این فیلمنامه به سرگذشت یک شخصیت خیالی به نام شرزین میپردازد که در دیوانخانه دربار یکی از سلاطین به شغل کتابت اشتغال داشته است. روایت از جایی آغاز میشود که به واسطه تغییر و تحولات در رأس دیوانخانه، عریضهها و طومارها و نوشتههای غیرضروری و قدیمی را بنا به دستور در آتش میسوزانند و باصطلاح خانهتکانی جهت استقرار صاحبدیوانِ جدید در حال انجام است. در صحنه ابتدایی، یکی از کاتبان به نام «عیدی» به آتش نزدیک میشود و طوماری را از کنار آتش برمیدارد و سپس به نزد صاحبدیوان میرود. این طومار در واقع عریضهایست که شیخ شرزین در زمان سلطانِ ماضی برای دادخواهی و بیان آنچه بر او گذشته، نوشته است. عیدی از شاگردانِ شرزین بوده و به همین خاطر اصرار دارد که صاحبدیوان این طومار را ملاحظه کرده و در صورت امکان نسبت به احقاق حق استادش اقدام نماید. بدینترتیب ما هم به عنوان خواننده همراه با صاحبدیوان وارد موضوع سرگذشت شیخ میشویم:
«بدانند نام پدرم -خدای آمرز- روزبهان دبیر بود، و سالم به سه نرسیده، قلم در دست مشق خط میکردم. و در هفت سالگی به تجلید و کتابت پرداختم؛ و از آنجا بود که به خواندن رسالات و کتب میل کردم، و در جبر و اصول و حکمت و موسیقی و شعر تفحص کردم. و چون پدرم -که خدایش رحمت کناد - گذشته شد و جهان را به ما گذاشت، پیشهی وی پیشه کردم، و سرانجام در دارالکتاب همایونی مرا به دبیری گماشتند، تا آن زمان که رسالهای برنوشتم نامش «دارنامه» و در آن خرد را به درختی مانند کردم که اگر بپروریش ببالد ورنه بیخ آن خشک شود...»
مصائب شرزین از نگارش همین کتاب آغاز میشود چرا که علمای دربار به واسطهی تجلیل خرد در این کتاب به تکفیر آن اقدام میکنند. شرزین در شرایط سختی گرفتار میشود و برای رهانیدن جان خود کتاب را به «بوعلی سینا» منتسب میکند اما در ادامه...
زمان روایت البته مشخص نشده است اما با توجه به قراین میتواند از دوره سلجوقیان به بعد باشد؛ دورهای که یکی از نقاط با اهمیت در راستای تشدید خاموشی چراغ اندیشه در سرزمین ما محسوب میشود. داستان بهزعم من به گوشهای از فرایند این خاموشی میپردازد. زمانهای که از سلطان و مقامات درباری تا مردم عادی هر یک بهنحوی از به کار بردن «عقل» و همچنین مواجهه با «حقیقت» گریزانند. در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
این فیلمنامه در سال 1365 نگاشته شده و نخستین بار در سال 1368 به چاپ رسیده و تاکنون به فیلم در نیامده است.
مشخصات کتاب من: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ نهم 1400، تیراژ 3000 نسخه، 79 صفحه.
..................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 گروه A (نمره در گودریدز 4.2 )
پ ن 2: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: پرواز بر فراز آشیانه فاخته (کن کیسی)، دشمنان (باشویس سینگر)، ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
نکتهها و برداشتها و برشها
1) در زمان دبیری شرزین از سوی سلطان امر شده است که از روی تنها نسخه کتاب «شروح الظفر» که ظاهراً شرح فتوحات مسلمین در این دیار است نسخهبرداری شود اما این کار به تأخیر افتاده است. شرزین در پاسخ سوال استادش (که پدرزن او هم هست) در باب این تأخیر به بخشی از این کتاب اشاره و سپس عنوان میکند که این کتاب میگوید تازیان در نهایت نیکخواهی به ما حمله کردند و ما در کمال ناسپاسی از خود دفاع کردیم. آنها با خوشقلبی تمام شهرهای ما را ویران کردند، و ما از شدت بددلی تسلیم نشدیم. آنها در کمال دلرحمی ما را قتلعام کردند، و ما در نهایت سنگدلی سر زیر تیغ نگذاشتیم و دست به دفاع برداشتیم. تا آنجا که میگوید «و آن معاندان نابکار خونخوار را به قعر اسفل درکات دوزخ فرستادند» شرزین در ادامه ذکر میکند هربار که دست به قلم میبرد گویی خون بر صفحات جاری میشود؛ خون کسانی که میدانستند جنگ بر سر عقیده نبوده و بلکه بر سر قدرت و منافع مادی بوده است.
2) نقطه آغاز انحراف! شرزین شاید فکر کردن به موضوعاتی نظیر بند فوق باشد. بههرحال همانطور که انتظار میرود استاد با اینکه با این سخنان همدلی دارد، گوشزد میکند که وظیفه او رونویسی است و نه اندیشیدن! این دقیقاً همان پایه و اساسی است که بعداً تکفیر شرزین را شکل میدهد. در هر حوزهای اصل، حرفِ اساتید قدیم است و هر نکتهی جدیدی نشانه کفر است.
3) توصیه استاد همان توصیه معروف است که خاموش باید ماند و جان به در برد. شرزین با این سبک زندگی موافق نیست و ترجیح میدهد که از دم و دستگاه خارج شود و تن به این کار ندهد اما دیگر دیر شده است! چرا که دارنامهی او به رویت سلطان رسیده و در آن نشانههای کفر دیده شده است.
4) تعجب شرزین از انتساب کفر کاملاً قابل درک است چرا که نوشتهی او صرفاً تجلیل عقل و خرد است اما در جایی که «اطاعت» اصل است نوشتن از اندیشه و اندیشهورزی عین کفر است؛ آن هم اندیشههای جدید! چنین است که به قول او یکصد و سیزده واژهی متفاوت در باب قبح اندیشهی نو (نظیر طاغی و باغی و مبدع و ملحد و کافر و...) میتوان یافت اما یک لغت هم در باب ستایش از سخن نو نمیتوان یافت. به همین دلیل است که چراغ اندیشه رو به خاموشی قرار میگیرد.
5) جرم شرزین ستودن عقل است در زمانهای که تقدیرگرایی در همه شئونات زندگی اجتماعی نفوذ کرده است.
6) جلسه محاکمه شرزین توسط علما خواندنی است و پر از دیالوگهای زیبا: «گفتهاید همه یکسانند، و اگر مردان شمشیر زنند و زنان دوکنشین از آن روست که آنان مشق شمشیر میکنند و اینان مشق دوک. گفتهاید اینها همه از ممارست است و نگفتهاید ناشی از ذات خلقت! ]فریاد می کند[ درست است؟ » و شرزین چنین پاسخ میدهد: «آری اینها همه از تمرین است؛ جلاد تمرین سربریدن میکند و تیرانداز تمرین تیراندازی، کفاش بسیار کفش میدوزد تا استاد شود و رسام همینگونه، اگر دستی را ببندی بیهنر میماند و این گناه آن دست نیست، کناه آنست که تمرین بستن کرده. و شما بسیار تمرین میکنید تا کسی را اندیشه بر زبان نرسد، شما که اینک بر خون من دلیرید، و بسیاری تمرین نیزه میکنند تا شما را که تمرین فریاد میکنید بر من چیرگی دهند، و من تمرین مرگ میکنم!»
7) آن کس را که دندان طمع از ایشان برمینکند دندانش بر جور بر کنند... سرگذشت شرزین سه نقطه مصیبتبار دارد که در هر سه مورد رد پای رعایت نکردن این نکته حکیمانه دیده میشود.
8) این هم از آموزههای شرزین در حوزه اندیشه سیاسی: « رعیت صفر است -تا بدانی- رعیت را در شمار صفر آور، و بزرگان همه عددند، و سلطان و سالاران برتر شمارهاند، سلطان نه است و وزیران و چاکران و سالاران و دیوانیان هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و یکاند و رعیت صفر است. با این همه بهای هر سلطان به رعیت است، و هیچ عدد بی صفر بزرگ نشود، چنان که هزار بی صفرهاش بیش از یک نیست. بدان که رعیت هیچ مینماید و بیش از همه است.»
9) آخ آخ... چه بسیار کسان که هدف کینهی گروهی قرار میگیرند که از قضا خود از ستایشگران و حامیان آن گروه محسوب میشوند و این چه دردناک و تلخ است. جهل از جهات متفاوت دردناک است. خوفناک است. به قول شرزین: دشمن را بر شانههای خود حمل میکنید و دوست را زیر پای مرگ مینهید. گاهی همانطور که در فیلمنامه میبینیم این گروه آخر که مردم عادی و عامی باشند ضربه آخر را محکمتر میزنند!
10) و باز هم دردِ دانستن!...مردم عامی نمیدانند چه زخم عمیقی وارد میکنند اما... صاحبدیوان در انتها چه زیبا این نکته را میگوید که شما هرگز ندانستید خنجر بر رخ خویش میکشید، رنجش برای ماست که میدانیم.
11) دیالوگهای زیبا کم نیستند... «مردان خود حاکم و خود قاضی و خود جلادند، و اگر دنیا بد است برای همین است. زنان، هیچ به قلم رفتهاند؛ هر چند اگر آنان نیز میکوشند در نگهداری این دنیاست. با شما از زخمی سخن میگویم برآمده از نیزههای نادانی، و ما همه قربانی آنیم. کسی دوستدار حقیقت نیست، و همه دوستدار مصلحتاند.»
12) تاراندن و مهاجراندن یک راهکار قدیمی است... دندانم کندند تا نگویم، و چشمم تا نبینم، اما پا را وانهادهاند که ترک وطن کنم...
13) بعضی سخنان شرزین واقعاً حدیث نفس است... روزگاری سخن از خرد گفتم دندانم شکستید، و امروز در پی لقمهای قلم میتراشم میشکنید. چه بنائی میخواستم برآورم در این ویرانه، و چنان کردید که بر پای خویش ایستادن نمیتوانم، و هر دم در ظلمات خندقی یا چاهی فرو میافتم؛ و از درد، اندیشه فراموش کردهام.
14) پایانبندی خوبی هم در نظر گرفته شده است. وقتی صاحبدیوان به کمک شهود حوادث مغفول (که طبعاً در عریضه شیخ شرزین نیامده است) را کشف میکند، حاضران را از بازگو کردن داستان نهی میکند و عیدی را مأمور میکند همه وقایع را به طور کامل در طوماری جدید ثبت کند تا روزی که سرانجام خرد چراغ جهان شد، دیده و خوانده شود. چنین باد.
سلام
با اینترنت صیانت شده ،سلام دارم
باز هم اغتشاشگران شلوغ کردند و باز هم دولت مردان عزیز مجبور شدند از ما در برابر خبرهای زشت حمایت و صیانت کنند ...
تا بوده همین بوده
سلام
بس که دیوارها بلندتر شده و از تونلهای درازتری باید عبور کرد...
به قول ایشان دیگه باید گفت: «به تو از دور سلام»
کتاب بعدی که میخوانم خیلی وصف حال است.
سلام میله عزیز
ممنون بابت یادآوری این اثر دوست داشتنی. خوانش فیلمنامه های بهرام بیضایی برایم همیشه یک نفس در هوا و اکسیژن تازه بوده است. هیچ نویسنده ای به اندازه او و با صراحت و تلخی او قدرت خودکامه را انتقاد نکرده است.
سلام
قدرت خودکامه و جهل عامه... یعنی بدون دومی، اولی مجال چندانی ندارد و البته که اولی دومی را عمیق و عمیقتر میکند... پس به چه میتوان امیدوار بود؟! به شانس!
سلام
پیداست که چرا فیلم نشده ...باید به روزگاری که در آخر نوشته آوردهای دل بست؟
روایتی کهنه است اما هنوز هم سرشار از طراوت و تازگی ... میشود بارها و بارها خواند و کیفور و البته رنجور شد.
سلام
من البته از منظر فیلمنامه و مسائل تکنیکی آن سررشته ندارم اما واقعاً روایت و قصهی آن پر کشش و خواندنی است... و البته پر غصه!
در مورد آن پایانبندی هم چه باید گفت... الان که دل پری دارم حرف نمیزنم!... ولی اگر بخواهیم کمی آن را شفاف کنیم یا باصطلاح از لحاظ ریاضی آن را ساده کنیم میشود گفت که این روایت (طوماری که عیدی قرار شد مکتوب کند و کرد) وقتی که «خرد چراغ جهان شد» خوانده میشود... پس یک نشانه از آن روزگاری که قرار است به آن دل ببندیم این است که امثال این روایتها خوانده شود و آن هم البته در مقیاسی که بشود گفت «جهان»... اکثریت قابل توجه... یا حداقل کسری قابل توجه از یک جامعه... خب با این حساب ریاضی میتوان گفت که هنوز فاصله داریم ولی به هر حال عقل حکم میکند که در همین راستا تلاش کنیم و امیدوار هم باشیم.
سلام میله
زیبا بود
هم کار بیضایی و هم توضیحات تو
و تاسف
برای آنچه که برما گذشت و می گذره
و امید
به آینده ای که در اون ، هیچ پیش فرضی ، مقبول نیست
و یا
م ق دس
سلام
این آیندهای که آرزو کردید هم دور است و هم نزدیک! از این جهت که اگر بخوانیم نزدیک میشود و اگر نخوانیم دور... اما در هر صورت رسیدنش حتمی است! چون الان برخی از تغییراتی که میبینیم خیلی هم با خواندن و مطالعه و... رخ نداده است بلکه بیشتر شبیه آموختن ادب توسط لقمان بوده است که به هر حال این هم یک راهش است و این راه البته درازترین راه است چون نه از تجربیات قبلی خودمان و نه از تجربیات دیگران استفاده نمیکنیم. حالا اگر خدای ناکرده تجربیات ما هم به تغییری منجر نشود نسلهای بعدی هم ممکن است از اول مجبور به تجربه کردن همه چیز باشند و الی آخر...
سلام
ممنون برای دعوت به دوبارهخوانی؛ مرور دلپذیری بود.
خوشحالم لااقل در این زمانهی غریب بیضاییِ خردمند را داریم، فقط به نظرم لایق نمرهی بیشتری بود.
سلام
این قبیل کارها را باید مرور کرد.
بله میتوانست نمره بالاتری بگیرد. خودم هم انتظار دو سه دهم بیشتر را داشتم اما از جدول نمرهدهی چنین نمرهای خارج شد و من هم اعمال نفوذ نکردم!!
اسم این اثر بیضایی را زیاد شنیده بودم و خوشحالم که شرحت را بر ان خواندم.
در همین مسیر مقاومت در برابر عقل گرایی توصیه می کنم کتاب «جهان چگونه مدرن شد» را از دست ندهی.
سلام
جستجویی کوتاه در مورد آن کتاب کردم... جالب است که ظاهراً در آنجا هم قدرت «کتاب» حرف اول را میزند
ممنون
سلام.خسته نباشید. شما چیزی از جیمز تربر خوندید؟
اگه نخوندید حتما بخونید. نشر نو دو تا کتابش رو ( "زندگانی و روزگار سخت" و "دومی حکایت هایی برای زمانه ما" ) رو چاپ کرده.
البته پیش از این چند تا از داستان هایش در "الفبای تقلب" (متاسفانه اسم گردآورنده و مترجم این کتاب یادم نمی آید) چاپ شده بود:
سلام
ممنون از لطف و توصیه شما
اتفاقاً پارسال یک کتاب از ایشان به کتابخانه اضافه کردم ... 13 ساعت... که هم بچهها بخوانند و هم خودم منتها هنوز فرصتش پیش نیامده و چه خوب که یادآوری شد حداقل آن کتاب را بدهم یکی از پسرها بخونند. این دو کتاب را هم حتماً به خاطر خواهم سپرد.
باز هم ممنون
سلام،برای ر ر م
اون داستان ها توی کتاب الفبای تقلب ترجمه حسین یعقوبی هست
سلام ایشان بر شما باد
از حسین یعقوبی ترجمه داستانهای طنز موفق تجربه کردهام.
ممنون.من می خواستم نوشته های گروچو رو بخونم رفتم سراغ اون کتاب.بعدش با تربر آشنا شدم.
بسیار عالی
سلام بر میله عزیز
اثار بهرام بیضایی یکی از یکی درخشان ترند. حتی کارهای اخیرش هم همان خط فکری را دنبال می کند که در اولین ها می بینی، فقط زمان به حال برگشته است. و این یعنی انگشت اشاره گذاشتن بر روی زخمی قدیمی تا بلکه درد و عفنش بیدارت کند! من فکر می کنم تنها راه رسیدن به خرد، پروردن کودکانی در دامان مادرانی خردمند است! از صاحب پول و قدرت که ناامید شده ام.
سلام


از آنها که ناامید شدهاید به درستی ناامید شدهاید و به آنها که امیدوارید به درستی امیدوارید
گفتم با یک جملهی درخور پاسخ بدهم
...
البته یاد والدین اون بچههای بیگناه در اون فیلم دانمارکی هم افتادم
https://plancinema.blogsky.com/1401/07/07/post-20/
یک داستان از این کتاب بخوانید.
سلام
ممنون
وای چه خوب که می نویسی.
سلام
پوستم کلفت شده
چرا فراموش کرده بودم بعد از تموم کردن این کتاب کامنت بذارم؟
الان که یکم گذشته فقط میتونم حسمو از این کتاب بگم
عالی و فوق العاده
بعضی جملات بطرز عجیبی کوتاه ولی بسیار بسیط بودند.
حتما بقیه ی آثار ایشان را در برنامه خواهم گذاشت و سریعتر خواهم خواند
سلام
واقعاً چرا؟
ایشالا سالی یک اثر را از ایشان خواهم خواند. اگر عمری باشد.
البته اگر از عمر من کاسته و به عمر جناب بیضایی اضافه شود خرسند خواهم شد... البته عمر من که نه! ولی از عمر خیلی از عاقایون