داستان به ماجرای سوءقصد به جان محمدعلیشاه و سرگذشت عاملین آن میپردازد. در بخش قبلی به این واقعه پرداختیم. داستان با خروج موکب همایونی از قصر آغاز میشود، عاملین ترور در موقعیتهای از پیش مشخصشده در انتظار ورود کاروان حامل شاه هستند. پس از رسیدن کاروان طبق برنامه چند بمب دستی به سوی اتومبیل شاه پرتاب و متعاقباً تیراندازی به آن انجام میشود. اتومبیل متوقف و ولولهای در میان محافظان رخ میدهد اما شاه در اتومبیل نیست بلکه در کالسکهایست که صدمتر عقبتر از خودرو حرکت میکند. آسیبی به شاه وارد نمیشود.
این فصل آغازین داستان است که با شتابی مناسب توسط یک راوی سومشخص دانای کل و در تکههای کوتاه و از زاویه دید شخصیتهای مختلف درگیر در ماجرا روایت میشود. در فصلهای بعدی راوی به سراغ تعدادی از این شخصیتها میرود و گذشتههای دور و نزدیک آنها را به داستان میکشد. از آنجایی که اعضای اصلی این گروه بخشی طولانی از عمر نهچندان بلند خود را در روسیه تزاری گذراندهاند پس لاجرم بخشی از داستان خارج از مرزهای ایران جریان پیدا میکند. در اواسط نیمه دوم داستان به زمان ابتدایی داستان نزدیک میشویم و سپس در فصولی کوتاه با سرگذشت شخصیتها در روزهای پس از انجام ترور، همراه و به پایان داستان میرسیم.
از نقاط قوت داستان میتوان به انتخاب حادثهای مناسب جهت داستانپردازی و شروع کمنقص آن اشاره کرد. در مورد نقاط ضعف (بزعم خودم) در ادامه مطلب خواهم نوشت.
******
رضا جولایی متولد سال 1329 در تهران است. سوءقصد به ذات همایونی (1374) اولین رمان او محسوب میشود اما پیش از آن سه مجموعه داستان و دو داستان بلند نوشته است. از دیگر آثار او میتوان به «سیماب و کیمیای جان» (1381)، «یک پرونده کهنه» (1393)، «شکوفههای عناب» (1397) و «ماه غمگین، ماه سرخ» (1399) اشاره کرد.
مشخصات کتاب من: نشر چشمه، چاپ هفتم بهار 1399، تیراژ 500 نسخه، 277 صفحه.
...........................
پ ن 1: نمره من به کتاب 3 از 5 است. گروه A ( نمره در سایت گودریدز 3.86 )
فرض کنید قرار است سفری دو سه روزه به شهر تاریخی اصفهان داشته باشید. یک رویکرد آن است طوری برنامهریزی کنید که هم میدان نقشجهان را ببینید و هم از پلهای سیوسهپل و خواجو بازدید کنید و هم منارجنبان را تجربه کنید و هم از عمارات هشتبهشت و چهلستون دیدن کنید و بعد به قیصریه بروید و از کوه آتشگاه هم بالا بروید و ساعتی را در کلیسای وانک بگذرانید و درعینحال رفتن به سیتیسنتر و باغ پرندگان و تونل آکواریوم و... را هم از دست ندهید! در واقع این هم یک سبک سفر کردن است. در این روش معمولاً چکلیستی تهیه میشود تا با تیک زدن ردیفهای آن در پایان بتوانیم پیروزمندانه به خودمان ببالیم که اصفهان را به صورت کامل دیدهایم. اگر در میان این بدو بدوها چند سلبریتی اصفهانی و غیراصفهانی هم به پستمان خورد و توانستیم با آنها هم یک سلفی بگیریم که دیگر دنیا به کام است! من البته چنین سفری را دوست ندارم.
بزرگترین نقطه ضعف داستان از نگاه من پهنشدن دامنه داستان است. شخصیتهای اصلی زیادی در داستان حضور دارند و در مورد اکثر آنها قلم خیلی آزادانه چرخیده است. از عشق و عاشقیهایشان گرفته تا عملیات محیرالعقولی که در آن شرکت داشتهاند. پای سلبریتیهای بسیاری به داستان باز شده و سلفیهای متعددی گرفته شده است؛ از صادق هدایت گرفته تا چخوف و ژولورن و پروست. این پهن شدن دامنه داستان سبب شده است تا علاوه بر ورود اشکالات، جذابیت داستان را کاهش دهد. ضمن اینکه جمع کردن و به پایان رساندن کار سخت میشود.
داستان، تاریخ، داستان تاریخی
از چنین کتابهایی نباید انتظار داشت که تاریخ را برای خواننده روایت کنند و همچنین باید دعا کنیم که نویسندگان به فکر تزریق تحلیل خود از حادثه تاریخی مورد نظر به خواننده نباشند. این یک داستان است که با محوریت یک حادثه تاریخی شکل میگیرد و شخصیتهای تاریخی گاه با اسم و رسم خود در آن ظاهر میشوند. مهم این است که داستان بتواند خواننده را به زمان-مکان مورد نظر ببرد تا او در همراهی با شخصیتها، وقایعی خاص را تجربه کند. طبعاً این همراهی متأثر از نگاه و رویکرد نویسنده به آن واقعه تاریخی است.
ما در رجوع به شخصیتهای تاریخی و تحلیل آنها معمولاً یک خطای مشترک را مرتکب میشویم: ما با علم به وقایع بعدی و دیدن نتایج و آثار یک حرکت به آنها نگاه میکنیم و از این غافل میشویم که رفتار یک فرد را باید در متنی که در آن حضور دارد قضاوت کرد. همانقدر که این قضاوت به خطا خواهد رفت چنانچه جوانیِ یک فرد را بر اساس کلیتی که از یک عمر فعالیت او داریم بازسازی کنیم به خطا خواهیم رفت. بگذارید با مثالی از همین کتاب موضوع را روشن کنم.
استالین با اسم و رسم خود در این داستان وارد میشود. ریسک خیلی بزرگی است! اگر استالینی که در داستان و در حوالی سال 1905 روایت میشود شبیه استالین دهه سی باشد و یا متأثر از آن تصویر باشد دچار خطا شدهایم. به همین خاطر ریسک بزرگی است. هرچقدر هم بخواهیم به خود بقبولانیم که ذات و خمیره آدمها یک چیز است باز مقبول نمیافتد چرا که مقوله «قدرت» و تأثیری که بر آدمها میگذارد را حذف کردهایم. همچنین رضاخان قزاقی که در چند صحنه خودش را به ما نشان میدهد البته در این مورد خطاهای دیگری نیز رخ میدهد.
خلاصه اینکه در یک داستان تاریخی من میتوانم شخصیتها را متفاوت از آنچه که در واقع بودهاند شکل بدهم، داستان است دیگر، به شرط آنکه آن شخصیت با اسم و رسم کامل خود وارد داستان نشود. البته این نظر شخصی من است. در بخش برداشتها و برشها برخی مواردی را که از این زاویه اشکال ایجاد میکند خواهم آورد.
باورپذیری
حیدرخان عمواوغلی از شخصیتهای پر رمز و راز دوران مشروطه است. زندگی و فعالیتهای او در هالهای از ابهام قرار دارد و همین امر کمک میکند که دست نویسنده برای داستانپردازی بر پایه این شخصیت باز باشد. در مورد اعضای گروهی که با او دست به این سوءقصد میزنند به مراتب دست بازتر خواهد بود و نویسنده هم انصافاً تلاش خوبی در این راستا انجام داده است. در واقع همین جاهای خالی است که با تخیل و خلاقیت نویسنده پر شده و داستان شکل میگیرد. اما چون به هر حال این شخصیتها مابهازای تاریخی دارند لازم است که حواسمان به مسئله باورپذیری باشد. این محدودیتی است که در داستان تاریخی وجود دارد. شاید هر خوانندهای آمادگی این را نداشته باشد که با حیدرخانی روبرو شود که به اندازه یک «مو» با شخصیتی مثل «پدر ژوزف» که یک کشیش است تفاوت ندارد. درخصوص مصداقهای این موضوع هم در ادامه خواهم نوشت.
برداشتها و برشها و نکات متفرقه
1) من به شخصه در حد چند خطی درخصوص این سوءقصد پیش از این خوانده بودم. حُسن خواندن چنین کتابهایی همین است که ما را بیش از پیش به خواندن تاریخ و تحلیلهای مختلف سوق میدهد. اگر در برخی بندهای آتی خُردهگیری کردهام قبل از آن لازم بود که هنرش را هم گوشزد کنم.
2) همانطور که گفتم قرار نیست همهی داستان دقیقاً منطبق با واقعه تاریخی نظیرش باشد؛ من عنوان فصل اول را که در واقع اولین سطر داستان است و در آن به 9 اسفند اشاره میکند، در همین راستا تفسیر میکنم. شاید تبدیل هشتم به نهم یک نهیب به خواننده باشد که این یک داستان است.
3) فصل اول ضربآهنگی متناسب با ماجرا دارد. جملاتی که ذهن خواننده را قلقلک میدهد و توصیفهای کوتاهی که او را به تأمل وامیدارد (مثل بوق زدن و رم کردن اسبها) و به جذب شدن خواننده در داستان کمک میکند. حتماً توصیه میکنم بعد از اتمام کتاب این فصل را مجدداً بخوانید چون در شتاب و ابهامی که لازمهی این فصل است ممکن است آن بخش کوتاهی که شازده بزرگ نقشش در ناکامی ترور را برای ما عیان میکند پوشیده بماند یا چندان توجهی به جمله طلایی قاسمخان و ... نکنیم. از لحاظ داستانی عرض میکنم.
4) جمله طلایی قاسمخان را در ص23 اینجا تکرار میکنم: «انجمنی بسازم که در تاریخ بماند.» این جمله کوتاه وجه سیاسی روح تهران در آن دوره را تا حدودی عیان میکند. این جمله کوتاه بسیار بیشتر از نقل مستقیم ضیاءالسلطان چراغبرقی که نگران ثبت شدن اسمش در تاریخ است کارکرد دارد.
5) کریم دواتگر یکی از اعضای گروه ترور، فردی است الکلی که از گناه بزرگی در همان صفحات اول یاد میکند که سبب درماندگی اوست. بعدها بالاخره در جایی آن اواخر اگر یادمان مانده باشد متوجه میشویم این گناه بزرگ بیرون انداختن پیرزنی ازکارافتاده از خدمتکاران خانه در دوران کودکی کریم است. این پیرزن از سرما فوت میکند. این احساس گناه برای کاری که مسئولیتی در آن نداشته است به نظرم منطقی نیامد. کریم دواتگر از تروریستهای معروف دوران مشروطه است. کریم با ترور ناموفق شیخ فضلالله (تقریباً ده ماه بعد از سوءقصد به ذات همایونی) اسمش به تاریخ راه پیدا کرد. او به زندان افتاد و بعد از فتح تهران آزاد شد و در زمان تأسیس کمیته مجازات (اواسط دهه 1290) چند ترور را اجرا و بعد هم توسط همان کمیته اعدام انقلابی شد. او خودش میتوانست یک داستان باشد. من بهشخصه وارد کردن او را به این گروه و با این کیفیت نپسندیدم.
6) قسمت کوتاه مربوط به میرزا هاشمخان اخوت هم یکی از قسمتهای زیبا و مفید (در راستای داستان) است که در انتهای فصل ابتدایی کار شده است. او با شنیدن خبر سوءقصد ابتدا قصد نوشتن یک بیانیه تند علیه شاه را دارد اما این تب تند خیلی زود به عرق مینشیند و سرآخر به نوشتن یک آگهی تبریک در رفع خطر از ساحت مبارک همایونی ختم میشود. خیلی عالی بود این قسمت، فقط در فرایند تبدیل شدن آن تب تند به این عرق نباید از «پیش چشم آمدن سرنوشت صوراسرافیل» سخن به میان میآمد. سرنوشت صوراسرافیل قاعدتاً چندی بعد و پس از به توپ بستن مجلس رقم میخورد.
7) و اما زینال اسکویی و فصل 3 که بزعم من یکی از ضعیفترین بخشهای داستان است... راوی دانای کل از آن اوج و ارتفاعی که در فصل اول داشت کاملاً فرود آمده است، در مورد اوکراینیها قضاوت شخصی میکند، زینال را در کنار حیدرخان و لنین قرار میدهد، عشقی آبکی و یکطرفه برای زینال رقم میزند، در پیادهرویهای زینال در مسکو چخوف و مندلیف را بهنحوی به میان میکشد، بعد ناتالیا و برنامه آب توبه ریختن را که خوراک فیلمفارسیهاست رقم میزند، و بعد آن فرار از زندان به آن شکل و شمایل... که بماند.
8) از نوع پول خرج کردن زینال در فصل 3 و اینکه میتوانست «بیدردسر» در روسیه تزاری زندگی کند این سوال در ذهنم ایجاد شد که چرا در روسیه انقلاب شد؟!
9) از قضیه پول که بگذریم شخصیتهای داستان هیچگاه با مشکل «زبان» مواجه نمیشوند. آنها به راحتی در پاریس و جاهای دیگر با افراد مختلف ارتباط برقرار میکنند و حتی اگر پا بدهد در مورد غولهای ادبی آن بلاد مقاله هم مینویسند. خُب این میشود سنگبنای باورناپذیری...
10) چیزی که در فصل 3 در مورد زنیا و جناحبندی منشویکها و بلشویکها بیان میشود به نظرم باید معکوس شود. آن جناحی که بیشتر اهل خشونت و شورش بودند بلشویکها بودند. بلشویکها در اعمال خشونت در راستای اهدافشان هیچ تردیدی به خود راه نمیدادند. البته اگر حیدرخان و رفقا در داستان اینگونه نیستند قابل خردهگیری نیست ولی جناحبندی داخل حزب کمونیست چیزی است که قابل تغییر دادن در داستان نیست.
11) ایرانیها معمولاً از ابزارها و مکانها در غیر آن چیزی که تعریف شده است استفاده میکنند. به همین خاطر است که تمامی شخصیتهای داستان اگر گذرشان خدای ناکرده مثلاً به فاحشهخانه بیافتد مرتکب هیچ عملی نمیشوند و فقط به ریشههای وجود چنین اماکنی فکر میکنند، بعد از تفکر دچار تهوع میشوند و بعد یا پول را به نشانه اعتراض به جامعه و تاریخ پرت میکنند روی میز، یا دفترچه یادداشتشان را بیرون میآورند و سوال و جواب و تحقیق و تدبر خود را در مورد ریشهها پی میگیرند یا اینکه اگر کیس مناسبی بود او را از منجلاب بیرون میکشند و به خوبی و خوشی زندگی میکنند! رهایی از منجلابها اگر به همین سادگی بود که به وجود نمیآمد.
12) در ص118 به یک قسم دیگر از آن وارونه نظر کردن در تاریخ برمیخوریم. اینجا ابتدای فصل5 است و راوی برای ما در مورد پدر و مادر حیدرخان صحبت میکند که به خاطر شرایط بد امنیتی و ... مجبور به مهاجرت به قفقاز میشوند. جملهی مورد نظر من: «فقط سیوهشت سال از سلطنت سلطان صاحبقران گذشته بود و دوازده سال دیگر باقی مانده بود، بنابراین امیدی به بهبود اوضاع نمیرفت.»
13) عباس برادر حیدرخان است و در قیاس با استالین از نظر راوی فقط پشتکارش کمتر بود. و البته یک مشکل دیگر هم احتمالاً در ارتباط با جنس مخالف داشت که راوی در این مورد عنوان میکند که کاری به این مسائل ندارد و کلی حاشیه میرود. احتمالاً به خاطر محدودیتها عباس بینوا را برمیدارد و به صورت ماموریتی از طرف شرکت محل کارش میبرد پاریس تا... داستان را پهن و پهنتر کند. آنجا هم در خیابان ژولورن را میبیند و وقتی بالاخره موفق میشود با شارلوتنامی قرار ملاقات بگذارد در پسزمینه کافه، راوی از فرصت بهره میبرد و با پروست یک سلفی میاندازد. همه چیز انگار دارد برای عباس بهگونهای پیش میرود که به آن «عارضه بورژوایی» که عشق نام دارد مبتلا شود که سر و کله استالین پیدا میشود و چند روزی سر عباس خراب میشود و خاویار ایرانی هم میخورد و خلاصه تمام رشتههای عشق بورژوایی پنبه میشود و عباس به روسیه بازمیگردد و شارلوت هم در این فقدان عظیم خودکشی میکند! ظاهراً همه راهها به رم ختم میشود.
14) در این فصل 5 علاوه بر لغزش، لحن راوی هم تغییر کرد. صفحات مربوط به عباس در پاریس مرا ناامید کرد. ولی به خاطر آن هدیهای که عباس به شارلوت داد بیخیال این موارد بشویم بهتر است: «عطر فرانسوی» که حتماً اصل بوده است و در قشم و کیش و قلعهحسنخان پر نشده است!
15) یک شوخی هم با خودمان بکنیم که فضا تلطیف شود: یک ایرانی را فقط کسی در حد استالین میتواند از عشق بورژوایی نجات بدهد و پرداخت شخصیت هم بدون عشق بورژوایی امکانپذیر نیست. لذا رفتن عباس به پاریس و آمدن استالین به آنجا غیرقابل چشمپوشی است!
16) انتظار نداریم پای شخصی مثل رضاخان به این داستان باز شود (البته هنگام خواندن فصل ابتدایی چنین انتظاری نداریم بعد از آن هر اتفاقی ممکن بود) ولی او هم پای خودش را در سه نوبت وارد داستان میکند. نوبت اول (ص185) تعجب کردم، نوبت دوم (ص194) چشمانم گرد شد اما نوبت سوم (ص212) که منصفانهتر بود همه را شست و برد. ولی چه اصراری بر حضور او و البته اشخاص بیربط دیگر است؟ آنجور که گفتم به اصفهان نروید!
17) اولین نشست و برخاست هواپیما تقریباً پنج سال پس از سوءقصد انجام شده است ولذا ...
18) از قسمتهایی که دوست داشتم: « شاخصهی بارز تمام خیابانهای شهر و مملکت گِل بود. همهچیز در گل فرو رفته بود یا قرار بود فرو رود. آدمها، سیاست، شاه. چرخ مملکت قرنها بود در گِل میچرخید. برای همین بیشتر اوقات نمیچرخید. غیر از چند خیابان اصلی سنگفرش شده، بقیهی خیابانها، تابستان و پاییز در غبار گم میشد و زمستان و بهار در گلولای غرق، گاه گم شدن بدتر است از غرق شدن.»
19) در کل بزعم من بخشهایی که در داخل مرزهای ایران روایت شده است قابل قبولتر از کار درآمده است.
سلام
بررسی خوبی کردی
بهتر نبود آقای نویسنده قبل از چاپ کتاب از چند تا دوست کتاب خوان و با حوصله خواهش می کرد کتاب رو بخونند و مثل تو نظر هاشون رو براش بنویسند؟
اینطوری کتاب بهتری چاپ میشد و زحمات نویسنده نتیجه بهتری می داد.
این کتاب با توصیفات تو به نظرم شبیه پارچه چهل تکه شده
این پارچه رو بیاد می آری؟
قدیم تر ها که مردم حوصله داشتند پارچه های اضافی از خیاطی هاشون در طول سال رو نگه می داشتند و یه وقتی می نشستند و این پارچه های متفاوت از لحاظ جنس و رنگ و اندازه رو به زیبایی به هم می دوختند و یک شمدبزرگ باهاش درست می کردند
هنر نویسنده در جفت و جور کردن این تکه ها قابل ستایشه ولی همون طور که پارچه چهل تکه برای استفاده غیر رسمیه و کسی باهاش لباس نمی دوزه این نوع نگارش هم برای یک کتاب رسمی مناسب نیست و باعث دلسردی خوانندگان دقیق که کم هم نیستند می شه.
سلام
طبیعتاً هر کتابی که نوشته میشود و یا ترجمه میشود بهتر است قبل از انتشار توسط چند نفر خوانده شود و حتماً در اکثر اوقات این اتفاق رخ میدهد. انشاءالله که رخ بدهد. البته پیدا کردن آن چند نفری که خوب بخوانند و خوب نظر بدهند کمی مشکل است. از این جهت هم باید حق داد. الان دوستان وقت و حوصله خواندن حجمی به اندازه دو سه ورق a4 را ندارند... در اینگونه موارد بیشتر ترجیح میدهند یک نگاه سرسری بیاندازند و جملهای تایید آمیز به آدم بگویند و خلاص!
اما در مورد پارچههای چلتکه که اتفاقاً خیلی هم زیبا بود و مرا به یاد خانه مادربزرگم میاندازد و لحاف کرسی و... به نظرم اگر به یاد آن افتادهاید شاید توصیف من از داستان دقیق نبوده است. اگر بخواهم تمثیلی به کار ببرم به یاد اندک مواردی میافتم که دست به آشپزی زدهام! در این موارد وقتی کابینتی که ادویهها در آن قرار دارد باز کردهام دلم نیامده است که از برخی از آنها صرف نظر کنم و همه آنها را داخل غذا ریختهام... البته خورندگان هم از غذا تعرف کردهاند.
ممنون از لطف شما
ممنون
سلام
متن شما را که خواندم چند جا بلند بلند خنده ام گرفت! راستی ناشر چه معیاری برای چاپ کتاب دارد؟
جایی خواندم هرچه دنیای داستان کوچکتر باشد دانش نویسنده جامع تر و کامل تر و قدرت خلاقیت ش بالاتر خواهد رفت... به هر حال بعضی هم برعکس اقدام می کنند
سلام
امیدوارم خندهها بیشتر در قسمت سفر به اصفهان باشد... و یا در نهایت یکی دو بند که در حاشیه داستان عنوان شد.
والله در مورد ناشران و ملاکهای آنان اطلاعات دقیقی ندارم ولی از مسایل اقتصادی که بگذریم به نظر میرسد که در برخی از آنها فردی به عنوان نمونهخوان هم وجود ندارد! این را کلی میگویم. در مورد این کتاب طبعاً صادق نیست. این کتاب را یکی دو ناشر دیگر قبلاً چاپ کرده بودند و بالاخره اقبال و نقدهای مثبت در ادامه قضیه و ناشر بعدی تاثیر داشته است.
امیدوارم نویسنده در ادامه مسیر توفیقات بیشتری کسب کند. هدف من از بیان نظرم صرفاً بهبود کار است. طبعاً اگر حتی همین سطح کار از همه لحاظ علاقمندانی دارد که فضای مجازی نشان میدهد دارد باز هم میبایست به فکر بهبود و ارتقا بود: هم در کار و هم در مخاطبان.
ممنون رفیق
امروز در توییتر دیدم که یک نفر توییت کرده بود برای کتاب یک پرونده کهنه رضا جولایی وقت نگذارید
:/
سلام بر میله
این پست رو با آرامش و حوصله خوندم. عالی بود. تهش به نظرم رسید که با وجود تمام اشتباهات لپی و غیرلپی، چقدر حوادث و موضوعات تاریخی ایران پتانسیل داستان شدن دارند! منتها اگر این کار بصورت گروهی نوشته شود عالی ست!
سلام بر بندباز
دقیقاً به نکته خوبی اشاره کردید. بس که بکر و دست نخورده است این تاریخ ما
گروهی که به آن معنا نه ولی استفاده از نظرات کارشناسی دیگران طبعاً همیشه مثبت است. بازنویسی و بازنویسی و بازنویسی.
البته موارد دیگری هم باید مد نظر قرار بگیرد. از تئوری و تحلیل داشتن (برای نویسنده) بگیریم تا رعایت نکاتی مثل این که مخاطب را نباید به هیچ وجه به سمت توطئهاندیشی و تئوریهای توطئه از آن دست که در تحلیلهای روزمره میبینیم سوق بدهیم. یک چنین چیزهایی سم است برای آیندگان... ما که به خاطر همین نگاهها به فنا رفتیم.
در این داستان با اینکه فضا مهیای این بود که دست بیگانگان هم به میان داستان کشیده شود ولی خوشبختانه این اتفاق رخ نمیدهد که از ای بابت باید شکرگزار باشیم. این یکی از نکات مثبت داستان بود.
سلام
ممنون از این مطلب دقیق و خوب
کتاب از دو وجه مورد توجه من بود
وجه اول بخش داستانی و وجه دوم تاریخی
از نظر داستانی؛ شروع، جذاب و پرکشش و قوی بود
اما با حضور و معرفی شخصیتها یکی پس از دیگری از این کشش و قدرت کم کرد
شخصیت پردازیها کم عمق بودند و هنوز درست شکل نگرفته شخصیت بعدی اضافه میشد و قبلی همانطور ناقص تا اخر داستان کشیده میشد.
شاید به همین دلیل انتهای داستان هم منو درگیر هیچ حسی نکرد.
اما از بعد تاریخی جدای ازینکه نمیدانم یک رمان تاریخی باید چه خصوصیاتی داشته باشد، این کتاب تلنگری بود به اطلاعات کمی که از تاریخ دارم و مرا تشویق کرد به خواندن بیشتر تاریخ
سلام
خواهش میکنم رفیق کتابخوان.
منم اواسط کتاب خیلی دلتنگ فصل ابتدایی شدم.
شخصیتها که زیاد شد طبیعی است که خیلی عمق نمیگیرند. گاهی من برای اینکه بفهمم کلام از دهان کدام شخصیت بیرون آمده است مجبور بودم به عقب برگردم. کلام شخصیتها خیلی با هم تفاوتی نداشتند. حیف ...حیف.
به همین تلنگر توجه ویژه کنید و آن را به فال نیک بگیرید.
سلام و درود فراوان بر رفیق و تلنگر زننده اعظم

البته من فکر میکنم در اینجا بیشتر نظر نویسنده این بوده که کتاب خوان بودن شخصیت داستانش را به خواننده یادآور شود اما موارد زائد بسیاری هم میتوان مثال زد که الان درخاطرم نیست. رضا خان هم هنوز به طور مستقیم وارد داستان ما نشده اما خبرهاش میرسه:)

ما خودمون رو رفیق شما می نامیم جسارت نباشه؟ حالا حداقل شما اجازه بده ما شما رو رفیق خودمون بنامیم شما هم ندونستی اشکالی نداره.
فکر می کنم خواندن رمان تاریخی خیلی گزینه خوبی برای علاقه مندان به تاریخی باشد که بسیاری از ما حوصله خواندنش را نداریم. یعنی حداقل کاری که می کند این است که مزه دانستن تاریخ اشاره شده در آن کتاب را به مخاطب می رساند و همچنین از لایههایی صحبت میکند که اغلب نمیتوان آنها را پیش از خواندن تاریخ در فهرست کتابهای تاریخی یافت.
اما یادداشت، آنقدر خوب بود که بگویم حسابی حالم را جا آورد. بخصوص به این دلیل که همانطور که در پست قبل هم اشاره کردم این روزها مشغول خواندن رمان خانوم هستم و غوطه ور در همین فضا.
من این کتاب را نخوانده ام اما نکاتی که درباره رمان های تاریخی اشاره کردی اغلب مشترکند و مقایسهی که سردستی که با نوشتهی بهنود انجام می دهم به نکات جالبی میرسم مثلا بهنود هم علاقه فراوانی دارد که شخصیتهای مهم هم عصر را وارد داستانش بکند و تا آنجا که در خاطر دارم مثلا یکی از شخصیت های داستان به دیدن تیاتری می رود که خود بکت کارگردانیاش میکند یا با همسر مالرو دوست میشود و یا به دیدن آندره ژید می رود. هر چند تعداد زیاد این موارد تا حدودی همان عدم باورپذیری را برای خواننده ایجاد میکند اما بهنود خیلی هم اصلاحاً تابلویش نکرده است. شاید گاهی نویسندگان میخواهند با همین نامها وزن اثر خود را بالا ببرند. مثلا طرف تو درمانگاه اومده آمپول بزنه یا به قول راوی برای انژکسیون اومده و میگه چقدر ریش های دکتر شبیه داستایفسکی است.
آن بخش 13 هم که حسابی ما را خنداند. من هم زیاد قصد کرده ام که به اصفهان بروم اما هنوز نرفته ام
درباره بند 17 هم گویا بهنود حواسش به این قضیه بوده چرا که من هم در طول خواندن داستان به این فکر می کردم این خانواده سلطنتی چرا با فقط کشتی میرن پاریس
درباره نقلقول دوست برنامهنویسمان نسبت به کتاب یک پرونده کهنه هم خواستم بگم اتفاقاً آن کتاب درکنار اینکه یک کتاب تاریخی به حساب می آید که به ترور احمد مسعود می پردازد یک کتاب کارآگاهی هم هست و این به نظر می تواند جذاب باشد. البته باید دید نویسنده آن را چگونه از آب درآورده باشد. اتفاقاً کتابش را چند وقت پیش تهیه کردم و احتمالا در آینده به عنوان اولین کار این نویسنده امتحانش خواهم کرد.
باز هم ممنون به خاطر این یادداشت و این تلنگر به تاریخ نخوانی من.
سلام رفیق جان

گلهایی که در جهنم میرویند... تفریحات شب... در تلاش معاش
چه جسارتی!!؟؟ اختیار دارید قربان شما رفیق نباشی چه کسی رفیق است...
رمان تاریخی فواید دیگری هم دارد. البته مهمترینش همان است که شما اشاره کردید. رمان های تاریخی معمولاً خوشخوان هستند و برای عادت دادن به کتابخوانی بسیار مفید هستند. از این زاویه تولیدات ما باید به مراتب بیش از اینها باشد.
البته به همین دلیل میبایست دقت نظر خاصی در آن به عمل آید تا قشر تازهکار در امر کتابخوانی و تاریخ در مسیر غلطی سقوط نکنند. یکی از این مسیرهای غلط نگاه کردن به تاریخ از دریچه توطئه اندیشی و در نظر گرفتن یک هسته قدرت که همگان را بر سر انگشت خود میچرخانند! ما از این نظر چیزی کم نداریم!! همگی در دیدن دستهای پشت پرده استاد هستیم!
در مورد آوردن شخصیتهای مهم البته یک بحث نشانهگذاری تاریخی هم قابل طرح و درک هست: اینکه دقیقاً داستان در چه بستری در حال جریان یافتن است. نویسنده این را با اشاره به شخصیتهایی که عموم خوانندگان از آنها شناخت دارند نشان میدهد. در این حد اشکالی ندارد و بلکه مفید هم هست اما چنانچه به صورت افراطی و خارج از این کارکرد استفاده شود حس خوبی به خواننده منتقل نمیکند.
اگر قسمت شد به اصفهان بروی حتماً برنامهریزی کن دو سه مکان را سر صبر ببینی و برای سفرهای بعدی هم چیزهایی باقی بگذار.
در مورد بند 17 در این داستان کسانی هستند که تفریحی با این وسیله جدید پرواز میکنند. یاد مسئولی افتادم که از تاکسی هوایی حرف زده بود
منتظر میشوم تا خوانش شما از یک پرونده کهنه انجام شود. محمد مسعود هم از آن سوژههایی است که داستان خوبی میتوان در موردش ساخت و پرداخت. کاملاً در هالهای از ابهام قرار دارد. قتلش هم به همین ترتیب متهمین و مظنونین زیادی دارد. ما در کتابخانه خانه پدری سه کتاب از او را داشتیم و در ایام نوجوانی چند بار آنها را دوره نمودیم
مخلصیم
شادوسلامت باشید
اعلام حضور و تشکربابت مطالب خوبتان
سلام دوست من
سلامت و تندرست و شاد باشید
سلام
ما هیچ ما نگاه!
این روزها بعد از کلی دلدل کردن، افتادیم دنبال یک شوالیه و مهترش؛ و به گمانم حالا حالاها این قصهی دنکیشوت خوانیمان ادامه دارد.
خلاصه هم از تارخ خودمان دور شدیم، هم از همراهی با شما.
سلام
آه چه عالی ... و چه تصادف جالبی!! من هم دارم به صورت جنبی دونکیشوتهای ایرانی رو میخونم.
به نظرم بیشتر رمان ها کمابیش تاریخی اند اما خواندن رمان هایی که خصوصاً تاریخی هستند وقتی جذاب است که وجه رمان آنها بر وجه تاریخی شان غلبه داشته باشد.
این داستان را سالها پیش خوانده ام و یادم نیست چقدر این ویژگی را داشت.
فکر کنم در یکی دیگر از کامنت هایم نوشته ام که فورستر رمان را به دشتی تشبیه کرده که حدودش از یک سو به رشته کوه های تاریخ و از سوی دیگر به سلسله جبال شعر می رسد.
سلام بر مداد گرامی
هم وجه رمان بودنش بچربد و هم ساختار استواری داشته باشد.
بله توصیف جناب فورستر را از شما شنیده ام و توصیف قابل تاملی است.
سلام
اومدم به دنبال پاییز 32 و به اینجا رسیدم
پاییز 32 رو دوست داشتم علاقه مند شدم کتابهای بیشتری از نویسنده بخونم
موفق باشی
سلام رفیق قدیمی
نظر شما مرا امیدوار و خوشحال کرد. من حتماً به سراغ آثار متاخر نویسنده خواهم رفت.
ممنون دکتر جان