میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ذرت سرخ- مو یان

پس از پیروزی انقلابیون چینی در سال 1911 بر علیه نظام سلطنتی که در سال‌های پایانی‌اش دچار ناکارآمدی و انحطاط در زمینه‌های مختلف شده بود، نظام جمهوری برپا شد اما همانند انقلاب‌های دیگر دوره‌ای دیگر از هرج ومرج آغاز شد. پس از نزدیک به یک دهه کش‌وقوس بین نیروهای مختلف، جبهه‌ی ملی (کومینتانگ) با اتحاد گرایش‌های مختلفی از چپ و راست قدرت را به دست گرفت. اما خیلی زود اختلافات بالا گرفت و پس از روی کار آمدن چیانگ کای‌شک تصفیه‌ی جناح چپ کلید خورد و این سرآغازی بود برای درگیری‌ها و جنگ‌های داخلی که تقریباً الگوی آشنایی است. این شرایط موجب کاهش قدرت دولت مرکزی شد که البته قبل از آن هم چندان تسلطی بر همه‌ی نواحی نداشت. پس از یک دهه جنگ داخلی وضعیت چنان به وخامت گرایید که در برخی نقاط (مثل مکانی که این داستان در آن روی می‌دهد) اختیار امور به دست راهزنان و جنگ‌سالاران محلی افتاد. در چنین شرایطی ژاپنی‌ها در سال 1937 به چین هجوم آوردند که این جنگ تا انتهای جنگ جهانی دوم به طول انجامید. در این دوره عملاً چند نیرو در این کشور با یکدیگر می‌جنگیدند و بد هم می‌جنگیدند!... ژاپنی‌ها، ملی‌گراهای چینی، کمونیست‌ها، گروه‌های مسلح محلی... در واقع این گروه‌ها انواع جنایات جنگی را که تا آن زمان توسط بشر کشف شده بود، علیه یکدیگر پیاده کردند. این داستان در چنین فضایی روایت می‌شود.

«من به ولایت گائومیِ شمال‌شرقی بازگشتم تا با تمرکز روی جنگِ مشهور دو طرف رودخانه‌ی آب‌سیاه، که پدرم را درگیر کرده بود و با مرگ ژنرالی ژاپنی پایان یافت، شرح وقایع خاوادگی را گردآوری کنم.» (ص24)

راوی طبق محاسبات من مردی حدوداً سی ساله است که در سالهای میانی دهه‌ی 1980 به زادگاهش بازگشته است تا ضمن شنیدن روایت‌های دیگران و مرور خاطرات و اسناد، داستان خاندان خود را در نیمه اول قرن بیستم بازسازی کند. حادثه‌ی محوری جنگی است که در نیمه‌ی پاییز سال 1939 در این روستا حادث شده است و طی آن افرادی از خانواده کشته و زندگی نفرات باقی‌مانده به‌کلی تغییر یافته است. شخصیت‌های اصلی داستان (مادربزرگ، پدربزرگ و...) در آن نواحی به عنوان قهرمانان مقاومت در برابر ژاپنی‌ها شناخته می‌شوند اما راوی علیرغم وابستگی خانوادگی و حس تحسینی که به آنها دارد، در دام اسطوره‌سازی سقوط نمی‌کند و هرجا که دست داده با طنز یا تیغ واقع‌بینی به سراغ آنها رفته است.

سبک داستان‌ این‌گونه نیست که ماجراهای خانوادگی را از جایی (مثلاً ازدواج مادربزرگ در سال 1923) شروع و در زمان حال روایت به پایان ببرد بلکه با محور قرار دادن قتل‌عام نیمه پاییز 1939 و رفت و برگشت‌های متعدد به گذشته و آینده، و دنبال کردن خطوط فرعی داستانی، یک منظومه دلنشین را شکل می‌دهد که خواننده را با نگاه انتقادیِ راوی به مسیر طی‌شده‌ی تاریخ در آن منطقه همراه می‌کند. اگرچه همانطور که اشاره شد زمان-مکانِ داستان آکنده از خشونت و سبعیت است و فجایع متعددی که روایت می‌شود ممکن است برای طیفی از خوانندگان لذت‌بخش نباشد. قدرت قصه‌گویی و توصیف شاعرانه‌ی دقیق و تدوین مناسب خرده‌روایت‌ها در کنار تلاش شخصیت‌های داستان برای زنده ماندن، از نقاط قوت داستان است.

*****

مو یان متولد سال 1955 در شهرستان گائومی در شرق چین است. اولین داستان کوتاهش را در سال 1981در یک مجله به چاپ رساند و پس از آن کم‌کم جایگاه خود را به عنوان نویسنده در کشورش تثبیت کرد. ذرت سرخ در سال 1986 منتشر شد و بر اساس دو فصل ابتدایی آن (کتاب در مجموع 5 فصل است) فیلمی به کارگردانی ژانگ یی‌مو ساخته شد که نامزد جایزه اسکار و برنده خرس نقره‌ای جشنواره برلین گردید. این موفقیت موجب شهرت مو یان در خارج از مرزهای چین شد. این نویسنده در نهایت جایزه نوبل ادبیات را در سال 2012 کسب کرد.

من یک اعتراف در مورد ایشان بدهکار هستم چرا که زمان اعلام نامش به عنوان برنده نوبل، ذهنم کمی به سمت سیاست و تأثیرات ویژه‌ی آن در اهدای جایزه کشیده شد اما با خواندن این کتاب باید بگویم این جایزه برای نویسنده، از شرابِ ذرتِ مادربزرگِ راوی حلال‌تر و گواراتر است! این تشبیه برای کسانی که داستان را خوانده‌اند معنادار است. این خاندان با اضافه کردن یک چیزِ دور از ذهن به خمره‌های شراب، بهترین شرابِ ذرتِ آن نواحی را به عمل می‌آوردند. این در مورد داستانی که سرشار از اتفاقات دردناک است و در نهایت خواننده از خواندن آن راضی است، نیز صادق است. در ادامه مطلب تلاش خواهم کرد به ماهیت آن چیزِ یا چیزهای اضافه‌شده نزدیک شوم.

.................

مشخصات کتاب من: ترجمه ناصر کوه‌گیلانی، نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1397،تیراژ 1000نسخه، 400 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه B. (نمره در گودریدز 3.74 نمره در آمازون 3.7 )

پ ن 2: کتابهای بعدی «ارتش سایه‌ها»، «همسر دوست‌داشتنی من»، «مشتی غبار» و «جای خالی سلوچ» خواهد بود. البته اگر عمری باشد!

  

 

خون بخون شستن محالست و محال!

چندین قرن از سروده شدن این مصرع توسط مولانا گذشته است و پیش از آن هم تجارب بشر نشان داده بود استفاده از خشونت در پاسخ خشونت، التیام‌بخش نیست اما اوضاع جهان نشان می‌دهد که هنوز خیلی راه مانده تا روزی برسد که همه مردم دنیا به این درک برسند. در حال حاضر گاهی از سرزمین‌های توسعه‌یافته نیز این کلام به گوش می‌رسد که برای رسیدن به صلح باید جنگید! با این حساب تکلیف ما خاورمیانه‌نشینان روشن است... یکی از چیزهایی که به نظرم اضافه شدنش به داستان آن را به یک سطح بالاتر انتقال داده است همین موضوع است.

در میان شخصیت‌های داستان، پدربزرگ آدمی است که همواره مشکلات را با اسلحه حل می‌کند: مشکل رابطه مادرش با راهب، مشکل ازدواج مادربزرگ با یک فرد جذامی، مشکل غارت اموال در حال سوختنِ مردم توسط یک پیرمرد و بسیاری موارد دیگر که در داستان آمده است. حتی در جایی راوی عنوان می‌کند که پدربزرگ در فلان موقع با ترک عرق‌گیری و مادربزرگ به زندگی رویایی‌اش که راهزنی و چپاول و اینها بود روی‌آورد و بدین‌ترتیب به «فرمانده یو ژان‌ئو» تبدیل شد؛ فردی که سردسته راهزنان منطقه بود و پس از حمله ژاپنی‌ها به یکی از قهرمانان مقاومت تبدیل شد. راوی چنین شخصیتی از پدربزرگش در آن فضای خشن می‌سازد اما خیلی هنرمندانه در یکی دو پلان تک‌پاراگرافی و حتی کوتاه‌تر، چهره‌ای از این شخصیت (پس از گذشت چند دهه) رو می‌کند که جان کلام یا انگیزه روایت می‌تواند تلقی شود.

پدربزرگ که در سال 1958 از ژاپن بازگشته همچون قهرمان مورد استقبال قرار می‌گیرد اما او خیلی تغییر کرده است. او هر روز نوه‌اش (راوی) را با خود به روی پل (محل نبرد با ژاپنی‌ها) می‌برد و به آثار باقی‌مانده از گلوله‌ها خیره می‌شود. او زیاد صحبت نمی‌کند و از میان چند کلمه‌ای که بیان می‌کند فقط کلمه تفنگ مفهوم است اما ناگهان روزی بیلچه‌ای را برمی‌دارد و شروع می‌کند به کندن چاله‌ای در زیر یک درخت... و نهایتاً پیشِ چشم راوی از زیر خروارها خاک، صندوقچه‌ی پوسیده‌ای را بیرون می‌کشد که درون آن یک تفنگ قرار دارد. پس از مدتی خیره شدن به تفنگ، تبری برمی‌دارد و آن را تکه‌تکه می‌کند و قطعاتش را کاملاً پراکنده می‌کند. فاعتبروا یا اولی‌الابصار!  

اما خُرده‌داستانی که مفهوم این تیتر را مستقیماً بیان می‌کند جایی است که در فصل پنجم سرگذشت «چِنگِ آبله‌رو» روایت می‌شود. این فرد خانواده‌اش را به‌نحوی فجیع در حمله‌ی ژاپنی‌ها از دست می‌دهد و پس از آن به هنگ جیائوگائو می‌پیوندد و چنان با خطرات روبرو می‌شود که گویی می‌خواهد زودتر این دنیا را ترک کند. این شخص به واسطه‌ی شجاعت‌هایش پیشرفت می‌کند تا جایی که نقشه موفق‌ترین عملیاتِ هنگ بر علیه ژاپنی‌ها از طرح او حاصل می‌شود. این نبرد امکانِ انتقام‌گیری را برای او فراهم می‌آورد. آیا انتقام حس خوبی را در او بیدار می‌کند!؟ یکی از درخشان‌ترین صحنه‌های داستان همینجاست. اگر خوانده‌اید می‌دانید که در ص392 چه رخ داده است و اگر نخوانده‌اید و هنوز تصمیم به خواندنش نگرفته‌اید، نقلش توسط من در اینجا کمکی به شما نمی‌کند! فقط بدانید که نویسنده با روایت این خرده‌داستان نطرش در مورد چرخه‌ی انتقام‌گیری را بیان می‌کند که نزدیک به همان حرف مولاناست.

در صورت حرکت چرخه‌ی انتقام‌گیری در جامعه، وضعیتی پیش می‌آید که در بخشی از داستان به وضوح آن را می‌بینیم: جایی که نیروهای هنگ جیائوگائو و نیروهای انجمن آهن با یکدیگر نبردی خونین را انجام می‌دهند و بعد گرفتار ژاپنی‌ها می‌شوند و سرنوشت تلخی در انتظار آنها قرار دارد. در میان این دو گروه، قوم‌و‌خویش‌هایی وجود دارند و در شرایط اسارت و انتظار مرگ با یکدیگر صحبت‌هایی را رد و بدل می‌کنند که بسیار تکان‌دهنده است؛ هر کدام دیگری را به ریختن خون عزیزی متهم می‌کند و خود را محق می‌داند که انتقام آن خون را بگیرد:

 «من به خاطر خواهرت گریه نمی‌کنم! اون دیگه مُرده و همه‌ی اشک‌های دنیا هم دیگه نمی‌تونه برش گردونه. من دارم برای خودمون گریه می‌کنم. من و تو از دوتا دهکده‌ی مجاور با هم قوم‌وخویشیم، سرمون رو که بلند می‌کردیم همدیگه رو می‌دیدیم، پس چطور اوضاع این‌طوری شد؟ به خاطر خواهرزاده‌ت گریه می‌کنم، بچه‌م، شمش نقره. همه‌ش هجده سالش بود که با من به انجمن آهن پیوست تا انتقام مادرش رو بگیره، اما پیش از این‌که طعم انتقام رو بچشه، افراد تو کشتنش. به زانو افتاده بود، اما باز هم با سرنیزه زدینش!...»

راهزنی و خشونت چگونه زاده می‌شود!

 اگر جامعه را یک سیستم فرض کنیم علل بروز آن را می‌توان به دو دسته درونی و بیرونی تقسیم کرد. در این داستان می‌توان به علل درونی نظیر سنت‌های خشن، نظمِ متزلزل، و ضعف کنترل‌های اخلاقی درونی افراد اشاره کرد. سرآغاز ماجراهای داستان جایی است که مادربزرگ توسط پدرش به‌نوعی به خانواده «شان» فروخته می‌شود. زیبایی مادربزرگ و به‌خصوص پاهای کوچک بسته‌شده‌ی اوست که توجه شانِ پیر را جلب می‌کند (طبق سنت‌های کهن چینی پاهای دختربچه‌ها را از نوزادی محکم پارچه‌پیچ می‌کردند تا جلوی رشد آن را بگیرند چون پاهای کوچک از نظر آنها زیبا و تحریک‌کننده است) و می‌توان نتیجه گرفت این سنتِ خشن و ضد انسانی نقش پررنگی در مسیر تشدیدشونده جنایت و خونریزی در داستان دارد.

نظم متزلزل و خلاء نیروهای نظم‌دهنده (کنترل‌های بیرونی) موجب می‌شود خویِ حیوانی تحریک شده و میدان وسیع‌تری برای عمل داشته باشد. چنانچه کنترل‌های درونی افراد هم دچار ضعف شده باشد (در اثر فقر یا احساس بی‌عدالتی و...) آنگاه تکلیف کاملاً روشن است و معلوم است این همزمانی‌ها چه با خود به همراه می‌آورد. از علل بیرونی هم می‌توان به جنگ اشاره کرد که مستقیماً عوامل درونی را تشدید می‌کند. پاراگرافی از داستان را در کانال قرار داده‌ام که خواندنش در اینجا خالی از لطف نیست:

«گاهی اوقات به فکر فرومی‌روم که اگر آن‌روز تنها یک سرباز ژاپنی با بدن خوش‌ترکیب مادربزرگ مواجه می‌شد، شاید در برابر تجاوز از خود مقاومت نشان می‌داد. شک دارم! چرا که یک جانور وحشی نر در هیبت آدمیزاد نیازی به نقش بازی کردن مثل بوزینه‌ای دست‌آموز ندارد، حتی ممکن است بیش از پیش توحش به خرج دهد، یونیفُرم آراسته‌ی مرتبش را گوشه‌ای بیندازد و مثل حیوانی وحشی به مادربزرگ دوم حمله کند. در شرایط عادی، نیروی اصول اخلاقی است که خوی حیوانی درون ما را، که زیر ظاهری فریبنده پنهان شده است، مهار می‌کند. جامعه‌ی باثبات و آرام میدان تمرین انسانیت است، درست مثل حیوانات اسیر قفس، که از خشونت غیرقابل پیش‌بینی حیات‌وحش جدا می‌شوند و در طول زمان تحت‌تاثیر رفتار به اسارت درآورندگان خود قرار می‌گیرند. موافق هستید؟ آری؟ نه؟ خُب، بگویید دیگر! آری یا نه؟ اگر خودم مرد نبودم و اگر شمشیر انتقام‌جویی در دست داشتم، تا آخرین مرد روی زمین را سلاخی می‌کردم! اگر فقط یک سرباز ژاپنی در آن روز با بدن لخت مادربزرگم طرف بود، شاید به یاد مادر یا همسرش می‌افتاد و بی‌سروصدا آن‌جا را ترک می‌کرد. شما چه فکر می‌کنید؟»

نوستالژی ذرت سرخ

یکی از انگیزه‌های اصلی راوی برای روایت، آن حس غمِ دورماندن از معشوقی است که شعرهای زیادی برای آن سروده است: ذرت سرخ! راوی که پس از ده‌سال به دهکده مراجعه کرده است با منظره‌ای متفاوت روبرو می‌شود؛ به جای دشت‌هایی که مملو از ذرت سرخ بودند حالا مزارع ذرت پیوندی از زمین سبز شده‌اند. منطقه گویی دچار اختلال ‌هویتی شده است!

این منطقه را «آدم‌ها» آباد کردند و بعدها «آدم‌ها»یی دیگر آن را به ویرانه تبدیل کردند. بازماندگان دوباره در آنجا جمع شدند و بر روی ویرانه‌ها، خانه ساختند و مزارع ذرت سرخ را دوباره آباد کردند اگرچه آنها این‌بار «بهشتی اندوهناک» و «یادواره‌ای از اندوه و شادی» بودند. اما بعد از حاکم شدن کمونیست‌ها و قبضه‌ی قدرت توسط مائو، طرح‌هایی پیاده شد که دوباره منطقه به سمت نابودی سوق داده شد. در جاهایی از داستان، علیرغم اینکه بازه‌ی زمانی روایت به دوران مائو مربوط نمی‌شود، نگاهی دقیق و ظریف به این دوران انجام می‌شود. مثلاً وقتی مواجهه‌ی اولِ پدر با کلاه‌خودِ آهنی سربازان ژاپنی روایت می‌شود، راوی از دوره‌ی قحطی بزرگ ناشی از کمپین «یک گام عظیم به جلو» یاد می‌کند که در آن خانواده‌ها موظف به تولید فولاد در خانه‌ها شدند و در نتیجه همه‌ی ظروف آشپزخانه و ابزار کشاورزی خود را ذوب کردند و به عنوان سهمیه تولیدی به نمایندگان حزب تحویل دادند و دیگر ظرفی برای پخت غذا در دسترس نبود. در این زمان برادر راوی از زیر خاک یک کلاه‌خود ژاپنی پیدا می‌کند و از آن به عنوان قابلمه بهره‌برداری می‌کنند و البته مشکل بعدی این بود که چیزی برای خوردن وجود نداشت!      

ذرت سرخ نمادی از مقاومت و تلاش مردمان این ناحیه برای بقاست، ذرت سرخ نمادی است برای اتصال راوی به خود واقعی‌اش و خاندانش، ذرت سرخ «توتم» اوست. بدیهی است ذرت سبز در نگاه او نمادی از «ریاکاری» باشد که در اثر تحولات پس از انقلاب همه جا را فرا گرفته است.

برداشت‌ها و برش‌ها

1) مادربزرگ (دای فنگلیان) مورد تحسین راوی (بخوانیم مو یان) است به حدی که خودش را در قیاس با هنرهای مادربزرگ حشره‌ای عنوان می‌کند که چند سال آزگار گرسنه مانده باشد! این تحسین بی‌ربط نیست. مادربزرگ در 16 سالگی یک کارگاه عرق‌گیری با تعدادی کارگر را می‌چرخاند و... اساساً همان‌که در مقابل سرنوشتی که پدرش و دیگران برای او تدارک دیده بودند می‌ایستد کار بزرگی است. او انتخاب‌گر است. افکار او در صفحه 89 فوق‌العاده است و قابل تامل.

2) اگر راوی می‌خواست همه وقایع را بیان کند به نظرم لطف کار پایین می‌آمد لذا برخی وقایع را با اشاره‌ای کوتاه بیان می‌کند. مثلاً ممکن است شما هم تا انتهای داستان انتظار داشته باشید وقایع مرتبط با دستگیری و اسارت پدربزرگ در ژاپن را بخوانید، یا مثلاً ریز دلایل و وقایعی که منجر به زندگی مخفیانه پدر در دخمه‌ای زیر خانه در (تا!؟) سال 1957 شده است بخوانید، یا مثلاً نحوه قطع شدن دو انگشت پدر یا نحوه به دام افتادن و کشته‌شدن 800 راهزن تحت امر پدربزرگ در سال 1928 و موارد دیگری از این دست را بخوانید.

3) در ابتدای فصل دوم که راز بزرگ شرابِ گوارای مادربزرگ فاش می‌شود مرا به یاد شرابی که در بهشت جاری است و مزه‌ی عسل دارد انداخت!

4) این توصیف را ببینید: ساقه‌های ذرت که قطرات درخشان باران روی‌شان می‌بارید، می‌لرزیدند. به هر جا نگاه می‌کردی جوانه‌های ترد و زرد، انبوه و درهم‌پیچیده بود و جوانه‌هایی دیده می‌شدند که خارج از فصل سبز شده بودد. بوی جوانه‌های تازه، ذرت رسیده، اجسادِ در حال پوسیدن و نجاست سگ در هوا پیچیده بود. جهان پیشِ روی پدر و دیگران پُر از وحشت، پلیدی و خباثت بود. تکان‌دهنده و جالب بود نه!؟

5) این روزها که بحث کرونا نقل محافل است و رژیم غذایی چینی‌ها مورد توجه قرار گرفته است برخی قسمت‌های داستان واقعاً حیرت‌انگیز است! خوردن گوشت سگ‌هایی که از اجساد انسان‌ها تغذیه می‌کردند... یا امام‌زاده بیژن... خود راوی در مورد پدرش می‌گوید حیرانم که چطور می‌شود با این واقعیت، که او غیرمستقیم هم‌نوعانش را خورده است، کنار آمد؟

6) تئوری‌پردازی راوی در مورد عشق (ص304) بر پایه‌ی پیشینه‌‌ی عاشقانه‌ی پدربزرگ، روابط عاشقانه‌ی آتشین پدرش و برهوت کم‌رنگ تجارب شخصی خودش بسیار خواندنی است. دوره افراط، دوره سنگدلی، دوره بی‌اعتنایی.

7) پدربزرگ در اوج قدرتش، به‌زعم راوی قاعده‌ی ساده‌ای را فراموش می‌کند که همه قدرتمندان نیز چنین اشتباهی را مرتکب می‌شوند: «آفتاب درخشان تاریک می‌شود، ماه کامل به محاق می‌رود، پیاله‌ی پُر لبریز می‌شود و فساد از پی رفاه می‌آید.» اشاره راوی به مراسم باشکوه ترحیم مادربزرگ است که به فاجعه‌ای تلخ منتهی می‌شود.

8) یکی از نمونه طعنه‌های ریز و سنگین راوی به وضع موجود جایی است که خانواده‌ای در حال فرار با پدربزرگ روبرو می‌شوند (ص365) پسرکی داخل سبد حمل می‌شود و... راوی از خیره شدن پدربزرگش به این پسربچه و پیش‌آگاهی‌اش از آینده‌ی او یاد می‌کند و عنوان می‌کند که در آینده او به اهریمنی متعصب تبدیل می‌شود. در ص380 می‌بینیم که این پسربچه نماینده حزب در منطقه شده است و چه اهریمنی!

9) همه‌ی آدم‌ها به دنبال رفاه هستند و آن را از طریق کسب ثروت جستجو می‌کنند اما می‌بایست مراقب بود که چه چیزی را در قبال آن از دست می‌دهیم.

10) ترجمه دیگری هم از این کتاب منتشر شده است که اتفاقاً در فضای مجازی چند جمله‌ای از آن در دسترس است که من آن موارد را با این ترجمه مقابله کردم و به نظرم در زمینه لحن روایت واقعاً مشکل داشت. ترجمه‌ای که من خواندم خالی از اشتباه نبود ولی به نظرم قابل قبول بود (از منظر یک خواننده‌ی فارسی‌زبان وگرنه من تخصصی در زمینه ترجمه ندارم). کاش اسامی افراد ترجمه نمی‌شد (شمش نقره! خورشیدِ پنج! نُه‌کوچیکه! هوس! و...). مواردی هم از غلطهای تایپی به چشم خورد که بد نیست اگر کسی در پی اصلاح آن باشد مثل ص103 سطر 16 (پدرِ مادربزرگ) یا ص204 سطر 23 (1957) یا مثلاً همین صفحه جمله اول پاراگراف آخر  (یا پاراگراف دوم از ص318) می‌بایست بازنگری شود.

11) در چند قسمت مشکوک شدم که شاید چیزی حذف شده باشد. این موارد را در نسخه انگلیسی جستجو کردم که فقط یک مورد آن دچار حذف شده بود. عکس قسمت حذف شده را در این‌جا می‌آورم. دقیقاً آخر قسمت 8 از فصل 3 می‌باشد (ص253):

 

 

 

 


نظرات 10 + ارسال نظر
شیرین پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 03:22 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

نفس گیر بود خواندن این نوشته! عالی! دست مریزاد و سلام

سلام
سلامت باشید و پُر نفس

مدادسیاه پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 04:16 ب.ظ

میله جان یادداشتت مثل همیشه عالی است و حق داستان را به خوبی ادا کرده است.
ذرت سرخ برای تصمیم به عضویت در باشگاه مویان کفایت می کند.
فورمولاسیون شراب مادر بزرگ بی نظیر و فراموش ناشدنی است.

سلام بر مداد
امیدوارم که حق کتاب ادا شده باشد.
من که وارد این باشگاه شدم. طاقت زندگی و مرگم نیست را هم دارم.
واقعاً آن فرمولاسیون معرکه بود و لازم است به قول راوی شیمی‌دان‌ها وارد کم‌وکیف قضیه بشوند

مهرداد شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 02:30 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر میله بدون پرچم عزیز
من هم دیدم نسبت به این نویسنده زیاد جالب نبود، اما وقتی انتخابات رو برگزار کردی من سری به کتابخونه زدم و اونجا فقط کتاب دست از مسخره بازی بردار اوستا رو گیر آوردم و پیشگفتار و همچنین سخنرانی نوبل ضمیمه کتاب به همراه یکی از داستان های کوتاه کتاب رو خوندم و حسابی نظرم نسبت به نویسنده عوض شد.
متن کتاب ساده تر از اونچیزی بود که فکر می کردم، این قراردادن کتاب در دسته A توسط تو هم نشون میده که خوندن کتابهای این نویسنده بر خلاف تصورم خیلی هم سخت نیست.
اینو یکی از دوستانی که کتاب طاقت مرگ و زندگیم نیست رو خونده بود هم می گفت. هیچکدوم رو هنوز ندارم اما این کتاب با این یادداشت خوبت که به نظرم خیلی جالب اومد.حالا باید برم یادداشت مداد سیاه رو هم بخونم ببینم اون چطور کتابیه.
ممنونم برای این یادداشت خوب

سلام بر مهرداد
الان درِ توبه باز شده است و می‌توان استغفار کرد
در مورد A بودن واقعاً دودل بودم... طبق تعاریف خودم می‌توانست B یا حتی C هم تلقی بشود اما خوشخوان بودنش باعث شد که آن را در گروه A قرار بدهم. راستش دیروز به این جمعبندی رسیدم که بیام A را به B تبدیل کنم و امروز می‌خواستم این کار را بکنم که کامنت شما رسید
حالا دیگه عوضش نمی‌کنم.
یک شاهکار تلخِ خوب بود
ممنون رفیق

ماهور شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 06:22 ب.ظ


نباید این کتاب تموم میشد
الانم هیجانم مانع از نوشتن میشه

برمیگردم

سلام بر دوست کتابخوان
آهان پس حس خیلی خوبی داشتید ... سربلند شدم... چون کتاب بعدی به گمانم اصلاً در این حد و حدود نیست
منتظر کامنت بعدی شما هستم.

Mahoor دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام
بعله حس خیلی خوبی... کتابهای زیادی هستند که به نظرم خوبن اما اینقدر حس خوب خیلی کمتر اتفاق میفته برام.
با جمله Amy Tan موافقم شدیدا
و درمورد گروه بندی کتاب حقیقتش زیاد موافق نظرت نیستم به نظرم بیشتر بی بود با آن همه رفت و برگشتهای متعدد
توصیف ها عاااالی ... شاعرانه....متضاد
و عجب توصیف قشنگی از کتاب کردی با ربطی که به فرمولاسیون شراب دادی .... افرین درجه یک
متن عالی و در حد خود کتاب بود ... من که لذت بردم.
1. ثابت کرد شجاعت و عزت نفس عملا به تربیت، به سن و به فرهنگ و جامعه ربط ندارد !!
2. این تدبیر در به اندازه توضیح دادن گره های داستان معرکه بود ...خاطرم هست یکی از نارضایتی هایی که گاهی از نویسنده ها دارم همین عدم تدبیره
3. قبلا یه برنامه دیده بودم ازین ترکیب استفاده میکرد نه تنها تو شراب در بعضی از پخت و پزها و از نتیجه به طرز عجیبی راضی بودن. اوه چی بگم شاید حوری هاشونم فاکتورهای عجیب مثل سایز پا داشته باشن ... باس حواسم باشه تو بهشت سمت محله چینی ها زیاد نرم
4. با همین شاعرانگی چیا که به خوردمون نداد
5. این حرف راوی از اون جاهای کتاب بود که کتابو بستم نفس عمیق کشیدم ... ازین شاهکارها زیاد داشت.
11. What a pity this part have been removed
They are fruitful and funny i think
????Now are they going to provoke us
Anyway I will be so glad to bring all the deleted parts of rest of the books here


بعد از خوندن این چندتا کتاب فوق العاده کار کتاب بعدی بهر حال سخت میشد ... که خب اصلا ارتش سایه ها این قدرت رو نداره
الان دارم شوایک رو میخونم و ازش راضی ام
و به شدت مشتاقم که زودتر کتاب همسر دوست داشتنی من رو بخونم
ممنون از مطالب خوبتون و کتابهای خوبی که معرفی میکنید و پاسخ های دلگرم کننده تون به کامنتها

سلام بر دوست کتابخوان
در مورد گروه‌بندی به شما حق می‌دهم در ذیل کامنت مهرداد این را توضیح دادم اما فکر می‌کنم حق با شماست و ممکن است کمی گمراه‌کننده باشد. لذا به B تغییر دادم الان.
واقعاً توصیف‌هایی که از یک وجه زیبا شروع می‌شد و به یک وجه تکان‌دهنده ختم می‌شد خواننده را تحت تاثیر قرار می‌داد.
کتاب عالی بود و من و مطلب را با خود بالا کشید وگرنه من همان خاکم که هستم
....
1- چه نتیجه‌گیری خوبی.
2- این سبک هم در نوع خودش نادر بود. به نظرم قابل تامل بود.
3- یا خود خدا!!! جدی می‌گین!؟ ... به نظرم اگر سایز پا زیر 38 است حتماً احتراز کنید از محله چینی‌ها چه در دنیا چه در عقبا
4- بله این قسمت واقعاً معرکه است. یعنی یک سری صحنه‌ها مثل سرنوشت مادربزرگ دوم و یا عمه یا دایی راوی و یا آن صحنه هجوم سگ‌ها و صحنه‌ةایی از این دست را هر نویسنده‌ای نمی‌تواند در کتابی بیاورد که خواننده در انتها احساس رضایت داشته باشد. اینها اتفاقات سنگینی بودند.
5- راوی منصفی بود. این انصاف راوی خیلی در احساس خواننده به کتاب تاثیرگذار بود.
11-
کتاب بعدی دخلش می‌آید و ... آمد!
شوایک هم خیلی عالی است.
همسر دوست‌داشتنی من هم یک تریلر خوب و پرکشش است.
ممنون از همراهی شما در کتابخوانی

مهدی سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 09:12 ق.ظ

سلام
تشکر
خواندن نوشته هایی که روایت های آن رنگ و بوی خاص دارد جالب است. با خواندن پست شما ترغیب شدم این کتاب را بخوانم البته در شهرستانی که من هستم غالبا ناچارم کتاب هایی که نشر الکترونیکی دارد تهیه کنم. عملا نسخه های چاپی در دسترس نیست.

سلام
امیدوارم نسخه الکترونیکی که خواهید یافت آن ترجمه بهتر باشد.
در کدام شهر هستید؟
ممنون از لطف شما

بندباز سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 11:53 ق.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

درود بر میله
یادداشت خوبتون رو خوندم و لذت بردم. ممنونم از بابت معرفی این کتاب. حتما خواندنی ست و امیدوارم بتونم تهیه کنم و بخونمش.
ذهنم درگیر پدربزرگی شد که همه چیز رو با تفنگ حل می کرد. من هم طرفدار صلح هستم اما گاهی اوقات فکر که می کنم می بینم یک سری چیزها را فقط می شود با تفنگ حل کرد! مثل سیل مسافرانی که این روزها راهی شمال شده اند با وجودیکه کرونا دارد اینقدر سریع پخش می شود. به نظرم باید یک تیربار بزرگ اول جاده شمال کار بگذارند و ...
البته که همه اینها شوخی ست ولی به این حجم بی خیالی ملت که فکر می کنم مغزم دود می شود!!

سلام بر بندباز
من هم امیدوارم که بخوانید و از خواندن آن رضایت داشته باشید.
والللا این موردی که شما ذکر کردید از دیروز به ذهنم رسیده است که... ما نمی‌آموزیم و بدجوری تنبیه می‌شویم! شاید در این مورد بنویسم.
درک می‌کنم

مارسی سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 10:18 ب.ظ

کتاب های بعدی من
کنستانسیا.مشتی غبار.ارتش سایه ها.
این کتاب هم در ۵ کتابخانه موجود نبود.گران هم بود

سلام
گزینه سوم را چندان توصیه نمی‌کنم الان. گزینه اول هم گزینه چغری است! گروه c !
گزینه دوم را هم که هنوز شروع نکرده‌ام.

مهرداد چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 11:44 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
چه خوب که کتاب همسر دوست داشتنی من رو در برنامه داری.
کتابفروشی شهر ندارتش، همین روزا اینترنتی می خرمش و اگر شد همخوانی و اگرهم نشد هم با فاصله ای نه چندان دور از هم آن را خواهیم خواند.
این طرف سال می خونیش؟

سلام
به زودی این اتفاق می‌افتد. بله حتماً این ور سال...
این برنامه را امیدوارم این طرف سال بخوانم. شاید مطلب یکی از آنها به آن طرف سال بیفتد.

zmb جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 09:31 ق.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

نمی دانم این همه خشونت در آسیای شرقی از کجاست. انگار انتظارش را نداریم.
یا فکر می‌کنیم این جماعت آهسته و ریزه میزه فقط باید لبخند بزنند و برنج بچینند و ترب نصف کنند،

سلام بر شما
در حین خواندن کتاب خیلی در این مورد فکر کردم... طبعاً دانشی در این خصوص ندارم ولی یاد یک تجربه سبزیکاری خودم در جعبه افتادم!! در آن تجربه مقداری تخم سبزی در جعبه‌های مختلف کاشتم و از قضا تقریباً همگی سبز شدند به‌نحوی که خاک موجود کفایت تغذیه همه آنها را نمی‌داد و این شد که....
به نظرم رسید بخشی از خشونتی که می‌بینیم به خاطر تراکم بالای جمعیت و شدت بالای مبارزه برای بقا در آن دوران باشد. جالب است بدانید که پس از این دوران (دوران این داستان) مائو سیاست افزایش جمعیت را پی گرفت و در مدت کوتاهی جمعیت دو برابر شد که همین امر موجب قحطی و مرگ و میر وحشتناکی شد. این تجربیات تاریخی قطعاً در ناخودآگاه آنها تاثیر ویژه‌ای گذاشته است.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد