نیمهشب دایر است اما تا صبح مراجعهکنندگان را میپذیرد! دکتر حاتم هم با موضوع به سادگی برخورد و استدلال میکند چون جن برای بدن، یک جسمِ خارجی است و تنها فضایی که این جسم میتواند وارد آن شود معده است، عمل تنقیه را آغاز میکند. در تمام طول درمان منشی جوان و دکتر با یکدیگر گفتگو میکنند. صحبتهایی که حاوی نکات بااهمیتی است...
در ادامهی مطلب به داستان و محتوای آن خواهم پرداخت.
******
بهرام صادقی (1315-1363) در نجفآباد به دنیا آمد و دوران دبیرستان را در دبیرستان ادب اصفهان سپری و در سال 1334 وارد دانشگاه تهران در رشته پزشکی شد. او که در دوران نوجوانی در زمینه ادبی فعالیت داشت در دوره دانشجویی وارد عرصه نوشتن داستان کوتاه شد و نوشتههایش به مجله ادبی سخن که ورود به آن به هیچ وجه ساده نبود، راه پیدا کرد. او خیلی زود به هیئت تحریریه این مجله پیوست و علاوه بر این در محافل و مجلات ادبی آن زمان فعالیت داشت. داستانهای کوتاه او عمدتاً در کتاب «سنگر و قمقمههای خالی» منتشر شده است. ملکوت در سال 1340 در کتاب هفته چاپ شد. صادقی بدون گرفتن مدرک به سربازی رفت و بالاخره چندین سال بعد در اوایل دهه 50 مدرک خود را اخذ کرد. در چهلسالگی ازدواج کرد و در 48سالگی از دنیا رفت.
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات کتاب زمان، چاپ سوم 1351، 91 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8)
پ ن 2: من مدعی خوب خواندن نیستم اما دوست دارم در این زمینه تلاش کنم چون عقیده دارم خوب خواندن یک امر تزئینی و تفننی نیست! ما در زمینه خوب شنیدن و خوب خواندن و خوب فهمیدن نظرات دیگران واقعاً مشکل داریم. به طرز وحشتناکی مشکل داریم. رفع این اشکال را به آینده محول نکنیم. شاید یکی از دلایل نفله شدنهایی که در مقدمه اول به آن اشاره شد همین امر باشد.
پ ن 3: کتاب بعدی ژالهکش (ادویج دانتیگا) خواهد بود. کتابهای پس از آن: «جلاد» اثر پرلاگر کوئیست، «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و «اومون را» از ویکتور پلوین.
فبشرهم بعذاب الیم
سرآغاز فصل ابتدایی داستان این آیه از قرآن است: بشارت عذابی دردناک! هرچند بطور معمول «بشارت» برای امور مثبت به کار میرود اما مژدهی عذابی دردناک دادن در خود طعنهای نهفته دارد. به عنوان مثال به حاکمانی که مردمانِ طالب عدالت را میکشند چنین بشارتی داده شده است؛ گویی به آنها که مستِ بادهی قدرتند وعده میدهد که خواهید دید آخر و عاقبتتان چه خواهد شد! حالا میبینیم! اما در داستان باید ببینیم که چه کاربردی دارد و منظور از انتخاب آن چه بوده است. برای این منظور ابتدا بهتر است مشخص کنیم که مخاطب آن در داستان چه کسانی هستند و بعد به این فکر کنیم که عذاب دردناکِ مورد نظر چیست.
شخصیتهای داستان عبارتند از: آقای مودت، مرد جوان (منشی)، مرد چاق، مرد ناشناس، دکتر حاتم، م.ل، شکو و ساقی. اسمی هم از همسر منشی جوان (ملکوت) به میان میآید و البته آن 95درصدی از ساکنان این شهر کوچک که برای طول عمر بیشتر و عیشِ مدامتر! به دکتر حاتم مراجعه کردهاند. اینها همه کسانی هستند که در داستان و پسزمینههایش کمابیش حضور دارند و میتوانند مورد خطاب باشند. دوباره به این فهرست رجوع خواهیم کرد اما حالا بیایید گزینههای عذاب دردناک در داستان را لیست کنیم: مرگ، خبر مرگ! و شاید حتی خود زندگی!
مرگ را شاید از یک جهت نتوان عذاب دردناک مورد اشاره قلمداد کرد، چرا که مرگ سرنوشت محتوم همه آدمیان است. بخصوص اگر به حکیمانه بودن آن بشارت معتقد باشیم نمیتوانیم آن را به چیزی که جبراً همه به آن مبتلا میشویم تعبیر کنیم. از جهت دیگر مرگ برای کسانی که دلبستهی زندگی هستند دردناک است و هرچه این دلبستگی بیشتر باشد دردناکتر هم خواهد شد و شاید هم بتوان گفت آدمیان در مقابل همین امر محتوم و همگانی، به درجات مختلف دچار درد میشوند. البته کسانی را سراغ داریم که مصداق دقیق آن بشارت هستند ولی مرگ برای آنها کفایت نمیکند.
خبر مرگ اما یک شمشیر دولبه است. میتوان روی کاغذ به ارزش باخبر شدن از زمان مرگ صحه گذاشت و قبول کرد که وقتی از زمان باقیماندهی عمر باخبر باشیم میتوانیم وقت خود را صرف کارهای باارزش بکنیم و این وقتِ طلا شده را به امور تکراری و بیهوده اختصاص ندهیم و خلاصه از این زمان به بهترین شکل بهره و لذت ببریم. واقعاً از وجه تئوریک درست است اما عملیکِ آن درست در نمیآید! خبرِ مرگ میتواند عذابآور باشد و هست. به همین خاطر اکثریت قریب باتفاق آدمیان آن را فراموش میکنند و طوری زندگی میکنند که گویی هیچگاه نمیمیرند. به قول مولانا: اُستن این عالم ای جان غفلت است. همین بیخبری و غفلت از مرگ به آدمیان امکان زندگی میدهد. لذا باخبر شدن از زمان مرگ آن هم مرگ قریبالوقوع میتواند عذاب دردناکی باشد که در داستان این خبر به منشی جوان و مرد چاق داده میشود؛ دومی چنان از مهابت این خبر شوکه میشود که در دم میمیرد و برای اولی چنان موجب افکندن پردهها میشود که اعتراف میکند اگر این خبر دروغ باشد هم، به واسطه پوچ شدن دنیا خود را از قید زندگی خلاص خواهد کرد. البته عذابی که فقط به دو نفر از شخصیتها قابل اطلاق است نمیتواند عام بودن «فبشرهم» را توجیه کند اما اگر حداکثر حیات ممکن خودمان را در مقیاس طول عمر دنیا از ابتدا تا الان و تا نمیدانم کجا! حساب کنیم برای هرکدام از ما یکی دو دم بیشتر باقی نمانده است ولذا هرکسی که این داستان یا موارد مشابه و یا حتی همین پاراگراف را بخواند از مرگ قریبالوقوع خود باخبر شده است!
اما گزینه سوم کمی فانتزی است! خودِ زندگی هم میتواند عذابی دردناک باشد کما اینکه منشیِ جوان در انتها به حالتی دچار میشود که از قصد خود برای خودکشی سخن میگوید. حالا زندگی برای او تبدیل به عذابی دردناک شده است. اما این عذاب برای شخص دیگری در داستان نمود بیشتری دارد و او دکتر حاتم است. او در واقع گرفتار این عذاب به صورت ابدی است.
گناه من چه بود؟!
در رجوع دوباره به لیست شخصیتهای داستان باید به این فکر کنیم که گناه آنها چه بوده است که باید به عذابی دردناک دچار شوند. مردِ چاق (عذرخواهی میکنم از دوستانی که احیاناً تنومند یا درشتقامت و قویهیکل هستند... این شخصیت در داستان به همین عنوان «مردِ چاق» معرفی شده) گرفتار پرخوری است، در این حد که همه فعالیتها و پرهیز از فعالیتهای او در راستایی است که به اشتهایش لطمهای وارد نشود. او به صورت تیپیک نماینده همان گناه کبیره شکمپرستی در الهیات کاتولیکی است. البته او علاوه بر این خصیصه دچار «خودخواهی» هم هست که در داستان چند نوبت نمود پیدا میکند.
منشیِ جوان دچار «طمع» میشود و از همین زاویه ضربه میخورد. او به واسطه علاقه فراوان به ملکوتش به این میل دچار میشود که این حالت و وضعیت را طولانیتر کند. خوشبختانه او خود به حماقتش در متن داستان اعتراف میکند و کار مرا برای گناه دومش که همین حماقت باشد راحت میکند. طمع هم یکی از گناهان هفتگانه است که در الهیات کاتولیک به آنها اشاره شده است. این فرد برخلاف تمام تعهد و تواضعی که از خود نشان میدهد اندکی هم دچار غرور است چون به برخی از افکار خود ارزش بیش از حدی قائل است. او نماینده خوبی برای گناه طمع است چون به ما خوانندگان نشان میدهد که طمع فقط به پول و قدرت منحصر نیست.
م.ل را «حسادت» به این روز انداخته است. حسادت باعث شد دستش به خون عزیزترین کسش آلوده شود و او آثار این جنایت را همچون صلیب همواره به دوش خود میکشد. اگر دقت کرده باشید وقتی او از سفرهایش برای ما مینویسد، اذعان میکند که تابوت فرزندش را همیشه با خود به همراه میبرده است.
بطور کلی به نظر میرسد که نویسنده هنگام پرداخت شخصیتها چشم به گناهان کبیره در مسیحیت داشته است.
دکتر حاتم کیست یا چیست؟!
ظاهر او در داستان چنین توصیف میشود: با اندامی متناسب و چالاک و در عینحال سر و گردنی که پیرترین نوع قابل رؤیت در جهان است. در واقع بخشی از بدنش نشان از زندگی دارد و بخشی دیگر یادآور مرگ است. آنطور که روایت شده این دوگانگی در روح او نیز جریان دارد و حتی شدیدتر. ظاهراً او هم نمیداند که فرمانروایی و شکوه آسمان را بپذیرد یا زمین را! و حتی گاهی به این نتیجه میرسد که آسمان او را به بازی گرفته است و در واقع بازیچهای بیش نیست.
دکتر حاتم علیرغم اینکه شایعات بسیاری در موردش رواج دارد مراجعین بسیاری دارد. شایعاتی که حکایت از قتل دستیاران و همسرانش دارد. با اینحال خیلی از مردمی که این صحبتها را نقل میکنند از داروهای او استفاده میکنند. شاید به نوعی بتوان گفت به صورت رایگان! او معتقد است که خود را وقف مردم کرده است و بدون آنکه عقیدهای را به آنها تحمیل کرده باشد کارِ آنها را همانگونه که خودشان میخواستند انجام داده است. در واقع از اینکه چنین شایعاتی در مورد او رواج یافته شاکی به نظر میرسد.
در پاسخ به این سوال که چند سال سن دارد میگوید خیلی زیاد و «بهتر است بگوییم معلوم نیست» و این تقریباً مفهوم واضحی دارد: جاودان بودن. مسئلهی حاتم، بودن و نبودن نیست، او همیشه بوده است و خواهد بود. مسئلهی او از جنس باور داشتن یا نداشتن است.
حاتم از همان ابتدا مایههایی از اطلاع و آگاهی از همهچیز را بروز میدهد؛ مثلاً میداند که آنها از راه دوری رسیدهاند و یا به منشی جوان میگوید شما همانند آن رفیقتان خودخواه نیستید و... که البته این موارد را میتوان با اغماض نشان از شناخت دقیقش از انسانها قلمداد کرد.
موارد بالا در کنار اشارات صریح دیگر نشان میدهد که دکتر حاتم، شیطان است. یکی از اشارات صریح جایی است که جن از بدن مودت خارج میشود. پیام رمزی جن و نوع ترجمهی آن توسط حاتم و صحبتهای جن قبل از خروج و آن تعظیمی که به دکتر میکند همگی دلالت دارد که حاتم کیست یا چیست.
حاتم در لغت به چه معناست؟ داور و حاکم! دکتر حاتم اگرچه خود میگوید کارش امتحان کردن انسانها نیست اما در داستان حضوری داورگونه دارد و همچون سنگ محکی عیار آدمها را مشخص میکند. حاتم در یک نوبت صراحتاً میگوید:«در پیشگاه حقیقت که خود من هستم....» و این گفته با آن معنا مطابقت دارد. البته گاهی اوقات به نظر میرسد نقش حاکم را نیز دارد! مثلاً در مورد شکو گذشت میکند، یا در مورد مرد ناشناس هم به همین ترتیب؛ گویی همانند یک حاکم در موقعیتی است که میتواند در مورد سرنوشت دیگران تصمیمگیری کند.
لغزشهای یک منشی جوان!
قصد ندارم منشی جوان را سادهلوح یا احمق جلوه بدهم چون خودم در خیلی از موارد منشی جوانی بودم و خواهم بود. او در مواجهه با حاتم گویی مسحور شده است! توضیحات حاتم در واقع باید شاخکهای او را حساس کند اما هیچ خبری از حیات در ذهن منشی جوان نیست که نیست. توجیهات حاتم از مرگِ دستیارانش قانعکننده نیست اما او قانع میشود. در ادامه صحبت هرچه زمان میگذرد، حاتم چیزهایی به زبان میآورد که در حالت عادی باعث گرخیدن هر مخاطبی میشود اما او چنان مسحور شده است که فقط دچار اعجاب و تحسین میشود. اوج آن جایی است که حاتم از سرنوشت زنهای خود سخن میگوید که یکی پس از دیگری میمیرند یا دیوانه میشوند و... و این جوان دلسوزانه میگوید کاری از دست من برمیآید که برایتان انجام دهم؟!
حرف زدن زیاد بالاخره باعث میشود حسرتهایش به زبان بیاید. از اینکه خانه ندارد و پسانداز مطمئنی برای آینده ندارد و ... اما در عینحال اظهار میکند که نمیخواهد به اندازه مرد چاق یا مودت پول داشته باشد چون آنها آدمهای خوشبختی نیستند! او سادگی زندگی را دوست دارد. او در واقع خام است و فکر میکند با یک مقدار پول بیشتر همه چیز را حل میکند و سادگی و ملکوتی بودن را هم حفظ میکند. او فکر میکند برای خواستن پول و امثالهم و میزان آن حدی وجود دارد و او بر این حد و حدود کنترل دارد. او احتمالاً خود را حاکم بر خیلی از چیزها حس میکند. غافل از اینکه انسان است و حتی آنچنان بر خیلی از بخشهای ذهن و درون خود حاکم نیست! قانع بودن و طبیعی زندگی کردن به حرف نیست. این نشان از غرور و جهل ما دارد که خیلی از امور را ساده میکنیم. منشیِ جوان زندگی را همچون کلافی ساده میبیند گویی در برابر تصمیم ما برای داشتن یک زندگی ساده و معمولی با چاشنی یک عشق لطیف و ... هیچ مانع یا موانعی پیش نمیآید! بدی و شر وجود دارد. کسانی که با لبخند، به سمت پیر و جوان و کودک، گلوله شلیک کنند، وجود دارند. کسانی که از آب گلآلود ماهی خودشان را صید میکنند وجود دارند، کسانی که از روی نادانی فرصتها را دود میکنند وجود دارند، کسانی که از عالم و آدم طلبکارند وجود دارند، کسانی که یک اپسیلون مخالفت با خود را تحمل نمیکنند وجود دارند و... همه اینها در کنار هم کلاف را بسیار پیچیده میکنند ولذا رسیدن به مفاهیم مثبت و ساده و جهانشمولی چون زندگی معمولی یا طبیعی یا مواردی چون آزادی و دموکراسی و امثالهم را سخت میکنند. خیلی سخت. که این شاید چیز بدی هم نباشد! چیزی که ساده به دست بیاید به سادگی هم از دست میرود. بگذریم!
حاتم از آمپولهایش صحبت میکند (جهت افزایش طول عمر و افزایش میل جنسی) و منشی که از زنش چیزهایی در مورد آمپولِ حاتم شنیده است از این همانیِ آن، پرسوجو میکند و حاتم تصدیق میکند که زنش از همین آمپولها زده است. واکنش اول منشی خیلی جالب است: «اما او احمق نیست» و این یعنی منشی، زدنِ این آمپولها را عملی احمقانه میداند اما در ادامه خودش، همین مسیر را تا انتها طی میکند. «طمع» ظرفیت بالایی برای خودفریبی ایجاد میکند.
مرد ناشناس!
یکی از شخصیتهای مرموز داستان (که ماشالله کم نیستند!) فردی است که در جمع چهارنفره دوستان، با عنوان مرد ناشناس به ما معرفی میشود. راوی که سومشخص داناست اذعان میکند که «ما هیچ یک از مشخصات او را نمیدانیم و از این پس هم نخواهیم دانست»! این امر غریبی است و بیشتر به طنز میماند چون همین راوی گاهی از مکنونات ذهنی اشخاص دیگر ما را خبردار میکند و یا دستنوشتههای م.ل را به ما انتقال میدهد و از گفتگوی دونفرهی حاتم و ساقی ما را باخبر میکند. لذا مشخصات این مرد چیزی نیست که این راوی از آن بیاطلاع باشد.
شاید دلیلی برای این ناشناس ماندن وجود داشته باشد. این مرد که در بخش اعظم داستان سکوت کرده است چه اهمیتی دارد؟! او میگوید به دنبال تعبیر و تفسیر نیست، اما فیلسوف مآب به نظر میآید. در همان بدو امر حس میکند که اتفاقات عجیبی در پیش است و این را هم به زبان میآورد. وقتی هم که با ریشخند مرد چاق در مورد پیشگو شدنش به واسطه عرقخوری مواجه میشود خیلی ساده و کوتاه از عاقبت او خبر میدهد. به درستی هم خبر میدهد! و پس از آن تا انتهای داستان سکوت میکند.
به نظر من او از دکتر حاتم عجیب و غریبتر است چون هر کاری که از حاتم سر بزند به واسطه کاراکترش (شیطان) حیرت چندانی در ما ایجاد نمیکند اما این فرد از دوستان مودت و منشی است، و لاجرم یک آدم معمولی است. طبعاً پیشگویی این مرد ناشناس ما را به حیرت میاندازد. مثلاً وقتی که منشی جوان در گفتگو با حاتم از همسرش ملکوت و عشقش سخن میگوید و خیلی مغرورانه و سادهدلانه از پی بردنش به سادگی و صفای زندگی سخن میگوید همین مرد ناشناس «محیلانه» به این ادعا لبخند میزند و این نشان میدهد که گویی از باطن برخی امور هم مطلع است!
حاتم به این مرد آمپول نمیزند و میگوید «ترا هم بخشیدم چون به من کمک خواهی کرد» و طبعاً باید به این سوال هم فکر کنیم که تا انتهای داستان و حتی پس از آن این مرد چه کمکی به حاتم میکند یا خواهد کرد؟! و پس از آن حاتم بخشی از رازهایش در این داستان را برای این مرد ناشناس بازگو میکند. از اینجا به بعد این مرد ناشناس هیچگونه فعالیت خاصی را انجام نمیدهد که بتوان آن را کمک به حاتم تلقی کرد. این عجیب است. مگر اینکه قبول کنیم گفتن این جملات و در نتیجه روایت آن توسط راوی، همان کمکی است که مد نظر حاتم است!! یا اینکه فرض کنیم راوی داستان همین مردِ ناشناس است که در همهجای داستان حضور دارد و این وقایع را برای ما به صورت سومشخص روایت میکند و هویت خودش را آنطور که اشاره شد پنهان کرده است ولذا کل این روایت، همان کمکی است که حاتم به آن اشاره میکند. این را میتوان برای فصل اول و آخر پذیرفت ولی فصلهای دیگر بهخصوص چهارم و پنجم چه خواهد شد!؟
شیطان یا انسان!
حاتم در جایی خود را بیگناهترین و بیچارهترین و بیارادهترین فرزند آدم میخواند. این را نمیتوان نقض نظریه شیطان بودن او دانست. چرا که حاتم در صحنه مرگ ساقی این را بیان میکند که میخواهد یک نوبت دیگر و این بار در هیبت انسانی خودش این قتل را انجام دهد. در واقع گویی میخواهد بگوید این موجود یک وجه آدمیگونه دارد: «این خود دکتر حاتم است که تو را خفه میکند و نه شیطان»! به نظر میرسد نویسنده برای فرار از اینکه چگونه یک موجودی مثل شیطان مرتکب قتل میشود به چنین ریسکی دست زده باشد اما قاعدتاً اگر حلول در جسم فردی از آدمیان منظور است میبایست این فرد فانی باشد و تبعات آن در داستان لحاظ میشد که چنین نشده است.
آیا شیطان از غیب خبر دار است؟! جواب این سوال بسته به تعریف ما از این موجود میتواند بله یا خیر باشد و اصلاً برای یک داستانِ اینچنینی اهمیتی ندارد که پاسخ چه باشد. اهمیت در یکنواختی و انسجام پاسخ است! حاتم در داستان در چندین مورد نشان میدهد هم از غیب خبر دارد و هم از آینده؛ اما همین حاتم در فصل اول اظهار ترس میکند و از شکست خوردنِ خود در مقابل م.ل بیم دارد: «او مرا به زانو درخواهد آورد». او با این سخنان انتظارات خاصی در ما ایجاد میکند. مثلاً اینکه م.ل کسی است که از مرگ هراسی ندارد و شاید به عنوان نماد خیر، بر حاتم پیروز میشود. درحالیکه خیلی زود روشن میشود که م.ل مال این حرفها نیست و ترس حاتم بیمورد بوده است! این به خودیِ خود اشکال نداشت اگر آن سخنان پیشگویانه در مورد به زانو درآمدن از زبان حاتم بیرون نیامده بود. خواننده انتظار ندارد پیشگویی حاتم غلط از کار درآید. آن هم بدین نحو که گویی آن جمله مرا به زانو درخواهد آورد فراموش شده و داستان به مسیر دیگری رفته باشد!
رستاخیر
یکی از حرفهای محوری داستان (پس از فصل اول) مفهوم رستاخیز است. روزی که خواهد آمد:
«آن روز مقدسی که فراموشی و شادی همچون عسل غلیظ در کام انسان غمزده آب شود و باد راحت بر بوستانهای سرسبز و خرم بوزد و شکوفههای جوان و رنگارنگ بهار بر تمامی زمین خشک و تشنه بپراکند.»
آنطور که مشخص است در این بخش از داستان اراده بر این قرار گرفته است روزنههایی به روی خواننده باز شود هرچند که این روزنه ممکن است در آیندهای دور باشد. روزی که همگان خواهند خندید و هیچکس نگران آمدن مرگ ناگهانی و بدون زمینه نیست. در واقع روزی که دهانِ ما همهی کسانی که بیماری زمینهای داریم به خنده باز میشود! آمین!
حاتم در جایی از داستان میگوید وقتی کسی امیدوار بشود و بخواهد به زندگی برگردد رستاخیز در او شروع میشود... در واقع از یک رستاخیز فردی و شخصی و زمینی خبر میدهد که با آن رستاخیز آخرالزمانی متفاوت است. این رستاخیز به هرحال مفهوم مثبتی است، در داستان هم شواهد دال بر مثبت بودن این مفهوم در متن است اما وقتی م.ل وارد این مسیر میشود ناگهان همهچیز رنگ ابتذال به خود میگیرد. یعنی متن ما را ناخودآگاه به سمت مبتذل بودن آن هدایت میکند گویی آن روز رستاخیزِ مورد نظر این روز نبوده است و تعریف حاتم از آن غلط بوده است و ما کماکان باید شکایت این «زمین» را به «آسمان»ها و «ملکوت»ها ببریم.
از طرف دیگر آن روز رستاخیز مورد نظر که در ابتدای فصل سوم همچون بهار توصیف شده در انتهای فصل به جایی ختم میشود که در آن آنچنان بوی کبابی هم نیست! در واقع اگر نیک بنگریم خر داغ میکنند.
تعلیق بین آسمان و زمین
ملکوت معانی مختلفی دارد: جهانِ بالا و شکوه خدایی در مقابل زمین، فرمانروایی و عظمت، عالم غیب و عالم معنا، باطن جهان در مقابل ظاهرِ آن... که این معانی در فرازهایی از داستان مورد استفاده قرار گرفته است که برای پرهیز از اطاله کلام و اینکه از گوشه و کنار احتمالاً این صدا بلند است که بس است دیگر و «ای آقا به گوش ما رحم کنید!!» از آوردن شواهد میگذرم!
به طور خلاصه یک سبک زندگی میتواند با نگاه به ملکوت یا آسمان شکل بگیرد. در مقابل هم میتوان طبعاً نگاه را از آسمان برگرفت و به زمین خیره شد. هر کدام از این دو تأثیرات خاص خودش را دارد اما چیزی که در داستان بزعم من بیشتر به چشم میآید معلق بودن بین زمین و آسمان است که یکی دو تا از شخصیتهای اصلی به چنین درکی رسیدهاند و برای خروج از این حالت تلاش میکنند. البته این دو شخصیت (حاتم و م.ل) خیلی با آدم های معمول وجه اشتراک ندارند اما در واقع این تعلیق موضوع کماهمیتی نیست. به نظر میرسد وقتی یک چشم ما به سمتی متمایل شود تقریباً آن چشمِ دیگر کور میشود و چیزی را نمیبیند و خلاصه اینکه برای حفظ تعادل و خروج از تعلیق باید همت ویژه به خرج داد که از عهده اکثریت قابل توجهی از آدمیان خارج است.
نام کتاب ملکوت است و عنوان فصل آخر زمین است و داستان ما را بین این دو قطب معلق میکند. اما توصیه و پیام داستان به ما چیست؟! مطمئناً این شعر از مولانا مد نظر نویسنده بوده است:
آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نیرزیدی جهان پیچپیچ
و الی آخر تا بیت پایانی آن که اتفاقاً همین بیت، مطلع فصل آخر قرار گرفته است:
ور نکردی زندگانی منیر
یک دو دم ماندست مردانه بمیر
تفسیر این مصرع آخر را به صورت شفاف و واضح، دکتر حاتم خطاب به منشی جوان به زبان میآورد. دلیل این کار را هم علاقهاش به منشی جوان ذکر میکند چرا که تا پیش از این به کسی خبر از مرگ نمیداده و اختصاصاً این بار به سراغ این دوستان آمده تا آنها را باخبر کند. او میگوید «شما میتوانید در این چند روز باقیمانده، به اندازه صدها سال عمر کنید، از زندگی و از هم تمتع کافی بگیرید، بخوانید، برقصید، چند رمان مطالعه کنید، بخورید، بنوشید، یکی دو شاهکار موسیقی گوش کنید... چه فرق میکند؟ اگر قرنها زنده باشید همین کارها را خواهید کرد. پس مسئله فقط در کمیت است و نه کیفیت، و آدم عاقل کارهای یکنواخت و همیشگی را سالهای سال تکرار نمیکند.»
همهی حرف همین است.
نکتهها و برداشتها و برشها
1) جملات ابتدایی داستان نمونهای از یک آغاز جذاب است. اگر گونهی رمان در ایران پیشینهی طولانی ندارد اما میتوان گفت که آغاز درخشان، سابقه قابل توجهی دارد و بیسبب نیست که داستاننویسان زمانِ ما نیز در این زمینه کارهای درخوری ارائه کرده و میکنند.
2) وقتی که دوستانِ مودت او را پشت ماشین انداخته و به سمت شهر میروند هوا تاریک است و بعلاوه آنها هدفشان منحصر در رسیدن به شهر و درمان مودت است لذا این راه طولانی به نظر میرسد و تمام نشدنی... درحالیکه موقع آمدن به باغ، خودِ جاده و سواری کردن چنان طربانگیز است که از رسیدن به مقصد ناراحت میشوند. آن هم رسیدن به مقصدی که قرار است در آن زیر درختان سبز بساط عیش و نوش برپا شود. داستان دنیا و ملکوت هم تقریباً چنین است!
3) در ادامه بند فوق باید اضافه کرد که در هنگام برگشت چنان در درون این آدمها اضطراب وجود دارد و به هم ریخته هستند که «بازی مهتاب در پستی و بلندیها و سایه بوتههای خار و صدای حیوانات را به حساب عوامل مابعدطبیعی و آن جهانی میگذاشتند». تقریباً این را میتوان بدون شرح بیشتر باقی گذاشت چون انسانها از بدو پیدایش بر روی زمین با این اضطرابها مواجه بودهاند.
4) یکی از معروفترین توجیهات برای مطالعه نکردن از زبان منشی جوان خارج میشود: چون وقت کمی دارم... همان همیشگی!
5) بطور کلی به نظر من رسید کاش داستان در همان فصل اول با تمهیداتی به پایان میرسید و ما یک داستان کوتاه شاهکار داشتیم چون فصلهای بعدی هر کدام جزئیاتی روی میز اضافه میکند و دردسر پایان داستان را چند برابر میکند و نمیتوان سر و ته قضیه را همینجوری هم آورد. در جایی خواندم که نویسنده این اثر را در یک روز یا زمانی کوتاه و به قولی یک نَفَس نوشته است؛ (فارغ از درستی یا نادرستی این خبر) ظاهراً ناقل این روایت به عنوان یک خصوصیت مثبت آن را ذکر کرده است و شاید زمان نقل هم واقعاً این گونه (مثبت) بوده است اما این امر زیاد مایه افتخار نیست. شعر که نیست بگوییم الهام است و خودش اینطوری آمد و... البته برخی سورئالیستها برای خلق داستان هم به این امر اعتقاد داشتند.
6) منشی جوان به صورت مادرزادی خیلی از کارها را بلد است و یا حاتم هم چهل سال قبل دستیاری داشته که همهچیزبلد بوده است... منشی جوان همسری به نام ملکوت دارد و حاتم هم زمانی همسری با همین نام داشته است. چه میخواهد بگوید؟!
7) م.ل در فصل دوم با تنها عضو باقیمانده خود روزانهنویسی میکند و... کارکردی که برای آن در نظرم آمد این است که شخصیت دیگری هم به جمع فریبخوردگان اضافه کند و البته حرفهایی که مد نظر است بدینوسیله روی کاغذ بیاید. یا مثلاً گناه حسد را هم پوشش بدهد. او چهل سال در یک مسیر مشخص طیطریق کرده است و ناگهان خوابنما میشود و معکوس میکشد! این تغییر جهت ناگهانی هم که با توجه به متن نتیجه مبتذلی دارد و آن راه چهل ساله هم که... تقریباً میتوان گفت هیچ راه خلاصی قابل تصور نیست!
8) روزنوشتههای م.ل در فصل دوم تا شب روز سیزدهم ادامه دارد. روز سیزدهم در واقع فصل سوم است. شاید اگر نوشتهها به زیر یک هفته محدود میشد با عبارت چهارشنبهی «آن هفته» در جمله ابتدایی کتاب همخوانی بیشتری داشت. اینکه عمر ما در این دنیا اگر امور تکراری را از آن بزداییم گویی یک هفته بیشتر نیست و این یک هفتهها برای آدمهای مختلف میآید و تمام میشود و گروهی دیگر و الی آخر...
9) فصل سوم با آیهای از مکاشفات یوحنا آغاز میشود: «و عقابی را دیدم و شنیدم که در وسط آسمان میپرد و به آواز بلند میگوید: وای وای وای بر ساکنان زمین» مکاشفات از بخشهای مورد علاقهی نویسندگان، پیشگویان، توطئهاندیشان، آخرالزمانیها و ... است. در متن فصل سوم باز هم از آن استفاده شده است. موضوع محوری آن هم روز رستاخیز است: « و خدا هر اشکی را از چشمان ایشان پاک خواهد کرد و بعد از آن موت نخواهد بود و ماتم و ناله و درد دیگر رو نخواهد نمود» اگرچه در نسخهای که من خواندم اشارهای نشده بود اما بدانید این جمله از متن هم از مکاشفات یوحناست.
10) با توجه به بند فوق میتوان نتیجه گرفت آن عذاب الیم باید همین مرگ باشد و همه را هم شامل میشود و آن بحثی که بالاتر داشتم اینطور جمعبندی میشود که خطاب آن فبشرهم همه انسانهاست! خلاص!
11) ساقی هم گزینه دیگری است که وارد داستان میشود و علیرغم اینکه مشاهدات بیواسطهاش او را باید از فریب خوردن حفظ کند اما او هم با وعده خوشبختی راهی ملکوت میشود!
12) با توجه به شرایط نشر کتاب ظاهراً وجود غلطهای تایپی اجتناب ناپذیر است!
سلام
خیلی وقت بود منتظر این مطلب بودم. جالب اینکه برخلاف عادتِ معمول کتابخوانیام دوسه بار ملکوت را خواندم و اگر قبلا مرشد و مارگاریتا را نخوانده بودم شاید نمیتوانستم به خیلی از جنبههای پنهان این اثر پی ببرم. فقط سوال بند ۶ همچنان در ذهنم حل نشده.
جمعبندی بسیار خوبی بود.
ممنونم
سلام
بله خیلی طول کشید...
البته همه شرایط دست به دست هم دادند که طول بکشد.
از این موارد بند ششمی چندتای دیگه هم هست چندجور میتوانید آن را حل کنید:
یکی اینکه آن را به حساب طنازی نویسنده بگذارید. یا اینکه مثل کامنت دوستمان ماهور آن را به حساب رازآودکردن هرچه بیشتر فضای داستان گذاشت. و یا اینکه برای پیدا کردن توجیه و تفسیری قانع کننده تلاش بیشتری به خرج بدهیم که البته ممکن است به جایی نرسد چون دو احتمال قبلی ضعیف نیستند!
ممنون از لطف شما
سلام
دم شماااا گرررم
عجب مطلبی، چقددددر از خواندنش هیجان زده شدم
چه اشارات خوبی
ناشناس، گنگ ترین فرد بود برای من در داستان، و تحلیلتان که راوی داستان بوده بسییااار چسبید خیلی جور در میاد، مثل آن لحظه که پشت بوته ها قایم میشه، ناشناس اگه راوی باشه که هست، یعنی یکی از افراد داستان از کمی اینده در داستان کنار بقیه حضور داره
چقدر هیجان انگیز، اینتراستلاری بوده برا خودش!
با مورد شماره هشت هم خیلی موافقم
صرف نظر از اینکه یادداشتها چهارده روزه نه یک هفته، برداشت من از کل داستان همینه که شما گفتید، یه جور اشاره به مرگ، همه یه هفته دیگه میمیرند، پس درست زندگی کن
حاتم اخر داستان میاد سراغ مودت و منشی و … و میگه «چون از شماها خوشم اومده اومدم بهتون خبر بدم که یه هفته دیگه میمیرید» قراره همه بمیرند اما شماها بدونید که میمیرید تا بهتر زندگی کنید
یاد این جمله ی تکرار شونده در کتابهای یالوم افتادم که بعضی ها انقدر از بدهی مرگ میترسند که وام زندگی را قبول نمیکنند
در مورد بند شماره شش، حسم اینه که داستان چند تا مورد اصلی رو به عنوان مفاهیم کلی کتاب چیده و بعد برای ایجاد فضای خاص تر، خطوط حاشیه ای هم ترسیم کرده که خیلی منطق ندارند
جهت ایجاد تعلیق بیشتر، رمزالودی بیشتر، و کشش بیشتر
اینو تو کتابهای موراکامی هم زیاد حس کردم
باز هم ممنون از مطلب خوبتون
خیلی عالی و کامل بود
سلام
دم دوستانی که حوصله میکنند و میخوانند گرم.
...
ناشناس هم کاراکتری است که واقعاً ساخته شدنش نشان از طنازی و هوش نویسنده دارد. من البته در مورد او قاطعانه نظر ندادم اما دوست داشتم اونطوری هم نگاه کنم و بگم اینطوری هم میشود نگاه کرد
زندگی کوتاه است گوردر هم یادم آمد
جمله یالوم هم جالب بود.
آن شعر مولانا هم واقعاً قابلیت محور شدن برای یک داستان را دارد. و البته خیلی اشعار دیگر...
گنج نهفته در ادبیات منظوم ما بسیار است. گاو نر میخواهد و مرد کهن!
ممنون از لطف شما
سلام بر شما
بلاخره مطلب مرتبط با ملکوت بر روی سایت قرار گرفت! اول از همه از شما، میله گرامی، تشکر میکنم بابت این متن زیبا.
ملکوت از آن رمانهایی است که تاثیر غریبی بر من گذاشت. تاثیری فراموشنشدنی. منتها تنها رمانی است که نمیتوانم درباره آن حرف بزنم. مثل رویایی است که نمیتوانم بهدرستی آن را تعریف کنم. نمیتوانم معنای آن را تشریح کنم یا آن را تفسیر کنم. ولی آن تاثیر غریب تا آخر عمر با من میماند.
تفسیر و تشریح شما بسیار جذاب بود. سپاسگزارم.
پیشنهاد یک کتاب:
تأویل ملکوت - نوشته محمدتقی غیاثی - نشر نیلوفر
تا جایی که میدانم این کتاب خیلی سال است که چاپ نمیشود. اگر نتوانستید نسخه چاپی را پیدا کنید، epub این کتاب در فیدیبو موجود است.
یک سوال:
1. احتمالا خواندهاید که میگویند ملکوت تنها اثری است که میتوان آن هممرتبه با بوف کور دانست. نظر شما دراینرابطه چیست؟
با تشکر
پاینده باشید
سلام
بله بالاخره این روز فرا رسید و آن روز دگر هم فرا خواهد رسید
ممنون از لطف شما.
پیشنهاد خوبی است. البته یک ماه با ملکوت همراه بودم و به جورایی ملکوتی شدم!
سعی میکنم آن شعر مولانا را بیشتر بخوانم و در موردش تحقیق کنم و آن بیت آخری را هم هر روز با خودم تکرار کنم. بسیار مفید است به نظرم.
.......
در مورد پاسخ سوال هم یاد برنامه دنده پنج (یا شاید هم تخت گاز بود!) افتادم که هر ماشینی را که تست میکردند با توجه به نمرهای که میگرفت جایگاهی بر روی ستون وسط استودیو برایش تدارک میدیدند که مثلاً نشان بدهند جایگاه ماشین با توجه به همسایگانش روی ستون در کجاست. حقیقت امر این است که در آن برنامه فاکتورهایی وجود داشت که همه قابل سنجش بودند (سرعت و قدرت و ...) ولی باز با اینحال به نظرم یک فاکتوری تحت عنوان سلیقه راننده میتوانست بر روی تمام آن فاکتورها تاثیر بگذارد.
الغرض... میخوام بگم که مقایسه حتی در کاری فنی مثل اون خیلی ساده نیست چه برسد به مقایسه دو کتاب...
من فقط میتوانم بگویم هر دو اثری که نام بردید قابل تأمل هستند... هر دو مایههای سورئالیستی دارند الته نه به یک میزان... هر دو به مانند کتب آسمانی به تفسیرهای متعدد تن میدهند... هر دو نگاه ویژهای به مرگ دارند... هر دو مربوط به دوران اولیه زایش رمان در ایران هستند... و اشتراکاتی از این دست.
و البته متاسفانه نفله شدن نویسندگان هر دو ...
و بدبختانه چاپ های پر غلط از هر دو کتاب!
ممنون
سلامت باشید
سلام
فریدون سه پسر داشت رو خوندم
چند سال پیش پی دی اف رو به سختی خوندم و فکر نکنم کتاب چاپی ازش موجود باشه یادمه نفس تو سینه ام حبس شده بود چون بخشی از ماجرای داستان دقیقا همونی بود که مامانم از اوایل دهه شصت و بگیر و ببندهای اون دوره تو شهر کوچیک ما اتفاق افتاده بود دقیقا زندگی اون برادرها
از احمد محمود چیزی تو وبلاگ هست؟
کتاب همسایه ها و درخت انجیر معابد و مدار صفر درجه اش رو خوندم و دوست دارم ازش مطلبی بخونم
برای من که خوزستانی هستم آشنا بودن فضای داستان خیلی لذت بخش بود
ملکوت رو هم میگذارم تو لیست خوندن
سلام
یکی از دوستان قول داده که نسخه چاپی از فریدون سه پسر داشت را شخصاً به دست من برساند وگرنه که من هم باید بی دی اف را یافته و آن را بخوانم.
از احمد محمود : درخت انجیر معابد هست:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1390/05/15/post-157/
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1390/05/19/post-158/
کارهای دیگر نظیر همسایهها و زمین سوخته را قبل از دوران وبلاگ نویسی خواندهام...
موفق باشید
میشه تقلبی کنید فریدون سه پسر داشت رو زودتر بخونید لطفا
من باز میرم سراغ خوندنش
راستش اولین باره که کتابی رو که شما دارید منم دارم و میتونم هماهنگ با شما بخونم
با توجه به اینکه آن کتاب باید به دستم برسد و هنوز نرسیده است اگر تقلب کنم در واقع کتابی نیست که آن را بخوانم... دعا کنید کتاب را از ایشان در کنار کتابخانهام دریافت کنم.
سلام مجدد
اون جملهی جالب، از خود یالوم نیست انتهای کتاب اشاره میکنه که نقل قولی از یک فیلسوفه (اینطور تو ذهنم مونده)
من هم فریدون سه پسر داشت رو دارم کتابش رو با چاپ افست خریدم سال گذشته
چاپ افستش راحت پیدا میشه
چون نسبت به حجمش پی دی افش حتما سخت خوان خواهد بود
نسخهی صوتی اش هم توی پادگیرها بصورت پادکست خیلی راحت دردسترسه
اما جلاد رو حتا در کتابفروشی ها هم پیدا نکردم
البته نسخه ی پی دی افش در اینترنت موجوده و با توجه به حجم کمش مشکلی در خواندنش نخواهم داشت
بسیار مشتاق خواندن کتابهای بعدیام
ممنون از شما
سلام
آهان ممنون از شفافسازی.
حالا اگر به روشی که در کامنت زیر نوشتم به دستم نرسد همین چاپ افستی را خواهم خرید. ممنون از اطلاعرسانی.
من مطمئناً سراغ نسخه صوتی نخواهم رفت.
پی دی اف را ایشالا که مجبور نشوم ولی اگر شدم باکی نیست.
ممنون از پیگیری شما
توی یکی از جشنواره های قدیمی فیلم تهران، این رو خواستم ببینم که ندیدم. چراشو نمی دونم. فیلم توقیف شد و هیچ وقت هم به نمایش در نیومد. حسرت دیدنش به دلم نشست تاااا یک روز مقابل دانشگاه این کتاب رو دیدم و مثل فیلم به تماشا نشستم.
وسوسه شدم بار دیگه این فیلم-کتاب رو ببینم.
سلام
واقعاً حیف شد.
نمیدونید چرا توقیف شد؟
به هر حال کتاب قطعاً و بخصوص در این مورد ارجح است.
ممنون
منظورتان از روز دگر را متوجه نمیشوم؟
پس کتاب را بگذارید برای وقتی که ملکوت خونتان افت کرد!
بسیار عالیست! لطفاً نتایج تحقیقاتتان را با ما به اشتراک بگذارید.
...
و فاکتور تعصب، متاسفانه...
تحلیل بسیار عالیای ارائه دادید. متشکرم.
بله متاسفانه. هر دو بزرگ را غریبانه به قتل رساندند...
چاپ امیرکبیر بوف کور غلطی نداشت (pdf را میتوانید از باشگاه ادبیات دانلود کنید). چاپ جدید نیلوفر از ملکوت را برسی کردهاید؟ شاید آن غلطی نداشته باشد.
با تشکر
پاینده باشید
منظورم از روز دگر با توجه به مطلب و ملکوت ، روز رستاخیز بود.
حتماً اگر چیز جالبی به دست آوردم...
...
البته که چاپهای بدون غلط از این دو کتاب قاعدتاً باید موجود باشد... البته چندان قابل افتخار نیست! چرا که چاپهای پر غلط در بازار زیاد است (همین دو کتاب را عرض میکنم)... از جهتی دیگر باز هم قابل افتخار نیست چون این کمترین کاری است که از عهده ناشران برمیآید.
به عنوان نمونه این مقدمه را که قبل از چند مطلب مربوط به بوف کور نوشتم را بخوانید:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1392/06/22/post-420/
سلامت باشید
من ملکوت را دوبار خوانده ام که بار دومش احتمالا مربوط به سه دهه پیش است. با این وجود شروع داستان را خوب به خاطر دارم.
سرنوشت بهرام صادقی من را یاد موتزارت انداخت که این اواخر داستانی از آریل دورفمن خواندم که راوی اش او بود. راستش در مورد استعدادهایی که در جوانی به پایان می رسند به نظرم غالبا وزن فردی موضوع بر وزن اجتماعی آن غلبه دارد.
سلام
طبعاً وقتی بخواهیم این نویسنده را به طور خاص مورد بررسی قرار بدهیم خصوصیات فردی اهمیت ویژهای پیدا میکند. مثلاً به سراغ نامههایی که نوشته است میرویم یا به سراغ مصاحبههای خودش یا دوستانش و...و... البته اگر در دسترس باشند. از ایشان چند نامه خواندهام و تا حدودی به حساسیتهای آن مرحوم واقفم. یا مثلاً وقتی آن نامه نگاریهای صادق هدایت و حسن شهید نورایی را میخوانیم تا حدودی به نگرش ایشان به زندگی و دنیا و ... آگاه میشویم اما وقتی امری تکرار میشودبه نظرم میتوان به سطحی فراتر از خصوصیات فردی اندیشید.
یاد اخوان ثالث افتادم و آن شعری که در مورد هدایت سروده است:
چه میدیدهست آن غمناک روی جاده نمناک
غمناک در واقع به خصوصیات فردی اشاره دارد اما نمناک بودن جاده را هم نمیشود نادیده گرفت!
سپاس از دقت نظر شما
کتاب را همین دو ساعت قبل تمام کردم و یکجور عجیبی بودم بین لذت و ابهام و تا حدودی گنگ. در فصل اول کیف کردم و در ادامه گیج شدم. مطلب شما را که خواندم از این فاصله چند هزار کیلومتری به شما درود فرستادم
سلام
خوشحالم که مطلب مورد استفاده قرار گرفته است. ممنون از لطف شما.
به این هم فکر کردم که چه دنیای بهتری است اینکه میتوانیم از فاصله چند هزار کیلومتری بدین نحو ارتباط برقرار کنیم.
سلام بر حسین عزیز
امیدوارم در این روزگار ناخوب حال و احوالت خوب باشد.
اشارهات به خوب خواندن و خوب شنیدن اشاره به جایی است. به واقع از آن در زندگی روزمره مان رنج می بریم.
ملکوت را مدت ها پیش خواندم اما خوب نخواندم. همین روزها این بار میشنومش و برای خواندن ادامه مطلبت باز خواهم گشت.
سلام
فکر کنم دیگه بس است رنج بردن ... اوردوز شدیم.
منتظر برگشتن شما هست این صفحه
ممنون که من رو با این رمان آشنا کردید. خیلی کنجکاو شدم. بزودی این رمان رو می خوانم.
سلام
امیدوارم باب میلتان باشد و استفاده بکنید و لذت ببرید.
سلام
واقعا لذت بردم و در این وانفسای سخت زندگی خواندن این وبلاگ برایم مثل نفس کشیدن نهنگ آبی ست که روی آب می آید و نفسی تازه می کند و دوباره غرق در دریای زندگیش میشود .....
مانا باشی
سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما
من هم وقتی حس میکنم کسی این صفحات را میخواند در همان وضعیت نهنگ قرار میگیرم ، نفسی میگیرم و آماده فرو رفتن در کتاب بعدی میشوم
سلام جناب راوی
کامنت خالی آمده است