فضیلتهای ناچیز مجموعهی کوچکی است از نوشتههای نویسنده پیرامون مسائل مختلف... از کفش های پاره تا تربیت فرزندان... از مرثیهای برای چزاره پاوزه که در سال 1950 خودکشی کرد تا نوشته هایی در رابطه با حرفه نویسندگی. برخی از این روایتها با زاویه اول شخص مفرد نوشته شده است و برخی دیگر اول شخص جمع... در این موارد نویسنده به عنوان نماینده جمعی که در آن موضوع ذینفع هستند دست به قلم برده است، مثلاً در مرثیهای که برای پاوزه نوشته، "ما" جمع یارانی است که یک دوست بزرگ را از دست دادهاند و "ما" در قسمت "فرزند انسان" نماینده نسل جوانی است که در زمان جنگ میزیست و یا "ما" در فضیلتهای ناچیز به عنوان یکی از والدینی که به دغدغه تربیت فرزندان میاندیشد.
خواندن این نوشته ها خالی از لطف نیست و حاوی نکاتی است که خواننده را به فکر وامیدارد. شاید با خواندن برخی از قسمتهایی که در ادامه مطلب آوردهام شما نیز با من در این زمینه موافق باشید.
******
ناتالیا گینزبورگ (1916 – 1991) نویسنده ایتالیایی و صاحب آثاری چون الفبای خانواده و میکله عزیز است. آثار متعددی از او به فارسی ترجمه شده است. فضیلتهای ناچیز را مرحوم محسن ابراهیم به فارسی برگردانده است که انصافاً ترجمهی خوبی است.
مشخصات کتاب من؛ نشر هرمس، ترجمه محسن ابراهیم، چاپ سوم 1384، تیراژ 3000نسخه، 120 صفحه
پ ن 1: نمره کتاب در سایت گودریدز 3.9 است (چون سیستم نمرهدهی من برای رمان طراحی شده است قابلیت استفاده برای این کتاب را ندارد! ولی اگر بخواهم گودریدزی نمره بدهم همین نمره را خواهم داد)
زمستان در ابروتزو: روایت روزمرگیها و دلتنگیهای زندگی تبعیدگونه در یک روستا... نکته قابل توجهش در این است که وقتی این مقطع از زندگی به پایان میرسد و خانواده به شهر بازمیگردند همسر نویسنده زندانی میشود و پس از آن در زندان از دنیا میرود و بدینترتیب آن روزهای ملالآور روستا به خاطرهانگیزترین دوران زندگی راوی تبدیل میشود. پس بدانیم و آگاه باشیم که قبل از گریختن زمان، لحظات را میبایست تماماً زندگی کرد!
کفشهای پاره: راوی در رُم با دوستش زندگی میکند و مشغول نوشتن است. پوشیدن کفشهایی که پاره شده است یا استفاده از سنجاققفلی به جای دکمهای که کنده شده است صرفاً به این خاطر که فرصت بیشتری برای نوشتن داشته باشد. این موارد و سختتر از آن را در هنگام جنگ تجربه کرده است. اما میداند وقتی به نزد خانواده بازگردد اولویتها تغییر خواهد کرد.
تصویر یک دوست: مرثیهای برای چزاره پاوزه به دور از تعارفات معمول اینگونه نوشتهها... دوست داشتن و احترام در این متن موج میزند... خاص و بدون رودربایستی همانگونه که چزاره چنین دوستی بوده است. واقعاً ما چنین دوستانی داریم یا هستیم!!؟
در مصاحبت با او بسیار هوشمندتر میشدیم. احساس میکردیم ناگزیریم بهترین و جدیترین کلماتمان را به کار گیریم و حرفهای معمول، افکار نامشخص و تردیدهایمان را به دور اندازیم.
در کنار او غالباً خود را حقیر احساس میکردیم، چون که نمیتوانستیم نه مثل او هوشیار باشیم، نه مثل او فروتن و نه مثل او بلندنظر و متواضع. با ما که دوستانش بودیم، به تندی رفتار میکرد و هیچ یک از خطاهایمان را نمیبخشید. اما اگر رنجور یا بیمار بودیم بهیکباره همچون مادری نگرانمان میشد.
اما در تشخیص رفتارها و آداب و رسوم اشتباه میکرد و تهِ بطری را جای بلور میگرفت و در این زمینه، فقط در این زمینه بسیار سادهلوح بود.
او میگفت که ما دوستانش، دیگر برای او هیچ رمز و رازی تداریم و بسیار دلتنگش میکنیم و ما شرمسار از دلتنگ کردنش، نمیتوانستیم به او بگوئیم که خوب می دانیم اشتباهش کجاست: در عشق نورزیدن به جریان روزمرهی هستی، که یکنواخت پیش میرود و ظاهراً هیچ رمز و رازی ندارد.
درود و دریغ برای انگلستان: سفرنامهای استادانه... نگاهی به انگلستان در قیاس با ایتالیا با بیانی ادیبانه و نگاهی دقیق. از نظر او نظم و طراحی دقیق تمام وجوه زندگی موجب شده است انگلستان کشوری دلتنگکننده باشد.
خانهی وُلپه: توصیف لندن... بیشتر از دلتنگی لندن به نظرم رسید چقدر نویسنده دلتنگ است!
سطلهای زباله در هیچ کشوری از جهان شاد نیستند. اما من فکر میکنم که در هیچ کشوری در جهان، مثل اینجا، بزرگ و دلگیر، جلوی چشم و پوشیده از دود خاکستری هوا، لبریز از دلتنگیِ حزین نباشد.
او و من: بیان تفاوتهای زن و مرد (دو همسر)...
خشم او ناگهانی است و مثل کف آبجو لبریز میشود. خشم من هم ناگهانی است. اما مال او فوراً بر باد میرود و مال من برعکس، اثری غمانگیز و ماندنی، و فکر میکنم بسیار کسلکننده و با نوعی میومیوی تلخ باقی میگذارد.
فرزند انسان: اثرات جنگ بر روح و روان نسل جوانی که در زمان جنگ میزیست... نسلی که به نگرانی عادت کرد و نمیتواند این نگرانیها و تلخیها را پنهان کند و باصطلاح آقایون سیاهنمایی نکند!
کسی که یکبار رنج کشیده است، تجربهی درد را هرگز فراموش نمیکند. کسی که ویرانی خانهها را دیده است، به وضوح کامل میداند که گلدانهای گل، تابلوها و دیوارهای سپید، اشیایی ناپایدارند. خوب میداند خانه از چه چیز ساخته شده است. یک خانه از آجر و گچ ساخته شده است و میتواند فرو ریزد. یک خانه خیلی محکم نیست. هر لحظه میتواند فرو ریزد. در پس گلدانهای آرام گل، پشت قوریهای چای، فرشها، کف اتاقها که با موم برق افتاده است، چهرهی دیگر واقعی خانه است. چهرهی بی رحم خانهی ویران شده.
حرفهی من: درخصوص نویسندگی و سختیها و زیباییهایش...
شادکامی یا ناشادکامی شخصی ما، شرایط پیرامون ما در قبال آنچه که مینویسیم، دارای اهمیت بسیار است. قبلا گفتم کسی در لحظهای که مینویسد، به طور معجزهآسایی ناچار به نادیده انگاشتن شرایط حاکم بر زندگی خود میشود. قطعا چنین است. اما شاد یا ناشاد بودن، هرکدام ما را به طریقی به نوشتن وا میدارد. وقتی شادیم، تخیل ما نیرومندتر است. وقتی ناشادیم، آنگاه حافظه ما سرزندهتر فعالیت میکند. رنج، تخیل را ضعیف و تنبل میکند. فعالیت میکند، اما با بیمیلی و سستی. همچون حرکت کند بیماران؛ با خستگی و احتیاطِ عضو دردمند و تب زده. برایمان بر گرفتن نگاه از زندگیمان و از روحمان، از تشنگی و از بیقراریای که ما را در برمی گیرد سخت است. در چیزهایی که مینویسیم، به طور مداوم خاطرات گذشتهمان سر بر میآورد. صدای خودِ ما مدام طنین میاندازد و موفق نمیشویم به سکوت وادارش کنیم.
چنین نیست که کسی بتواند امیدوار باشد با نوشتن غمش را تسکین دهد. کسی نمیتواند خود را فریب دهد که مورد نوازش و لطف حرفهاش قرار دارد. در زندگیِ من روزهای یکشنبهی پایانناپذیر و خالی و خلوتی بوده است که بهشدت آرزو میکردم برای تسکینِ تنهایی و غمم، برای مورد نوازش و لطف قرار گرفتن توسط جملات و کلمات، چیزی بنویسم. اما قادر به نوشتنِ یک خط هم نبودم. بنابراین حرفهی من مرا پس زد. نخواست چیزی از من بداند. چونکه این حرفه هرگز مایهی تسلا و آرامش خاطر نیست. رفیق نیست. این حرفه ارباب است. ارباب شلاق زدنمان تا حد مرگ. اربابی که فریاد میزند و محکوم میکند. ما باید آب دهان و اشکمان را فرو دهیم و دندانهایمان را بههم بفشاریم و خون زخمهایمان را پاک کنیم و خدمتگزارش باشیم. خدمتگزارش باشیم وقتیکه او میطلبد. آنوقت کمکمان میکند تا بایستیم و پایمان را محکم روی زمین بگذاریم. کمکمان میکند تا بر جنون و هذیان و نومیدی و تب غلبه کنیم. اما او میخواهد فرمانده باشد و وقتی به او احتیاج داریم از گوشسپردن به حرفهایمان همیشه سر باز میزند.
سکوت: در باب اینکه چرا بین عجیبترین و سنگینترین معایب عصر ما، از سکوت باید نام برد.
دو نوع سکوت وجود دارد: سکوت با خود و سکوت با دیگران. هر دو شکل به طور مساوی رنجمان میدهد. سکوت با خودمان تحت حاکمیت انزجار شدیدی است که از بیارزشی برای روحمان، گریبان خودمان را گرفته است؛ آنچنان زبون که شایستگی ندارد چیزی دربارهاش گفته شود. بدیهی است که باید سکوت با خودمان را بشکنیم؛ اگر میخواهیم شکستن سکوت با دیگران را بیازماییم. بدیهی است که اصلاً حق نداریم که از خودمان نفرت داشته باشیم. هیچ حقی برای سکوت افکارمان در مقابل روحمان نداریم.
.
هیچگاه چون امروز سرنوشت آدمیان این چنین تنگاتنگ به هم متصل نبوده است. چندان که بدبختی هر کس، بدبختیِ همه است. بنابراین، این موضوع عجیب تحقق مییابد که انسانها سرنوشت خود را به شدت وابسته به سرنوشت دیگری مییابند. چندان که سقوط یک نفر، سقوط هزاران موجود دیگر را در بر دارد و در عین حال، همه از سکوت خفه شدهاند و قادر نیستند چند کلام آزاد با یکدیگر رد و بدل کنند. به همین دلیل – چون که بدبختی یک نفر، بدبختی همه است – ابزاری که برای القای رها شدن از سکوت به ما عرضه شده است، دروغین است. به ما القا میشود که با خودخواهی در برابر نومیدی از خود دفاع کنیم. اما خودخواهی هرگز هیچ نومیدی را چاره نکرده است. بسیار هم عادت داریم عیبهای روحمان را بیماری بنامیم تا تحملشان کنیم؛ تا بگذاریم بر ما حکومت کنند. یا برای درمانشان – انگار که بیماری باشند – با شربتهای شیرین استمالتشان کنیم. سکوت باید در بخش اخلاقی مورد نظارت و قضاوت قرار گیرد. به ما اختیار شاد بودن یا غمگین بودن داده نشده است. اما میبایست انتخاب کنیم که به طور اهریمنی غمگین نباشیم. سکوت میتواند به شکلی از غمگینی تلخ، هیولایی و اهریمنی بینجامد: پژمرده کردن روزهای جوانی، تلخ کردن نان. سکوت همان طور که گفته شد، می تواند به مرگ بینجامد.
روابط انسانی: مرور زندگی از کودکی تا بزرگسالی در قالب رابطه با انسانهای دیگر...
در کودکی بیش از هرچیز چشمانی خیره به جهان بزرگترها داریم؛ تاریک و پر رمز و راز برایمان. این دنیا به نظرمان بیمعنا میرسد. چون از کلماتی که بزرگترها بین خود مبادله میکنند هیچ سر در نمیآوریم. نه معنای تصمیمات و اعمالشان را میفهمیم و نه علتهای تغییر خُلق و خشمهای ناگهانیشان را. کلماتی را که بزرگترها بین خود رد و بدل میکنند نمیفهمیم و برایمان جذابیتی ندارند. حتی بینهایت غمگینمان میکنند. اما تصمیماتشان دربارهی جریان زندگی روزانهمان، دربارهی بدخلقیهایی که ناهار و شام را زهر میکند، به هم کوبیدن ناگهانی در و انفجار صدا در شب، برایمان جالب است. فهمیدهایم که هر آن، در پس تبادل کلمات آرام، میتواند طوفانی ناگهانی برپا شود. با سر و صدای به هم کوبیدن در و اشیای پرتاب شده. ما پریشانحال، کمترین تغییر غیرعادی را در صداهایی که صحبت میکنند زیر نظر میگیریم. اتفاق میافتد که تنهاییم و غرق در یک بازی و ناگهان آن صداهای خشمآگین در خانه بلند میشود. بیاراده به بازی ادامه میدهیم. به فرو کردن سنگها و علفها بر تودهای خاک تا تپهای درست کنیم، اما در ضمن، آن تپه برایمان هیچ اهمیتی ندارد. احساس میکنیم مادامی که آرامش به خانه بازنگشته است نمیتوانیم شاد باشیم. درها به هم کوبیده میشود و ما از جا میجهیم. کلمات خشمگینانه از اتاقی به اتاق دیگر سرازیر میشود. کلماتی برای ما غیرقابل درک. نه سعی میکنیم درکشان کنیم و نه دلایل مبهمی که آنها را باعث شده است کشف کنیم. به طور مغشوشی فکر میکنیم که باید به دلایل وحشتناکی مرتبط باشند. تمام رمز و راز غیرقابل درک بزرگترها روی ما سنگینی میکند.
فضیلتهای ناچیز: نگاهی خاص به الزامات اساسی تربیت فرزندان...
تا آنجا که مربوط به تربیت بچهها میشود، فکر میکنم که به آنها نباید فضیلتهای ناچیز، بلکه باید فضیلتهای بزرگ را آموخت. نه صرفهجویی را؛ که سخاوت را و بیتفاوتی به پول را. نه احتیاط را؛ که شهامت و حقیر شمردن خطر را. نه زیرکی را؛ که صراحت و عشق به واقعیت را. نه سیاستبازی را؛ که عشق به همنوع و فداکاری را. نه آرزوی توفیق را؛ که آرزوی بودن و دانستن را.
.
از آنجایی که همه، هر کدام به طریقی تحت ستم مسئلهی پول هستیم، اولین فضیلت ناچیزی که به فکرمان میرسد یاد دادن پسانداز به فرزندانمان است. یک قلک به آنها هدیه میکنیم و توضیح میدهیم که جمع کردن پول، به طریقی که پس از ماهها زیاد شود، یک عالم پول، چقدر زیباتر از خرجکردن است و چهقدر زیباست که در مقابل میل به خرج کردن مقاومت کرد تا سرانجام بتوان چیز باارزشی خرید. یادمان میآید که در دوران کودکیمان، یک قلک مشابه دریافت کردهایم. اما فراموش میکنیم که مزه پول جمع کردن در دوران کودکیِ ما، مثل امروز وحشتناک و کثیف نبود. چون پول هرچه زمان میگذرد، کثیفتر میشود. بنابراین قلک اولین اشتباه ماست، در برنامه تربیتیمان یک فضیلت ناچیز برقرار کردهایم.
سلام
خداقوت
سلام
ممنون
سلام ممنون از اینکه قسمت های عالی و تأثیر گذار این کتاب را تایپ کردید حتما این کتاب را تهیه و مطالعه خواهم کرد؛ در ارتباط با این قسمت:
در مصاحبت با او بسیار هوشمندتر میشدیم. احساس میکردیم ناگزیریم بهترین و جدیترین کلماتمان را به کار گیریم و حرفهای معمول، افکار نامشخص و تردیدهایمان را به دور اندازیم.
در کنار او غالباً خود را حقیر احساس میکردیم، چون که نمیتوانستیم نه مثل او هوشیار باشیم، نه مثل او فروتن و نه مثل او بلندنظر و متواضع.
بنده دوستی اینچنینی دارم و الان قدر او را بیشتر متوجه می شوم و این که این قسمت خیلی فوق العاده بود:
پس بدانیم و آگاه باشیم که قبل از گریختن زمان، لحظات را میبایست تماماً زندگی کرد!
ممنون از اینکه هستید و حضورِ امید بخشی دارید
هزاران باره باشید..
سلام
خواهش میکنم.ممنون از لطفتان.
تبریک بابت داشتن چنین دوستی... مراقب باشید بلایی سر خودش نیاورد
............
نکته: با توجه به اینکه یکی دو دوست دیگر با نام سحر در زُمره دوستان و فعالان کامنتدونی وبلاگ هستند پیشنهاد میکنم حتماً به نحوی خودتان را متمایز کنید. مثلاً با افزودن حرف یا کلمهای از اسم فامیل یا هر جوری که خودتان صلاح می دانید. پیشاپیش متشکرم.
سلام
در جایی خوانده ام که سکوت بهترین کلید برای فهم آثار گینزبرگ(یاگینزبورگ) است.
فورستر در آنسوی حریم فرشتگان مقایسه ی جالبی دارد بین انگلیسی ها و ایتالیائی ها که با داوری گینزبرگ در مورد انگلیسی ها کاملاً منطبق است.
عاشق توصیه های تربیتی مطلب آخرم.
سلام
متاسفانه هنوز کار دیگری از گینزبورگ نخواندهام. البته میکلهی عزیز را دارم.
ولی در انتهای بخش سکوت با مداد نوشتهام بسیار عالی! و این را فقط همانجا نوشتهام. و البته مشابهش را نیز در قسمت انتهایی یعنی همان فضیلتهای ناچیز.
واقعاً این توصیه تربیتی را باید چهل روز پشت سر هم بخوانم تا ملکه ذهنم شود... بهویژه بیرون کردن فضیلت ناچیز توفیق و موفقیت و اول شدن و اینها از ذهنم (در خصوص بچهها عرض میکنم) این فضیلتِ ناچیز مثل سم وارد خون ما شده و همه در حال مسابقه دادن با یکدیگر شده اند و طفلک بچهها از دانستن لذت نمیبرند... مثل خیلی چیزهای دیگر.
درود بر میله ی عزیز!
آقا توی اخبار گفتند که کتابخانه های منطقه ی ما روز 24 آبان، عضویت شون رایگان می شود . بنده نمی دانم چرا بلافاصله ی یاد شما افتادم؟ بعد به خودم گفتم کتابخانه ی میله بدون پرچم، حتما کتابهای بهتری از کل کتابخانه های شهر من دارد، اما حیف که روز 24 که هیچ، بقیه روزها هم عضویت نمی پذیرد چه برسد به رایگان!!... اصلا قرار نبود اینها را اینجا بنویسم ها، فقط بلند بلند فکرش را کردم...
خواستم بگویم ممنونم از شما بخاطر به اشتراک گذاشتن برداشت ها و نقدهایی که بر کتابهای خوانده شده تان دارید. مستدام باشید و لحظه هایتان پر از زنده گی.
سلام بر بندباز گرامی
بسیار خبر خوبی است. این فرصت را از دست ندهید. احتمالاً چون من شما را به عضویت در کتابخانه تشویق میکنم بلافاصله بعد از شنیدن خبر به یاد من افتادید!
مطمئن باشید کتابخانه شهر شما گزینههای خوبی روی میز دارد. در واقع من دعا میکنم که داشته باشد. البته این دعای من نشانه ترس از امانت دادن کتاب نیست بلکه من اصولاً آدم اهل دعایی هستم
سلامت باشید
سلام. بین صحبتاتون زیاد دیدم که گفتید کتابای خوبی هستن که هنوز ترجمه نشدن و بهتره از ترجمه ی چندباره ی یه اثر خودداری کنیم و از اونجایی که شما خیلی خیلی بیشتر از بنده کتاب خوندین و تجربه دارید ممنون میشم اگه راهنماییم کنید. تازه اول راهم ولی استعداد خوبی توی ترجمه دارم، استادم که از قضا بسیار هم سختگیر بودن که راضی مینمودن از کارم، علاقمند هم هستم به این کار. اگه با چندتا از این کتابها اشنام کنید لطف بزرگی بهم کردید
سلام
بله اشاره خوبی داشتید. من به ترجمههای متعدد از یک کتاب عموماً آلرژی دارم و از آنجایی که پونهها درِ خونهی مار سبز میشوند در سرزمین ما ترجمههای دوباره و دوباره اصولاً امری بدیهی شده است و مثلاً کتابی مثل قلعه حیوانات بیش از چهل بار ترجمه شده است!!!!!
توصیه کتاب کار بسیار سختی است آن هم در این شرایط که ممکن است تا نصف کتاب پیش بروید و ناگهان کتاب ترجمه شده را پشت ویترین ببینید! یا فیپای آن را در کتابخانه ملی ببینید...در هر دو صورت ضدحال... خلاصه اینکه اولین توصیهام این است که باید عاشق این کار باشید تا بتوانید این مصائب را تحمل کنید. (پمادهای کلفت کنندهی پوست هم به شدت توصیه میشود!)
برای شروع به نظرم دنبال کارهای شاهکار و اسمهای مطرح نروید. اینها را وقتی حسابی پوستتان کلفت شد بروید.
برای شروع کتابهای کودک و نوجوان و بخصوص رمان نوجوانان انتخاب خوبی است.
این لینک را ببینید:
http://www.listchallenges.com/1001-childrens-books-you-must-read-before-you
این هزار و یک کتابی است که کودکان باید قبل از ورود به دوران بزرگسالی بخوانند. مثل همین هزار و یک کتابی که قبل از مرگ باید خواند. مال سایت آمازونه... ببینید کدام کتابها ترجمه نشده... یک منبع لایزال است
یه دنیا ممنون
خواهش میکنم.
درود بسیار بر میله ی عزیز!
آقا شاید در اثر دعای شما بوده، نمی دانم اما توانستم به عضویت رایگان کتابخانه ای دربیایم که در مرحله ی اول 29 جلد کتاب، بیشتر شامل داستان کوتاه، به من امانت دادند بعلاوه ی مشورت در انتخاب آثار بهتر از مجموعه شان! باورتان می شود؟!!
سلام بر شما
گفتم که من بسیار اهل دعا هستم فقط گاهی خودم ایمانم نسبت به خودم کم میشود که شما دوستان بدینترتیب موجبات اصلاح را فراهم میاورید
یاد یکی از درسهای ادبیات فارسی دوران مدرسه افتادم که حکایتی کهن بود که با این جمله شروع میشد: درویشی بود مستجابالدعوه...
ولی هنوز نتوانستم امانت دادن 29 کتاب به صورت همزمان را هضم کنم!! ظاهراً منتظر شما بودند که از در وارد شوید و تکلیف حجرالاسود را مشخص کنید
حتی قبل از اینکه ادامه ی مطلب رو بخونم، مطمئ بودم که کتاب های اینچنینی، که نوعی حاشیه نویسی تو دنیای ادبیات و ادبیات داستانی به شمار میان، عالی ان. حاشیه هایی که اصلا کم از خودِ متن ندارن.
همیشه از خوندن اینجور کارها لذت بردم. از یادداشت های کافکا گرفته، تا نامه های هدایت، تا مصاحبه های بورخس و وونه گات، تا خاطرات مارکز، ویرجینیا وولف تا .... . اینا بی نظیرن(کم و بیش از هر کدوم چیزی خوندم). علاوه بر همه ی لذت ها و مزایاشون، به کسی که خواننده ی ادبیات داستانی هست(از آدم جدی تر تا تفننی تر) کمک می کنن که فهم بهتری از این دنیا به دست بیاره. همین طور، لذت بیشتری از خوندن.
+ و خبر عالی اینکه به توصیه ی شما، "از کتاب رهایی نداریم" رو هم همین هفته خریدم و توی لیست چند کتابِ پیش رو واسه خوندن قرار دادم. حتی مقدمه ش هم آدم رو سرِ حال میاره :))
+ فکر می کنم تو پروژه ی ایتالیا(که نام گلِ سرخ رو هم توش قرار دادم، این کار هم بگنجه :) ).
ممنون.
سلام رفیق
من گاهی پیش خودم به این نوع کتابها میگم ادبیات پوستکنده! من هم در بینظیر بودن اینها با تو همعقیدهام... یاد نامههای هدایت و شهید نورایی به خیر...معرکه بود.
زینپس از این کتابها بیشتر در برنامه قرار خواهد گرفت.
از کتاب رهایی نداریم هم واقعاً خوب بود و می دانم که به مذاقت خوش خواهد آمد.
بهت مژده میدهم که این کتاب هم در پروژه ایتالیا میگنجد و هم در پروژه فرانسه حتا با یک واسطه در پروژه ایران هم میتواند زورچپان بشود
ارادتمندیم
1. نمی دونم چرا اولش فکر کردم اون سحر بالایی خودم هستم که کامنت گذاشتم!!
انقدر تند تند کتاب می خونی بدون پرچم که آدم قاطی می کنه کامنت گذاشته یا نه، البته سحرهای وبلاگتان هم خیلی زیاد شده اند
2. گینزبورگ از سالها پیش بخاطر اون گفته اش در مورد کتاب محبوب من " صد سال تنهایی " در ذهنم مانده است: " اگر حقیقت دارد رمان مرده یا در حال احتضار است، پس همگی برخیزیم و به این آخرین رمان سلامی بگوییم".
اما ازش چیزی نخوندم؛ اتفاقا این کتاب رو پارسال در حراجی خریدم 700 تومان اما هنوز نخوندمش!
3. بیشتر از " سکوت " با اون بار فلسفی، از " فضیلت های ناچیز " خوشم اومد، " چون پول هر چه که می گذرد کثیف تر می شود" .... عالی بود!
4. راستی الان که حرف "صد سال تنهایی" به میان آمد یکدفعه به ذهنم رسید این کتاب مویان چه شباهت هایی با آن کتاب دارد ... زندگی روستایی و سیاست تنیده شده در آن و کاراکترهای روستایی با بلندنظری و رذالت هایشان .... لعنتی بدجوری الهام بخش بوده است
سلام
1- قسمت اول جالب بود اما در قسمت دوم مدعی شدید که من تندتند کتاب میخوانم که این را تکذیب میکنم. قویاً. ولی موافقم که سحرها افزایش داشته است و این نشان می دهد که روز دارد نزدیک میشود
2- جملهی خوبی گفته است در آن سالها... بارت هم مشابه این جمله را داشت به گمانم یا اینکه من در مورد بارت چنین جملهای داشتم! (پول یه چیپس هم نشده! استفاده نکنید مدیونید!)
3- فضیلتهای ناچیز به کار شما که دو فروند پسر دارید میآید.
4- هنوز از مویان چیزی نخواندهام اما خاک خوب پرل باک را یادم هست که خیلی در جوانی پسندیدم
من که گفتم باورش سخت است!! اما شما به مستجاب الدعوه بودن خودتون شک نکنید!!... آن کتابخانه هم متعلق به خاله ی نازنینم بود که حقیقتش تا بحال به این صرافت نیافتاده بودم که از ایشان کتاب قرض بگیرم!... گمانم خیلی داشتم مراعات ادب و این حرف ها را می کردم که شاید نکند خدایی ناخواسته دلش نخواهد کتاب هایش را امانت بدهد و ... دیدید که بین دوستان معروف و مشهور است که کسی که کتاب امانت بدهد ... است و آن کسی که کتاب را برگرداند از او بدتر!!... خلاصه هیچ فکرش را هم نمی کردم...یا شیخ! التماس دعا!
در مورد کتابخانه خالهتان تا الان کمکاری کردهاید لیکن ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است!
این ضربالمثل یا جمله مشهور یا هرچه که اسمش را بگذاریم بسیار خطرناک و غلط است. جدی میگم این باور که برنگرداندن کتاب کار احمقانهایست بسیار خطرناک است و متاسفانه این قضیه جا افتاده است و کسانی که دوست دارند کتاب امانت بدهند از این بابت تهدید میشوند... یعنی این قضیه را یا انگلیسها! یا ایادی آشکار و پنهانش نظیر آقای شین در روزنامه کاف و اینا... جا انداختهاند در فرهنگ ما و هدف هم عدم اعتماد مردم به یکدیگر است.
تو از خاله ت کتاب قرض نگرفتی تا حالا، بندباز؟!!!!!!!
چشمام رفت کف پام!!!!!
من هم تا الان از خالهام کتاب قرض نگرفتم
یادت بخیر صادق خان....
سلام
حسنجان خیلی مخلصیم...
هرکس نامههای شما و صادق را نخوانده، مغبون است
به سحر
گرفتم دختر...اما همیشه یک جلد بوده، زود هم پسش دادم،چون خیلی حساس هستند، البته خودشان هم نویسندگی می کنند و خب نویسنده ها اخلاق خاصی دارند خصوصا در مورد کتاب هایشان!
به میله عزیز
حق با شماست. متاسفانه خیلی هم این شعار جاافتاده.
سلام مجدد
زمانی کتاب بالینیم بود و شبی یک بخشش رو میخوندم. رمان نجواهای شبانهش رو هم خوندم و نگاهی انسانی و عمیق داره. یه کتاب دیگه هم به این سبک داره که اسمش یادم نیومد. قابل تامله.
سلام درختجان
برای بالینی شدن خصوصیات قابل توجهی دارد.
من رمان میکلهی عزیز رو ازش دارم ولی هنوز نخوندم.
ممنون رفیق
میله جان سلام.
من داستانم را به نام میله بدون پرچم فرستادم برای ناشر. ناشر الان 3 ماه است دور سرم میگرداند. آخر پی گیری کردم. گفتند که اسم داستانت سیاسی و خطرناک است.
میله جان. می بینی برای اسم یک داستان هم انقدر اینها میترسند.
قرار شده اسمش را عوض کنن.
فکر کنید به حال من.
به اینکه داستانی نمیتواند یک نام به نام دنیای صلح داشته باشد.
به امید روزی که میله بدون پرچم هیچ کشوری و دسته ای بلند نباشد. الا پرچم سپید آزدای.
سلام
عجب!!! پس اسم ما سیاسی و خطرناک است
یاد یک بنده خدایی افتادم که پدر و مادرش اسمش رو گذاشته بودند شورش... طفلکی حتماً تا حالا سرش زیر آب رفته
موفق باشید
اون سفرنامه انگلستانش به دلم نشست
بعضی ها خوب بود بعضی ها نه البته از نظر من
سلام مارسی
ممنون از به اشتراک گذاشتن نظرت بعد از خواندن کتاب