در 5 اکتبر سال 1713 در شهرستان لانگر در شمال شرقی "فرانسه" به دنیا آمد. پدرش در زمینه ساخت و فروش چاقو فعالیت داشت و در تجارت مردی موفق بود و امید داشت پسرش روزی به کسوت کشیشان درآید. از میان چهار خواهر و برادرش، فقط یک برادر و خواهر زنده ماندند، برادر او کشیش شد و خواهرش نیز صومعهنشینی را برگزید. دیدرو تحصیلات اولیه خود را از هشت تا پانزده سالگی نزد عالمان فرقه یسوعی طی کرد اما از برگزیدن حرفۀ کشیشی سر باز زد.
سپس برای ادامه تحصیل به پاریس رفت و در سال 1732 در رشتۀ فلسفه فارغالتحصیل شد. بعد از آن در دانشکدۀ حقوق مشغول تحصیل شد اما خیلی زود آن را رها کرد و تصمیم گرفت نویسنده شود. از آنجا که در هیچکدام از رشتههای تحصیلیاش به کار مشغول نشده بود، پدرش خشمگین شد و کمک مالی به او را قطع کرد. او سپس در دفتر یک وکیل مشغول به کار شد و بعد از دو سال در یک کتابفروشی کار خود را آغاز کرد و به کارهای موقتی بسیاری تن داد و چندی را با فقر و تنگدستی به سر برد.
در سال 1742 با ژان ژاک روسو آشنا شد و دوستی آنها تا سال 1757 ادامه یافت. در سال 1743 به خاطر ازدواج پنهانی با آنتوانت شامپیون که کاتولیکی متعصب بود باز هم خشم پدرش را برانگیخت. او برای تأمین مالی خانواده به ترجمه متون ادبی از زبان انگلیسی به فرانسه روی آورد. او در طول زندگی مشترکش روابط خارج از چارچوب متعددی را تجربه کرد. نامههایش به سوفی وولان یکی از آثار ادبی قرن هجدهم محسوب میشود.
نخستین اثر ادبیاش، ترجمۀ تاریخ یونان نوشتۀ تمپل اِستانیان بود که در در سال 1743 منتشر شد. سپس ترجمهای از لغتنامۀ پزشکی رابرت جیمز (1746 – 1748) تهیه کرد. در سال 1745، جستاری دربارۀ فضیلت و شایستگی اثر آنتونی کوپر را ترجمه و ملاحظات خودش را به آن اضافه کرد.
او از اوایل سال 1745 تا اواخر 1772 به عنوان سردبیر و سرپرست گروه تدوین کننده دائرةالمعارف جامع مشغول به کار شد. دنی دیدرو بیش از 26 سال از عمر خود را صرف این اثر عظیم 28 جلدی کرد و در نهایت 17 جلد آن به صورت متن و 11 جلد آن شامل تصاویر منتشر شد که به معرفی دستاوردهای گوناگون بشر در طول تاریخ میپردازد. این اثر سترگ را در شکلگیری انقلاب کبیر فرانسه تاثیرگذار دانستهاند.
در سال 1746 اندیشههای فلسفی را نگاشت. دیدرو هنگام نوشتن این کتاب یک خداباور طبیعی بود، اما بحثی را دربارۀ بیخدایی مطرح ساخت و به مسیحیت نیز انتقاداتی کرد. در سال 1747، پیادهروی شکاکانه را نوشت که در آن یک خداباور، یک بیخدا و یک معتقد به وحدت وجود دربارۀ الوهیت با هم بحث میکنند. نسخۀ دستنویس آن توقیف شد و به دیدرو هشدار داده شد چاپ آن را کنار بگذارد. این کتاب تا سال 1830 چاپ نشد.
در 1748 داستان جنجالآفرین «جواهرات نامعقول» را منتشر کرد. در سال 1749 با انتشار «نامهای دربارۀ نابینایان» نام خود را به عنوان یک متفکر فلسفی اصیل مطرح ساخت. موضوع کتاب دربارۀ رابطۀ بین قوۀ تعقل یک انسان و دانشی است که از راه حواس پنجگانه بدست میآورد. برخی نوشتههای او به واسطه عقاید ضدمسیحی آن به دستور پارلمان پاریس سوزانده شد. همچنین به خاطر عقایدش سه ماه به زندان افتاد. کتاب «هنرپیشه کیست؟» مشهورترین و بحثانگیزترین نوشته او درباره تئاتر است که در آن به تعریف مجدد ژانرها و هنر بازیگری و فنون صحنهآرایی میپردازد. در بین نمایشنامههایش «پدر خانواده» بسیار موفقیت آمیز بود و تا قرن نوزدهم به روی صحنه میرفت.
این فیلسوف بزرگ که تمام زندگی با مشکلات مالی دست و پنجه نرم کرد، ناچار شد به خاطر تامین جهیزیۀ دخترش در سال 1765 تمام کتابخانه خود را به کاترین دوم امپراتور روسیه بفروشد. کاترین بهایی سخاوتمندانه و بیش از انتظار دیدرو پرداخت و مقرر نمود کتابخانه در زمان حیات دیدرو در اختیار خود او باقی بماند و تنها پس از مرگش به سنپترزبورگ منتقل گردد. دیدروی بیمار در سال 1773 چند ماه را در دربار کاترین در سنپترزبورگ سپری کرد تا شخصاً از کاترین دوم تشکر کند و در طرح اولیه دانشگاه بزرگ روسیه شرکت کند.
مرگ خواهرش در صومعه بر دیدگاه مذهبی دیدرو تاثیر عمیقی گذاشت. شخصیت او الهامبخش رمان "راهبه" است که دیدرو در سال 1780 نوشت، اما در 1796 بعد از مرگش انتشار یافت و دربارۀ زنی است که به اجبار وارد صومعه میشود و از سوی دیگر راهبهها آزار بسیاری میبیند.
دنی دیدرو در 31 ژوئیه 1784 به علت آمبولی ریه در پاریس درگذشت. نام او در سایه نبوغ اندیشمندان معاصرش همچون «مونتسکیو»، «ولتر» و «روسو» قرار داشت و حتی از دفن او در پانتئون در کنار دیگر چهرههای برجستۀ فرانسه ممانعت کردند. اما امروزه او در کنار دیگر فیلسوفان جنبش روشنگری فرانسه، در مقام چهره برجسته قرن هجدهم فرانسه از جایگاه رفیعی برخوردار است.
دیدرو در طول حیات خود، و در نظر اکثر هم عصرانش بیشتر به عنوان یک دایرهالمعارف نویس شهرت یافت. مطالعات فلسفی او به مرور زمان در قالب رمانهای فلسفی ریخته شد. بهترین آثارش، از جمله چهار رمان «گوهرهای رازگشا»، «راهبه»، «برادر زاده رامو»، «ژاک قضا و قدری و اربابش»، که از شاهکارهای ادبیات کلاسیک قرن هجدهم محسوب میشوند پس از مرگ او منتشر شدند.
در میان تحسینکنندگان او بزرگانى چون گوته، شیلر، هِگِل، مارکس، فروید، استندال، بالزاک، بودلر و ژید دیده میشوند. در میان معاصرین، میلان کوندرا رمانِ ژاک قضا و قدرى و اربابش را مسحورکننده توصیف و با اقتباس از قسمتی از این اثر در سال 1975 نمایشنامهاى به نام «ژاک و اربابش» نوشت. روبر برسون، کارگردان نامدار فرانسوى نیز در سال 1945 با اقتباس از همین رمان فیلم «خانمهاى جنگل بولونى» را ساخت.
سلام
تایه جایی خوندم بدون توجه به اینکه دارم راجع به کی میخونم
بعدفهمیدم دارم راجع به نویسنده ژاک قضاقدری میخونم
باید برگردم دوباره بخونم
بعدازنوشتن یه کتاب باید برگشت نویسنده رودوباره دید
ممنون میله جان
توروزهایی که ماها کتاب روفراموش کردیم
تو روزهاروفراموش کردی تاکتاب بخونی
فکرکنم خدا اون دنیا برات یه بهشت بایه کتابخونه درست کرده
فقط اگه میشه هرازگاهی ماهم ازجهنم مرخصی بگیریم بیایم کتابخونه ات
:)
سلام
اگر به همان سبکی که گفتید کتابخونه و بهشت و اینها مهیا بود حتماً در خدمت دوستان خواهم بود در روایت است که اهل بهشت وقتی دست به سوی کتابی دراز میکنند آن کتاب به سویشان پرواز میکند و در فاصله مناسبی از چشمهای آنان قرار گرفته و اتومات خوانده میشود! حتی نقل است که مؤمن میتواند در فاصله دو پلک بر هم زدن هفتاد هزار عنوان کتاب را در کسری از ثانیه بازخوانی کند... خلاصه نقل زیاد است
سلام
چه حیف که تا حالا ازاین نویسنده هیچ کتابی نخوانده م.
وچه خوب که حالا نویسنده یی هست که می توانم بخوانم وکشفش کنم.
سلام
وقت بسیار است البته نه به اندازه کشف همهی نویسندگان و کتابهایی که باید...
همیشه کسانی که ساختار فعلی رو می شکنند پیشرو می شن همیشه به آشنایی با اهل قلم و تفکر علاقه دارم
سلام
البته گاهی هیچ اثری از ساختارشکنان باقی نمیماند... مگر اینکه طرحی نو درانداخته باشند.
سلام میله عزیز
دقت کرده اید کلا هر جا مذهب است و دخالت می کند شر و زندان و بند و ... با خود می اورد؟ یاد تفکران نگون بختی مثل جوردانو برونو می افتم که نصیبشان در آتش سوختن شد به برکت سر خدای رحمان و رحیم!
ما هم البته در ایران در همین جاده حرکت می کنیم اگر خدای متعال قبول فرماید از ما.
از سارکاسم گذشته ... جالب است آثار کسی را خواندن که چنین تجربه زندگی ای داشته است. شما بهتر می توانید بگویید بازتاب این زندگی و این تفکر چیست.
سلام
شاید بتوان فراتر رفت و از افق وسیعتری به موضوع نگاه کرد و گفت هر جا که فردی یا گروه و جماعتی خود را حق مطلق بدانند و... زمینه برای به وجود آمدن شرهایی که اشاره کردید پدید میآید.
قبول میفرماید! البته با اغماض... چون به هر حال تفاوتهایی وجود دارد... نمیخواهم بگویم ما خیلی تعطیلیم و چه و چه و عمراً این جاده به آبادیهایی نظیر روشنگری و انقلاب صنعتی و شهر و دموکراسی و چه و چه برسد... نه نمیخواهم اینها را بگویم!
اگر تمثیل جاده را بخواهیم به کار ببریم جادهای که ما در آن در حال حرکتیم در آن مقطع مورد اشاره شما با جاده آنها تقاطع پیدا کرده است و این البته به معنای آن نیست که جهت ما در ادامه نیز با آن جاده یکسان است... لذا امیدوارم خدای متعال به داد ما برسد! جهت ما جهت خوبی نیست!
سلام
چه خوب
خواندن هفتادهزارکتاب
پاداش مومنین و مومنات اهل مطالعه است
میله جان ممنون از معرفی دقیق و خواندنی دیده رو.
بنده خدا چه روزگار سختی داشته و با وجود این همه سختی چقدر تولید فکری داشته.
احساس بدبختی و بیچارگی می کنم. داریم به سنی می رسیم که نصف دانشمندان و ادبای تاریخ با رسیدن به آن ریغ رحمت را سر کشیده اند و ما هنوز یک مقاله پرپری چاپ نکرده ایم خیر سرمون. امان از دست تکنولوژی. قدیم ها بهره وری خیلی بیشتر بود.
سلام
هاهاها... من را به یاد خودم انداختید... یک موقعی میتوانستیم بگوییم توی سنی هستیم که فلان نویسنده فلان اثرش رو نوشت اما حالا... روی سیاه ناخن دراز واه و واه و واه!!
اما ناراحت نباش کامشین جان
من برایت یک سورپرایز دارم که میتواند برای همه ما دلگرمکننده باشد آن هم جناب ژوزه ساراماگو است که غلط نکنم در سن 72 سالگی شاهکارش کوری رو نوشت و اساساً از آن نویسندههایی است که خلاصه در بزرگسالی شروع کرد اما چنان شروع کرد که...
اگر درست یادم باشد میلان کوندرا مهمترین ویژگی ژاک قضا و قدری را این می داند که داستانی است مطلقا غیر قابل خلاصه کردن.
سلام
بله چنین سخنی از کوندرا نقل شده است و این کتاب را مسحور کننده عنوان کرده است.
منتها برخی از دوستان که تریسترام شندی را نخواندهاند کمی دچار زیادهروی شدهاند و از منحصر به فرد بودن و معجزه بودن این داستان گفتهاند که گویا وسط کویر ناگهان سبز شده است! من از این کتاب لذت بردم (لذت دقیقاً با همان عنایتی که کوندرا به سرگرمکنندگی و لذت ادبیات داستانی داشت) و آن را بسیار پسندیدم اما این بنای زیبا بر پایههایی قرار گرفته است که پیش از او دیگرانی همچون استرن آن را استوار کرده بودند. این سنت ادبیات است... کار استرن هم بر روی پایههای کار فیلدینگ (تام جونز) و دیگران سوار بودو الی آخر...
چقدر جالب بود، من اصلا نمی شناختمش، فقط در حد اسم و اسم همین اثر ... وای میدونم خیلی بده!
یعنی هی میام اینجا و میرم وبلاگ مداد جان و همین را میگویم ... خودم از دست خودم کفری ام که این همه کار خوب را گذاشته ام و هی پلیسی میخوانم تا خوراک ترجمه پیدا کنم!
سلام
خیلی طبیعی است. مگر ما چقدر زمان داریم!؟ من هم در وبلاگ مداد و دیگر دوستان گاه دچار این عذاب وجدان میشوم که ای بابا چقدر کتاب و نویسنده هست که من نمیشناسم اما خواندن همه آثار غیرممکن است... مطلقاً غیرممکن... چاره کار چیست؟! از وقتمان استفاده کنیم و همینهایی را که میخوانیم خوب بخوانیم
سلام
مگر از این بهتر و جامع تر میشد یک نویسنده را معرفی کرد.هرچند اثری ازش نخوندم اما با این نویسنده و جایگاهش تا حدودی آشنا بودم البته نه در این حدی که شما معرفی کردی و به همین جهت بسیار متشکرم.چند بار خواندمش و لذت بردم.
تحصیل در رشته فلسفه،کار در کتابفروشی،فقر و تنگدستی،آشنایی و در پی آن دوستی نزدیک با فیلسوف برجسته ای چون روسو و... همه اینها رو اگه بریزیم تو همزن آخرش اگه ماده غالب ناخالصی نداشته باشه یه دنی دیدرویی چیزی ازش در میاد.بی شوخی از تلاقی همه اینها باهم بخاطر حاصلش خوشحالیم.
فروش کتابخانه غم انگیزه اما دم این کاترین دوم گرم با این سخاوتش خیلی حال داد.یادم باشه فاتحه ای براش بفرستم.
.......
اما میخواستم از این تریبون استفاده کنم و با سحر ابراز همدردی کنم و بگم داستان ما هم همینه و هی باآثار و نویسنده های جدید مواجه میشم.دوستان نخبه داشته باشیم همینه دیگه.خوبیش اینه که این دوستان با موشکافی هاشون نیاز به آزمون و خطا رو از ما میگیرن و در انتخاب درست برای خواندن کمکمون میکنن که باز هم ازشون متشکرم.
سلام
البته که میشود! اما توسط من در همین حدود میشود...
نوش جان
این زنان و مردان خودساخته را ظاهراً در گذشته بیشتر میتوان یافت تا در حال. یعنی در واقع همه آن مصالح را اگر الان بریزی داخل همزن دیدرویی از داخلش بیرون نمیآید، فوق فوقش از این دیدرو چینیها بیرون میآید
امیدوارم زمان فروش کتابخانه من که رسید کاترینی از راه برسد با همین سخاوت تا من بتوانم جهیزیه دخترم را فراهم کنم! آهان راستی من دختر ندارم
......
اگر منظورت از نخبه منم که باید بگم داداچ داری اشتباه میزنی
.....
ممنون رفیق