میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

طاقت زندگی و مرگم نیست - مو یان



«داستانم از اول ژانویه شروع می‌شود. از دو سال پیش شکنجه‌های بی‌رحمانه‌ای به من داده‌اند که هیچ بنی‌بشری حتی تصورش را هم در اندرون دوزخ به خودش راه نمی‌دهد...»

این جملات آغازین داستان پُردامنه، حجیم و البته پُر کششی است که ما را ترغیب می‌کند تا با جمعی از شخصیت‌هایش حدود پنجاه سال در محیطی روستایی در چین زندگی کنیم و همه‌ی تحولات این منطقه را در نیمه دوم قرن پیشین، با دورِ تند تجربه کنیم. این فرصت مغتنمی است.

راوی اصلی داستان موردِ خاصی است که شما را در انتهای روایت تحت تأثیر قرار خواهد داد. عجالتاً چنانچه کتاب را آغاز کردید در همان پاراگراف اول متوجه می‌شوید گوینده‌ی جملات بالا، فردی است که در دوزخ حضور دارد و با وجود شکنجه‌های گوناگون کماکان معتقد به بی‌گناهی خود و به‌ناحق کشته شدن در دنیا است و همچنین اصرار دارد که به‌ناحق در حال تحمل عذاب در دوزخ است. این شخص، «شیمن‌نائو»، مرد جوان ثروتمند و زمین‌داری در منطقه گائومیِ شمال‌شرقی (همان منطقه‌ای که ذرت سرخ در آن جریان دارد) است که با روی کار آمدن حزب کمونیست، همه چیزش را از دست داده، حتی جانش:

« من شیمن نائو، در سی سالگی در سرزمین آدم‌های فانی از کارِ یدی خوشم می‌آمد و یک مرد خوب صرفه‌جوی خانواده بودم. پل‌ها تعمیر کردم، جاده‌ها سنگفرش کردم و خیرِ همه را می‌خواستم. من بودم که درِ کیسه را شل کردم و بت‌های معابد شمال‌شرقی گائومی را به خرج من تعمیر کردند و مساکین شهر با غذای من از گرسنگی جان به در بردند. هر دانه برنج انبارم از عرق جبین و هر سکه خزانه خانواده‌ام از کد یمین فراهم آمده. خشت به خشت روی هم گذاشتم و جان کندم تا به پول و پله‌ای رسیدم و با فکر روشن و تصمیم درست خانواده‌ام را به جایی رساندم. از ته دل معتقدم که هرگز مرتکب گناه شرم‌آوری نشده‌ام. با این حال –در اینجا صدایم شبیه جیغ شد- آدم دل‌رحم و صاف‌ساده‌ای مثل مرا، مردی خوب و شایسته را، مثل جانی‌ها با یک سرباز مسلح کت‌بسته بردند طرف سر پل و بستند به گلوله!... در فاصله‌ای کم‌تر از یک وجبی من ایستادند و با تفنگ سرپری که نصفش باروت بود و نصف دیگرش ساچمه تیربارانم کردند و همین که انفجار باروت سکوت را شکست، یک طرف کله‌ام داغان شد و خون به کف پل و سنگ‌های سفید قد هندوانه زیرش پاشید... نه، نمی‌توانید از من اعتراف بگیرید، من بی‌گناهم و می‌خواهم برم گردانید تا بتوانم تو روی آن آدم‌ها نگاه کنم و ازشان بپرسم آخر گناهم چیه.»

او پس از پایداری زیر شکنجه‌های دوزخی و اصرار بر بی‌گناهی خود، از طرف «فرمانروا یاما» مالک دوزخ، این شانس را می‌یابد که دوباره به دنیا بازگردد. این اتفاق رخ می‌دهد و او دو سال پس از مرگش به دنیا و روستای خود بازمی‌گردد اما نه به صورت پیشین، بلکه در قالب یک خر ...  

این رمان یکی از داستان‌های بامزه‌ایست که با تکیه بر تناسخ شکل گرفته است و به نظرم نویسنده توانسته است به زیبایی از پسِ روایت آن برآید. من تا لحظات آخر معتقد بودم که یک اشکال اساسی در مورد راویان داستان وجود دارد که در انتها کار را خراب خواهد کرد اما نه‌تنها چنین نشد بلکه برعکس، در انتها برای بار دوم اذعان کردم که جایزه نوبل از شیر مادر برای این نویسنده حلال‌تر بوده است! بار اول این جمله را پس از خواندن «ذرت سرخ» بر زبان آوردم.

در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت؛ داستانی که علاوه بر جنبه‌های داستانی و قصه‌گو بودنِ نویسنده در حد کمال، و طنازی‌ها و شیطنت‌هایش، حاوی نکات آموزنده‌ی فراوانی است.

*******

مو یان در سال 1955 در یک خانواده کشاورز در روستایی در شهرستان گائومی در شمال‌شرق استان شاندونگ چین به دنیا آمد. در یازده‌سالگی و پس از آغاز انقلاب فرهنگی، تحصیل را رها کرد و به کشاورزی مشغول شد. مدتی را هم به عنوان کارگر در کارخانه فرآوری روغن پنبه‌دانه کار کرد. این تجربیات و مشاهدات در مورد کارزارهای یک گام به پیش و جهش بزرگ و تولید فولاد و... را در این داستان به خوبی می‌بینیم. او نویسندگی را در ایام خدمت سربازی آغاز کرد و بعد وارد دانشکده ارتش شد. او سپس تا مقطع کارشتاسی ارشد ادبیات در دانشگاه عمومی پکن به تحصیل ادامه داد. او همان اوایل کار نویسندگی نام مستعار مو یان به معنای «حرف نزن» را برگزید. این لقب به نوعی برای ما که تجربه دانش‌آموزی در دهه شصت را داریم آشناست! حواست باشه توی مدرسه از این چیزا حرف نزنی! «طاقت زندگی و مرگم نیست» در سال 2006 منتشر و در سال 2008 به زبان انگلیسی ترجمه و چاپ شد. در جایی خواندم که او این کتاب را در 42 روز نوشته است!! برای من خواندن و دوباره‌خوانی و نوشتن این مطلب تقریباً همین مقدار زمان برد!!!

............

مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی و مهدی غبرایی، نشر ثالث، چاپ اول 1398، شمارگان 1100 نسخه، 785 صفحه.

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.01 نمره در آمازون 4)

پ ن 2: مشابه مطالب قبلی عکسی متناسب تهیه کردم اما دو سه روز است که از آپلود آن عاجزم! لذا هروقت شرایط مساعد شد آن را بارگذاری خواهم کرد.

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل در تاریکی» اثر قاسم هاشمی‌نژاد است. در حال خواندن یک کتاب غیرداستانی به نام  «بِتا» اثر هاله حامدی‌فر هستم که بیان یک تجربه موفقیت در حوزه کسب و کار محسوب می‌شود. در مطلب بعدی به آن خواهم پرداخت.


 

 

تاریخ، تناسخ، تنفر و تمدن!

دوره کردن سرفصل‌هایی از تاریخ اجتماعی نیمه دوم قرن بیستم در چین، در قالب رمانی خوشخوان همانطور که اشاره کردم فرصت مغتنمی است اما چنانچه داستان در همین سطح باقی بماند می‌توان حکم کرد که استفاده مطلوبی از وقت‌مان نبرده‌ایم. قاعدتاً باید طرح و ایده و موضوعی فراتر از بیان رویدادها وجود داشته باشد که همچون نخ تسبیح، خاطرات و خرده‌داستان‌ها را به سطح رمان برساند و فراتر از آن رمان را به اثری ارزشمند تبدیل نماید. بزعم من این «چیز» در این رمان وجود دارد و در ادامه تلاش خواهم کرد این چیز را شرح دهم!

در زمان انجام «تناسخ» در داستان و بازگشت به دنیا یکی از مراحل نهایی، حضور پیرزن سپیدمویی به نام «ننه منگ» است که با ملاقه‌ی چوبی سیاهی، مایع بدبویی را به دهان سوژه سرازیر می‌کند تا به واسطه آن، همه رنج‌ها و نگرانی‌ها و خصومت‌های گذشته را فراموش کند. در مرتبه اول شیمن نائو که اساساً بازگشت به دنیا را فارغ از کین‌خواهی بدون معنا ارزیابی می‌کند از خوردن این مایع امتناع می‌کند. به همین دلیل است که برخی فعالیت‌های عادی و غریزیِ خر به واسطه‌ی یادآوری خاطرات تلخ و نفرت‌آلود شیمن نائو دچار اختلال می‌شود. در نوبت‌های بعدی این مایع را می‌خورد اما خاطرات غم‌انگیز و دردناک شیمن نائو بدجور به او چسبیده و عذابش می‌دهد.

او در نوبت سوم هم از اینکه سزاوار مرگ نبوده سخن می‌گوید و این بار فرمانروا یاما خیلی ساده و سرراست حرف او را تأیید و از اشتباهی که در دنیا رخ داده سخن می‌گوید اما اضافه می‌کند که دوره و زمانه عوض شده است و او مجاز به این کار نیست که او را در قالب شیمن نائو برگرداند... در واقع این امری امکان‌ناپذیر است. در نوبت پنج اما هدف واقعی یاما از همه‌ی داستان‌هایی که بر سر شیمن نائو درمی‌آورد مشخص می‌شود. جایی که مستقیماً او را مورد خطاب قرار می‌دهد و می‌پرسد آیا هنوز از کینه‌های سابق چیزی در دلش باقی مانده است و اضافه می‌کند: «آدم‌های زیادی، خیلی زیادی توی دنیا هستند که کینه به دل دارند. راضی نیستم ارواحی که کینه دارند دوباره در قالب انسان متولد شوند، اما به ناگزیر بعضیشان از تور در می‌روند

نویسنده در انتهای مسیری که طراحی کرده است در واقع می‌خواهد بگوید تمدنِ هزاره‌ی جدید نیاز به انسان‌هایی دارد که دلشان از کینه و نفرت پالوده باشد اما در عین‌حال بتوانند واو به واو سرگذشت این سالها را روایت کنند. این همان نکته‌ایست که رمان را به سطح بالاتری انتقال می‌دهد.

 

روایت و راویان آن

وقتی نوبت اول کتاب را می‌خواندم در حاشیه چندین صفحه در رابطه با راوی و راویان، علامت سؤال و بعضاً علامت تعجب و حتی بعضاً کلماتی که این دو حالت و علامت را برسانند، ثبت کردم و حقیقتاً هرچه به انتها نزدیک می‌شدم اگرچه از شدت آنها کاسته می‌شد اما این دغدغه ذهنی را داشتم که نویسنده چگونه قضیه را جمع خواهد کرد. پایان‌بندی معرکه داستان در واقع همه آن نگرانی‌ها را شُست و برد! در نوبت دوم هرگاه به جاهایی که درخصوص راوی و راویان علامت زده بودم می‌رسیدم، طبعاً متن را فاقد اشکال می‌یافتم. به شما هم پیشنهاد می‌دهم این کار را بکنید!

گروه شیمن نائو و تناسخ‌هایش، لن جیفن و مو یان، سه دسته راویان داستان هستند که دوتای اول در کنار هم داستان را به پیش می‌برند و... توضیح بیشتری در مورد آنها نمی‌دهم و فقط به نوعِ حضور خود نویسنده در داستان اشاره می‌کنم. مو یان در همان روستا حضور دارد و در خیلی از موارد راویان از خجالتش درمی‌آیند و او را زشت‌رو و احمق و گیج و ... نشان می‌دهند و نوشته‌هایش را نیز حاوی چرندیات ارزیابی می‌کنند!

در بخش‌های ابتدایی هرجا به نوشته‌های مویان ارجاع داده می‌شود باری از روی دوش راویان برداشته می‌شود و از حجم اضافی روایت به خوبی کاسته می‌شود و در بخش انتهایی هم که خود مویان نقش راوی را بر عهده می‌گیرد همه حفره‌ها را پر کرده و بندهای بعضاً رهای روایت را به یکدیگر گره می‌زند. بدون این راوی زحمتکش و بی‌ادعا که البته فحش‌خور خوبی هم دارد کار این رمان به سرانجام نمی‌رسید. لذا حضورش صرفاً فانتزی یا از روی تفنن نیست. خودش را هم مبرا از خطا نشان نمی‌دهد و از بیان نقاط ضعف خودش ابایی هم ندارد.

 

نقد گذشته در جامعه‌ای بسته

در زمان اهدای جایزه نوبل گاهی در گوشه و کنار خوانده و شنیده بودم که مو یان چندان در راستای نقد حکومت و حاکمیت قلم نزده است و از این تیپ کامنت‌ها که برای ما بسیار آشناست. با خواندن این کتاب واقعاً از آن گویندگان و نویسندگان تعجب می‌کنم که چطور چنین احکامی صادر می‌کردند. نقد در نگاه آنان احتمالاً چیزی شبیه غوطه‌ور شدن در وانِ پر از تیزاب است؛ اگر محو شدی یعنی ریگی به کفشت نبوده است! مو یان هم که نه تنها محو نشده است بلکه نوبل هم گرفته و راست‌راست راه می‌رود... پس نتیجه اینکه ایشان نویسنده حکومتی است و لازم نیست کتاب‌هایش را بخوانیم تا این را اثبات کنیم!!

چند سال قبل که تازه ذرت سرخ را خوانده بودم، گذرِ یک گروه چینی به سازمان ما افتاد و دو سه هفته‌ای این شانس را داشتم که از صبح تا غروب با دو سه نفر از آنها در تعامل مستمر باشم. روزی با آنها در مورد مو یان حرف زدم و نتیجه خنده‌دار بود. آنها نه‌تنها از اینکه من کتابی از نویسنده‌ی هم‌وطن‌شان خوانده‌ام خوشحال نشدند بلکه معتقد بودند که مخاطبان این نویسنده جشنواره‌های خارجی هستند، مثل برچسب فیلم‌های جشنواره‌ای که در اینجا به برخی کارگردانان ایرانی زده می‌شد و می‌شود. اعضای این گروه هم کتابی از مو یان نخوانده بودند.

از این مقدمه که بگذریم باید عرض کنم در این کتاب به انحاء مختلف و با زبانی طناز و تیز و تمیز نقد جانانه‌ای روی کاغذ آمده است. از برخی از آنها که مستقیماً به بی‌عدالتی‌های رخ داده شده در وقایع پس از انقلاب و همچنین کارزارهایی که در دوران مائو یکی پس از دیگری طرح و اجرا می‌شد اشاره دارد می‌گذرم که هر خواننده‌ای آن را در کتاب خواهد دید اما در اینجا یکی دو مورد که از لحاظ روشی باب میل من (از لحاظ داستانی) است ذکر می‌کنم:

وقتی موج شکل‌گیری تعاونی‌ها و کمون‌ها در چین به روستاها رسید، دهقانان زمین‌هایی که در دوران اصلاحات ارضی و از تفکیک زمین‌های مصادره‌ای نصیب‌شان شده بود به همراه ابزارهای تولیدی خود به این کمون‌ها آوردند و همه را روی هم گذاشتند و به کار اشتراکی و بهره‌برداری اشتراکی از محصول مشغول شدند. هدف این بود که با این تجمیع، بهره‌وری تولید بالا برود. در داستانِ مو یان یکی از شخصیت‌های اصلی داستان به این کمون نمی‌پیوندد و به عنوان یک کشاورز مستقل باقی می‌ماند و به تنهایی کار می‌کند. استدلال او ساده است: برادرها هم ثروت خانوادگی را تقسیم می‌کنند پس چطور می‌شود که آدمهای مختلف در کنار هم قرار بگیرند و وضعیت مطلوبی شکل بگیرد. این کشاورز مستقل به انحاء مختلف تحت فشار قرار می‌گیرد تا از موضع خود کوتاه بیاید اما او هم لجباز است و هم بابت پیشینه مثبت خودش و حمایتهایی که از طرف مقامات فراتر از روستا دریافت می‌کند سر موضع خود پافشاری می‌کند. نهایتاً با رئیس کمونِ روستا قرار می‌گذارند که اگر میزان محصول این کشاورز مستقل از میزان برداشت کمون کمتر بود او بدون هیچ بهانه‌ای به کمون بپیوندد. میزان برداشت رسمی محصولِ کمون به مراتب از میزان برداشت کشاورز مستقل بالاتر اعلام می‌شود اما طنز ماجرا اینجاست که اعضای قحطی‌زده‌ی کمون که چیزی در انبارهایشان برای خوردن ندارند به انبارهای پر از محصولِ کشاورز مستقل حمله می‌برند و هرچه هست و نیست را غارت می‌کنند و حتی یکی از حیوانات او را قطعه قطعه کرده و می‌خورند! یک نویسنده هنرمند لازم نیست (و نباید) بلندگو را دست بگیرد و شعار و فحش بدهد! نقد باید در قالب داستان شکل بگیرد و بی‌عدالتی و ناکارآمدی و ... را این‌گونه نشان بدهد.

البته که در این داستان هم اشارات مستقیم زیاد است اما این موارد هم با هنرمندی و طنز دلنشینی ارائه می‌شود. به عنوان مثال وقتی «هونگ دای‌یو» که انقلابی‌ترین فرد روستاست را معرفی می‌کند به توانایی او در فریاد زدن و داد و بیداد به عنوان مبنای پیشرفتش اشاره می‌کند و چنین می‌گوید «هرکسی که همچو صدای رسا و بلیغی داشته باشد و به مقامات عالی نرسد، توهینی است به سرشت انسان». یا مثلاً در دوره‌ای که مائو طرح تولید فولاد در همه‌ی نقاط از جمله روستاها را طرح می‌کند او رندانه به کنده شدن دروازه‌ِی آهنی حیاط خانه شیمن نائو و جای خالی آن اشاره می‌کند که نشان‌دهنده واقعیت تولید فولاد در روستاهاست! یا مثلاً خرِ داستان پرشکوه‌ترین دوره کل زندگی‌اش را حمل یک مقام رسمی عنوان می‌کند که داستان بسیار بامزه‌ای دارد. یا مثلاً صعود یکی از شخصیت‌های داستان در سلسله‌مراتب مقامات رسمی از طریق اقدامات اولترا افراطی در جریان انقلاب فرهنگی که به دقت ترسیم می‌شود و دلیل سقوط همین شخص بسیار بامزه و گویاست: کنده شدن ناخواسته‌ی نشانی که روی سینه دارد و منقش به تصویر مائوست و افتادن آن در چاهِ خلا و دیدن این اتفاق توسط فردی مغضوب و الی آخر... و یا وقتی مائو از پرورش خوک سخن می‌گوید و متعاقب حرف او مقامات ولایتی پرورش هر خوک را به مثابه پرتاب یک بمب وسط اردوگاه امپریالیست‌ها و تجدیدنظرطلب‌ها و مرتجعین عنوان می‌کنند، همگان به صورت خودجوش به پرورش خوک در شرکت‌های دانش بنیان می‌پردازند و نتایج این اقدامات...، همگی نشان از تبحر بالای نویسنده در داستانگویی دارد. 

 

پیشرفت اقتصادی و تبعات آن

لحن راویان اثر در بیان اوضاع و احوال روستای شیمن و یا حتی مرکز ولایت در گذر زمان حاوی ته‌مایه‌های تلخی است که منهای موضوع که به هرحال سرگذشت دردناکی است و هرچه طنازانه هم بیان شود از تلخی آن نمی‌کاهد، حاوی غم دورماندگی (نوستالژی) نسبت به آدمهای گذشته و مکان‌هایی است که تغییرات زیادی را متحمل شده است. در بخشی از داستان وقتی یکی از شخصیت‌ها از مرکز به سمت روستا می‌رود به همین تغییرات فکر می‌کند و احساسش را بیان می‌کند. در واقع هر کدام از ما هم که بخواهیم در مورد محله‌ای که کودکی خود را در آن گذرانده‌ایم بنویسیم همین حس را داریم. مثلاً خود من در همین تهران برای رفتن به دبستان از میان باغ‌ها و مزارع عبور می‌کردم و حتی در یک نقطه از روی یک نهر پُرآب عبور می‌کردم!! و الان که هر هفته به خانه‌ی پدری سر می‌زنم از دیدن ساختمان‌های بلند و فروشگاه‌های عظیم در همان مکان به همین وضعیت حسرت‌آلود دچار می‌شوم. تازه اندازه‌ی اقتصاد ما به هیچ عنوان طی این سالها رشد و بزرگ شدنی که چین تجربه کرده، تجربه نکرده است. اقتصاد آنها در این فاصله صد برابر شده است! تقریباً قیاس مع‌الفارقی است... البته در ادامه نامه‌ای که دریافت کرده‌ام را خواهم آورد که به این موضوع هم پرداخته است که چرا آنها چنان شدند و دیگرانی مثل ما چنین!

فقط خواستم در این قسمت بگویم این رشد اقتصادی تبعاتی با خود دارد؛ فساد دارد (که در داستان به خوبی نشان داده شده است)، تغییر و تخریب محیط زیست دارد (این یکی را خیلی‌ها اثبات کردند که بدون پیشرفت اقتصادی هم می‌توان به آن دست یافت!) تغییر سبک زندگی را به همراه خود خواهد داشت (همان‌که در بخش‌های انتهایی رمان قابل مشاهده است) تغییرات فرهنگی متناسب را در جامعه ایجاد می‌کند که به مذاق خیلی‌ها خوش نمی‌آید. همه این موارد در داستان لحاظ شده است. از نگاه مو یان، و برخی دیگر، به هر حال مردم عموماً به دنبال دستیابی به رفاه اقتصادی هستند و در این راه ممکن است (و شاید قطعاً) هزینه‌های سنگینی در حوزه‌های انسانی بپردازند (کما اینکه در طول این داستان مشاهده می‌کنیم)؛ در واقع از نگاه این نویسنده توسعه اقتصادی به وجود آمده در مکانی که داستان در آنجا جریان دارد، چندان مثبت ارزیابی نمی‌شود هرچند که یکی از شخصیت‌های اصلی داستان از روی انصاف به برخی وجوه مثبت آن اذعان می‌کند اما بطور کلی سرنوشت شخصیت‌های متعدد این را به ذهن متبادر می‌کند که رفتن در این مسیر چنین تبعاتی به همراه دارد. شاید به همین خاطر است که در ابتدای ترجمه انگلیسی جمله‌ای از بودا نقل شده است که: خواسته‌های دنیوی به فرسودگی منتهی می‌شود و تقلیل در آنها آرامش بیشتری در ذهن ایجاد می‌کند (البته این جمله را مترجمین بهتر می‌توانند ترجمه کنند تا بنده و پیشنهادم این است که در چاپهای بعدی این جمله را هم اضافه کنند).

 

ترجمه و پیشنهاداتی برای اصلاح

همین ابتدا باید به مترجمان اثر خدا قوت و خسته نباشید عرض کنم. کار بزرگی را به خوبی انجام داده‌اند. گمان نکنم از اهالی داستان کسی باشد این کتاب را بخواند و از ترجمه‌ی آن ناراضی باشد. چون دو بار پشت سر هم کتاب را خوانده‌ام برخی اشکالات را علامت زده‌ام که بد نیست در چاپ‌های آتی لحاظ شود. در اینجا یکی دو مورد را طرح می‌کنم.

در ص35 وقتی شیمن‌نائو از مراسم اعدامش صحبت و از غیبت «یینگچون» (مادر بچه‌هایش) یاد می‌کند، دلیل غیبت را حامله بودن او ذکر می‌کند. حامله بودن این شخص اشکالاتی را ایجاد می‌کند؛ چون در ادامه هیچ صحبتی از فرزندی که در شکم یینگچون بوده است نمی‌شود. من به نسخه انگلیسی مراجعه کردم و دیدم آنجا هم چنین اشتباهی رخ داده و به نظرم مترجم انگلیسی دچار خطا شده است. چرا؟ چون در ص43 هم وقتی خر به دنیا می‌آید و لن لی‌ین حوله می‌خواهد باز زنِ حامله‌ای حوله را می‌آورد که اتفاقاً همین یینگچون است. در نسخه انگلیسی هم همین‌گونه است. بعد در ص46 وقتی یینگچون خرِ تازه متولد شده را می‌بیند لبخند می‌زند و خم می‌شود و اینجا راوی که همین خر باشد بچه‌ای را که پشتِ کول یینگچون بسته شده را می‌بیند. اگر حامله بودن صحیح باشد دوباره با یک بچه اضافه دیگر مواجه خواهیم شد که در داستان وجود خارجی ندارد! این کلمه به نظر من «زائو» بوده است که در نسخه انگلیسی به اشتباه «باردار» آمده است.

در واقع زمان اعدام شیمن نائو زمستان سال 1948 است که با زمان تولد دوقلوهایش در بهار 1947 نهایتاً هفت هشت ماه فاصله دارد و زائو بودن به یینگچون قابل اطلاق است. در زمان تولد خر هم درست شب قبل یینگچون زایمان کرده و لن‌جیفن به دنیا آمده و زائو این بچه را روی کولش بسته است. در انتهای این قسمت هم وقتی راوی به لن‌جیفن می‌گوید من صبح روز سال نو 1950 به دنیا آمدم و تو شبِ روز اول سال نو، در واقع به شب قبل از روز اول عید اشاره دارد. مثل ما که می‌گوییم شبِ عید یا شبِ جمعه و... لذا به نظر می‌رسد در این دو مورد می‌بایست زنِ حامله به زنِ زائو تبدیل شود.

مورد بعدی اشکالی است که در چاپ نوشته و در انتقال از ص200 به 201 یک سطر جاافتادگی رخ داده است. هونگ دای‌یو روی شانه جینلُن می‌زند و ورود او را به کمون خوش‌آمد گفته و از خدمت شایسته‌ای که در همین روز اول انجام داده تقدیر می‌کند. این یک سطر جا افتاده است.

مورد آخر هم عنوان فصل 20 است که از کشته شدن مردی به دست ورزا سخن می‌گوید در حالیکه در این فصل چنین اتفاقی رخ نمی‌دهد (همین‌جا یادم افتاد که بگویم اصولاً شیمن نائو به دلیل اعتقادات بودایی خودش و وصیت مادرش اقدام به کشتن کسی نکرده و نمی‌کند تا در روند تناسخ‌هایش خللی رخ ندهد و دچار عذاب ابدی نشود و...). عنوان این فصل در متن انگلیسی همین است. آن فصل را هم در ترجمه انگلیسی مرور کردم و آنجا هم چنین اتفاقی رخ نداده است و به نظر می‌رسد این بار هم مترجم انگلیسی دچار اشتباه شده است.

 

.....................................

نامه‌ی وارده!

 

رفیق میله

 سلام

نامه شما که حاوی برداشت‌هایتان از مطالعه گفتگوی طولانی من و بابابزرگم بود به دستم رسید و از جهاتی مایه‌ی شگفتی من شد! اول اینکه دو بار پشت سر هم این متن را خوانده بودید و دوم اینکه در میان این همه نکته‌ای که برایم نوشته بودید هیچ اشاره‌ای به اینکه دو پدربزرگم مادر واحدی داشتند نکرده بودید. راستش این موضوع اخیر در دوره نوجوانی (و تا همین چهار پنج سال قبل) فشار زیادی به من وارد می‌کرد. بخصوص که این رفیق دهن‌گشاد پدربزرگم، مو یان، حرام‌زادگی مرا در کتابش مستند کرد و همه‌ی دنیا متوجه آن شدند! کنجکاو شدم که چطور این‌گونه ساده از کنار این مسئله عبور کردید و راستش ابتدا با خود گفتم یا مراعات من را کرده‌اید یا از لحاظ فرهنگی به مرحله‌ی گشودگی روادارانه‌ی والایی رسیده‌اید. بررسی کوتاهی در مورد شما و فرهنگ‌تان انجام دادم و دیدم ای دل غافل! در میان شما کمتر کسی پیدا می‌شود که مشکل مرا نداشته باشد!! حتی دیدم که عرفاً معتقدید پسرعمو و دخترعمو یک‌جورایی در زمینه ازدواج با یکدیگر، نسبت به دیگران اولویت دارند و عقد آنها در آسمان‌ها بسته شده است! یا کنفسیوس!!

بی‌خود نبود که برای توجیه عمل سفیرتان در برزیل به تفاوت فرهنگی استناد می‌کردید. حقیقتاً تفاوت بارزی است. من به شخصه با این تفاوت مشکلی ندارم اما بیشتر از این بابت متعجب شدم که گروهی از شما و چند روزنامه و سخنران‌ و... خیلی روی قانونی شدن ازدواج با محارم در ممالک دیگر (که من اثری از این ممالک را نیافتم!) مانور داده و فریاد واانسانا سر می‌دهند!! احتمالاً مربیان فوتبالتان فرار رو به جلو را از این‌ها آموخته‌اند. از آنجایی که ممکن است برایتان مشکل به وجود بیاید همین‌جا موضوع را درز می‌گیرم و فقط می‌گویم چقدر خوبید شما!

در مورد آن سؤالتان که چطور شد از لحاظ اقتصادی به این حد از پیشرفت رسیدیم و دیگران چرا نرسیدند و چند سؤال مرتبط دیگر باید بگویم که من در حد خودم و تجربیاتی که در این هفتاد هشتاد سال روی زمین به دست آورده‌ام می‌توانم به این سؤالات پاسخ بگویم که بعید می‌دانم به کار شما بیاید.

جدِ مادری من شیمن‌نائو ثروتمندترین فرد روستا بود اما در عین‌حال بیشتر از دیگران کار می‌کرد بطوریکه دیگران برایش داستان درست کرده بودند و طعنه می‌زدند! در بیست سالگی هشتاد جریب زمین به ارث برده بود و در هنگام مرگش در سی سالگی دویست جریب زمین داشت و همه‌ی مراحل کاشت و داشت و برداشت و فعالیت‌های جنبی آن را خودش انجام می‌داد. در یک کلام به قول امروزی‌ها گشادخان نبود، اهل تلاش و کوشش بود و به همین خاطر ثروتمند شده بود. کار کردن و تلاش کردن یک امتیاز مثبت فرهنگی است. ما از این بابت شانس آوردیم که عمر صدرمائو آنطور که شایع شده بود به یک قرن و نیم نرسید! محتمل بود که در صورت تداوم آن روش‌ها این روحیه کار و تلاش به تاریخ و موزه‌ها و کتاب‌هایی که خوانده نمی‌شود نقل مکان کند. در آن صورت فقر، سرنوشت محتوم ما بود.

ما چینی‌ها به طور سنتی و حتی قبل از روی کار آمدن سرخ‌ها، روحیه جمع‌گرایی خوبی داشتیم و اتفاقاً مقداری از وجوه مثبت این سنت در اثر آن چند دهه‌ای که صدرمائو بر صدر بود دچار اختلال شد اما همانطور که گفتم شانس آوردیم وگرنه همه‌ی شاخصه‌های مثبت فرهنگی‌مان به فنا رفته بود. مثال ساده‌ای می‌زنم؛ شیمن خره که معرف حضورتان هست؟ وقتی با آن خر ماده یعنی هوآهوآ برای اولین بار روبرو شد یادتان هست؟! همه شرایط فراهم بود که پاهایش را بلند کند و ... اما با دیدن آن بچه‌ی کوچولو توی خورجین به این فکر کرد که ممکن است عمل او موجب ایجاد خطر برای دیگری شود و از این کار صرف‌نظر کرد. یعنی این موجود دوست‌داشتنی (تعریف از خود نباشد!) سود و زیان خودش را در سود و زیان دیگران ارزیابی می‌کرد و به عبارتی فراتر از نوک دماغش را می‌دید. در یکی از ممالک دیگر که نمی‌خواهم اسمش را بیاورم، دیده‌ام انسان‌هایی که اینگونه فکر می‌کنند را به تخفیف «خر» خطاب می‌کنند! نمی‌دانم این آدمها با «خر» چه مشکلی دارند یا در آنها چه دیده‌اند!؟ در حالیکه خری در سوز و گداز عشق خوشبخت‌تر از هر آدمیزادی است!

وقتی داشتم در مورد برخی ممالک و تاریخ معاصرشان جست‌وجو می‌کردم متوجه شدم که چهار پنج دهه‌ی قبل تأثیرات جالبی از ما گرفته‌اند. مثلاً بد نیست بدانید مردم ما چهره‌ی مائو را در ماه دیده بودند. یا مثلاً انقلاب فرهنگی! به این فکر می‌کنم که اگر برخی ملل دیگر تجربه‌ای مشابه آنچه ما مثلاً در دوره انقلاب فرهنگی پشت سر گذاشتیم را داشتند چه می‌کردند؟! گاردهای سرخ حتی با کادرهای حزبی چنان رفتاری کردند که جان‌به‌دربُردگان بعدها در خاطرات خود آن دوره را مثل دوزخی بر روی زمین وصف کردند، چیزی «ترسناک‌تر از اردوگاه‌های کار اجباری هیتلر». خوشبختانه شما غیر از این کتاب، رمان‌هایی مثل «نگویید چیزی نداریم» را خوانده‌اید و نیازی به توضیحات بیشتر من ندارید. در آن دوره سیاست همه چیز بود و باقی چیزها باید برایش راه باز می‌کردند.

یادش به خیر آن قدیم‌ها برخی اخبار و اطلاعات خیلی دیر تبادل می‌شد. مثلاً این قضیه تعاونی‌ها را برخی کشورها زمانی از ما الگوبرداری کردند که طشت رسوایی آن از بام سقوط کرده بود و خودمان در حال کنار گذاشتن آن بودیم و کنار هم گذاشتیم و در جهت مخالف حرکت کردیم و همانطور که نتایج منفی آن سیستم را دیدیم، نتایج مثبت این تغییرات را هم دیدیم اما برخی ظاهراً به نتیجه متیجه کاری ندارند و سرشان را پایین انداخته و جلو می‌روند. البته از حق نگذریم تعاونی‌هایشان هم شباهتی به تعاونی ندارند! مثل خیلی از واژه‌ها و کلمات و اصطلاحات دیگرشان... آنها را رها کنیم! راستی قضیه این تعاونی‌ها در ترمینال‌های اتوبوسرانی شما چیست؟ تعاونی شماره 17 ، تعاونی شماره 5 و... آیا در این زمینه به نوآوری خاصی رسیده‌اید؟! چه می‌دانم! شاید از ترکیب تعاونی‌های ما با سمفونی‌های غربی‌ها به معجون گره‌گشایی دست یافته باشید!

به سوالتان بازمی‌گردم؛ در واقع می‌خواستم بگویم خصوصیات فرهنگی مثبتی که در بالا به آن اشاره کردم مثل یک «سرمایه اجتماعی» در سرزمین ما وجود داشت و باعث شد در کنار چیزهای با اهمیت دیگر، ما با کار و تلاش بتوانیم گلیم خود را از آب بیرون بکشیم. همین‌جا تأکید می‌کنم اگر همه اینها و حتی صد برابر آن وجود داشت اما این چیزی که در ادامه خواهم گفت نبود، به هیچ جایی نمی‌رسیدیم و الان با این جمعیت انبوه باید کاسه گدایی دست‌مان می‌گرفتیم و خودخوری! می‌کردیم. باز یاد دهه شصت خودمان افتادم و مو بر تنم سیخ شد! ظاهراً در همه جا دهه شصت‌ها دردناک بوده است. طفلک شما که بر اساس تقویم قمری یک دهه شصت دیگر در پیش دارید!

برگردیم به سراغ آن چیزی که من به عنوان علت‌العلل تغییرات مد نظر داشتم. پس از گندهایی که حاکمان چین در دهه پنجاه و شصت زدند شرایط به گونه‌ای پیش رفت که در دهه هفتاد به فکر افتادند راهی برای برون‌رفت پیدا کنند. آنها راه‌حل را در تحول خود یافتند. مفروضات خود را عوض کردند و دنیا را به گونه‌ای دیگر دیدند. سعی کردند واقعیات دنیا را – حداقل در حوزه اقتصاد – ببینند. آنچه که پیش از آن از پشت عینک ایدئولوژیک می‌دیدند واقعیت دنیا نبود. اگر این نگاه را کنار نگذاشته بودند هیچ تحولی رخ نمی‌داد. آنها متوجه شدند در انتهای مسیری که قبل از آن می‌رفتند هیچ باغ سبزی وجود ندارد و همه آنچه شنیده بودند و تکرار می‌کردند افسانه‌ای بیش نبوده است. از عمق جان فهمیدند که حکومت کردن بر جمعیت میلیاردی اما فقیر هیچ افتخار و امتیازی ندارد. متوجه شدند امور دنیا اتفاقاً بر پاشنه سرمایه و تجارت می‌چرخد. به همین خاطر روزنه‌هایی باز کردند و درهایی را گشودند. طبعاً برای انجام این کار به سراغ آدم‌های متخصص و خوش‌فکری رفتند که سالهای قبل توسط خودشان حذف شده بودند. نقشه‌ی راه و قوانین و دستورالعمل‌هایی که صادر کردند تقریباً صد و هشتاد درجه با دوره پیش از آن زاویه داشت و از این کار ابایی نداشتند. چیزی که به نظر من می‌رسد در پاسخ سوال شما این است که تغییرات اساسی در ذهن حاکمان ما پایه‌ی کارهایی بود که ما را از درآمد سرانه هفتاد هشتاد دلاری (خیلی کمتر از شما) به درآمد سرانه ده هزار دلاری رساند.

در نامه‌ات اشاره کرده بودی تجربیات ما در کار جمعی و تشکل‌های جمعی که در آن دوره‌ها شکل گرفته بود و ما در آنها به تجربیات عملی خود اندوختیم مؤثر بوده است. نوشته بودی که نهادینه شدن مشورت در تمام سطوح به ما کمک کرده است. تأکید کرده بودی ارزش بودن کار و کوشش به ما مدد رسانده است. نوشته بودی که... همه اینها درست است اما اگر حاکمان ما ذهنیت خود را عوض نکرده بودند، هیچ، به تأکید می‌گویم که هیچ تغییر مثبتی در اینجا رخ نمی‌داد.

در واقع سیاست ایدئولوژیک که تا پیش از آن راه را بر همه امور دیگر تنگ کرده بود و اجازه نفس کشیدن به متخصصان حوزه‌های مختلف را نمی‌داد کنار رفت و راه برای اقتصاد باز شد. این نگاه ایدئولوژیک است که کارگزاران را وامی‌دارد که با آبکش درخصوص جابجا کردن آب اقدام کنند و با ایمان متقن از کار خود دفاع کنند و اساساً بهترین شیوه جابجایی آب در دنیا را همین آبکش بدانند و خود را در این زمینه سرآمد عالم بدانند.

طولانی شد و برای ترجمه از چینی به زحمت خواهی افتاد.

این روزها که مسئولین‌تان در حال جراحی  هستند (به قول شیمن خره کش رفتن هلو از زیر برگ‌ها) مراقب خودتان باشید.

 

ارادتمند

لن چان‌سویی (کله‌گنده)

 

بعدالتحریر: در مورد آن دو نوزادی که همزمان با من و به روش سزارین در بیمارستان به دنیا آمدند اطلاعی ندارم باید از مو یان سؤال کنم! اگر چیز دندان‌گیری یافتم شما را در جریان خواهم گذاشت.



نظرات 20 + ارسال نظر
مدادسیاه چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:18 ق.ظ

لذت و سرخوشی که با خواندن این داستان تجربه کردم را فراموش نمی کنم. همانطور که گفته ای این اثر به علاوه ارزش های تاریخی خودش را هم دارد.

سلام
بله از لحاظ داستانی و شیرینی روایت هم خاطرات خوشی برای خواننده می‌سازد.

الهام چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:47 ق.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام بر میله بدون پرچم
دست مریزاد. فکرش را هم نمی‌کردم که یک داستان فانتزی چینی چنین حال و هوای معرکه‌ای داشته باشد... عالی بود. متأسفانه هنوز کتابی از مو یان نخوانده‌ام و گویا غفلت کرده‌ام؛ ولی با این چیزی که از کتاب نشان دادی به قول خود شما نوبل که نوش جانش باشد، بالاتر از نوبل به خواندنی‌هایم اضافه شد.
حتی به نظرم هر چه زودتر بخوانم بهتر باشد. حداقل قسمت پرورش خودجوش خوک در شرکت‌های دانش‌بنیانش به امسال قد بدهد، بلکه باعث و بانی یک جراحی در شرکت هم بشوم. نکته‌ی جالب برخورد چینی‌های مهمان با نوشته‌ی هم‌وطن‌شان بود که هزار نکته‌ی باریک‌تر زمو در خود دارد.

سلام
به نظرم غفلت موجب پشیمانی است
حالا ایشالا در اولین فرصت به سراغ ایشان خواهید رفت و ما هم از نظرات شما استفاده خواهیم کرد. به نظرم رفتن به داخل جامعه فرهنگ چین از این مسیر (رمان‌ها و...) جذابیت‌های فراوانی دارد. قسمت پرورش خوک آن صرف نظر اینکه برای ما فعل حرامی است اما در عین حال خیلی برای ما آشناست
در مورد عکس‌العمل آن دوستان چینی من در ابتدا کمی شوکه شدم اما بعد همکاران خودم را فرض کردم که برای ماموریت کاری به بلاد دیگر رفته‌اند و مثلاً در آنجا فردی در مورد سینمای کیارستمی با آنها وارد گفتگو شود و... خُب... دیدم خیلی واکنش متفاوتی نخواهند داشت الا اینکه ممکن است اکثریت همکاران من (که طبعاً فیلمی از ایشان ندیده‌اند!) با ریاکاری لبخند بزنند و ...

ماهور چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 11:47 ق.ظ

سلام
من که عاشق مو یان شدم
خلاق، طناز، پر کشش، تاریخی، کاردرست، و درجه یک،
چه ایده ی جالبی چه پایان بندیه محشری
چه شخصیت پردازی ای
و چه سبک متفاوتی نسبت به ذرت سرخ

کتاب نسبت به حجمش اصلا خسته کننده نبود حتا با تموم شدنش دلم گرفت

از بین همشان حسابی با لن جیفن هم دل بودم
نکاتی هم که گفتی همه درست و عالی بودند و استفاده کردم.

مطمئنم مزه ی دلچسب این کتاب تا مدتها در ذهن من میماند
چقدر خوب در هر تناسخ نسبت به زندگی های قبلی از شیمن نائو و احساساتش فاصله میگرفت و دورتر میشد

سلام
راستش من دو تا کتاب از مویان در کتابخانه داشتم که هر دو خوانده شدند و 5 هم دریافت کردند... البته من هرچه پیرتر می‌شوم خوش نمره تر می‌شوم اما گمانم در جوانی هم به این کتاب بالای چهار و نیم می‌دادم... خلاصه اینکه باید یک کتاب دیگر از این نویسنده به کتابخانه اضافه کنم... این را باید بررسی کنم.
ایده کتاب و نحوه دست به دست شدن روایتها و جزئیات لازمی که باید این تناسخ ها را به هم ارتباط می‌داد چه قدر خوب جفت و جور شده بود.
به هیچ وجه خسته کننده نبود. موافقم.
بله کم‌کم آن احساسات و آن کینه‌ها را کنار گذاشت ... ولی مشخصاً چیزی را فراموش نکرد کما اینکه روایت داستان به صورت کامل توسط لن چن سویی ارائه می‌شود که این یعنی هیچ چیز فراموش نشده است اما انسان هزاره جدید باید از نفرت پاک باشد.
ممنون

مارسی پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 06:41 ب.ظ

کتاب ذرت سرخ در لیست خرید من هست.این کتاب شاید بعدتر...
من کلا ۲ کتاب(از سال ۹۶ به اینور ک خدمت سربازیم تموم شد) بدون اینکه تو وبلاگ باشه خریدم.و جفتشو هم شما گفتید ک تهیه میکنید.
لطفن در لیستتون قرار بدید.شما ک جایی زندگی میکنید ک کلی کتابخونه عمومی داره.
https://s6.uupload.ir/files/screenshot_20220519-183614_gallery_mu7e.jpg

سلام
والله من شرمنده می‌شوم با این یک سر و هزار سودا و مشکلاتی که از چپ و راست به سرم می‌آید!
فیل در تاریکی که از فردا خواندنش شروع می‌شود
آن دو تای دیگر را هم شما اگر خوانده‌اید در موردشان چیزی را بنویسید برایم بفرستید تا بیشتر کنجکاو شوم و یادم بماند الان کنترل کردم آن دو تای دیگر را هیچ کدام از کتابخانه‌های عمومی شهر ندارند.
گودریدز را هم باز می‌کنم و نظر دیگران در مورد این دو کتاب را می‌خوانم.

مارسی پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 06:44 ب.ظ

البته این رو هم بگم ک بعد رویای تبت از مغولستان رفتم آمریکا و اوکلاهاما و خوشه های خشم پر حجم رو مشغولم.
راسته ی کنسرو سازی با سانسور هاش رو با هم خوندیم چند سال پیش...همچنین موش ها و آدم ها

سفر به خیر آقای مارسی
در این فاصله من هم رفتم گودریدز و نظرات کاربران را در مورد آن دو کتاب خواندم... مثل همیشه! عده‌ای 5 و عده‌ای 1 داده بودند و طبعاً نمره نهایی هر دو پایین! در مورد ایرانی‌ها اینطور است معمولاً... در مورد شرط بندی کمی کنجکاو شدم... کنجکاوترم بکن

خورشید جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 06:02 ق.ظ

سلام
من بی صدا میام اینجا لیست کتابم رو مینویسم و میرم و خوشحالم که هنوز چراغ این وبلاگ روشنه

سلام
اینجا برخلاف مزار سهراب سپهری اگر پر سر و صدا بیایید موجب خرسندی است و چیزی هم ترک برنمی‌دارد
چراغ اینجا را شما دوستان روشن نگه داشتید. به من بود تا حالا به انباری منتقل شده بود
ممنون

پرهام شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 06:26 ب.ظ

این کتاب را سال گذشته خواندم و از خواندنش راضی بودم. شما چطور از خواندن ترجمه فارسی به غلط بودن ترجمه انگلیسی پی بردید؟!! با مرور شواهد به نظرم حق با شماست.

سلام
خیلی کار سختی نیست... یعنی کار شاقی نبود... چون در هنگام خواندن نوبت اول مثل هر خواننده دیگری حواسم به این بود که راوی و راویان چه کسانی هستند (بخصوص انتهای فصل دو به نظرم بود یعنی همون جایی که کله گنده و لن جیفن همدیگر را مورد خطاب قرار می دهند و لن چن سویی از تولد جیفن و خر در یک روز یاد می کند) خب طبیعتاً حامله بودن یا نبودن یینگچون از این منظر اهمیت داشت و برایم پرسش ایجاد کرد. بعد که کتاب تمام شد و دور دوم را شروع کردم مطمئن بودم که اینجا خطایی رخ داده است و به متن انگلیسی رجوع کردم و دیدم آنجا هم همین لفظ حامله آمده است و... الی آخر
آن مورد دیگر هم که خب با خواندن عنوان فصل منتظر کشته شدن مردی توسط ورزا بودم که اتفاق نیافتاد و الی آخر...
پس می‌بینی که شاخ غولی شکسته نشده است توسط من

سمره چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 08:33 ق.ظ

سلام
من هیچی نخواندم چون دلم خواست بخوانمش
برم ببینم میتونم بخرمش

سلام
روزگار غریبی است...

فهیم پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 12:08 ق.ظ

چقدر خوشحالم که میبینم هنوز می نویسید

سلام
دل به دل راه داره
من هم خوشحالم که هنوز به یاد آورده می‌شوم

سمره پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 08:25 ق.ظ

سلام
آمدم بنویسم که کاش شما همساده ی ما بودی
دوباره فکر کردم خب خودم هم همساده ی خوبی بشم
شاید کتابهامو بذارم گروه همسایه ها بقیه بخونن

سلام
همسایه‌ی آدم معمولاً اهل کتاب نیست
یا اصولاً دیگه همسایه از همسایه خبر نداره
ولی شما کاری که گفتید رو انجام بدهید. کتابخانه‌های عمومی هم به هر حال گزینه خوبی است.

zmb پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 05:57 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
برای اولین بار در تاریخ بشریت بدون هماهنگی من هم دارم کتابی رو می خونم که شما دارید می خونید
فیل در تاریکی!
مگه میشه!
البته من با یک گروه کتابخوانی هماهنگ شدم برای خودندنش، نکنه شما هم اونجا باشید!

سلام
جدا اولین بار است؟!
به فال نیک می گیرم
توی گروه کتابخوانی بودن خیلی خوب است. ولی من جایی نیستم

مارسی جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:29 ق.ظ https://salesspublication.com/index.php?route=product/product&product_id=655

خب سری قبلی ک پیام نوشتم از ارکانزاس با اوکلاهاما رسیده بودم.الان از تگزاس و نیو مکزیکو و و بیابون های اریزونا گذشتم و تازه رسیدم اول کالیفورنیا...
من پارسال ک کتاب شرط بنری رو خریدم چک کردم و تهران موجود بود.جالب بود ک الان ک دیدم پاکدشت داشت و چند کتابخونه سیار.به نظرم این کتابو تهیه کنید تا با هم بخونیم.قیمتش هم همون قیمت چاپ دوم هست سال ۹۷.

سلام
پس حسابی در دامان شیطان بزرگ بالا و پایین پریده ای... مراقب باش که در برگشت به عنوان دو تابعیتی گرفتار نشوی... از سمت مرز باجگیران داخل نشو
به نظرم شرط بندی در این شرایط ریسک دارد
اگر در کتابفروشی ببینم میخرم.

سحر دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 06:26 ب.ظ

از تحلیل خوبت بسیار لذت بردم و آموختم … ممنونم از تو و دیگر دوستان که این کتاب حجیم را با اشتیاق می‌خوانند و به من و آقای غبرایی هم لطف دارند. خوانندگانی مثل شما به ادامهٔ این راه امیدوارم می‌کنند

سلام بر مترجم گرانقدر
امیدوارم ناشران و مترجمان عزیز در مورد کتاب‌های حجیمِ خوبی مثل این کتاب کماکان همت کنند و ما از مواهب فرهنگی این فداکاری (بیشتر در مورد مترجمان) بهره‌مند شویم.
در تداوم راهتان موفق باشید
عوامل نشر هم که راهشان به این کوچه‌های مجازی نمی‌خورد... و بیشتر در خیابان‌های شلوغ فعالیت می‌کنند.

عبدالله پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 12:53 ب.ظ

سلام
آقا خداقوت. بعد از چند سال آشنایی با این وبلاگ و خواندن یادداشت ها و مطابقت نمره های کتابها و توصیه ها، حالا این اولین پیامم برای شماست. خداقوت. دم شما گرم. چراغ اینجا و نور دلتان روشن باشد، ان شاالله.
.
به گمانم مو یان اوین نویسنده ای باشد که پیش از شما خیال نمیکردم هرگز سرغش بروم. حالا، از وقتی نوشتید، کتابفروشی ها را پی چاپ اولش میگردم. قیمتش در چاپ تازه دو برابر شده و کمی گران می آید برایم.
.
آقا زنده باشید و مستدام.

سلام
همین که آدم می‌بیند دوستی از چند سال آشنایی سخن می‌گوید و... روحش تازه می‌شود آن هم در این ایامی که از چپ و راست سنگ ناامیدی است که بر سر آدم می‌بارد.
.
روش خوبی را برای پیدا کردن کتاب در پیش گرفته‌اید. من هم زمانی دقیقاً به همین روش عمل می‌کردم. هنوز هم البته اگر اجازه داشته باشم (به خاطر کمبود جا!) به همین سبک ادامه خواهم داد
فکر کنم این کتاب خاص را هنوز در کتابخانه‌ها نتوان یافت ولی آن هم به همر حال راه نیکویی است.
سلامت باشید و موفق

مهرداد جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 01:32 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
علی‌رغم چیزی که فکر می‌کردم هنوز نتونستم کتاب رو تموم کنم. البته این ربطی به کتاب نداره و به گرفتاری‌های روزگار مربوطه و کمی عدم تمرکز خودم در این روزا.
وگرنه کتاب آنقدر کشش داره که هر وقت موقعیت داشتم و سراغش رفتم تا حداقل ۱۰۰ صفحه‌اش رو نخونده باشم نتونستم ولش کنم. حالا هم تقریبا کمتر از ۲۰۰ صفحه تا انتهای کتاب باقی مانده.
یادداشتت را تا پیش از ادامه مطلب خواندم و برام جالب بود که من هم درباره راوی همین مشکل را دارم. حالا آنطور اشاره کردی گویا احتمالا در انتهای کتاب این مشکلم با شیمن نائو، جیفن و کله گنده‌ای که هنوز هم به طور قطعی متوجه نشدم کیست حل خواهد شد.

برمی‌گردم

سلام
امیدوارم گرفتاری‌ها کمتر بشود
همین که هرگاه به سراغش می‌روی این حجم را می‌خوانی نشانه خوبی است.
همه مشکلات نه تنها حل می‌شوند بلکه خیلی هم شیرین می‌شوند... شیرین به معنای درست و در جای صحیح قرار گرفتن... خیالت راحت باشد

سمره شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام
دیشب خوابتون رو دیدم،خواب دیدم همسایه شما بودیم ...شما یه کتاب بهم دادید که نمیتونستم بخونم
به شدت از اینکه اینطوری بی سواد بودم برای خواندن کتاب ناراحت شدم و ...دیشب چند ساعت همینطوری داشتم به بی سوادیم فکر میکردم

سلام

همینجا اقرا می‌کنم اگر همسایه از من کتاب بخواهد با کمال میل به او امانت می‌دهم
اما همسایه‌های این دور و زمونه خیلی نزدیک باشد نهایتاً فامیلی آدم را بداند! به دانستن علایق و امانت کتاب و اینها نمی‌رسد
در مورد خواب هم نگران نباشید معمولاً تعبیر معکوسی دارد... معمولاً مرگ را به معنای عمر طولانی تعبیر می‌کنند و نظایر آن... لذا خوابی که دیده‌اید خواب خوش‌تعبیری است

سمره سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 04:06 ب.ظ

سلام ، آقایعنی خیلی قشنگه
مویان چه آدم باحالیه


فقط کتابه خیلی سنگینه ،دستم درد گرفت
اونجایی که توصیف کرده که شیمن خره عاشق شده خیلی قشنگه
کلا همه جای داستان قشنگه

سلام
چه جالب پس بالاخره کتاب رادست گرفتید
کاغذش کاغذ سبکی است اما تعداد صفحات بالاست... به هر حال ورزش برای شما واجب است

سمره چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 12:57 ب.ظ



سلام ،مرد خستگی ناپذیر
نه ببخشید میله خستگی ناپذیر
یکی از شاهکارهای کتاب برای من اونجاست که شیمن خره میره توی آغل حیوانات علف بخوره میگه ما الان تو دوره کمونیستی زندگی میکنیم
مال تو مال منه ،مال من مال توه

سلام

حالا بری جلوتر از این موارد و البته مواردی بهتر هم خواهید دید.
خوش بگذره

سعید چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام
خیلی ممنون برای معرفی کتاب و مطالب زیباتون
بسیار زیبا

سلام
ممنون از لطف شما

نیکی پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:55 ق.ظ

من ترجمه انگلیسی این کتاب رو خوندم. علاوه بر این چند اشکال، چند اشکال دیگه در ترجمه هم بود که نمیدونم در فارسی اصلاحش کردن یا نه. البته مترجم انگلیسی کتاب خیلی خوبه و این اشتباهات هم در اصل باید در مرحله ویراستاری و نسخه‌خوانی حل بشن که نمیدونم چرا حل نشدن. عنوان فصل بیستم در چینی شیمن ورزا خودش را میکشد (خودکشی میکند) بود که در ترجمه اینطور شد. من میتونم حدس بزنم که چرا این اشتباه رخ داده.
لحن کتاب تا حدودی بیش از حد طنزآمیزه و از روی خیلی از فجایع سطحی میگذره. مسئله البته نگاه طنز داشتن نیست بلکه مشکل اینجاست که خواننده‌ای که با تاریخ معاصر چین آشنایی کافی نداره اصلا متوجه نیمی از اشارات و کنایه‌ها نخواهد شد.
از نظر من کتاب ممه‌های بزرگ و باسن‌های چاق چندین برابر بهتر از این کتاب بود. اما خب با وجود ارگانی به نام وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی قابلیت چاپ در ایران رو نداره.
در مورد آن آشنایان چینی هم... مشکل اینجاست که نوک پیکان مو یان به سوی وضعیت فرهنگی کنونی جامعه چین و ارزش‌هایش نشانه گرفته شده اما جامعه کنونی چین از وضعیت فرهنگی‌اش راضیه. در این حالت نقد این ارزش‌ها از طرف مردم به نق نق تعبیر میشه.

سلام بر رفیق کتابخوان من
خسته نباشید
واقعاً کار بزرگی کردید. من نسخه انگلیسی را دیدم و هرچند متخصص نیستم اما با شما موافقم که کار او هم قابل تحسین است و اشتباهات باید در مرحله ویراستاری درمی‌آمد.
عنوان فصل بیستم به شرحی که شما نوشتید کاملاً با محتوای فصل مطابقت دارد. ممنون.
آن کتابی که شما اشاره کردید را ما مگر در رویاهای خود ببینیم تازه این اواخر خیلی خیلی هم این ارگان حساس تر شده است.
در مورد وقایع مربوط به چین معاصر به نظرم به خاطر درسهایی که در تاریخ چین معاصر نهفته است ما باید هر طور شده آشنایی کافی پیدا کنیم.
در مورد آن چینی‌های اشنا هم حق با شماست. آنها یک جور رضایت در چهره شان دیده می‌شد که هم مؤلفه های فرهنگی داشت و هم مؤلفه های اقتصادی... اگر سیاستهای مائو ادامه پیدا می‌کرد هیچ کدام از این دو را نداشتند! به همین خاطر است که می‌گویم بخصوص برای ما اطلاع یافتن از تاریخ چین معاصر حیاتی است.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد